13-04-2014، 17:21
- خب ببینم...بهت خوش گذشت یانه؟
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش...
- عالی بود!
چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده!
- چطور؟!
خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما!
گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن!
خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره!
- بدمیگم مگه؟!
دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد!شبیه زنگ گوشی بود...اما فقط صدا داشت...تصویری موجود نبود!
هرچی نگاه کردم اثری از گوشی ندیدم...همین جوری گیج ومنگ دنبال گوشی که در حال زنگ زدن بود می گشتم که یهو رادوین یکی از هزار تا دکمه ای رو که روی داشبرد تعبیه شده بود،فشار داد وگفت:
- بگو سعید....
اولش فکرکردم با منه...اومدم بگم من که سعید نیستم یهو صدای خندون وشاد سعید توی ماشین پیچید:
- یه سلامی...یه علیکی...یه حالی یه احوالی!...ادبت کجا رفته برادر مهندس عزیز؟!!!
با صدای سعید،از ترس چسبیدم به پشت صندلی!!!نفسم توسینه حبس شده بود!...صدای سعید از کجا میاد؟این ماشین جن داره؟...اگه جن نداره پس این صدا از کجاست؟...نکنه سعید توصندوق عقب قایم شده؟؟؟خدا به دور...یعنی از اول تا آخر با ما بوده؟فوضول!!!
توهمین فکرا بودم که با اشاره رادوین توجهم به لبخند روی لبش جلب شد.،چشمکی بهم زد وبا حرکات لبش ازم خواست به داشبرد نگاه کنم. گیج ومتعجب نگاهی به داشبرد انداختم...رادوین با اشاره انگشتش توجهم وبه یه سری دکمه جلب کرد که با نظم خاصی روی داشبرد جاخوش کرده بودن.کمی بهشون خیره شدم ودر آخریه نتیجه ای گرفتم! اونجوری که من برداشت کردم یه چیز همچین گوشی مانندی چسبیده به داشبرد و رادوین با فشار دادن اون،تماس وبرقرار کرد وصدای سعیدم از همون میومد...به حق چیزای ندیده!!!
با تعجب زل زده بودم به اون دکمه های گوشی مانند که صدای کلافه ومنتظر سعید دوباره به گوش رسید:
- هوی الاغ!!!کجایی؟مردی؟؟؟
رادوین خنده کوتاهی کرد وخطاب به همون وسیله عجیب وغریب گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت به یه جایی...خب داشتیم سلام می کردیم!سلام...
- سلام از ماست!
- کاری داشتی زنگ زدی؟
سعید باشیطنت گفت:معلومه سرت خیلی شلوغه که حال وحوصله من ونداریا!حواستم که هی میره یه جایی!!!محل نمیدی رادوین خان...به گمونم با عهد وعیال بیرون تشریف داری...درست حدس زدم؟!
وبعد بدون اینکه منتظر جواب رادوین بمونه،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین رهاخانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه...
رادوین کلافه پرید وسط حرفش:
- چته تو هی یه بند وِر میزنی؟!
- باتو نیستم که!...با رهاخانومم...
من که تازه از کَف اون وسیله عجیب دراومده بودم،هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا سعید...مرسی ممنون.شما خوبین؟!
- اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه دادمیگم رهاخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟!
باتعجب گفتم:چطور؟!!!
- هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...(وبعد صدای زنونه وظریفی از خودش درآوردنه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم!
خندیدم...رادوینم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟
- من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم!
رادوین به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!!
- بسیار!...
- خو پَ قطع کن!
صدای خنده سعید به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره!
رادوین کلافه چوفی کشید...
- دیوونه کردی من وسعید!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب!
با لحن پرعشوه وزنونه ای گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم...
- بگــــو!!!!!
سعید نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت 9 صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان!
با این حرف سعید،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد.
رادوین اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا!
- چرت نمیگم جونه داش رادی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح ونقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی!
اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست!
صدای سعید بلند شد:
- چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط رادوین بعد من کدوم خری و رادوین کنم،واسش بفرستم؟
- خودت...امیر...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس!
- رادی...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!...
رادوین کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید:
- نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!...
ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:رادوین میاد آقاسعید!
با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟
- داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد!
- خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه!
لبخند مصوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!...
خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!
لبخندی زدم ونگاهم واز پنجره ماشین گرفتم...خیره شدم توچشماش...
- عالی بود!
چشمکی تحویلم دادو باشیطنت گفت:هرچقدرم عالی بوده باشه مطمئناً به خوبی شبی که توبرای من ساختی که نبوده!
- چطور؟!
خندید ونگاهش وازم گرفت...با یه دست فرمون وچرخوند ودرحالیکه نگاهش به روبروش بود،گفت:یه ناتوانی که ما آقایون داریم،توهمین رقم زدن شبای متفاوته!...لامصب هرچی تواناییه تواین مورد ازمون سلب شده افتاده دست خانوما!
گیج نگاهش کردم...بدون اینکه نگاهی بهم بندازه،فهمید که نفهمیدم چی میگه!...دنده رو عوض کرد ونفس عمیقی کشید...بالحن شیطونی گفت:مثلا نگاه کن...یه جنتلمن باشخصیت مثل من،تهِ تهش بخواد خیلی مرام بذاره وبه لیدیش حال بده،یه همچین شبی واسش می سازه! که تازه خرج ومخارجشم زیاد میشه...!اما خانوما نیازی به خرج کردن چیزی ندارن که!راحت می تونن به آقایونشون حال بدن....باصرف کمترین هزینه وامکانات!بایه آرایش ساده وچهار تا نازوعشوه واین حرفا،همه چی حل میشه میره پی کارش تازه بهترین شبم واسه آقاشون ساختن!
خندیدم وزیرلبی گفتم:مسخره!
- بدمیگم مگه؟!
دهن باز کردم تا جوابش وبدم که یه صدای مزاحمی مانع شد!شبیه زنگ گوشی بود...اما فقط صدا داشت...تصویری موجود نبود!
هرچی نگاه کردم اثری از گوشی ندیدم...همین جوری گیج ومنگ دنبال گوشی که در حال زنگ زدن بود می گشتم که یهو رادوین یکی از هزار تا دکمه ای رو که روی داشبرد تعبیه شده بود،فشار داد وگفت:
- بگو سعید....
اولش فکرکردم با منه...اومدم بگم من که سعید نیستم یهو صدای خندون وشاد سعید توی ماشین پیچید:
- یه سلامی...یه علیکی...یه حالی یه احوالی!...ادبت کجا رفته برادر مهندس عزیز؟!!!
با صدای سعید،از ترس چسبیدم به پشت صندلی!!!نفسم توسینه حبس شده بود!...صدای سعید از کجا میاد؟این ماشین جن داره؟...اگه جن نداره پس این صدا از کجاست؟...نکنه سعید توصندوق عقب قایم شده؟؟؟خدا به دور...یعنی از اول تا آخر با ما بوده؟فوضول!!!
توهمین فکرا بودم که با اشاره رادوین توجهم به لبخند روی لبش جلب شد.،چشمکی بهم زد وبا حرکات لبش ازم خواست به داشبرد نگاه کنم. گیج ومتعجب نگاهی به داشبرد انداختم...رادوین با اشاره انگشتش توجهم وبه یه سری دکمه جلب کرد که با نظم خاصی روی داشبرد جاخوش کرده بودن.کمی بهشون خیره شدم ودر آخریه نتیجه ای گرفتم! اونجوری که من برداشت کردم یه چیز همچین گوشی مانندی چسبیده به داشبرد و رادوین با فشار دادن اون،تماس وبرقرار کرد وصدای سعیدم از همون میومد...به حق چیزای ندیده!!!
با تعجب زل زده بودم به اون دکمه های گوشی مانند که صدای کلافه ومنتظر سعید دوباره به گوش رسید:
- هوی الاغ!!!کجایی؟مردی؟؟؟
رادوین خنده کوتاهی کرد وخطاب به همون وسیله عجیب وغریب گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت به یه جایی...خب داشتیم سلام می کردیم!سلام...
- سلام از ماست!
- کاری داشتی زنگ زدی؟
سعید باشیطنت گفت:معلومه سرت خیلی شلوغه که حال وحوصله من ونداریا!حواستم که هی میره یه جایی!!!محل نمیدی رادوین خان...به گمونم با عهد وعیال بیرون تشریف داری...درست حدس زدم؟!
وبعد بدون اینکه منتظر جواب رادوین بمونه،خطاب به من گفت:می دونم صدام ومی شنوین.خوبین رهاخانوم؟خوش میگذره بهتون؟!همه چی آرومه؟خوشبختین؟!!غصه هاخوابیدن؟...همه...
رادوین کلافه پرید وسط حرفش:
- چته تو هی یه بند وِر میزنی؟!
- باتو نیستم که!...با رهاخانومم...
من که تازه از کَف اون وسیله عجیب دراومده بودم،هول هولکی خنده ای کردم وگفتم:سلام آقا سعید...مرسی ممنون.شما خوبین؟!
- اِی بدک نیستیم...میگذره!(مکثی کرد وبعد بالحن متفکری ادامه دادمیگم رهاخانوم...شما دقیقا کی قراره بله بگین؟!
باتعجب گفتم:چطور؟!!!
- هیچی آخه چند روزه درگیر اینم که بدونم تاریخ عروسیتون کی میفته تا از همین الان به فکر لباسم باشم!...(وبعد صدای زنونه وظریفی از خودش درآوردنه که خیلی سخت پسندم!...از همون جهت گفتم...می ترسم شما همین امروز فردا عروسی کنین،من وقت نکنم لباس گیر بیارم!
خندیدم...رادوینم داشت می خندید.بین خنده هاش گفت:بسه دیگه دیوونه!...زنگ زدی آسایش مارو مختل کنی؟!چرا چرت وپرت میگی؟
- من غلط بکنم بخوام آسایش شمارو مختل کنم!فقط زنگ زدم،صدای دوتا کفتر عاشق وبه صورت زنده بشنوم فیض ببرم!
رادوین به شوخی گفت:نه بابا؟!...خب حالا که شنیدی...فیض بردی؟!!!
- بسیار!...
- خو پَ قطع کن!
صدای خنده سعید به گوش می خورد...بعداز اینکه خنده اش تموم شد، گفت:گذشته از بحث فیض بردن واین حرفا،باس بگم که زنگ زدنم دلیل داره!
رادوین کلافه چوفی کشید...
- دیوونه کردی من وسعید!!!!!!!...خو بزر دیگه لامصب!
با لحن پرعشوه وزنونه ای گفت:باشه بابا تو جوش نزن،واسه پوستت خوب نیست! میگم عزیزم میگم...
- بگــــو!!!!!
سعید نفس عمیقی کشید...مکث کوتاهی کرد وبعد،یه نفس گفت:غرض از مزاحمت این بود که به عرضتون برسونم فردا راس ساعت 9 صبح پرواز دارید...اونم به مقصد آلمان!
با این حرف سعید،نفسم بند اومد وتوسینه حبس شد.
رادوین اخمی کرد وگفت:آلمان؟...چرت نگو بابا!
- چرت نمیگم جونه داش رادی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح ونقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی!
اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست!
صدای سعید بلند شد:
- چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط رادوین بعد من کدوم خری و رادوین کنم،واسش بفرستم؟
- خودت...امیر...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس!
- رادی...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!...
رادوین کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید:
- نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!...
ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:رادوین میاد آقاسعید!
با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟
- داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد!
- خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه!
لبخند مصوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:رادوین...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!...
خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!
بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم... می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی رادوین وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من ورادوین هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم...
صدای سعید،مزاحم ارتباط نگاه من ورادوین شد:
- مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم...
باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا سعید،رادوین میره آلمان!
رادوین خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه!
سعید متعجب گفت:میاد؟!!
خیره شده بودم به چشمای رادوین...بااطمینان گفتم:حتما میاد!
- مطمئنید؟!...
- آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟
- دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به رادوین ادامه دادرادی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت 7 صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ رها خانوم!
وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد.
رادوین گوشی وقطع کرد اما چشم از من برنداشت...اخمی کرد وزیرلب گفت:من نمی تونم برم رها!...بی خود به سعید قول دادی!
بغضم وقورت دادم وبه هرسختی بود،لبخندمهربونی روی لبم نشوندم.بالحنی که سعی می کردم آرامش بخش باشه،گفتم:چرا نمی تونی عزیزم؟...اگه به خاطر منه،قول میدم توکل این دوماه،حسابی مراقب خودم باشم...تازه من که دیگه تنها نیستم رادوین.مامان اینا دارن برمی گردن.اوناکه باشن دیگه جای نگرانی نیست...توباید بری رادوین...داییت به کمکت نیاز داره.
لبخند تلخی زد...همون طورکه خیره خیره نگاهم می کرد،بالحن خاصی گفت:به فکر خودت نیستی لااقل به فکرمن باش! دلم طاقت نمیاره رها...دوماه کم نیست...
بغضم به مرز شکستن رسیده بود...به قدری که نمی تونستم مقابلش ایستادگی کنم!...حس کردم اشک توچشمام جمع شده...نمی خواستم رادوین اشکم وببینه...اشکم وندیده،خیال رفتن نداره ببینه که دیگه واویلاست!
نگاهم وازش گرفتم وسرم وبه سمت پنجره چرخوندم...با صدای لرزونی گفتم:می دونم دلت تنگ میشه.دل منم تنگ میشه...خیلی بیشترازاونی که فکرش وبکنی اما رادوین...اگه نری اوضاع شرکت داییت بهم می ریزه.آقای محتشم خیلی به گردن من وخونواده ام حق داره...همین طوربه گردن من وتو!...اگه اون نبود،هیچ وقت این روزای قشنگ و تجربه نمی کردیم...اگه اون نبود،من وتوهیچ وقت همسایه نمی شدیم...رادوین اگه داییت نبود هیچ وقت همچین روزایی رو تجربه نمی کردیم!...کمترین کاریه که می تونی برای جبران محبتش بکنی...خواهش می کنم...برو رادوین!
وقطره اشکی از چشمام سرازیر شد...ولی صورتم به سمت پنجره بود وهمین مانع متوجه شدن رادوین شد!
طوریکه خیلی جلب توجه نکنم،دست دراز کردم واشکم وکنار زدم...بغضم وفرو دادم وسعی کردم لبخند بزنم.روم وبه سمت رادوین برگردوندم وخیره شدم توچشماش...توچشمای عسلی که حالا پراز سردرگمی وشک وتردید بود!
لبخندم پررنگ تر شد...چشمام وریز کردم وگفتم:نگوکه نمیری؟!
برای چند لحظه طولانی خیره شد بهم...حس کردم موافقت کرده!از نگاهش خوندم که جوابش مثبته...
چشم وازم برداشت وخیره شد به روبروش...ترمز دستی رو خوابوند واستارت زد.زیرلبی گفت:میرم...فقط به خاطر جبران محبتش!...محبتی که اگر نبود،شاید هیچ وقت انقدر خوشبخت نبودم.
خیلی خوشحال نبودم...می دونستم که موافقت رادوین،به معنای دوری وفاصله اس اما...یه آقای محتشم وحقی که به گردنم داشت که فکرمی کردم،یه ذره آروم می شدم وسعی می کردم این جمله رو ملکه ذهنم کنم" رفتن رادوین،به معنای کمک به کسیه که مسبب به وجود اومدن این رابطه اس!"
سعی کردم بغضم ونادیده بگیرم...خنده مصنوعی کردم ولحنی که سعی می کردم شیطون باشه گفتم:خب...حالا چون پسر خوبی بودی وبه حرف مامانت گوش کردی،مامان می خواد توخونه خودش بهت چایی بده!زود.تند.سریع برو خونه رهاخانوم که یه چایی افتادی!!!!
لبخندتلخی روی لبش نشست...پاش وروی پدال گاز فشار داد وبالحن غمگینی گفت:آره...بهتره خاطرات خوب امشب وبیشتر کِش بدیم چون قراره دوماه ازهم دور باشیم...
غم عجیب ودیوونه کننده ای از حرفاش بهم سرایت کرد!... وبغضی که به سختی خفه اش کرده بودم،دوباره توی گلوم جون گرفت!نفس عمیقی کشیدم که ازشدت بغض لرزون وخش دار بود!نگاهم وازرادوین گرفتم وخیره شدم به خیابونا...زیرلب زمزمه کردم:
- دوماه دوری،خیلی زیاده...خیلــی!
**********
- بفرمایید اینم یه چایی لب دوز لب سوز لبریز...مخصوص آقا رادوین!
وخم شدم وسینی چایی رو به سمتش گرفتم...سربلند کرد ولبخندمحوی زد...یکی از لیوانارو برداشت وزیرلبی تشکر کرد:
- مرسی!
همین!...بدون هیچ حرف اضافه وشوخی!...از رادوین بعید بود که دربرابر شیطنتای من،اونجور پکر وغمگین باشه وحرفی نزنه...اولین بار بودکه من سعی در خندوندنش داشتم واون حتی به زور یه لبخند کم جون روی لبش می نشوند!
خواهش می کنمی گفتم ودرست کنارش روی مبل نشستم.سینی رو گذاشتم روی میز عسلی روبروم وآرنجم وتکیه دادم به دسته صندلی...دستم وزدم زیر چونه ام وخیره شدم به رادوین...به رادوینی که زل زده بود به بخاری که ازلیوان چایی دغ توی دستش بیرون میومد! بدجور توی فکر بود!سردرگمی وغم وکلافگی تورفتارش موج میزد...
نمی تونم ناراحتیش وببینم...هرکاری می کنم تایه لبخند روی لبش بشینه...هرکاری!
خنده بلندی کردم وشیطون گفتم:آقا داماد خوش تیپ ومتفاوت قصه!!!چرا زل زدی به بخار چایی؟!!!به جای اون بیا زل بزن توچشمای من یه ذره تبادل کلمه به صورت چشمی داشته باشیم!
ودوباره همون لبخند تلخش که هیچ شباهتی به لبخند نداشت!اصلا انگار یه دنیا غم وغصه بودتا یه لبخند!!!نگاهش و از بخار لیوان گرفت ولیوان وگذاشت روی میز عسلی...به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...برای چند لحظه فقط نگاهم کرد...وبعد به زبون اومد:
- رها...دوماه خیلی زیاده!هم برای من وهم برای تو...این وخوب می دونم!اما باورکن...بهت قول میدم نذارم آب از آب تکون بخوره!اصلا انگار نه انگار که ازهم دوریم...هرروز از حال هم باخبر میشم...روزی هزار بار باهم حرف میزنیم.اونقدری که دلتنگیمون رفع بشه و بتونیم دووم بیاریم...(وبعد صداش آروم شد وزیرلب زمزمه کردالبته اگه بتونیم...
لبخندی زدم وسری تکون دادم...مهربون گفتم:معلومه که می تونیم دووم بیاریم!مگه غیر از اینه دیوونه؟!فقط دوماه دوریه...همین!نمیگم کمه اما اونقدراییم که توگنده اش می کنی،زیاد نیست رادوینی!...
کلافه پوفی کشید...انگشتاش ولای موهاش فرو کرد وگفت:نمی دونم چم شده...همش حس می کنم قراره یه اتفاق بد بیفته!...
اخم ریزی کردم...
- اتفاق بد کجابود؟دوماه دوریه وبعد دوباره همه چی مثل سابق میشه عزیزم!...
واز جابلند شدم وبه سمت موزیک پلیر رفتم...
- انقد حرفای ناراحت کننده میزنی،آدم دپ میشه!...بیخیال بابا...بذار یه آهنگ بذارم از این فاز بیای بیرون... من شوور بداخلاق اخموی ناراحت نمی خواما!!!گفته باشم!
و دستگاه رو روشن کردم...سی دی رو توش گذاشتم وفایل آهنگای شادو باز کردم...لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست وهمین طور شانسی روی یکی از آهنگا وایسادم وپلیش کردم... به سمت رادوین برگشتم وکنارش نشستم...به پشتی مبل تکیه دادم وبالبخند روی لبم،محو آهنگ شدم...
همین که قسمت اول آهنگ به گوشم خورد،اخمام رفت توهم!آهنگ غمگین تر ازاین نبود؟این توفایل آهنگای شاد من چیکار میکنه؟!!...
خواستم از جابلند شم وآهنگ وعوض کنم که نگاهم خورد به رادوین...
تمام حواسش گوش شده بود وبه آهنگ گوش می کرد!...اونقدر محو آهنگ بود که دلم نیومد،برم عوضش کنم پس توجام نشستم وبالاجبار گوش سپردم به صدای غمگین خواننده...اصلا بذار ببینم چی میگه؟!
دل تو رو میرنجونه دلتنگی
داری با دلتنگی تنها میجنگی
میدونم هر شب گریونی
دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی
تحمل کن یه روزی این دوری میمیره
تو قلب من هیچ کسی جات و نمیگیره
تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون
تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون
میدونم چقدر از تنهایی بیزاری مثه کابوسه این روزای تکراری
میدونم هر شب گریونی دیگه نمیتونی با این دوری به پای من بمونی
تحمل کن یه روزی این دوری میمیره
تو قلب من هیچ کسی جاتو نمیگیره
تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون
یه کم دیگه تحمل کن بمون
تحمل کن تموم میشه تموم دلخوری هامون یه کم دیگه تحمل کن بمون
"تحمل کن-احمد سعیدی"
آهنگ که تموم شد،یه آن به خودم اومدم ودیدم صورتم خیس خیسه!...من کی گریه ام گرفت؟کی بغضم شکست؟!...لعنتی...اصلا چرا گریه کردم؟...تقصیر آهنگه اس!!!خیلی دردناک بود! یه حسی بهم می گفت حال من ورادوین وتودوری که درپیش داشتیم توصیف می کرد...شاید واقعا قراره تواین دوری دوماهه،زجر بکشیم...من تحملش وندارم.نمی تونم...
کلافه وبی حوصله بینیم وبالا کشیدم وخواستم اشکم وپاک کنم که رادوین صدام کرد:
- رها...
سربلند کردم ونگاهم به نگاه منتظرش گره خورد...تونگاهش غم موج میزد.لبخند تلخی زد که دلم وبه آتیش کشوند.مهربون گفت:دیدی اونقدرام که میگی آسون نیست؟...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وکنار زدم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه با انگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:اصلا آسون نیست...دروغ گفتن به من نیومده!...سخت ترین کار ممکن،تحمل دوری توئه!
وقطره اشک لجوجی روی گونه ام راه گرفت...
بغض سختی گلوم ومی فشرد...به قدری سخت وآزار دهنده بود که حس می کردم نفس کم آوردم.دست وگذاشتم روی گلوم وکمی مالیدمش تا شاید گلوم از شراین بغض لعنتی خلاص بشه.
زیرلب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه رادوین...خیلی...
زمزمه ام خیلی آروم بود...به حدی که احتمال نمی دادم رادوین شنیده باشه...اما انگار شنید!
بایه حرکت من وکشید توآغوشش وسرم وبه سینه اش تکیه داد.چونه اش وگذاشت روی سرم ویه نفس عمیقی کشید...حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد...
- اگه بگی نرو،نمیرم!...فقط کافیه ازم بخوای...میلی به رفتن ندارم!...بگو نرو...تورو خدا بگو رها...
سرم وبه سینه اش فشار دادم...به سختی بغضم وخفه کردم وباصدای لرزونی گفتم:باید بری رادوین...واسه جبران محبتای دایی...
- جبران محبتای دایی؟!به چه قیمتی؟...به قیمت عذاب کشیدن خودم؟به قیمت زجر دادن تو؟!...
عطر تنش وبا تمام وجود بوکشیدم...پربغض گفتم:نگو رادوین...از این حرفا نزن!پشیمونم نکن...نظرم وعوض نکن...تصمیم درست همینه...نذار پشیمون شم...
نفس صدا دار وسنگینی کشید وبالحن غم زده ای گفت:باشه...هیچی نمیگم...روحرفت بمون.هرچی توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.رها...دوستت داشتم...دوستت دارم و دوستت خواهم داشت...برای همیشه!دل برات تنگ میشه خانومی...
- دوستت دارم رادوین...
وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی رادوین و نادیده بگیرم...دلم تنگِ رادوین می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم...
بریده بریده گفتم:را...د...وین...
صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد:
- جانم؟
- میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟
مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟
- چرا؟!!!
لحنش کلافه بود:
- می دونم بابک با سعید میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده رو تحمل کنم!ببخش رهاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما...
- می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...رادوین مراقب خودت باش.خیلی زیاد...
ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه عسلیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید...
**********
نگاهی به عکسم توی آینه انداختم...لبخندعریضی روی لبم نشست ویه بوسه محکم وآبدار واسه خودم فرستادم!
بخورم خودم و...چی شدم؟!!!ایول...
یه آرایش سبک ونسبتا کم...سایه ترکیبی از رنگ های نقره ای-آبی ملایم که وقتی به پشت چشم می رسید روشن تر می شد...پنکک...رژ گونه ودیگر مخلفات!ودرنهایت یه رژ لب قرمز جیگری!
بخشی از موهام بالای سرم بسته شده بود وکمی روش کار شده بود ویه بخش دیگه اش به صورت آزاد روی شونه هام ریخته می شد...یه ردیف مروارید درشت سفید روی موهام کار شده بود.ساده وشیک...
آرایش وموهام واقعا بهم میومد...ناز شدم!!!
یه پیرهن آبی پررنگ تا بالای زانو پوشیده بودم که یقه اش روی بازوهام محکم می شد...بندی نداشت وفقط روی بازوهام قرار گرفته بود.لبه یقه اش ویه نوار نقره ای رنگ تزئین کرده بود وهمین طور روی قسمت سینه اش و.روی کمر یه دوخت جزئی می خورد وبعد به صورت کلاش پایین میومد.
یه ساپورتم پوشیدم که از مسائل بی ناموسی جلوگیری بشه!با یه کفش پاشنه 12 سانتی هم رنگ لباسم که بدجوری راه رفتن و واسم سخت کرده!...من بدون این کفشا شوصون بار می خورم زمین دیگه با این کفشا خدا خودش رحم کنه!
همه وهمه این تدارکات وآرایش ولباس به خاطر یه مناسبته...مناسبتی که یکی از قشنگ ترین روزای زندگیم ومی سازه!
روز عروسی اشکان وسارا!...روزی که بابا برای عروسیشون درنظر گرفت وازشون خواست بی چون وچرا قبول کنن.هممون باتمام وجود به این اعتقاد رسیدیم که تا خدانخواد آب از آب تکون نمی خوره...سارا تاحالاش خوب بوده وتازه حالش روزبه روز بهترم شده!چرا باید زندگی وبه کام خودش واطرافیانش تلخ کنه وقتی هنوز فرصت زندگی داره؟...پس با نظرهمه تصمیم براین شدکه یه عروسی جمع وجور بگیرن وفقط خودمونیارو دعوت کنن.یه عروسی کوچیک توخونه خودمون... تا زودتر برن سر خونه زندگیشون وکنار هم باشن.درسته که با وضعیتی که سارا داره،احتمال به دنیا آوردن یه بچه سالم یه جورایی صفره ولی...اشکان به بچه دار شدن اهمیتی نمیده.منم دیگه علاقه ای به عمه شدن ندارم!همین که داداشم شاد باشه وبخنده برام کافیه...نفس عمیقی کشیدم ولبخندی زدم...
نزدیک بهیه ماه وسه هفته از شبی که آخرین دیدار من ورادوین توش رقم خورد،می گذره!دوسه روز بعداز رفتن رادوین،مامان اینا برگشتن و بعداز جمع کردن وکارتون زدن وسایل،خونه رو عوض کردیم.خونه ای روکه خاطرات تلخ و شیرینی رو درکنار رادوین،برام رقم زده بود...
خیلی وقته که خونواده امون رنگ وبوی همیشگی رو گرفته وهممون کنارهم دیگه ایم!درکنار مامان وبابا واشکان بودن،بهم احساس امنیت میده...همه چیز واسم در کنار خونواده ای که عاشق تک تک اعضاشم،قشنگ ودوست داشتنیه.تواین مدت که همه چیز مثل سابق شده،منم همون رهای پرشر وشور سابق شدم!اما بایه تفاوت...با به دوش کشیدن یه دلتنگی دیوونه کننده...درسته دیگه تنها نیستم وخوانواده ام کنارمن اما من بدجور به رادوین وبودنش عادت کردم...حالا که نیست،خیلی دلتنگشم...البته ناگفته نماند تواین مدت اونقدر بهم زنگ زدیم وازهر دری صحبت کردیم که حدنداره...اما خب اگه این دوری وفاصله نبود همه چیز قشنگ تر می شد! دلم برای خیره شدن توچشماش تنگ شده...خیلی زیاد!...
توهمین فکرا بودم که زنگ گوشیم افکارم وقیچی کرد...کیفم روی تخت بود...به سمتش رفتم وزیپ کیفم وباز کردم.با هزار تا تلاش وتقلا وبدبختی وجستجو بین یه عالمه پرت وپرت،گوشی وبیرون آوردم...نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم وجواب دادم:
- سلام رادی!!!!!
سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!!
خندیدم...درحالیکه با دست آزادم موهام ومرتب می کردم گفتم:انتظار داری از نیم ساعت پیش تاحالا حالم چه تغییری کرده باشه؟!!!نیم ساعت پیش باهم حرف زدیم...
صدای خنده اش به گوشم خورد...
- می دونم...اما مگه دله بی صاحابم این حرفاحالیش میشه؟!دلتنگ که بشه فقط باید صدای تورو بشنوه.
نوچ نوچی کردم وبه شوخی گفتم:حالا وقتی یه قبض طویل وبلند بالا برات اومد ومجبور شدی همه شرکتت وبفروشی که پول تلفنت وبدی،دلت ادب میشه!
- بابا شرکت چیه؟!همه اون شرکت فدای یه تارموت...من حاضرم جونمم بدم فقط یه دیقه با توحرف بزنم!
مکثی کرد وباکنجکاوی وذوق ادامه داد:
- میگم رهاخانومی...برادر زن آینده درچه حاله؟از طرف من بهش تبریک گفتی یانه؟!!
- هنوز نیومدن داماد آینده!!!
- نیومدن؟!!پس کی قراره بیان؟
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم...
- یه ساعت بیشتر نیست که مهمونا اومدن...الان یه ربع به هشته.اشکان به من گفت اگه سروقت برسن،ساعت هشت اینجان!
- خب پس هروخ اومدن همون اول برو از طرف من بهش تبریک بگو.
خندیدم وشیطون گفتم:برم بگم کی تبریک گفته؟!!داماد آینده خانواده شایان؟!!!
اونم خندید...بالحنی که سعی می کرد متفکر باشه گفت:نه خب ضایعس!...بگو آقای رستگار تبریک میگه!
- آهان...بعد اون وخ نمیگه توآقای رستگارو کجا ملاقات کردی که می دونی تبریک میگه؟
مکث کوتاهی کرد...کلافه پوفی کشید وباخنده گفت:چقدر پیچیده شد!بیخیال بابا...بگوالان یه بابایی تلفنی بهت تبریک میگه که حالا بعدا خودش میاد رودررو تبریک میگه...وقتی شد داماد خانواده شایان!
خندیدم...
- این که پیچیده تره!!!
- پس چجوری باید تبریک بگیم؟
اومدم جوابش وبدم که در اتاق باز شد وارغوان خودش وپرت کرد تواتاق!...با نیش باز زل زده بود به من...از نگاه شیطون ولبخند ژکوند متنهی از نوع توسعه یافته اش فهمیدم که فال گوش وایساده بود!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد بزنه زیر خنده...خوب که خندید،باشیطنت گفت:ببخشید رها جون...خیلی دلم می خواست ادامه مکالمه اتون وبشنوم وبفهمم آخرش تو باید با چه لفظی تبریک رادوین وبه اشکان برسونی ولی مجبور شدم بیخیال شم...توام بهتره بیخیال شی چون آق داداش خوش تیپت با عروس خانوم خوشگلش رسیدن!
با این حرفش،از شدت هیجان جیغ بلندی زدم که باعث شد رادوین بخنده وبگه:
- کَر شدم رهـــا!!!!...بابا آروم تر.
وقتی فهمیدم زیر گوش اون بیچاره جیغ زدم،لبم گاز گرفتم وگفتم:وای ببخشید رادی...معذرت!گوشت درد گرفت؟
- نه عزیزم...برو...برو تا دیر نشده!مگه برادر زن آینده با زن برادر زن آینده نیومدن؟برو دیگه!!!
هول هولکی گفتم:واااای آره...راست میگی!من برم...مواظب خودت باش.فعلا!
- تا نیم ساعت بعد!
- آخر اگه تو ورشکست نشدی!کدوم زوج عاشقی نیم ساعت به نیم ساعت باهم حرف میزنن که من وتومیزنیم؟!!
خندید وخوسات جوابم وبده که جیغ ارغوان مانع شد:
- رادوین...رها...بسه هرچی لاس زدین!دیرشده زوج عاشق...قطع کن اون لامصب و!!!!!!
به قدری عصبانی بود که یه لحظه ازش ترسیدم!رادوینم از توانایی ارغوان در جیغ زدن با صدای به اون بلندی کپ کرده بود!!!مکث کوتاهی کرد وباخنده گفت:برو...برو تادوباره جیغ نزده!
- باشه فعلا!
وقطع کردم وبه سمت ارغوان رفتم که دست به سینه جلوی دروایساده بود وبا اخم غلیظی روی پیشونیش بهم نگاه می کرد!...نیشم وبراش باز کردم وگفتم:اخم نکن اری...خیلی زشت میشی وختی اخم میکنی!امیر این قیافه رو ببینه حتما طلاقت میده!
وچشمکی بهش زدم واز اتاق خارج شدم...خواستم به سمت هال برم که یهو به عقب کشیده شدم!!!
ارغوان من وبه سمت خودش برگردوند وخیره شد توچشمام...با لحن غمزده ای گفت:دروغ میگی؟!!...زشت میشم؟خیلی؟یعنی ممکنه...ممکنه امیر سرم هوو بیاره؟!!!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم...یه دونه محکم زدم پس گردنش وگفتم:چرت نگو بابا!اون مثل تورو می خواد از کجا گیر بیاره؟!!بیا بریم پایین دیر شد.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،به سمت هال رفتم.دلم می خواست بدوم اما خب پاشنه کفشم خیلی بلند بود،قطع به یقین کتلت می شدم وباید در قالب یک کتلت نقش خواهرشوور عروس رو ایفا می کردم!!!
پس سعی کردم خانومانه وسلانه سلانه از راهرو رد بشم وبرسم به هال.
بالاخره بانذرو صلوات ودعا سالم به مقصد رسیدم...از سر خوشحالی لبخند گشادی روی لبم نشست ونفس راحتی کشیدم!!!
باورم نمی شد تونسته باشم این چند مترو با 12 سانت پاشنه طی کنم وهیچ آسیبی نبینم!!!خیلی ذوق زده شده بودم...به قدری که واسه خودم دست زدم وبا هیجان گفتم:ایول!!!!
- ببین چه ذوق مرگ شده...البته حقم داری!راه رفتن با این کفشا،اونم برای تو یه امر غیر عادیه ومحاله...یکی نیست بگه آخه مگه مجبوری؟!!تو راه رفتن معمولیتم بلد نیستی،با چه اعتماد به نفسی همچین کفشی پوشیدی؟!
به سمت صدا چرخیدم وبا آرش روبرو شدم!!!
لبخندم گشاد تر شد...به قدری که عضله های گونه ام روبه تحلیل رفتن بودن!...بی هوا خودم وانداختم توبغلش وباذوق گفتم:سلااااام بی معرفت...چطوری تو؟!!!!دلم برات تنگ شده بود آرش!!!
سرخوش خندید ومن وبه زور از آغوشش جدا کرد...قیافه بامزه ای به خودش گرفت ولب ولوچه اش وکج وکوله کرد!درحالیکه نوچ نوچ می کرد،با صدای پرعشوه وزنونه ای گفت:دستت وبنداز بی حیا!من خودم شوور دارم...نمیشه همین جور یِِِرخی بپری بغل یه زن شوور دار که!
منظور آرش از شوور،مهسا بود!...یه هفته ای می شد که نامزد کرده بودن.دقیقا هفته پیش جشن نامزدیشون بود...بالاخره بعداز اصرارای مکرر من ومامان واشکان وآرش وآروین وعمو بالاخره خاله رضایت داد واین دوتاجوون بهم رسیدن...خدامی دونه چقدر از این اتفاق خوشحالم!خیلی بهم میان...
لبخندی زدم وباشیطنت گفتم:بابا باحیا!...بابا عفت...بابا پاکدامنی!!!...(درحالیکه بانگاهم دنبال مهسا می گشتم،ادامه دادمخو حالا کو این شوورت؟!!کجاست مابریم بهش عرض ادب کنیم؟
- سلام به رها خانوم خوشگل پاشنه 12 سانتی!
صدای مهسا که به گوشم خورد از خوشحالی تک جیغی زدم وبه عقب برگشتم...خودم وپرت کردم توبغلش وشالاپ شالاپ بوسش کردم.
- سلام زن پسرخاله گلم...کجابودی دلم برات تنگ شده بود؟!!بابا عروس خاله آدمم انقدر بی معرفت میشه؟از وقتی با آرش نامزد کردی دیگه بهم سر نزدی!
خندیدم ومن وبه خودش فشار داد...
- ما که یه هفته بیشتر نیس باهم نامزد کردیم.یه هفته پیش توجشن نامزدی هم ودیدیم...یه هفته ای دلت تنگ شد؟!!
- یه هفته کمه؟؟؟بی احساس!
بوسه ای روی گونه اش نشوندم واز آغوشش بیرون اومدم.
آرش موشکافانه نگاهم کرد وباشیطنت گفت:بااحساس شدی رها...قبلا سالی یه بارم من ونمی دیدی ککت نمی گزید!حالا به 10 روز نکشیده دلت تنگ میشه؟!!...راستش وبگو...خبریه؟!!
وچشمک مرموزی تحویلم داد!
خندیدم ویه نیشگون آروم از بازوش گرفتم...زیرگوشش گفتم:نخیر!مگه حتما باید خبری باشه دلم واسه پسرخاله دلقکم تنگ بشه؟
ودیگه منتظر جوابش نموندم وروبه مهسا گفتم:شما بشینین چهار کلوم اختلاد عشقولانه کنید،دلتون واشه...من برم به داداشم سر بزنم ببینم درچه حاله...قربونش برم الهی!
ودرحالیکه به قربون صدقه رفتنم ادامه می دادم،از آرش ومهسا دور شدم...بانگاهم همه جارو متر کردم تا بالاخره اشکان وسارا رو در دور ترین نقطه ممکن یافتم!
لبخندی روی لبم نشست...باهیجان وذوق به سمتشون رفتم...کاش می تونستم بدوم!لعنت به این کفشا...آروم آروم راه رفتن برای من از خوابیدن با چشمای بازم غیر ممکن تره!!!
پوفی کشیدم وبه راه رفتنم ادامه دادم...بالاخره بعداز یه مدت طولانی و که بسی طاقت فرسابود، به مقصد رسیدم!نفس راحتی کشیدم وخیره شدم به اشکان که پشتش به من بود....هنوز متوجه من نشده بود.کنار سارا وایساده بود وداشت به جمعی از مهمونا خوش آمد می گفت.
صبر کردم تاخوش آمدگوییش تموم بشه...بعد چند قدم بهش نزدیک شدم وبافاصله کمی ازش،وایسادم...دستم وبه سمتش بردم وچشماش واز پشت گرفتم...
مکث کوتاهی کرد ودستاش وگذاشت روی دستام.نفس عمیقی کشید وبعد خندید...بالحن محبت آمیزی گفت:رها خانوم عزیزدل من...هیچ دستی به اندازه دستای آبجی کوچولوی گلم مهربون نیست!
ودستام واز روی چشمش برداشت وبه سمتم برگشت...روبروم وایساد وخیره شد توچشمام...
از سرتا پاش براندازش کردم ولبخندی از سر تحسین روی لبم نشست.کت شلوار خوش دوخت آبی کاربنیش بدجور بهش میومد...بایه پیرهن مردونه سفید.یه کراوات هم رنگ کت وشلوارش زده بود...موهاشم سیخ کرده بود...خیلی نه.متناسب ومتین...مخصوص یه آقا داماد خوش تیپ وخوش قیافه!
اونم خیره خیره من وبرانداز می کرد....لبخند قشنگی به روم زد ولپم کشید.
- چه خوشگل شدی تو وروجک!میگم...
نذاشتم حرفش تموم بشه...بی هوا خودم وانداختم توبغلش ودستام ودورش حلقه کردم.
مهربون وخوشحال زمزمه کردم:
- مبارکه داداشی...خوشبخت بشی...
من وبه خودش فشار داد وبوسه ای روی موهام نشوند...مهربون گفت:مرسی خوشگل خانوم!
بعداز یه مدت طولانی،از آغوشش بیرون اومدم وخیره شدم توچشماش.
نمی دونم چی توچشمای اشکان دیدم که دلم یه جوری شد!یه دلتنگی عجیب همه وجودم وتوخودش حل کرد... نمی دونم چم شده بود...بی اختیار بغض کرده بودم!...یه حس بدی داشتم!حس اینکه قراره اشکان وازم بگیرن...زندگی کردن توخونه ای که بوی داداشیم ونده،دیوونه کننده اس...
- دلم برات تنگ میشه اشکان...
لبخندمهربونی زد...بوسه ای روی گونه ام نشوندوگفت:قول میدم هرروز اینجا باشم.اون وخ دلت که تنگ نمیشه هیچ،با خواهش والتماس ازم می خوای که محض رضای خدام شده برم خونه خودم!
با این حرفش،بغضم کم رنگ شد وبه خنده افتادم...لبخنداشکانم پررنگ تر شد.
- خواهر وبرادر خوب خلوت کردین مارو تحویل نمی گیرینا!!!
با صدای سارا تازه متوجه حضورش شدم!اونقدر محو اشکان بودم که سارا رو پاک فراموش کردم!
نگاهم واز اشکان گرفتم ودوختم به سارا که بافاصله کمی ازش وایساده بود.لبخندی به روش زدم وبراندازش کردم...خیلی ناز شده!الهی من قربونش برم...
آرایش وموهاش خیلی بهش میومد...وتوی لباس عروس به اون نازی،از هر وقت دیگه ای جذاب تر شده بود!...درسته که به خاطر اون بیماری موهاش ریخته بودن ولی تتو کردن ابروها وموی مصنوعی دوباره اون زیبایی خاصش وبهش برگردونده بود...سارا هنوزم مثل گذشته جذاب وخوشگل بود!خیلی خوشگل...
قدمی به سمتش برداشتم وخودم وپرت کردم توبغلش...زیرگوشش گفتم:ما غلط بکنیم شمارو تحویل نگیریم عروس خانوم خوشگل!...ببین چی شده...بابا یه ذره به فکراین دادش ماباش...انقد خوشگل شدی چجوری می خواد تا شب دووم بیاره!!!
خندید وچیزی نگفت.
بوسه ای به گونه اش زدم واز آغوشش بیرون اومدم.
- مبارکه ساراجونی...عروس خانومی خوشگل خوش بخت بشی!
لبخندی زد وزیرلبی تشکر کرد.
نیم نگاهی به اشکان انداختم ودهن باز کردم تا چیزی بگم که یهو یه گله مهمون به روشی بغایت وحشیانه ریختن سر عروس دوماد ومن بین جمعیت پرس شدم!!!!
نفسم بند اومده بود...بیخال خوش وبش کردن با اشکان وسارا شدم وسعی کردم از بین اون همه آدم جون سالم به در ببرم...به هرسختی بود،خودم واز بین جمعیت بیرون کشیدم وبه اکسیژن دست پیدا کردم!نفس عمیقی کشیدم وزیرلبی غر زدم:
- دیوونه ها!!!وحشیای آمازون انقد دیوونه نیستن که شماهستین...بابا من هیچی...این عروس دوماد بیچاره باید از این عروسی جون سالم به در ببرن یا نه؟!!
پوفی کشیدم وبه سمت مهمونای دیگه رفتم...باید با همه فامیلا سلام واحوال پرسی کنم...ناسلامتی من خواهر شوور عروسم!!!کم چیزی نیس که!...درضمن بعد از به جا آوردن امور خواهر شووری باید برم وسط یه ذره برقصم...این همه انرژی کپک زد بس که آزادش نکردم!برم یکم برقصم بلکم دلم شاد بشه!!!
*********
ساعت نزدیک 10 بود وهمه مهمونا دور یه میز بزرگ ودراز مسطتیلی شکل نشسته بودن ومشغول غذا خوردن بودن...من اما بی خیال خوردن شده بودم وبا چشمای گرد شده ارغوان ونگاه می کردم...فکم به زمین چسبیده بود!
این سومین بشقابیه که داره ترتیبش ومیده!!!چه با اشتهام می خوره...ارغوان که انقد شکمو نبود!به زور یه بشقاب نصفه رو می خورد...حالا چرا انقد گوریل شده؟؟؟
آب دهنم وقورت دادم وباتعجب گفتم:اری...خوبی؟!!
سری به علامت تایید تکون وداد وبعد یه قلوپ نوشابه خورد...قاشقش وپراز برنج کرد وبه سمت دهنش برد.درهمون حال گفت:چطور؟
وبا ولع محتویات قاشق وبلعید!!!!
لبخند زورکی زدم...با قیافه مچاله ای گفتم:هیچی...همین جوری!
ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به بشقاب خودم.قاشق وبه دست گرفتم وخواستم شروع کنم به غذا خوردن که صدای امیر به گوشم خورد:
- خوبی عزیزم؟
از اونجایی که آدم فوضولی هستم وعلاقه شدیدی به مکالمات زناشویی دارم،سربلند کردم وخیره شدم به امیر درست کنار ارغوان روی صندلی نشسته بود و مهربون ومحبت آمیزنگاهش می کرد!
ارغوان لبخندی زد وسری تکون داد.
- آره خوبم.
امیر لبخندی تحویلش داد ودست دراز کرد ودیس جوجه رو از روی میز برداشت.درحالیکه توبشقاب ارغوان جوجه میذاشت،گفت:بخور خانومی...
ارغوان اخم ریزی کرد...با پس زدن دیس،مانع امیر شد تا دیگه براش جوجه نذاره.
- امیر جان هنوز کباب توی بشقابم ونخوردم.سیر سیر شدم...همین قدریم که می خورم به خاطر توئه!... دیگه جاندارم...بیخیال!بالا میارم میفتم رو دستتا!!!
با این حرف ارغوان،رنگ از رخسار امیر پرید!
خیره خیره نگاهش می کرد...با ترس ونگرانی گفت:حالت داره بهم می خوره؟جاییت درد می کنه؟!خیلی حالت بده؟...ای وای...چیکار کنم؟...گفتم نیایم عروسی...گفتماااا...نکنه صدای بلند این آهنگا اذیتت کرده؟!...نکنه...
امیر داشت همون طور حرف میزد که ارغوان انگشت اشاره اش وگذاشت روی لب امیر...لبخند مهربونی زد وگفت:چرا انقد نگرانی عزیزم؟من که چیزیم نیست!فقط خیلی خوردم،دیگه جاندارم...انقد خودت واذیت نکن بابایی...
با شنیدن این حرف قیافه ام مچاله شد!!!
اوق...بابایی؟؟؟کدوم خری به شوورش میگه بابایی؟نکنه ارغوان امیرو با باباش اشتباه گرفته؟یا شایدم داره خودش وبرای امیر لوس می کنه!!ایش...ارغوان که انقد لوس نبود!
نگاهم واز ارغوان گرفتم وخیره شدم به صورت رنگ پریده امیر!
این بشرچشه؟!!دیوونه شده؟چرا انقد نگرانه؟...انقد ارغوان ودوست داره که بایه کلمه زیرورو میشه؟؟؟بالا آوردن ارغوان انقدر نگران کننده اس؟خو بالابیاره،قرار نیس خدایی نکرده نفله بشه که!
چه شوور مسئولیت پذیری...بابا احساسات.بابا عشق پایدار!!!
امیر نفس راحتی کشید ولبخندی زد...دستش وگذاشت روی دست ارغوان که روی میز بود...درحالیکه دستش ونوازش می کرد،گفت:مطمئنی خوبی؟
ارغوان سری به علامت تایید تکون داد...
- خوبه خوبم!نگران من نباش...
امیر خیره خیره زل زده بود به ارغوان وارغوانم چشم ازش برنمی داشت...قضیه همون تبادل کلمه به صورت چشمی بود وفضا بسی رمانتیک بود که یهو یه پارازیتی وارد صحنه شد!
آرش اومد پیش ما وامیرو صدا کرد:
- امیر یه دیقه بیا...کارت دارم.
امیر بالاجبار نگاهش واز ارغوان گرفت...دست از نوازش دستش برداشت وگفت:الان میام خانومم.
وبعد از جابلند شد.درآخرین لحظه سر خم کرد وبوسه ای روی سر ارغوان نشوند وبعد از کنارمون گذشت وبه سمت آرش رفت...
نگاهم واز امیر گرفتم وخیره شدم به ارغوان.بالبخند ژکوندی روی لبش،خیره شده بود به قدوبالای رعنای شوورش!
اخمی کردم وباقیافه مچاله گفتم:ایش!!!اوق...شما این همه احساستی بودین ورو نمی کردین؟لــــوس!...(لب ولوچه ام وکج وکوله کردم واداش ودرآوردمانقد خودت واذیت نکن بابایی!...(وبعد صدای خودمبابایی دیگه چه صیغه ایه چندش؟!
ارغوان سرخوش خندید ونگاهش واز امیر گرفت...پشت چشمی برام نازک کرد وگفت:نمیریم وتورو ببینیم!الان که نه به داره ونه به باره،نیم ساعت به نیم ساعت با رادوین لاس میزنید!!وای به حال بعداز عروسیتون...
- درسته ما نیم ساعت به نیم ساعت لاس میزنیم ولی دیگه خدایی انقد چندش ولوس نیستیم!...بعدم...تو وامیر هیچ وخ این ریختی نبودین!چتون شده امشب؟چرا یه جوری شدین؟توچرا انقد می خوری؟امیر چرا انقد نگرانته؟خل شدین رفته ها!!!
لبخند مرموزی زد وبعد با لحن شیطونی گفت:عزیزم خل نشدیم...هیجان زده ایم!
درحالیکه اوق میزدم،گفتم:هیجان زده؟...اُه لالا!عسلم می تونم بپرسم چرا؟
چشمکی تحویلم داد وبا شیطنت گفت:نوچ!نمیشه...باید حدس بزنی!
- حدس بزنم؟
با نیش باز،سری به علامت تایید تکون داد.
متفکرانه خیره شدم بهش...چونه ام وخاروندم ودرحالیکه بدجوری به مخم فشار میاوردم،گفتم:اووم...روز تولد توئه و برای همین هیجان زده این؟
- تولد من امشبه الاغ؟...حدس بعدی!
- تولد امیر؟
- نوچ...بعدی!
- تولد مامانت؟...مامانش؟...باباش؟...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت...
- اینا هیجان زده شدن داره؟!!
- نه،نداره!
کمی فکرکردم وگفتم:شاید روز زنه؟!!
- نه بابا!
- روز مرده؟
چشم غره ای بهم رفت که باعث شد دست از این حدسای تخیلی بردارم!
لبخندژکوندی تحویلش دادم وگفتم:باشه خب...شاید...(یهو یه چی به ذهنم رسید!بشکنی زدم وباذوق گفتمفهمیدم...سالگرد ازدوجتونه!!!
پوفی کشید وکلافه گفت:اوشگول ما 10 ماه پیش عروسی کردیم!دوماه مونده تا بشه یه سال...
اخمی کردم وبی حوصله گفتم:دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه!خودت بگو...
لبخند مشکوکی زد وبا لحن خاصی گفت:دقیق نمیگم چیه...راهنمایی می کنم تو حدس بزن.
سری به علامت موافقت تکون دادم ومنتظر موندم تا راهنمایی کنه...
بعداز یه مکث کوتاه بالحن معنی دار وعجیبی گفت:یه زن وشوهرزمانی انقد با هم مهربون میشن که...برای جفتشون یه اتفاق مهم افتاده باشه!اتفاقی که زندگی جفتشون وزیر ورو کنه...یعنی...
ذوق زده پریدم وسط حرفش:
- فهمیدم!!!
با این حرفم،گل از گلش شکفت.باهیجان گفت:آفرین...بگو!
- قیمت سکه تمام بهار آزادی رفته بالا!
لبخندش محو وقیافه اش مچاله شد...زیرلبی غرید:
- چه ربطی داره شاسگول؟
- ربط داره دیگه الاغ!...وقتی قیمت سکه بره بالا،یعنی جور کردن مهریه سخت شده!وقتی جور کردن مهریه سخت بشه یعنی امیر باید محتاطانه عمل کنه تا یه وخ خدایی نکرده دعواتون نشه،تودرخواست طلاق بدی اونم نتونه مهریه ات وبده بیفته زندان!پس باهات مهربون شده تا سابقه کیفری نداشته باشه!
کم مونده بود از زور کلافگی بزنه زیر گریه!
- چرند نگو رها!!!چرا موضوع وجنایی می کنی؟...لطیف فکرکن دختر...
چشمام وریز کردم...سرم وخاروندم ومدبرانه گفتم:لطیف؟!
لبخندی زد وسری تکون داد...
- خیلی لطیف!
سری تکون دادم...زیرلب زمزمه کردم:
- تو زیاد می خوری...امیر خیلی نگرانه...مهربون شدین...اتفاقی افتاده که زندگی جفتتون زیرورو شده...اتفاقی که زن وشوهرا رو مهربون میکنه!...یه اتفاق لطیف...خیلی لطیف...
به اینجا که رسیدم،فکری به ذهنم رسید...در نگاه اول،اونقدر به نظرم خنده دار اومد که یهو زدم زیر خنده وپهن میز شدم!!!!
ارغوان با تعجب خیره شده بود بهم...
- چته تو؟!!چرا می خندی؟
میون خنده هام بریده بریده گفتم:ایول!...باحال بود...خوب بلدی آدم واسکل کنیا!!!ایول...
گیج وگنگ نگاهم می کرد...نمی دونست دارم از چی حرف میزنم!
بی توجه به ارغوان،یه دل سیر خندیدم وبعد سربلند کردم وخیره شدم بهش...بانیش باز گفتم:یه زن وشوهر تنها زمانی انقد لطیف میشن که نی نی دار شده باشن!
بااین حرفم،تعجب ارغوان جاش وداد به ذوق وخوشحالی!!!لبخند عریضی زد وذوق زده گفت:آفرین...ایول!
دوباره زدم زیر خنده...دلم وگرفته بودم ومی خندیدم!
- فک کن...یه درصد!تو...امیر...بشین مامان وبابای یه بچه!...خخخخ... شوخی باحالی بود...ایول...ای خدا...چقدر خندیدم...وای...مردم از خنده!!!
بی هوا یه دونه محکم زد پس گردنم که باعث شد خفه خون بگیرم!!!
اخمی کرد وعصبانی گفت:چرا انقد می خندی؟...حامله شدن من خنده داره؟
لبم وبه دندون گرفتم تا نخندم...سری به علامت تایید تکون دادم.
اخمش غلیظ تر شد وگفت:می تونم بپرسم چیش خنده داره؟!
تک خنده ای کردم...
- بگو کجاش خنده دار نیس؟!!!
چشم غره ای بهم رفت ونگاهش وازم گرفت...دلخور گفت:بمیر توام!...یه بار نشد یه حرف بهت بزنم یه ذره جدی باشی!!!
وقاشقش وبه دست گرفت وشروع کردبه بازی کردن باغذای توبشقابش...
ریز ریز می خندیدم وارغوان ونگاه می کردم...
کم کم خنده ام قطع شد وفقط یه لبخندروی لبم موند...آروم آروم اون لبخندم محو شد...یهو چشمام شد قده دوتا هندونه!!!
به سختی آب دهنم وقورت داد وبا تعجب داد زدم:
- تو حامله ای؟!!!!!
با صدای داد بلند من،کل مهمونا برگشت سمت ما وخیره شدن بهمون!!!!
با تعجب خیره شده بودن بهمون...
چه جمله ایم گفتم!شرف نموند واسمون!!!
لبخند خجالت زده ای تحویلشون دادم وبا دست ولب وسر شروع کردم به معذرت خواهی کردن.بالاخره مهمونا رضایت دادن وچشم از ما برداشتن.
زل زدم به ارغوان که با اخم غلیظ روی پیشونیش،نگاهم می کرد.باصدای آرومی گفتم:تو...حامله ای ارغوان؟
دلخور وناراحت گفت:بله!
- یعنی...یعنی...پرخوریت به خاطر همین بود؟!
- اوهوم.
- ونگرانیای امیر؟
- واسه خودم وبچه...
متعجب وناباور خیره شدم به شکم تخت وصافش!!!
- شکمت که باد نکرده!!!
- تازه دوماهمه.
دستم وبه سمتش دراز کردم وگذاشتم روی شکمش...خیره شدم توچشماش...
- یعنی...یه فندوق کوچولوی ریزه میزه این توئه؟فندوق خاله رها؟!
اخمش محو شد وخندید...سری به علامت تایید تکون داد.
بی هوا پریدم توبغلش وشالاپ شالاپ ماچش کردم...باذوق گفتم:خو ذوق تر میگفتی دختر!میمردی به جای این همه حدس وگمان وفرضیه نیم مثقال زبون وتودهنت بچرخونی بگی حالمه ای؟توکه می دونی من خنگم...وای...عزیزم...فک کن!یه فندوق این توئه. فندوق خاله رها!!!تبریک اری جونم...مامان شدی!فکرش وبکن...مامانی!آخی...امیرم بابا شده...الهی...چه مامان وبابای جیگری بشین شماها!!!
بعد از اینکه کلی ارغوان وماچ کردم وبه خودم فشارش دادم،از آغوشش بیرون اومدم وسرم وخم کردم...با احتیاط وآروم سرم وگذاشتم روی شکمش وسعی کردم صدای ضربان قلب بچه اش وبشنوم...
صدایی به گوشم خورد...ذوق زده گفتم:وای...ضربان قلب فندوق وشنیدم!
با این حرفم از خنده ترکید!میون خنده هاش گفت:دیوونه مگه صدای قلبش اینجوری شنیده میشه؟باید با گوشی باشیه...
- من شنیدمش!!!حرف نباشه...الهی...فندوقم با بقیه بچه ها فرق داره.من صداش ومی شنوم...
- آخه صدایی نمیاد که!!!تو چجوری می شنوی؟
- فندوق چون فقط من ودوست داره،میذاره خودم بدون گوشی ضربان قلبش وبشنوم...کس دیگه ای نمی شنوه!
خندید وچیزی نگفت.
بی توجه به زمان ومکان،گوش سپردم به صدایی که شاید خیالی بود...یعنی حتما خیالی بود!به قول ارغوان حتما باید باگوشی سونو گرافی این صدا رو بشنوی...
نمی دونم چرا...حس می کردم ضربان قلب فندوق ومی شنوم...لذت بخش بود...گوش دادن به همون ضربان قلب خیالی از گوش دادن به هر صدای دیگه ای لذت بخش تر بود.خوشحال بودم...خیلی خوشحال!ارغوان داره مامان میشه...رفیق صمیمی من مامان شده!...هیجان انگیزه...دلم می خواد از خوشحالی جیغ بزنم!...وای...خیلی باحاله!
**********