11-05-2014، 11:15
پست دوم!..
آسمانم انتهایش قلب توست
مهربان این آسمان از آن توست
آسمانم هدیه ای از سوی من
تا بدانی قلب من هم یاد توست..
___________________________________________
شاید هم یه راه گذاشتی..
شاید اون مرد..همون کسی بود که می تونست بهم کمک کنه ولی....
نکنه دستی تو کار باشه؟..
نکنه همونطور که بعضیا می خوان من سر از اون راز در بیارم در مقابل کسایی هم باشن که نخوان چیزی بفهمم؟!..
نکنه تصادف امروز....فقط یه اتفاق نبوده باشه؟..
نه..دیگه واقعا دارم دیوونه میشم..مغزم داره تو هر ثانیه هزارجور سوال بی جواب طرح می کنه!..
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد..
شماره ی همون ناشناس بود..
خواستم جواب بدم ولی..دستم رو دکمه ی سبز تماس حرکت نکرد..تردید داشتم..انگار با اتفاق امروز یه ترس خاصی افتاده بود به جونم..یه ترس مبهم..گنگ بود واسه م....
صدا قطع شد..ولی بعد از چند لحظه زنگ پیامک گوشیم بلند شد..بی معطلی پیامکو باز کردم....
« بازی رو خوب شروع کرده بودیم صحرا خانم..ولی تو خوب ادامه ش ندادی!..اتفاق امروز برات گرون تموم میشه..»
و پیامک دوم که پشت اولی رسید..
«کاری ندارم اون راننده کی بود و چکار کرد..اما به تو گفته بودم که حواستو جمع کنی..انگار این قصه قرار نیست به این زودیا تموم بشه..حواسمون بهت هست..اتفاق امروز یه زنگ خطر بود واست..انگار باید بیشتر مراقب خودت باشی!»
با حرص گوشی رو پرت کردم رو تخت و موهامو چنگ زدم..
دِ آخه تو کی هستی لعنتی؟..کی هستی؟..کدوم بازی؟..کدوم قصه؟..کدوم خطر؟..
وای خدایا چرا نمی تونم درست فکر کنم؟..دارم گیج میشم..این پیامکا..اون ادمای ناشناس..این همه اتفاق عجیب و غریب....
چی قراره سرم بیاد؟!..
تهش می خواد به کجا برسه؟!..
*******
تقریبا یک هفته ای از اون اتفاق گذشته بود..دیگه کمتر بهش فکر می کردم..
به اندازه ی کافی خودم کار و بدختی سرم ریخته که نتونم به چیز دیگه ای فکر کنم..
اون روز خواستم برم و همه چیزو به سرگرد بگم ولی بعد پشیمون شدم..
اونا می خوان یه چیزی رو به من بگن که ظاهرا به مزاج عده ای خوش نمیاد..پس نمی تونستم ریسک کنم..
قصدم این بود یه مدت صبر کنم و اگر خبری ازشون نشد برم پیش پلیس و همه ی اتفاقات او ن روز رو تعریف کنم و به نوعی شهادت بدم..
اما نمی دونم چرا تردید داشتم..شاید چون حس کرده بودم که باید اون آدما رو جدی بگیرم..وقتی با ماشین می زنن یکی رو تو روز روشن اونم وسط خیابون اونجوری خونین و مالین می کنن و بعدشم خیلی راحت در میرن..این خودش می شد یه زنگ خطر برای منی که اون روز دقیقا همین اتفاق نزدیک بود برای خودم بیافته..
اگه امیرسام پناهی کمکم نکرده بود..شاید الان من هم مثل اون مرد....
حتی نمی تونم فکرشو بکنم...........
ادامه دارد...
آسمانم انتهایش قلب توست
مهربان این آسمان از آن توست
آسمانم هدیه ای از سوی من
تا بدانی قلب من هم یاد توست..
___________________________________________
شاید هم یه راه گذاشتی..
شاید اون مرد..همون کسی بود که می تونست بهم کمک کنه ولی....
نکنه دستی تو کار باشه؟..
نکنه همونطور که بعضیا می خوان من سر از اون راز در بیارم در مقابل کسایی هم باشن که نخوان چیزی بفهمم؟!..
نکنه تصادف امروز....فقط یه اتفاق نبوده باشه؟..
نه..دیگه واقعا دارم دیوونه میشم..مغزم داره تو هر ثانیه هزارجور سوال بی جواب طرح می کنه!..
تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد..
شماره ی همون ناشناس بود..
خواستم جواب بدم ولی..دستم رو دکمه ی سبز تماس حرکت نکرد..تردید داشتم..انگار با اتفاق امروز یه ترس خاصی افتاده بود به جونم..یه ترس مبهم..گنگ بود واسه م....
صدا قطع شد..ولی بعد از چند لحظه زنگ پیامک گوشیم بلند شد..بی معطلی پیامکو باز کردم....
« بازی رو خوب شروع کرده بودیم صحرا خانم..ولی تو خوب ادامه ش ندادی!..اتفاق امروز برات گرون تموم میشه..»
و پیامک دوم که پشت اولی رسید..
«کاری ندارم اون راننده کی بود و چکار کرد..اما به تو گفته بودم که حواستو جمع کنی..انگار این قصه قرار نیست به این زودیا تموم بشه..حواسمون بهت هست..اتفاق امروز یه زنگ خطر بود واست..انگار باید بیشتر مراقب خودت باشی!»
با حرص گوشی رو پرت کردم رو تخت و موهامو چنگ زدم..
دِ آخه تو کی هستی لعنتی؟..کی هستی؟..کدوم بازی؟..کدوم قصه؟..کدوم خطر؟..
وای خدایا چرا نمی تونم درست فکر کنم؟..دارم گیج میشم..این پیامکا..اون ادمای ناشناس..این همه اتفاق عجیب و غریب....
چی قراره سرم بیاد؟!..
تهش می خواد به کجا برسه؟!..
*******
تقریبا یک هفته ای از اون اتفاق گذشته بود..دیگه کمتر بهش فکر می کردم..
به اندازه ی کافی خودم کار و بدختی سرم ریخته که نتونم به چیز دیگه ای فکر کنم..
اون روز خواستم برم و همه چیزو به سرگرد بگم ولی بعد پشیمون شدم..
اونا می خوان یه چیزی رو به من بگن که ظاهرا به مزاج عده ای خوش نمیاد..پس نمی تونستم ریسک کنم..
قصدم این بود یه مدت صبر کنم و اگر خبری ازشون نشد برم پیش پلیس و همه ی اتفاقات او ن روز رو تعریف کنم و به نوعی شهادت بدم..
اما نمی دونم چرا تردید داشتم..شاید چون حس کرده بودم که باید اون آدما رو جدی بگیرم..وقتی با ماشین می زنن یکی رو تو روز روشن اونم وسط خیابون اونجوری خونین و مالین می کنن و بعدشم خیلی راحت در میرن..این خودش می شد یه زنگ خطر برای منی که اون روز دقیقا همین اتفاق نزدیک بود برای خودم بیافته..
اگه امیرسام پناهی کمکم نکرده بود..شاید الان من هم مثل اون مرد....
حتی نمی تونم فکرشو بکنم...........
ادامه دارد...