26-06-2014، 17:55
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-07-2014، 11:27، توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ.)
قسمت 1
اه...این صدای چیه؟ابی چرا نصف شبی زده زیر آواز؟سرم رو از زیر لحاف بیرون میارم ودکمه ی گوشیم رو میزنم.اوف...خدارو شکر ساکت شد!سرم رو دوباره زیر لحاف میبرم که یهو مثل میگ میگ توی جام صاف میشینم وبادستم میزنم به پیشونیم.
من-وای مدرسه ام دیر شد.
سریع میرم توی حیاط و دست و صورتم رو میشورم و با دو لباسام رو تنم میکنم.نگاهم میوفته توی ساعت...ساعت که هنوز 5صبحه،من کجا راه افتادم؟همیشه همین طورم ،بیدار میشم به ساعت نگاه نمیکنم و فقط آماده میشم.خدا توی خلقت من کم کاری کرده...
یه نگاهی به قیافم می اندازم.وای ،میخواستم این جوری برم مدرسه؟شلوارم زیپش بازه،دو تا دکمه بالای مانتوم بازه،چونه ی مغنعه ام روی گوشمه وموهای فرفریم روی پیشونیم ریخته.یهو ازخنده منفجر میشم ولی سریع جلوی دهنم رو میگیرم تامامانم بیدار نشه.من و مامانم توی اتاقی توی پایین شهر کرمان زندگی میکنیم.پدرم رو از دست دادم.یه دوسالی میشه.مامانم عاشق پدرم بود.اونقدر که سالها به خاطرش تحقیر شد.الآن که بابا نبود مامان بزرگ ترین پشتیبانشو از دست داده بود،ولی من تمام تلاشمو میکردم که همیشه همراهش باشم.فکر کنم به خاطر همین بود که همه میگفتن اخلاقت مثل باباته.مامانم دچار بیماری افسردگی بود به خاطر همین نباید زیاد عصبی میشد.نگاهی به مامانم میندازم.خوابه نفس راحتی میکشم رو روی مبل ولو میشم.بعد از چند دقیقه بلند میشم صبحانه آماده میکنم و شروع میکنم به خوردن و همون طور فکر میکنم.به خودم، به آینده ام.واقعا میتونستم یه پزشک شم؟خداداند...با این مدرسه ی درپیت شهرمون و معلم های از زیر کار در رو بعید میدونم.ولی خدا بزرگه!همیشه کمکمون میکنه.
باصدای خواب آلود مامانم به خودم میام -مینا...پاشو برو مدرسه.چرا توی هپروتی؟
-چشم مامان.الآن میرم.
از بچگی عادت داشتم،خودم بیدار میشدم لباسام رو اتو میکردم میرفتم مدرسه وهمه کارام رو خودم انجام میدادم.با این که تک فرزندم اما اصلا لوس نیستم.سختی ،خوب بزرگم کرده.
کوله ام رو از روی مبل برمیدارم و ارخونه میام بیرون از حیاط پر از گل میگذرم و کفشام رو دم در پام میکنم،یه نگاه به حیاط پرگل میندازم.من عاشق این خونه ی درپیتم،عاشق تابستونایی که عطر گل خونه رو برمیداره.بند کفشمو محکم کردمو واومدم بیرون.از در که بیرون اومدم شروع کردم به آیه الکرسی خوندن.آدم مذهبی نیستم ولی عادت کرده بودم.وارد کوچه که شدم هاله ی قرمزی دیدم،بیخیال آیه الکرسی شدم و پریدم پشت دیوار قایم شدم.کوپه ی قرمز مزاحم از کنارم رد شد.نمیدونم توی منطقه پایین شهر این کوپه چکار میکرد.احساس بدی نسبت بهش داشتم.به خاطر همین ازش فاصله میگرفتم.
اصلا وقتی میدیدمش حرصم در میومد.حسی بهم میگفت که خطرناکه و چون همیشه احساسم درست میگه بهش گوش میدم!طبق معمول که وقتی باخودم حرف میزنم برای این که بحث درونیم رو تموم کنم شونه ای بالا انداختم و بیخیال موضوع شدم و به طرف مدرسه راه افتادم
اه...این صدای چیه؟ابی چرا نصف شبی زده زیر آواز؟سرم رو از زیر لحاف بیرون میارم ودکمه ی گوشیم رو میزنم.اوف...خدارو شکر ساکت شد!سرم رو دوباره زیر لحاف میبرم که یهو مثل میگ میگ توی جام صاف میشینم وبادستم میزنم به پیشونیم.
من-وای مدرسه ام دیر شد.
سریع میرم توی حیاط و دست و صورتم رو میشورم و با دو لباسام رو تنم میکنم.نگاهم میوفته توی ساعت...ساعت که هنوز 5صبحه،من کجا راه افتادم؟همیشه همین طورم ،بیدار میشم به ساعت نگاه نمیکنم و فقط آماده میشم.خدا توی خلقت من کم کاری کرده...
یه نگاهی به قیافم می اندازم.وای ،میخواستم این جوری برم مدرسه؟شلوارم زیپش بازه،دو تا دکمه بالای مانتوم بازه،چونه ی مغنعه ام روی گوشمه وموهای فرفریم روی پیشونیم ریخته.یهو ازخنده منفجر میشم ولی سریع جلوی دهنم رو میگیرم تامامانم بیدار نشه.من و مامانم توی اتاقی توی پایین شهر کرمان زندگی میکنیم.پدرم رو از دست دادم.یه دوسالی میشه.مامانم عاشق پدرم بود.اونقدر که سالها به خاطرش تحقیر شد.الآن که بابا نبود مامان بزرگ ترین پشتیبانشو از دست داده بود،ولی من تمام تلاشمو میکردم که همیشه همراهش باشم.فکر کنم به خاطر همین بود که همه میگفتن اخلاقت مثل باباته.مامانم دچار بیماری افسردگی بود به خاطر همین نباید زیاد عصبی میشد.نگاهی به مامانم میندازم.خوابه نفس راحتی میکشم رو روی مبل ولو میشم.بعد از چند دقیقه بلند میشم صبحانه آماده میکنم و شروع میکنم به خوردن و همون طور فکر میکنم.به خودم، به آینده ام.واقعا میتونستم یه پزشک شم؟خداداند...با این مدرسه ی درپیت شهرمون و معلم های از زیر کار در رو بعید میدونم.ولی خدا بزرگه!همیشه کمکمون میکنه.
باصدای خواب آلود مامانم به خودم میام -مینا...پاشو برو مدرسه.چرا توی هپروتی؟
-چشم مامان.الآن میرم.
از بچگی عادت داشتم،خودم بیدار میشدم لباسام رو اتو میکردم میرفتم مدرسه وهمه کارام رو خودم انجام میدادم.با این که تک فرزندم اما اصلا لوس نیستم.سختی ،خوب بزرگم کرده.
کوله ام رو از روی مبل برمیدارم و ارخونه میام بیرون از حیاط پر از گل میگذرم و کفشام رو دم در پام میکنم،یه نگاه به حیاط پرگل میندازم.من عاشق این خونه ی درپیتم،عاشق تابستونایی که عطر گل خونه رو برمیداره.بند کفشمو محکم کردمو واومدم بیرون.از در که بیرون اومدم شروع کردم به آیه الکرسی خوندن.آدم مذهبی نیستم ولی عادت کرده بودم.وارد کوچه که شدم هاله ی قرمزی دیدم،بیخیال آیه الکرسی شدم و پریدم پشت دیوار قایم شدم.کوپه ی قرمز مزاحم از کنارم رد شد.نمیدونم توی منطقه پایین شهر این کوپه چکار میکرد.احساس بدی نسبت بهش داشتم.به خاطر همین ازش فاصله میگرفتم.
اصلا وقتی میدیدمش حرصم در میومد.حسی بهم میگفت که خطرناکه و چون همیشه احساسم درست میگه بهش گوش میدم!طبق معمول که وقتی باخودم حرف میزنم برای این که بحث درونیم رو تموم کنم شونه ای بالا انداختم و بیخیال موضوع شدم و به طرف مدرسه راه افتادم