22-06-2014، 14:07
(آخرین ویرایش در این ارسال: 22-06-2014، 14:12، توسط Archangelg!le.)
قسمت سوم
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...
قسمت چهارم
نفس:
لباسامو پوشیدمو کولمو برداشتم دِ برو که رفتیم
از نرده سر خوردمو رفتم پایین وباصدای بلند
من اومدم
نگین:چه عجب،نگارکوش؟
نگار از تو اشپزخونه داد زد
من اینجام
نگین:ما داریم میریم خواستی بیا خواستی نیا
نگار:اِ اِ صبر کنین بابا اومدم
و با اشاره از من پرسید :چرا اینقدر قاطی؟
من با زمزمه: تیموری دوباره گازش گرفته
نگار عصبی شد وبلندگفت
مردک بیشعور انگار نه انگاراون همه پول رو بالا کشیده در ضمن از کجا معلوم این چک هاوسفته ها جعلی نباشه؟
من:فوقش باشه اون نامرد اینقدر پارتیش کلفته که حتی اگه با مدرکم ثابت کنیم فایده نداره
نگین:بیخیال ،پاشید بریم
من: زود نیس؟
نگین:نه بابا کجاش زوده درضمن الی کاشتم تو میدون منظرما
چیزی نگفتیم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
تو راه اهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ازم بریدی مهدی احمدوند محششششششششششره
سخته چقد تنها بشی
کسی به دادت نرسه
عکسشو اغوش بگیری
اشک توجشات حلقه بشه
کاشکی میشد یه بار دیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم
چشامو فرش پات کنم
...
اصلا من این اهنگو گوش میدم احساس میکنم عاشق یکی شدم اونم منو ترک کرده فقط مشکلم اینجاست که نمیدونم کیه؟
رسیدیم محل قرار
جلوی الی نگه داشتیم و شیشه رو دادیم پایین الی خم شدو گفت
سلام، بیا اینم ادرس فقط قبل از اینکه وارد بشید دوربینارو از کار بندازید. خداحافظ
خوشم میاد نمی زاره ما دو کلوم حرف اضافه بزنیم مثل ضبط صوت حرفاشو میگه و میره
حرکت کردیم تا اونجا داشتم به تیموری فکر میکردم
راستی فکر نکنین تیموری 50 سالشه ها نه 30 سالش بیشتر نیست تازه هم پولدار هم خوشتیب اما با ذاتی خراب اندازه موهای سرت دوست دختر داشته (شاید کچل باشه ها؟)
رسیدیم به خونه
اوه اوه چه قصریه که پیش خونه ما لنگ می ندازه(دروغ که کنتور نمی ندازه)
نگین ماشینو پشت کوچه پارک کرد وپیاده شدیم از ماشین....
قسمت پنجم
نگین:
من نمیدونم یه ادم چقدر میتونه رو داشته باشه اِ اِ پسره ی بیشعور میگه اگه می خوای سفته ها و چک هاتو پاره کنم باید باهام ازدواج کنی
هِه هه به گور باباش خندیده من شده برمم زندان، زن این ادم کثیف نمیشم
از ماشین پیاده شدیم و چون قبلا لباسمون رو تو دستشویی توی پارک عوض کرده بودیم فقط کلاهامونوسرمون کردیم کلامون جوری بود که فقط چشمامون پیدا بود با دستکشهای پارچه ای سیاه و مانتوهای کوتاه سیاه وشلوار سیاه و پوتین های سیاه
رفتیم نزدیک دیوار پشتی خونه ونگار برا نفس قلاب گرفت نفس پرید رو دیوار ودست های منو ونگار و کشید،رفتیم رو دیوار از رو دیوار نگاه کردم چراغها خاموش بود خب خدا رو شکر انگار کسی خونه نیست
پریدیم تو باغ با اینکه کمی مچ پام درد گرفت اما بی خیال به سمت دوربین رو دیوار حرکت کردم
از کار انداختمش برگشتم دیدم نفس ونگارم دوربین های اونطرف رو ازکارانداختن
به سمت در خونه حرکت کردیم فکر می کردم در خونه قفل باشه اما باز بود درو باز کردم که احساس کردم صدایی رو میشنوم
رو به بچه ها گفتم :شمام می شنوید؟
اونام سرشون رو تکون دادن
یاابوالفضل کی تو خونه است؟
نگاربا صدای اروم:مگه نگفتی کسی خونه نیست؟
من:نمیدونم
با پنجه ی پا اروم رفتیم تو
وارد هال شدیم که.
قسمت ششم
نگار:
وقتی وارد شدیم حس کردم گوشم داره زنگ میزنه اما با شنیدن صدای نگین فهمیدم اشتباه کردم
نگین:شمام میشنوین؟
منو نفس سرمونو به علامت+ تکون دادیم
من با صدای اروم:
مگه نگفتی کسی خونه نیست؟
نگین:نمیدونم
با پنجه ی پا اروم رفتیم تو
که بادیدن تلویزیون روشن نفسمونو دادیم بیرون اما صبر کن ببینم مگه میشه تلویزیون همینجوری جوری روشن باشه؟؟!!!
حواسم به صفحه ی تی وی بود که یه صحنه وحشتناک و ترسناک از فیلم اومد که باعث شد یه جیغ گوش کر کن بزنم البته نه من تنها بلکه نگین ونفس و چند تا صدای دیگه هم منو همراهی کردن
داشتم فکر می کردم اون صداها چی بود که با روشن شدن چراغ وبا دیدن سه تا پسر هرکولی که یکیشون عجیب اشنا میزدچند تا سکته ناقصو رد کردم وداشتم میوفتادم که با صدای همون سیخ سرجام وایسادم
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
باشنیدن صداش فهمیدم اون کسی نیست جز...
وایی خدا این اینجا چیکار میکنه؟
خب خدا رو شکر فکر کرد مامردیم چون لباسامون گشاد بود معلوم نبود ما دختریم یا پسر ولی اگه حرف میزدیم میفهمیدن ما دختریم راستی اینا کجا نشسته بودن که ما اونا رو ندیدیم؟(مثل میمون از یه درخت میپره به یکی دیگه بچم خوددرگیری داره)
تو همین فکرها بودم که باصدای دادش پرت شدم بیرون
-نمیشنوید؟
اصلا ما چرا در نمیریم؟اگه این بفهمه من کیم صددرصد ابرومو تو دانشگاه میبره
با این فکر سریع رومو برگردوندمو شروع کردم دویدن که اون اومد از پشت یقه ام رو گرفت که پرت شدم به عقب
خواست کلاهمو در بیاره که سریع دستشو از رو کلاه گاز گرفتم
اینقدرمحکم گاز گرفتم که حس کردم دارم یه تیگه از گوشت دستشو دارم میکَنم
اون یه داد زد و منو پرت کرد زمین که سرم خورد به میز شیشه ای ودیگه هیچی نفهمیدم
قسمت هفتم
نفس:
با روشن شدن چراغ ودیدن سه پسر که یکیشون همون یخچال خودمون (ناصری) تا مرزسنگکوب رفتم اما مرزبانان محترم اجازه ی رد کردن مرز را به من ندادن
یکیشون که شباهت عجیبی به ناصری(معلم ریاضی)داشت داد زد
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
یعنی فکر کرد ما مردیم؟؟؟؟
چه اسکل!!!اخه بگیم از لباسامون نفهمیده از هیکل ریزه میزه مون نمیفهمه؟؟؟
-نمیشنوید؟
این چرا اینقدر عصبیه ؟؟ از تیمارستان فرار کرده؟
خب معلومه که من جواب نمیدم چون حرف بزنم ممکنه ناصی جون (ناصری)بفهمه من کیم پس روزه ی سکوت گرفتم
ای دل غافل این دو تا چرا حرف نمی زنن ؟؟
که یکهو دیدم نگار شروع کرد دویدن که باعث شد یکی از پسرها با سرعت به طرفش بدو وازپشت یقه نگاروبگیره،خواست کلاشو دربیاره که نگار از رو کلاه یه گاز پدرومادر دار ازش گرفت که اون بدبخت یه نعره کشید ونگارو پرت کرد رو میز که سر نگار خورد به لبه ی میز (اوفففف چه قدر سخته گزارش دادن، اخی بمیرم برات فردوسی پور چه زجری میکشی)
با دیدن وضعیت نگار وتکون نخوردنش یه جیغ زدم و دویدم طرفش
کلاهش رو از صورتشو برداشتم
داد زدم:نگین
نگین باسرعت اومد کنارم
نگین:چی شده؟
وبادیدن خون رو پیشونی نگار حرف تو دهنش ماسید
برگشتم سمت پسرا
من باداد:چرا ماتتون برده، ببیند چیکار کردید
انگار دیگه واسم مهم نبود بفهمن ما دختریم یا اون بیشعور(ناصری)(وایی چقدر به این بدبخت لقب میده)بفهمه من نفس فرهمند دزدم الان فقط نگار مهم بود وبس
یکشیون زمزمه کرد
شما دخترید؟
داد زدم:خواهرم
به خودشون اومدن
اومدن نزدیکتر واونی که شباهت عجیبی به ناصری داشت ونگاروپرت کرده بود با دیدن نگار بازمزمه گفت
نگار؟
سریع برگشتم سمتش با چشمای گرد شده نگاش کردم
نگارومیشناخت؟؟
اومد نزدیک تر وخواست به نگاردست بزنه که مچ دستشو گرفتمو گفتم
هان چیه میخوای بیشتر از این داغونش کنی؟
با شنیدن این حرفم اخمی کردو دستمو پس زد و باعصبانیت گفت
مگه نمیگید خواهرتون نیاز به دکتر داره خب منم دکترم دیگه(روانشناس دکترم میشه؟؟؟)
من:نخیر لازم نکرده من دکتر خواستم نه قاتل
خواستم با لگد پرتش کنم اون طرف که نگین گفت
نفس بیخیال شو دیگه بذار ببینه حال نگار چطوره؟
اومدم کنار وبا دقت روش زوم کردم که اگه خواست بلایی سر نگار بیاره یه کاتا مهمونش کنم
اول نبضشو گرفت ویه چندتا کار دیگه کرد و بعد گفت
حالش خوبه به خاطر شدت ضربه بی هوش شده فقط زخمشو باید پانسمان کنم
ونیم خیز شد و نگار بلند کرد وبرد به سمت پله ها خواستم دنبالش برم که یکی دیگه شون گفت:
شما دونفر بیاید اینجا
به مبل ها اشاره کرد
منم دیدم چاره ای ندارم رفتم نشستم نگینم کنارم
اون پسره:کلاهتون رو دربیارید
نگین در اورد
وایسا ببینم این چرا اینقدرحرف گوش کن شده
نکنه جنی شده؟؟؟
یا بسم الله خودت به دادمون برس
ناصری:هی تو، کلاهتو دربیار
من:هی تو کلات،نمی خوام
ناصری:صبر کن ببینم تو چقدر صدات اشناست
من:من ؟نه بابا اشتباه گرفتی
ناصری:نه من مطمئنم
اون پسره: بسه دیگه،خانوم شمام کلاهتونو دربیارید وگرنه...
اه اقا بیخیال من از این وگرنه ها میترسم پس کلامو در اوردم
ناصری باداد:فرهمند
من:اییی گوشم چرا جیغ میزنی هرکی ندونه فکر میکنه جنی عزراییلی،اسرافیلی چیزی دیدی
ناصری:تودزدی؟
من:نه بابا ما اومده بودیم یه سر به شما بزنیم وبگیم این فیلمای مزخرف چیه؟؟؟ اگه دوست داری سکته کنی من راه های دیگم سراغ دارما
ناصری:مهمون از دیوار میاد بالا؟
من:خب اسم ما مهمون سر زده است میخواستیم غافلگیرت کنم
اون پسره:شما همدیگرو میشناسید؟
قبل از اینکه ناصری بتونه جواب بده سریع گفتم:
بله ایشون دبیر ریاضی ما هستن
نگین در حالی که چشماش خبیث شده بود برگشت یه نگاه به من کرد
یاابرفرض من از این نگاه ها خاطره ی خوشی ندارم
نگین رو به من:همون که میگفتی یخچال و بیشعوره
وابیییی فهمیدم میخواد منو ضایع کنه ،یا در حقیقت تلافی اون باری که به رییسش گفتم: نگین میگه شما ادم خیلی بی فرهنگ واسکلی هستید
من:نه بابا اون یکی دیگه از دبیرامون بود
نگین:نه من مطمئنم
ایی خدا این وقت گیر اورده واسه تلافی من مظلومم کمکم کن(این مظلوم باشه مظلوم کجا دربره)
من از لای دندونام:نگین جان میگم اشنباه میکنی
نگین که فهمید به اندازه ی کافی سرخم کرده گفت:
اره راست میگی شاید اشتباه میکنم
نگین من فقط دستم به تو برسه چشاتو از کاسه در میارم
اون پسره:خب به هر حال،شما دوتا راه بیشتر ندارید 1به ما توضیح بدید 2به پلیس
من که پلیسو انتخاب میکنم
حاضرم بمیرم ولی به این یخچال چیزی از زندگیم نگم
ولی....
قسمت هشتم
نگین:
آخ جون بلاخره انتقاممو از نفس گرفتم به جان خودم الان مثل خری که بهش تی تاپ دادن ذوق مرگم(به خودش توهین میکنه)
ایی دلم میخواد،ایی دلم میخواد نیشمو تا اخر باز کنم ولی خب نمیشه ،اونوقت به جای اینکه مارو تحویل پلیس بدن تحویل تیمارستان میدن
******
صدرصد اگه تنها بودم راه دوم که پلیس باشه رو انتخاب میکردم اما الان بحث نگار و نفسم بود. نمی تونستم رو اینده ی اونا ریسک کنم پس مجبورم که...
نگین:شاید طول بکشه ها؟؟؟
اون پسر:مشکلی نیست
من: 8سال پیش پدر و مادرمونو تو تصادف از دست دادیم ،پدرم کارخونه دار بود که بعد از مرگش نمی دونم چه جوری شریک نامردش سهم کارخونه ی بابامونو رو بالا کشید و کارخونه و بقیه ثروت ما به جز خونه امون دست اون ادم پلید افتاد چند ماه پیش همون شریک نامرد بابا با جعل سند و امضا چندتا چک وسفته چند میلیاردی درست کرد و ما رو به خودش بدهکار کرد تصمیم گرفتیم خونه امونو که، واسه ما سه نفر خیلی بزرگه رو بفروشیم به چند تا بنگاه سر زدیم که اونا قیمت خونه رو 3 میلیاردو نیم گفتن ولی ما 5 میلیارد و 300میلیون به اون بدهکار بودیم،هرروز که میتونستم تو شرکت اضافه کاری وایمیسادم اما حتی اگه شبانه روزم کار می کردم اون1 میلیارد پاس نمیشد
شریک بابام گفت به یه شرط قبول می کنه پولی از ما نگیره اونم ازدواج با منه،شریک بابام یه پسر28 ساله پولدار و خوشتیپ اما ذاتش خرابه اولش تصمیم گرفتم قبول کنم که با تهدیدهای نگار ونفس پشیمون شدم همینجوری مونده بودم چی کار کنم که...
قسمت نهم
نگین:
یه نگاه به همه انداختم که فهمیدم اون پسره که نگارپرت کرده برگشته روبهش گفتم:
نگار کوشش؟
اون:حالش خوبه تا یکی دوساعت دیگه ام بیدار میشه
من:داشتم میگفتم بلاتکلیف مونده بودیم که یکی از دوستام پیشنهاد داد که شروع کنیم به دزدی کردن.اولش پیشنهادشو رد کردم اما وقتی فکر کردم دیدم تنها راهی که برام مونده همینه
اون پسره:چرا از فامیلاتون کمک نگرفتید؟
من:چرا فکر میکنید نگرفتم،چرا اتفاقا رفتم سراغ عموم ولی همسایه ها گفتن خونه اشون رو عوض کردن.به موبایلش زنگ زدم ولی مسدود شده بود.جز عمومم کسی تو ایران نداشتیم
یه نگاه به نفس کردم داشت با تعجب نگام میکرد اخه چیزی در این مورد بهشون نگفته بودم
معلم نفس:خب؟؟؟
من:خلاصه چاره ای جز قبول کردن این پیشنهاد نداشتم دلم نمی خواست خواهرام تو این کار شریک بشن ولی با اصرار خودشون مجبور شدم تو این جرم شریکشون کنم،یک ماه تقریبا اموزش میدیدیم باز کردن قفل،از بین بردن دزدگیرو...ازاین چیزها
حالا فقط الناز بهمون ادرسو میگه وماهم میایم دزدی والبته 20 درصدشو به الناز میدیم
الان فقط 200 تا مونده تا کل پولو جور کنم به تیموری بدیم و البته فقط 2ماه دیگه فرصت داریم،حالا به عهده ی خودتونه که ما رو تحویل پلیس بدید یا نه؟
از جام بلند شدم و رو به اون پسره که نگاروپرت کرده بود(فکر کنم اینا تا اخر داستان این پسره ی بدبختو همینجوری صدا کنن،جوری که به شکر خوردن بیوفته)گفتم:
ببخشید می شه برم پیش نگار؟
اون:بفرمایید،طبقه بالا دومین اتاق سمت راست
من:ممنون
می دونستم می خوان با هم حرف بزنن برا همین می خواستم برم پیش نگارو تنهاشون بذارم
راه افتادم که نفسم بلند شد واومد دنبالم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپآآآآســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگار:
خب خدا روشکر با این اروین ناصری ساختم، تقریبا مشکلی با هم نداریم
البته نا گفته نماند که یه جوری خودشو میگیره ادم فکر میکنه نسبت نزدیکی با شاه ادوارد داره
البته من دست کمی ازش ندارما
یه جورایی به ملکه انگلیس گفتم زکی
*******
من:برنامه امشب چیه؟
نگین:یه خونه ی ویلایی تو زعفرانیه که الی میگفت احتمالا امشب خالیه
نفس سیخ سرجاش نشست و گفت: نچ نچ من نمیام
نگین: وا چرا؟
نفس:اِ بیام خونه خالی اونم با شما دو تا؟ نچ ،زرنگید من نمیام
اینا رو با ادا می گفت هی لبشم گاز میگرفت ابرو بالا می نداخت و سرشو تکون میداد
من:کوفت
جعبه ی دستمالو پرت کردم طرفش که چون هدف گیریم عالیه خورد تو سر نگین
نگین در حالی که سرشو می مالید
:بی شعور چرا میزنی؟
من:ای وای دیدی چی شد باید برم تو اتاقم بچه ام رو گاز جامونده
و فرار کردم سمت اتاق که صدای نگینو شنیدم
:بلاخره که میای بیرون
من باداد:نه بابا مگه دیوونه ام بیام بیرون به هشت قسمت نامساوی تقسیمم میکنی بعد رنده ام می کنی میریزی تو چرخ گوشت
و پریدم تو اتاقم و درو قفل کردم
رفتم سراغ کامپیوتر ورمانی که تازه دانلود کرده بودم شروع کردم به خوندن
فکر کنم یکی دو ساعتی بود غرق تو رمانه بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم
من:بیا تو
نفس از پشت در: اسکول جان چطوری وقتی در قفله بیام تو؟مگه من روحم؟
من: خیله خب بابا،میگم چرا در زدی؟صبر کن اومدم
واز جام بلند شدم ،درو باز کردم و نفس اومد تو
من:ها؟
نفس:بیشعور وقتی یه خانوم متشخص جلوت وایساده باید بگی جانم؟؟
من:دِ بنال دیگه
نفس:حاضر شو می خوایم بریم عملیات، لباساتم بردار
جوری میگه انگار یگان ویژه ایم پلیسیم وایسا ببینم مگه ساعت چنده؟
من:ساعت چنده ؟
نفس در حالیکه از اتاق خارج میشد برگشت وگفت: کجایی ساعت11 گذشته
من: اوکی 10 مین دیگه امادم
نفس رفت بیرون منم حاضر شدم
تعجب نکنید ما عادت داریم به این شب زنده داری ها من به شخصه عاشقشم
رفتم پایین ...
قسمت چهارم
نفس:
لباسامو پوشیدمو کولمو برداشتم دِ برو که رفتیم
از نرده سر خوردمو رفتم پایین وباصدای بلند
من اومدم
نگین:چه عجب،نگارکوش؟
نگار از تو اشپزخونه داد زد
من اینجام
نگین:ما داریم میریم خواستی بیا خواستی نیا
نگار:اِ اِ صبر کنین بابا اومدم
و با اشاره از من پرسید :چرا اینقدر قاطی؟
من با زمزمه: تیموری دوباره گازش گرفته
نگار عصبی شد وبلندگفت
مردک بیشعور انگار نه انگاراون همه پول رو بالا کشیده در ضمن از کجا معلوم این چک هاوسفته ها جعلی نباشه؟
من:فوقش باشه اون نامرد اینقدر پارتیش کلفته که حتی اگه با مدرکم ثابت کنیم فایده نداره
نگین:بیخیال ،پاشید بریم
من: زود نیس؟
نگین:نه بابا کجاش زوده درضمن الی کاشتم تو میدون منظرما
چیزی نگفتیم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
تو راه اهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ازم بریدی مهدی احمدوند محششششششششششره
سخته چقد تنها بشی
کسی به دادت نرسه
عکسشو اغوش بگیری
اشک توجشات حلقه بشه
کاشکی میشد یه بار دیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم
چشامو فرش پات کنم
...
اصلا من این اهنگو گوش میدم احساس میکنم عاشق یکی شدم اونم منو ترک کرده فقط مشکلم اینجاست که نمیدونم کیه؟
رسیدیم محل قرار
جلوی الی نگه داشتیم و شیشه رو دادیم پایین الی خم شدو گفت
سلام، بیا اینم ادرس فقط قبل از اینکه وارد بشید دوربینارو از کار بندازید. خداحافظ
خوشم میاد نمی زاره ما دو کلوم حرف اضافه بزنیم مثل ضبط صوت حرفاشو میگه و میره
حرکت کردیم تا اونجا داشتم به تیموری فکر میکردم
راستی فکر نکنین تیموری 50 سالشه ها نه 30 سالش بیشتر نیست تازه هم پولدار هم خوشتیب اما با ذاتی خراب اندازه موهای سرت دوست دختر داشته (شاید کچل باشه ها؟)
رسیدیم به خونه
اوه اوه چه قصریه که پیش خونه ما لنگ می ندازه(دروغ که کنتور نمی ندازه)
نگین ماشینو پشت کوچه پارک کرد وپیاده شدیم از ماشین....
قسمت پنجم
نگین:
من نمیدونم یه ادم چقدر میتونه رو داشته باشه اِ اِ پسره ی بیشعور میگه اگه می خوای سفته ها و چک هاتو پاره کنم باید باهام ازدواج کنی
هِه هه به گور باباش خندیده من شده برمم زندان، زن این ادم کثیف نمیشم
از ماشین پیاده شدیم و چون قبلا لباسمون رو تو دستشویی توی پارک عوض کرده بودیم فقط کلاهامونوسرمون کردیم کلامون جوری بود که فقط چشمامون پیدا بود با دستکشهای پارچه ای سیاه و مانتوهای کوتاه سیاه وشلوار سیاه و پوتین های سیاه
رفتیم نزدیک دیوار پشتی خونه ونگار برا نفس قلاب گرفت نفس پرید رو دیوار ودست های منو ونگار و کشید،رفتیم رو دیوار از رو دیوار نگاه کردم چراغها خاموش بود خب خدا رو شکر انگار کسی خونه نیست
پریدیم تو باغ با اینکه کمی مچ پام درد گرفت اما بی خیال به سمت دوربین رو دیوار حرکت کردم
از کار انداختمش برگشتم دیدم نفس ونگارم دوربین های اونطرف رو ازکارانداختن
به سمت در خونه حرکت کردیم فکر می کردم در خونه قفل باشه اما باز بود درو باز کردم که احساس کردم صدایی رو میشنوم
رو به بچه ها گفتم :شمام می شنوید؟
اونام سرشون رو تکون دادن
یاابوالفضل کی تو خونه است؟
نگاربا صدای اروم:مگه نگفتی کسی خونه نیست؟
من:نمیدونم
با پنجه ی پا اروم رفتیم تو
وارد هال شدیم که.
قسمت ششم
نگار:
وقتی وارد شدیم حس کردم گوشم داره زنگ میزنه اما با شنیدن صدای نگین فهمیدم اشتباه کردم
نگین:شمام میشنوین؟
منو نفس سرمونو به علامت+ تکون دادیم
من با صدای اروم:
مگه نگفتی کسی خونه نیست؟
نگین:نمیدونم
با پنجه ی پا اروم رفتیم تو
که بادیدن تلویزیون روشن نفسمونو دادیم بیرون اما صبر کن ببینم مگه میشه تلویزیون همینجوری جوری روشن باشه؟؟!!!
حواسم به صفحه ی تی وی بود که یه صحنه وحشتناک و ترسناک از فیلم اومد که باعث شد یه جیغ گوش کر کن بزنم البته نه من تنها بلکه نگین ونفس و چند تا صدای دیگه هم منو همراهی کردن
داشتم فکر می کردم اون صداها چی بود که با روشن شدن چراغ وبا دیدن سه تا پسر هرکولی که یکیشون عجیب اشنا میزدچند تا سکته ناقصو رد کردم وداشتم میوفتادم که با صدای همون سیخ سرجام وایسادم
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
باشنیدن صداش فهمیدم اون کسی نیست جز...
وایی خدا این اینجا چیکار میکنه؟
خب خدا رو شکر فکر کرد مامردیم چون لباسامون گشاد بود معلوم نبود ما دختریم یا پسر ولی اگه حرف میزدیم میفهمیدن ما دختریم راستی اینا کجا نشسته بودن که ما اونا رو ندیدیم؟(مثل میمون از یه درخت میپره به یکی دیگه بچم خوددرگیری داره)
تو همین فکرها بودم که باصدای دادش پرت شدم بیرون
-نمیشنوید؟
اصلا ما چرا در نمیریم؟اگه این بفهمه من کیم صددرصد ابرومو تو دانشگاه میبره
با این فکر سریع رومو برگردوندمو شروع کردم دویدن که اون اومد از پشت یقه ام رو گرفت که پرت شدم به عقب
خواست کلاهمو در بیاره که سریع دستشو از رو کلاه گاز گرفتم
اینقدرمحکم گاز گرفتم که حس کردم دارم یه تیگه از گوشت دستشو دارم میکَنم
اون یه داد زد و منو پرت کرد زمین که سرم خورد به میز شیشه ای ودیگه هیچی نفهمیدم
قسمت هفتم
نفس:
با روشن شدن چراغ ودیدن سه پسر که یکیشون همون یخچال خودمون (ناصری) تا مرزسنگکوب رفتم اما مرزبانان محترم اجازه ی رد کردن مرز را به من ندادن
یکیشون که شباهت عجیبی به ناصری(معلم ریاضی)داشت داد زد
-میشه بپرسم شما اقایون اینجا چی کار میکنین؟
یعنی فکر کرد ما مردیم؟؟؟؟
چه اسکل!!!اخه بگیم از لباسامون نفهمیده از هیکل ریزه میزه مون نمیفهمه؟؟؟
-نمیشنوید؟
این چرا اینقدر عصبیه ؟؟ از تیمارستان فرار کرده؟
خب معلومه که من جواب نمیدم چون حرف بزنم ممکنه ناصی جون (ناصری)بفهمه من کیم پس روزه ی سکوت گرفتم
ای دل غافل این دو تا چرا حرف نمی زنن ؟؟
که یکهو دیدم نگار شروع کرد دویدن که باعث شد یکی از پسرها با سرعت به طرفش بدو وازپشت یقه نگاروبگیره،خواست کلاشو دربیاره که نگار از رو کلاه یه گاز پدرومادر دار ازش گرفت که اون بدبخت یه نعره کشید ونگارو پرت کرد رو میز که سر نگار خورد به لبه ی میز (اوفففف چه قدر سخته گزارش دادن، اخی بمیرم برات فردوسی پور چه زجری میکشی)
با دیدن وضعیت نگار وتکون نخوردنش یه جیغ زدم و دویدم طرفش
کلاهش رو از صورتشو برداشتم
داد زدم:نگین
نگین باسرعت اومد کنارم
نگین:چی شده؟
وبادیدن خون رو پیشونی نگار حرف تو دهنش ماسید
برگشتم سمت پسرا
من باداد:چرا ماتتون برده، ببیند چیکار کردید
انگار دیگه واسم مهم نبود بفهمن ما دختریم یا اون بیشعور(ناصری)(وایی چقدر به این بدبخت لقب میده)بفهمه من نفس فرهمند دزدم الان فقط نگار مهم بود وبس
یکشیون زمزمه کرد
شما دخترید؟
داد زدم:خواهرم
به خودشون اومدن
اومدن نزدیکتر واونی که شباهت عجیبی به ناصری داشت ونگاروپرت کرده بود با دیدن نگار بازمزمه گفت
نگار؟
سریع برگشتم سمتش با چشمای گرد شده نگاش کردم
نگارومیشناخت؟؟
اومد نزدیک تر وخواست به نگاردست بزنه که مچ دستشو گرفتمو گفتم
هان چیه میخوای بیشتر از این داغونش کنی؟
با شنیدن این حرفم اخمی کردو دستمو پس زد و باعصبانیت گفت
مگه نمیگید خواهرتون نیاز به دکتر داره خب منم دکترم دیگه(روانشناس دکترم میشه؟؟؟)
من:نخیر لازم نکرده من دکتر خواستم نه قاتل
خواستم با لگد پرتش کنم اون طرف که نگین گفت
نفس بیخیال شو دیگه بذار ببینه حال نگار چطوره؟
اومدم کنار وبا دقت روش زوم کردم که اگه خواست بلایی سر نگار بیاره یه کاتا مهمونش کنم
اول نبضشو گرفت ویه چندتا کار دیگه کرد و بعد گفت
حالش خوبه به خاطر شدت ضربه بی هوش شده فقط زخمشو باید پانسمان کنم
ونیم خیز شد و نگار بلند کرد وبرد به سمت پله ها خواستم دنبالش برم که یکی دیگه شون گفت:
شما دونفر بیاید اینجا
به مبل ها اشاره کرد
منم دیدم چاره ای ندارم رفتم نشستم نگینم کنارم
اون پسره:کلاهتون رو دربیارید
نگین در اورد
وایسا ببینم این چرا اینقدرحرف گوش کن شده
نکنه جنی شده؟؟؟
یا بسم الله خودت به دادمون برس
ناصری:هی تو، کلاهتو دربیار
من:هی تو کلات،نمی خوام
ناصری:صبر کن ببینم تو چقدر صدات اشناست
من:من ؟نه بابا اشتباه گرفتی
ناصری:نه من مطمئنم
اون پسره: بسه دیگه،خانوم شمام کلاهتونو دربیارید وگرنه...
اه اقا بیخیال من از این وگرنه ها میترسم پس کلامو در اوردم
ناصری باداد:فرهمند
من:اییی گوشم چرا جیغ میزنی هرکی ندونه فکر میکنه جنی عزراییلی،اسرافیلی چیزی دیدی
ناصری:تودزدی؟
من:نه بابا ما اومده بودیم یه سر به شما بزنیم وبگیم این فیلمای مزخرف چیه؟؟؟ اگه دوست داری سکته کنی من راه های دیگم سراغ دارما
ناصری:مهمون از دیوار میاد بالا؟
من:خب اسم ما مهمون سر زده است میخواستیم غافلگیرت کنم
اون پسره:شما همدیگرو میشناسید؟
قبل از اینکه ناصری بتونه جواب بده سریع گفتم:
بله ایشون دبیر ریاضی ما هستن
نگین در حالی که چشماش خبیث شده بود برگشت یه نگاه به من کرد
یاابرفرض من از این نگاه ها خاطره ی خوشی ندارم
نگین رو به من:همون که میگفتی یخچال و بیشعوره
وابیییی فهمیدم میخواد منو ضایع کنه ،یا در حقیقت تلافی اون باری که به رییسش گفتم: نگین میگه شما ادم خیلی بی فرهنگ واسکلی هستید
من:نه بابا اون یکی دیگه از دبیرامون بود
نگین:نه من مطمئنم
ایی خدا این وقت گیر اورده واسه تلافی من مظلومم کمکم کن(این مظلوم باشه مظلوم کجا دربره)
من از لای دندونام:نگین جان میگم اشنباه میکنی
نگین که فهمید به اندازه ی کافی سرخم کرده گفت:
اره راست میگی شاید اشتباه میکنم
نگین من فقط دستم به تو برسه چشاتو از کاسه در میارم
اون پسره:خب به هر حال،شما دوتا راه بیشتر ندارید 1به ما توضیح بدید 2به پلیس
من که پلیسو انتخاب میکنم
حاضرم بمیرم ولی به این یخچال چیزی از زندگیم نگم
ولی....
قسمت هشتم
نگین:
آخ جون بلاخره انتقاممو از نفس گرفتم به جان خودم الان مثل خری که بهش تی تاپ دادن ذوق مرگم(به خودش توهین میکنه)
ایی دلم میخواد،ایی دلم میخواد نیشمو تا اخر باز کنم ولی خب نمیشه ،اونوقت به جای اینکه مارو تحویل پلیس بدن تحویل تیمارستان میدن
******
صدرصد اگه تنها بودم راه دوم که پلیس باشه رو انتخاب میکردم اما الان بحث نگار و نفسم بود. نمی تونستم رو اینده ی اونا ریسک کنم پس مجبورم که...
نگین:شاید طول بکشه ها؟؟؟
اون پسر:مشکلی نیست
من: 8سال پیش پدر و مادرمونو تو تصادف از دست دادیم ،پدرم کارخونه دار بود که بعد از مرگش نمی دونم چه جوری شریک نامردش سهم کارخونه ی بابامونو رو بالا کشید و کارخونه و بقیه ثروت ما به جز خونه امون دست اون ادم پلید افتاد چند ماه پیش همون شریک نامرد بابا با جعل سند و امضا چندتا چک وسفته چند میلیاردی درست کرد و ما رو به خودش بدهکار کرد تصمیم گرفتیم خونه امونو که، واسه ما سه نفر خیلی بزرگه رو بفروشیم به چند تا بنگاه سر زدیم که اونا قیمت خونه رو 3 میلیاردو نیم گفتن ولی ما 5 میلیارد و 300میلیون به اون بدهکار بودیم،هرروز که میتونستم تو شرکت اضافه کاری وایمیسادم اما حتی اگه شبانه روزم کار می کردم اون1 میلیارد پاس نمیشد
شریک بابام گفت به یه شرط قبول می کنه پولی از ما نگیره اونم ازدواج با منه،شریک بابام یه پسر28 ساله پولدار و خوشتیپ اما ذاتش خرابه اولش تصمیم گرفتم قبول کنم که با تهدیدهای نگار ونفس پشیمون شدم همینجوری مونده بودم چی کار کنم که...
قسمت نهم
نگین:
یه نگاه به همه انداختم که فهمیدم اون پسره که نگارپرت کرده برگشته روبهش گفتم:
نگار کوشش؟
اون:حالش خوبه تا یکی دوساعت دیگه ام بیدار میشه
من:داشتم میگفتم بلاتکلیف مونده بودیم که یکی از دوستام پیشنهاد داد که شروع کنیم به دزدی کردن.اولش پیشنهادشو رد کردم اما وقتی فکر کردم دیدم تنها راهی که برام مونده همینه
اون پسره:چرا از فامیلاتون کمک نگرفتید؟
من:چرا فکر میکنید نگرفتم،چرا اتفاقا رفتم سراغ عموم ولی همسایه ها گفتن خونه اشون رو عوض کردن.به موبایلش زنگ زدم ولی مسدود شده بود.جز عمومم کسی تو ایران نداشتیم
یه نگاه به نفس کردم داشت با تعجب نگام میکرد اخه چیزی در این مورد بهشون نگفته بودم
معلم نفس:خب؟؟؟
من:خلاصه چاره ای جز قبول کردن این پیشنهاد نداشتم دلم نمی خواست خواهرام تو این کار شریک بشن ولی با اصرار خودشون مجبور شدم تو این جرم شریکشون کنم،یک ماه تقریبا اموزش میدیدیم باز کردن قفل،از بین بردن دزدگیرو...ازاین چیزها
حالا فقط الناز بهمون ادرسو میگه وماهم میایم دزدی والبته 20 درصدشو به الناز میدیم
الان فقط 200 تا مونده تا کل پولو جور کنم به تیموری بدیم و البته فقط 2ماه دیگه فرصت داریم،حالا به عهده ی خودتونه که ما رو تحویل پلیس بدید یا نه؟
از جام بلند شدم و رو به اون پسره که نگاروپرت کرده بود(فکر کنم اینا تا اخر داستان این پسره ی بدبختو همینجوری صدا کنن،جوری که به شکر خوردن بیوفته)گفتم:
ببخشید می شه برم پیش نگار؟
اون:بفرمایید،طبقه بالا دومین اتاق سمت راست
من:ممنون
می دونستم می خوان با هم حرف بزنن برا همین می خواستم برم پیش نگارو تنهاشون بذارم
راه افتادم که نفسم بلند شد واومد دنبالم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپآآآآســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ