02-06-2014، 18:37
پست ششم!...
اینم از پست آخر!..
تا درودی دگر بدرود!..
_________________________________________________
به سرتا پام اشاره کردم..
- با این وضعیت؟!..اصلا زبونم کار نمی کرد حرف بزنم..مخصوصا وقتی دیدم لباسشو پاره کردم که دیگه.............
با کف دست زدم به پیشونیم که سحر بلندتر از قبل زد زیر خنده..
-- وای اونو که نگو..صحرا، باور کن خود امیرسامم خشکش زده بود..اما برو خدا رو شکر کن که همون چندتا دکمه از سقوطت جلوگیری کردن..وگرنه اگه دستشو گرفته بودی شایــــد الان...............
محکم و جدی زدم پشت کمرش که دردش گرفت ولی چشم سفید بازم می خندید..
- به جای فک زدن زیادی بگو من که اومدم تو، چی شد؟..
-- هیچی اون بنده خدا هنوز به برق بود که مامان اومد از پریز کشیدش..همین که صداش زد « اقای پناهی »، به خودش اومد و گفت واسه تحویل کارتای دعوت اومده بوده..بعدشم به پله ها نگاه کرد که ببینه برمی گردی یا نه؟!..
- مزه نریز..مگه قرار نبود کارتا 3 روز دیگه حاضر بشه؟..اصلا چرا اون باید می آورد؟!..
-- مثل اینکه طرف از آشناهای امیرسام بوده واسه همین کارمونو جلو انداخته..حالا مگه بد شد؟کلی خندیدیم..
دستشو گرفتم و بلندش کردم..از خنده اشک تو چشماش حلقه زده بود..بردمش سمت در..
- بسه هر چی مسخره بازی در آوردی، برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم..
دستشو گرفت به درگاه..
--خیلی خوب بابا دارم میرم..راستی لیلی هم تا دید اوضاع قمردرعقربه فرار کرد تو اتاقش..مامان گفت بهت بگم کاریش نداشته باشی!..
-برو بیرون..
با خنده رفت و درو محکم پشت سرش بستم..
نفسمو عصبی فوت کردم و رفتم سمت کمد..
تا آخر شب یک ثانیه هم از فکرش بیرون نیومدم..
مامان یه کم سرزنشم کرد ولی چشم من تموم مدت به در اتاق لیلی بود که ببینم بالاخره کی خسته میشه که بیاد بیرون؟..
خواستم برم اتاقش ولی درو قفل کرده بود..
دیگه آخرش که دیدم واسه شامم بیرون نیومد سحرو فرستادم که صداش کنه..قصد نداشتم اذیتش کنم اما به وقتش باید حسابی بابت کار امروز توبیخش می کردم..
رفتم تو اتاقم تا بیاد بیرون و شامشو بخوره..می دونستم تا من بیرون باشم اون پاشو هم از در اتاقش اینطرف تر نمیذاره..
با اینکه یک بار هم دستم روش بلند نشده بود..همیشه در حد جر و بحث پیش رفته بودیم و آخرشم با پا درمیونی مامان و سحر ختم به خیر می شد بازم می دیدم که در کنار شیطنتاش حرف شنوی داره..نمی خواستم زیاد بهش سخت بگیرم اما....انگار که هر دومون به این وضع عادت کرده بودیم..
شب که سرمو گذاشتم رو بالشت اولین چیزی که یادم اومد قولم به بی بی سادات بود..
باید فردا باهاش حرف بزنم و بگم که بعد از مراسم عقد حتما قولی که بهش دادمو عملی می کنم..
مطمئنم درکم می کنه..
واقعا نمی تونستم تو این شرایط مادرم و سحرو تنها بذارم!..
شاید واقعا کارم بیشتر از 3 روز طول می کشید!..
ادامه دارد...
اینم از پست آخر!..
تا درودی دگر بدرود!..
_________________________________________________
به سرتا پام اشاره کردم..
- با این وضعیت؟!..اصلا زبونم کار نمی کرد حرف بزنم..مخصوصا وقتی دیدم لباسشو پاره کردم که دیگه.............
با کف دست زدم به پیشونیم که سحر بلندتر از قبل زد زیر خنده..
-- وای اونو که نگو..صحرا، باور کن خود امیرسامم خشکش زده بود..اما برو خدا رو شکر کن که همون چندتا دکمه از سقوطت جلوگیری کردن..وگرنه اگه دستشو گرفته بودی شایــــد الان...............
محکم و جدی زدم پشت کمرش که دردش گرفت ولی چشم سفید بازم می خندید..
- به جای فک زدن زیادی بگو من که اومدم تو، چی شد؟..
-- هیچی اون بنده خدا هنوز به برق بود که مامان اومد از پریز کشیدش..همین که صداش زد « اقای پناهی »، به خودش اومد و گفت واسه تحویل کارتای دعوت اومده بوده..بعدشم به پله ها نگاه کرد که ببینه برمی گردی یا نه؟!..
- مزه نریز..مگه قرار نبود کارتا 3 روز دیگه حاضر بشه؟..اصلا چرا اون باید می آورد؟!..
-- مثل اینکه طرف از آشناهای امیرسام بوده واسه همین کارمونو جلو انداخته..حالا مگه بد شد؟کلی خندیدیم..
دستشو گرفتم و بلندش کردم..از خنده اشک تو چشماش حلقه زده بود..بردمش سمت در..
- بسه هر چی مسخره بازی در آوردی، برو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم..
دستشو گرفت به درگاه..
--خیلی خوب بابا دارم میرم..راستی لیلی هم تا دید اوضاع قمردرعقربه فرار کرد تو اتاقش..مامان گفت بهت بگم کاریش نداشته باشی!..
-برو بیرون..
با خنده رفت و درو محکم پشت سرش بستم..
نفسمو عصبی فوت کردم و رفتم سمت کمد..
تا آخر شب یک ثانیه هم از فکرش بیرون نیومدم..
مامان یه کم سرزنشم کرد ولی چشم من تموم مدت به در اتاق لیلی بود که ببینم بالاخره کی خسته میشه که بیاد بیرون؟..
خواستم برم اتاقش ولی درو قفل کرده بود..
دیگه آخرش که دیدم واسه شامم بیرون نیومد سحرو فرستادم که صداش کنه..قصد نداشتم اذیتش کنم اما به وقتش باید حسابی بابت کار امروز توبیخش می کردم..
رفتم تو اتاقم تا بیاد بیرون و شامشو بخوره..می دونستم تا من بیرون باشم اون پاشو هم از در اتاقش اینطرف تر نمیذاره..
با اینکه یک بار هم دستم روش بلند نشده بود..همیشه در حد جر و بحث پیش رفته بودیم و آخرشم با پا درمیونی مامان و سحر ختم به خیر می شد بازم می دیدم که در کنار شیطنتاش حرف شنوی داره..نمی خواستم زیاد بهش سخت بگیرم اما....انگار که هر دومون به این وضع عادت کرده بودیم..
شب که سرمو گذاشتم رو بالشت اولین چیزی که یادم اومد قولم به بی بی سادات بود..
باید فردا باهاش حرف بزنم و بگم که بعد از مراسم عقد حتما قولی که بهش دادمو عملی می کنم..
مطمئنم درکم می کنه..
واقعا نمی تونستم تو این شرایط مادرم و سحرو تنها بذارم!..
شاید واقعا کارم بیشتر از 3 روز طول می کشید!..
ادامه دارد...