12-05-2014، 9:37
پست ششم!..
اینم از پست پایانی..
تا درودی دگر بدرود!..
__________________________________________
اشک هایی که از سر دلتنگی بودند رو گونه هاش راه افتادند..
یعنی طاها..از مشهد نامه فرستاده بود؟!..
بعد از این همه سال چرا حالا؟!..
انگار سوال من حرف دل بی بی هم بود که گفت: بعد از این همه سال چرا الان باید نامه ش به دستم برسه؟..حکمت خدا رو نمی دونم..اما کارامو کردم که برم مشهد..برم سنگ درگاهه حرم آقام امام رضا رو ببوسم و بگم که مخلصشم..خدایا بزرگیتو شکر..شاید خبرش دیر اومده بود ولی بالاخره به آرزوم رسیده بودم..ولی درست روزی که بار سفرمو بستم و خواستم راه بیافتم این قلب بنای ناسازگاری گذاشت..خدا خواست که همسایه ها فهمیدن و زنگ زدن به اورژانس..با اینکه بهتر شده بودم ولی دکتر گفت نمی تونم تا یه مدت طولانی نه مسافرت برم و نه کار سنگین بکنم..حتی گفت چند روزو بیمارستان بستری شم ولی زیر بار نرفتم..باید می رفتم جیگر گوشه مو پیدا می کردم....دلم آروم و قرار نداشت....بچه م اونور افتاده تک و تنها می خواد منو ببینه..طاهای من..باید برم پیشش..نمی تونم اینجا بمونم.......
وای خدایا..چی دارم می شنوم؟..
- بی بی تو حالت بد بوده و به من چیزی نگفتی؟..آخه چرا؟..من که همون روز اومدم دیدنت ولی خوب بودی..بی بی الان که بهتری آره؟..
-- آروم باش مادر..من خوبم..به عشق دیدن بچه مم که شده باشه سرپا می مونم..
- بی بی آخه چرا با خودت این کارو می کنی؟..طاها می تونست خودش پاشه بیاد اینجا آخه تو چطور با این حالت می خوای بری مشهد؟..تازه میگی دکترم تاکید کرده که مسافرت نری....
-- پس بچه م چی؟..من دیگه دارم نفسای اخرمو می کشم..نمی خوام آرزو به دل چشمامو ببندم!..
اخمامو کشیدم تو هم و کنارش به پشتی تکیه دادم..
پاهامو تو شکمم جمع کردم و با لحنی پر از گلایه گفتم: بی بی آخه این چه حرفیه؟..ایشاالله که 120 سال عمر با عزت داشته باشی..تو بزرگ ِ مایی..عزیز ِ مایی..می دونی ناراحت میشم اما بازم هر وقت فرصت گیر میاری این حرفو تکرار می کنی!....
با محبت دستی به شونه م کشید..
-- به دل نگیر دخترم..شما هم بچه های منین..ولی تو بگو می تونم پسرمو نبینم؟..اونم حالا که می دونم کجاست؟..می دونم چشم به راهمه؟..
- چرا اون نمیاد اینجا؟!..
-- نه شماره ای ازش دارم که بهش زنگ بزنم نه کسی رو می شناسم که جای من بره و ازش برام خبر بیاره یا حتی اونو با خودش بیاره اینجا تا ببینمش..بهش بگه که بی بی ساداتش چشم انتظارشه ولی پای رفتن نداره!....
با جمله ی آخر بی بی رفتم تو فکر..
به نیمرخ رنج کشیده و چروک های صورتش که رد پای گذر روزهای پر از غم و دلتنگیش بودن نگاه کردم..اما حالا کمی نور امید چشم های کم سوی بی بی سادات رو روشن کرده بود..
- بی بی؟!..
برگشت و نگاهم کرد..
چشماش پر از اشک بود..
متفکرانه تو نگاهه خیسش زمزمه کردم: من می تونم برم!..
تا چند لحظه تو صورتم خیره شد..
با سر انگشتای لرزونش چشماشو پاک کرد..
صداش هم مثل دستاش می لرزید..
-- کجا بری دخترم؟!..
نگاهمو از تو چشماش گرفتم و به دستای گره خورده ام دوختم..
بیشتر تو هم فشارشون دادم و لب زدم: مشهد!..
ادامه دارد!...
اینم از پست پایانی..
تا درودی دگر بدرود!..
__________________________________________
اشک هایی که از سر دلتنگی بودند رو گونه هاش راه افتادند..
یعنی طاها..از مشهد نامه فرستاده بود؟!..
بعد از این همه سال چرا حالا؟!..
انگار سوال من حرف دل بی بی هم بود که گفت: بعد از این همه سال چرا الان باید نامه ش به دستم برسه؟..حکمت خدا رو نمی دونم..اما کارامو کردم که برم مشهد..برم سنگ درگاهه حرم آقام امام رضا رو ببوسم و بگم که مخلصشم..خدایا بزرگیتو شکر..شاید خبرش دیر اومده بود ولی بالاخره به آرزوم رسیده بودم..ولی درست روزی که بار سفرمو بستم و خواستم راه بیافتم این قلب بنای ناسازگاری گذاشت..خدا خواست که همسایه ها فهمیدن و زنگ زدن به اورژانس..با اینکه بهتر شده بودم ولی دکتر گفت نمی تونم تا یه مدت طولانی نه مسافرت برم و نه کار سنگین بکنم..حتی گفت چند روزو بیمارستان بستری شم ولی زیر بار نرفتم..باید می رفتم جیگر گوشه مو پیدا می کردم....دلم آروم و قرار نداشت....بچه م اونور افتاده تک و تنها می خواد منو ببینه..طاهای من..باید برم پیشش..نمی تونم اینجا بمونم.......
وای خدایا..چی دارم می شنوم؟..
- بی بی تو حالت بد بوده و به من چیزی نگفتی؟..آخه چرا؟..من که همون روز اومدم دیدنت ولی خوب بودی..بی بی الان که بهتری آره؟..
-- آروم باش مادر..من خوبم..به عشق دیدن بچه مم که شده باشه سرپا می مونم..
- بی بی آخه چرا با خودت این کارو می کنی؟..طاها می تونست خودش پاشه بیاد اینجا آخه تو چطور با این حالت می خوای بری مشهد؟..تازه میگی دکترم تاکید کرده که مسافرت نری....
-- پس بچه م چی؟..من دیگه دارم نفسای اخرمو می کشم..نمی خوام آرزو به دل چشمامو ببندم!..
اخمامو کشیدم تو هم و کنارش به پشتی تکیه دادم..
پاهامو تو شکمم جمع کردم و با لحنی پر از گلایه گفتم: بی بی آخه این چه حرفیه؟..ایشاالله که 120 سال عمر با عزت داشته باشی..تو بزرگ ِ مایی..عزیز ِ مایی..می دونی ناراحت میشم اما بازم هر وقت فرصت گیر میاری این حرفو تکرار می کنی!....
با محبت دستی به شونه م کشید..
-- به دل نگیر دخترم..شما هم بچه های منین..ولی تو بگو می تونم پسرمو نبینم؟..اونم حالا که می دونم کجاست؟..می دونم چشم به راهمه؟..
- چرا اون نمیاد اینجا؟!..
-- نه شماره ای ازش دارم که بهش زنگ بزنم نه کسی رو می شناسم که جای من بره و ازش برام خبر بیاره یا حتی اونو با خودش بیاره اینجا تا ببینمش..بهش بگه که بی بی ساداتش چشم انتظارشه ولی پای رفتن نداره!....
با جمله ی آخر بی بی رفتم تو فکر..
به نیمرخ رنج کشیده و چروک های صورتش که رد پای گذر روزهای پر از غم و دلتنگیش بودن نگاه کردم..اما حالا کمی نور امید چشم های کم سوی بی بی سادات رو روشن کرده بود..
- بی بی؟!..
برگشت و نگاهم کرد..
چشماش پر از اشک بود..
متفکرانه تو نگاهه خیسش زمزمه کردم: من می تونم برم!..
تا چند لحظه تو صورتم خیره شد..
با سر انگشتای لرزونش چشماشو پاک کرد..
صداش هم مثل دستاش می لرزید..
-- کجا بری دخترم؟!..
نگاهمو از تو چشماش گرفتم و به دستای گره خورده ام دوختم..
بیشتر تو هم فشارشون دادم و لب زدم: مشهد!..
ادامه دارد!...