09-04-2014، 16:53
نگاهی به بیرون از پنجره انداختم وبادیدن پارک روبروم،باتعجب گفتم:پارک؟!مگه نمی خوای بهم بستنی بدی؟
خندیدوگفت:بستنیم بهت میدم!تومتظر بمون من میرم ازبستنی فروشی اون ور خیابون بستنی می خرم،بعد برمی گردم باهم بریم توپارک قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!
لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم.
چشمکی زد وازماشین پیاده شد.به حالت دو ازخیابون عبور کرد وبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکل مردونه اش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!
رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.کتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.
لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم...
بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود...
رادوین بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.کت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!
- سردنیست که!...هواخیلیم خوبه...
- سرده ها!
- نه بابا نیست!
شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بالاخره سردت میشه!
دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت پارک هدایت کرد...وارد پارک که شدیم،دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه راهش ادامه داد.پارک اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه رادوین نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم.شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!
یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!...اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم! گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار رادوین برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار رادوین بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه رادوین!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های رادوین حس می کردم!
خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!
رادوین که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور...
درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم...
دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.
باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش...
باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!
خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!
لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟
- باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه!
بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه عسلیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا!
- چه فرقی داره؟
سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!
ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.
گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه!
ازسرگیجی شونه ای بالاانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به روبروم.دست در دست رادوین،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم!
چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم...هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه!
بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!
یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!
رادوین دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست.
عاشق همین مهربونیاتم!...
نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من...
- رها...
بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:
- جانه رها؟
بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:
- اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟
- حتما...بپرس.
مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه بابک بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که باسعید دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،بابک دیگه بابک سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقع نمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین...
از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!
لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!(بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادماون روز وقتی کلاس تموم شد،بابک اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود...
رادوین باکنجکاوی پرید وسط حرفم:
- خب چی بهت گفت؟...
نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره!
کلمه علاقه رو که به زبون آوردم،رادوین از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:بابک چه غلطی کرده؟
سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که...
کلافه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:
- وای...وای...می کشمت بابک!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره...
دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندم ومحکم فشارش دادم.
- چرا خودت وناراحت می کنی؟...بابک به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه آرتان نگرفت!خودت واذیت نکن رادوین...
چشماش برق میزد!...حس کردم اشک توچشماشی عسلیش جمع شده...به چیزی که می دیدم اعتماد نداشتم.دستی به چشمام کشیدم وخواستم دوباره خیره بشم توچشماش که نگاهش وازم گرفت.باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!...اگه تورو ازدست بدم...اگه ازم بگیرنت...اگه...
وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن رادوین تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی رادوین ناراحت نباشه...
به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟!
با صدای زنگ گوشی رادوین از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به رادوین زنگ زده؟
رادوین برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد:
- سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟
ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!
همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:
-چــــی؟
با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد!
رادوین با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد:
- چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...(به من من افتاده بود...)نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!...
این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد:
- چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟...
ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.
رادوین با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد:
- نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ.
و قطع کرد...
نگران وآشفته پرسیدم:چی شده رادوین؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟!
با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد...
باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن رادوین از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن...
حرفش توی گوشم می پیچید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
یعنی چی؟...رادوین چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟...منظورش چی بود؟
مضطرب وپریشون صداش کردم:
- رادوین...
بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد:
- جانم؟...
- چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟...
نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که...
- اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟
- به جونه رادوین چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده!
گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟
لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو!
نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن رها...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال سارا بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی...
واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالاکاریه که شده ونمیشه کاری کرد!
- می دونستم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم...
سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه!
نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد...
رادوین وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم.
برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای رادوین خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی!
- از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم رها...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!...
- پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟
سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!فکراین که کس دیگه ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه!
اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه...
- منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم...
بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود...بالحن گرفته وخفه ای گفتم:رادوین...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟
لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه عسلیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت...
بالاخره بعداز یه مدت طولانی دست از سکوت برداشت وبه زبون اومد.بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،زیرلب گفت:رها...
- جانه دلم؟...
صدای محکم واستوارش به گوشم خورد:
- خیلی دوستت دارم!
این الان چی گفت؟...به چیزی که می شنیدم ایمان نداشتم!
چشمام از تعجب گرد شده بود وخیره شده بودم بهش...نگاهش وازروبروش گرفت وزل زدبه چشمام...تونگاهش آرامش واطمینان موج میزد...
- رها... به حرفم مطمئنم!این حرف واین احساس مال یه شب یا دوشب نیست...خیلی وقته به احساسم پی بردم.خیلی وقته فهمیدم عاشقتم!...فقط غرورم اجازه نمی دادکه باهات صادق باشم وبهت ابراز علاقه کنم...امشب با حرفای دایی احساس خطر کردم...با وجود این احساس خطر،دیگه صبروتحمل وحفظ غرور معنایی نداره!...من این ومی دونم که برگشتن خونواده ات یعنی زیاد شدن فاصله بین من وتو!یعنی دوری...یعنی فاصله...من طاقت دوربودن از تورو ندارم.نمی تونم نبودنت وتحمل کنم...اگه ازم بگیرنت،اگه ازپیشم بری،اگه کنارم نباشی...دیگه زندگی وزنده بودن برام معنایی نداره!...این ومی دونم که قلبم طاقت دوربودن از تورو نداره!!رهامن به هیچ کس،همچین حسی نداشتم.نه به سحرونه به هیچ دختردیگه.احساس من نسبت به سحر عشق نبود اما احساسی که به تودارم اسمش عشقه!مطمئنم رها...من عشق واقعی وباتوتجربه کردم.احساسی که به سحر داشتم،حتی به گرد پای عشقم به تونمی رسه!من باتو ودرکنار توفهمیدم که عشق تلخ ونفس گیرنیست... توتصور غلطم ونسبت به عشق تصحیح کردی وعشق واقعی رو بهم نشون دادی!... دوستت دارم رها!...می دونم بابک وآرتانم عینا حرفایی رو بهت زن که من زدم... اونا به احساسشون اعتراف کردن ونه شنیدن!بابک وآرتان اونقدر شجاع بودن که با نپذیرفته شدن احساسشون کنار اومدن...اونقدری توان داشتن که پاگذاشتن روی علاقه اشون وبرای خواسته ات احترام قائل شدن...راستش منم از خدامه که مثل آرتان وبابک شجاع ونترس باشم اما...نمی تونم!باورکن نمی تونم رها...نه شنیدن از زبون توبرام سخته!خیلی...اگه احساسم وپس بزنی...اگه...
دیگه نمی شنیدم چی میگه!...انگار گوشم کرشده بود ودیگه چیزی نمی شنیدم!قطره اشکی گونه ام وبه بازی گرفته بود...اونقدر خوشحال وهیجان زده شده بودم که نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی از خودم نشون بدم!گریه کنم؟بخندم؟...بپرم بغلش ماچش کنم؟...برم توکارش؟(لب واین قضایا!)...برگردم بگم منم دوست دارم؟...نمی دونستم!گیج که بودم تواون لحظه گیج ترم شدم!
باورم نمی شد...مدام یه جمله تومخم رژه می رفت."بالاخره گفت دوسم داره"...هضم حرفای رادوین واسم سخت بود.گنجایش اون همه حرف عاشقانه رو اونم یهویی باهم نداشتم!...تنها کاری که اون لحظه ازدستم برمیومد،این بودکه خیره بشم توچشمای عسلی رادوین!...تنهاهمین!
لبای رادوین هنوز تکون می خوردن وبدجوری تو تلاش وتقلا بود تا حرف بزنه...اونم برای کسی که از چند دقیقه پیش تا حالا کر شده بود!
خیره خیره نگاهش می کردم... هنوز داشت با چهره گرفته وغمگین یه بند ویه نفس حرف میزد!... انگشت اشاره ام وبه سمت لبش ...زیرلب گفتم:هیـــــش!
با این حرکتم،لباش متوقف شدن ودیگه تکون نخوردن!...از حرکتم تعجب کرده بود....کمی توجام جابه جاشدم وخودم وبهش نزدیک ترکردم...صورتم وبه سمت صورتش بردم...با این حرکتم خودش وکنار کشید!بیچاره رسما کپ کرده بود!
به سختی آب دهنش وقورت داد ومن من کنان گفت:ببخشید...نمی دونستم ابراز علاقه کردنم انقدر عصبانیت می کنه...معذرت می خوام...یعنی...من...
دیگه بهش مهلت ندادم حرفش وادامه بده!چون به معنای واقعی کلمه داشت چرت وپرت می گفت...من از ابراز علاقه رادوین عصبانی بشم؟اتفاقا تنها احساسی که تواون لحظه نداشتم عصبانیت بود...
میون اون همه اشک لبخندی روی لبم نشوندم...رادوین بالاخره از احساسش حرف زد... غرورش وزمین زد واعتراف کرد...دیگه غرور معنایی نداره.همه چیز آماده ومهیاست تا به احساسم اعتراف کنم...
بالحنی که تمام احساس وعلاقه ام توش جمع کرده بودم،گفتم:عاشقتم رادوینم!...
وبایه حرکت خودم وپرت کردم توآغوشش!...دستم ودور گردنش حلقه کردم خودم وبهش فشار دادم.
رادوین بیچاره اما توشوک بود!...دستاش بی حرکت کنار بدنش افتاده بود وهیچ عکس العملی از خودش نشون نمی داد!
کم کم یخش آب شد وخندید...میون خنده های از ته دلش،بالحن ناباوری گفت:تو...توچی گفتی؟
خودم واز آغوشش بیرون کشیدم وخیره شدم توچشماش...ناباوری و توام با خوشحالی تونگاهش موج میزد.لبخندروی لبم تمدید وکردم وبالحن مهربونی گفتم:گفتم عاشقتم...دوست دارم رادوین!...می دونی امشب شب چندبار من وتا مرز سکته بردی وبرگردوندی تا به زبون بیای؟...خودم شجاعت ابراز علاقه کردن ونداشتم...اونقدری شجاع نبودم که بتونم روبروت بشینم وزل بزنم توچشمات وپیش قدم بشم وقبل از شنیدن هیچ حرفی از طرف تو،اعتراف کنم که عاشقتم!...تا قبل از سفرت،به احساسم پی نبرده بودم...اما وقتی بینمون فاصله افتاد وبرای یه مدت ازت دوربودم،فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم...که چقدر دوست دارم...که چقدر عاشقتم!...دوربودن از توبرای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود....این دوری بهم ثابت کردکه بدون هوای تونفس کشیدن یعنی مرگ!...رادوین...عاشقتم...عاشقت م...
چشماش برق میزدن...امااین بار نه از اشک بلکه از خوشحالی!...خوشحالی ونابوری وهیجان توچشماش موج میزد...بالحن ذوق زده ای گفت:یعنی...تومن ومثل آرتان وبابک پس نمیزنی؟!...یعنی...
پریدم وسط حرفش:
- دیوونه تو خودت وبا اونا مقایسه می کنی؟...من پیشنهاد بابک وآرتان و رد کردم چون علاقه ای بهشون نداشتم...اما توبرای من با بابک وآرتان زمین تا آسمون فرق داری.آخه بی انصاف من چجوری می تونم کسی رو که نفسم به نفسش بسته است،ازخودم برونم؟چجوری می تونم احساس کسی رو پس بزنم که تمام قلبم متعلق به اونه؟!...هان؟...
با این حرفم،یه لبخند روی لبش نشست...یه لبخند قشنگ که از نظر من جذایبت چهره اش ودوچندان کرده بود!...خیره شده بود توچشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم با نگاه های خیره ام همراهیش می کردم.
بالحن گیرا وآرامش بخشش زمزمه کرد:
- دنیای ماه توچشمک تک ستاره زندگیش خلاصه میشه...وقتی ستاره متفاوتی به مهربونی تو،تموم دنیای ماه باشه دیگه کاری به دنیا وآدماش نداره...همه دنیامی رها!...همه دنیام!...دوستت دارم...دیوونه اتم!
حرفاش اونقدر شیرین وقشنگ بودن که با تمام وجودم لمسشون می کردم...
خیره شدم تونگاه عسلیش ولبخند زدم...لبخندش پررنگ تر شد.هنوزم خیره خیره نگاهم می کرد...صورتش وبهم نزدیک تر کرد...خیلی نزدیک...شاید فاصله بینمون به زور به اندازه دوتا انگشت می شد.
دست راستش به سمتم دراز شد وصورتم وقاب گرفت... نگاهش آروم آروم از چشمام سر خورد وپایین تراومد وروی لبام ثابت موند.منم نگاهم ودوختم به لب هاش...نفس های داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد...بدنم بدجوری گر گرفته بود...
رادوین تعلل وکنار گذاشت وبالاخره فاصله بینمون وازبین برد...ولب های داغش روی لب هام نشست!...بوسه ای طولانی روی لبام نشوند...تنم داغِ داغ شد ونفسم بند اومد!اما نفس واکسیژن دیگه معنایی نداشت وقتی بوسه رادوین روی لبم می نشست!...شروع کردبه بازی کردن بالبم...چشمام ناخودآگاه بسته شد.دستم وبه سمت رادوین بردم ودور گردنش حلقه کردم...گردنش فشار دادم وسرش وبه خودم نزدیک کردم.باهاش همراهی می کردم ولباش وبه بازی گرفته بودم...
دلم نمی خواست اون بوسه هیچ وقت تموم بشه!اون بوسه شیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...انرژی...اکسیژن...زندگی!.. .آرامش...
تمام دنیام تو بوسه های رادوین خلاصه شده بود وبس!...
بوسه های داغ و طولانیش،بهم می فهموند که خواب نیستم!...که رویا نیست!که حقیقت داره...که تموم شده!دلتنگی،ترس از اینکه نکنه یه وقت دیر بشه وفرصت وازدست بدیم،دلشوره ونگرانی از اینکه نکنه دوسم نداشته باشه...نکنه من ونخواد؟نکنه دست رد به سینه ام بزنه؟...همه چی تموم شده!شک وتردید ودودلی دیگه معنایی نداره وقتی دارم باتمام وجودم بوسه هاش ولمس می کنم...
بعداز ثانیه های طولانی که به نظر من خیلی کوتاه بودن،لب رادوین متوقف وبعد از لبم جدا شد...با این حرکتش،چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش...پلک هاش وروی هم گذاشته بود ولبش وبرده بود تودهنش!باتمام وجود مزه مزه اش می کرد!...
لبخندی روی لبش نقش بست وزیرلب زمزمه کرد:
- طعم لبات عالین...درست مثل خودت!
کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!...اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخند روی لبم بشونم.
پلک های رادوین روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه عسلیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!
گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟
- پاشو وایسا...
اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم.چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟!
وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.
چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه عسلیش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد...
نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- با من ازدواج می کنی رها؟...
رسما رفتم توشوک!...
ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟رادوین؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج رادوین به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلانجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...رادوین بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!!
اگه به من بودکه با کله می گفتم بلی وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود...
من که نمی تونستم اون لحظه جوا بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری!
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگار ی یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونیچیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟
- در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!
سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!
لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!
وبا طمئنینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!
دست رادوین هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بالاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...
خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟
- برگرد تا بهت بگم.
گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به رادوین...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد رادوین ونگاه عسلیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده...
خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!
گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون رادوینه...
درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!...
یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه هلال ماه که یه ستاره بهش چشبیده شده بود.ستاره درست توی هلال ماه جاخوش کرده بود...طوری که انگار با چسبیدن به ماه،ماه هلال وبه یه ماه کامل وگرد تبیدل کرده بود!...روی ماه وستاره پلاک نگینای ریز براق وزیبا کار شده بود...زیرلب زمزمه کردم:
- سلیقه ات حرف نداره...دستش وبه سمت زنجیردراز کرد وپلاک وتوی دستش گرفت.کمی بالاش آورد که روبروی من قرار بگیره...سرش وبه سمتم خم کرد...نفس های داغ وتب دارش نزدیک تر شده بودن.زیرگوشم گفت:خیلی وقته این زنجیروپلاک وخریدم...خیلی وقت پیش باید این گردنبندو بهت می دادم.من وببخش که انقدر دیر به احساسم اعتراف کردم...حالا امشب،بعداز این همه تاخیر این گردنبند وبه عنوان یه هدیه ازمن قبول کن...یه هدیه کوچیک برای جبران مهربونیای بی انتهات.(مکثی کرد وادامه دادنگاش کن رها...
انگشت شصتش وکشید روی ماه پلاک...
- این ماهه منم...یه ماه نصفه وتنها...(انگشتش به سمت ستاره رفت و روش کشیده شد...)این ماه نصفه باستاره متفاوتش تکمیل میشه!ستاره که کنار ماه باشه،ماه دیگه ازخدا هیچی نمی خواد...هیچی!...نگاه کن...(دستش به نقطه اتصال ماه وستاره کشیده شد.)ماه نصفه وستاره متفاوت بهم پیونده داده شدن...باهم یکی شدن!دیگه ماه وستاره جدایی وجود نداره...ستاره هلال وبه یه ماه کامل تبدیل کرده...این ماه وستاره هیچ وقت از کنار هم جُم نمی خورن...هر اتفاقی که بیفته ماه وستاره نباید ازهم دور بشن...هراتفاقی که بیفته پیوند بینشون نباید شکسته بشه...این قولیه که ماه به خودش داده.ماه هیچ وقت از ستاره اش جدانمیشه.حالا می خواد از ستاره اش قول بگیره...رهاخانومی...تا ابد کنار ماه می مونی؟ترکش نمی کنی؟تنهاش نمیذاری؟...
لبخندی زدم وباحن مهربونی گفتم:ستاره اگه بخوادم نمی تونه ماه وترک کنه چون نیمی از وجودش به وجود ماه بسته اس...ستاره امشب،جلوی ماه زندگیش قسم می خوره که ازحالا تاآخر دنیا کنارش بمونه.
لبش به گونه ام نزدیک شد...روی گونه ام نشست وبوسه ای روش نشوند.بوسه ای که آرامش وبه تمام وجودم تزریق کرد.
لبش واز گونه ام جدا کرد وسرش وبه عقب برد...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد ومن وبه خودش فشار داد.طوریکه سرم به سینه اش برخورد کرد...من ومحکم تر درآغوش گرفت وچونه اش وبه سرم تکیه داد ونفس عمیقی کشید...
سرم وبه سینه اش فشار دادم وخودم وبهش چسبوندم...باتمام وجود عطر تلخش و بوییدم.سر بلند کردم وچشمم خورد به ماه توی آسمون...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت وپلاک گردنبدولمس کرد...
لبخندمحوی روی لبم نشست...پلاک وتوی دستم فشار دادم.آرامش بی سابقه ای تمام وجودم ودرآغوش گرفته بود!...رامشی که منبع انتشارش جایی جز آغوش رادوین نبود!از خیره شدن به ماه توی آسمون ولمس ماهی که نماد پیوند بین ومن ورادوین بود،لذت می بردم...یه لذت شیرین وغیر قابل توصیف!
رادوین حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد وزیر گوشم گفت:ماه توی آسمون وببین رها...شبایی روکه باهات دردودل کردم یادته؟حواست هست که هرشبی که ماباهم حرف زدیم این ماهم شاهدحرفامون بوده؟یعنی گفتگوی ما دونفره نبوده...3 نفره بوده!این ماه تک تک حرفای مارو شنیده وازقصه امون خبر داره!...امشبم که بهترین وقشنگ ترین شب زندگی ماست،این ماه شریک لحظه هامونه...ماه توی آسمون همیشه وهمه جابامابوده...این ماه یه نقطه عطویه به خاطراتی که باهم داشتیم. اصلا برای همینم بودکه اون گردنبندو برات خریدم.متنها اون گردنبد باماه توی آسمون یه ذره فرق داره...اون باستاره متفاوتش کامل میشه وبه خودی خودتنهاست!ماه توی آسمون،وقتی که کامله پیوند بین ستاره وماه هلال ونشون میده...
نفسی کشید وبعداز چند لحظه سکوت،صدام کرد:
- رها...
- جانم؟
- عاشقتم!...
مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:
- یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام گناه های با لذت...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو بود...فدای یک تبسمت!
خندیدوگفت:بستنیم بهت میدم!تومتظر بمون من میرم ازبستنی فروشی اون ور خیابون بستنی می خرم،بعد برمی گردم باهم بریم توپارک قدم بزنیم وتوبستنی بخوری.خوبه؟!
لبخندی روی لبم نشست...سری به علامت تایید تکون دادم.
چشمکی زد وازماشین پیاده شد.به حالت دو ازخیابون عبور کرد وبه سمت بستنی فروشی رفت.خیره شدم به در مغازه وتازمانی که هیکل مردونه اش وبیرون از دربستنی روشی،ندیدم نگاهم واز مغازه نگرفتم!
رادوین بایه بستنی قیفی تودستش،به سمتم اومد ودر ماشین وباز کرد.کتش وکه روی صندلی عقب ماشین،بود برداشت وروبه من گفت:پیاده شو خانومی.
لبخندی زدم وپیاده شدم وبه سمتش رفتم...
بارون نم نم وآروم آروم می بارید وشدت زیادی نداشت.هوابرای قدم زدن عالی بود...
رادوین بستنی روبه دستم داد ودر ماشین وقفل کرد.کت توی دستش وبه سمتم گرفت وگفت:بگیر این وبپوش هوا سرده،سرمامیخوری!
- سردنیست که!...هواخیلیم خوبه...
- سرده ها!
- نه بابا نیست!
شونه ای بالا انداخت وگفت:باشه توبگو سردنیست...ولی من که می دونم بالاخره سردت میشه!
دستش وگذاشت پشتم ومن وبه سمت پارک هدایت کرد...وارد پارک که شدیم،دستم ومحکم تودستاش گرفت وبه راهش ادامه داد.پارک اونقدر خلوت بودکه پرنده هم پرنمیزد پس بدون خجالت خودم وبه رادوین نزدیک تر کردم ودستش وتودستم فشردم.شونه به شونه هم،زیربارون قدم میزدیم ومن بستنی قیفی توی دستم ولیس می زدم!
یعنی خداییش گند زده بودم به هرچی صحنه عاشقونه اس!اون دستای درهم گره شده وقدم های زیربارون کجا واون بستنی لیس زدن من کجا! بستنیه اونقدر گنده بودکه هرچی لیسش می زدم تموم نمی شد!...اون همه لیس زده بودم حتی نتونسته بودم نصفش وتموم کنم! گذشته از درگیری که من بابستنیه داشتم،قدم زدن زیربارون کنار رادوین برام لذت بخش ترین صحنه عاشقونه دنیا بود...احساس آرامش تمام وجودم ودربر گرفته بود...کنار رادوین بودن درهرشرایطی بهم آرامش می داد!فرق نمی کرد زیربارون باشیم یاهرجای دیگه،همین که عطرنفس هاش وکنار خودم حس می کردم،برام آرامش بخش بود!...بارون نم نم می بارید وهمون قطره های کوچیک بارونم خیسمون کرده بودن!اما هیچ کدوممون به خیس شدن اهمیتی نمی دادیم.نه من ونه رادوین!...تو اون لحظه برای من آرامشی مهم بودکه کنار عطر نفس های رادوین حس می کردم!
خوردن بستنی اونم تواون هوای سرد،باعث شده بود که زبونم یخ بزنه وتمام تنم از سرما بلرزه!دستامم درحال انجماد بود!
رادوین که سردی دستام وحس کرد،از حرکت وایساد.دستش واز دستم بیرون آورد وبستنی وازدستم گرفت.کتش وکه تو دست دیگه اش بود،به دستم داد وکمکم کرد تا بپوشمش.بستنی رو به سمتم گرفت وبالحن مهربونی گفت:گفته بودم که سرده!...ببین چجوری داری می لرزی!بگیر بقیه بستنیت وبخور...
درحالیکه دندونام از سرما بهم می لرزیدن،گفتم:نمی خورم...سردمه!نمی تونم بخورم...
دندوناش وبه نمایش گذاشت وباشیطنت گفت:پس اجازه هس من بخورمش؟
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.
باذوق خندید ودستم وگرفت تودستاش وشروع کرد به قدم زدن...همون طورکه قدم میزد،بستنیش وهم می خورد.خیره شده بودم بهش...
باذوق وخوشحالی بستنیش ولیس میزد ونیشش باز بود!
خندیدم وگفتم: راستش وبگو...چقدرهوس بستنی کرده بودی؟خیلی ذوق کردیا!
لبخندی زدوگفت:هوس که نکرده بودم ولی این بستنیه باهمه بستنیای دنیا فرق داره!...مگه میشه واسه خوردنش ذوق وشوق نداشته باشم؟
- باهمه بستنیای دنیا؟دیوونه شدی؟...بستنی بستنیه دیگه!
بااین حرفم،بستنی توی دستش متوقف شد...نگاه عسلیش ودوخت به چشمام وگفت:این بستنی فرق داره...باهمه بستنیا!
- چه فرقی داره؟
سرخوش خندید وبالحن معنی داری گفت:بیخیال!
ونگاه شیطونش وازم گرفت ودوباره مشغول شد.
گیج ومتعجب زل زده بودم بهش!...بازم با ایما واشاره حرف زد!...انگار این بشر ساخته شده واسه در لایه ای از ابهام حرف زدن! خب بستنی بستنیه دیگه چه فرقی داره؟...من که سردرنمیارم این چی میگه!
ازسرگیجی شونه ای بالاانداختم ودست از فکرکردن برداشتم...نگاهم واز رادوین گرفتم وخیره شدم به روبروم.دست در دست رادوین،باقدمای آروم وکوتاه زیرنم نم بارون قدم می زدیم...پابه پای هم.نفس عمیقی کشیدم وهوای بارونی وباتمام وجود بوکشیدم...همیشه عاشق بوی بارون بودم!
چشمام وبستم ودوباره نفس کشیدم...هوا اونقدر پاک وتمیز بودکه یه لحظه به شک افتادم ماواقعا توتهرانیم یانه!
بارون نسبت به قبل بی جون ترشده بود وانگار نفس های آخرش ومی کشید!
یه آن حس کردم،یه گرمای عجیب دستم ولمس کرد!...چشمام باز شدو خیره شدم به دستم!
رادوین دستم وگرفته بود جلوی دهنش وتوش ها می کرد تاگرم بشه... لبخندی روی لبم نشست.
عاشق همین مهربونیاتم!...
نگاهم ناخواسته به دستای خالیش افتاد...اثری از بستنی توی دستش نبود!پس ترتیبش وداد؟انقدر زود؟...نگاهم از دستم که تودستای مردونه وگرمش بود،گرفتم وخیره شدم توچشماش.اونم زل زده بودبه من...
- رها...
بالحن مهربونی که تمام وجودم وتوش گذاشته بودم،جواب دادم:
- جانه رها؟
بااین حرفم،نگاهش متعجب شد...تعجب توام با خوشحالی و ازتوچشماش می خوندم.نگاهش وازمن گرفت وخیره شدبه روبروش...منم زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
دستم وتودستش فشرد ودوباره با نفسش گرمش کرد...لحن گیج وسردرگمش به گوشم خورد:
- اگه یه سوال ازت بپرسم جوابم ومیدی؟
- حتما...بپرس.
مکث کرد...نفس عمیقی کشیدکه بخاری توهوای بارونی شب ایجاد کرد.زیرلب گفت:می دونم به من ربطی نداره ولی...یه چیزی هست که خیلی وقته ذهنم وبه خودش مشغول کرده...یادته اون روز،تو دانشگاه بابک بعداز کلاس اومد پیش تو ویه چیزی بهت گفت؟همون روز که باسعید دعواش شد وعصبانی وناراحت از دانشگاه زد بیرون؟...از اون روز به بعد،بابک دیگه بابک سابق نیست!یه جوریه...ناراحته،گوشه گیره وهروقتم ازش درمورد این حال داغونش سوال می کنیم،میگه چیزی نیست...ولی من مطمئنم که یه چیزی هست!فکرمی کنم حرفایی که اون روز بینتون رد وبدل شده،مسبب ناراحتیای بابکه.همون روزم ازت پرسیدم ولی تو گفتی که چیزی بهش نگفتی...اون موقع نمی خواستی بهم چیزی بگی وشاید هنوزم دلت نمی خواد من بدونم...اگه نمی تونی بگی عیبی نداره.فقط کنجکاو بودم که بدونم اون روز چی بهم گفتین...
از سوالش جاخورده بودم...بعداز این همه مدت،هنوز اون روز ویادشه؟همینه میگم حافظه اش خوبه ها!
لبم وبازبونم ترکردم وگفتم:این چه حرفیه؟...تواز هرکسی بهم نزدیک تری...مگه میشه نخوام توبدونی؟!(بعداز یه مکث کوتاه ادامه دادماون روز وقتی کلاس تموم شد،بابک اومدپیشم وگفت که می خواد یه چیزی وبهم بگه...این دست واون دست می کرد.هول شده بود...
رادوین باکنجکاوی پرید وسط حرفم:
- خب چی بهت گفت؟...
نفس عمیقی کشیدم...خیره شدم به بخار ایجاد شده از گرمای نفسم...زیرلب گفتم:گفت که...که بهم علاقه داره!
کلمه علاقه رو که به زبون آوردم،رادوین از حرکت وایساد... دستم وکه توی دستش بود رها کرد وخیره شدبهم.بااین حرکتش،منم متوقف شدم وزل زدم به چشماش...اخم کرده بود...تونگاهش تعجب موج میزد.پوزخندی زد وباعصبانیت گفت:بابک چه غلطی کرده؟
سعی کردم آرومش کنم...نمی خواستم خودش وبه خاطر اون اتفاق پیش پاافتاده اذیت کنه.بالحن آرامش بخشی گفتم:اون قضیه مال خیلی وقت پیشه...خیلی وقته که...
کلافه وعصبی چنگی به موهاش زد وزیرلب نالید:
- وای...وای...می کشمت بابک!می کشمت...می کشمت عوضی...چرا نفهمیدم؟چقد خربودم که نفهمیدم اون عوضی به توعلاقه داره...
دستم وبه سمتش دراز کردم ودستش وگرفتم...دستش یخ کرده بود!با دوتا دستام دست مردونه اش وپوشوندم ومحکم فشارش دادم.
- چرا خودت وناراحت می کنی؟...بابک به علاقه اش اعتراف کردولی جواب مثبتی نگرفت...همون طورکه آرتان نگرفت!خودت واذیت نکن رادوین...
چشماش برق میزد!...حس کردم اشک توچشماشی عسلیش جمع شده...به چیزی که می دیدم اعتماد نداشتم.دستی به چشمام کشیدم وخواستم دوباره خیره بشم توچشماش که نگاهش وازم گرفت.باصدای کم جون وآرومی گفت:دارن تورو ازم می گیرن!...اگه تورو ازدست بدم...اگه ازم بگیرنت...اگه...
وسکوت کرد...کلافه تراز قبل بادست آزادش شقیقه هاش ومالید.دستش واز زیر حصار دستام بیرون کشیدودست راستم ومحکم گرفت.نگاهش به روبروش بود ونگاهم نمی کرد...قدم برداشت وحرکت کرد.منم دوباره شروع کردم به حرکت کردن.گرم ومحکم دستم وتو دستش فشار می داد.نفس عمیقی کشید که صداش توی گوشم پیچید...سکوت سنگینی بینمون شکل گرفته بود... حالش خراب بود...آشفتگی وسردرگمی تو رفتارش موج میزد.دیدن رادوین تو اون حال خراب داغونم می کرد...حاضر بودم تمام غم وغصه دنیارو تنهایی به دوش بکشم ولی رادوین ناراحت نباشه...
به حرفاش فکرکردم...به اشکی که حس کردم توچشماش جمع شده!...به اینکه گفت دارن من وازش میگیرن...اینکه داره ازدستم میده!...اگه حس می کنه داره ازدستم میده پس چرا حرف نمیزنه؟...چرا چیزی نمیگه؟!چرا سکوت کرده؟...نکنه این سردرگمی وآشفتگی که داره به خاطر شک وتردیدش برای حرف زدن یانزدنه؟یعنی میشه؟!...خدایا میشه به حرف بیاد؟!
با صدای زنگ گوشی رادوین از فکربیرون اومدم!...تعجب کرده بودم...این وقت شب کی به رادوین زنگ زده؟
رادوین برای لحظه کوتاهی متوقف شد و گوشیش واز جیبش بیرون آورد.دوباره به قدم زدن ادامه داد ودستش ومحکم تراز قبل دور دستم حلقه کرده بود...دکمه سبزو فشار داد وبا لحن کلافه وبی رمقی جواب داد:
- سلام...خوبم...شماخوبین؟...نه بیدار بودم...نه بابا این چه حرفیه؟درسته اینجا نصف شبه ولی من که خواب نبودم!...مرسی همه خوبن...ممنون...جانم؟
ساکت شد وبه حرفای طرفی که پشت خط بود گوش داد...من اما هیچ صدایی نمی شنیدم!
همون طور درسکوت به حرفای طرف گوش می دادکه یهو،با ناباوری داد زد:
-چــــی؟
با دادی که زد،متوقف شد...منم به تبعیت از اون از حرکت وایسادم.همچین گفت چی که یه آن فکرکردم خدایی نکرده کسی مرده!نگران ومضطرب خیره شده بودم بهش تابفهمم با کی داره حرف میزنه...خیلی تلاش کردم ولی صدای کسی که اون طرف خط بود،اونقدر ضعیف بودکه چیزی شنیده نمی شد!
رادوین با لحنی که بدجور نگران کننده بود،ادامه داد:
- چرا؟...دارن برمی گردن؟...آخه واسه چی؟...حالا کی برمی گردن؟...نمیشه نره؟...آخه...(به من من افتاده بود...)نه.چیزه...یعنی...من نگران خونواده اشم!...اگه بخوان برگردن با این اوضاع کساد بازارملک واملاک که خونه پیدا نمی کنن.خب برای چی توهمین خونه شما نمی مونن؟...کوچیکه؟!نه بابا نیست...اصلا می خواین واحدی که خودم توش نشستمم میدم بهشون باهم زندگی کنن...خودم چی میشم؟...خب خودمم میرم با اونا زندگی می کنم دیگه!...
این بار برعکس دفعه های قبل،صدای مبهم وآروم طرف پشت خطر به گوشم خورد:
- چی؟...توبری با اونازندگی کنی؟...
ویه سری حرف دیگه زد که اونقدر مبهم وگنگ بود،من چیزی ازشون سر درنیاوردم.
رادوین با لحن ناراحت وغمگینی جواب داد:
- نه.ببخشید...حالا من یه چی گفتم!...نه بابا...باشه...حواسم هست...چشم...میگم...سلام برسونید. خداحافظ.
و قطع کرد...
نگران وآشفته پرسیدم:چی شده رادوین؟...کسی که طوریش نشده؟...اصلا باکی داشتی حرف میزدی؟!
با این حرفم،به سمتم چرخید وخیره شدتوچشمام...نفس صداداری کشید...یه نفس عمیق وسنگین!...زیرلب نالید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
وکلافه وبی حوصله نگاهش وازم گرفت وچند قدم فاصله گرفت...به سمت نیمکتی رفت که درست روبروی ما بود...به نیمکت که رسید،روش ولو شد وبه سمت جلو خم شد...آرنجش وگذاشت روی زانوهاش وسرش وتیکه دادبه دستش وکلافه چنگی به موهاش زد...
باقدم های سست وبی جون به سمتش رفتم...درست کنارش نشستم وخیره شدم بهش.بدجور کلافه بود...بی حوصلگی وکلافه بودن رادوین از یه طرف وحرفایی که با گوشش زد از طرف دیگه نگرانم کرده بودن...
حرفش توی گوشم می پیچید:
- بدبخت شدم رها...بدبخت شدم!
یعنی چی؟...رادوین چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟...منظورش چی بود؟
مضطرب وپریشون صداش کردم:
- رادوین...
بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد:
- جانم؟...
- چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟...
نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که...
- اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟
- به جونه رادوین چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده!
گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟
لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو!
نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن رها...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال سارا بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی...
واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالاکاریه که شده ونمیشه کاری کرد!
- می دونستم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم...
سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه!
نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به رادوین...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد...
رادوین وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم.
برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای رادوین خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی!
- از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم رها...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!...
- پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟
سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!فکراین که کس دیگه ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه!
اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه...
- منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم...
بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود...بالحن گرفته وخفه ای گفتم:رادوین...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟
لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه عسلیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت...
بالاخره بعداز یه مدت طولانی دست از سکوت برداشت وبه زبون اومد.بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،زیرلب گفت:رها...
- جانه دلم؟...
صدای محکم واستوارش به گوشم خورد:
- خیلی دوستت دارم!
این الان چی گفت؟...به چیزی که می شنیدم ایمان نداشتم!
چشمام از تعجب گرد شده بود وخیره شده بودم بهش...نگاهش وازروبروش گرفت وزل زدبه چشمام...تونگاهش آرامش واطمینان موج میزد...
- رها... به حرفم مطمئنم!این حرف واین احساس مال یه شب یا دوشب نیست...خیلی وقته به احساسم پی بردم.خیلی وقته فهمیدم عاشقتم!...فقط غرورم اجازه نمی دادکه باهات صادق باشم وبهت ابراز علاقه کنم...امشب با حرفای دایی احساس خطر کردم...با وجود این احساس خطر،دیگه صبروتحمل وحفظ غرور معنایی نداره!...من این ومی دونم که برگشتن خونواده ات یعنی زیاد شدن فاصله بین من وتو!یعنی دوری...یعنی فاصله...من طاقت دوربودن از تورو ندارم.نمی تونم نبودنت وتحمل کنم...اگه ازم بگیرنت،اگه ازپیشم بری،اگه کنارم نباشی...دیگه زندگی وزنده بودن برام معنایی نداره!...این ومی دونم که قلبم طاقت دوربودن از تورو نداره!!رهامن به هیچ کس،همچین حسی نداشتم.نه به سحرونه به هیچ دختردیگه.احساس من نسبت به سحر عشق نبود اما احساسی که به تودارم اسمش عشقه!مطمئنم رها...من عشق واقعی وباتوتجربه کردم.احساسی که به سحر داشتم،حتی به گرد پای عشقم به تونمی رسه!من باتو ودرکنار توفهمیدم که عشق تلخ ونفس گیرنیست... توتصور غلطم ونسبت به عشق تصحیح کردی وعشق واقعی رو بهم نشون دادی!... دوستت دارم رها!...می دونم بابک وآرتانم عینا حرفایی رو بهت زن که من زدم... اونا به احساسشون اعتراف کردن ونه شنیدن!بابک وآرتان اونقدر شجاع بودن که با نپذیرفته شدن احساسشون کنار اومدن...اونقدری توان داشتن که پاگذاشتن روی علاقه اشون وبرای خواسته ات احترام قائل شدن...راستش منم از خدامه که مثل آرتان وبابک شجاع ونترس باشم اما...نمی تونم!باورکن نمی تونم رها...نه شنیدن از زبون توبرام سخته!خیلی...اگه احساسم وپس بزنی...اگه...
دیگه نمی شنیدم چی میگه!...انگار گوشم کرشده بود ودیگه چیزی نمی شنیدم!قطره اشکی گونه ام وبه بازی گرفته بود...اونقدر خوشحال وهیجان زده شده بودم که نمی دونستم باید دقیقا چه واکنشی از خودم نشون بدم!گریه کنم؟بخندم؟...بپرم بغلش ماچش کنم؟...برم توکارش؟(لب واین قضایا!)...برگردم بگم منم دوست دارم؟...نمی دونستم!گیج که بودم تواون لحظه گیج ترم شدم!
باورم نمی شد...مدام یه جمله تومخم رژه می رفت."بالاخره گفت دوسم داره"...هضم حرفای رادوین واسم سخت بود.گنجایش اون همه حرف عاشقانه رو اونم یهویی باهم نداشتم!...تنها کاری که اون لحظه ازدستم برمیومد،این بودکه خیره بشم توچشمای عسلی رادوین!...تنهاهمین!
لبای رادوین هنوز تکون می خوردن وبدجوری تو تلاش وتقلا بود تا حرف بزنه...اونم برای کسی که از چند دقیقه پیش تا حالا کر شده بود!
خیره خیره نگاهش می کردم... هنوز داشت با چهره گرفته وغمگین یه بند ویه نفس حرف میزد!... انگشت اشاره ام وبه سمت لبش ...زیرلب گفتم:هیـــــش!
با این حرکتم،لباش متوقف شدن ودیگه تکون نخوردن!...از حرکتم تعجب کرده بود....کمی توجام جابه جاشدم وخودم وبهش نزدیک ترکردم...صورتم وبه سمت صورتش بردم...با این حرکتم خودش وکنار کشید!بیچاره رسما کپ کرده بود!
به سختی آب دهنش وقورت داد ومن من کنان گفت:ببخشید...نمی دونستم ابراز علاقه کردنم انقدر عصبانیت می کنه...معذرت می خوام...یعنی...من...
دیگه بهش مهلت ندادم حرفش وادامه بده!چون به معنای واقعی کلمه داشت چرت وپرت می گفت...من از ابراز علاقه رادوین عصبانی بشم؟اتفاقا تنها احساسی که تواون لحظه نداشتم عصبانیت بود...
میون اون همه اشک لبخندی روی لبم نشوندم...رادوین بالاخره از احساسش حرف زد... غرورش وزمین زد واعتراف کرد...دیگه غرور معنایی نداره.همه چیز آماده ومهیاست تا به احساسم اعتراف کنم...
بالحنی که تمام احساس وعلاقه ام توش جمع کرده بودم،گفتم:عاشقتم رادوینم!...
وبایه حرکت خودم وپرت کردم توآغوشش!...دستم ودور گردنش حلقه کردم خودم وبهش فشار دادم.
رادوین بیچاره اما توشوک بود!...دستاش بی حرکت کنار بدنش افتاده بود وهیچ عکس العملی از خودش نشون نمی داد!
کم کم یخش آب شد وخندید...میون خنده های از ته دلش،بالحن ناباوری گفت:تو...توچی گفتی؟
خودم واز آغوشش بیرون کشیدم وخیره شدم توچشماش...ناباوری و توام با خوشحالی تونگاهش موج میزد.لبخندروی لبم تمدید وکردم وبالحن مهربونی گفتم:گفتم عاشقتم...دوست دارم رادوین!...می دونی امشب شب چندبار من وتا مرز سکته بردی وبرگردوندی تا به زبون بیای؟...خودم شجاعت ابراز علاقه کردن ونداشتم...اونقدری شجاع نبودم که بتونم روبروت بشینم وزل بزنم توچشمات وپیش قدم بشم وقبل از شنیدن هیچ حرفی از طرف تو،اعتراف کنم که عاشقتم!...تا قبل از سفرت،به احساسم پی نبرده بودم...اما وقتی بینمون فاصله افتاد وبرای یه مدت ازت دوربودم،فهمیدم که چقدر بهت وابسته شدم...که چقدر دوست دارم...که چقدر عاشقتم!...دوربودن از توبرای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود....این دوری بهم ثابت کردکه بدون هوای تونفس کشیدن یعنی مرگ!...رادوین...عاشقتم...عاشقت م...
چشماش برق میزدن...امااین بار نه از اشک بلکه از خوشحالی!...خوشحالی ونابوری وهیجان توچشماش موج میزد...بالحن ذوق زده ای گفت:یعنی...تومن ومثل آرتان وبابک پس نمیزنی؟!...یعنی...
پریدم وسط حرفش:
- دیوونه تو خودت وبا اونا مقایسه می کنی؟...من پیشنهاد بابک وآرتان و رد کردم چون علاقه ای بهشون نداشتم...اما توبرای من با بابک وآرتان زمین تا آسمون فرق داری.آخه بی انصاف من چجوری می تونم کسی رو که نفسم به نفسش بسته است،ازخودم برونم؟چجوری می تونم احساس کسی رو پس بزنم که تمام قلبم متعلق به اونه؟!...هان؟...
با این حرفم،یه لبخند روی لبش نشست...یه لبخند قشنگ که از نظر من جذایبت چهره اش ودوچندان کرده بود!...خیره شده بود توچشمام ودست از سرشون برنمی داشت...منم با نگاه های خیره ام همراهیش می کردم.
بالحن گیرا وآرامش بخشش زمزمه کرد:
- دنیای ماه توچشمک تک ستاره زندگیش خلاصه میشه...وقتی ستاره متفاوتی به مهربونی تو،تموم دنیای ماه باشه دیگه کاری به دنیا وآدماش نداره...همه دنیامی رها!...همه دنیام!...دوستت دارم...دیوونه اتم!
حرفاش اونقدر شیرین وقشنگ بودن که با تمام وجودم لمسشون می کردم...
خیره شدم تونگاه عسلیش ولبخند زدم...لبخندش پررنگ تر شد.هنوزم خیره خیره نگاهم می کرد...صورتش وبهم نزدیک تر کرد...خیلی نزدیک...شاید فاصله بینمون به زور به اندازه دوتا انگشت می شد.
دست راستش به سمتم دراز شد وصورتم وقاب گرفت... نگاهش آروم آروم از چشمام سر خورد وپایین تراومد وروی لبام ثابت موند.منم نگاهم ودوختم به لب هاش...نفس های داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد...بدنم بدجوری گر گرفته بود...
رادوین تعلل وکنار گذاشت وبالاخره فاصله بینمون وازبین برد...ولب های داغش روی لب هام نشست!...بوسه ای طولانی روی لبام نشوند...تنم داغِ داغ شد ونفسم بند اومد!اما نفس واکسیژن دیگه معنایی نداشت وقتی بوسه رادوین روی لبم می نشست!...شروع کردبه بازی کردن بالبم...چشمام ناخودآگاه بسته شد.دستم وبه سمت رادوین بردم ودور گردنش حلقه کردم...گردنش فشار دادم وسرش وبه خودم نزدیک کردم.باهاش همراهی می کردم ولباش وبه بازی گرفته بودم...
دلم نمی خواست اون بوسه هیچ وقت تموم بشه!اون بوسه شیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...انرژی...اکسیژن...زندگی!.. .آرامش...
تمام دنیام تو بوسه های رادوین خلاصه شده بود وبس!...
بوسه های داغ و طولانیش،بهم می فهموند که خواب نیستم!...که رویا نیست!که حقیقت داره...که تموم شده!دلتنگی،ترس از اینکه نکنه یه وقت دیر بشه وفرصت وازدست بدیم،دلشوره ونگرانی از اینکه نکنه دوسم نداشته باشه...نکنه من ونخواد؟نکنه دست رد به سینه ام بزنه؟...همه چی تموم شده!شک وتردید ودودلی دیگه معنایی نداره وقتی دارم باتمام وجودم بوسه هاش ولمس می کنم...
بعداز ثانیه های طولانی که به نظر من خیلی کوتاه بودن،لب رادوین متوقف وبعد از لبم جدا شد...با این حرکتش،چشمام وبازکردم وخیره شدم بهش...پلک هاش وروی هم گذاشته بود ولبش وبرده بود تودهنش!باتمام وجود مزه مزه اش می کرد!...
لبخندی روی لبش نقش بست وزیرلب زمزمه کرد:
- طعم لبات عالین...درست مثل خودت!
کم مونده بود از خوشحالی پس بیفتم!...اونقدر گیج وهیجان زده بودم که کاری ازدستم برنمیومد جز اینکه یه لبخند روی لبم بشونم.
پلک های رادوین روی هم تکون خورد وچشماش بازشد....نگاه عسلیش به نگاهم گره خورد.لبخندش پررنگ تر کرد وبالحن شیطونی گفت:پاشو وایسا!
گیج وگنگ نگاهش کردم...متعجب گفتم:چی کار کنم؟
- پاشو وایسا...
اما من همچنان گیج ومتعجب بهش خیره شده بودم.چیکارکنم؟...پاشم وایسم؟که چی بشه؟!
وقتی دید دارم خنگ بازی درمیارم،دستش وبه سمتم دراز کرد...بازوم گرفت ومن واز جابلند کرد...قدرت دستش اونقدر زیاد بودکه نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم و وایسادم.
چند قدمی جلو رفت ودرست روبروم قرار گرفت...لبخندمهربونی تحویلم دادو نگاه عسلیش ودوخت به چشمام...بایه حرکت،جلوی پام زانو زد...دست راستم وبه دستش گرفت ودستم وبه سمت لبش برد وسرش وخم کرد...چشماش وبست ولبش ونشوند روی دستم...بوسه ای داغ وطولانی روی دستم نشوند ودوباره با این کارش تنم وداغ کرد...
نفس عمیق صداداری کشید...بعداز یه مکث کوتاه صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- با من ازدواج می کنی رها؟...
رسما رفتم توشوک!...
ازدواج؟!...این الان از من خواستگاری کرد؟رادوین؟!!جونه ما؟...چرا همه چی امشب انقدر رویاییه؟توهم نزده باشم یه وقت؟!...نه بابا،بوسه اش که دیگه توهم نبوده...قشنگ لمسش کردم...انگار جدی جدی همه چی واقعی شده!...حتی پیشنهاد ازدواج رادوین به من!خب درمورد ازدواج... من تا عشق واعتراف به احساس قلبی واین جور چیزا پیش رفته بودم ولی دیگه به ازدواج نرسیده بودم!...حالا درسته قبلا بهش فکرنکرده بودم ولی من که می دونم هرچقدر فکرکنم وبا خودم کلانجار برم بازم جوابم مثبته!...اصلا جواب من غلط کرده بخواد منفی باشه!...فکر کن...رادوین بشه شوور من! خخخ...چیز باحالی میشه ها!!!!
اگه به من بودکه با کله می گفتم بلی وهمون جا یه عاقد پیدا می کردم تا عقد کنیم وخلاص!!ولی حیف که همه همه اش من نبودم...اجازه خونواده ام شرط بود...
من که نمی تونستم اون لحظه جوا بدم پس سعی کردم بحث ومنحرف کنم!...خنده ای کردم وبه شوخی گفتم:می خوای همین جا نون وبه تنور بچسبونی؟...نمیشه که!باید بیای خواستگاری!
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگار ی یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونیچیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟
- در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!
سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!
لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!
وبا طمئنینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!
دست رادوین هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بالاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...
خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟
- برگرد تا بهت بگم.
گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به رادوین...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد رادوین ونگاه عسلیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده...
خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!
گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون رادوینه...
درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!...
یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه هلال ماه که یه ستاره بهش چشبیده شده بود.ستاره درست توی هلال ماه جاخوش کرده بود...طوری که انگار با چسبیدن به ماه،ماه هلال وبه یه ماه کامل وگرد تبیدل کرده بود!...روی ماه وستاره پلاک نگینای ریز براق وزیبا کار شده بود...زیرلب زمزمه کردم:
- سلیقه ات حرف نداره...دستش وبه سمت زنجیردراز کرد وپلاک وتوی دستش گرفت.کمی بالاش آورد که روبروی من قرار بگیره...سرش وبه سمتم خم کرد...نفس های داغ وتب دارش نزدیک تر شده بودن.زیرگوشم گفت:خیلی وقته این زنجیروپلاک وخریدم...خیلی وقت پیش باید این گردنبندو بهت می دادم.من وببخش که انقدر دیر به احساسم اعتراف کردم...حالا امشب،بعداز این همه تاخیر این گردنبند وبه عنوان یه هدیه ازمن قبول کن...یه هدیه کوچیک برای جبران مهربونیای بی انتهات.(مکثی کرد وادامه دادنگاش کن رها...
انگشت شصتش وکشید روی ماه پلاک...
- این ماهه منم...یه ماه نصفه وتنها...(انگشتش به سمت ستاره رفت و روش کشیده شد...)این ماه نصفه باستاره متفاوتش تکمیل میشه!ستاره که کنار ماه باشه،ماه دیگه ازخدا هیچی نمی خواد...هیچی!...نگاه کن...(دستش به نقطه اتصال ماه وستاره کشیده شد.)ماه نصفه وستاره متفاوت بهم پیونده داده شدن...باهم یکی شدن!دیگه ماه وستاره جدایی وجود نداره...ستاره هلال وبه یه ماه کامل تبدیل کرده...این ماه وستاره هیچ وقت از کنار هم جُم نمی خورن...هر اتفاقی که بیفته ماه وستاره نباید ازهم دور بشن...هراتفاقی که بیفته پیوند بینشون نباید شکسته بشه...این قولیه که ماه به خودش داده.ماه هیچ وقت از ستاره اش جدانمیشه.حالا می خواد از ستاره اش قول بگیره...رهاخانومی...تا ابد کنار ماه می مونی؟ترکش نمی کنی؟تنهاش نمیذاری؟...
لبخندی زدم وباحن مهربونی گفتم:ستاره اگه بخوادم نمی تونه ماه وترک کنه چون نیمی از وجودش به وجود ماه بسته اس...ستاره امشب،جلوی ماه زندگیش قسم می خوره که ازحالا تاآخر دنیا کنارش بمونه.
لبش به گونه ام نزدیک شد...روی گونه ام نشست وبوسه ای روش نشوند.بوسه ای که آرامش وبه تمام وجودم تزریق کرد.
لبش واز گونه ام جدا کرد وسرش وبه عقب برد...دستاش ودور بازوهام حلقه کرد ومن وبه خودش فشار داد.طوریکه سرم به سینه اش برخورد کرد...من ومحکم تر درآغوش گرفت وچونه اش وبه سرم تکیه داد ونفس عمیقی کشید...
سرم وبه سینه اش فشار دادم وخودم وبهش چسبوندم...باتمام وجود عطر تلخش و بوییدم.سر بلند کردم وچشمم خورد به ماه توی آسمون...بی اختیار دستم به سمت گردنم رفت وپلاک گردنبدولمس کرد...
لبخندمحوی روی لبم نشست...پلاک وتوی دستم فشار دادم.آرامش بی سابقه ای تمام وجودم ودرآغوش گرفته بود!...رامشی که منبع انتشارش جایی جز آغوش رادوین نبود!از خیره شدن به ماه توی آسمون ولمس ماهی که نماد پیوند بین ومن ورادوین بود،لذت می بردم...یه لذت شیرین وغیر قابل توصیف!
رادوین حلقه دستاش ودور بازوهام تنگ تر کرد وزیر گوشم گفت:ماه توی آسمون وببین رها...شبایی روکه باهات دردودل کردم یادته؟حواست هست که هرشبی که ماباهم حرف زدیم این ماهم شاهدحرفامون بوده؟یعنی گفتگوی ما دونفره نبوده...3 نفره بوده!این ماه تک تک حرفای مارو شنیده وازقصه امون خبر داره!...امشبم که بهترین وقشنگ ترین شب زندگی ماست،این ماه شریک لحظه هامونه...ماه توی آسمون همیشه وهمه جابامابوده...این ماه یه نقطه عطویه به خاطراتی که باهم داشتیم. اصلا برای همینم بودکه اون گردنبندو برات خریدم.متنها اون گردنبد باماه توی آسمون یه ذره فرق داره...اون باستاره متفاوتش کامل میشه وبه خودی خودتنهاست!ماه توی آسمون،وقتی که کامله پیوند بین ستاره وماه هلال ونشون میده...
نفسی کشید وبعداز چند لحظه سکوت،صدام کرد:
- رها...
- جانم؟
- عاشقتم!...
مکث کوتاهی کرد وبعد،لحن پراحساسش که دلم وبه لرزه درمیاورد سکوت وشکست:
- یکی تویی و یکی من...با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند...همین سه تا بس است..حتی اگر ماه هم نبود...من قانعم...به یک تو و یک من..مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!ای کاش بود...آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..اما...حالا که ندارد...حالا همه چیز تویی..تمام شعرهایی که با عشق می خوانم...تمام روزهای خوب...تمام لبخندهای من...تمام گناه های با لذت...تمام زندگی...همه چیز تویی...چیز دیگری هم اگر جز تو بود...فدای یک تبسمت!