23-06-2014، 17:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-06-2014، 17:49، توسط Archangelg!le.)
:4chs::4chs::4chs::4chs::4chs::4chs::4chs:ســـــــــــــــــــــــپآســـــــــــــــــ و نــــَظَررر
قسمت دهم
نگار:
با حس خیسی رو صورتم از خواب نازم پریدم
یا امامزاده کامران(دلم میخواست این اسمو بزارم ،مشکلیه؟؟؟)این کیه چسبیده به صورتم
نکنه خون اشام؟؟
نه بابا خون اشام چیه؟؟اصلا وجود نداره(معذرت از تموم خون اشام های عزیز سایت، عقیده شخصیشه به من ربطی نداره)
اها عزراییل به خاطر کارای خوبم داره ماچم میکنه؟
نه بابا پس داسش کو؟؟
نگین:نفس خفه اش کردیا
اِ پس این نفسه
گفتم عزراییل نیست!!
نفس:اِ بیدار شد،خب چی کار کنم خوش حالم نمرده
ااادختره ی بیشعور چه راحت در باره ی مرگ من حرف میزنه
من:درد،اخه خل وچل،ادم خواهرنازشو اینجوری بیدار میکنه؟
نگین:اگه تو نازی پس من چیم؟
من:گوریل
نگین با حرص:نگار کاری نکن اون طرف پیشونیتم بشکنه ها
اون طرف؟بشکنه؟؟چی؟؟؟مگه شکسته؟؟؟(اخی بمیرم بچم قاطی کرده)
دستمو کشیدم رو پیشونیم
من:سرمن شکسته؟؟
نفس:وا مگه یادت نمیاد؟؟
من:نه والا
نگین:یعنی نمی دونی ما الان کجاییم؟؟
یه نگاه به اطراف کردم
یاجد سادات اینجا کجاست؟؟اینا کین؟؟من کیم؟؟؟(نگران نشید زیادی سیم میم هاش پیچیده توهم)
نگین که دید نه بابا دو هزاری من از اینم که فکر میکنه کج تره شروع کرد به توضیح دادن
من با جیغ:یعنی اروین فهمید من دزدم؟؟؟
نفس:اروین؟؟؟؟
من با کلافگی: بابا همون که پروژه ی پایان نامه رو باهاش هم گروهیم ،همون که منو پرت کرد
نگین با صدای بلند:شوخی میکنی؟
من:الان به من میخوره که بخوام شوخی کنم
نفس با هیجان گفت : وای چقدر کنجکاو بودم بدونم که چطور تو رومیشناسه نگو این اقا همون اقای خودشیفته است
من:تو از کجا فهمیدی منو میشناسه؟
نفس:بابا وقتی تو رو دید شک زده گفت (با تقلید صدای اروین)«نگار»،بنده ام از همونجا شک کرده ام این از کجا تورو میشناسه
من:واییی پس منو شناخته،بدبخت شدم.
me tooنفس:
من:تو چرا؟
نفس:بابا یکی از این اقایون نسبتا محترم دبیر ریاضی ماست
من شگفت زده:نععععععععععع
نفس با لحن خود من:ارهههههههه
من:مرگگگگگگگگ ،خب حالا چرا اینا انقدر طولش دادن؟؟؟
نگین خواست جواب بده که در اتاقو زدن وگفتن بیاین پایین
مام که حرف گوش کن بلند شدیم رفتیم پایین که...
قسمت یازدهم
نفس:
سه روز از اون شب لعنتی میگذره
همون شب که رفتیم پایین،اونا بعد از کلی صغرا کبرا چیندن گفتن که ما دوراه بیشتر نداریم
راه اول کمک کردن بهشون تو یه دزدی برای پس گرفتن یه سری اسنادو مدارک
راه دوم اینکه ما رو به پلیس معرفی کنن
که نگین راه اولو قبول کردوما مجبور شدیم به گفته اقا ارمین(برادر اروین وناصری یا ایدین)به اونجا نقل مکان کنیم البته با کلی خرت وپرت
رابطه ام با ناصری نه بده نه خوبه معمولیه معمولی،صبح ها منو یه کوچه قبل از مدرسه پیاده میکنه و معمولا ظهرها هم همونجا میاد دنبالم
خدا رو شکر چیزی تو مدرسه درباره ی شغل شریف من نگفته
جز اعجایب!!!
*****
زنگ بعدی با ناصری داشتیم و الان زنگ تفریح بود ، من نشسته بودم رو صندلی و کتاب میخوندم که مهشید بلند گفت
نفس جون من بیا یکم بزن رو میز و بخون حال بیایم
من:خفه بابا،مگه من مُطربم؟؟(اینجوری نوشته میشه؟)
مهشید و بچه ها با قیافه ی مظلوم گفتن:نفس توروخدا
من:خیله خوب بابا خر شدم
کتابو گذاشتم تو کیفم ورفتم پشت میز معلم
من:چی بزنم؟؟
مهشید:هر چی دوست داری،ما قبولت داریم
فکر پلیدی اومد تو ذهنم
بقیافه خبیث:باشه
و شروع کردم زدن رو میز و خوندن
من با صدای بچگونه: مامانم دفته به من با ناصلی حَلف نزنم دست تو مَماخش نکنم گیگلی در نیار.. (مامانم گفته به من با ناصری حرف نزنم دست تو دماغش نکنم)
رو به مهشید که با بازو کوبید توپهلوم:چرا میزنی بیشع...
که با دیدن ناصری در چارچوب در حرف تو دهنم خشکید
....
بچه هایی که این رمان رو میخونن
به جان خودم اگر نظرنذارید تعداد پست ها رو میارم پایین
درضمن جواب سوالمو بدید
به نظرتون موضوع رمان تکراریه؟؟
سوال دوم:دوست دارید اخر رمان تلخ تموم شه یا شیرین؟؟
همه بهم برسن یا نه؟؟
قسمت دوازدهم
نفس:
این از کجا پیداش شد؟؟؟اصلا مگه زنگ خورده؟؟
یکی بیاد منو جمع کنه،دارم پس میوفتم
من:سلام اقا خسته نباشید
و رفتم سرجام نشستم اما می دونستم این کارم بی جواب نمیمونه
که البته درست حدس زدم
چون وسط زنگ منو پای تخته صدا کردوگفت:
خانم فرهمند لطفا بیاید این مسئله رو حل کنید
لامصب مسئله که نبود،فرمول شکافت هسته ای از این راحتربوئ
حالا من مونده ام این(ناصری یا ایدین)، این سوالو از کجاش در اورده؟؟
یه چند دقیقه بود با لب و لوچه ی اویزون داشتم به مسئله نگاه می کردم
نه خیر این سوال حل ناپذیره
که ایدین ماژیکو از دستم کشیدوزمزمه وار جوری که من بشنوم:
حالا واسه من شاعر شدی؟؟؟
و بلند گفت:خانم فرهمند لطفا بعضی وقت ها هم در کلاس حضور داشته باشید و درس گوش بدید
بچه ها زدن زیر خنده (مسخره ها)
نفهمیدم این منو ضایع کرد؟؟؟ این به من تیکه انداخت؟؟؟
همینجوری مسخ شده رفتم نشستم رو صندلیم
چیییی؟؟؟ این منو مسخره کرد؟؟؟
انگار تازه فهمیدم چی شده
یه ربع بعد زنگ خورد
از جاش بلند شد داشت میرفت بیرون وپشتش به من بود
زبونم تا ته براش دراوردم ودست هامو رو گونه هام گذاشتم
داشتم براش شکلک درمی اوردم که انگار سایه امو دید که سریع برگشت
حالا من مونده بودم زبونمو بدم تو
دست هامو بندازم پایین
چیکار کنم؟؟؟؟
همینجوری وایساده بودم
که خودش پشتش کرد رفت بیرون از کلاس
واییی خدا نمیشه من یه روز سوتی ندم؟؟؟؟ نه یعنی نمیشه؟؟؟
نکته :
بچه هااین دو پست بعدی یه خورده غمناکه
چون در مورد احساسات نگین گفته میشه
وبعد این دو تاپست داستان به طنزبرمیگرده
قسمت سیزدهم
نگین:
سه روز بود اومده بودیم خونه ی پسرا
از شرکت برگشته بودم،هیچکی خونه نبود و به جنازه گفتم برو من جات شیفت وایمیسم
غذاماکارونی گذاشتم رفتم تو بالکن و به درخت ها نگاه کردم
ناگهان یاد سال های پیش افتادم
بابام عاشق گل و درخت بود
کاش الان بود بهش میگفتم:بابایی کجایی ببینی گل هات خشک شده؟
بابای نامرد عشقتو برداشتیو رفتی؟؟؟
بابا، خسته شدم منم ادمم،چرا همش باید قوی و محکم باشم؟؟؟در حالی که نیستم چرا باید تظاهر کنم؟؟؟
اره من نگین،دختر فرشاد فرهمند قوی نیستم محکم نیستم
چرا وقتی خبر مرگتونو شنیدم باید لال میشدم چرا باید سنگ میشدم؟؟؟
چرا گریه ی منو فقط متکاو شب دیده
بابایی این رسمش بود؟؟؟
مامان اونجا خوشبختید؟؟
میبینی دخترتو منو می بینی که تنهام
شاید در ظاهر شاد باشم
اما داغونم ،نابود شدم
همین جوری داشتم با مامان وبابام حرف میزدم و گریه میکردم
که یه دستی روی شونه ام احساس کردم
سریع برگشتم که ارمینو دیدم
ارمین:چرا گریه میکنی؟؟
من:هیچی
ارمین:ناراحتی؟
من:نه
ارمین: خسته شدی؟
نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم
و این اعتماد باعث شد سفره ی دلمو واسش باز کنم
من:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن که رفتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم
نگار غش کرد و نفس زد زیر گریه با اون حال کمک نگارم میکرد
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم
روبه ارمین باداد:درک میکنی؟میفهمی چی میگم؟؟
داشتم میلرزیدم وهق هق میکردم
رو به اسمون با داد: خدا،خدا،صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا، خدا، خدا، خدا....
همینجوری جیغ میزدم که از حال رفته ام
قسمت چهاردم
آرمین:
رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و پیاده شدم
در خونه رو که باز کرده ام که بوی ماکارونی به مشامم رسید
به به خدایا شکرت داشتم زخم معده میگرفتم اینقدر که غذای بیرون و تخم مرغ خوردم
راستی بقیه کجان؟؟؟
بابا اونا رو بیخیال بابا ماکارونی عشق است
رفتم تو اشپزخونه که دیدم در بالکنش بازه
با تعجب رفتم سمت در که صدای حرف زدن شنیدم
کمی دقت کردم فهمیدم صدای نگینه
یعنی داره با کی حرف میزنه
رفتم تو بالکن که دیدم لب نرده ها وایساده و به یه جا خیره شده و گریه میکنه و یه چیزهایی زمزمه میکنه
همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم
چقدر وقتی گریه میکنه خوشگل میشه
خفه شو ارمین دختر مردم داره گریه میکنه اونوقت تو...
رفتم نزدیک ودستمو گذاشتم روشونش
سریع برگشت سمتم
که بادیدن من اول تعجب بعد بی تفاوتی رو تو چشماش دیدم پشتش به من کرد و دوباره به همونجا خیره شد
من:چرا گریه میکنی؟؟
اون:هیچی
جمله بندی و ادبیاتش که صفره بهش میگم چرا گریه میکنی؟؟ میگه هیچی
من:ناراحتی؟
اون:نه
من: خسته شدی؟
10 ثانیه مکث کرد انگار شک داشت باهام حرف بزنه یا نه ولی انگار داشته میترکیده شروع کرد به حرف زدن
نگین:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم نگار غش کرد ولی نفس زد زیر گریه
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم
روبه من باداد:درک میکنی،میفهمی چی میگم؟؟
داشت میلرزیدو جیغ میزد
رو به اسمون با داد گفت: خدا،خدا، صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا،خدا، خدا، خدا...
که از حال رفت داشت میخورد زمین که سریع گرفتمش تو بغلم
و بردمش تو
از پله ها رفتم بالا و در اتاقی که فعلا توش مستقر بود و باز کردم و رفتم تو
وروتخت خوابوندمش به قیافه اش نگاه کردم
چقدر قیافش تو خواب مظلومه
باپشت دست اشک های رو گونه اشو پاک کرد وبا زمزمه:
کی فکرشو میکرد این دختراینقدر زجر کشیده باشه؟
وقتی که بلاهایی که سر این سه تا خواهر اومد فکر میکنم
میبینم من زیر این غم ودرد دووم نمیارم چه برسه به این سه تا دختر
اون لحظه تو اتاق به خودم قول دادم مراقب این سه تا خواهر باشم مخصوصا نگین که بیشتر از همه زجر کشیده
نمی دونم ولی نگین وقتی با نگارونفس شاید شاد باشه اما تو ته چشماش یه غم هست یه غم خیلی بزرگ...
قسمت پانزدهم
نگار:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم رو تحقیق استاد نیکوروش کار میکردم
این کلاسم علاوه بر کلاس محمودی با اروین همکلاسی بودم
تقریبا اخراش بود که چند تا ضربه به در خورد
یعنی کی میتونه باشه؟؟؟
نفس که نیست چون بلانسبت خر سرشو میندازه پایین میاد تو
نگینم که قبل از اینکه بیاد تو شروع میکنه حرف زدن
چه خواهرای عتیقه ای دارم من
پس حتما...
من:بله؟؟؟
اروین:میشه بیام تو؟؟؟
من:اره بیا
اروین وارد شدودروبست
دستش یک فنجون قهوه بود،اخ که چه قدر الان دلم میخواست یه فنجون قهوه بخورم
اومد نزدیک و فنجون گذاشت رومیز
من:برا منه؟؟
اروین:اره گفتم خسته شدی،یک فنجون قهوه بد می چسبه
من با ذوق:واییی ممنون(کی به این تیتاب داد؟؟)
اروین در حالی که از اتاق میرفت بیرون:خواهش
خواستم قهوه رو بخورم،اما صبر کن ببینم من اون دفعه که در حال مرگ بودم به این گفتم یه لیوان اب برام بیار نیاورد الان چطور شده؟؟؟؟ قهوه دم کرده؟؟؟؟؟
نکنه عاشقم شده؟؟؟(پپسی بدم؟؟؟)
اه بیخیال بابا قهوه رو عشق است
*****
فکر کنم یه ساعتی بود که قهوه رو خورده بودم که احساس کردم عجیب نیاز به دستشویی دارم
دویدم سمت دستشویی
ولی فایده نداشت
تا میومدم بشینم دوباره باید بلند میشدم
اصلا یه وضعی بودا
فکر کنم دو سه ساعت درحال پیاده روی مسیر دستشویی تا اتاقم بودم
که وضعیت سفید شد،خدا روشکر
برگشتم تو اتاقم
وااااا پس برگه های تحقیقم کو؟؟؟؟؟؟
رو میز بود که...
وایسا ببینم
قهوه...اروین...قرص....دستشویی.. ..تحقیق
با جیغ:میکشمت اروین
پوست از سر کله ات میکنم پسره ی پرو
رفتم دم اتاقش
در زدم،در زدم بازم در زدم
نخیر این ادب حالیش نمیشه یا شایدم کر شده!
دستگیره در و بالاوپایین کردم فهمیدم قفله
اروین با صدای دخترانه جیغ زد:نیا نیا لباس نپوشیدم،نیای توها،اگه بیای به داداشای قلچماقم میگم بریزن رو سرت بزننتا
پسره خل وچل
از یه طرف حرص میخوردم از یه طرفم از لحن پرعشوه ی اروین خنده ام گرفته بود
من باصدای لاتی :باز کن درو ضعیفه منم شوشو(مخفف شوهر)
اروین:اوا اقا شومایید؟؟؟ اگه راست موگوی بگو مو چند تا بچه داریم؟؟؟؟
خدایا ،چرا هرچی انسان خل وچله گیر من میوفته؟؟؟
حالا من به این دیوونه چی بگم؟؟(راسته خدا دروتخته رو باهم جور میکنه ها)
من:اروین دروبازکن،اینقدر منو حرص نده
اروین:نعععععععع اگه بیام بیرون اقام منو میکشه
نخیر من می کشمتم
من:اروین جون مادرت، تحقیقمو بده
اروین:چی چی رو بدم؟؟
من:اه برو بمیر مسخره مزخرف
و با حرص وپا کوبیدن به اتاقم رفتم نزدیک بود بزنم زیر گریه
بابامن بیچاره رو این تحقیق دو هفته کار کردم اونوقت این اروین بیشعور....
حالا من بدون تحقیق چه کنم؟؟؟
قسمت دهم
نگار:
با حس خیسی رو صورتم از خواب نازم پریدم
یا امامزاده کامران(دلم میخواست این اسمو بزارم ،مشکلیه؟؟؟)این کیه چسبیده به صورتم
نکنه خون اشام؟؟
نه بابا خون اشام چیه؟؟اصلا وجود نداره(معذرت از تموم خون اشام های عزیز سایت، عقیده شخصیشه به من ربطی نداره)
اها عزراییل به خاطر کارای خوبم داره ماچم میکنه؟
نه بابا پس داسش کو؟؟
نگین:نفس خفه اش کردیا
اِ پس این نفسه
گفتم عزراییل نیست!!
نفس:اِ بیدار شد،خب چی کار کنم خوش حالم نمرده
ااادختره ی بیشعور چه راحت در باره ی مرگ من حرف میزنه
من:درد،اخه خل وچل،ادم خواهرنازشو اینجوری بیدار میکنه؟
نگین:اگه تو نازی پس من چیم؟
من:گوریل
نگین با حرص:نگار کاری نکن اون طرف پیشونیتم بشکنه ها
اون طرف؟بشکنه؟؟چی؟؟؟مگه شکسته؟؟؟(اخی بمیرم بچم قاطی کرده)
دستمو کشیدم رو پیشونیم
من:سرمن شکسته؟؟
نفس:وا مگه یادت نمیاد؟؟
من:نه والا
نگین:یعنی نمی دونی ما الان کجاییم؟؟
یه نگاه به اطراف کردم
یاجد سادات اینجا کجاست؟؟اینا کین؟؟من کیم؟؟؟(نگران نشید زیادی سیم میم هاش پیچیده توهم)
نگین که دید نه بابا دو هزاری من از اینم که فکر میکنه کج تره شروع کرد به توضیح دادن
من با جیغ:یعنی اروین فهمید من دزدم؟؟؟
نفس:اروین؟؟؟؟
من با کلافگی: بابا همون که پروژه ی پایان نامه رو باهاش هم گروهیم ،همون که منو پرت کرد
نگین با صدای بلند:شوخی میکنی؟
من:الان به من میخوره که بخوام شوخی کنم
نفس با هیجان گفت : وای چقدر کنجکاو بودم بدونم که چطور تو رومیشناسه نگو این اقا همون اقای خودشیفته است
من:تو از کجا فهمیدی منو میشناسه؟
نفس:بابا وقتی تو رو دید شک زده گفت (با تقلید صدای اروین)«نگار»،بنده ام از همونجا شک کرده ام این از کجا تورو میشناسه
من:واییی پس منو شناخته،بدبخت شدم.
me tooنفس:
من:تو چرا؟
نفس:بابا یکی از این اقایون نسبتا محترم دبیر ریاضی ماست
من شگفت زده:نععععععععععع
نفس با لحن خود من:ارهههههههه
من:مرگگگگگگگگ ،خب حالا چرا اینا انقدر طولش دادن؟؟؟
نگین خواست جواب بده که در اتاقو زدن وگفتن بیاین پایین
مام که حرف گوش کن بلند شدیم رفتیم پایین که...
قسمت یازدهم
نفس:
سه روز از اون شب لعنتی میگذره
همون شب که رفتیم پایین،اونا بعد از کلی صغرا کبرا چیندن گفتن که ما دوراه بیشتر نداریم
راه اول کمک کردن بهشون تو یه دزدی برای پس گرفتن یه سری اسنادو مدارک
راه دوم اینکه ما رو به پلیس معرفی کنن
که نگین راه اولو قبول کردوما مجبور شدیم به گفته اقا ارمین(برادر اروین وناصری یا ایدین)به اونجا نقل مکان کنیم البته با کلی خرت وپرت
رابطه ام با ناصری نه بده نه خوبه معمولیه معمولی،صبح ها منو یه کوچه قبل از مدرسه پیاده میکنه و معمولا ظهرها هم همونجا میاد دنبالم
خدا رو شکر چیزی تو مدرسه درباره ی شغل شریف من نگفته
جز اعجایب!!!
*****
زنگ بعدی با ناصری داشتیم و الان زنگ تفریح بود ، من نشسته بودم رو صندلی و کتاب میخوندم که مهشید بلند گفت
نفس جون من بیا یکم بزن رو میز و بخون حال بیایم
من:خفه بابا،مگه من مُطربم؟؟(اینجوری نوشته میشه؟)
مهشید و بچه ها با قیافه ی مظلوم گفتن:نفس توروخدا
من:خیله خوب بابا خر شدم
کتابو گذاشتم تو کیفم ورفتم پشت میز معلم
من:چی بزنم؟؟
مهشید:هر چی دوست داری،ما قبولت داریم
فکر پلیدی اومد تو ذهنم
بقیافه خبیث:باشه
و شروع کردم زدن رو میز و خوندن
من با صدای بچگونه: مامانم دفته به من با ناصلی حَلف نزنم دست تو مَماخش نکنم گیگلی در نیار.. (مامانم گفته به من با ناصری حرف نزنم دست تو دماغش نکنم)
رو به مهشید که با بازو کوبید توپهلوم:چرا میزنی بیشع...
که با دیدن ناصری در چارچوب در حرف تو دهنم خشکید
....
بچه هایی که این رمان رو میخونن
به جان خودم اگر نظرنذارید تعداد پست ها رو میارم پایین
درضمن جواب سوالمو بدید
به نظرتون موضوع رمان تکراریه؟؟
سوال دوم:دوست دارید اخر رمان تلخ تموم شه یا شیرین؟؟
همه بهم برسن یا نه؟؟
قسمت دوازدهم
نفس:
این از کجا پیداش شد؟؟؟اصلا مگه زنگ خورده؟؟
یکی بیاد منو جمع کنه،دارم پس میوفتم
من:سلام اقا خسته نباشید
و رفتم سرجام نشستم اما می دونستم این کارم بی جواب نمیمونه
که البته درست حدس زدم
چون وسط زنگ منو پای تخته صدا کردوگفت:
خانم فرهمند لطفا بیاید این مسئله رو حل کنید
لامصب مسئله که نبود،فرمول شکافت هسته ای از این راحتربوئ
حالا من مونده ام این(ناصری یا ایدین)، این سوالو از کجاش در اورده؟؟
یه چند دقیقه بود با لب و لوچه ی اویزون داشتم به مسئله نگاه می کردم
نه خیر این سوال حل ناپذیره
که ایدین ماژیکو از دستم کشیدوزمزمه وار جوری که من بشنوم:
حالا واسه من شاعر شدی؟؟؟
و بلند گفت:خانم فرهمند لطفا بعضی وقت ها هم در کلاس حضور داشته باشید و درس گوش بدید
بچه ها زدن زیر خنده (مسخره ها)
نفهمیدم این منو ضایع کرد؟؟؟ این به من تیکه انداخت؟؟؟
همینجوری مسخ شده رفتم نشستم رو صندلیم
چیییی؟؟؟ این منو مسخره کرد؟؟؟
انگار تازه فهمیدم چی شده
یه ربع بعد زنگ خورد
از جاش بلند شد داشت میرفت بیرون وپشتش به من بود
زبونم تا ته براش دراوردم ودست هامو رو گونه هام گذاشتم
داشتم براش شکلک درمی اوردم که انگار سایه امو دید که سریع برگشت
حالا من مونده بودم زبونمو بدم تو
دست هامو بندازم پایین
چیکار کنم؟؟؟؟
همینجوری وایساده بودم
که خودش پشتش کرد رفت بیرون از کلاس
واییی خدا نمیشه من یه روز سوتی ندم؟؟؟؟ نه یعنی نمیشه؟؟؟
نکته :
بچه هااین دو پست بعدی یه خورده غمناکه
چون در مورد احساسات نگین گفته میشه
وبعد این دو تاپست داستان به طنزبرمیگرده
قسمت سیزدهم
نگین:
سه روز بود اومده بودیم خونه ی پسرا
از شرکت برگشته بودم،هیچکی خونه نبود و به جنازه گفتم برو من جات شیفت وایمیسم
غذاماکارونی گذاشتم رفتم تو بالکن و به درخت ها نگاه کردم
ناگهان یاد سال های پیش افتادم
بابام عاشق گل و درخت بود
کاش الان بود بهش میگفتم:بابایی کجایی ببینی گل هات خشک شده؟
بابای نامرد عشقتو برداشتیو رفتی؟؟؟
بابا، خسته شدم منم ادمم،چرا همش باید قوی و محکم باشم؟؟؟در حالی که نیستم چرا باید تظاهر کنم؟؟؟
اره من نگین،دختر فرشاد فرهمند قوی نیستم محکم نیستم
چرا وقتی خبر مرگتونو شنیدم باید لال میشدم چرا باید سنگ میشدم؟؟؟
چرا گریه ی منو فقط متکاو شب دیده
بابایی این رسمش بود؟؟؟
مامان اونجا خوشبختید؟؟
میبینی دخترتو منو می بینی که تنهام
شاید در ظاهر شاد باشم
اما داغونم ،نابود شدم
همین جوری داشتم با مامان وبابام حرف میزدم و گریه میکردم
که یه دستی روی شونه ام احساس کردم
سریع برگشتم که ارمینو دیدم
ارمین:چرا گریه میکنی؟؟
من:هیچی
ارمین:ناراحتی؟
من:نه
ارمین: خسته شدی؟
نمیدونم چرا ولی بهش اعتماد داشتم
و این اعتماد باعث شد سفره ی دلمو واسش باز کنم
من:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن که رفتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم
نگار غش کرد و نفس زد زیر گریه با اون حال کمک نگارم میکرد
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم
روبه ارمین باداد:درک میکنی؟میفهمی چی میگم؟؟
داشتم میلرزیدم وهق هق میکردم
رو به اسمون با داد: خدا،خدا،صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا، خدا، خدا، خدا....
همینجوری جیغ میزدم که از حال رفته ام
قسمت چهاردم
آرمین:
رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و پیاده شدم
در خونه رو که باز کرده ام که بوی ماکارونی به مشامم رسید
به به خدایا شکرت داشتم زخم معده میگرفتم اینقدر که غذای بیرون و تخم مرغ خوردم
راستی بقیه کجان؟؟؟
بابا اونا رو بیخیال بابا ماکارونی عشق است
رفتم تو اشپزخونه که دیدم در بالکنش بازه
با تعجب رفتم سمت در که صدای حرف زدن شنیدم
کمی دقت کردم فهمیدم صدای نگینه
یعنی داره با کی حرف میزنه
رفتم تو بالکن که دیدم لب نرده ها وایساده و به یه جا خیره شده و گریه میکنه و یه چیزهایی زمزمه میکنه
همینجوری داشتم با تعجب نگاش میکردم
چقدر وقتی گریه میکنه خوشگل میشه
خفه شو ارمین دختر مردم داره گریه میکنه اونوقت تو...
رفتم نزدیک ودستمو گذاشتم روشونش
سریع برگشت سمتم
که بادیدن من اول تعجب بعد بی تفاوتی رو تو چشماش دیدم پشتش به من کرد و دوباره به همونجا خیره شد
من:چرا گریه میکنی؟؟
اون:هیچی
جمله بندی و ادبیاتش که صفره بهش میگم چرا گریه میکنی؟؟ میگه هیچی
من:ناراحتی؟
اون:نه
من: خسته شدی؟
10 ثانیه مکث کرد انگار شک داشت باهام حرف بزنه یا نه ولی انگار داشته میترکیده شروع کرد به حرف زدن
نگین:اره خیلی، چرا این بار روی دوش منه؟؟ یعنی اونا دوسم نداشتن؟؟؟نمیدونستن نمیتونم تحمل کنم،نمیدونی چقدر سخته وقتی خبر مرگ پدر ومادرم از عموم شنیدم چه حالی داشتم ،وقتی عموم بهم گفت این خبرو تو به نفس و نگارم بگو
وقتی به نگارو نفس گفتم نگار غش کرد ولی نفس زد زیر گریه
ولی من مثل سنگ فقط نگاشون کردم
هر شب صدای هق هق نفسو میشنیدم ولی دم نمیزدم
روبه من باداد:درک میکنی،میفهمی چی میگم؟؟
داشت میلرزیدو جیغ میزد
رو به اسمون با داد گفت: خدا،خدا، صدامو میشنوی؟؟؟؟ چرا منو یادت رفته ؟خدا،خدا، خدا، خدا...
که از حال رفت داشت میخورد زمین که سریع گرفتمش تو بغلم
و بردمش تو
از پله ها رفتم بالا و در اتاقی که فعلا توش مستقر بود و باز کردم و رفتم تو
وروتخت خوابوندمش به قیافه اش نگاه کردم
چقدر قیافش تو خواب مظلومه
باپشت دست اشک های رو گونه اشو پاک کرد وبا زمزمه:
کی فکرشو میکرد این دختراینقدر زجر کشیده باشه؟
وقتی که بلاهایی که سر این سه تا خواهر اومد فکر میکنم
میبینم من زیر این غم ودرد دووم نمیارم چه برسه به این سه تا دختر
اون لحظه تو اتاق به خودم قول دادم مراقب این سه تا خواهر باشم مخصوصا نگین که بیشتر از همه زجر کشیده
نمی دونم ولی نگین وقتی با نگارونفس شاید شاد باشه اما تو ته چشماش یه غم هست یه غم خیلی بزرگ...
قسمت پانزدهم
نگار:
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم رو تحقیق استاد نیکوروش کار میکردم
این کلاسم علاوه بر کلاس محمودی با اروین همکلاسی بودم
تقریبا اخراش بود که چند تا ضربه به در خورد
یعنی کی میتونه باشه؟؟؟
نفس که نیست چون بلانسبت خر سرشو میندازه پایین میاد تو
نگینم که قبل از اینکه بیاد تو شروع میکنه حرف زدن
چه خواهرای عتیقه ای دارم من
پس حتما...
من:بله؟؟؟
اروین:میشه بیام تو؟؟؟
من:اره بیا
اروین وارد شدودروبست
دستش یک فنجون قهوه بود،اخ که چه قدر الان دلم میخواست یه فنجون قهوه بخورم
اومد نزدیک و فنجون گذاشت رومیز
من:برا منه؟؟
اروین:اره گفتم خسته شدی،یک فنجون قهوه بد می چسبه
من با ذوق:واییی ممنون(کی به این تیتاب داد؟؟)
اروین در حالی که از اتاق میرفت بیرون:خواهش
خواستم قهوه رو بخورم،اما صبر کن ببینم من اون دفعه که در حال مرگ بودم به این گفتم یه لیوان اب برام بیار نیاورد الان چطور شده؟؟؟؟ قهوه دم کرده؟؟؟؟؟
نکنه عاشقم شده؟؟؟(پپسی بدم؟؟؟)
اه بیخیال بابا قهوه رو عشق است
*****
فکر کنم یه ساعتی بود که قهوه رو خورده بودم که احساس کردم عجیب نیاز به دستشویی دارم
دویدم سمت دستشویی
ولی فایده نداشت
تا میومدم بشینم دوباره باید بلند میشدم
اصلا یه وضعی بودا
فکر کنم دو سه ساعت درحال پیاده روی مسیر دستشویی تا اتاقم بودم
که وضعیت سفید شد،خدا روشکر
برگشتم تو اتاقم
وااااا پس برگه های تحقیقم کو؟؟؟؟؟؟
رو میز بود که...
وایسا ببینم
قهوه...اروین...قرص....دستشویی.. ..تحقیق
با جیغ:میکشمت اروین
پوست از سر کله ات میکنم پسره ی پرو
رفتم دم اتاقش
در زدم،در زدم بازم در زدم
نخیر این ادب حالیش نمیشه یا شایدم کر شده!
دستگیره در و بالاوپایین کردم فهمیدم قفله
اروین با صدای دخترانه جیغ زد:نیا نیا لباس نپوشیدم،نیای توها،اگه بیای به داداشای قلچماقم میگم بریزن رو سرت بزننتا
پسره خل وچل
از یه طرف حرص میخوردم از یه طرفم از لحن پرعشوه ی اروین خنده ام گرفته بود
من باصدای لاتی :باز کن درو ضعیفه منم شوشو(مخفف شوهر)
اروین:اوا اقا شومایید؟؟؟ اگه راست موگوی بگو مو چند تا بچه داریم؟؟؟؟
خدایا ،چرا هرچی انسان خل وچله گیر من میوفته؟؟؟
حالا من به این دیوونه چی بگم؟؟(راسته خدا دروتخته رو باهم جور میکنه ها)
من:اروین دروبازکن،اینقدر منو حرص نده
اروین:نعععععععع اگه بیام بیرون اقام منو میکشه
نخیر من می کشمتم
من:اروین جون مادرت، تحقیقمو بده
اروین:چی چی رو بدم؟؟
من:اه برو بمیر مسخره مزخرف
و با حرص وپا کوبیدن به اتاقم رفتم نزدیک بود بزنم زیر گریه
بابامن بیچاره رو این تحقیق دو هفته کار کردم اونوقت این اروین بیشعور....
حالا من بدون تحقیق چه کنم؟؟؟