پست سوم!...
___________________________________________
دستمو مشت کردم و دویدم سمتش که با جیغ و خنده بشقابو انداخت تو سینک و دوید و از درگاه آشپزخونه زد بیرون..
سحر ومامان ریسه می رفتن..
جای اونا من بودم که حرص می خوردم!..
لیلی دوید و از در رفت تو حیاط..خواستم موهاشو از پشت بگیرم و نگهش دارم ولی تیزتر از این حرفا بود..
این کار بیشتر از اینکه جای تلافی برام بذاره یه جورایی همگی بعد از مدت ها داشتیم تفریح می کردیم..دقیقا این همون چیزی بود که حداقل از من تو این روزها کمتر انتظار می رفت!..
دختره ی شیطون رفت سمت شیر آب و تا آخر باز کرد..
تا بخوام خودمو بهش برسونم سر شلنگو گرفت طرفم..
آب با فشار پاشیده شد تو صورتم..
یه بلوز نازک سفید تنم بود با شلوار پارچه ای مشکی..در عرض چند ثانیه سر تا پام خیس شد..
صدای جیغ و داد و خنده هامون کل حیاطو برداشته بود..
دستامو گرفته بودم جلوم که بیشتر از اون نتونه خیسم کنه و بتونم جلوشو بگیرم ولی اون در حالی که شلنگ آب تو دستش بود دور حیاط می دوید..
مستقیم با آب صورتمو نشونه گرفته بود که نتونم ببینمش..
موهای بلندم خیس و تابدار دورمو گرفته بودن و یه مقداریش هم از جلو ریخته بودن تو صورتم..
- لیلی به خدا فقط کافیه دستم بهت برسه..
-- تو فعلا از دست من خلاص شو آبجی بزرگه واسه خط و نشون کشیدن وقت داری!..
- بسه آبو ببند صدامونو همه شنیدن..
غش غش می خندید..
-- صحرا خیس میشی خوشگل تر میشیا..عین یه موش آزمایشگاهی ِ سفید که گرفته باشنش زیر شیر اب..جون صحرا مو نمی زنید..
-لـــیــلـــــی..خونت حلاله!..
خودمم خنده م گرفته بود ولی بیشتر از اون داشتم حرص می خوردم..
با اینکه چشمام از زور فشار آب بسته بود خواستم خیز بردارم سمتش و شلنگو ازش بگیرم که پام گیر کرد به چهارپایه ی کوچیکی که کنار باغچه بود و با جیغ خفیفی به جلو خیز برداشتم که ناخودآگاه دستمو گرفتم جلوم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ انداختم..
یه پارچه ی تقریبا نازک بود که انگار به یه جایی بند شده بود..
زانوهام تقریبا خم شده بود!..نفس نفس می زدم..چشمام هنوز بسته بود..از سر و صورتم قطره قطره آب می چکید..
یه دستم هنوز به اون پارچه بود که با کف دست چپم به چشمام فشار آوردم تا بتونم خیسیشونو بگیرم و بازشون کنم..
یه بوی خوب مثل عطر حفره های بینیمو پر کرد..
صدای خنده ی لیلی رو که شنیدم با حرص چشمامو باز کردم..ولی..........
جای لیلی..چشمام..چیزی رو دیدن که توی اون موقعیت به هیچ وجه انتظارشو نداشتم!..محال ِ ممکنه....
ادامه دارد...
___________________________________________
دستمو مشت کردم و دویدم سمتش که با جیغ و خنده بشقابو انداخت تو سینک و دوید و از درگاه آشپزخونه زد بیرون..
سحر ومامان ریسه می رفتن..
جای اونا من بودم که حرص می خوردم!..
لیلی دوید و از در رفت تو حیاط..خواستم موهاشو از پشت بگیرم و نگهش دارم ولی تیزتر از این حرفا بود..
این کار بیشتر از اینکه جای تلافی برام بذاره یه جورایی همگی بعد از مدت ها داشتیم تفریح می کردیم..دقیقا این همون چیزی بود که حداقل از من تو این روزها کمتر انتظار می رفت!..
دختره ی شیطون رفت سمت شیر آب و تا آخر باز کرد..
تا بخوام خودمو بهش برسونم سر شلنگو گرفت طرفم..
آب با فشار پاشیده شد تو صورتم..
یه بلوز نازک سفید تنم بود با شلوار پارچه ای مشکی..در عرض چند ثانیه سر تا پام خیس شد..
صدای جیغ و داد و خنده هامون کل حیاطو برداشته بود..
دستامو گرفته بودم جلوم که بیشتر از اون نتونه خیسم کنه و بتونم جلوشو بگیرم ولی اون در حالی که شلنگ آب تو دستش بود دور حیاط می دوید..
مستقیم با آب صورتمو نشونه گرفته بود که نتونم ببینمش..
موهای بلندم خیس و تابدار دورمو گرفته بودن و یه مقداریش هم از جلو ریخته بودن تو صورتم..
- لیلی به خدا فقط کافیه دستم بهت برسه..
-- تو فعلا از دست من خلاص شو آبجی بزرگه واسه خط و نشون کشیدن وقت داری!..
- بسه آبو ببند صدامونو همه شنیدن..
غش غش می خندید..
-- صحرا خیس میشی خوشگل تر میشیا..عین یه موش آزمایشگاهی ِ سفید که گرفته باشنش زیر شیر اب..جون صحرا مو نمی زنید..
-لـــیــلـــــی..خونت حلاله!..
خودمم خنده م گرفته بود ولی بیشتر از اون داشتم حرص می خوردم..
با اینکه چشمام از زور فشار آب بسته بود خواستم خیز بردارم سمتش و شلنگو ازش بگیرم که پام گیر کرد به چهارپایه ی کوچیکی که کنار باغچه بود و با جیغ خفیفی به جلو خیز برداشتم که ناخودآگاه دستمو گرفتم جلوم و به اولین چیزی که اومد تو دستم چنگ انداختم..
یه پارچه ی تقریبا نازک بود که انگار به یه جایی بند شده بود..
زانوهام تقریبا خم شده بود!..نفس نفس می زدم..چشمام هنوز بسته بود..از سر و صورتم قطره قطره آب می چکید..
یه دستم هنوز به اون پارچه بود که با کف دست چپم به چشمام فشار آوردم تا بتونم خیسیشونو بگیرم و بازشون کنم..
یه بوی خوب مثل عطر حفره های بینیمو پر کرد..
صدای خنده ی لیلی رو که شنیدم با حرص چشمامو باز کردم..ولی..........
جای لیلی..چشمام..چیزی رو دیدن که توی اون موقعیت به هیچ وجه انتظارشو نداشتم!..محال ِ ممکنه....
ادامه دارد...