امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#1
رمان بسیار جدید و زیبا به نام

                                                             (شاهزاده)

به قلم بسیار زیبا سر کار خانم نیلوفر جهانجو
یه رمان زیبا که در حال تایپ هست و من از طرف ایشون برای شما قرار میدم
امیدوارم که از این رمان خوشتون بیاد
در گام اول مقدمه و خلاصه رو براتون میذارم
خلاصه:

دختری به اسم آبشار..دختری مثل بقیه دخترا..اروم،مهربون و خیلی احساساتی..دختری که تو خانواده "شاهزاده" خطاب میشه و برای همشون یه "شاهزاده" اس..اینقدر عزیز هست و دوسش دارن که این لقب رو بهش دادن.."شاهزاده" ای که دل مهربون و پاکی داره..دختری که بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه تو یه راه قرار می گیره..راهی که سرنوشتش عوض میشه و مسیر زندگیش رو به کل تغییر میده..انتقام..انتقامی که از هیچیش خبر نداره و بدون اگاهی همه ی احساس پاک و ناب دخترونش رو به پای عشق میزاره..دختری که برای اولین بار عاشق میشه اما بدون اینکه بدونه قدم تو راهه انتقام میزاره.........

و شهراد..پسری که فقط به یک چیز فکر میکنه و هدف اصلیش تو زندگی همینه..چند سال وقت و زندگیش رو پای این هدف گذاشته و حالا با دستای پر قدم به راهی میزاره که چند سال براش زحمت کشیده..زحمت کشیده تا ارامش پیدا کنه..ارامشی که چند ساله ازش فراری شده و از اون پسر مهربون و شیطون یه پسره مغرور و از خودراضی ساخته..پسری که فقط به فکره این هدفه و با چشمای بسته فقط جلو میره تا نابود کنه..نابود کنه و ارامش بگیره..راهی که مطمئنن غلطه اما خودش قبولش داره..برای رسیدن به اخرِ این هدف و پیدا کردنه ارامش،چشماشو می بنده و.........ویران میکنه و می سوزونه..........

ببخشید خلاصه نویسیم زیر صفره..همینم به زور نوشتم..امیدوارم متوجه مطلب شده باشین..ببخشید اگه خوب نبود...

معانی اسم ها:

آبشار: آبی که به طور طبیعی از بلندی به پستی فرو می ریزد...

شهراد: شاه بخشنده...

آرشین: نام یکی از زنان دوره هخامنشی می باشد که به کاردانی مشهور بوده و هم به معنای دوست داشتنی نیز می باشد...

شهرزاد: زاده شهر، نام دختری زیبا که داستانهای هزار و یک شب از زبان او نقل شده است...

آرشام: به معنی خرس و به معنی زور، دارای زور خرس..پسر آریارمنه و پدر ویشتاسب از خاندان ‏هخامنشی...

افسون: سحرانگیزی، جاذبه...

تبسم: خنده بدون صدا، لبخند...

بیتا: بی همتا، بی نظیر...

مهراب: دوستدار آب،از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه کابل از نوادگان ضحاک در زمان حکومت سام نریمان و پدر رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه…

سپهراد: مرکب از سپه(سپاه) و راد(بخشنده،جوانمرد)...

آریسته: نام پسرانه با ریشه فرانسه.. آریستئوس در اساطیر یونان، پسر اپولون، او تربیت زنبور عسل را به مردم آموخت...

ژانر:

عاشقانه،غمگین،یکمی هم طنز..

زبان:

اول شخص..سوم شخص(راوی)

مقدمه:

یک روز چنان هوای دستانم را خواهی کرد..که چشمانت را ببندی..و خالی از هر فکر دیگری زیر آوازی بزنی که هیچگاه فرصت نشد باهم بخوانیمش.....

یک روز به هر دلیلی..اشک از چشمانت جاری خواهد شد..و دستی برای پاک کردنش از دستانت سبقت نخواهد گرفت....

آن روز است که دلتنگم می شوی..چیزی نیست..چشمانت را ببند و بخواب..تو عادت داری..زود فراموش خواهی کرد.....

تو رفته ای..اما..فقط از تو خواهشی دارم..هر کجای این دنیا که بودی..هر کجا..حتی در آغوش عشقت....

هر وقت خوشحال بودی..و از ته دل می خندیدی..یادت باشد..کاری کرده ای که یک نفر..دیگر هیچوقت.........از ته دل نمی تواند بخندد.......


رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1



رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
منتظر نظراتتون هستم...اگر دوست داشتید و مایل به این رمان بودید استارت اون رو میزنم...یا علی

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط asma 22 ، دخمل خوب ، leila gooN ، 2ba ، M.AMIN13 ، asma.mohammadi2020@gmail.com ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، atrina81 ، عشق سلنا2 ، ѕтяong
آگهی
#2
اینم از پست اول رمان...
امیدوارم از همین ابتدا خوشتون بیاد
***********************************

نگاهی به بچه ها که هر کدوم یه طرف روی چمن ها ولو شده بودن انداختم..لبخند نشست رو لبام..فکر کنم من تنها دختر اروم و با ادب این اکیپ چهار نفره هستم..با صدای افسون بهش نگاه کردم:

-وایــــی!..اومدن..اومدن!..

رد نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به دو پسری که بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن بودن و تو همون حال روی نیمکت نشستن..برگشتم سمت بچه ها که دیدم همشون با دهنای نیمه باز و چشمایی که انگار می خواستن اون دو نفر رو قورت بدن نگاهشون می کردن..خنده تقریبا بلندی کردم که همشون با تکون محکمی به خودشون اومدن..تبسم چشم غره ای بهم رفت و پر حرص گفت:

-کوفت دختره ی نفهم!..خودش بلد نیست چشم چرونی کنه مارو هم نمی زاره..چه مرگته؟!..همیشه دقیقه نود ضدحال میزنی!..

بلندتر خندیدم..همشون با هم شاکی بهم چشم غره رفتن..خواستم چیزی بگم که یهو بیتا که تا الان ساکت به پسرا نگاه می کرد،نیم خیز شد و گفت:

-وای بلند شدن!..کجا می خوان برن؟..تورو خدا نرین جایی که نتونم ببینمتون..نه..وای رفتن!..

این حرفارو میزد و بدون اینکه متوجه باشه کم کم بلند شده بود ایستاده بود..ما سه تا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده..غش غش می خندیدیم بهش..بیتا بدون توجه به خنده ما نگاهی به خودش انداخت و گیج گفت:

-من کِی وایستادم؟!..

اینقدر گیج و با مزه این جمله رو گفت که ما دوباره ترکیدیم از خنده..با حرص دوباره ولو شد رو چمنا و گفت:

-بی شعورای نکبت رفتن..یکی نیست بگه حالا اینجا بشینین یا یه جا دیگه چه فرقی داره!..اینطوری حداقل در دیدرس ماهم هستین و یه فیضی می بریم دیگه!..

از بس حرصش گرفته بود که پسرا رفتن یک ریز غر میزد و ماهم می خندیدیم بهش..نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:

-بچه ها کلاس الان شروع میشه بریم!..

بیتا سریع بلند شد و گفت:

-اره اره بریم..پسرا هم الان دیگه رفتن کلاس!..

چشم غره ای بهش رفتم که بی توجه شونه ای بالا انداخت و راه افتاد..ماهم پشت سرش رفتیم..وارد کلاس شدیم و رفتیم ردیف اخر چهارتایی نشستیم..بچه ها شروع کردن به حرف زدن و چرت گفتن..اما من سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم..هرچی چشم گردوندم نفهمیدم کیه..بی خیال بابا حتما توهم زدم..برگشتم سمت بچه ها ببینم چی میگن..داشتن دوباره درباره پسرا نظر می دادن و حرف میزدن..بی حوصله پوفی کشیدم و نگاهمو ازشون گرفتم..افسون با ارنج دستش زد تو پهلوم..با حرص چرخیدم طرفش و تقریبا با صدای بلندی گفتم:

-مرگ افسون..نمی دونی بدم میاد از این کار؟!..نمی تونی کارم داری صدام کنی؟..حتما باید پهلوم و سوراخ کنی؟!..

پشت چشمی نازک کرد و خواست چیزی بگه که یکی از پسرای شر کلاس گفت:

-افسون چطور دلت میاد بزنی تو پهلوش؟!..

به دانیال که این حرف رو زده بود چشم غره ای رفتم و با همون نگاهه ترسناک برگشتم سمت افسون که دهنشو باز کرده بود جواب بده..اما تا نگاهش به من افتاد هول و سریع دهنشو بست..خنده م گرفت اما جلوی خودمو گرفتم..با نگاهی جدی گفتم:

-حالا چی می خواستی بگی که زدی سوراخم کردی؟!..

با صدایی پر از خنده گفت:

-خودت سوراخ بودی..گردن من ننداز..

محکم زدم تو سرش و گفتم:

-نمی خوام بگی اصلا!..

-خوب بابا قهر نکن..خواستم بگم این بزرگمهر چرا اینقدر به تو نگاه میکنه؟!....

جفت ابروهام پرید بالا..جان؟!..بزرگمهر به من نگاه میکنه؟..از گوشه چشم بهش نگاه کردم که دیدم حق با افسونِ..خیره شده بود بهم..حتما اون سنگینی نگاه هم برای همین بود..با اخم ریزی به افسون نگاه کردم و گفتم:

-من از کجا بدونه..حتما خُل شده!..

افسون با چشمای ریز شده به بزرگمهر نگاه کرد و گفت:

-نه..یه چیزی شده که تک پسره اقای بزرگمهر،کارخونه دارِ بزرگ،که به تندیس غرور معروفه اینطور میخه یه دختر شده!..

خودمم تعجب کردم..اخه این پسره فقط جلوی دماغشو می بینه..تا حالا ندیدم به کسی محل بزاره..واقعا چیز تعجب اوری بود برای ما که تا حدودی می شناسیمش!..این فکرارو از خودم دور کردم و شونه ای بالا انداختم..افسون هم دیگه بی خیال شد..با نوک خودکارم رو دسته صندلیم ضرب گرفتم و بی تفاوت به اطرافم نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه می کنه اما تا نگاهمو متوجه خودش دید سرشو چرخوند طرف دیگه..اهمیت ندادم..درواقع برام مهم نبود..حتما دیوونه شده..با اومدنه استاد همه صداها خوابید و بچه ها اروم رو صندلی هاشون نشستن..استاد اسامی رو دستش گرفت و مشغول حضور غیاب شد..کارش که تموم شد شروع کرد به درس دادن..همه حواسمو دادم به درس..چند دقیقه ای یکبار سنگینی نگاهه بزرگمهر رو حس می کردم اما توجهی بهش نکردم..نمی دونم منظورش از این کار چیه اما هرچی که بود اصلا حس خوبی بهم نمیداد..دوست نداشتم یکی اینطوری حواسش بهم باشه..معذب میشم..بی حوصله پوفی کردم و وسایلم رو جمع کردم..افسون کنار گوشم اروم گفت:

-فکر کنم حق با توئه!..طرف پاک دیوونه شده!..

ریز خندیدم و با بچه ها رفتیم سمت بوفه تا یه چیزی بخوریم..چایی و کیک گرفتیم و مشغول خوردن شدیم..بزرگمهر با دوست صمیمیش،ستوده،اومدن با چند متر فاصله از ما پشت میزی نشستن..قشنگ حس می کردم همه حرکات منو زیر نظر گرفته و هیمن کلافه م کرده بود..حواسم به بچه ها نبود که یهو با جـــون کشداری که افسون گفت بهش نگاه کردم:

-جــــــــون!..

با نگاهی مثل پسرای هیز زل زده بود به بیتا و بهش نگاه میکرد..با بُهت و خنده گفتم:

-معلوم هست چیکار میکنین؟!..

افسون با همون چشمای هیز نگاهی بهم انداخت..دوباره برگشت سمت بیتا و گفت:

-اوف چرا تا حالا دقت نکرده بودم اینقدر خوشگله..کلاس لبای خوشگله ش و گذاشت و منو هوایی کرد..

نگاهی به صورت سرخ شده از حرص بیتا انداختم..لباش خیلی خوشگل بودن..درشت و قلوه ای..خیلی تو صورتش جلب توجه می کردن..نگام چرخید رو تبسم که غش کرده بود از خنده..نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده..افسون هنوز داشت به بیتا نگاه می کرد که بیتا محکم زد تو سرش و با صورت جمع شده گفت:

-اه افسون خیلی خری..بدم میاد اینطوری نگاه نکن..چندش..

افسون همینطور که سرشو می مالید گفت:

-خیلی هم دلت بخواد زن من بشی بدبخت..

بیتا با حرص یه فحش ابدار نثارش کرد..تا زمانی کلاس شروع بشه افسون هی هیزی کرد و صدای جیغ بیتا رو بلند کرد..ماهم می خندیدیم بهشون..از بوفه زدیم بیرون و رفتیم سمت کلاس..وارد کلاس که شدیم رفتیم ردیف اخر..خواستم بشینم که یه دفعه افسون بلند گفت:

-منو بیتا....

با تعجب گفتم:

-چی تو و بیتا؟!..

با همون تُن صدای بلند گفت:

-من کنار تو پاستوریزه نمی شینم..می خوام پیش بیتا بشینم بلکه چیزی نصیبم بشه..از تو که چیزی به ادم نمی رسه!..

بعدم با کلی ناز و عشوه خرکی دست بیتا رو که مات و مبهوت بهش نگاه می کرد رو گرفت و نشوند کنار خودش..دقیقا دو دقیقه بعد،وقتی همه از بُهت حرفش دراومدن کلاس منفجر شد..بدون اینکه بخندم با سرزنش به افسون نگاه کردم و نشستم رو صندلیم..بیچاره بیتا سرخ شده بود و تندتند نفس می کشید تا اروم شه!..یکم خجالت نمی کشه افسون..فکر میکنه وقتی تو جمع چهارنفرمون شوخی میکنه و ما هممون می خندیم و باهاش همراه میشیم،جلوی جمع هم هرچی خواست می تونه بگه..ما شوخی هامون فقط بین خودمونه!..اصلا این دختر نمی دونه خجالت چی هست!..بعد از چند لحظه افسون با لبخند خر کننده ای اومد نشست کنارم وزیرچشمی بهم نگاهی انداخت..بدون توجه بهش به رو به روم نگاه می کردم..بچه ها هنوزم گاهی پقی از خنده می زدن..افسون دستشو انداخت دور گردنم و تا به خودم بیام سریع گونه م رو بوسید..با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لبخندش گفت:

-­عزیـــــزم من تورو با هیچ کسی عوض نمی کنم..تو فقط تو قلبه منی!..

نتونستم جلوی خودمو بگیرم..این دختر آدم بشو نیست..خنده م رو که دید یه بوس دیگه رو گونه م کاشت و چشمک بامزه ای بهم زد..سرمو تکون دادم و نگاهی به اون دوتا پت و مت انداختم..اوف این تبسم و بیتا خسته نمیشن اینقدر درباره پسر و دوست پسر حرف میزنن..یکی این میگه،یکی اون!..البته بیتا فقط همراهی میکنه چون پسر داییش رو دوست داره..اونم بیتا رو دوست داره و قرار گذاشتن بعد از درس بیتا اقدام کنن..اما خانواده هاشون میدونن این دوتا همو دوست دارن..چند باری مهدی،پسردایی بیتا رو دیدم..پسر خوبی به نظر میرسه..خیلی هم مودب و خوش برخورده..به قول افسون اُتو کشیده اس..

بالاخره کلاس های اون روزمون تموم شد..همگی بلند شدیم رفتیم بیرون..نوبتی ماشین میاوردیم..روزی یکیمون ماشین می آورد و دنبال بقیه هم میرفت..بعد از کلاس ها هم می رسوندیم همدیگه رو..امروز نوبت تبسم بود..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که یه نفر از پشت صدا زد:

-خانوم پناهی؟..خانوم پناهی؟!..

با تعجب وایستادم و با بچه ها همزمان برگشتیم عقب..اوف امروز اینا چه گیری دادن به من..اون از بزرگمهر که مدام منو زیر نظر گرفته بود اینم از دوستش..منتظر شدیم تا بهمون برسن..مهراب ستوده با خوش رویی لبخند زد و بهمون سلام کرد..ماهم جوابشو دادیم..اقای از خودمتشکر هم یه نگاه از بالا بهمون انداخت و سرشو تکون داد..دخترا مثل خودش سر تکون دادن اما من بدم میومد یکی اینطوری سلام کنه برا همین سلام ارومی بهش دادم..برگشتم سمت ستوده تا حرفشو بزنه..وقتی منو متوجه خودش دید با همون خوش رویی که انگار تو ذاتش بود لبخندی زد،همه دوسش داشتن و با همه معقول و مودب رفتار میکرد..خیلی مودبانه گفت:

-برای قبل از امتحانات یه جشن گرفتیم که فقط بچه های کلاس هستن با چندتا از دوستامون..الانم شخصا اومدم تا از شما خانومای محترم دعوت کنم تا بیایین!..

بچه ها یکی یکی لبخندهای گشادشون اومد رو لباشون..یه ابرومو انداختم بالا و بهشون چشم غره رفتم تا دهنشون رو ببندن..لبخندی به ستوده زدم و گفتم:

-وقت شد حتما خدمت میرسیم اقای ستوده!..

سرشو انداخت بالا و با تخسی گفت:

-نه من منتظرتون هستم..باشه؟!..

نگاهی به بچه ها انداختم تا نظرشون رو بدونم..چشماشون برق میزد و به زور جلو لبخند شادشون رو گرفته بودن و این یعنی از خداشونه!..سرمو تکون دادم و گفتم میریم اما تا ازم قول نگرفت دست برنداشت..مجبور شدم قول بدم که حتما میریم!..ادرس رو بهمون داد و بعد از خداحافظی رفتن..تو راه دخترا همش از مهمونی حرف میزدن و با خوش باوری محض فکر می کردن می تونن تو این مهمونی شوهر پیدا کنن..برگشتم عقب و با لبخند خبیثی گفتم:

-یعنی من موندم این اعتماد به نفسارو از کجا آوردین!..واقعا فکر میکنین یکی تو این دنیا پیدا میشه خر بشه بیاد شما دیوونه هارو بگیره؟!..

چند لحظه هنگ کرده بهم نگاه کردن و یه دفعه ماشین ترکید از جیغ و دادشون..بیتا با خونسردی گفت:

-استپ..صبر کنین..منو قاطی خودتون نکنین..نکنه یادتون رفته من شورم اماده اس فقط منتظرم این درس وامونده تموم شه؟..

ریز خندیدم و هرچی بهم فحش میدادن فقط می خندیدم و حرصشون بیشتر میشد..افسون از عقب محکم کوبید تو سرم و گفت:

-فکر کردی همه مثل خودت ماستن..برا رو کم کنی توهم شده خودمو به یکی قالب می کنم تو این مهمونی حالا ببین..

بلند خندیدم و گفتم:

-خواب دیدی خیر باشه..عمرا کسی تو رو بگیره مخصوصا بچه های کلاس که می دونن تو چه اعجوبه ای هستی!..

با حرص و شاکی گفت:

-آبشار دهن منو باز نکن ها..هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..

-ریز می بینمت!..

نفس عمیقی کشید و گفت:

-خوب عزیزم عینکتو نزدی..بزن به چشمت تا دیگه در نیوفتی با من!..

ابروهامو انداختم بالا و خندیدم..خواست باز بهم حمله کنه که با دیدن مغازه ای همیشه ازش برای آرشین خوراکی می خریدم گفتم:

-تبسم وایسا برای آرشین خرید کنم دست خالی نرم پیشش بچه چشم به راهه..

با این حرفه من بحث به اتمام رسید و دخترا دیگه هیچی نگفتن!..از ماشین پیاده شدم..سرمو از شیشه بردم داخل و گفتم:

-چیزی می خورین بگیرم؟!..

هر کدوم هرچی تو این دنیا دوست داشتن گفتن تا بگیرم براشون..اینا دیگه روی هرچی پروئه کم کردن..بدون توجه به دستورایی می دادن راه افتادم سمت مغازه..هرچی آرشین دوست داشت براش خریدم و برای هرکدوم از بچه ها هم یکی از اون همه خوراکی هایی گفتن خریدم و برگشتم سمت ماشین..نشستم و از پاکت دراوردم و پرت کردم پیششون..بیتا شاکی همینطور که پفکشو باز می کرد گفت:

-انگار جلو سگ میندازه..کو بقیه چیزایی گفتم؟!..

نیشخندی زدم و گفتم:

-ترسیدم مریض شین اون همه بخواهین بخورین!..

با غرغر مشغول خوردن شدن..خودمم ابمیوه م رو باز کردم و شروع به خوردن کردم..اول بیتارو رسوندیم بعد من و بعد هم افسون..خونه هامون نزدیک بهم بودن تقریبا..مخصوصا منو افسون که یه کوچه بین خونه هامون بود..

کلیدمو از کیفم دراوردم و درو باز کردم..حیاط بزرگ خونه رو رد کردم و وارد سالن شدم..از همونجا شروع به صدازدن کردم:

-آرشین؟..آرشینم؟..ابجی خانوم کجایی بدو بیا ببینم!...

یکم بعد آرشین رو دیدم که بدو بدو از پله ها می اومد پایین..رو زانوهام نشستم تا هم قدش بشم..پرید بغلم منم محکم بغلش کردم..به خودم فشارش دادم و محکم بوسش کردم..هی با ورجه وروجه بوسم می کرد و بالا پایین می پرید..آرشین رو بغل کردم و راه افتادم سمت اشپزخونه..اخه آرشین گفت مامان اونجاس..بلند گفتم:

-سلام مامان جونم..خسته نباشی!..

لبخند مهربون و مادرانه ای به صورتم پاشید که کلی انرژی گرفتم..با خوش رویی گفت:

-سلام دخترم..من که کاری نکردم تو خونه بودم تو خسته نباشی قشنگم!..

رفتم جلو بوسش کردم..خوراکی هایی برای آرشین خریده بودم و دادم دستش و گذاشتمش پایین..به چشمای خوشگل مامان نگاه کردم،اون غمی که ته چشماش لونه کرده رو دیدم و دلم گرفت..چرا باید مامانم تو این سن اینقدر پیر بشه..خدا از باعث و بانیش نگذره..با لبخند لرزونی گفتم:

-مامان من برم یکم استراحت کنم خیلی خسته م..بعد که بیدار شدم نهار می خورم!..

-باشه دخترم برو..بیدارت نمی کنم!..

لبخندی به مامان زدم و تشکر کردم..خم شدم گونه آرشین رو بوسیدم..وسط اشپزخونه نشسته بود و خوراکی هارو پخش کرده بود جلوش..رفتم تو اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تختم..

:Laie_23:
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط 2ba ، asma 22 ، دخمل خوب ، leila gooN ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، ناتاشا1
#3
خیلی عالی بود..
من منتظرم
پاسخ
 سپاس شده توسط asma 22
#4
20 عالی حتما ادامش بده
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط leila gooN ، asma 22 ، دخمل خوب ، moh7777
#5
پس چرا ادامه نمیدین؟
منتظر ادامش هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط دخمل خوب
#6
سلام
اینم پست دوم که منتظر بودید
-------------------------------------------

دستامو گذاشتم زیر سرم و خیره شدم به سقف..چرا بزرگمهر امروز اینقدر عجیب شده بود؟..چرا اینقدر خیره میشد به من؟..منظورش چی بود یعنی؟..تا حالا ندیدم به هیچ دختری نگاه کنه برای همین خیلی تعجب اور بود..یعنی چیشده؟!..
اخمام رفت تو هم..اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟..ادم قحطه که اون پسره از خودراضی اومده تو فکرم..به پهلو خوابیدم و سعی کردم یکم استراحت کنم تا سرحال شم..نگام افتاد به عکس روی عسلی کنار تختم..لبخند نشست رو لبام..
دست دراز کردم عکس رو برداشتم..یه عکس از منو افسون،بیتا و تبسم که کنار هم وایستاده بودیم و هرکدوم یه شکلک در اورده بودیم..آرشین هم جلومون رو صندلی نشسته بود و پای راستشو انداخته بود رو پای چپش و مثل پرنسس ها ژست گرفته بود..به یاد اون روز لبخندم تبدیل به خنده بلندی شد..
رفته بودیم آتلیه عکس دسته جمعی بگیریم..اینقدر مسخره بازی دراوردیم که اخر انداختنمون بیرون..همه عکسامون همینطور بودن..تو هرکدوم یه ژست مسخره گرفته بودیم..چقدر خانومه از دستمون حرص خورد..وقتی دو روز بعدش رفتیم عکسامون رو انتخاب کنیم دیدیم یه عکس درست حسابی نداریم..مجبور شدیم همینارو چاپ کنیم..
چقدر غصه پولایی به آرایشگاه دادیم و لباس خریدیم رو خوردیم!..زل زدم تو صورت تک تک بچه ها که واقعا مثل خواهرام بودن و خیلی دوست داشتیم همدیگه رو..همش درحال دعوا و کل کل هستیم اما همشون ظاهری هستن..هر سه نفرشون چشم رنگی هستن فقط من چشمام مشکی هسته بینشون..
بچه ها حتی رنگ موهاشون هم روشنه اما من موهامم مشکیه..یه مدتی بچه ها گیر دادن که باید موهات رو رنگ کنی..منم برای اینکه از سر خودم بازشون کنم یه رنگ قهوهای تیره به موهام زدم..خودم مشکی رو ترجیح میدم اما این رنگم بهم میاد..
به صورت تبسم نگاه کردم..چشمای سبز و کشیده..بینی قلمی..لب و دهن نازک و موهایی به رنگ قهوه ای روشن..خوشگل ترین عضو صورتش چشماش هستن..همیشه انگار اشک تو چشماش جمع شده..چشمای پر از ابش صورتش رو خیلی معصومانه کرده..صورتش بیضی شکل هسته..قدشم از همه ما کوتاهتره!..تو عکس زبونشو تا ته دراورده و با دوتا انگشت اشاره ش برای خودش شاخ درست کرده..
لبخندی زدم و نگاهمو دوختم به افسون..چشمای سبزِ فوق العاده روشن..بینی یکم قوص دار اما کوچیک..لبای قلوه ای کوچیک و برجسته..موهای بور و بلند..قدشم متوسطه..از تبسم بلندتر اما از منو بیتا کوتاهتر..افسون خداییش خیلی خوشگله..و از همه ما شیطون تره..
نگاهم چرخید رو بیتا..چشمای ابی خیلی خوشرنگ..صورت کشیده..بینی یکم پهن اما به صورتش خیلی میاد..و لب و دهن قلوه ای بزرگ و خیلی خوشگل..قدش تقریبا اندازه منه و قدبلند محسوب میشیم..موهاشم بور و کاهی رنگ و خیلی لخت..
به خودم نگاه کردم که با افسون پشت به پشت هم وایستاده بودیم و دستامونو برده بودیم عقب و همدیگه رو بغل کرده بودیم از پشت..چشمای درشت و کشیده مشکیم که ارایش قشنگی روشون کار شده بود..ابروهای نازک اما بلند..بینی قلمی که سرش یکم پهنه..لبای متوسط،نه زیاد درشت نه زیاد نازک..قد بلند..موهای بلند و مواج..و بیشتر از همه پوست صورتمو دوست دارم..سفید و صاف بدون هیچ خالی..نسبت به اون سه تا اروم ترم..منم شیطنت دارم اما نه هرجایی و هرموقعی..اگه حال و حوصله داشته باشم با بچه ها شیطنت میکنم اما در کل ارومم..اما اونا در همه حال شیطنت دارن..
و آرشین خواهر کوچولوی چهار ساله م که تمام زندگیمه..شباهت زیادی به من داره..چشمای کشیده و خمار مشکی..موهای موج دار مشکی..بینی که سرش یکم پهن میشه و لبای متوسط..انگار صورت منو برای آرشین تو قالب کوچیکتر گذاشتن..دستمو کشیدم رو لبای آرشین تو عکس که به لبخند زیبایی از هم باز شده بودن..صورتشو تو عکس بوسیدم و عکسو گذاشتم سر جاش..نگاه از عکس گرفتم و سعی کردم بخوابم..
اما هرچی چرخیدم خواب به چشمام نیومد..بلند شدم دستی به صورتم کشیدم و رفتم از اتاق بیرون..از پله ها که پایین می رفتم با شنیدن صدای بابا دلم پر از شادی شد..با سرعت رفتم پایین و وارد سالن شدم..بابا پشتش به من بود و آرشین هم روی پاهاش نشسته بود..مامان هم رو به روش داشت چایی میخورد..با هیجان و صدای بلند گفتم:
-باباجونم کِی اومدی؟!..
بابا چرخید طرفم و با دیدن من صورت مهربونش به لبخندی از هم باز شد..آرشین رو که گذاشت روی مبل و بلند شد،دویدم طرفش..با ذوق دستامو باز کردم و خودمو پرت کردم تو اغوش حمایت گر و پر از محبتش..همینطور که صورتش رو غرق بوسه می کردم گفتم:
-وای بابایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود..
محکم منو تو بغلش گرفت و به پیشونیم بوسه زد..با دلتنگی گفت:
-شاهزاده ی بابا منم دلم برات تنگ شده بود..خوبی دخترم؟!..
همیشه از شاهزاده گفتناش غرق لذت میشم..واقعا حس خوبیه که برای خانوادت مثل یه شاهزاده باشی و اینقدر براشون ارزش داشته باشی..البته ارشین هم لقب داره..بابا به اون می گه پرنسس..این شاهزاده گفتن هم تیکه کلامه باباس هم آرشام..اونم بهم می گفت شاهزاده..چقدر حس غرور می کنم که براشون یه شاهزاده م..سرمو تکون دادم و دگفتم:
-مرسی بابا تو خوبی؟..سفر خوش گذشت؟..چرا اینقدر بی خبر اومدی؟!..
بابا منو نشوند کنار خودش و در حالی که دوباره آرشین رو می گذاشت رو پاش گفت:
-قرار بود فردا بیام اما امروز صبح کارمون تموم شد دیگه راه افتادیم اومدیم..گفتیم الکی اونجا نمونیم!..
با لبخند سرخوشی گفتم:
-کار خوبی کردی بابا جونم!..
لبخندی به روم پاشید و دوباره گرم صحبت با مامان شد..منم خودمو با آرشین سرگرم کردم..بعد از نهار یادم اومد پنج شنبه برای جشن لباس ندارم..به بابا اینا موضوع جشن رو گفتم..اوناهم که دیدن جشن برای بچه های دانشگاس مخالفتی نکردن..بهشون گفتم لباس مناسب ندارم با بچه ها میرم می گیرم..رفتم تو اتاقم شماره افسون رو گرفتم..بعد از چند بوق خوابالود جواب داد:
-چیه؟..
-دختر تو اخر یاد نگرفتی درست جواب بدی این کوفتی رو؟..
با بدخلقی گفت:
-اه اگه زنگ زدی درس اخلاق بدی قطع کنم!..
پوفی کردم..این ادم نمیشه من چرا خودمو اذیت کنم..بدون توجه به اخلاق گندش که مشخص بود بخاطره اینکه بیدارش کردم از خواب اینطوری شده،گفتم:
-برای مهمونی ستوده لباس ندارم میایین بریم خرید؟!..
یه دفعه صداش پر شادی شد:
-بله که میام..الام اماده میشم..منم لباس ندارم!..
-پس به بیتا و تبسم هم خبر بده اماده شن..تا یک ساعت دیگه میام دنبالتون!..
-باشه..دیگه شرتو کم کن..بای...
-بی ادب..بای..
گوشی رو قطع کردم و شروع کردم به اماده شدن..یه پالتوی فسفری تا زیر زانو پوشیدم و شلوار لوله ای قهوه ای سوخته..یه شال قهوه ای و کفش ال استار یشمی هم پوشیدم..کیف پولم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و رفتم جلو اینه..موهامو محکم کشیده بودم و بالا سرم بسته بودم..چشمام خمارتر از همیشه شده بود..یه رژ گونه طلایی،یکم ریمل و برق لب زدم..شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون از اتاق..بعد از خداحافظی با مامان بابا و کلی حرف زدن با آرشین رفتم از خونه بیرون..اوف مگه راضی میشد..می خواست باهام بیاد..اونجا می خواهیم کلی راه بریم خسته میشه..تا قول یه عروسک گنده رو بهش ندادم ول نکرد..سوار مزدا3 فیروزه ای خوشگلم شدم و راه افتادم..این ماشین یه جورای برای من حکم بچه رو داره..اینقدر دوسش دارم که خدا میدونه..بچه ها همیشه وابستگی منو به ماشینم مسخره میکنن اما چه کنم،هدیه یه عزیزه که از جونم بیشتر دوسش داشتم اما الان نیست..آرشامم برای تولد 18سالگیم یعنی دوسال و نیم پیش این ماشین رو واسم خرید..با یاده آرشام یه غم بزرگ و غیرقابل انکار نشست تو دلم..بغض به گلوم چنگ زد..بهش قول داده بودم هیچوقت غصه نخوم و ناراحت نباشم..همیشه میگفت:«شاهزاده ی من همیشه باید خنده رو لباش باشه..اگه بفهمم غصه خوردی دیگه باهات حرف نمی زنم»..روی قهر باهاش خیلی حساس بودم..حتی یک ساعت هم نمی تونستم قهر باشم باهاش..برای همین اینطوری میگفت که قبول کنم..حتی الان که نیست هم وقتی ناراحتم و حالم گرفته هسته حس میکنم با چشمای براق و مشکی خوشگلش غمگین بهم خیره شده..اکثرا سعی کردم بخاطرش شاد باشم..اما خدا میدونه بعد از رفتنش دلم مُرد..دیگه امیدی به زندگی ندارم..کاش میشد برگرده پیشم اما حیف.....با یاد آرشام لبخندی زدم و اروم زمزمه کردم:
-بخاطره توهم شده هیچوقت غصه نمی خورم عزیزم..البته تا جایی بتونم.....
لبخندم عمیقتر شد و سرعت ماشین بیشتر..جلو خونه افسون اینا دوتا تک بوق که رمزمون بود زدم و منتظر شدم..دوسه دقیقه بعد خانوم ارا ویرا کرده در ماشین رو باز کرد و سوار شد..همین که نشست شروع کرد به جیغ جیغ کردن..اصولا سلام و احوال پرسیش هم با جیغ بود..جوابشو دادم و پامو گذاشتم رو گاز..افسون دستشو محکم زد رو داشبورت ماشین و گفت:
-چطوری عزیزه خاله؟!..
شاکی گفتم:
-افسون اینقدر محکم میزنی دردش می گیره اه!..
افسون اروم دستشو کشید رو داشبورت و گفت:
-اِ حواسم نبود خو..خاله جون گریه نکن ببخشید..گوگولی خاله نبینم غمتو..اروم باش افرین گلم..برات بستنی میخرم ها..
-مرسی نمی خواد زحمت بکشی..زدی صورتشو ناقص کردی حالا می خواهی با یه بستنی خرش کنی؟..به توهم میگن خاله اخه؟..باید اینقدر محکم ابراز احساسات کنی؟..
افسون نگاهی جدی بهم انداخت و گفت:
-یهو دیدمش ذوق کردم..ببخشید دیگه!..
-چرا به من میگی ببخشید به خودش بگو شاید بخشیدت!..
افسون باز دستشو کشید رو داشبورت و گفت:
-خاله؟..خاله جون؟..از دسته خاله ناراحت نباش..قول میدم ببرمت هرچی خواستی برات بخرم!..
-نمی خواد چیزی بخری براش..الان تشنه ش شده..میریم پمپ بنزین یکم اب براش بخر!..
افسون زد تو سرم و دوتایی زدیم زیر خنده..دخترا می گفتن وقتی این ماشین بچته پس خواهرزاده ماهم میشه..همیشه هم همینطور عین یه ادم حالشو می پرسیدن..با شوخی و خنده بیتا و بعد تبسم رو سوار کردیم..کلی به خودشون رسیده بودن و خوشگل شده بودن..به پاساژ مورد نظر که رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم..چهارتایی با کلی سر و صدا وارد پاساژ شدیم..نگاه چند نفری چرخید طرفمون،یکم خودمون رو جمع و جور کردیم..از همون مغازه اول هر لباسی چشممون رو می گرفت پرو می کردیم......
با کلی پاکت خرید وارد کافی شاپِ پاساژ شدیم تا چیزی بخوریم و یکم خستگی در کنیم..منو بیتا و تبسم لباس خریده بودیم اما افسون مشکل پسند بود..هنوز اون لباسی به دلش بشینه رو پیدا نکرده بود..همیشه با خرید کردنِ افسون مشکل داشتیم..ما زود می خریدیم اما اون همینطوری طولش میداد و از همه لباسا ایراد می گرفت..پا برام نموند دیگه..بیتا یه پیراهن کوتاه فیروزه ای خریده بود که دکلته بود..تا پایین کمر تنگ بود و از اونجا پف دار میشد..خیلی بهش میومد..قشنگترین چیز لباس رنگش بود..تقریبا همرنگ چشمای بیتا بود و هارمونی قشنگی ایجاد میشد..یه کفش به همون رنگ،پاشنه 7سانتی هم خرید........
تبسم هم یه پیراهن طلایی رنگ خرید که اونم کوتاه بود اما از بالا تا پایین کلا تنگ بود..کلی هم روی قسمت بالا تنه ش کار شده بود..خیلی ناز بود..استین هاش تا وسطای بازوش بود..برای برهنگی پاهاش هم یه جوراب شلواری ضخیم رنگ پا گرفت..یه جفت صندلی پاشنه 10 سانتی مشکی هم گرفت..فقط دوتا بند داشت که یکیش دور مچ پا بسته میشد یکیش هم یکمی بالاتر از انگشای پاش..بقیه جاهاش کلا باز بود و پاهاش معلوم میشد..خیلی صندل هاش قشنگ بودن..منم یه جفت از همونا اما رنگ طلاییش رو خریدم..البته گفتم برای این جشن نمی پوشم همینطوری خوشم اومد ازشون خریدم......
منم یه لباس مشکی بلند تا مچ پام گرفتم..دکلته بود و بالاش کار شده بود..یه دنباله خیلی کوتاه هم داشت..تا کمر تنگ بود و از اونجا به پایین گشاد میشد اما پف نداشت..بخاطره جنس لَخت لباس پارچه ش روی هم می لغزید و همین خیلی قشنگش کرده بود..یه کت کوتاه استین سه ربع هم روش داشت برای لختی بالا تنه ش..کلا دوست نداشتم تو جشن ها و مهمونی ها لباس باز بپوشم و همیشه سعی می کردم تا جایی میشه لباس پوشیده بگیرم..از این لباس خیلی خوشم اومده بود اما اگه کت نداشت از خیرش می گذشتم یا شایدم یه کت کوتاه می دوختم براش..کلا عادتم این بود..وقتی لباسم باز باشه همش حس می کنم بقیه دارن بهم نگاه می کنن و همین باعث میشه معذب بشم و بهم خوش نگذره......



روی میز چهارنفره ای گوشه کافی شاپ نشستیم..منو رو برداشتیم و بعد از کلی چرخوندنش هممون قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم..نگاهی به اطراف انداختم..تقریبا شلوغ بود..بیشتر هم دختر و پسر بودن و رو به روی هم نشسته بودن..

یه میز که فاصله ش با ما کم بود،سه پسر نشسته بودن پشتش و از لحظه ی وروده ما چشم ازمون برنداشتن..همینطور میخ ما شدن..یکمی اخمامو کشیدم توهم و نگاهمو ازشون گرفتم..

نگاهم افتاد به دخترا که خیلی مودب نشسته بودن و یه لبخند کوچیک هم رو لباشون بود..جفت ابروهام پرید بالا..با تعجب بهشون نگاه کردم..اینا چرا یهو متحول شدن..با نیشخند گفتم:

-اصلا بهتون نمیاد..جمع کنین خودتون رو ببینم..پسر ندیده ها..تا یه پسر می بینن اب دهنشون راه میوفته..

یهو سه تایی همزمان چشم غره رفتن بهم و سریع همون ژست قبلی رو گرفتن..با خنده گفتم:

-کاش همیشه چندتا پسر باشه تا شما همینطور اروم باشین!..

تبسم با همون حالتش،بدون اینکه لبخندش پاک بشه و ژستش بهم بخوره غرید:

-خفه شو!..

داشتم ریز ریز بهشون می خندیدم که یه دفعه بچه ها از اون حالت در اومدن و با چشمای گرد شده خیره شدن به یه جا..خواستم بچرخم ببینم چی دیدن که یهو بیتا گفت:

-وای وای..

با تعجب بهشون نگاه کردک که ایندفعه افسون گفت:

-واقعا هم وای وای!..

هنوز به همون قسمت خیره بودن،دیگه طاقت نیاوردم و تندی چرخیدم پشت سرمو نگاه کردم..بزرگمهر و ستوده شونه به شونه همدیگه داشتن میومدن سمت میز ما..چشمام گرد شد..

اینا میان اینجا چیکار..قبل از اینکه منو ببینن سریع صاف نشستم و دیگه برنگشتم..هنوز تو بهت بودم..چرا جدیدا انقدر این بزرگمهر رو می بینم..با صدای همیشه شاد و مهربون ستوده بهشون نگاه کردم..داشت سلام میکرد بهمون:

-سلام همکلاسی های عزیز!..

یکی یکی بلند شدیم و سلام کردیم..بچه ها به بزرگمهر هم سلام کردن که براشون مثل همیشه کله مبارکشو تکون داد..منم سلام ارومی بهش گفتم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم چرخیدم سمت بچه ها که در کمال حیرت و تعجب با صدای سرد و محکم همیشگیش جوابمو داد..

به بچه ها نگاه کردم تا مطمئن بشم توهم نزدم..بُهتِ تو چشمای دخترا نشون میداد که درست شنیدم..سعی کردم نشون ندم که تعجب کردم..هنوز تو بهت بودم و خشک شده بودم که صدای ستوده بلند شد:

-اشکال نداره ماهم پیشتون بشینیم؟..اخه تنهایی فاز نمیده..مخصوصا که یه کوه یخی هم پیش ادم باشه!..

بعد با یه حالت بامزه بزرگمهر رو نشون داد..دخترا اروم زدن زیر خنده،منم لبخند ارومی زدم..بزرگمهر با غرور و سردی که باعث شده بود کسی جرات نکنه طرفش بره گفت:

-اگه چرت و پرت گفتنات تموم شد بشینیم؟!..

اینقدر صداش سرد بود که یه لرز بدی افتاد تو تنم و خیلی زود رد شد..به دستم نگاه کردم دیدم پوستم دون دون شده..ستوده لبخند پت و پهنی زد و گفت:

-ببخشید حواسم نبود سرپا وایستادین..بفرمایید بشینید تورو خدا..

همینطور که می نشستم رو صندلی به رسم ادب گفتم:

-شماهم بفرمایید!..

ستوده با همون لبخند شادش گفت:

-چشم چشم..ماهم می فرماییم!..

بزرگمهر چند ثانیه ای خیره شد تو صورتم بعد نگاهشو خیلی اروم ازم گرفت..چرا اینقدر عجیب غریب شده جدیدا..ستوده از پشت میز بغلی کناری دوتا صندلی برداشت و گذاشت بین بیتا و افسون تا بشینن..

بزرگمهر خیلی ریلکس و خونسرد یکی از صندلی هارو برداشت گذاشت کنار منو اروم نشست..این دفعه علاوه بر من و دخترا،ستوده هم چشماش گرد شد..از بهت اومدم بیرون و یکم خودمو جمع و جور کردم..

بزرگمهر نیشخندی بهمون زد و با دست خیلی مغرورانه گارسون رو صدا زد..اصلا معنی این کاراش رو نمی فهمم..یعنی چی اخه..این رفتار و کارای بزرگمهر برای ما که باهاش همکلاسیم خیلی تو چشمه..

گارسون اومد سفارش گرفت،ماهم بهش گفتیم همه رو باهم بیاره اونم رفت..ستوده سرگرم حرف زدن با افسون شده بود..اونم با یه لبخند خیلی بزرگ و گشاد..انگار خیلی از این هم صحبتی خوشحاله..بزرگمهر هم با دست راستش رو میز ضرب گرفته بود..

زیرچشمی به دستش نگاه کردم..انگشتای بلند و کشیده..دستای مردونه و قشنگی داشت..هنوز داشتم نگاه می کردم که حرکت دستش متوقف شد..اوه یعنی فهمید؟..خوب من خیلی قشنگ حس میکردم که منو زیر نظر گرفته پس جای تعجبی نیست که نگاهمو دیده باشه..

هول شده بودم از اینکه مچمو گرفته..مستاصل به تبسم و بیتا نگاه کردم..خونسرد داشتن اطراف رو نگاه می کردن..با صدای ستوده بهش نگاه کردم:

-خوب چه خبرا؟..خوش میگذره خانوما؟!..

دخترا که به طرز عجیبی ساکت و اروم شده بودن،تشکر کردن..ستوده به من نگاه کرد و گفت:

-برای مهمونی منتظرتونما خانوم پناهی!..

انگار فهمیده اون سه تا از خداشونه و فقط باید منو راضی کنه..سرمو تکون دادم و با لبخند همیشگیم گفتم:

-مزاحم میشیم اقای ستوده!..

اخم ریزی نشست بین ابروهای بلندش و گفت:

-اقای ستوده چیه؟..همکلاسی هستیما..اینطوری باهاتون احساس غریبی میکنم..راحت باشین،بگین مهراب تا منم راحت باشم!..

پسره پررو..حالا انگار ما دوست داریم اون باهامون احساس راحتی کنه..اخمام یکم جمع شد..چه دلیلی داره باهاشون صمیمی برخورد کنیم؟..اونا هم یکی هستن مثل بقیه همکلاسی هامون..ستوده همینکه اخم منو دید فهمید می خوام مخالفت کنم..مودبانه و صادقانه گفت:

-ما همه دوستیم باهم..شاید متوجه شده باشین همه بچه ها کلاس مارو به اسم کوچیک صدا می کنن،ماهم همینطور..فقط اکیپ شما خیلی رسمی رفتار میکنه..ما تو یه کلاس درس میخونیم،مثل یه خانواده هستم پس باید راحت باشیم باهم!..

خوب حرفاش رو قبول داشتم..اینطوری فکر می کردن ما مغروریم و دوست نداریم باهاشون صمیمی باشیم..منظورم کل بچه های کلاس هسته..فقط ما چهارنفر کاری باهاشون نداریم و فقط در حد سلام و خداحافظ باهم حرف میزنیم..

بقیه کلاس همیشه باهم قرار میزارن و میرن گردش..اما ما تا حالا جایی نرفتیم باهاشون..این مهمونی اولین جایی هسته که بچه های کلاس هستن و ماهم می خواهیم بریم..خواستم جواب بدم که گارسون سفارشمون رو اورد..وقتی رفت سرمو تکون دادم و گفتم:

-یه خورده سخته برام..شما راحت باشین مشکلی نیست..من اینطوری راحت ترم!..

ستوده خواست چیزی بگه که افسون سریع گفت:

-اقای ستوده این خواهر ما.......

ستوده با اخم پرید وسط حرفش و گفت:

-برای شماهم سخته بگین مهراب؟!..

بعد نگاهشو تو صورت سه تا دختر چرخوند..دخترا به همدیگه نگاهی انداختن و افسون گفت:

-مهراب خان این خواهر ما یه خورده سختگیره!..

خوب اونا همیشه هم راحت تر از من بودن،هم اجتماعی تر..راحت با همه چی کنار میان اما من نمی تونم سریع با پسری که شناخت کاملی ازش ندارم صمیمی بشم..تو همین فکرا بودم و داشتم قهوه م رو مزه مزه می کردم که نفهمیدم بچه ها سر چی دارن بحث میکنن..یه دفعه بزرگمهر زیر گوشم نجوا کرد:

-آبشار!......

دلم هری ریخت پایین و همزمان چون تو فکر بودم تکون محکمی خوردم..لعنتی این چه طرز صدا کردنه؟..چرا اسممو یه جوری به زبون اورد؟..نفسمو محکم فرستادم بیرون و برگشتم سوالی بهش نگاه کردم:

-بله؟!..

با سر انگشتاش زد روی میز و با چشمای ریز شده گفت:

-به همه اینقدر زود اجازه میدی باهات صمیمی بشن؟!..

با تعجب بهش نگاه کردم..یعنی چی؟..متفکر بهش نگاه کردم..یه دفعه فهمیدم منظورش چیه..پسره ابله..فکر کرده کیه..هرچی دلش می خواد میگه نکبت..دلم می خواد خفه ش کنم..عوضی..

اما خوب جرات نداشتم این حرفارو بلند به خودش بگم..چشماش می ترسوند منو..چشمای مشکی و نافذش وقتی به ادم خیره میشن انگار دارن تو عمق وجودت رو رسوخ میکنن..برای همین جرات نگاه کردن به چشماش رو ندارم..سرمو انداختم پایین و گفتم:

-اقای ستوده همکلاسیم هستن..فکر نمی کنم مشکلی باشه..

سرمو که اوردم بالا دیدم داره با پوزخند نگام میکنه..اخمامو کشیدم توهم و نگاهمو چرخوندم سمت بچه ها..کاش زودتر بریم از اینجا..اصلا طاقت نشستن کنار این از خودراضی و مغرور رو ندارم..خیلی نامحسوس برای بچه ها لب زدم:

-پاشین بریم!..

بی توجه رو برگردوندن و دوباره مشغول حرف زدن شدن..معلومه دیگه،خودشون با اون مهرابِ خوش اخلاق و مهربون سرگرم شدن و منو انداختن کنار این پسره ننر!..تو یه تصمیم ناگهانی یه دفعه بلند شدم  و پاکت ها خریدمو هم برداشتم..همه نگاه ها کشیده شد سمت من..لبخندی نشوندم رو لبم و گفتم:

-من واقعا کار دارم باید برم..بچه ها اگه کار نداشته باشن میمونن پیشتون!..

ناخوداگاه جمله اخرم رو با گلایه گفتم..بچه ها که دیدن ناراحتم سریع بلند شدن و گقتن میان!..از بزرگمهر و ستوده خداحافظی کردیم و راه افتادیم..البته من خیلی سرد یه خداحافظی زیر لبی گفتم..راه افتادیم سمت پاساژ تا افسون لباس بخره..تبسم دستمو گرفت و گفت:

-چیشد یه دفعه آبشار؟..بزرگمهر چیزی بهت گفت؟!..

-مهم نیست..بیایین زودتر خرید کنیم و بریم خونه..

حالم گرفته شده بود..اینکه بزرگمهر چه نظری نسبت به من داره حتی یه ذره هم برام مهم نیود..اما منی که همیشه تو برخوردم با دیگران همه چی رو مراعات می کردم و حد خودمو می دونستم،اینطوری در موردم قضاوت کردن حقم نبود..همیشه محتاط بودم و حالا یه پسره ازخودراضی که من اصلا ادم حسابش نمی کنم برگشته اینطوری میگه..واقعا چه فکری با خودش کرده..اه چندش..

برگشتم ببینم بچه ها کجان که دیدم نیستن..با تعجب نگاهی به اطراف انداختم..نبودن..اوف اینا دیگه کی هستن..گوشیم رو از جیبم دراوردم و شماره تبسم رو گرفتم..انگار گوشی دستش بود چون بوق اول تموم نشده جواب داد..با جیغ گفت:

-الو آبشار کدوم گوری هستی؟!..

-این چه طرز صبحت کردنه تبسم..شما کجایین؟..من فکر کردم پست سرم دارین میایین..برگشتم دیدم نیستین..

-این دختره خرو نمی شناسی؟..یه دفعه یه لباس رو دید و دست مارو کشید برد تو مغازه..هرچی گفتیم بزار آبشار رو صدا کنیم انگار کر شده..سرشو عین گاو انداخت پایین و مارو هم مثل کش دنبال خودش کشید..محو و مات لباس شده بود..

غش غش خندید و ادامه داد:

-خواهرمون می خواد خوشگل باشه..چشمش این ستوده بدتر از خودشو گرفته!..

لبخندی زدم و گفتم:

-حالا کدوم مغازه هستین؟!..

-ای وای دو ساعته دارم از پشت گوشی حرف میزنم..ببین راه رفته رو برگرد من میام بیرون!..

-باشه..

گوشی رو قطع کردم و برگشتم..به مغازه ها نگاه می کردم تا ببینم کجان که دیدم تبسم چند متر جلوتر دست به کمر وایستاده..رفتم طرفش و خواستم چیزی بگم که دستمو گرفت و کشید داخل مغازه..کاش از افسون ایراد نمی گرفت..دستمو از شونه در اورد..

-----------------------------------------------------------

اینم پست بعد
منتظر نظراتتون هستم
یا علی
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط 2ba ، asma 22 ، دخمل خوب ، آویـــســا ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، ستایش*** ، moh7777 ، ѕтяong ، ناتاشا1
آگهی
#7
عاشششقشم
ادامش یادت نره لطفا
راستی بالاخره برادرش مرده؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط caran ، دخمل خوب
#8
ممنونم که گذاشتی
خیلی رمان قشنگیه منتظرش هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط asma 22
#9
(13-06-2015، 12:52)asma 22 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عاشششقشم
ادامش یادت نره لطفا
راستی بالاخره برادرش مرده؟؟

بله مرده..توی ادامه متوجه چیزهای بیشتری میشید

سلام به دوستای خوبم
یه پست طولانی براتون میذارم
میبینم که سپاس کمه...اینطور نمیتونم رمان رو ادامه بدما
سپاس و نظر یادتون نره لطفا
---------------------------------------------------
با صدای ایفون نگاه از تی وی گرفتم و بلند شدم..با دیدن بچه ها که از همون بیرون شروع کرده بودن تو سر و کله هم دیگه زدن شاسی ایفون رو زدم..خودمم پریدم رو تراس و با نیش باز منتظرشون شدم..

افسون و بیتا دعواشون شده بود..تبسم هم که طبق معمول از خنده نزدیک بود پهنِ زمین شه..با هم سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم تو خونه..دخترا سرشون رو انداختن پایین و پشت سر هم یکی یکی از پله ها رفتن بالا..حتما فکر کردن کسی خونه اس..همینطور که می رفتن تو اشپزخونه داد زدم:

-کسی خونه نی!..راحت باشین..

حرفم تموم شده،نشده صداشون رفت هوا..سری تکون دادم و مشغول درست کردن قهوه شدم..قهوه که اماده شد یه ظرف هم پر از میوه کردم..با شیر و شکر گذاشتمشون تو سینی و رفتم پیش بچه ها..رو زمین نشسته بودن منم همونجا کنارشون پهن شدم..سینی رو گذاشتم وسط و گفتم:

-تعارف نکنین..خوب حالا باید چیکار کنیم؟!..

افسون دمغ گفت:

-بچه ها چرا نذاشتین بریم ارایشگاه..اینطوری سخته..

-اه افسون باز شروع نکنا..بابا دو ساعت باید بشینی زیر دست ارایشگر ادم حوصله ش سر میره،خسته میشه..اما اینجا هم اماده میشیم،هم باهم حرف میزنیم تا حوصلمون سر نره..قشنگتر هم میشیم چون هرکسی بهتر می دونه چی به صورتش میاد و خودشو بهتر درست میکنه!..

افسون سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت..بعد از خوردن قهوه هامون و یکم میوه مشغول شدیم..هر کدوممون جلو یه ایینه نشسته بودیم و ارایش می کردیم..من جلو میز ارایشم..افسون تو ایینه قدی که کنار در اتاقم بود..بیتا یه ایینه کوچیک همراهش اورده بود..تبسم هم رفته بود تو ایینه دستشویی..از همدیگه نظر هم می پرسیدیم..خیلی صحنه باحالی شده بود فقط یه دوربین کم بود تا ازمون فیلم بگیره یه عمر بشیم سوژه..

اول از همه یه لنز خاکستری روشن گذاشتم تو چشمام..ایده بیتا بود..گفت اینطوری هممون چشم رنگی میشیم..یه مداد مشکی تو چشمام کشیدم با کلی ریمل..اینقدر ریمل زدم که دستم داشت کنده میشد..مژه هام با ریمل زیادی که بهشون زدم خیلی بلند و پر،روی چشمام سایه انداختن..رژ گونه صورتی به گونه هام زدم..یه رژ لب مات صورتی هم به لبام زدم که برجستگی لبامو بیشتر کرد..می دونستم الان از همه بچه ها ارایشم ساده تره..

موهام چون قبل از اومدن بچه ها از حموم اومده بودم و هنوز خیس بودن ژل زدم و گذاشتم همونطور با حلقه های بزرگی که پایینشون درست شده بود خشک بشن..پایینشون خیلی قشنگ به حالت فر درشت شده بود..هر موقع حموم میرم همینطور میشن..همیشه با سشوار و اتو صافشون میکنم اما الان به نظرم اینطوری قشنگ تر بود..وقتی صافشون می کردم تا وسط کمرم قدشون میرسید اما وقتی همینطور حلقه ای می زاشتم بمونه تا زیر شونه هام میرسیدن..

وقتی موهام خشک شد از کنار گوش هام موها رو کشیدم و بردم پشت سرم..یه کلیپس برداشتم و زدم بهشون..چشمام بخاطره کشیدن موهام خمارتر و کشیده تر شدن..موهام از بالا به صورت ابشار حلقه حلقه ریخت پایین..یکم از موهایی که رو کمرم بود اوردم جلو و رو شونه هام ریختم..جلو هام رو یکم پوش دادم و با یه سنجاق سر کوچیک مشکی که اصلا دیده نمیشد بالا نگهشون داشتم..زیاد پوش ندادم و نبردمشون بالا چون خوشم نمیومد فقط در حد یکم غنچه شدن..

بلند شدم چرخیدم سمت بچه ها دیدم هنوز مشغولن..پیراهنمو برداشتم و رفتم تو اتاق ارشین لباس رو پوشیدم و یکم تو ایینه اتاق خودمو مرتب کردم..کت رو فعلا نپوشیدم تا وقتی خواستیم بریم..صندل ها پاشنه 3 سانتی مشکیم رو پام کردم و رفتم تو اتاق خودم..درو که باز کردم سه جفت چشم چرخید طرفم..پا که گذاشتم تو اتاق افسون از بالا تا پایین بهم نگاه کرد و کش دار گفت:

-جــــــــون!..

تک خنده ای کردم و گفتم:

-گمشو..هیز..

چرخی زدم و ادامه دادم:

-چطوره؟!..

بیتا لبخند مهربونی بهم زد و گفت:

-عالی شدی عزیزم..

-مرسی..

تبسم هم با لبخندی مشابه بیتا گفت:

-بیست خواهری!..

با لبخند سرمو تکون دادم..افسون اخماشو کشید توهم و گفت:

-ضعیفه وقتی من جونِ کشدارِ معروفمو میگم یعنی حرف نداری!..دیگه نظر نامحرمو نپرسی ها..دفعه اخرت بود!..

همه اینارو با صدای کلفت و لاتی می گفت..خنده ای کردمو گفتم:

-در حال حاضر نامحرم تر از تو پیدا نمیشه..چشمات همش هرز میره..بشین جلو ایینه ارایشتو بکن!..

یه پالتو کوتاه کرم رنگ برداشتم با شال قهوه ای تا روی لباسم بپوشم..کت لباسمم گذاشتم کنارشون..نگاهی دوباره تو ایینه انداختم..همه چی خوب بود..نشستم رو تخت و به بچه ها نگاه کردم..یکم که گذشت حوصله م سر رفت گوشیمو برداشتم و مشغول بازی کردن شدم..

اینقدر گرم بازی شده بودم و به جاهای حساس رسیده بودم که اصلا حواسم به بچه ها نبود..سرمو انداخته بودم پایین و همه وجودم شده بود چشم و به گوشی نگاه می کردم که یه چیزی محکم خورد تو سرم..یکم رفتم جلو و دوباره برگشتم سرجام..صدای خنده بچه ها بلند شد..چشم غره ای بهشون رفتم..افسون همینطور که می خندید گفت:

-رودخونه نمی خواهی بلند شی بریم؟..ساعت 7 شد!..

با تعجب نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم دیدم راست میگن..بدون توجه به اینکه اسممو مسخره کرد،بلند شدم همینطور که پالتوم رو می پوشیدم به بچه ها نگاه کردم..خیلی ناز شده بودن..لباسا فیت تنشون بود و ارایششون هم قشنگ شده بود..

بیتا سایه فیروزه ای همرنگ لباسش و چشماش زده بود با یه خط چشم پهن پشت چشمش..رژ گونه و رژلب اجری هم زده بود..لبا بزرگ و قلوه ایش با اون رژ اجری براق خیلی تو چشم بود..

افسون هم که یه پیراهن مشکی کوتاهه استین حلقه ای خریده بود..یه ساپورت مشکی توری هم زیر لباس پوشیده بود..با چکمه های مشکی بلند تا زیر زانو و پاشنه ده سانتی..ارایش مشکی نقره ای هم کرده بود..قشنگ شده بود..

تبسم هم یه مداد مشکی تو چشماش کشیده بود و چشماش بیشتر از همیشه پر از اب شده بودن..ارایشش هم مات بود..یه سایه کرم قهوه ای محو زده بود با رژ گونه و رژ لب طلایی..خیلی ناز شده بود..

همگی مانتو و پالتو رو لباسمون پوشیدیم با شال..کت لباسمو تو کیفم گذاشتم تا اونجا بپوشم..یکم دلهره داشتم..اولین بار بود بین بچه های کلاس و کلا یه جشن تقریبا غریبه،این تیپی قرار بود حاضر شم..با 206 بیتا قرار بود بریم..درهای خونه رو قفل کردم و سوار ماشین شدیم..

تو راه اینقدر حرف زدیم که نفهمیدم اصلا کی رسیدیم..فقط بین راه ایستادیم یه دسته گل خوشگل خریدیم..جلوی در پر بود از ماشین های شیک و مدل بالا..زنگ درو فشردیم و منتظر شدیم تا باز شه..صدای بفرمایید ستوده از ایفون اومد و بعد در با تقی باز شد..اخر از همه رفتم داخل..

نگاهی به اطراف انداختم..اومم..حیاط و نمای خونه خیلی خوشگل بود..تا یه جاهایی ماشین پارک شده بود..بعد از اون تا ساختمان دوطرف پر از درخت بود..فقط یه راه باریک سنگ فرش شده،تا پله های ورودی خونه به شکل زیبایی درست شده بود..تو همون جاده کوچیک که فقط دونفر می تونستن کنار هم قدم بزنن،دوتا دوتا رفتیم سمت خونه..انتهای این راه باریکه سه پله بود..بعد از پله ها تراس بود که ستوده با لبخند همونجا ایستاده بود و بهمون نگاه میکرد..

یکی یکی باهاش احوال پرسی کردیم و اونم بعد از جواب دادن،دعوتمون کرد داخل..وقتی وارد شدیم همه بچه ها بجز ستوده که کنار ما بود و بزرگمهر که دست به سینه با لبخند کجی بهمون نگاه میکرد،شروع کردن به دست و سوت و جیغ زدن..یه لحظه حس کردم پرده گوشم پاره شد..شوکه وایستادم..اینا چرا همچین می کنین!..یه صداهایی هم از گوشه و کنار میومد..دخترا خوشحالی می کردن پسرا تیکه مینداختن چون اولین بار بود تو مهمونی هایی راه مینداختن شرکت می کردیم..

بدون توجه بهشون رفتیم سمت اتاقی که ستوده راهنماییمون کرده بود..مانتو و شالمون رو دراوردیم..جلو ایینه یکم موهامو مرتب کردم و منتظر بچه ها شدم..یه ایینه بیشتر تو اتاق نبود..همدیگه رو هُل می دادن تا خودشونو مرتب کنن..اینقدر این کارو تکرار کردن که جیغم دراومد:

-اه چرا اینقدر معطل میکنین..اگه همو هل ندین زودتر کارتون راه میوفته..

با این حرفم اروم شدن و یکی یکی رفتن جلو ایینه..وقتی یه دور دیگه ارایش کردن رضایت دادن بریم بیرون..والا..اینقدری اینا طولش دادن انگار داشتن از اول ارایش می کردن..یکی یکی از کنارم رد شدن و رفتن از اتاق بیرون..منم پشت سرشون رفتم و درو بستم..

خونشون دوبلکش بود و ما تو یکی از اتاقا بالا بودیم..از پله های مارپیچ رفتیم پایین..پله ها تو سالن پذیرایی بودن..پله ها که تموم میشدن وارد سالن میشدیم..یه پذیرایی بزرگ که با دو دست مبل راحتی مبله شده بود..کف پارکت قهوه ای بود و فقط دوتا فرش کرم قهوه ای کفش پهن کرده بودن..مبل های راحتی دایره شکل و قهوه ای رنگ بودن..یه تی وی روی دیوار هم جلوی مبل های راحتی بود..زیرش هم همه نوع وسایل صوتی بود..سمت چپ هم با دو سه تا پله جدا میشد و یه سالن دیگه بود که با مبل های چوبی چیده شده بود..مبل های چوبی هم چوبشون قهوه ای بود و پارچه شون کرم رنگ بود..سمت راست هم اشپزخونه اپن بود که کنار اپنش میز ناهارخوری دوازده نفره ستِ مبل های چوبی بود..

یه اهنگ ملایم پخش میشد و همه بچه ها روی مبل های راحتی نشسته بودن و باهم حرف میزدن..رفتیم پیششون و با همشون سلام و احوال پرسی کردیم..همشون اظهار خوشحالی کردن از اینکه اومدیم تو جمعشون..کنارشون نشستیم و تو بحثشون که در مورد دانشگاه و امتحانات بود شرکت کردیم..حدود ده تا دختر و پسر هم بود که نمی شناختیمشون،حدس زدم دوستای بیرون از دانشگاهشون باشن..

رو مبل نشسته بودم و افسونم کنارم بود که نگاهم ناخوداگاه چرخید سمت بزرگمهر..داشت با یکی از پسرایی که نمی شناختم حرف میزد..طبق معمول هم اخم رو پیشونیش خود نمایی میکرد..چقدر اخم میکنه این پسر..خسته نمیشه؟..هرموقع دیدمش ابروهاش تو هم گره خورده بود..واقعا تو کارش موندم..یه پسر چرا باید اینطوری باشه..الان تو سنی هسته که باید کلی خوش بگذرونه و جوونی کنه..چرا باید اینقدر خشک و جدی باشه..

همینطور داشتم فکر می کردم و بدون اینکه متوجه باشم خیره شده بودم به صورتش..یه دفعه برگشت و مچمو گرفت..صورتم از خجالت داغ شد..دیگه دیر شده بود که نگاهمو ازش بگیرم..الان چه فکرا پیش خودش میکنه..

نمی دونم تو چشمام چی دید که گره ابروهاش باز شد و یه لبخند کج نشست کنج لبش..سریع نگاه ازش گرفتم..اوف..چرا اینقدر نگاهاش سنگینه؟..از حق نگذریم خیلی جذاب و خوشتیپه..

چشمای مشکی و خمار..ابروهای نه زیاد پهن نه زیاد باریک اما بلند و مشکی..بینی قلمی و مردونه..لبای نازک که روی صورتش خیلی میاد..و پوست گندمی..همه ی اینا تو صورت گردش قشنگ و بدون نقص نقاشی شدن..قد بلند و هیکلی پر و عضلانی که مشخصه خیلی براش زحمت کشیده..سینه ی پهن و برجسته..بعضی اوقات دیدم که ته ریش میزاره،خیلی به صورتش میاد و سنش رو بیشتر نشون میده، قیافه ش مردونه تر میشه..خیلی کم ته ریش میزاره همیشه صورتش هشت تیغ شده س..موهاش هم همیشه سه چهار سانت بیشتر نیست..نمیزاره از این اندازه بلند تر بشن..در کل صورت خیلی خواستنی و هیکل چشم گیری داره..

سرمو انداختن پایین تا متوجه خجالتم نشه..واقعا چه فکری کردم اونطوری زل زدم بهش..ناراحت بودم از فکرایی که شاید درموردم می کنه..اونی که وقتی دید به ستوده اجازه دادم اسممو صدا بزنه اونطوری درموردم قضاوت کرد پس الانم خیلی فکرا میکنه..پوف بلندی کشیدم..کاش کور میشدم و اینطوری بهش نگاه نمی کردم..

با صدای اهنگ شادی که یهو پخش شد همه بچه ها با جیغ و سوت پریدن وسط..خنده م گرفت..انگار منتظر اهنگ بودن تا بریزن وسط..دخترا هم سه تایی حمله کردن کنار بقیه و مشغول رقص شدن..با لبخند تکیه دادم به پشتی مبلِ دو نفره ای که روش نشسته بودم و مشغول دید زدن بچه ها شدم..

بازم سنگینی نگاهه بزرگمهر رو حس می کردم..اوف چقدر این ادم عجیب غریبه..اصلا نمیشه درکش کرد..مطمئنم از این کاراش منظور داره..یه دلیل برا خودش داره اما من نمی فهمم چیه..چرا باید این اواخر همش حواسش به من باشه..

خیره شده بودم به بچه ها و تو فکر بودم که با صدای افسون پریدم..از وسط جمعیتی داشتن می رقصیدن جیغ میزد و صدام می کرد برم پیششون..لبخندی بهش زدم و ابروهامو به نشونه مخالفت انداختم بالا..همینطور که قر میداد اومد طرفم..در حال تکون دادن خودش دست منم کشید و بلندم کرد..دوتایی رفتیم وسط و شروع کردیم به رقصیدن..برای اینکه همراهیشون کرده باشم یه اهنگ باهاشون رقصیدم و برگشتم نشستم..اصولا تو جمع نمیرقصم..زیاد مجبور باشم یه تکونی به خودم میدم..

با حس نشستنه کسی کنارم نگاه از بچه ها گرفتم و چرخیدم..با دیدن بزرگمهر ابروهام پرید بالا..دیگه دارم از این کاراش کلافه میشم..حوصله م سر رفته بود..این سه تا هم که انگار نه انگار منم همراهشون هستم،بی خیال دارن خوش می گذرونن..از بیکاری تصمیم گرفتم یکم با این بزرگمهرِ از دماغ فیل افتاده حرف بزنم!..چرخیدم طرفش و گفتم:

-شما چرا تنها نشستین؟..

بزرگمهر به یه نفر اون طرف سالن با علامت چیزی گفت و بعد برگشت به من نگاه کرد..با چشمای خمار و مغرورش بهم نگاه کرد و سرد گفت:

-از جمع زیاد خوشم نمیاد!..

سرمو تکون دادم و خواستم چیزی بگم که یکی از دوستاشون با دوتا لیوان نوشیدنی اومد..خیلی به چشمم اشنا بود..مخصوصا چشمای سبز تیره ش..سینی تو دستشو گرفت طرف من و گفت:

-بفرمایید خانومِ.....

با تعجب گفتم:

-پناهی هستم!..

با لبخند سری تکون داد و گفت:

-بفرمایید خانوم پناهی!..

بعد به سینی تو دستش اشاره کرد..با تعجب زیاد گفتم:

-مرسی..اهلش نیستم..

چشماشو با شرمندگی انداخت پایین و گفت:

-اوه ببخشید!..نمی دونستم..

-عیب نداره..

سرشو تکون داد و این دفعه به بزرگمهر تعارف کرد اونم یه لیوان برداشت..اون یکی لیوانم خودش برداشت و سینی رو گذاشت رو میز جلومون و کنارمون نشست..پسر جذابی بود..چشمای سبز تیره ای داشت..بینی قلمی و لبای قلوه ای..پوست سفید و صاف..هیکل عضلانی داشت اما از بزرگمهر کوچیکتر بود..از همه مهمتر حس می کردم می شناسمش..چهره ش خیلی برام اشنا بود..سر صحبتو باز کرد:

-تا حالا تو جمع ندیدمتون؟!..

با لبخند سرمو تکون دادم:

-اولین بارِ تو جمع بچه ها هستم..

اونم سری تکون داد و گفت:

-امیر هستم..از اشناییتون خوشوقتم!..

چه با ادب..از همون اولی دیدمش فهمیدم پسر مودب و با شخصیتی هسته..با همون لبخندم گفتم:

-همچنین..

با تردید گفت:

-ببخشید شما با اقای سعید پناهی نسبتی دارین؟!..

با تعجب بهش نگاه کردم..بابای منو از کجا می شناخت؟..متعجب گفتم:

-بله پدرم هستن..شما از کجا می شناسینش؟!..

چند لحظه خیره نگام کرد بعد با حیرت گفت:

-آبشار؟!..

چشمام گرد شد..اسم منو از کجا میدونه..من که فقط فامیلمو بهش گفتم..وقتی دید با چشمای گرد بهش نگاه میکنم گفت:

-آبشار خودتی؟!..

این چرا اینقدر زود پسرخاله شد؟..با همون چشای گرد شده نیم نگاهی به بزرگمهر انداختم..الان پیش خودش چه فکرا میکنه..میگه همه پسرا این دخترو می شناسن..موشکافانه داشت مارو نگاه میکرد..دوباره به امیر نگاه کردم و گفتم:

-منو از کجا می شناسین؟!..

با لبخنده شاد و خوشحالی گفت:

-آبشار یعنی تو منو یادت نمیاد؟..امیر..امیر علیزاده..همبازی بودیم باهم!..

با بهت بهش نگاه کردم..پس بگو چرا اینقدر قیافه ش به نظرم اشنا اومد..اما اونا که ده سال پیش رفتن المان..یعنی برگشتن؟..اینقدر بی خبر؟..متعجب و خوشحال تو جام یکم جابه جا شدم و با هیجان گفتم:

-امیر..چطوری تو؟..چقدر عوض شدی..مگه شما المان نبودین؟!..کی اومدین؟..خاله و عمو خوبن؟..ارغوان؟..

یکم متمایل شد طرفم و با خوشحالی گفت:

-اره همه خوبن..انگار نمی دونی خودت چقدر عوض شدی..دختر اصلا نشناختمت..اگه فامیلتو نگفته بودی عمرا اگه می تونستم بفهمم تویی..یکسالی هست برگشتیم..اتفاقا بابا پرس و جو کرد تا پیداتون کنه اما خونتون رو عوض کرده بودین..همین هفته پیش بابام تونست از طریق شرکت بابات عمو رو پیدا کنه..تازه همدیگه رو هم دیدن قرار بود چند روز دیگه بیاییم خونتون..آبشار نمی دونی چقدر خوشحالم می بینمت!..

به کل وجود بزرگمهر رو فراموش کرده بودم..خیلی خوشحال بودم..امیر و ارغوان از دوستای بچگی و خانوادگی ما بودن..همیشه با هم بودیم..بابای امیر از دوستای بابام بود و همیشه باهم رفت و امد داشتیم..ده سال پیش وقتی بخاطره کار عمو مجبور شدن برن المان خوب یادمه یک هفته اعتصاب غذا کردم..یک هفته خودمو تو اتاقم حبس کردم و همش گریه کردم..

اون موقع که ده سالم بود عاشق امیر شده بودم..الان که یادم میوفته خنده م میگیره..چقدر بچه بودم من..کم کم رفتنشون برام عادی شد و حتی فراموششون کردم..اما الان واقعا خوشحال بودم که برگشتن..به امیر نگاه کردم..چشماش برق میزد و یه لبخند شیرین رو لباش بود..انگار اونم از دیدن من خیلی خوشحال شده..با صدای سرد و خشک بزرگمهر بهش نگاه کردم:

-چه جالب!..

امیر که انگار تازه متوجه بزرگمهر شده با ذوق گفت:

-وای پسر از خوشحالی دارم بال درمیارم..ما از بچگی باهم بودیم..انگار 4تا جسم بودیم تو یه روح..

یکم لهجه گرفته بود..خیلی بانمک حرف میزد..لبخندی به طرز حرف زدنش زدم..امیر داشت برای بزرگمهر از بچگی هامون تعریف میکرد اونم با یه پوزخنده محو خیلی معمولی گوش میداد..منم با خوشحالی گوشم به حرفای امیر بود..وای چه روزایی بود..امیر وقتی قشنگ برای بزرگمهر از سیر تا پیاز اشنایی و دوستی و جداییمون حرف زد،دوباره چرخید سمت من و گفت:

-خوب دیگه چه خبر؟..چیکارا کردین تو این مدت؟..

با لبخند گفتم:

-بی معرفت یه سراغی نباید می گرفتی؟..من تا یک هفته بعد از رفتنتون خودمو تو اتاقم حبس کردم..نه با کسی حرف میزدم نه بیرون می رفتم..خیلی دلم براتون تنگ شده بود..از ارغوان بگو؟..خوبه؟..چی میخونه؟!..

باهمون لبخند جذابش گفت:

-شرمنده به خدا..حالا برات میگم همه چی رو..ارغوانم خوبه..ستاره شناسی میخونه..

پقی زدم زیر خنده..این دختر از همون موقع هم به ستاره و ماه و کلا اسمون علاقه داشت..همیشه یکی از این دوربین شکاری ها تو شب دستش بود و به اسمون نگاه میکرد..چقدر دلم براش تنگ شده..دوست داشتم همین امشب ببینمش..امیر هم از خنده من خنده ش گرفت و گفت:

-اگه ارغوان بفهمه به رشته ش خندیدی زنده ت نمیزاره..

خنده م رو به زور جمع کردم و گفتم:

-نه به رشته ش نمی خندم..یادمه از همون بچگی به اسمون علاقه داشت..

امیرهم خندید و گفت:

-اره..دوربینشو یادته؟!..

دوباره زدم زیر خنده..میون خنده م چشمم افتاد به بزرگمهر که با یه نگاهه خاص بهم خیره شده بود..دلم لرزید..این پسر پاک زده به سرش..خنده رو لبم ماسید..تک سرفه ای کردم تا تسلطمو به دست بیارم..امیر خواست چیزی بگه که یکی صداش زد..لبخندی به من زد و گفت:

-نمیزارن دو دقیقه بشینیم..من برم ببینم چیکارم دارن..میام پیشت دوباره..حالا که پیدات کردم دیگه ولت نمیکنم..

با خنده سرمو تکون دادم و اونم رفت پیش دوستاش که صداش زده بودن..بزرگمهر با خیرگی بهم نگاه میکرد..اخمام رفت توهم..دیگه داشت صبرم تموم میشد از کاراش..پسره خجالت نمیکشه زل زل به من نگاه میکنه..با همون اخمای درهم گفتم:

-مشکلی پیش اومده اقای بزرگمهر؟..

با همون خیرگی گفت:

-شهراد!!!

با تعجب بهش نگاه کردم..چه ربطی داشت..وقتی نگاهه متعجب منو دید گفت:

-خوشم نمیاد هی میگی بزرگمهر..اسمم شهراده!..

اخمام دوباره رفت توهم:

-دلیل نداره اسمتونو صدا بزنم..

سرشو تکون داد و با تاکید گفت:

-دلیلم پیدا میکنیم..

نفهمیدم منظورش چیه پس دیگه موضوع رو کش ندادم..اصلا از نگاهه خیره ش ناراحت نبودم..نگاهش مثل پسرای هرزه نبود..یه جور خاصی خیره میشد که دلمو نااروم میکرد..فقط کلافه میشدم بخاطره سنگینی نگاهش..در کل نگاهش تنمو می لرزوند..بد نبود،هرزه نبود،حتی ارامش بخش و مهربون هم نبود..یه چیزی تو چشماش بود که دلم و کل وجودمو به لرزه مینداخت..

بخوام پیش خودم اعتراف کنم نگاهاشو با اینکه سنگین بود و کلافه م می کرد،دوست داشتم..چشمای مشکیش به فکرم مینداخت..طوری که ساعت ها هم بهشون فکر میکردم بازم نمی تونستم رازشون رو بفهمم!..اینقدر کارا و رفتاراش عجیب شده که نمی تونم بهش فکر نکنم..دلم میخواد نصف عمرمو بدم تا بفهمم پشت این چهره سرد و خشک و نگاهه مرموز چه چیزی نهفته اس..طوری مرموز رفتار میکنه که ادم ناخوداگاه ازش می ترسه..

تو تمام زندگیم بعد از آرشام و بابام این بزرگمهر تنها مردیه که فکرمو مشغول خودش کرده..اصلا هم از این موضوع خوشحال نیستم اما دست خودم نیس..یکم که دورم خلوت میشه فکرم کشیده میشه سمتش..با بشقاب میوه ای که جلوم گرفته شد از فکر اومدم بیرون..نگاهی به کسی که بشقاب رو جلوم گرفته بود انداختم..چشمام از شدت بهت و حیرت میخواست از کاسه بزنه بیرون..نگاهی به صورت خونسرد و عاری از احساسش انداختم که پوزخند مسخره ای زد و با تمسخر گفت:

-اینقدر تو فکر بودی که مهراب هرچی صدات زد متوجه نشدی..مجبور شدم برات بردارم..بگیر دستم افتاد..برو به خودت افتخار کن..شهراد برات میوه برداشته..هرکسی این افتخار نصیبش نمیشه ها..

با حرفاش اخمام رفت توهم..پسره نچسبِ از خود راضی..مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:

-من با کمال میل این افتخارو تقدیم میکنم به کسایی که ارزوش رو دارن..این خوش خدمتی ها شاید برای دیگران اونم از طرفه...

پوزخندمو عمیقتر کردم و با تمسخر بهش خیره شدم و ادامه دادم:

-شهراد بزرگمهر یه ارزو باشه اما برای من پشیزی ارزش نداره!..

حرفم که تموم شد غش غش زد زیر خنده..فکر کردم با حرفام عصبانی میشه اما برعکس شد..میخواستم حرصشو دربیارم..حالا اون با خنده ش حرص منو دراورد..اخممو شدیدتر کردم و با تشر گفتم:

-هی به چی میخندی..فکر نمیکنم حرفام خنده داشت!..

اصلا توجهی به من نمیکرد..یکم دیگه خندید بعد نگاهی بهم انداخت..نگاهی پر از تحقیر..پر از تمسخر..نگاهی که بند بند وجودمو به اتیش کشید..توقع داشتم عصبانی بشه و چندتا لیچار با عصبانیت بارم کنه و من خوشحال بشم از اینکه حرصشو دراوردم اما این نگاه از صدتا فحش و بد بیراه بدتر بود..نگاهی که باعث شد حس کنم خیلی کوچیکم..تو نگاهش غرور و خودبزرگ بینی بیداد میکرد..حس حقارت به جونم افتاد..حس کردم اون تو اسموناس و من روی زمین..

واقعا هم با نگاهش می خواست همین حس رو بهم القا کنه..موفق شد..اون با کوچیک کردنه دیگران خودشو بزرگ میکنه..دیگران رو زمین میزنه و با ایستادن روی غرور و دل شکسته شده بقیه خودشو میکشه بالا..از همچین ادمی نباید هیچ توقعی داشت..اصلا دوست ندارم یه روزی این کوه غرور بشکنه..که اگه بشکنه صداش تمام شهرو پر میکنه..اما به بزرگی خدا هم هیچ شکی ندارم..مطمئنم یه روزی یه جایی تقاصِ این همه تمسخر و شکستن بقیه رو ازش میگیره!..امیدوارم هرچه زودتر به خودش بیاد تا هیچوقت اون روز رو نبینه..

باید بیشتر حواسمو جمع کنم..این ادم مریضه..واقعا باید ازش ترسید..الان به این نتیجه رسیدم که حق داشتم ازش بترسم..دیگه حتی نمی خوام گذرم به اطرافش بیوفته..دلم خیلی از نگاهش سوخت..تو عمرم نذاشتم کسی از کارام و حرفام حس کنه ازم کوچیکتره..همیشه هم جواب این کارمو دیدم و کسی یه توهین کوچیک هم بهم نکرده اما این پسر انگار این کار براش عادی بود..چون قشنگ بلد بود چطوری اون حس رو بهم منتقل کنه..هیچوقت تو زندگیم اینقدر دلم نسوخته بود..نه برای خودم..بلکه برای این پسر که اینده سختی رو براش میبینم......

دیگه تا اخر مهمونی حتی از یک قدمیه بزرگمهر هم رد نشدم..امیر چندبار دیگه هم اومد پیشم..شماره هامون رو رد و بدل کردیم تا در ارتباط باشیم باهم..دخترا هم خسته شده بودن از رقص،ولو شده بودن کنار من و از مهمونی تعریف میکردن و ناراحت بودن که تا الان شرکت نمیکردن..لبخندی بهشون زدم..در طول مهمونی چندبار سنگینی نگاهه بزرگمهر رو طبق معمول حس کردم اما به شدت جلوی چرخیدن چشمام رو به طرفش گرفتم..دیگه اصلا دوست نداشتم حتی اتفاقی نگاهم بهش بیوفته!..کسی که با کوچیک کردنه دیگران خودشو بزرگ میکنه حتی ارزش فکر کردن هم نداره!..

ستوده با یه گیتار از پله ها اومد پایین..بچه ها که گیتار رو دستش دیدن صدای جیغشون بلند شد..لبخند نشست رو لبام..کلا صدای گیتار رو دوست داشتم..با دخترا کلاس گیتار رفتیم..بچه ها بعد از چند جلسه ول کردن اما من تا اخر رفتم..هنوز گاهی مشکلی پیدا میکنم میرم تو موسسه..استاد موسیقیمون یه پسر تقریبا 30ساله بود که الحق کارش حرف نداشت..من که راضی بودم ازش..شایدم چون علاقه داشتم زود متوجه میشدم..

همه گرد هم نشستیم..بزرگمهر روبه روم نشسته بود و امیر هم کنارش بود..امیر لبخند یک ثانیه از لباش پاک نمیشد..همون موقع ها هم همیشه مهربون بود..مهراب گیتارشو دستش گرفت و بعد از چند لحظه تا خواست شروع کنه بزرگمهر که کنارش نشسته بود یه چیزی تو گوشش گفت..چشمای ستوده برق زد و با ذوق گیتارو داد دسته بزرگمهر..با این کار صدای دست همگی بلند شد..ما چهارنفر هم عین خلا گیج بهشون نگاه می کردیم..نازی یکی از دخترای کلاس که کنارمون نشسته بود وقتی قیافه مارو دید لبخندی زد و گفت:

-تو مهمونی ها بچه ها هرچقدر اصرار می کردن قبول نمی کرد که براشون بزنه..اخه صداش محشره!..

سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با کنجکاوی به بزرگمهر نگاه کردم..دوست داشتم ببینم چی میخواد بزنه..خیلی ماهرانه شروع کرد به زدن..صدای گیتار که بلند شد همه ساکت شدن..هیچ صدایی جز صدای خوش اهنگه گیتار نمیومد..بعد از یکم اهنگ شروع کرد به خوندن:

«یه عالمه حرف پشتمه..خبر ندارن که چیشد..

میون عشقه من و اون یهو چطور جدایی شد..

نمی دونن که این کارا..باعث این سیاهیه..

خودکشیه اون از روی..نگاه های ناپاکیه!..

سوزوندیش اتیش خونمو..گرفتنم گفتن نرو..

خاکسترش موند واسه من..می کوبم دیوار سرمو..

عشقش واسه من کم نبود..اون بود که دورم غم نبود..

الا نگاه های حسود میونه ما مشکل نبود..»

الحق که صداش معرکه بود..اما چیزی که نظرمو جلب کرد چشمای فوق العاده غمگینش بود و انتخاب این اهنگ..چرا این اهنگ؟..چرا چشماش پر از غمه..حتی یه لحظه برق اشکم تو چشماش دیدم..یعنی بزرگمهر کسی رو از دست داده؟..صدا از کسی در نمیومد..همه مسخ صدای قشنگ و سوز صداش شده بودن..چشمامو بستم..دوست نداشتم تو چشماش جز غرور چیزی ببینم..نمی دونم چرا اما..اذیت شدم غم تو چشماشو دیدم..هنوز چشمام بسته بود که زمزمه خیلی ارومه نازی رو بغل گوشم شنیدم:

-خواهر شهراد خودکشی کرده..میگن عاشق خواهرش بوده..خیلی دوسش داشته!..

سریع چشمامو باز کردم به نازی نگاه کردم..اشک تو چشماش جمع شده بود..دلم پر از غم شد..با غصه مثل خودش زمزمه کردم:

-اخه چرا؟!..

یه قطره اشک از چشمای نازی ریخت پایین و شونه هاش رو به نشونه ندونستن انداخت بالا..دوباره به بزرگمهر نگاه کردم..چشماشو هاله ای از غم پوشونده بود..فکش منقبض شده بود..صورتش یکم به قرمزی میزد..با همون حال بدش ادامه اهنگ رو خوند:

«حالا یه چهل روز میشه که از رفتنت گذشته و..

جز ریش و مشکی پوشیدن..کاری نکردم واسه تو..

داغون و خسته ام این روزا..صبرم سر اومده دیگه..

میخوام یه دم اروم باشم..غصه اگه امون بده..

پس کی میشه نوبته من..خدا فرصت نده به من..

میخوام برم به دیدنش..دارم میام ای عشقه من..

چشماتو از رو من نبند..ببین که اومدم بخند..

دوباره شاد و بی غمیم..از اینکه ما پیشه همیم!..»

صداش یه لرزش نامحسوس گرفته بود..انگار بغض نشسته تو گلوش..حال و اوضاعه بزرگمهر از یه طرف،کلافگی خودم از طرف دیگه..چرا باید اینقدر کلافه بشم از ناراحتیش..اونم یکیه مثله بقیه..نه مثل بقیه نیست..چه فرقی داره؟..خوب..خوب اون ادمیه که همیشه غرور تو چشماش لبریزه اما الان چشماش جز غم هیچی توشون نیست،به نظرم این خودش یه فاجعه اس که بزرگمهره تندیس غرور رو بدون غرور ببینیم!..چه استدلالی،افرین..با بلند شدنه دوباره صدای بزرگمهر دست از میتینگ با خودم برداشتم و گوشام تیز شد:

«یه عالمه حرف پشتمه..خبر ندارن که چیشد..

میون عشقه من و اون یهو چطور جدایی شد..

نمی دونن که این کارا..باعث این سیاهیه..

خودکشیه اون از روی..نگاه های ناپاکیه!..»

(احمد صفایی..40روز)

دستاشو همینطور روی سیم های گیتار نگه داشته بود..سرشو انداخته بود پایین..یکم که دقت کردم دیدم نامحسوس داره نفسای عمیق میکشه..می خواست خودشو اروم کنه..چون دقیقه روبه روی من نشسته بود همه حالتهاشو می دیدم..دوسه دقیقه ای همه ساکت بودن و به بزرگمهر نگاه می کردن اما یه دفعه همزمان شروع کردن به دست زدن..سرشو بلند کرد و با غم لبخند کجی زد..گیتارو داد دسته مهراب و اروم بلند شد و دست به جیب راه افتاد سمت بیرون..

ستوده یکم ناراحت به رفتنش نگاه کرد بعد برای اینکه جو رو عوض کنه گیتارو گذاشت رو پاش و شروع کرد به زدنه یه اهنگ شاد..دوباره سر و صداشون بلند شد..یکی دوتا از بچه ها بلند شدن شروع کردن به رقصیدن..همه حواسم به بیرون بود..ناخوداگاه به سمتش کشیده میشدم..تو یه موقعیت که دیدم کسی حواسش نیست بلند شدم راه افتادم سمت حیاط..

با یه دور چشم چرخوندن پیداش کردم..به یه درخت تکیه داده بود و سیگاری هم دستش بود..باد سردی میوزید..بازوهامو بغل کردم و راه افتادم سمتش..از صدای قدمام برگشت..منو که دید انگار اصلا ادم ندیده..دوباره برگشت به جلوش نگاه کرد و مشغول کشیدن سیگارش شد..بدون اینکه چیزی بگم کنارش ایستادم..ته سیگارو انداخت و پاشو گذاشت روش..دست کرد تو جیبش دوباره پاکت سیگارشو کشید بیرون..دو نخ از داخلش دراورد روشن کرد..یکی رو گرفت طرف من..

سیگارو از دستش گرفتم که لبخند کجی نشست رو لباش..سیگارو بردم سمت لبام و ماهرانه پک محکم و عمیقی بهش زدم..دود غلیظش رو از دهن و بینیم فرستادم بیرون..فکر کنم تنها نقطه مشترک ما همین از دست دادنه عزیزمون باشه..درکش می کردم..درکش می کردم چون خودمم عزیزتر از جونمو از دست داده بودم..بدون حرف سیگارو کشیدم و تهشو انداختم روز زمین و کفشمو گذاشتم روش تا خاموش شه..یکم که گذشت بدون اینکه بهش نگاه کنم شروع کردم به حرف زدن:

-گاهی تو زندگی ادم به جایی میرسه که هیچ ارزویی جز مرگ نداره..نمیدونم به اونجا رسیدی یا نه..اگه نرسیدی که امیدوارم هیچوقت نرسی..اما اگه رسیدی با تمام وجودم حال الانتو درک میکنم..به اونجا که برسی فقط نفس میکشی که به بقیه بگی زنده ای..غیر از این هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نداری..بعضی اوقات ادامه دادنه این زندگی اینقدر سخت میشه که با خودت میگی کاش دیگه صبح از راه نرسه..صبحی که عزیزت نیست تا بیدارت کنه بفرستت مدرسه..عزیزت نیست که قربون صدقه صورت خوابالودت بره..عزیزت نیست که تا مدرسه سربه سرت بزاره تا خوابت بپره..عزیزت نیست که تمام خرابکاری هاتو یه جوری جمع کنه یا حتی به گردن بگیره گندایی زدی..صبحی که با صدای عزیزت شروع نشه اصلا صبح نیست..تمام روزات میشه شب..میشه سیاه..میشه تاریک..

چرخیدم طرفش و با نگاهی شیشه ای بهش نگاه کردم و ادامه دادم:

-من رسیدم به اینجا..به اینجایی که بقیه رنگا برام مفهومی ندارن..نمی بینمشون..تو سیاهی این زندگی نامرد غرق شدم..تنها ارزوم یه بار شنیدنه اسمم از زبونشه..من نفس میکشم اما خیلی وقته مردم..اگه این ظاهر شادم نبود که خوده خودمو پشتش مخفی کنم زودتر از اینا از پا درمیومدم!..

دوباره برگشتم به جلو نگاه کردم و گفتم:

-اینارو گفتم که بدونی فقط تو غم نداری..فقط تو دلت پر از غصه نیست..خیلی ها مثله تو هستن!..حتی شاید بدتر از تو!..

دوباره بازوهامو بغل کردم و نیم نگاهی بهش انداختم..عمیق رفته بود تو فکر..عقب گرد کردم برگردم تو خونه که با صدای غمگینش همونطور پشت بهش ایستادم:

-اون عزیزی که ازش حرف میزنی خودش نخواسته که بره..خودش خودشو از این دنیا خلاص نکرده..تو هیچی نمی دونی..نمی دونی جون دادنه تمام زندگیت تو بغلت چقدر دردناکه..نمی دونی غرق خون دیدنه جونت چقدر سخته..برو خداروشکر کن که این چیزارو ندیدی..اگه دیده بودی الان اینطور راحت شعار نمیدادی!..

زهرخندی نشست رو لبام..اشک تو چشمام حلقه زد..صورت غرق خونش اومد جلو چشمام..چشمامو محکم بستم..اشکامو پس زدم و برگشتم طرفش..با همون زهرخندم و صدایی که از بغض می لرزید گفتم:

-از کجا میدونی؟!..از کجا میدونی عزیزم تو بغلم جون نداد؟..از کجا میدونی عزیزم وصیتشو به من نکرد؟..از کجا میدونی من نبودم که برای اخرین بار چشمای بازشو دیدم..

به تلخی گفتم:

-پس بدون تو هم همه چی رو نمیدونی..تو هم از دل بقیه خبر نداری..تو هم از دردای دیگران خبر نداری..تو هیچی نمیدونی..تو اینقدر مغروری که فقط خودتو می بینی..تو..تو..

بغضمو قورت دادم و به سختی گفتم:

-تو هیچی نمیدونی..هیچی!..

دیگه صبر نکردم که چیزی بگه..بی توجه به صورت متعجبش به سرعت راه افتادم..تند تند اشکامو پس میزدم تا کسی متوجه نشه..پشت در خونه یکم وایستادم تا حالم رو به راه شه..چندتا نفس عمیق کشیدم..یکم که اروم شدم رفتم داخل..بچه ها اینقدر مشغول بودن که غیبت نیم ساعته منو اصلا نفهمیده بودن..بهتر..حوصله سوال جواب نداشتم..

رو مبل نشستم و فارغ از همه جا رفتم تو فکر..اون صحنه هایی که به بدبختی از ذهنم دور می کردم حالا به طرز مرگباری خودنمایی میکردن..صداها تو سرم می پیچید..صدای جیغا..صدای ترمز..صدای کشیده شدن لاستیک رو اسفالت..همه چی درهم شده بود..داشتم نفس کم میاوردم..تند تند چند نفس عمیق کشیدم که صدایی رو کنار گوشم شنیدم..

به سختی لای پلکامو باز کردم..بزرگمهر با یه لیوان اب کنارم نشسته بود..دست لرزونمو بردم جلو و لیوانو ازش گرفتم..چند قلوپ خوردم تا راهه نفسم باز شد..تشکر ارومی کردم که فقط سرشو تکون داد..حالم بهتر شد..نگاهی به ساعتم انداختم..ساعت 11بود..با چشم دنبال دخترا گشتم..یه جایی جمع شده بودن با بقیه و داشتن حرف میزدن..رفتم پیششون و گفتم اماده شن بریم خونه دیگه..یکم اعتراض کردن اما وقتی دیدن واقعا میخوام برم سرشونو تکون دادن..

رفتم تو همون اتاقی پالتوهامون رو گذاشته بودیم..پشت سر من دخترا هم اومدن..سریع اماده شدیم و برگشتیم پایین..بچه ها نمیزاشتن بریم..اینقدر دلیل اوردیم که دیر شده و نگران میشن و از این حرفا تا دیگه حرفی نزدن..از همشون خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون..ستوده دنبالمون اومد تا کنار ماشین..بزرگمهر هم جفت دستاشو کرده بود تو جیب شلوار کتون قهوه ای رنگش و اروم اروم پشت سرمون میومد..از ستوده تشکر و خداحافظی کردیم..وقتی داشتم می نشستم تو ماشین سرمو به نشونه حداحافظی برای بزرگمهر تکون دادم..

اونم همینطور دست به جیب و پاهایی که به عرض شونه باز کرده بود و ژست خیلی قشنگی گرفته بود،سرشو برام تکون داد..باز جای شکرش باقیه که روشو برنگردوند..همگی سوار شدیم و بیتا با تک بوقی راه افتاد..اول منو رسوندن..ازشون خداحافظی کردم و رفتم تو خونه..مامان اینا خواب بودن..رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم..دوتا مسکن قوی انداختم بالا و رو تخت دراز کشیدم..سه سوته خوابم برد..قرصاش خیلی قوی بودن و خیلی هم خسته بودم..فکرای تو سرم اذیت و خسته م کرده بود!...........
***

طبق معمول روی چمنا ولو شده بودیم و کتابمون جلومون باز بود..مثلا داشتیم می خوندیم اما هممون تو فکر بودیم..این اخرین امتحانمون بود اما من که اصلا تمرکز برای خوندن نداشتم..همش فکرم مشغول بود..جالب اینجاس به چیزه خاصی فکر نمیکنم همش از این شاخه می پرم به یه شاخه دیگه..درکل فقط ذهن خودمو با این فکرای الکی خسته میکنم..نگاهی به بیتا انداختم..امروز خیلی تو فکر بود..کاملا معلوم بود حالش گرفته س اما اینقدر خودم درگیری داشتم که وقت نمیکردم بپرسم ببینم چشه..هنوز داشتم به صورت غمگینش نگاه می کردم که یه دفعه افسون با حرص کتابشو بلند کرد و با همه قدرتش کوبید تو سر بیتا..چشمام گرد شد..بیتا دستشو گذاشت رو سرش و گیج و منگ به ما نگاه کرد..افسون متحرص و عصبانی غرید:

-چه مرگته؟ها؟..از وقتی اومدی زانوی غم بغل گرفتی که چی؟..بگو چته دیگه..اه اعصابمو خورد کردی!..

بیتا که هنوز تو حال و هوای ضربه سرش بود با گیجی گفت:

-چی؟..چیشده؟..چی خورد تو سر من؟!..

تمام ناراحتی هام یادم رفت غش غش زدم زیر خنده..افسون که خودشم خنده ش گرفته بود کتابشو اورد بالا و گفت:

-این خورد تو سرت..خوب حالا بنال ببینم چته؟!..

بیتا با حرص گفت:

-کتاب تو چرا خورد تو سر من؟!..

افسون ریلکس به کتابش نگاه کرد و گفت:

-اِ اِ من فکر کردم کتابه آبشارِ..خوب شد پاره نشد ها..

زدم به بازوش و چشم غره ای رفتم..بدون توجه به من با حرص به بیتا گفت:

-بگو چه مرگته از وقتی اومدی هوش و حواس نداری؟..الان امتحان شروع میشه اما جناب عالی تو اسمونا سیر میکنی..بگو چته شاید کمکی از دستمون بربیاد!..

بیتا با ناراحتی بهمون نگاهی انداخت و گفت:

-مهدی برای یک ماه رفته نروژ!..

هممون با هم گفتیم:

-خوب؟!..

با چونه لرزون گفت:

-همین دیگه..دلم براش تنگ میشه!..

با تعجب بهش نگاه کردم..قبل از اینکه منو تبسم بتونیم عکس العملی نشون بدیم افسون دوباره کتاب رو بلند کرد و محکم زد تو سر بیتا و با حرص گفت:

-احمق..گفتم چیشده..دوساعته مارو علاف کرده بعد میگه مهدی رفته نروژ؟..دیگه برنگرده..منو بگو چه جدی گرفتم..جمع کن خودتو ببینم..مردم ده تا بچه دارن وقتی میخوان از شوهرشون جدا بشن اینکارو نمیکنن بعد این هنوز شروع نکرده دلتنگ میشه..دختره خر!...

بیتا با اخم به افسون نگاه کرد و چیزی نگفت..معلومه خیلی ناراحته که مهدی رفته..امکان نداشت بیتا جواب افسون رو نده اما الان کاملا مشخصه ذهنش درگیره..دستشو گرفتم تو دستم و گفتم:

-عزیزم چشم روهم بزاری یک ماه تموم شده..الان تو فصل امتحانات هستیم گلم..بزار این یکی امتحانم تموم بشه بعد با خیال راحت میریم می گردیم تا فکرت مشغول نشه..ناراحته چی هستی..این دور و نزدیک شدنا برای همه لازمه..باعث میشه قدر همو بیشتر بدونن..الان اونم اونجا بدون تو براش سخته و میفهمه چقدر نبودنت براش عذاب اورِ..بعد وقتی که بیاد هزار برابرِ قبل قدرتو میدونه..پس بزار با این دوری یک ماهه دوتاتون قدر عشقتون رو بدونین..از این جنبه که بهش نگاه کنی هم زمان زود میگذره،هم هیجان داری بعد از مدتها ببینیش..الان هرموقع اراده کنی می بینیش و هیچوقت دلتنگ نمیشی..اما از نظره من دلتنگی برای همه لازمه تا قدر همو بدونن!..

حرفم که تموم شد اخمای بیتا از هم باز شدن و افسون با مسخرگی شروع کرد به دست زدن..چشم غره ای بهش رفتم که گفت:

-ایول!..مثل این زنای پر تجربه حرف زدی رودخونه..پس توهم یه چیزایی سرت میشه..من فکر کردم فقط بلدی همه جارو خیس کنی..امیدوار شدم بهت..

خواستم حمل کنم بهش که سریع بلند شد و گفت:

-الان امتحان شروع میشه،بریم!..

چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم..همگی رفتیم تو سالن امتحان..صندلیهامون رو پیدا کردیم و نشستیم..هرکدوممون یه طرف کلاس بودیم..هنوز برگه هارو پخش نکرده بودن ماهم از همون دور باهم حرف میزدیم..بیتا هم دیگه ناراحتیش کم شده بود و همراهمون می گفت و میخندید..رابطمون با بچه های کلاس بعد از مهمونی خیلی خوب شده بود..باهم صمیمی تر شده بودیم..افسون از اون سر کلاس گفت:

-رودخونه به من برسونی ها..

چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم:

-حتی اگه از این فاصله میشد هم عمرا همچنین غلطی میکردم!..

چرخیدم تا صاف بشینم رو صندلیم که چشمم افتاد به بزرگمهر..سرمو به نشونه سلام تکون دادم..اونم همینطوری جوابمو داد!..مراقبا همه رو ساکت کردن و سوالارو پخش کردن..نگاهی کلی به سوالا انداختم..بد نبودن!..تند تند شروع کردم به نوشتن......

سرمو که بلند کردم فقط چندتا از بچه ها تو کلاس بودن..حتی دخترا هم رفته بودن..دستمو از زیر مقنعه گذاشتم رو گردنم یکم ماساژش دادم..خشک شده بود..پوفی کشیدم و بلند شدم..برگه امتحانمو دادم دسته مراقب و رفتم بیرون..پامو که گذاشتم از کلاس بیرون همه ریختن رو سرم..با تعجب بهشون نگاه کردم..هرکدوم یه تیکه بارم می کردن که تا الان نشستم و جواب دادم..بیچاره ها نمی دونستن برگمو الکی سیاه کردم بلکه استاد کیلویی نمره بده بهم..تبسم که یه گوشه وایستاده بود و سرش تو کتابش بود،سرشو بلند کرد و بی توجه به همه کتابو اروم زد تو سرش و گفت:

-تر زدم!..

همه غش غش زدیم زیر خنده که بیچاره قرمز شد و سرشو انداخت پایین..همگی بچه های کلاس رفتیم تو حیاط دانشگاه..افسون دستاشو از هم باز کرد و نفس اسوده ای کشید و گفت:

-وای چه بوی خوبی!

به بینیم چین دادم و یکم بو کشیدم اما چیزی حس نکردم..با تعجب گفتم:

-بوی چیه؟!..

دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:

-بوی ازادی!..

با حرص زدم تو سرش و گفتم:

-منم چه جدی گرفتم..احمق!..

یکی از پسرای کلاس از بین جمعیت گفت:

-پایه هستین روز اخرو بریم ددر؟!..

همه با خوشحالی هورا کشیدن..با خونسردی گفتم:

-من باید برم خونه به آرشین قول دادم امروز پیشش باشم..

بچه ها بدون توجه به حرفی زده بودم دستمو کشیدن و بردن سمت ماشینا..با تشر گفتم:

-بیتا دستمو ول کن..من نمیام..

-شما خیلی غلط می کنی..

-بابا بچه تو خونه منتظرمه..بهش قول دادم!..

-حالا شب رفتی باهاش خاله بازی کن..اگه هم دیر شد فردا وقت هست..

-موضوع بازی کردن نیست..این مدت همش سرم تو کتاب بوده اصلا نتونستم بهش برسم..امروز فهمید اخرین امتحانمه کلی ذوق کرد..گناه داره..

افسون که حرفامو شنید گفت:

-بهش زنگ بزن بگو کار داری فردا تمام وقت برای اونی!..

بی حوصله چشمامو چرخوندم و سرمو تکون دادم..میدونستم نمی تونم از دستشون خلاص بشم..یکم از بچه ها فاصله گرفتم و گوشیمو از کوله م دراوردم..شماره خونه رو گرفتم و منتظر شدم..بعد از چندبوق صدای بچگونه و ناز آرشین تو گوشی پیچید:

-الو؟!..

با عشق گفتم:

-الهی من به فدای الو گفتنت نفسم!..

با ذوق جیغی کشید و گفت:

-ابجی کجایی؟..پس چرا نمیایی؟!..

ناراحت بودم که میخواستم با حرفام دل کوچیکشو بشکونم..این مدت بخاطره امتحانام اصلا طرفم نیومده که راحت درس بخونم اما حالا که خوشحاله امتحانام تموم شده بازم باید تنها بمونه..تو دلم چندتا فحش نثار بچه ها کردم و با مهربونی گفتم:

-خواهری من یه کاری برام پیش اومده اجازه میدی انجامش بدم؟..در عوض فردا از صبح که بیدار شدیم دوتایی میریم می گردیم..هوم؟!..

با ناراحتی گفت:

-یعنی الان نمیایی خونه؟..من کلی خوراکی خریدم باهم بخوریم..تو بیا من قول میدم از پاستیلام بدم بخوری..اصلا همشون مال تو..

با ناراحتی چشمامو بستم..اخه چطور دل این بچه رو که میخواد عزیزترین خوراکیشو بده به من بشکونم..هیچ موقع دوست ندارم آرشین ازم دلگیر بشه..چشمامو باز کردم و با شادی تصنعی گفتم:

-خانوم خانوما اون خوراکی هارو بزار فردا میخواهیم بریم پارک اونجا بخوریم!..

تو کسری از ثانیه صدای بغض دارش پر از شادی شد:

-راس میگی؟!..

-بله که راس میگم گلم!..

-پس من اینارو نمیخورم نگه میدارم فردا بریم پارک..

بعد دوباره صداش غمگین شد:

-باشه پس توهم برو اونجایی میخواستی بری اما زود بیا میخوام امشب پیشت بخوابم..

-چشم چشم زوده زود میام!..

با ذوق خندید و گفت:

-آبشاری مامانی کارت داره!..

-باشه عزیزم..

بعد از مدت کوتاهی صدای گرم و همیشه ارومه مامان پیچید تو گوشی:

-الو دخترم؟!..

-سلام مامان؟!..

-سلام..جایی قراره بری عزیزم؟!..

-مامان بچه ها امروز به مناسبته تموم شدنه امتحانا میخوان دورهم باشن هرچی خواستم از دستشون فرار کنم نشد..

-عزیزم این مدت خسته شدی بخاطره امتحانا این تفریح برات لازمه..برو خوش بگذره بهت..به هیچی هم فکر نکن..من سر آرشین رو گرم میکنم..

-الهی فدا مامان گلم بشم!..

-اِ دختر خدا نکنه..به دوستات سلام برسون..

-چشم مامانی!..شما کاری نداری؟..

-نه عزیزم..خدا پشت و پناهت!..

-خدافظ!..

گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو جیبم..نفس عمیقی کشیدم و همزمان برگشتم عقب که برم پیش بچه ها..اما تا برگشتم از ترس تکون محکمی خوردم و نفسم تو سینه شکست..بزرگمهر دقیقا پشت سرم وایستاده بود..چشمامو بستم..از ترس و بخاطره شکستنِ نفسم به سرفه افتادم..خدایا این چرا مثه جن یهو ظاهر میشه..صداشو نزدیک به خودم شنیدم:

-متاسفم..فکر نمی کردم بترسی!..

چشمامو باز کردم بهش نگاه کردم..سرمو اروم تکون دادم..میون سرفه و بریده گفتم:

-مـ ــهـ ــم نیــ ـــســ ــت!..

با چندتا نفس بلند سرفه م قطع شد و حرکت کردم سمت بچه ها اونم دست به جیب کنارم حرکت کرد..اروم و متفکر،همینطور که نگاهش به جلوش بود گفت:

-انگار خیلی خواهرتو دوست داری!..

لبخندی زدم و گفتم:

-از همه دنیا بیشتر!..

سرشو تکون داد و گفت:

-خواهر داشتن خیلی خوبه..

تازه فهمیدم چی گفتم..نباید یاد خواهرش میوفتاد اینجوری اذیت میشد..ناراحت شدم..بیچاره یک ثانیه نمیتونه از فکر خواهرش بیاد بیرون..سرمو انداختم پایین و گفتم:

-برای شما پسرا،خواهر داشتن خوبه..اما برای ما دخترا داداش داشتن یعنی همه چی..داداش که داشته باشی دیگه هیچ کمبودی از جنس مخالف نداری..همه رو اون برات جبران میکنه!..

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

-تو برادر داری؟!..

-نه..ندارم!..

-پس چطور میدونی داداش داشتن چه حسی داره؟!..

تا خواستم جوابشو بدم یه دفعه یکی از پشت محکم هولم داد..تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین که بزرگمهر سریع بازومو گرفت و از افتادنم جلوگیری کرد..نفس حبس شده م رو سریع دادم بیرون..این دومین دفعه بود امروز می ترسیدم..خدا سومیش رو بخیر بگذرونه..هنوز چشمام بسته بود و نفس نفس میزدم که با صدای داد بزرگمهر با بهت چشمامو باز کردم:

-معلوم هست چیکار میکنی؟..نزدیک بود بیوفته!..

با صدای به تته پته افتاده ی تبسم همینطور که بازوم تو دسته بزرگمهر بود برگشتم عقب..تبسم با رنگه پریده داشت به بزرگمهر نگاه میکرد و هی دهنشو برای گفتن حرفی باز میکرد اما هیچی نمی گفت..افسون و بیتا هم کنارش وایستاده بودن و اخم کرده بودن..اشک تو چشمای تبسم جمع شده بود..بازومو از دسته بزرگمهر کشیدم بیرون و با خشم گفتم:

-تو کاری به شما مربوط نیست دخالت نکنین..

هرچند داشت بخاطره من سر تبسم داد میکشید اما طاقت ناراحتی دوستامو نداشتم..مخصوصا تبسم که خیلی دختره حساس و زود رنجیه..بزرگمهر با همون اخم نگاهی بهم انداخت و دیگه چیزی نگفت..فقط عصبانیت چشماش چندبرابر شد..بی توجه بهش رفتم سمت تبسم و گفتم:

-عیب نداره عزیزم ناراحت نباش..

تبسم با بغض گفت:

-من..من فقط..می خواستم.....

نذاشتم ادامه بده..گرفتمش تو بغلم و گفتم:

-مهم نیست..بهش فکر نکن..

بدون نیم نگاهی به بزرگمهر دست بچه ها رو کشیدم و رفتیم پیش بقیه..داشتن درمورد اینکه کجا برن بحث میکردن..چند دقیقه بعد بزرگمهر با اخمای درهم و فک منقبض شده اومد..فکر کنم خیلی براش گرون تموم شده که گفتم به تو مربوط نیست..از حالت صورتش عصبانیتِ بی حدش معلوم بود..رنگش یکم به سرخی میزد..شونه ای بالا انداختم..مهم نیست..دوستام خیلی برام مهمترن..بعد از کلی نظر و بحث یکی از پسرا گفت:

-داداشم یه رستوران داره..میتونیم بریم اونجا..راحت هم هستیم..

همه جز چندنفر موافقت کردن..اونا هم که دیدن اکثرا راضی هستن دیگه چیزی نگفتن..هرکی سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم..امروز نوبت من بود که ماشین بیارم پس سوار شدیم و پشت سر بقیه راه افتادیم..بی ام و کروک سفید رنگه بزرگمهر با سرعت از کنارمون رد شد..بیتا از بین دوتا صندلی اومد جلو و گفت:

-انگار خیلی عصبانیه که آبشار اونطوری بهش گفت!..

با اخم نگاهی به بیتا انداختم و گفتم:

-حقش بود..نباید دخالت میکرد..

سرشو تکون داد و افسون گفت:

-اره اما اون داشت بخاطره تو سر تبسم هوار میکشید..

از تو ایینه نگاهی به پشت سرم انداختم و خونسرد گفتم:

-خوب اشتباه کرد..نباید تو شوخی دوتا دوست دخالت کنه!..

افسون که انگار چیزی یادش اومده گفت:

-راستی..شما دوتا چرا اینقدر جدیدا جیک تو جیک شدین؟!..

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:

-کدوم دوتا؟!..

مشکوک بهم نگاه کرد و گفت:

-تو و شهراد!..

پوزخندی زدم و گفتم:

-باز تو توهم زدی..

اونم متقابلا پوزخندی زد و گفت:

-منو خر فرض کردی؟..شما که دم به دقیقه باهم در حاله پچ پچ هستین..

با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:

-چرت نگو افسون..

-اِ؟..چرت نگم؟..شهرادی که هیچکسو ادم حساب نمیکنه چرا باید بخاطره افتادنه تو سر تبسم داد بزنه؟..در ثانی تو بهش گفتی به تو مربوط نیست اما اون هیچ جوابی نداد..امکان نداره کسی به شهراد توهین کنه و اون بی جواب بزاره..اصلا اون کاری کرده که کسی جرات نداره بهش توهین کنه اما در جواب تو فقط اخم کرد و چیزی نگفت!..

با اخم به روبه رو نگاه کردم..واقعا چرا؟..چرا باید اینقدر در مقابل من کوتاه بیاد؟..چه دلیلی داره که با من جدا از بقیه رفتار کنه؟..این کاراش یعنی چی؟..کم کم دارم ازش میترسیدم..خودم شک کرده بودم به رفتاراش اما فکر نمیکردم اینقدر تو چشم باشه..حالا افسون چشمامو به روی حقیقت باز کرد..با صدای افسون گیج بهش نگاه کردم:

-چی؟..

-هه خانومو باش..تو هپروت سیر میکنه..میگم چیه؟جوابی نداری؟!..

-افسون اینقدر بزرگش نکن..من مگه تو دله اونم که بفهمم قصدش چیه؟..چمیدونم چرا اینطوری رفتار میکنه؟..

افسون با مسخرگی گفت:

-نکنه عاشقت شده!..

بعد سه تایی باهم زدن زیر خنده..ته دلم خالی شد..عاشق که نه اما این رفتاراش نشون میده که یا ازم خوشش میاد یا قصد سوئی داره..دومی رو که باید فاکتور بگیریم چون بزرگمهر اینقدر دختر براش له له میزنن که امکان نداره خودش پیش قدم بشه برای سواستفاده..هرمدلی بخواد به دست و پاش میوفتن..پس.....

چرا هربار فکر کردن به این موضوع تو دلمو خالی میکنه؟..چرا حالم یه جوری میشه..گرم میشم..منم یه دخترم..مثه بقیه دخترا..شاید عاشق نباشم..شاید از دوستی با پسرا دوری کنم..اما منم مثه بقیه وقتی ببینم پسری که به هیچ دختری محل نمیزاره اما با من طور دیگه رفتار میکنه،خوشم میاد..احساس غرور میکنم..حالا اون پسر بزرگمهر باشه یا یکی دیگه..ذات و خصلت همه دخترا اینطوریه..وقتی ببینن یه پسر که مورد توجه همه س اما اون پسر همه توجه ش فقط به توئه مسلما غرق غرور میشه و به خودش میباله..

اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم..شونه ای بالا انداختم..بالاخره هر قصدی داشته باشه مشخص میشه..سرم باد کرد ازبس فکر کردم..با بچه ها پیاده شدیم و همراه بقیه رفتیم تو رستوران!..با سر و صدا وارد شدیم..برادرِ محسنی با تعجب بهمون نگاه میکرد که یکی یکی وارد میشدیم..مسلما محسنی بهش خبر نداده بود که ما داریم میاییم..بنده خدا چشماش از حدقه زده بود بیرون..با دیدنش هممون ایستادیم و بهش نگاه کردیم..صورتشو که دیدیم نگاهی بین هممون رد و بدل شد و همزمان زدیم زیر خنده..با صدای خنده ما که خیلی هم بلند بود بیچاره دومتر پرید تو هوا..صدای قهقه بچه ها بیشتر رفت هوا..محسنی رفت طرف برادرش تا جمعش کنه..اروم یه خورده باهاش حرف زد که اونم سری تکون داد و لبخندی زد..اومد طرفمون و باهامون سلام علیکی کرد و گفت:

-ببخشید من خبر نداشتم تعجب کردم..بفرمایید..راحت باشید..من درو میبندم تا کسی نیاد..

ازش تشکر کردیم و پسرا تند تند میزهارو ردیف کنار هم چیدن و صندلی هارو هم دورشون گذاشتن تا همگی کنار هم باشیم..نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن..دخترا یه طرفه میز پسرا هم طرفه دیگه اش نشستیم..چند نفری هم که تو کلاس با هم دوست بودن کنار هم نشستن..ساکت به بچه ها نگاه میکردم و گاهی به خاطرات بامزه و شیطنتاشون می خندیدم..موقع ناهار هرکسی هرچی خواست سفارش داد..از شانس گندم،حالا یا اتفاقی یا از طرفه بزرگمهر از قصد روبه روی هم افتادیم..نگام که به هرچی میوفتاد خیلی خونسرد و سرد برمی داشت میذاشت کنارم..انگار این نگاه با حرکاتش هماهنگی نداشتن..تو چشماش همه نوع حسی بود جز حسی که بشه به این کاراش ربطش داد..سردی نگاهش و خوش خدمتی هاش اصلا باهم جور نبودن..یه چیزی درست نبود این وسط اما....

اما من کی تونستم بفهمم که معنی نگاه ها و کارای دیگران چیه که این دفعه دومم باشه..همین که میتونم بفهمم یه حسی داره کلی هم خوشحالم برا خودم..بچه ها همیشه از هر حرکتی یه فلسفه میبافن و میگن این حرکتی کرد منظورش این بود اما من کلا گیج بودم..نمی تونستم حرف نگاه ها رو بخونم..چون ما،خانوادگی رو بازی می کنیم..سعی نمی کنیم با اشاره و نگاه چیزی رو بهم بفهمونیم..همه چی رو به زبون میاریم حتی اگه به نفعمون نباشه..پس جای تعجبی نیست که نمیتونم کارای دیگران رو درک کنم..سادگی تو ذاته منه و چیزی هم که تو ذاته ادم باشه،نمیشه تغییرش داد..

بچه ها مشکوک بهمون نگاه میکردن..فکر میکردن چیزی بینمونه..من خجالت میکشیدم اما اون کوچیکترین اهمیتی نمیداد..بعد از اون حرفی که بهش زدم گفتم دیگه بهم نگاه هم نمیندازه اما با این کاراش داشت گیجم میکرد..بچه های کلاس شروع کردن به سربه سر گذاشتنمون..وقتی بزرگمهر داشت لیوان نوشابه ای میذاشت جلوم نگام افتاد به ستوده..اونم داشت بهم نگاه میکرد..با لبخند شیطونی چشمکی زد و به لیوان نوشابه اشاره کرد..سرخ شدمو سرمو انداختم پایین..خدا بگم چیکارت کنه بزرگمهر..اینقدر کاراش تابلو بود که همه متوجه شده بودن و اذیت میکردن..دانیال که پسر شرِ کلاسمون بود با لحن موزی گفت:

-خبریه بچه ها؟!..

با تعجب بهش نگاه کردم..دیدم نگاهش بین منو بزرگمهر درحال گردشه..چشمام گرد شد..اخمی کردم و سرمو انداختم پایین..لبامو محکم روی هم فشردم..بزرگمهر خونسرد درحالی که قاشقشو میبرد سمت دهنش گفت:

-خفه!..

بچه ها زدن زیر خنده..اخمم شدیدتر شد..دلم میخواست بلند شم با مشت چندتا بکوبم تو دهنش..پسره ابله..البته اگه بخوام بگم از توجه ش بدم اومده که دروغه..نمی دونم چرا..اما تو دلم خیلی هم ناراضی نبودم فقط دوست نداشتم بچه ها اینطوری فکر کنن..گاهی با پچ پچ و گاهی بلند بچه ها تیکه مینداختن به ما که بی جواب میموند..من که روم نمیشد جواب بدم بزرگمهر هم اصلا اهمیت نمیداد به حرفاشون!..

با کلی شوخی و خنده و البته ناراحتیه من برای حرفایی که بچه ها میزدن،ناهار خوردیم..یکمم بعد از ناهار نشستیم و حرف زدیم..محسنی نذاشت کسی حساب کنه و همه رو مهمون کرد..بعد از اینکه از محسنی و برادرش کلی تشکر کردیم راه افتادیم سمت دربند..روز خوبی بود..همه شاد بودیم..کلی تو سروکله هم میزدن بچه ها..کل کل میکردن..شوخی میکردن..درکل خوش گذشت..وقتی از ماشین پیاده شدیم دوباره سرو صدای همشون بلند شد..توجه همه به جمع شاد ما جلب شده بود..بعضی ها با لبخند،بعضی ها با حسرت و بعضی ها غمگین بهمون نگاه میکردن..همه باهم راه افتادیم..افسون و تبسم جلو میرفتن منو بیتا هم پشت سرشون..بقیه بچه ها هم دوتا دوتا درحال حرف زدن بودن..بیتا که دید من ساکتم و هیچی نمیگم رفت کناره افسون اینا..همینطور برا خودم تو فکر بودم و جلو میرفتم که حضوره کسی رو کنارم حس کردم..برگشتم و با دیدنه بزرگمهر اخمام رفت توهم..تا خواستم چیزی بگم اون زودتر به حرف اومد:

-حرفی رو که جلوی دانشگاه بهم زدی رو نشنیده میگیرم..از این به بعد مراقبه حرفایی که از دهنت درمیاد باش..

عصبی شدم اما با لحن ارومی گفتم:

-منظورتون از این کارا چیه اقای بزرگمهر؟!..

بلند حرف زدن و تشر زدن کار من نبود..منی که همیشه اروم بودم و تو محیطه پر از ارامشی بزرگ شده بودم و این اروم بودن شده بود جزئی از خصلتام..تو عمرم یادم نمیاد سر کسی داد زده باشم یا صدامو سر کسی بلند کرده باشم..در همه حال یاد گرفته بودم اروم باشم..جز مواقعه حساس که اونم خیلی کم پیش میومد..یاد گرفته بودم عصبانیتمو تو خودم بریزم و بروزش ندم..مامان،بابام و آرشام همیشه با ارامش باهام رفتار میکردن منم دیگه یاد گرفته بودم اروم و خونسرد بودن رو..صدای ارومش منو از فکر اورد بیرون:

-یعنی می خواهی بگی نمیدونی چرا اخلاقم با تو جوره دیگه ای هسته؟..چرا با تو متفاوت با دیگران رفتار میکنم؟..چرا از بین این همه به تو فقط اهمیت میدم؟..اگه نفهمیده باشی که خیلی خنگی..

اینقدر از حرفاش شوکه شده بودم که به توهینه اخرش اهمیت ندادم..با بهت و تعجب بهش نگاه کردم..یعنی چی؟..یعنی حدسِ افسون درسته؟..با تته پته گفتم:

-منــ ــظــ ـــورتــ ـــون..چـ ـــیــ ــه؟!..

لبخند کجش نشست رو لباش و گفت:

-منظورم همونیه داری بهش فکر میکنی!..

بیشتر تعجب کردم..گیج گفتم:

-من به چیزی فکر نمیکنم!..

سرشو تکون داد و گفت:

-بالاخره میفهمی!..به حرفام فکر کن..

همونطور اروم و بیصدا که اومده بود،از کنارم گذشت و رد شد..اما صداش یک ثانیه هم منو ول نمیکرد..مدام حرفاش تو گوشم میپیچید..چرا قلبم اینقدر ناارومه..خدایا به دادم برس..این چرا اینطوری گفت..حرفاش خیلی دو پهلو بود..زبونم بند اومده بود..هنوز تو بهت بودم..نگاهی به بچه ها انداختم..خیلی ازم دور شده بودن..به خودم اومدم..پا تند کردم و رفتم طرفشون..خدایا خدایا خدایا..این پسر میخواد منو دیوونه کنه..مگه میشه ادم تو یک ماه عاشق بشه..یکی تو سرم فریاد زد:

«کدوم یک ماه..شما یک سال و نیمه همکلاس هستین!»..

اخه اون فقط یک ماهه که به من توجه نشون میده..درثانی چرا من؟..این همه دختر خوشگل تر و بهتر از من تو کلاس هست..حتی دوستای خودمم خوشگل تر از خودم هستن..منی که اصلا توجهی به پسرا ندارم..خدایا گیج شدم..دارم دیوونه میشم..رسیدم به بچه ها..افسون چرخید طرفم خواست چیزی بگه اما نمیدونم تو صورتم چی دید که هول کرد..دستمو گرفت و گفت:

-وای آبشار چیشده؟..چرا رنگت اینقدر پریده؟..چرا اینقدر یخی!..

گیج و مبهوت بهش نگاه کردم و فقط تونستم لب بزنم:

-بعدا...

-چی بعدا؟!..

خیره بهش نگاه کردم..دوباره صدای بزرگمهر تو گوشم پیچید:

«منظورم همونیه داری بهش فکر میکنی!»..

سرمو محکم تکون دادم و گفتم:

-وای..وای..

-آبشار داری منو میترسونی..بزرگمهر چی بهت گفت که اینطوری شدی؟..

نگاهی به صورتش کردم..بیتا و تبسم هم کنارش وایساده بودن و بهم نگاه میکردن..صورت هر سه نفرشون پر از نگرانی بود..زیر لب گفتم:

-بعد میگم بهتون!..

همونطور گیج راهمو کشیدم و از کنارشون رد شدم..ضربان قلبم اینقدر شدید بود که حس میکردم تمام بدنم داره نبض میزنه..انگار می خواست سینه م رو بدره و بزنه بیرون..اصلا حواسم به هیشکی نبود..انگار رو هوا داشتم راه میرفتم..فقط دیدم بچه ها دارن دوباره مثل تو رستورانه محسنی چندتا تخت کنار هم میچینن تا بشینیم..بین افسون و بیتا نشستم..سرم پایین بود..ضربان قلبم ارومتر شده بود اما بازم محکمتر از حد معمول میزد..هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم..سرمو بلند کردم و بزرگمهر رو پیدا کردم..روبه روم چندا از بچه ها بودن بعد از اونا بزرگمهر مشغول حرف زدن با ستوده بود..اینقدر سرد و بی خیال بود که شک کردم اون حرفارو بهم زده..از سنگینی نگام برگشت نگاهی به همه انداخت..نگاهش تو نگاهه من قفل شد..دوباره همون لبخند کج نشست رو لباش..سرشو تکون داد و دوباره مشغول حرف زدن با ستوده شد..دوباره سرمو انداختم پایین..با سقلمه ای که افسون تو پهلوم زد برگشت بهش نگاه کردم..چشم و ابرویی اومد و گفت:

-معلوم هست حواست کجاس؟!..

-چیشد؟!..

-بیتا زایید!..

چشمام گرد شد..برگشتم به بیتا نگاه کردم که دیدم غش غش داره میخنده..چشم غره ای بهشون رفتم و سعی کردم حواسمو جمع کنم..بعد هم میتونستم به حرفای بزرگمهر فکر کنم..افسون همینطور که میخندید گفت:

-چی بهت گفته که از دنیا پرت شدی..خاک تو سرت..طوری رفتار میکنی انگار بهت پیشنهاد داده..

سرمو گیج تکون دادم و گفتم:

-داد!..

بیتا با چشمای گرد شده گفت:

-چی داد؟..

همونطور گیج و منگ گفتم:

-پیشنهاد!..

دو تاشون با دهن باز بهم نگاه کردن..چشماشون داشت از حدقه میزد بیرون..چشمای گرد شدشون رو که دیدم فهمیدم چه گندی زدم..الان دیگه مثل کنه میچسبن بهم و ول نمیکنن..اوف..اینقدر گیج بودم که نتونستم جلو دهنمو بگیرم..افسون زودتر به خودش اومد..چشمای گردش به حالت معمول برگشت و نیشش تا ته باز شد..زیرچشمی نگاهی به بزرگمهر انداخت و با همون نیش باز گفت:

-جــــــون!..چی میشنوم..بزرگمهر عاشق رودخونه ما شده..اوف چه شود...پس حدسم درست بود..

با حرفای افسون بیتا هم نیشش باز شد و در ادامه گفت:

-اخ اخ گفتی..

با همون نیش بازشون نگاهی به همدیگه انداختن و چشمکی زدن..افسون زد رو پای منو گفت:

-خوب تو چی جواب دادی؟!..

-هیچی!..

بیتا زد تو سرمو گفت:

-خاک تو سره پوکت..جواب ندادی؟..هرکی دیگه جای تو بود با کله بله رو میداد!..هیچیت به ادمیزاد نرفته رودخونه!..

افسون دسته بیتا رو که دوباره میخواست بزنه تو سرم رو پس زد و گفت:

-اینجوری بهتره خره..باید یکم بچزونیمش بعد جواب مثبتو بدیم!..

چشم غره ای به دوتاشون رفتم و شاکی گفتم:

-چه چیزی باعث شده فک کنین من قبول میکنم؟..

دوتاشون دوباره نیششون رو باز کردن و افسون گفت:

-خوشتیپی و جذابیش ...

بیتا ادامه حرفشو داد:

-خوشگلی و مایه داریش...

بعد دوتایی باهم گفتن:

-همه چی تمومیش!..

با ایش کشداری گفتم:

-خاک تو سرتون که فقط به این چیزا نگاه می کنین..بزارین یه چیزایی ازش هم من بگم..یخی بودنش..از خود راضی بودنش..مغرور بودنش..خود بزرگ بینیش..گند دماغیش!..

افسون بینیشو جمع کرد و گفت:

-نفهم..همه اینا برای یه عاشق بی مفهومه..

-میخوام نباشه..

بیتا دستشو تو هوا تکون داد و برو بابایی گفت..بعد از کمی مکث با هیجان گفت:

-خوب حالا بگو ببینیم چی بهت گفت؟..چطوری ابراز عشق کرد؟!..

-برین بمیرین..من کی گفتم ابراز عشق کرد..در ضمن الان هیچی از من بهتون نمیرسه..وقت برگشت تعریف میکنم واستون!..

-مسخره از الان خودشو برامون میگیره..

دوتایی رو سرم اوار شدن و شروع کردن به بگو بگو گفتن..نفسمو کلافه فرستادم بیرون..کاش ساکت میشدن..دیگه داشتن رو اعصابم راه میرفتن..صداشون بدجور رو مخم بود..خواستم جیغ بزنم سرشون که همون موقع ستوده با یه قلیون اومد نزدیکمون..خداروشکر افسون مشغول عشوه اومدن برای اون شد و یادش رفت چی داشت میگفت..حرکات افسون رو که میدیدم دلم میخواست دلمو بگیرم و هرهر بزنم زیر خنده..همه چی رو به مسخره میگیره..مثلا قر و قمزه میاد..هر دو دقیقه یکبار،چند تار مویی که کنار صورتش افتاده رو با کلی ادا میفرسته عقب..یا هر کلمه ای که میخواد بگه بیست بار با عشوه خرکی دستشو تکون میده و ناز میکنه..لبخند ملیح میزنه..تند تند پلک میزنه..یعنی این دختر فیلمیه برا خودش..افسون همینطور که دست راستشو سمت ستوده دراز میکرد گفت:

-نه نه شما خدایی نکرده سرتون درد میگیره بدین من چاقش کنم!

اینو که گفت پوکیدم از خنده..وای خدا این کیه دیگه..تمام کلافگی هام یادم رفت..انگار اصلا بزرگمهر نامی وجود نداره و اصلا اون حرفارو بهم نزده..بیتا پیشونیش رو گذاشته بود رو شونه منو تمام هیکلش از خنده شدیدش میلرزید..منم که به زور جلو خودمو گرفته بودم تا خنده م رو اروم نگه دارم و به قهقه تبدیل نشه..بقیه هم حواسشون به ما نبود..بعد از ده دقیقه تعارف تیکه پاره کردن ستوده تونست افسون رو راضی کنه..همینطور که میخندیدم دستمو گذاشتم رو سر بیتا تا از رو شونه م پرتش کنم اونور..تا خواستم سرشو هول بدم چشم تو چشم بزرگمهر شدم..انگار اب سرد ریختن رو سرم..نیشم اروم اروم بسته شد..خنده رو لبام ماسید..تک سرفه ای کردم..عادتم بود..برای تسلط به خودم همیشه اینکارو میکردم..اروم نگاهمو از چشمای مشکی براق و نافذه بزرگمهر گرفتم و رو به بیتا زمزمه کردم:

-بیتا غش کردی؟..پاشو دختر!..

بیتا به سختی خنده ش رو جمع کرد و ساکت نشست کنارم..چند دقیقه که گذشت دیدم صدای بیتا و افسون قطع شده..اول برگشتم سمته بیتا که دیدم سرشو انداخته پایین و لباشو محکم رو هم فشار میده..با ارنج دستم زدم تو پهلوش و گفتم:

-هی چته بیتا؟!..

با چشم و ابرو به سمت افسون اشاره کرد..سرمو چرخوندم دیدم افسون دستشو گذاشته بود زیر چونه ش و با یه لبخند پر از ذوقی به ستوده نگاه میکرد..اونم داره براش یه چیزایی تعریف میکنه..هرکی این صحنه رو میدید به یقین میرسید که دوستای من،همشون شوهر ندیده ی به تمام معنان..هیچ کدومشون هم اهل دوست پسر نیستن اما مدام در این مورد حرف میزنن..این افسون که امروز از عشق یکی میخواد خودکشی کنه روزه بعدش اسم طرفم یادش میره..کلا انگار اون نبوده که دیروز بخاطره کسی که یکبار از جلو دانشگاه رد شده و یه نگاه بهش انداخته،میخواسته خودکشی کنه..خدایا منو بکش از دست این روانی ها..نجاتم بده تا منم مثله اینا نشدم..خواستم با حرص نگاهمو ازشون بگیرم که همون موقع دست افسون از زیرچونه ش در رفت..بهت زده بهشون نگاه کردم..اینقدر محو و ماته پسره شده مواظب خودشم نیست..از این متعجب بودم که این ستوده چرا نخایی افسون بهش میده رو نمیگیره..لابد اونم فهمیده افسون کلا این مدلیه و نمیشه بهش اعتماد کرد..افسون که تمام وزنشو انداخته بود رو دستش وقتی دستش در رفت کل هیکلش به جلو خم شد و صحنه فوق العاده خنده داری شد..ستوده با دیدن حرکت افسون چشماش گرد شد و حرفش یادش رفت..با دهن باز زل زد تو صورت افسون..با دیدن صورت پر از بهتِ ستوده و قیافه ضایع شده افسون،صدا قهقه من و پشت سرش صدا خنده بیتا رفت هوا..همه با تعجب ساکت شدن و چرخیدن سمت ما..بیتا همینطور که از ته دل میخندید دستشو بلند کرد و به نشونه خاک تو سرت برا افسون تکون داد..بعدم دوباره پهن شد رو من و به خندیدنش ادامه داد..از یه طرف نمی تونستم جلو خنده م رو بگیرم از طرفه دیگه همه نگاهشون به ما بود و اصلا راضی نبودم از این موضوع..به ضرب و زور جلو خندمو گرفتم..بیتا هم چند دقیقه ساکت میشد اما انگار دوباره یاد اون صحنه میوفتاد پقی میزد زیر خنده..لبخند پر حرصی زدم و گفتم:

-افسون جان شاید اقای ستوده بخوان پیش دوستاشون بشینن گلم!..

افسون خوب میدونست این "گلم" یعنی همه ی بد و بیراه های تو دنیا..افسون خواست چیزی بگه که ستوده زودتر به حرف اومد:

-نه نه..اصلا اینطور نیست..باهم تعارف که نداریم..میخواستم برم میگفتم آبشار جان!..

با همون لبخنده حرصی سرمو تکون دادم..افسون امشب با این صحنه ای خلق کرد هم خودشو ضایع کرد هم مارو..یادم میاد چطور بچه ها با تعجب به منو بیتا که بلند میخندیدیم نگاه میکردن،دلم میخواد سر افسون رو همینجا از تنش جدا کنم..سرمو که انداخته بودم پایین با شنیدن صدای یکی از بچه ها که قلیون بهم تعارف میکرد،بلند کردم..از محمدی تشکر کردم و چندتا پک زدم..زیاد خوشم نمیومد..فقط برای اینکه پایه باشم چندتا پک میزدم معمولا..البته این بی علاقگی اصلا باعث نشده بود که نخوام حلقه حلقه کردن دود رو یاد بگیرم..اینقدرحرفه ای اینکارو میکردم که هرکی تا حالا دیده از تعجب دهنش باز مونده..بیشتر تو جمع دخترونه خودمون اینکارو میکنم..اینم یه نوع جلب توجه هسته که بیزارم از این کار..قلیون رو یکم هل دادم سمته بیتا و نی رو هم دادم دستش..اونم مشغول شد....

تا لحظه خداحافظی افسون و ستوده با هم پچ پچ کردن..حالا این افسون میگیم عادت داره اما این ستوده دیگه چرا اینقدر پر حرفه..میگن زنا چونشون گرم بشه دیگه کسی جلوشونو نمیتونه بگیره..این ستوده زده رو دسته هرچی زنه وراجه..افسون هم خره دیگه..الان مطمئنم تاریخ عروسی خودشو ستوده رو پیش خودش تعیین کرده و غرقه رویا شده..مطمئنن تعداد و اسم بچه هاشونم انتخاب کرده..چی بگم از این دختر که نگفتنش بهتره.....

با بچه ها خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..بزرگمهر لحظه اخر خودشو رسوند بهم و ازم خواست به حرفاش فکر کنم و منتظره..یه چند روز که بهش محل ندم بی خیال میشه..یکم که رفتیم دوباره صدا خنده بیتا رفت هوا..نه از اون موقع که گریه میکرد نه از الان که نمیشه جلو خنده ش رو گرفت..خدا شفا بده..از خنده ش منم که یاده اون صحنه میوفتادم خنده م میگرفت..افسون هم با عصبانیت سعی میکرد ساکتمون کنه..تبسم هم داشت میمرد تا بفهمه موضوع چیه..بیتا براش توضیح داد اونم دیگه به بیتا پیوسته بود و افسون رو حرص میدادن..یکم که اروم شدن افسون خواست بحث رو عوض کنه از من خواست بگم بزرگمهر چی گفته..منم که چیزی رو تا الان ازشون پنهون نکرده بودم،مو به مو حرفای بزرگمهر رو براشون گفتم..تا وقتی رسوندمشون خونه هاشون همش در این مورد حرف زدن و میگفتن حتی اگه ازش خوشت نمیاد هم یه مدت قبول کن تا اذیتش کنیم..اما من از همین الان هم می دونستم جوابم چیه..اصلا این موضوع برام اهمیت نداشت اما باید بزرگمهر رو قانع میکردم تا دست از این کاراش برداره..هرچقدر هم ناراضی نمیبودم بازم دوست نداشتم کسی فکر بد درموردم بکنه!..باید این قضیه رو تموم میکردم هرطور شده........
***

صبح ساعت 9 دیگه آرشین نذاشت بخوابم..همش تکونم میداد و میگفت پاشو بریم بیرون..دیدم دست بردار نیست دل از تخت گرم و نرمم کندم و بلند شدم..بعد از خوردنه صبحانه از خونه با آرشین زدیم بیرون..

قبلش مامان گفت شب عمو محمد (بابای امیر) اینا میان خونمون زود برگردیم..بهش قول دادم قبل از مهمونا برگردیم..

کمربند آرشین رو بستم و خودمم نشستم پشت فرمون..همینطور که راه میوفتادم نگاهی بهش انداختم..یه پالتو سفید با شلوار تنگ مخمل قرمز پوشیده بود..چکمه های سفید که تا بالای ساق پاش بودن رو پوشیده بود و کشیده بودشون روی شلوارش..شال کلاهه قرمز خوشگلی هم سرش کرده بود..خوراکی هاشم کرده بود تو کیف قرمزه کوچیکش و محکم تو بغلش گرفته بودش..لبخندی زدم و گفتم:

--خانوم کجا بریم؟!..

با ذوق برگشت طرفم و گفت:

-اوممم..بریم پارک!..

سرمو تکون دادم و با خنده گفتم:

-من که میگم اول بریم خرید بعد ناهار بخوریم بعد بریم پارک!..

آرشین یکم به حرفم فکر کرد بعد قبول کرد..خندیدم..اونم خندید و با هیجان از شیشه به بیرون خیره شد..به پاساژ مورد نظر که رسیدیم ماشین رو پارک کردم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم..رفتم طرف آرشین،کمربندشو باز کردم و کمکش کردم بیاد پایین..ریموت رو تو دستم چرخوندم و دکمه قفل درها رو زدم..

کیفمو روی شونم جابه جا کردم و دست آرشین رو گرفتم..رفتیم تو پاساژ..امروز روزه آرشین بود پس هرچی میخواست باید میخریدم!..اول رفتیم چند دست لباس بخریم براش..هرچی که دوتامون خوشمون میومد خریدیم..

پالتو،شلوار،کفش،کلاه،پیراهن و حتی جوراب و روسری..از همه براش خریدم..یه دستم پر از ساک خرید بود و اون یکی دستمم تو دسته آرشین بود تا گم نشه..رفتیم تو اسباب بازی فروشی..یه عروسک خوشگل که مثل بچه کوچیکا بود و میشد لباسشو عوض کرد..چند تا لباس جداگانه هم داشت تا عوض کنه..همونو برداشت با یه عروسک کوچیکتر که هیچی مو نداشت و نوزاد بود..چشماشم بسته بود..خیلی بامزه بود..کلی بهش خندیدیم..

بعد از خرید عروسکا منم رفتم یه بلوز استین کوتاه لیمویی با یه شلوار کتون سفید و یه جفت صندل سفید برای شب خریدم..با کلی خرید برگشتیم سمت ماشین..آرشین که فقط عروسکاشو بغل کرده بود..همه خریدا دسته من بود و تازه باید مراقب میبودم ارشین یه وقت گم نشه یا نپره وسط خیابون..خداروشکر بچه حرف گوش کنی هسته..خریدارو تو صندوق عقب ماشین گذاشتیم و دوباره سوار شدیم..

رفتم سمت یه فست فود که اکثرا با بچه ها میرفتیم..دوتا پیتزا سفارش دادم و مشغول خوردن شدیم..همه بچه ها پیتزا دوست دارن معمولا..آرشین هم عاشقه پیتزاش برای همین اوردمش اینجا..

در طول غذا آرشین کلی حرف زد و زبون ریخت..فارغ از همه چی دوتایی حرف میزدیم و بلند می خندیدیم..یکی از لطفای خدا به خانواده ما،آرشینه..هیچ جوره نمیتونم علاقه م رو به این موجود کوچولو و خوشگل توصیف کنم..واقعا بچه دوست داشتنیه..بعد ازناهار یکم تو خیابونا دور زدیم و بعد رفتیم پارک..دوباره دست ارشین رو گرفتم و رفتیم سمت وسایل بازی..از همون اول شروع کرد به بازی کردن و سوار شدنه وسایل.....

آرشین رو تو یه ماشین برقی نشوندم و خودم رفتم بیرون..دستمو براش تکون دادم و اونم شروع کرد به بازی کردن..داشتم با خنده نگاش میکردم که با شیطنت ماشینشو میزد به ماشینه بقیه..محو خنده های از ته دله آرشین شده بودم که گوشیم زنگ خورد..بدون اینکه نگاه از آرشین بگیرم گوشی رو از تو کیفم پیدا کردم..

نگاهی به صفحه ش انداختم..شماره اشنا نبود..ابروهام یکم جمع شد و دستمو کشیدم رو صفحه..گذاشتمش کنار گوشم و جدی گفتم:

-بله؟!..

-آبشار؟..

گره ابروهام با شنیدن صدای مردی غریبه و اسمم از زبونش،باز شدن..جفت ابروهام پرید بالا..یکم صداش اشنا بود اما کسی نبود که از پشت گوشی هم بتونم تشخیص بدم کیه..با همون لحن جدی که حالا با شنیدن اسمم یکم غیردوستانه شده بود گفتم:

-بفرمایید؟!..

-شهرادم..

چشمام گرد شد..کی؟..گفت کی؟..به معنای واقعی هنگ کرده بودم..شماره منو از کجا اورده..این چرا دست از سر من برنمیداره..عصبی گفتم:

-اقای بزرگمهر این کارا چیه؟..شماره منو از کجا اوردین؟!..

-به این چیزا کار نداشته باش..بگو ببینم کجایی؟!..

-چیکار دارین؟!..

-لابد کار دارم که می پرسم کجایی..

مستاصل نالیدم:

-اقای بزرگمهر این کاراتون اصلا درست نیست..از شما بعیده..من...

پرید وسط حرفم و گفت:

-چی از من بعیده؟..اینکه از یکی خوشم بیاد؟...

نفس تو سینه م حبس شد..حتی دیشب هم اینقدر صریح اعتراف نکرده بود که ازم خوشش میاد..حرفای دیشبش تقریبا نامفهوم بود اما الان......

ضربان قلبم رفت بالا..روی پیشونیم عرق سردی نشست..چشمامو روی فشردم و گفتم:

-چی از من می خواهین؟!..

خیلی خیلی اروم زمزمه کرد..طوری که حس کردم اشتباه شنیدم..گفت:

-همه چیتو!..

برای اینکه شک داشتم به روی خودم نیاوردم که چی گفته و همچنان منتظر جواب بودم..بعد از مکث کوتاهی گفت:

-بگو کجایی میام حرف میزنیم!..

باید هرچه زودتر این موضوع رو تموم می کردم..ادرس پارک و دادم..گفت خیلی زود میاد..یه ربع بعد آرشین از ماشین پیاده شد و گفت میره تاب بازی کنه..یه دوست هم پیدا کرده بود..در کل بچه زود جوشیه..خیلی سریع صمیمی میشه و هرجا که بره یکی دوتا دوست واسه خودش پیدا میکنه..سرمو تکون دادم و گفتم:

-من روی این نیمکت میشینم..مراقب باش گم نشی..جلو چشمم بازی کن تا حواسم باشه بهت..بازیت تموم شد بیا پیشم جایی دیگه نری ها..

-چشم..من رفتم!..

بعد از این حرف دست دوستشو گرفت و دوید سمت بازی ها..رو نیمکت نشستم وکیف خودمو آرشین رو گذاشتم روی پام..بعد از چند دقیقه گوشیم باز زنگ خورد..با دیدن شماره بزرگمهر نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-بله؟!..

-کجایی تو؟..

نگاهی به اطراف کردم و گفتم:

-من اینجا بازی ها روی نیمکت نشستم..بیایین اینجا..

بدون اینکه چیزی بگه قطع کرد..از خودراضی..بدون اینکه به اطراف نگاه کنم چشم دوختم به آرشین تا فکر نکنه منتظرش بودم..چند دقیقه بعد صداشو از کنارم شنیدم:

-نکنه اومدی تاب و سرسره بازی کنی؟!..

چشم از آرشین گرفتم و چرخیدم طرفش..همون لبخنده معروفش رو لبش بود..بدون اینکه جواب سوالِ مسخرشو بدم اروم سلام کردم..جوابمو داد و کنارم نشست..بعد از کمی سکوت خیلی جدی گفت:

-اینجا چیکار میکنی؟!..

-باید جواب بدم؟..

-اره..

حرصم گرفت..اما حوصله بحث نداشتم واسه همین اروم گفتم:

-خواهرمو اوردم!..

نگاشو بین بچه ها چرخوند و گفت:

-کدوم خواهرته؟!..

با دستم ارشین رو نشون دادم و گفتم:

-همون که پالتو سفید و شلوار قرمز پوشیده..رو تاب نشسته!..

رد انگشتمو دنبال کرد و سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و باز ساکت شد..پاکت سیگارشو از جیبش دراورد و یکی روشن کرد و خیلی ماهرانه و حرفه ای شروع به کشیدن کرد..نمیدونم چرا اما از مردی که سیگار بکشه خیلی خوشم میاد..مخصوصا کسی که حرفه ای سیگارو بین انگشتاش بگیره و پک بزنه..دیوونه بودم دیگه..خاکستر سیگارشو تکوند و گفت:

-به حرفام فکر کردی؟!..

نگاه از دستش که سیگارو نگه داشته بود گرفتم و به جلو خیره شدم:

-کدوم حرفا؟!..

-نیم نگاهی بهم انداخت:

-حرفای دیشبم!..

چرخیدم سمتش و خیلی جدی گفتم:

-اقای بزرگمهر من اصلا اون حرفارو جدی نگرفتم که بخوام فکر کنم بهشون..من اصلا نمی تونم شمارو درک کنم..با یک ماه توجه به من،از من خوشتون اومده اصلا دلیل قابل قبولی نیست..بهتره همینجا این موضوع تموم شه..من از اینجور رابطه ها خوشم نمیاد..نه وقتشو دارم،نه حوصله ش رو..

پکی به سیگارش زد و درحالی که فیلترشو مینداخت زمین و کفششو میزاشت روش گفت:

-بهتره حرفامو جدی بگیری..منم قصدم رابطه ای که خیلی ها برقرار میکنن نیست..اگه بعد از مدتی دیدیم از من خوشت اومده،که مطمئنم میاد،رابطه رو جدی میکنیم..منم رابطه های امروزی رو نمی پسندم..پس بفهم که برای اینده تصمیماتی دارم!..

شوکه شدم از حرفاش..توقع هر حرفی رو داشتم جز این حرفا..گیج و مبهوت لب زدم:

-چطور با یک ماه.....

خیره شد تو چشمام و مثل خودم لب زد:

-یک ماه نه..یک سال و نیم!..

چشمام گرد شد..محاله..امکان نداره..چطور یک سال و نیمه بزرگمهر از من خوشش میاد اما من نفهمیدم..این چی میگه..نگاهم خیره مونده بود به زمین و سعی داشتم حرفاشو هضم کنم اما انگار نمیشد..شاید حرف خاصی نزده باشه اما همینا هم برای من خیلی سنگین بودن..با بلند شدنه بزرگمهر نگاه از زمین گرفتم و بهت زده بهش نگاه کردم..اشاره ای به وسایل بازی کرد و گفت:

-خواهرت داره میاد..من میرم به حرفام فکر کن..زنگ میزنم تا جوابتو بگیرم..فقط اینو بدون هر حرفی زدم حقیقت داشت و تورو برای خوش گذرونی و یکی دو روز نمیخوام..حرفامو جدی بگیر..مطمئن باش هرجور دختری که بخوام خودش میاد طرفم نیاز نیست خودم قدم جلو بزارم..این کارو هم برای اولین بار و اخرین بار انجام دادم..

دستاشو تو جیبش فرو کرد و یکم سرشو به طرف بالا متمایل کرد..از بالا بهم چشم دوخت و گفت:

-بهتره تصمیمه درستی بگیری چون از دست من خلاص نمیشی..هرچند میدونم الان از ذوق نمیدونی چیکار کنی..شهراد تا این سن به هیچ دختری پیشنهاد نداده..باید خیلی به خودت ببالی که این افتخار نصیبت شد!..

دو انگشت اشاره و وسطشو گذاشت کنار شقیقه ش و یکم سرشو خم کرد جلو..با لبخند کجش چشمکی زد و روی پاشنه پاش چرخید و رفت..اما من هنوز خیره بودم به جای خالیش و تو سرم هزاران فکر و خیال بود..

شاید راست بگه اما منم تا این سن با هیچ پسری دوست نبودم..حتی این لحظه هم دست از غرور و خود خواهی برنداشت..لحظه اخر منو کوبید و رفت..مگه دیوونه شدم خودمو درگیره همچین ادمی کنم..چه خوش خیاله..فکر کرده با دوتا حرفش خام میشم..هرچند تو دلم غوغا بود..نمیدونم چرا قلبم اینقدر محکم میکوبید..نمیدونم حال دگرگونم برا حرفای اخرش بود یا پیشنهادش..برای هرچی بود عقل و منطقم ردش میکرد..مدام داد میکشید خامش نشو..از طرف دیگه قلبم با ضربان محکمش ابراز وجود میکرد و میگفت چی میشه توهم یکی رو دوست داشته باشی..داشتم دیوونه میشدم..با صدای جیغ آرشین با وحشت پریدم:

-آبشــــــــــار!..

چشمامو محکم بستم و دستمو گذاشتم رو قلبم که صدای خنده ارشین بلند شد..با لبخند چشمامو باز کردم و گفتم:

-میکشمت عروسک!..

خیز برداشتم سمتش که با جیغ شروع به دویدن کرد..وایستادم و با خنده گفتم:

-تو که میترسی چرا اذیت میکنی اخه!..

با جیغ درحالی که یه پاشو میکوبید به زمین گفت:

-من نمی ترســـــم!..

-اگه نمی ترسی وایسا..

-اِ زرنگی..وایسم که بگیریم؟!..

-پس اعتراف میکنی که میترسی!..

با فاصله چند قدم از هم ایستاده بودیم..من با خنده و آرشین با حرص و جیغ حرف میزدیم..باز جیغ کشید:

-گفتم نمی ترســـم!..

-اکی..باشه..نمی ترسی..بیا بریم خونه یکم به مامان کمک کنیم..دست تنهاس!..

-به شرطی برام خوراکی بخری!..

-چشم خانم خانما..

با ذوق خندید و اون فاصله رو با قدمای کوتاهش دوید طرفم..خم شدم بوسیدمش و دستشو گرفتم و خندون رفتیم سمت ماشین!..



***

برق لب کشیدم رو لبام و بلند شدم..نگاهی کلی به خودم انداختم..همون بلوز و شلواری صبح خریده بودم،پوشیدم..موهامو محکم بالا سرم بسته بودم..ارایشمم یکم رژگونه طلایی بود و یه برق لب..خیلی ساده اما شیک و با وقار..گوشیم و گذاشتم تو جیب پشتی شلوارم و رفتم از اتاق بیرون..

رفتم تو اشپزخونه دیدم مامان کنار گاز داره چیزی رو هم میزنه..روی میز چهارنفره وسط اشپزخونه که بیشتر برای صبحانه ازش استفاده میشد،یه ظرف از مواد سالاد بود تا درست کنه..نشستم پشت میز و ظرف رو کشیدم جلو..مشغول درست کردن شدم و گفتم:

-مامان ببخشید ما امروز رفتیم بیرون حسابی خسته شدی..دیروز قول داده بودم به آرشین واسه همین نتونستم دلشو بشکونم..

برگشت لبخند گرمی به روم پاشید..انگار یه لبخنده محو جز لاینفک صورتشه..هیچ موقع ندیدم مامانم بدون لبخند باشه..انگار لباش همینطور با لبخند نقاشی شدن..یه لبخنده گرم و مهربون که باعثِ قوت قلب میشه برام..از لبخندش انرژی میگیرم..دوباره چرخید سمت گاز و گفت:

-نه دخترم..میدونی که اشپزی رو دوست دارم..سرم گرم میشه کمتر فکر و خیال میکنم..شما هم کار خوبی کردین..نیاز داشتین به یه گردشِ خواهرانه..اینجوری اگه یه روز من و بابات نبودیم میتونی ازش نگهداری کنی..لازمه که با تو تنها بودن رو یاد بگیره!..

چاقو و تیکه کاهویی که دستم بود رو انداختم تو ظرف جلوم و با اعتراض گفتم:

-مامان..این حرفا چیه میزنی!..

کامل برگشت طرفم و تکیه داد به کابینت و دسته به سینه بهم چشم دوخت و گفت:

-مگه چی گفتم آبشار؟..شاید ما بریم مسافرت یا مجبور باشیم یه مدت پیشتون نباشیم..آرشین عاشقه توئه اما نمیدونم اگه ما نباشیم بهانه میگیره یا نه..اون باید......

پریدم وسط حرفش و شاکی گفتم:

-مامان تمومش میکنی یا نه؟!..

-دختر،من که چیزی......

-مامان!..

با جیغ من لبخند مامان عمیق شد و سرشو تکون داد..مشغول کارش شد و دیگه چیزی نگفت..منم همینطور که با حرص کاهو رو خورد میکردم رفتم تو فکر..ناخوداگاه فکرم کشیده میشد سمت بزرگمهر..برام واقعا سخته باورِ حرفاش..نمیتونم باور کنم که از من خوشش اومده باشه..به قول خودش چرا باید بعید باشه که بزرگمهر از یکی خوشش بیاد..اونم یه پسرِ مثل بقیه..دل داره..موقعیتشو داره..چرا نباید از یکی خوشش بیاد یا حتی عاشق بشه..

انگار تو وجودم یه جنگ برپا بود..خودم میگفتم خودمم جوابمو میدادم..انگار دو حسِ متفاوت تو وجودم دارن باهم میجنگن..هردو حس برای منه..هردو تو وجود منه..اما تنها فرقشون اینه که باهم کنار نمیان..اون یه چیز میگه و اون یکی ردش میکنه یا بالعکس..حس میکردم تو دلم دارن رخت میشورن..همه چی رو باید بسپارم به زمان..خدا خودش کمکم کنه..هرچی صلاحه همون بشه..

نفس عمیقی کشیدم و سالاد هارو تو یه ظرف پیرکس خیلی خوشگل تزئین کردم و گذاشتم روی میز..چایی درست کردم و گذاشتم تا مهمونا میان دم بکشه!..نشستم پشت میز و با سر انگشتام روی شیشه میز ضرب گرفتم..کلافه بودم..در کمال بی ادبی و بی شخصیتی باید بگم عمو محمد اینا اصلا شب خوبی رو برای مهمونی انتخاب نکردن..بعد از تقریبا ده سال قراره ببینمشون اما با حرفایی امروز شنیدم فقط دلم میخواد تنها باشم تا مخمو به کار بندازم ببینم چیکار باید بکنم..کاش تو یه موقعیت بهتر میومدن..البته که نباید بزارم از دستم ناراحت بشن..باید بفهمن چقدر تو این مدت دلم براشون تنگ شده بود....

با صدای ایفون از فکر اومدم بیرون و لبخند ناخواسته ای نشست رو لبام..خدا میدونه چقدر دلم براشون تنگ شده..جلوی در ردیف ایستاده بودیم تا مهمونا بیان داخل..منو بابام کنار هم وایستاده بودیم..آرشین هم جلوی مامان ایستاده بود و مامان دستاشو گذاشته بود روی شونه هاش و هردو روبه روی ما ایستاده بودن..روی لبای هر چهارنفرمون لبخند بود..

آرشین با اینکه نمی دونست کی قراره بیاد خونمون و تا حالا این خانواده رو ندیده بود بازم چشماش برق میزد..کلا مهمون اومدن رو دوست داشت..مامان از دیدن دوست چند ساله ش که مثل دوتا خواهر بودن و چندین سال از هم دور بودن،اشک تو چشماش جمع شده بود و لباش از بغض می لرزید..

بابامم که طبق معمول هیچی رو نمیشد از صورتش خوند..اما بازم مثل همیشه دست حمایتگرش دستمو محکم گرفته بود تا بهم بفهمونه در هیچ حالی تنها نیستم و پشت و پناهم همیشه مثل کوه پشتمه..حتی برای اومدنه مهمونه غریبه اشنایی..پدری که چند ساله بی توقع بهمون فقط و فقط عشق ورزیده بود..پدری که همیشه و همه جا حمایتش رو حتی شده نامحسوس حس کرده بودیم و تنهامون نذاشته بود..پدری که خیلی بهش مدیون بودیم و حق پدری رو بجا اورده بود..هرچند نمیشه اما بازم دوست دارم یکم از محبتاش رو جبران کنم تا بدونه قدر تک تکشون رو میدونم....

با صدای سلام و احوال پرسی از فکر اومدم بیرون و نگاهمو بین کسایی اومده بودن چرخوندم..نگام روی ارغوانه لاغر و خوش هیکل خیره موند..چشمام گرد شد..خدای من..این دختر دویست کیلو بود..چطور اینقدر لاغر کرده؟..با دهن نیمه باز از بالا به پایین و برعکس به ارغوان نگاه میکردم..با خوردنه چیزی تو کمرم به خودم اومدم..برگشتم دیدم امیر پشت سرمه و خبیث داره ابرو میندازه بالا..اینقد تو شوک بودم که بدون توجه دوباره چرخیدم و به عمو محمد،خاله مهناز و ارغوان خیره شدم..خاله یه قدم بهم نزدیک شد و اروم گفت:

-دخترم!..

دستاشو باز کرد و یکم دیگه اومد جلو..از شوک در اومدم و پریدم تو بغلش..محکم بغلش کردم و اونم منو محکم بین بازوهای ظریفش قفل کرد..خاله خیلی ریزه میزه بود..برای همین کوچولو بودنش خیلی سنش کمتر نشون میداد..امیر چشمای سبز خوشرنگش و لبای درشت و قلوه ایش رو از مامانش ارث برده بود..فقط ترکیب بندی صورت خاله ظریف بود اما از امیر مردونه بود..امیر خوده خاله بود اما تو قالبه مردونه ش..قده خاله تا قفسه سینه من میرسید..اما اینقد شیرین بود که ادم عاشقش میشد..

بعد از کلی احوال پرسی و رفع دلتنگی از بغل خاله اومده بیرون و رفتم طرف عمو..عمو چشمای عسلی خیلی روشنی داشت..اینقدر روشن بودن که تو روز زرده زرد میشدن..ارغوان هم دقیقا چشماش همین رنگی بودن..عمو هیکل توپری داشت و چهارشونه بود..موهای جوگندمی و قد بلند..خیلی هم پر ابهت و باجذبه بود..اما این جذبه و ابهت هیچی از مهربونیش کم نکرده بود..اروم خزیدم تو بغلش..خدا میدونه بیشتر از بابا نباشه کمتر از اونم دوسش ندارم..روی موهام رو بوسید و گفت:

-خوبی عمو؟!..

سرمو تکون دادم و همینطور که از بغلش میومدم بیرون گفتم:

-مرسی عمو..شما خوبین؟..اصلا من نباید با شما حرف میزدم..همتون بی معرفتین..رفتین و پشت سرتونم نگاه نکردین..یه سراغی نگرفتین از ما..

عمو دستی رو موهام کشید و با چشمای خندون گفت:

-عزیزِ عمو چقدر دلش پره..یه اتفاقاتی اونجا افتاد که حالا گفتنش درست نیست بعد از اونم که شما خونتون رو عوض کردین..هرچی گشتم پیداتون نکردم..

لب برچیده بهش نگاه کردم که تک خنده مردونه ای کرد و بوسه دوباره ای روی موهام زد..اشکامو پس زدم و لبخندی بهش زدم..رفتم جلوی ارغوان و با چونه لرزون بهش نگاه کردم..صورتش غرق اشک بود..ده سال دوری مدته کمی نبود..طبیعی بود اینقدر دلتنگ باشیم..همدیگه رو محکم بغل کردیم و صدای گریه دوتامون بلند شد..

برای هم مثل دوتا خواهر بودیم حتی شاید نزدیکتر از دو خواهر..خیلی صمیمی بودیم..هیچی رو از هم پنهون نمی کردیم..چند دقیقه ای تو بغل هم گریه کردیم تا اینکه یکی از هم جدامون کرد..فین فینی کردم و برگشتم ببینم کی بود که با صورت شیطون امیر و لبخند گرم روی لبای مامان باباها روبه رو شدم..لبخندی زدم و دستمو به طرف امیر دراز کردم..دستمو فشرد و همراه با لبخند خبیثی گفت:

-منو بغل نمیکنی؟!..

چشم غره ای بهش رفتم که صدا خنده ارغوان بلند شد..با محبت برگشتم طرفش و بهش نگاه کردم..دوباره نگاهم روی هیکل ظریف و قشنگش خیره موند..با خنده یکی زد تو سرم و گفت:

-هی چته دختر؟!..

گیج گفتم:

-تو چطور اینقدر لاغر شدی؟!..

صدای خنده جمع بلند شد..ارغوان با حرص نفسشو از بینیش داد بیرون و گفت:

-مگه من چقدر چاق بودم که اینقدر تعجب کردی؟!..

با حواس پرتی،کشدار گفتم:

-خیلـــــــی!..

ارغوان دوباره حرصی زد تو سرم که تازه فهمیدم چی گفتم..با محبتی خواهرانه دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:

-بی خیال..نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود بی معرفت..

لبخند شیرینی زد و گفت:

-من خیلی بیشتر دلتنگ بودم..اما باور کن عمدی نبود این فاصله..

-میدونم خواهری!..

بقیه زودتر از ما رفتن تو سالن..چند دقیقه بعد ما هم همینطور که میرفتیم پیش بقیه ارغوان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

-چقدر عوض شدی آبشار!..

با ابروهای بالا رفته نگاهی به خودم انداختم و گفتم:

-چطور شدم؟!..

-نمیدونم..هنوز خوشگلی اما انگار چشات برقشون رو از دست دادن..با همه سعی که در پنهان کردن داری اما میتونم غم چشمات رو ببینم!..

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

-حالا بزار برسین بعد با مصیبتامون ناراحتتون میکنیم!..

-چیشده آبشار؟!..

-حالا بیا..

برای اینکه بیشتر سوال پیچم نکنه پاتند کردم و رفتم پیش بقیه..وقتی به سالن رسیدم همه ناراحت و غمگین سرشون رو پایین انداخته بودن..نگام روی امیر میخکوب شد..دستشو روی چشماش و صورتش میکشید..اشکاشو پاک میکرد..یعنی خبر نداشتن؟..

ارغوان رسید و خواست چیزی بگه که نگاهش با تعجب روی بقیه موند..خواست بچرخه سمت من که چشمش به عکس بزرگه روبه رو افتاد..چشماش گشاد شدن..دهنشو باز کرد چیزی بگه اما کلمه ای ازش خارج نشد..دستشو دراز کرد و با انگشت اشاره عکس رو نشون داد و یه چیزایی نامفهوم زمزمه کرد که متوجه نشدم..دستشو گذاشت روی دهنش و اشکاش ریختن روی صورتش و بعد دستش..یه قدم رفت عقب و بهت زده با نفس نفس گفت:

-دروغه!..

***

وقتی ارغوان ارومتر شد باهم از اتاق اومدیم بیرون..دستی روی چشمای تر و قرمزم کشیدم و از پله ها اروم اومدیم پایین..به سالن که رسیدیم مامان باباها مشغول حرف زدن بودن..امیر هم گرفته و ناراحت به میز وسط مبل ها خیره شده بود..لبخند شاده تصنعی زدم و با صدای بلند گفتم:

-خوب دیگه چه خبر؟!..

امیر سرشو بلند کرد و لبخند غمگینی بهم زد..جواب لبخندشو با لبخندی پر از غم دادم و روی مبل دو نفره با ارغوان نشستیم..ارغوان هنوزم تو شوک بود..انگار باورش نمیشد چی به سرمون اومده..عمو لبخند ارومی زد و گفت:

-سلامتی عمو..خبری نیست..فقط اینکه ارغوان خانم چند ماهی میشه که نامزد کرده..میخواد مارو تنها بزاره!..

با ذوق برگشتم سمت ارغوان و گفتم:

-وای دختر پس چرا هیچی نمیگی؟..حالا کی هست طرف؟..نمیدونی چقدر خوشحال شدم..خوشبخت بشی خانم خانما!..

لبخند خجولی زد و گفت:

-همکلاسیمه..مرسی عزیزم..

صدامو اوردم پایین و گفتم:

-خوب چطور باهم اشنا شدین؟..اسمش چیه؟..دوسش داری؟..چیکاره اس؟..اونم دوست داره؟..کی قراره عروسی کنین؟!..

یک ریز ازش سوال می پرسیدم و فرصت جواب دادنو بهش نمیدادم..یک دفعه دستشو گذاشت جلو دهنمو با خنده گفت:

-وای آبشار یه لحظه زبون به دهن بگیر تا بگم..تو دانشگاه اشنا شدیم دیگه..اسمش اشکانه..اره پسر خوبیه دوسش دارم..اونم که خیلی منو میخواد..اینقدر پاپیچم شد و سر راهم قرار گرفت تا دل باختم..فعلا برای عروسی برنامه ای نداریم تا ببینیم چی میشه..

-به سلامتی گلم..نمیدونی چقدر ذوق کردم..بهترین خبری بود می تونستی بهم بدی..امیدوارم همیشه همینطور عاشق بمونین!..

سرشو تکون داد و با لبخند گفت:

-ممنون عزیزم..تو چی؟..کسی رو دوست نداری؟..خبری نیست؟!..

ناخوداگاه با سوال ارغوان ذهنم کشیده شد سمته بزرگمهر..یعنی می تونستم دوسش داشته باشه؟..پسره گند دماغ و خودخواهو؟..فکر نکنم..با خنده گفتم:

-نه بابا..تو عجله داشتی برای ما هنوز زوده!..

چشمکی زد و گفت:

-ایشالا نوبته تو هم میشه!..

خنده م شدت گرفت..منو چه به عشق و عاشقی اخه..امیر اومد کنارمون نشست و دوتایی شروع کردیم به اذیت کردنه ارغوان و جیغشو دراوردیم..غش غش خندیدم و گفتم:

-خوب شد لاغر کردی چاقالو..وگرنه کسی نمی گرفتت!..

چاقالو از دهنم پرید و باعث شد یه دفعه صدا خندمون قطع بشه و گرفته نگاهی بهم بندازیم..یادم نمیاد هیچوقت آرشام ارغوان رو به اسم صدا کرده باشه همیشه بهش میگفت چاقالو..ارغوانم دنبالش میکرد و کلی همدیگه رو میزدن..لبمو گزیدم و اشکی رو گونه م چکیده بود رو سریع پاک کردم..امیر لبخند غمگینی زد و با اه عمیقی گفت:

-یادش بخیر..

صدای غش غشِ خنده ش پیچید تو گوشم و صدای همیشه شیطون و در عین حال مهربونش طوری تو سرم اکو شد که انگار خودش کنارمه:

"هی هی دختره..یادت باشه به من قول دادی همیشه بخندی!"..

"چاقالو باز که داری میخوری؟..کمتر بخور تا بشی مثله شاهزاده من..نگاش کن مثل فرشته ها میمونه!"..

"خوشگله باز که عصبانی هستی..دل از تختت بکن پاشو بریم صورتتو بشورم دیر میشه"..

"اُه اُه عزیزم یه سال دیگه بزرگ شد..دیگه برا خودت خانمی شدی..تولدت مبارک شاهزاده!"..

"ارزوم اینه زودتر تو لباس عروس ببینمت و لذت ببرم..اخ که چیکارا برات میکنم اون روز"..

"اِاِ لباتو اینطوری نکن..خودم فدات میشم..اخماتو وا کن شاهزاده..تو تاج سر منی!"..

همینطور که اشک از چشمام میریخت پایین خندیدم..همه برگشتن سمتم و میون خنده یهو صدا هق هقم بلند شد..دستمو محکم رو دهنم فشار دادم تا هق هقمو خفه کنم..بلند شدم دویدم سمت دستشویی..درو قفل کردم و پشت در سر خوردم و روی سر پاهام نشستم..دو دستمو گذاشتم روی صورتم و با گریه زمزمه کردم:

-چرا اینکارو با من کردی..چرا..تو که میدونستی بدون تو هیچی نیستم!..چطور توقع داری بخندم..من داغونم..چرا بعد از هربار ناراحت بودنم این جمله ت تو سرم اکو میشه؟..چرا یادم میندازی؟..یعنی نمیدونی خنده هام زوریه..نمیدونی بعد تو دیگه هیچ خنده واقعی روی لبام نیومد؟..بد کردی باهام..خیلی بد کردی!..

بعد از یکم اروم شدنم ابی به صورتم زدم و رفتم از دستشویی بیرون..کسی نیومده بود دنبالم..میدونستن الان فقط به تنهایی نیاز دارم..جمعِ همیشه چهارنفره مون رو که حالا سه نفره شده،سخته برام بتونم برای اولین بار تحمل کنم..خوبه که درکم میکنن..خیلی خوبه....

با لبخند مصنوعی رفتم تو سالن و در جواب نگاه های نگرانشون لبخند مسخرمو عمیق تر کردم تا فکر کنن خوبم..برای مامان و بابام لازم بود که فکر کنن خوبم..روی مبل نشستم به سوالای خاله که مشخص بود میخواد حال و هوامو عوض کنه جواب دادم......
***

بعد از یک هفته دوباره پا به دانشگاه گذاشتیم..همه پر از انرژی بودن..انگار این چند روز استراحت بعد از امتحانات خیلی بهشون ساخته بود..از هر طرف صدا میومد..همه کلی حرف داشتن که بعد از یک هفته برای هم بگن..

چقدر دلم تنگ شده بود..انگار چند ماهه که دانشگاه نیومده بودم..نگاهی به بچه ها انداختم..دیدم همشون با لخند عمیقی به اطراف نگاه میکنن..انگار دل اونا هم تنگ شده بوده..دستمو پشت کمر تبسم گذاشتم و حرکت کردم..بچه ها هم بدون حرف باهام همقدم شدن..

تا برسیم به کلاس چندجا ایستادیم و با بچه های کلاس یکم خوش و بش کردیم..وارد کلاس که شدیم چندتا از بچه ها نشسته بودن و حرف میزدن که بزرگمهر و ستوده هم جز اونا بودن..افسون با سلام بلندی همه رو متوجه ما کرد..ما هم سلام دادیم و حرکت کردیم سمت اخر کلاس..

سنگینی نگاهه بزرگمهر طبق معمول خیلی خوب حس میشد..با همه توانم سعی کردم نگاهم بهش نیوفته اما وقتی نشستم رو صندلی نتونستم طاقت بیارم..از گوشه چشم بهش نگاهی انداختم..با چشمای ریز شده بهم نگاه میکرد..

دو روزه هرچی زنگ زده جوابشو ندادم..درواقع قصد داشتم بی محلی کنم تا بی خیال بشه اما مثل اینکه دست بردار نبود..با اومدنه بقیه بچه ها و استاد همهمه ها خوابید و همه ساکت به درس گوش دادیم..خوشبختانه چون روی صندلی های اخر نشسته بودیم بزرگمهر نمیتونست هی نگاه کنه بهم..برای اینکار باید کامل میچرخید و پشت به استاد به من نگاه میکرد که خیلی تابلو بود و بزرگمهر هیچوقت وجهه خودشو اینطوری خراب نمی کرد..با خیال راحت همه حواسمو به درس دادم.....

بعد از تموم شدنه سه کلاسی که پشت سر هم بودن با خداحافظی از بچه ها رفتیم بیرون از کلاس..تو حیاط داشتیم حرف میزدیم و میرفتیم سمت ماشین که با شنیدن فامیلم از پشت سرم قدمام کم کم سست شد و بعدم وایستادم..

اخر گیرم انداخت بد ذات..برگشتم عقب و مستاصل بهش نگاه کردم..دخترا ریز ریز می خندیدن..خبر داشتن دارم از دست بزرگمهر فرار میکنم برای همین حالا میخندیدن..یه خفه شو زیر لبی به دخترا گفتم و به بزرگمهر که تو دو قدمیم ایستاده بود نگاه کردم..اونم نگاهی به دخترا انداخت و گفت:

-من آبشارو می رسونم..شما بفرمایید..

این یعنی مزاحمین،برین گمشین..با تموم ناراحتیم بخاطره ضایع کردنه دخترا لبخنده عمیقی زدم..دلم خنک شد..به من میخندین؟..دخترا نیشاشون رو بستن و بعد از خداحافظی ارومی یکی یکی راهشونو کشیدن و رفتن..

با حرکت کردن دخترا تازه به معنی جمله بزرگمهر پی بردم..اینقدر از ضایع شدنه دخترا ذوق داشتم که حواسم نبود این حرفش یعنی با اون باید برم..افسون خواست از کنارم رد بشه که بازوشو گرفتم..همینطور که بازوی افسون تو دستم بود رو به بزرگمهر گفتم:

-اگه حرفی دارین همینجا بفرمایید لطفا..من کار دارم باید سریع برم..عجله دارم!..

بدون توجه به حرفی زده بودم سرشو برای بچه ها تکون داد و همینطور که راه میوفتاد گفت:

-راه بیوفت..هزارتا کار دارم..

نفسمو محکم فرستادم بیرون و با بچه ها خداحافظی کردم..یکم قدمامو تند کردم تا بهش برسم..اروم کنار هم قدم زدیم تا رسیدیم به ماشینش..دزدگیر رو زد و نشست پشت فرمون..در جلو رو باز کردم و با اکراه سوار شدم..در حین سوار شدن همش اطرافو نگاه میکردم تا یه بهونه پیدا کنم سوار نشم اما هیچی نبود..

میدونستم پرو تر از این حرفاست که بشه حرف تو سرش کرد..اگر هم مخالفت میکردم معلوم نبود تو دانشگاه میخواد چیکار کنه..این پسری من شناختم هرکاری از دستش برمیاد..بدون اینکه چیزی بگه همینطور رانندگی میکرد..منم ترجیح دادم ساکت باشم..دلم نمیخواست چیزی ازش بپرسم..بعد از یه ربع جلوی یه کافی شاپ نگه داشت و گفت:

-بیا پایین!..

واقعا این خونسردی و تلگرافی حرف زدنش خیلی رو اعصاب بود..بیا پایین..انگار به حیوون خونگیش میگه بیا پایین..با اخمای درهم پیاده شدم و گفتم:

-زودتر حرفتونو بزنین من باید برم!..

با ابروهاش به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت:

-بریم..میگم بهت!..

نگاهی به کافی شاپ موردنظرش کردم و همراهش از خیابون رد شدم..زیرچشمی نگاهی به فاصله ی چندسانتی بینمون انداختم..خواستم یکم بیشتر فاصله بگیرم که همون موقع دست چپشو بلند کرد و با فاصله پشت کمرم نگه داشت..چشمام گرد شد..این پسر واقعا یه چیزیش شده..یعنی چی اینکارا..

با تعجب سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم..قدش یکم بیشتر از یه سر و گردن ازم بلندتر بود..وقتی میخواستم بهش نگاه کنم باید سرمو میگرفتم بالا تا چشماشو ببینم..نیم نگاهی بهم انداخت و چشمای گرد شدمو که دید لبخندش نشست رو لباش..

این لبخندش یکم فرق داشت با لبخندای همیشگیش..به نظرم این یکم واقعی تر بود..اونا یه حس بدی تو دلم میندازختن اما این انگار برای جلوگیری از خنده ش بود..نگاه از لبخندش گرفتم و با اخم سرمو انداختم پایین..بیشعور بهم میخنده..وارد کافه که شدیم رفتیم سمت گوشه ای ترین میز دو نفره..نهایته احمق بودنه که توقع داشتم صندلی رو برام بکشه عقب تا بشینم..با یکی دوتا توجه ازش پررو شدم..

نشستیم و دوتا قهوه سفارش دادیم..دستامو پیچیدم تو هم و ارنج دستامو تکیه دادم به میز..مشت دستامو گذاشتم روی لبام و به گلدونی که وسط میز بود خیره شدم..با صدای بزرگمهر چشمامو از گلهای رز قرمز گرفتم و چرخوندم طرفش..تو چشمای نافذش نگاه کردم و سوالی بهش نگاه کردم..

کج لم داده بود روی صندلی و یکی از دستاشو گذاشته بود روی پاش و ساق دست دیگه ش رو گذاشت روی میز..پاهای بلندشو انداخت بود روی هم و گذاشته بود کنار میز..زیر میز پاهاش جا نمیشدن..سر سوییچ ماشینشو زد روی میز و با ارامش گفت:

-چرا جواب زنگامو نمیدی؟!..

اینقدر اروم و با ارامش این جمله رو گفت که فکر کردم ناراحت نشده..دستامو گذاشتم روی میز و عین بلبل شروع کردم به حرف زدن:

-اخه اقای بزرگمهر شما چیز غیر ممکنی از من میخواهین..چون شما حرفمو قبول نکردین منم مجبور شدم به زنگاتون جواب ندم..باور کنین من اصلا قصدم رنجوندن شما نیست..اما من کلا اینطور رابطه هارو قبول ندارم حتی اگه جدی باشه..فعلا فقط میخوام روی درسم تمرکز کنم..من....

همینطور داشتم پشت سر هم حرف میزدم که یهو با خم شدنه بزرگمهر روی میز خفه شدم و با چشمای گرد شده به چشمای قرمزش نگاه کردم..این که الان اروم بود چش شد یه دفعه؟..اب دهنمو قورت دادم و نگاه ازش گرفتم..به اطرافم نگاه کردم..یه دفعه با صدای خفه اما پر از غیض و عصبانیت بزرگمهر با ترس پریدم:

-پس میدیدی دارم زنگ میزنمو جواب نمیدادی؟..

با ترس بهش نگاه کردم..وای خدا چرا اینطوریه..یهو قاطی میکنه..تا خواستم دهنمو باز کنم و یه چیزی بگم دستشو به نشونه ساکت باش اورد بالا و دوباره غرید:

-جواب تلفن منو نمیدی؟..تازه نشستی جلوم و با افتخار دلیلشم میگی؟..میفهمی با کی داری حرف میزنی؟..جلوی کی نشستی؟..

با این حرفش اخمام رفت توهم..کولمو برداشتم و خواستم بلند شم که دستمو گرفت و محکم فشار داد..چشمامو بستم و خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون که محکمتر فشار داد..همراه با اخ خفه ای نفسمو محکم فرستادم بیرون..چشمامو با درد باز کردم و اروم گفتم:

-دستتو بکش..

پوزخندی زد و بدون اینکه دستمو ول کنه گفت:

-نه بابا؟..امر دیگه؟..

با عجز گفتم:

-دستمو ول کن..به من دست نزن..

اشک تو چشمام جمع شده بود..نه از درد..بلکه از اینکه تا حالا به هیچ غریبه ای اجازه ندادم بهم دست بزنه..نمیدونم تو چشمام چی دید که با کلافگی دستش شل شد و تکیه داد به صندلی..چنگی به موهاش زد و گفت:

-خیلی خوب..متاسفم..نمیخواستم اذیتت کنم..یه مدت با من باش تا منو بهتر بشناسی..بعد اگه بازم نخواستی دیگه کاری بهت ندارم..

-ببین من....

نگاهشو از دستم که داشتم با اون یکی دستم می مالیدمش گرفت و تو چشمام نگاه کرد..با لحن اروم و وسوسه انگیزی پرید وسط حرفم:

-این فرصتو به دوتامون بده..

نفسمو فوت کردم بیرون..چیکار باید بکنم؟..از یه طرف دوست نداشتم قبول کنم اما از طرف دیگه خیلی وسوسه شده بودم..بدون فکر گفتم:

-فقط یه مدته کوتاه!..

به محضه بیرون اومد این حرف از دهنم چشمام گرد شد..هین بلندی کشیدم و سر انگشتامو گذاشتم روی لبام..چرا این حرفو زدم؟..لعنت بر دهنی که بی موقع باز میشه..برقی تو چشمای مشکیش افتاد..دوباره خم شد روی میز و گفت:

-اوکی..اما باید بعد از این مدته کوتاه هر حسی بهم داشتی و هرچی دلت گفت همونو گوش بدی!..

هنوز تو شوکه حرفی بودم که زدم..اخر کار دسته خودم دادم..از برق چشماش ترسیدم..نکنه نقشه ای داشته باشه..دیگه حرفی بود که زدم..هرچه باداباد..امیدوارم زمان همه چی رو درست کنه..دستمو کشیدم روی صورتم و مستاصل سرمو تکون دادم..اشاره ای به فنجون قهوه م کرد و گفت:

-سرد شد..بزار یکی دیگه سفارش بدم..

کولمو تو دستم فشردم و بلند شدم:

-نه نمیخواد..من دیگه باید برم..

اونم بلند شد..کیف پولشو از جیب عقبش برداشت و یه مقدار پول گذاشت روی میز..کیفشو دوباره بگردوند توی جیبش و گوشی و عینک دودیشو با یه دستش و سوییچ ماشینشو با دسته دیگه ش برداشت و باهام همراه شد..از در کافی شاپ که بیرون اومدیم عینکشو به چشماش زد و دستمو گرفت تو دستش..انگار برق بهم وصل کردم..محکم دستمو از دستش کشیدم بیرون..انگشت اشارمو سمتش تکون دادم و گفتم:

-اقای بزرگمهر حواست به کارات باشه..هیچ خوشم نمیاد بهم دست بزنی..

اخماشو کشید توهم و سرشو تکون داد..اونم مثل خودم انگشتشو جلوم تکون داد و گفت:

-قبول..توهم دفعه اخرت باشه بهم میگی بزرگمهر..

تا خواستم اعتراض کنم با همون اخمای درهم گفت:

-چیزی جز باشه از دهنت نشنوم..

با اکراه سرمو تکون دادم..با سرش ماشینو نشون داد و گفت:

-بریم برسونمت..

یه قدم رفتم عقب و گفتم:

-نه نه..میخوام یکم قدم بزنم..

فکر کنم فهمید میخوام تنها باشم که بدون حرف سرشو تکون داد..خداحافظی زیرلبی گفتم و عقب گرد کردم و راه افتادم..از پشت سر خداحافظ ارومشو شنیدم..
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط 2ba ، آویـــســا ، # αпGεʟ ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، ستایش*** ، ناتاشا1
#10
ادامـــــــــــــــــش
منتظریم
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ ، فنونی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان