02-06-2014، 8:43
پست دوم!...
______________________________________________
لبخند کمرنگی نشست رو لبش..
برگشتم و به لیلی که یه نفس افتاده بود به جون سالادهای توی ظرف، گفتم: ظرفای امشب با تو ِ ها..حواست که هست؟!..
با لپای پر در حالی که دور لبش مملو از سس بود نگاهم کرد..
-- ترسیدی اگه یادم نندازی شب کابوس ظرفای نَشُسته رو ببینی؟!..
من و سحر همزمان صدامون بلند شد..
-اَََََه..ببند اون دهنتو حالمونو بهم زدی..
لقمه شو با خنده قورت داد..
- محض حواس جمعی ِ خودت گفتم که با شکم پر پشت ظرفشویی نباشی..آخرشم با کلی آه و ناله میندازیشون گردن سحر..
لب و لوچه شو ورچید و بلند شد..دستی به شکمش که کمی برجسته شده بود کشید و گفت:امشب چقدر گشنه م بود، از بس خوردم دارم می ترکم..
- تا تَرَک بر نداشتی برو سمت ظرفا..من و سحر میزو جمع می کنیم..
-- یه وقت خسته نشید؟!....
انگشت اشاره ش رو گرفت بالا و رو به سحر با هیجان گفت: راستی سحر واسه ت گفته بودم وقتی صحرا تیریپ ِ فرماندهه پادگانو بر میداره من یاد مدیر دوران دبیرستانمون میافتم؟..
سحر خندید و بشقابا رو یکی یکی جمع کرد و گذاشت رو هم..
-- لابد به خوشگلی صحرا بوده؟..آخه آدمای خوشگل و خوش تیپ خوب تو مغزت جا می گیرن..
لیلی سرشو تکون داد و خنده ی موذیانه ای کرد..
همونطور که دست کشاشو دستش می کرد آهی کشید و گفت: یادش بخیـــر..یه پا معلم اخلاق بود واسه خودش..جون سحر یه چیز میگم یه چیز می شنوی..همین که می دید 3.4 تا دختر دور هم جمع شدن دارن میگن و می خندن همچین سرشون نعره می کشید که بچه ها نمی دونستن از دیوار برن تو کلاس یا از در....مثل مورچه ای که روشون آب بپاشی ولوله ای میافتاد بینشون..طرف 32 سالش بودا ولی از بس که اخلاقش نمونه بود هیچ کس نمی اومد بگیرتش بلکم از ترشیدگی خلاص شه بیچاره!..من که میگم حسرت شوهر رو دلش مونده بود که کیسه ی خوش اخلاقیاش اینجوری ته کشید..ته مونده هاشم به ما بدبخت بیچاره های مدرسه رسید که شبا از درد گوش نتونیم چشم رو هم بذاریم!..هـــی..یادش بخیر!....
سحر و مامان غش غش می خندیدن..
یه دفعه لیلی زد زیر خنده و گفت: اما خداییشو بخوام بگم صحرای ما خوشگله..مگه اینکه طرف گول همین یه امتیازشو بخوره بیاد بگیرتش..مدیر فلک زده ی ما که این یه امتیاز ناقابلم نداشت!..
ادامه دارد...
______________________________________________
لبخند کمرنگی نشست رو لبش..
برگشتم و به لیلی که یه نفس افتاده بود به جون سالادهای توی ظرف، گفتم: ظرفای امشب با تو ِ ها..حواست که هست؟!..
با لپای پر در حالی که دور لبش مملو از سس بود نگاهم کرد..
-- ترسیدی اگه یادم نندازی شب کابوس ظرفای نَشُسته رو ببینی؟!..
من و سحر همزمان صدامون بلند شد..
-اَََََه..ببند اون دهنتو حالمونو بهم زدی..
لقمه شو با خنده قورت داد..
- محض حواس جمعی ِ خودت گفتم که با شکم پر پشت ظرفشویی نباشی..آخرشم با کلی آه و ناله میندازیشون گردن سحر..
لب و لوچه شو ورچید و بلند شد..دستی به شکمش که کمی برجسته شده بود کشید و گفت:امشب چقدر گشنه م بود، از بس خوردم دارم می ترکم..
- تا تَرَک بر نداشتی برو سمت ظرفا..من و سحر میزو جمع می کنیم..
-- یه وقت خسته نشید؟!....
انگشت اشاره ش رو گرفت بالا و رو به سحر با هیجان گفت: راستی سحر واسه ت گفته بودم وقتی صحرا تیریپ ِ فرماندهه پادگانو بر میداره من یاد مدیر دوران دبیرستانمون میافتم؟..
سحر خندید و بشقابا رو یکی یکی جمع کرد و گذاشت رو هم..
-- لابد به خوشگلی صحرا بوده؟..آخه آدمای خوشگل و خوش تیپ خوب تو مغزت جا می گیرن..
لیلی سرشو تکون داد و خنده ی موذیانه ای کرد..
همونطور که دست کشاشو دستش می کرد آهی کشید و گفت: یادش بخیـــر..یه پا معلم اخلاق بود واسه خودش..جون سحر یه چیز میگم یه چیز می شنوی..همین که می دید 3.4 تا دختر دور هم جمع شدن دارن میگن و می خندن همچین سرشون نعره می کشید که بچه ها نمی دونستن از دیوار برن تو کلاس یا از در....مثل مورچه ای که روشون آب بپاشی ولوله ای میافتاد بینشون..طرف 32 سالش بودا ولی از بس که اخلاقش نمونه بود هیچ کس نمی اومد بگیرتش بلکم از ترشیدگی خلاص شه بیچاره!..من که میگم حسرت شوهر رو دلش مونده بود که کیسه ی خوش اخلاقیاش اینجوری ته کشید..ته مونده هاشم به ما بدبخت بیچاره های مدرسه رسید که شبا از درد گوش نتونیم چشم رو هم بذاریم!..هـــی..یادش بخیر!....
سحر و مامان غش غش می خندیدن..
یه دفعه لیلی زد زیر خنده و گفت: اما خداییشو بخوام بگم صحرای ما خوشگله..مگه اینکه طرف گول همین یه امتیازشو بخوره بیاد بگیرتش..مدیر فلک زده ی ما که این یه امتیاز ناقابلم نداشت!..
ادامه دارد...