11-05-2014، 8:26
سلام دوستای گلم!..
امروز با 6 تا پست اومدم پیشتون..
گفته بودم که جبران می کنم مگه نه؟!..
فقط ویرایش نکردم موردی بود فردا می خونم رفع می کنم!..
___________________________________________
*******
سعی کردم عصبانی نباشم ولی ممکن نبود..
در خونه رو بهم کوبیدم و پشتمو بهش تکیه دادم..سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم..نفسمو که از زور خشم و ترس از تو ماشین تا اینجا حبس کرده بودم رو عمیق و کشیده بیرون دادم..
این اتفاق چرا باید همین امروز میافتاد؟!..
اون مرد کی بود؟!..
- اصلا اونــا کین که افتادن دنبالم؟!..
ناخودآگاه این جمله رو به زبون اوردم و عصبی چشمامو باز کردم..
مامان رو دیدم که با نگرانی بالای تراس ایستاده و داره نگاهم می کنه..امیدوار بودم که از این فاصله صدامو نشنیده باشه..
پوفی کشیدم و راه افتادم!..
جلوی مامان که رسیدم زیر لب خیلی آروم سلام کردم و به محض اینکه جوابمو داد پشت سرم اومد..
--چی شده صحرا؟..چرا رنگ و روت پریده؟!..
انگشت شصت و اشاره امو دو طرف پیشونیم گذاشتم..همزمان از درد اخمام جمع شد..
- چیزیم نیست..فکر کنم گرما زده شدم، میرم استراحت کنم..
-- مطمئنی خوبی؟..اگه حالت بده تا لباس ِ بیرون تنته بریم پیش دکتر....
- خوبم مامان..نگران نباش..من میرم تو اتاقم....
چیزی نگفت..نزدیک اتاق بودم که برگشتم..هنوز با چشمای منتظر و نگران، وسط هال ایستاده بود..
بی رمق نگاهش کردم و به زور لبخند زدم..
-- خوبم مامانم..اگه کاری هست بگو بیام انجام بدم..
-- نه عزیزم تو برو استراحت کن..کاری نیست دخترا همه رو انجام دادن..
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق و درو بستم..
کیفمو پرت کردم رو تخت و شالمو از سرم کندم و اونو هم پرت کردم یه کنار..تند و بی وقفه دکمه های مانتومو باز کردم..
چرا انقدر گرمم شده؟!..انگار واقعا حالم خوب نیست..
مانتو رو از تنم در اوردم و با همون تاپ سرخ آبیی که تنم بود خودمو به پشت پرت کردم رو تخت..ملحفه ی تخت خنک بود و پوست تن من داغ ِ داغ....
چشمامو بستم و مچ دست چپمو گذاشتم رو پیشونیم..
خدایا..ثانیه ای اون صحنه از جلوی چشمام محو نمیشه..
مردی که غرق خون بود و حتی نمی دونستم کیه؟!..
اون راننده!..
اما چرا صورتشو پوشونده بود؟!..
یعنی از قصد زد به اون مرد و فرار کرد؟!..
چرا نگاهش به من عصبانی بود؟!..
شاید به خاطر من نبوده و....شاید..شاید یه دشمنی ای چیزی در کار باشه..یه چیزی بین خودشون که..........
خدایا دارم دیوونه میشم..
تو جا نشستم و دستامو رو سینه م جمع کردم..اتفاق امروز فکر نکنم حالا حالاها از ذهنم پاک بشه..
بعد از اینکه زنگ زدم اورژانس رفتم کنارش..مردم خیلی زود دورمون حلقه زدن..هر کی یه چیزی می گفت..همهمه و ازدحام زیاد شده بود..صدا به صدا نمی رسید..
پیش چشمام فقط جسم خونین اون مرد بود که داشت جون می داد و..ترس و وحشتی که افتاده بود به جونم..
یکی پرسید خانم می شناسیش؟!....
تو شوک بودم..ولی سرمو آروم به نشونه ی منفی تکون دادم....
امبولانس رسید و گذاشتنش تو ماشین..ظاهرا تموم کرده بود..ملحفه ی سفید رو کشیدن روش..دستمو جلوی دهنم گرفتم و رفتم عقب..امبولانس آژیرکشان حرکت کرد و....منی که از زور شوک، رمقی برام نمونده بود خودمو رسوندم به اولین صندلی توی پارک و همونجا افتادم..
نفسم بند اومده بود..
ترس بدی به جونم افتاده بود..
ملحفه رو که کشیدن روش ناخودآگاه یاد صحنه ی تصادف پدرم و پوریا افتادم..
اون صحنه رو من ندیدم ولی تو بیمارستان بودم که ملحفه انداختن رو صورت پدرم..رو جسم شوهرم..تو یک روز..دو تاعزیز..خدایا خودت طاقتمو زیاد کن..یه راه جلو پام بذار که از این سردرگمی در بیام و خلاص شم!..
ادامه دارد...
امروز با 6 تا پست اومدم پیشتون..
گفته بودم که جبران می کنم مگه نه؟!..
فقط ویرایش نکردم موردی بود فردا می خونم رفع می کنم!..
___________________________________________
*******
سعی کردم عصبانی نباشم ولی ممکن نبود..
در خونه رو بهم کوبیدم و پشتمو بهش تکیه دادم..سرمو بالا گرفتم و چشمامو بستم..نفسمو که از زور خشم و ترس از تو ماشین تا اینجا حبس کرده بودم رو عمیق و کشیده بیرون دادم..
این اتفاق چرا باید همین امروز میافتاد؟!..
اون مرد کی بود؟!..
- اصلا اونــا کین که افتادن دنبالم؟!..
ناخودآگاه این جمله رو به زبون اوردم و عصبی چشمامو باز کردم..
مامان رو دیدم که با نگرانی بالای تراس ایستاده و داره نگاهم می کنه..امیدوار بودم که از این فاصله صدامو نشنیده باشه..
پوفی کشیدم و راه افتادم!..
جلوی مامان که رسیدم زیر لب خیلی آروم سلام کردم و به محض اینکه جوابمو داد پشت سرم اومد..
--چی شده صحرا؟..چرا رنگ و روت پریده؟!..
انگشت شصت و اشاره امو دو طرف پیشونیم گذاشتم..همزمان از درد اخمام جمع شد..
- چیزیم نیست..فکر کنم گرما زده شدم، میرم استراحت کنم..
-- مطمئنی خوبی؟..اگه حالت بده تا لباس ِ بیرون تنته بریم پیش دکتر....
- خوبم مامان..نگران نباش..من میرم تو اتاقم....
چیزی نگفت..نزدیک اتاق بودم که برگشتم..هنوز با چشمای منتظر و نگران، وسط هال ایستاده بود..
بی رمق نگاهش کردم و به زور لبخند زدم..
-- خوبم مامانم..اگه کاری هست بگو بیام انجام بدم..
-- نه عزیزم تو برو استراحت کن..کاری نیست دخترا همه رو انجام دادن..
سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق و درو بستم..
کیفمو پرت کردم رو تخت و شالمو از سرم کندم و اونو هم پرت کردم یه کنار..تند و بی وقفه دکمه های مانتومو باز کردم..
چرا انقدر گرمم شده؟!..انگار واقعا حالم خوب نیست..
مانتو رو از تنم در اوردم و با همون تاپ سرخ آبیی که تنم بود خودمو به پشت پرت کردم رو تخت..ملحفه ی تخت خنک بود و پوست تن من داغ ِ داغ....
چشمامو بستم و مچ دست چپمو گذاشتم رو پیشونیم..
خدایا..ثانیه ای اون صحنه از جلوی چشمام محو نمیشه..
مردی که غرق خون بود و حتی نمی دونستم کیه؟!..
اون راننده!..
اما چرا صورتشو پوشونده بود؟!..
یعنی از قصد زد به اون مرد و فرار کرد؟!..
چرا نگاهش به من عصبانی بود؟!..
شاید به خاطر من نبوده و....شاید..شاید یه دشمنی ای چیزی در کار باشه..یه چیزی بین خودشون که..........
خدایا دارم دیوونه میشم..
تو جا نشستم و دستامو رو سینه م جمع کردم..اتفاق امروز فکر نکنم حالا حالاها از ذهنم پاک بشه..
بعد از اینکه زنگ زدم اورژانس رفتم کنارش..مردم خیلی زود دورمون حلقه زدن..هر کی یه چیزی می گفت..همهمه و ازدحام زیاد شده بود..صدا به صدا نمی رسید..
پیش چشمام فقط جسم خونین اون مرد بود که داشت جون می داد و..ترس و وحشتی که افتاده بود به جونم..
یکی پرسید خانم می شناسیش؟!....
تو شوک بودم..ولی سرمو آروم به نشونه ی منفی تکون دادم....
امبولانس رسید و گذاشتنش تو ماشین..ظاهرا تموم کرده بود..ملحفه ی سفید رو کشیدن روش..دستمو جلوی دهنم گرفتم و رفتم عقب..امبولانس آژیرکشان حرکت کرد و....منی که از زور شوک، رمقی برام نمونده بود خودمو رسوندم به اولین صندلی توی پارک و همونجا افتادم..
نفسم بند اومده بود..
ترس بدی به جونم افتاده بود..
ملحفه رو که کشیدن روش ناخودآگاه یاد صحنه ی تصادف پدرم و پوریا افتادم..
اون صحنه رو من ندیدم ولی تو بیمارستان بودم که ملحفه انداختن رو صورت پدرم..رو جسم شوهرم..تو یک روز..دو تاعزیز..خدایا خودت طاقتمو زیاد کن..یه راه جلو پام بذار که از این سردرگمی در بیام و خلاص شم!..
ادامه دارد...