11-05-2014، 17:39
پست چهارم!..
گاه گاهي دل من مي گيرد...
بيشتر وقت غروب...
آن زماني که خدا نيز پر از تنهايي ست...
و اذان در پيش است...
من وضو خواهم ساخت...
از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی و دلت پر ز خوشي هاي دمادم باشد...
_________________________________________
ولی خنده های از ته دل بی بی سادات بیشتر از چند سال بعد از حضور نوه ش توی زندگیش دوام نیاورد و بعد از اون..........
نمی دونم چه رازی پشت پرده بود که یه روز نوه ش غیبش می زنه و برای همیشه ناپدید میشه..
هیچ کس هم نمی دونست کجاست..
فقط یه نامه واسه بی بی گذاشت و رفت..بی بی هیچ وقت حاضر نشد کسی از محتویات اون نامه چیزی بفهمه!..
حتی منی که از همه بهش نزدیک تر بودم!..
تو خودم بودم و لا به لای افکارم پرسه می زدم که رسیدم نزدیک خونه ی بی بی سادات..
از ماشین پیاده شدم و زنگ درو زدم..مثل همیشه منتظر نبودم کسی درو واسه م باز کنه..خودم کلید داشتم، منتهی عادتم این بود که قبل از ورود زنگ بزنم..بی بی هم همیشه می گفت دوتا زنگ پشت سر هم یعنی که صحرا اومده..
غذاها رو از تو ماشین برداشتم و به زور با کلیدم درو باز کردم و رفتم تو..با پاشنه ی پا درو پشت سرم بستم و دسته ی پلاستیک غذاها رو محکم تر گرفتم..
از تو راهروی کوچیک گذشتم و با لبخند از پله های قدیمی پایین رفتم..
باغچه ی کوچیک بی بی سادات مثل همیشه تر و تازه بود..پر از گل های سرخ و صورتی و محمدی..و یه درخت انگور که به خاطر بلند بودن شاخه هاش به داربست بسته بودیمش..
انگار که 1 سال به عقب پرت شده بودم..من و پوریا و بابا سر بستن این داربست چقدر خندیدیم..می گفتن که یه زن نمی تونه از پس کارای مردونه بر بیاد!..منم لجم گرفته بود.. خواستم یکی از تیرها رو بلند کنم که اینجوری خودمو بهشون ثابت کرده باشم!..
ولی وقتی تیر رو ول کردم و کمرمو چسبیدم و به ناله افتادم صدای خنده شون کل حیاطو برداشت و هر کدوم یه چیزی گفتن..
نگاهه بابا مهربون بود..ولی چشمای پوریا رنگی از شیطنت داشت..هنوزم اون نگاهو خوب یادمه!..
-- کجایی مادر؟..
با صدای بی بی سادات مثل کسی که با یک جهش، از زمان گذشته به زمان حال برگشته باشه به خودم اومدم و با حواس پرتی نگاهش کردم..
وسط حیاط ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
با دیدنش لبخندم دوباره جون گرفت و پر کشیدم سمتش..آغوشش رو با مهربونی به روم باز کرد..با همون دستایی که ظرفای غذا توش بود بغلش کردم و شونه شو بوسیدم..
- تو که منو نصف عمر کردی بی بی..
-- خدا نکنه مادر..
تو صورت رنگ پریده ش خیره شدم..
- بی بی چی شده؟!..صدات پشت تلفن گرفته بود..
دستشو با مهربونی گذاشت پشت کمرم و بردم سمت خونه..
-- سر فرصت همه چیزو برات میگم..فعلا بریم تو که داره از سر و روت خستگی می باره..چایی هم تازه دمه..
با لبخند کنارش راه افتادم..
همه ی وسایل خونه ی بی بی سادات ساده و قدیمی بود..در و دیوارای خونه ش یه صفای خاصی داشت..مثل خودش که در عین سادگی دنیایی از محبت بود!..
ادامه دارد...
گاه گاهي دل من مي گيرد...
بيشتر وقت غروب...
آن زماني که خدا نيز پر از تنهايي ست...
و اذان در پيش است...
من وضو خواهم ساخت...
از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی و دلت پر ز خوشي هاي دمادم باشد...
_________________________________________
ولی خنده های از ته دل بی بی سادات بیشتر از چند سال بعد از حضور نوه ش توی زندگیش دوام نیاورد و بعد از اون..........
نمی دونم چه رازی پشت پرده بود که یه روز نوه ش غیبش می زنه و برای همیشه ناپدید میشه..
هیچ کس هم نمی دونست کجاست..
فقط یه نامه واسه بی بی گذاشت و رفت..بی بی هیچ وقت حاضر نشد کسی از محتویات اون نامه چیزی بفهمه!..
حتی منی که از همه بهش نزدیک تر بودم!..
تو خودم بودم و لا به لای افکارم پرسه می زدم که رسیدم نزدیک خونه ی بی بی سادات..
از ماشین پیاده شدم و زنگ درو زدم..مثل همیشه منتظر نبودم کسی درو واسه م باز کنه..خودم کلید داشتم، منتهی عادتم این بود که قبل از ورود زنگ بزنم..بی بی هم همیشه می گفت دوتا زنگ پشت سر هم یعنی که صحرا اومده..
غذاها رو از تو ماشین برداشتم و به زور با کلیدم درو باز کردم و رفتم تو..با پاشنه ی پا درو پشت سرم بستم و دسته ی پلاستیک غذاها رو محکم تر گرفتم..
از تو راهروی کوچیک گذشتم و با لبخند از پله های قدیمی پایین رفتم..
باغچه ی کوچیک بی بی سادات مثل همیشه تر و تازه بود..پر از گل های سرخ و صورتی و محمدی..و یه درخت انگور که به خاطر بلند بودن شاخه هاش به داربست بسته بودیمش..
انگار که 1 سال به عقب پرت شده بودم..من و پوریا و بابا سر بستن این داربست چقدر خندیدیم..می گفتن که یه زن نمی تونه از پس کارای مردونه بر بیاد!..منم لجم گرفته بود.. خواستم یکی از تیرها رو بلند کنم که اینجوری خودمو بهشون ثابت کرده باشم!..
ولی وقتی تیر رو ول کردم و کمرمو چسبیدم و به ناله افتادم صدای خنده شون کل حیاطو برداشت و هر کدوم یه چیزی گفتن..
نگاهه بابا مهربون بود..ولی چشمای پوریا رنگی از شیطنت داشت..هنوزم اون نگاهو خوب یادمه!..
-- کجایی مادر؟..
با صدای بی بی سادات مثل کسی که با یک جهش، از زمان گذشته به زمان حال برگشته باشه به خودم اومدم و با حواس پرتی نگاهش کردم..
وسط حیاط ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
با دیدنش لبخندم دوباره جون گرفت و پر کشیدم سمتش..آغوشش رو با مهربونی به روم باز کرد..با همون دستایی که ظرفای غذا توش بود بغلش کردم و شونه شو بوسیدم..
- تو که منو نصف عمر کردی بی بی..
-- خدا نکنه مادر..
تو صورت رنگ پریده ش خیره شدم..
- بی بی چی شده؟!..صدات پشت تلفن گرفته بود..
دستشو با مهربونی گذاشت پشت کمرم و بردم سمت خونه..
-- سر فرصت همه چیزو برات میگم..فعلا بریم تو که داره از سر و روت خستگی می باره..چایی هم تازه دمه..
با لبخند کنارش راه افتادم..
همه ی وسایل خونه ی بی بی سادات ساده و قدیمی بود..در و دیوارای خونه ش یه صفای خاصی داشت..مثل خودش که در عین سادگی دنیایی از محبت بود!..
ادامه دارد...