06-04-2014، 10:26
پست سوم!..
عزیزانی که پرسیدن امشب ببار بارون داریم یا نه باید بگم احتمالش خیلی کمه و قول صددرصد نمیدم..
اما خب این هفته ان شاءالله از ببار بارون کلی پست داریم..
شب خوش!
____________________________________________
بحث با مامان بی فایده بود..سحر راحت رای شو زده بود..
من هم دل به دل سحر داده بودم..من هم سهیل رو تو خانواده مون قبول کرده بودم....ولی..بازم هیچ تضمینی واسه آینده نیست..هیچ تضمینی..
لب تخت نشستم و دستامو بردم پشت و تکیه گاهم کردم..
- باشه..شما برو منم الان میام..
مامان کمی تو صورتم نگاه کرد..
-- دیر نکن..باشه؟..
سرمو تکون دادم..
از در که رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم تا شاید اروم بگیرم..ولی محال ممکن بود..
تا زمانی که سهیل عشقشو ثابت نکرده نمی تونم باورش کنم..
کسی که قبلا اعتیاد داشته..
کسی که یه دخترباز حرفه ای بوده..
کسی که شکم دوست دخترشو آورد بالا و مجبورش کرد بچه رو بندازه و زیر بار عقد با اون نرفت..
من چطور می تونم خواهر مثل دست گلمو بدم دست یه همچین آدمی؟..چطور دلمو راضی کنم؟.......
*******
واسه هزارمین بار به عقربه های ساعت مچیم نگاه کردم..
تاخیرش واسه این قرار لعنتی، عصبیم کرده بود..با نوک کفشم ضربه ای به سنگی که جلوی پام بود زدم..
دقیقا توی همون پارک و جلوی همون درختی ایستاده بودم که تو پیامکش یادآوری کرده بود..
درختی که رو به روی یک مجسمه ی سنگی بود و با ماژیک آبی روش علامت گذاشته بود..
گفت یه مرد 30 ساله ست با یه کت چرم مشکی و شلوار جین همرنگش..
اون موقع از روز..ساعت 2 بعداظهر، پرنده هم پر نمی زد..
دیگه کم کم داشتم به موقعیتی که توش بودم شک می کردم..اگه داخل شهر نبود به هیچ وجه قبول نمی کردم ولی پارک یه محیط پر تردد بود..
البته اونجایی که من ایستاده بودم بیشتر به خیابون دید داشت تا فضای داخلی پارک..
هر چی که بود کنجکاوی مجابم کرد بیام و بفهمم منظور اون مرد از « دونستن حقیقت » چی بود؟..شاید شانس بیارم و همونی باشه که من مدت هاست دنبالشم..
یه پراید مشکی درست رو به روی من اونطرف خیابون پارک کرد..مردی که یه کت چرم و شلوار جین مشکی پوشیده بود از ماشین پیاده شد..با دیدنش دسته ی کیفمو تو دستم محکم تر فشردم و سعی کردم دقیق تر نگاهش کنم..
منو که دید دستشو بلند کرد..پس خودش بود..
قد متوسط..موهای بلند و لخت که پشت سرش بسته بود..با یه لبخند دندون نما روی لباش داشت می اومد سمت من و همزمان هم با موبایلش حرف می زد که.......
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین روی اسفالت خیابون نگاهه هردومون رو کشید سمت خودش..
ماشین ناشناس با سرعت به مرد نزدیک شد..مرد که چشماش از تعجب گشاد شده بود از ترس گوشی از دستش افتاد روی زمین..مثل مجسمه وسط خیابون خشکش زده بود و نگاهش مستقیم به راننده بود..
قلبم بالای هزار می زد..نگاهه وحشت زده م به اون مرد بود و ماشینی که در کسری از ثانیه باهاش برخورد کرد و صدای اصابت اون با ماشین با صدای جیغ بلند من همزمان شد و جسم خونین مرد کمی اونطرف تر لب جاده روی زمین افتاد..
راننده صورتشو با یه دستمال مشکی پوشونده بود..ولی چشماشو می دیدم..نیم نگاهی به من انداخت که با وجود صورت بسته ش باز هم تونستم خشم و عصبانیت رو تو اون یه جفت چشم مشکوک ببینم....
و تو همون حالت که نگاهش به من بود پاشو روی گاز فشار داد و..مثل برق از اونجا دور شد....
ادامه دارد...
عزیزانی که پرسیدن امشب ببار بارون داریم یا نه باید بگم احتمالش خیلی کمه و قول صددرصد نمیدم..
اما خب این هفته ان شاءالله از ببار بارون کلی پست داریم..
شب خوش!
____________________________________________
بحث با مامان بی فایده بود..سحر راحت رای شو زده بود..
من هم دل به دل سحر داده بودم..من هم سهیل رو تو خانواده مون قبول کرده بودم....ولی..بازم هیچ تضمینی واسه آینده نیست..هیچ تضمینی..
لب تخت نشستم و دستامو بردم پشت و تکیه گاهم کردم..
- باشه..شما برو منم الان میام..
مامان کمی تو صورتم نگاه کرد..
-- دیر نکن..باشه؟..
سرمو تکون دادم..
از در که رفت بیرون یه نفس عمیق کشیدم تا شاید اروم بگیرم..ولی محال ممکن بود..
تا زمانی که سهیل عشقشو ثابت نکرده نمی تونم باورش کنم..
کسی که قبلا اعتیاد داشته..
کسی که یه دخترباز حرفه ای بوده..
کسی که شکم دوست دخترشو آورد بالا و مجبورش کرد بچه رو بندازه و زیر بار عقد با اون نرفت..
من چطور می تونم خواهر مثل دست گلمو بدم دست یه همچین آدمی؟..چطور دلمو راضی کنم؟.......
*******
واسه هزارمین بار به عقربه های ساعت مچیم نگاه کردم..
تاخیرش واسه این قرار لعنتی، عصبیم کرده بود..با نوک کفشم ضربه ای به سنگی که جلوی پام بود زدم..
دقیقا توی همون پارک و جلوی همون درختی ایستاده بودم که تو پیامکش یادآوری کرده بود..
درختی که رو به روی یک مجسمه ی سنگی بود و با ماژیک آبی روش علامت گذاشته بود..
گفت یه مرد 30 ساله ست با یه کت چرم مشکی و شلوار جین همرنگش..
اون موقع از روز..ساعت 2 بعداظهر، پرنده هم پر نمی زد..
دیگه کم کم داشتم به موقعیتی که توش بودم شک می کردم..اگه داخل شهر نبود به هیچ وجه قبول نمی کردم ولی پارک یه محیط پر تردد بود..
البته اونجایی که من ایستاده بودم بیشتر به خیابون دید داشت تا فضای داخلی پارک..
هر چی که بود کنجکاوی مجابم کرد بیام و بفهمم منظور اون مرد از « دونستن حقیقت » چی بود؟..شاید شانس بیارم و همونی باشه که من مدت هاست دنبالشم..
یه پراید مشکی درست رو به روی من اونطرف خیابون پارک کرد..مردی که یه کت چرم و شلوار جین مشکی پوشیده بود از ماشین پیاده شد..با دیدنش دسته ی کیفمو تو دستم محکم تر فشردم و سعی کردم دقیق تر نگاهش کنم..
منو که دید دستشو بلند کرد..پس خودش بود..
قد متوسط..موهای بلند و لخت که پشت سرش بسته بود..با یه لبخند دندون نما روی لباش داشت می اومد سمت من و همزمان هم با موبایلش حرف می زد که.......
صدای کشیده شدن لاستیکای ماشین روی اسفالت خیابون نگاهه هردومون رو کشید سمت خودش..
ماشین ناشناس با سرعت به مرد نزدیک شد..مرد که چشماش از تعجب گشاد شده بود از ترس گوشی از دستش افتاد روی زمین..مثل مجسمه وسط خیابون خشکش زده بود و نگاهش مستقیم به راننده بود..
قلبم بالای هزار می زد..نگاهه وحشت زده م به اون مرد بود و ماشینی که در کسری از ثانیه باهاش برخورد کرد و صدای اصابت اون با ماشین با صدای جیغ بلند من همزمان شد و جسم خونین مرد کمی اونطرف تر لب جاده روی زمین افتاد..
راننده صورتشو با یه دستمال مشکی پوشونده بود..ولی چشماشو می دیدم..نیم نگاهی به من انداخت که با وجود صورت بسته ش باز هم تونستم خشم و عصبانیت رو تو اون یه جفت چشم مشکوک ببینم....
و تو همون حالت که نگاهش به من بود پاشو روی گاز فشار داد و..مثل برق از اونجا دور شد....
ادامه دارد...