02-06-2014، 16:18
پست چهارم!...
___________________________________________
این اینجا چکار می کنه؟..
با چشمای متعجب و جدی اجزای صورتمو از نظر گذروند و به چشمام رسید..
صدای خجالت زده ی مامان رو شنیدم..
-- خدا مرگم بده..اقای پناهی شرمنده م به خدا..........
نگاهم ناخواسته تو چشماش قفل شده بود..نگاهه اون هم میخ چشمای عصبی من بود که تو چشمای سیاه و شفافش می جوشید..
مامان با تشر منو صدا زد..
--صحــــرا!....
به خودم اومدم..ولی انگار هنوزم متوجه موقعیتی که توش بودم، نشدم که مامان اینبار زیر لب با تشر و البته کمی بلندتر از قبل گفت: ول کن لباسشو دختر....
لباسشو؟؟!!!!!!!!..
با تعجب به دستم که بند پیراهنش شده بود نگاه کردم..
از حرارت زیاد از کله م جای بخار، دود بلند شد..
منه احمق به پیراهن امیرسام پناهی چنگ انداخته بودم..اونم دو دستی..و از اون بدتـــر پیراهنش جوری کشیده شده بود که دکمه هاش از دونه ی اول تا چهارم کنده شده بودن و حالا یه طرف پیراهنش کامل تو دستای من بود و..عضله های پُر ِ قفسه ی سینه ش کامل افتاده بود بیرون....
مامان بیچاره حق داشت کلی اظهار شرمندگی کنه..
منی که آماده ی شلیک بودم تا هر چی به دهنم میاد به این مرتیکه ی هیز بگم که عین عجل معلق جلوم سبز شده بود کلا با گندی که زده بودم خلع صلاح شدم..
مات و مبهوت به دستم که قفل پیراهنش شده بود نگاه می کردم..
انگار که بهم برق وصل کرده باشن..خشکم زده بود..
صداش آروم بود اما..کاملا جدی..
--شاهکار جالبی بود!....
مثل آدمایی که از خواب پریده باشن با چشمایی که گشاد شده بود مشتم باز شد و..همزمان یه قدم رفتم عقب..
نگاهمو تا زیر چونه ی خوش فرم و مردونه ش بالا کشیدم و....بدون هیچ حرفی جفت دستامو مشت کردم و دویدم سمت پله ها..
پام که رسید تو خونه نفس حبس شده مو بیرون فرستادم..رفتم تو اتاقم و درو محکم پشت سرم کوبیدم..
بی وقفه با یک نفس عمیق شروع کردم تو دلم ناسزا گفتن..
از لیلی که مسبب این گندکاری شده بود تا خودم که گذاشتم این اتفاق بیافته..اون وسط امیرسام پناهی رو هم دست خالی رهاش نکردم!..
پسره ی احمق..معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای جلوم سبز شد!.. چطور جرات کرد تیکه بندازه؟..نکنه فکر کرده کارم از قصد بوده؟..خیلی غلط کرده..مرتیکه با اون چشمای....
پوفـــــ ..
ادامه دارد...
___________________________________________
این اینجا چکار می کنه؟..
با چشمای متعجب و جدی اجزای صورتمو از نظر گذروند و به چشمام رسید..
صدای خجالت زده ی مامان رو شنیدم..
-- خدا مرگم بده..اقای پناهی شرمنده م به خدا..........
نگاهم ناخواسته تو چشماش قفل شده بود..نگاهه اون هم میخ چشمای عصبی من بود که تو چشمای سیاه و شفافش می جوشید..
مامان با تشر منو صدا زد..
--صحــــرا!....
به خودم اومدم..ولی انگار هنوزم متوجه موقعیتی که توش بودم، نشدم که مامان اینبار زیر لب با تشر و البته کمی بلندتر از قبل گفت: ول کن لباسشو دختر....
لباسشو؟؟!!!!!!!!..
با تعجب به دستم که بند پیراهنش شده بود نگاه کردم..
از حرارت زیاد از کله م جای بخار، دود بلند شد..
منه احمق به پیراهن امیرسام پناهی چنگ انداخته بودم..اونم دو دستی..و از اون بدتـــر پیراهنش جوری کشیده شده بود که دکمه هاش از دونه ی اول تا چهارم کنده شده بودن و حالا یه طرف پیراهنش کامل تو دستای من بود و..عضله های پُر ِ قفسه ی سینه ش کامل افتاده بود بیرون....
مامان بیچاره حق داشت کلی اظهار شرمندگی کنه..
منی که آماده ی شلیک بودم تا هر چی به دهنم میاد به این مرتیکه ی هیز بگم که عین عجل معلق جلوم سبز شده بود کلا با گندی که زده بودم خلع صلاح شدم..
مات و مبهوت به دستم که قفل پیراهنش شده بود نگاه می کردم..
انگار که بهم برق وصل کرده باشن..خشکم زده بود..
صداش آروم بود اما..کاملا جدی..
--شاهکار جالبی بود!....
مثل آدمایی که از خواب پریده باشن با چشمایی که گشاد شده بود مشتم باز شد و..همزمان یه قدم رفتم عقب..
نگاهمو تا زیر چونه ی خوش فرم و مردونه ش بالا کشیدم و....بدون هیچ حرفی جفت دستامو مشت کردم و دویدم سمت پله ها..
پام که رسید تو خونه نفس حبس شده مو بیرون فرستادم..رفتم تو اتاقم و درو محکم پشت سرم کوبیدم..
بی وقفه با یک نفس عمیق شروع کردم تو دلم ناسزا گفتن..
از لیلی که مسبب این گندکاری شده بود تا خودم که گذاشتم این اتفاق بیافته..اون وسط امیرسام پناهی رو هم دست خالی رهاش نکردم!..
پسره ی احمق..معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای جلوم سبز شد!.. چطور جرات کرد تیکه بندازه؟..نکنه فکر کرده کارم از قصد بوده؟..خیلی غلط کرده..مرتیکه با اون چشمای....
پوفـــــ ..
ادامه دارد...