06-04-2014، 4:29
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-04-2014، 4:31، توسط بیتا خانومی*.)
خیلی قشنگ بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
اسم رمانش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه دوس داری بگی هاااااااااااااااا؟
عزیزم من اینو از وبلاگ یکی از دوستام برداشتم.اسمشو نمیدونم
رمان های قشنگ دیگه ای هم داره که اگه این رمان رها و رادوین خودمون تموم بشه اونا رو میذارم
اسم رمانش چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه دوس داری بگی هاااااااااااااااا؟
عزیزم من اینو از وبلاگ یکی از دوستام برداشتم.اسمشو نمیدونم
رمان های قشنگ دیگه ای هم داره که اگه این رمان رها و رادوین خودمون تموم بشه اونا رو میذارم
نگاه خیره ام روی صفحه تلویزیون ثابت بود وبه ظاهر مشغول تلویزیون تماشاکردن بودم ولی... همه فکروذکرم پیش رادوین بود! 3 روزی از اون شبی که باهام حرف زدودردو دل کرد،می گذره ومن تواین مدت حتی یک بارم رادوین وندیدم... نگرانشم!...حالش اون شب خیلی بدبود.نکنه هنوزم حالش بده؟! خیلی نگرانم... گذشته از نگرانی هم...دلم واسش تنگ شده! آره...من دلم واسه رادی گودزیلای دختر باز خودشیفته شکموتنگ شده! دیگه مثل سابق نسبت بهش بی تفاوت نیستم...من دیگه اون رهایی که اگه یه هفته ام رادوین ونمی دید وکَکشم نمی گزید نیستم!فقط سه روزه ازش بی خبرم ولی انگار یه قرنه که چشمای عسلیش وتوقاب چشمام لمس نکردم!...من دلم واسش تنگ شده...می خوام برم پیشش وبه این دلتنگی خاتمه بدم اما... نمی تونم... برم پیشش بهش چی بگم؟!بگم ببخشید آقای همسایه دلم واسه چشماتون تگ شده بود اومدم ببینمشون؟!...بعد اون نمی پرسه دل توبرای چی واسه چشمای من تنگ شده بود؟!... اگه برم پیشش وبهش بگم دلم واسش تنگ شده،راجع به من فکربد نمی کنه؟اگه فکرکنه منم مثل بقیه دخترا بهش نگاه بد دارم چی؟!اگه به سرش بزنه که به چشم یه دوست نمی بینمش چی؟اگه فکربدبکنه... برای چی باید فکربدکنه؟!مگه تو قصدت بده؟!نگرانشی ومی خوای از خوب بودنش مطمئن بشی. فقط همین... فقط همین؟!...خب یه ذره هم دلم واسش تنگ شده...اصلا مگه من به رادی نگاه بد دارم؟!معلومه که نه...من فقط به عنوان یه دوست دلم واسش تنگ شده!خب من بهش قول دادم که همیشه در کنارش باشم...چه تو شرایط سخت چه آسون...من فقط دلم برای کسی تنگ شده که باهاش پیمان دوستی بستم!... من که به رادی نگاه بدندارم! سری تکون دادم و تلویزیون وخاموش کردم واز جابلند شدم... به اتاق رفتم وبعداز به خرج دادن کلی دقت وسلیقه بالاخره به پوشیدن یه مانتوی مشکی وشلوار جین سفید رضایت دادم!... انقدربرای انتخاب لباس ذوق وسلیقه داشتم که انگار میخواستم برم مهمونی! نمی دونم چرا ولی دلم می خواست امشب بایه سرو وضع درست وحسابی برم پیش رادوین...پیش رادوینی که دلم واسه چشماش یه ذره شده! با تصور چشمای عسلی رادوین لبخندی روی لبم نشست... شال سفیدم وسرم کردم وروبروی آینه وایسادم... بعداز کلی وسواس به خرج دادن سراینکه موهام وکج بریزم رو صورتم یا فاکولش کنم،به کج ریختنشون بسنده کردم... خیره شدم به عکس خودم توآینه... همه چی خوبه! چشمکی به خودم زدم واز اتاق بیرون اومدم وبه سمت در ورودی خونه رفتم... بعداز برداشتن کلید از خونه خارج شدم... فاصله بین خونه خودم تاخونه رادوین وباقدمای کوتاه وآهسته طی کردم... روبروی در خونه وایسادم وبه سختی آب دهنم وقورت دادم. قلبم دیوونه وار به قفسه سینه ام می کوبید...دهنم خشک شده بود...انگار تودلم یه مشت آدم بیکار نشسته بودن وداشتن رخت می شستن!... چته تورها؟!چرا انقدر هول کردی؟این همه نگرانی واسترس برای چیه؟مگه کجامی خوای بری که انقدر دست وپات وگم کردی؟داری میری پیش رادوین...همون رادی خره خودمونه دیگه!انقد استرس نداره که! نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه... دستم وبه قصد زنگ زدن،دراز کردم و خواستم زنگ درو بزنم که دستم از حرکت ایستاد! انگار دیگه نمی تونستم حرکتش بدم!... نمی دونم چم شده...نمی دونم!دیدن رادوین که هول کردن نداره!...پس چرا انقدر هول کردم؟!من چم شده؟ نترس رها...زنگ وبزن... اگه زنگ وبزنم ورادوین درو بازکنه چی بهش بگم؟!بگم دلم برات تنگ شده بود اومدم بهت سر بزنم؟...آره؟... من نمی تونم...نمی تونم! گوربابای دلتنگیم...اصلا دل من غلط کرده که دلتنگ چشم پسر مردم شده!بی ادب هیز...تورو چه به تنگ شدن واسه یه پسر غریبه؟!آخه رادوین که غریبه نیست...رادوین رادوینه!...بی خود!...می خوای همین نیمچه شرفی که جلوش داری و به بادِ فنابدی؟لازم نکرده ببینیش!برگرد وبرو تو خونه ات... دستم راهی رو که برای به صدا درآوردن زنگ خونه رادوین،رفته بود برگشت... خیره شدم به در...زیرلب گفتم:نمی تونم... و روم واز خونه رادوین برگردوندم...دلم می گفت که برگردم اما مغزم این اجازه رو به پاهام نمی داد!انگار قدرت برگشتن از پاهام گرفته شده بود...! قدم اول و به سمت خونه خودم برداشتم... خواستم قدم دوم وبردارم که یهو از پشت سرم صدای باز شدن در اومد! با شنیدن صدا،بی اختیار به سمت عقب چرخیدم وروبروی خونه رادوین قرار گرفتم... نگاهم روی چشمای عسلیش ثابت موند! بیا...اینم چشم!...دیدیش؟!دلتنگیت رفع شد؟...واسه هیچ وپوچ شرف مارو بردی کف پامون! نگاه رادوین به چشمای من خیره بود ونگاه من به چشمای اون... دوباره خوردم به پُست این چشمای وامونده وحالا توان چشم برداشتم ازشون وندارم!...دِ آخه من نمی فهمم این دوتا چشم پیزوری چی دارن که منه دیوونه انقد جذبشون میشم؟...چشم پیزوری؟!دلت میاد به این چشما بگی پیزوری؟چشم به این خوش رنگی،خوش فرمی،خوش حالتی،خوش... همین جوری محو چشمای رادوین بودم وداشتم از وجناتش واسه خودم نام می بردم که رادوین نگاهش وازم گرفت وسرش وانداخت پایین... باصدای خفه وگرفته ای گفت:باهام کاری داشتی؟! سعی کردم بی تفاوت ترین وخونسرد ترین نگاه ممکن وبهش بندازم... خونسرد گفتم:نه!...من؟!باتو کار داشته باشم؟نه بابا... سرش وبالاآورد ودوباره خیره شد توچشمام...لبخند محوی روی لبش نشسته بود!...لبخندی که تهِ دلم وخالی کرد! جوری لبخند ژکوند تحویلم می دادکه انگار فهمیده بود اومدم دم درش تا چشمام چشماش وببینه ودلم دست از سر کچلم برداره! باترس واضطراب آب دهنم وقورت دادم... همون طوربهم خیره شده بود ولبخند ملیح تحویلم می داد که یهو به سرفه افتاد... پشت سر هم وممتد سرفه می کرد...جوری که بعداز چند لحظه صورتش سرخ شد! بانگرانی گفتم:رادی چی شدی؟!خوبی؟ خیلی نگرانش شده بودم...سرفه هاش اونقدر طولانی بودن که گفتم الانه که خفه بشه ونیاز داشته باشه که یکی بره سنگ قبرش وباگلاب بشوره! رادوین بین سرفه های ممتدش گفت:خوبم...چیزیم نیس! وبعد به سختی باتک سرفه ای به سرفه هاش خاتمه داد!! اوف!...بر دوست دخترت لعنت!ترسوندی من وتو پسر...گفتم حالا چی شده! درحالیکه نفس عمیقی می کشید تا حالش جابیاد،نگاه مشکوکی بهم اندخت وگفت:مطمئنی که بامن کاری نداشتی؟! سعی می کردم توچشماش خیره نشم...می ترسیدم که دوباره نگاهش نگام وجذب کنه واوضاع رو خراب تر ازاینی که هست بکنم!...از طرف دیگه می ترسیدم که از نگاهم بفهمه که دارم بهش دروغ میگم... خونسردتر از قبل جواب دادم: - گفتم که آره! شیطون شد وپرسید:پس اگه کاری بامن نداری جلوی در خونه من چیکار می کنی؟ این وکه گفت،نگاه تابلو وخیطم ودوختم به چشماش... دستی به گردنم کشیدم ومثل بچه خنگا سرم وخاروندم... من من کنان گفتم:چیزه...می دونی...من... رادوین نگاه خیره اش ودوخته بود به من ومنتظر بود تاجواب بگیره! نگاه خیره اش باعث می شد که نتونم راحت چاخان سرِ هم کنم!! نگاهم وازش گرفتم تا راحت تر به مقوله چاخان پردازی فکر کنم... همین جوری داشتم فکرمی کردم چی بهش بگم که نگاهم روی در آسانسور ثابت موند! گل از گلم شکفت ونیشم باز شد! باذوق بشکنی زدم وگفتم:من که با تو کاری نداشتم!می خواستم سوار آسانسور بشم وبرم پایین تا کیفم وکه توماشینم جامونده بردارم!... جونه عمه عزیزم! وبعد زل زدم توچشماش وحق به جانب گفتم:اصلا خوده تو واسه چی اومدی بیرون؟! با این حرفم،رنگش مثل گچ سفید شد!... به سختی آب دهنش وقورت داد وبا تته پته گفت:من...چیزه...داشتم...یعنی...
لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟! درست مثل حرکت چند دقیقه پیش خودش... بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم... تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن... پسره چلغوز...برای اینکه از زیر جواب دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!...کور خوندی رادوین جان!من تا نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم... بی توجه به سرفه های مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم...واسه چی اومدی بیرون؟! رادوین اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد! دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز شده بود...سرفه امونش وبریده بود!...اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم...! فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم...بالحنی که نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین...چرا انقد سرفه می کنی؟! رادوین بازم سعی داشت سرفه هاش وخفه کنه... به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی نیس... وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو! نگران وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟! سری به علامت تایید تکون داد...زیرلب گفت:خوبم...نگران چی هستی دختر؟! اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی گفتن... دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا نمیای تو؟!بیادیگه... و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو بست... به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد. ودر حالیکه به مبل راحتی توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین... وبعداز تموم شدن حرفش دوباره به سرفه افتاد! من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!...من نگران رادوین بودم...خیلی نگرانش بودم! رادوین هنوز داشت سرفه می کرد... نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!...گفتم:رادوین...توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی... به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن گرفت...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان...توالکی نگرانی! هنوز داشت سرفه می کرد...رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم. خواست قدم برداره و وارد آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد... باعجله به سمتش دویدم...چیزی نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم... آشفته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم...فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش... به نگاه عسلیش رنگ آرامش داد وزیر لب گفت:چیزی نیس...فقط یه لحظه سرم گیج رفت! و بعداز گفتن این حرف،صدای سرفه هاش توی گوشم پیچید... بی اختیار زیرلب زمزمه کردم: - سرفه...سرفه...سرگیجه...سرفه...س رفه... صدای رادوین به گوشم خورد: - من خوبم رها...بببین.چیزیم نیست به خدا...این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف شدم... وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد...! اشک توچشمام جمع شده بود...بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم....پاهام توان تحمل وزن بدنم ونداشتن!...بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم... قطره اشکی از چشمم چیکد... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوین...سرفه... سرگیجه...تو...نه...تودیگه نه! و به گریه افتادم...بی وقفه اشک از چشمام جاری می شد...طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره ...باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم... رادوین دیگه نه!...خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن...نه...نه!من نمیذارم...نمیذارم رادوین چیزیش بشه!...نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه...نمیذارم! حال خرابم دست خودم نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده...بلایی که سر خونواده امون اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد...ازهمین سرگیجه ها!ازهمینا...ازهمینا!... درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم...گرمای نفس هایی به دستام می خورد...به دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود! صدای رادوین توی گوشم پیچید: - چرا گریه می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست...به جونه مامان رعنا خوبم!...رها...ببین...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گریه نکن...جونه رادوین...جونه رادوین گریه نکن! دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوی من،روی زمین زانو زده بود...فاصله زیادی ازهم نداشتیم... درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان گفتم:رادوین...باید بریم دکتر!...باید بریم... لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم... سارام می گفت خوبه...می گفت دکتر رفتن لازم نیست!می گفت چیزیش نیست...سارام همینارو می گفت! کلافه ونگران داد زدم: - باید بریم!... وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم...و روم وازش گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم... نگاه کلافه وسردرگمم توی هال چرخید...زیر لب زمزمه کردم: - لباس...لباست کو؟!...سوئیچ...سوئیچ ماشین...باید بریم... و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد: - رهاجان من خوبم...چهار تا سرفه وسرگیجه که... به سمتش بگشتم وداد زدم: - باید بریم...می فهمی؟! از جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد...نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت موند...نگرانی توچشماش موج میزد... زیرلب گفت:رها...خوبی؟؟ با این حرفش گریه ام شدت گرفت... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش بود... اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم... باصدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:رادوین...توروخدا!...تورو خدا بیابریم...بریم...بریم...من...می ...ترسم...می ترسم...رادوین!! و به هق هق افتادم... رادوین باقدم بلندی فاصله بینمون وازبین برد...بی هوا من وکشید توبغلش!...من ومحکم به خودش فشار داد...زیر گوشم زمزمه کرد: - میریم...هرجاکه توبگی!فقط رها...جونه رادوین...دیگه گریه نکن!...هرجاکه بگی میریم...فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟! سرم وبه سینه اش فشار دادم...فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم... نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو کشیدن عطر رادوین نه!...با ولع عطرش وبوکشیدم...تلخی عطرش توی وجودم پیچید!...ضربان قلبش...صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد... خدایا رادوین وازم نگیر!...نذار اتفاقی براش بیفته... اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه... حتی طاقت این وندارم که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد...نمی دونم...خدایا...ازم نگیرش!فقط همین... بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام...لبخندی مهربونی روی لبش نقش بست... بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!... باعجز والتماس نالیدم: - رادوین...ماباید بریم...باید بریم... سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد... بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست... رادوین با یه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت... لبخندش...چشماش...صداش...مهر بونی هاش...عطرش...خنده هاش...شیطنتاش... چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به رادوین وابسته شدم!به همه چیزش...حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حالاکه فکر ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه... طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد... ودوباره سرفه هاش...سرفه اش گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید...خیلی تلاش کرد خاموششون کنه ولی موفق نشد! دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟!
لبخندمحوی تحویلش دام وبا لحن مشکوکی گفتم:یعنی؟! درست مثل حرکت چند دقیقه پیش خودش... بالاخره رادوین دربرابر نگاه های خیره من دووم نیاورد ونگاهش واز من گرفت وخیره شد به یه نقطه نامعلوم... تنها کاری که به ذهنش رسید انجام بده،این بودکه سرفه کنه!پس شروع کردبه سرفه کردن... پسره چلغوز...برای اینکه از زیر جواب دادن به سوالم در بره سرفه می کنه تا بحث وعوض کنه!...کور خوندی رادوین جان!من تا نفهمم توبرای چی ازخونه ات بیرون زدی ول کن نیستم... بی توجه به سرفه های مکررش،گفتم:الکی سرفه نکن واسه من!جواب بده بینم...واسه چی اومدی بیرون؟! رادوین اما انگار دیگه واسه پیچوندن بحث سرفه نمی کرد! دوباره صورتش مثل دفعه قبل قرمز شده بود...سرفه امونش وبریده بود!...اونقدر نگرانش شده بودم که بیخیال گرفتن جواب سوالم شدم...! فاصله بینمون وباقدم کوتاهی طی کردم وبهش نزدیک شدم...بالحنی که نگرانی وترس توش موج میزد گفتم:رادوین...چرا انقد سرفه می کنی؟! رادوین بازم سعی داشت سرفه هاش وخفه کنه... به زور لبخندی روی لبش نشوند وسرفه کنان گفت:چیزی نیس... وبعد به داخل خونه اش اشاره کرد وگفت:چرا اینجاوایسادی؟!بیا تو! نگران وآشفته گفتم:مطمئنی خوبی؟! سری به علامت تایید تکون داد...زیرلب گفت:خوبم...نگران چی هستی دختر؟! اما سرفه های مکرر وطولانیش این ونمی گفتن... دستش وگذاشت پشت کمرم ودرحالیکه به داخل خونه هدایتم می کرد،گفت:چرا نمیای تو؟!بیادیگه... و بعداز اینکه وارد خونه شدم،پشت سرم وارد شد ودرو بست... به سختی برای لحظه ای سرفه اش و متوقف کرد. ودر حالیکه به مبل راحتی توی هال اشاره می کرد،بالبخند مهربونی روی لبش گفت:بفرمایین... وبعداز تموم شدن حرفش دوباره به سرفه افتاد! من اما نگران ترومضطرب تر ازاونی بودم که بتونم روی مبل لم بدم ونقش یه مهمون وبازی کنم!...من نگران رادوین بودم...خیلی نگرانش بودم! رادوین هنوز داشت سرفه می کرد... نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!...گفتم:رادوین...توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی... به سختی میون اون همه سرفه،لبخند مهربون روی لبش وتمدید کرد وروش وازمن گرفت...درحالیکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:خوبم رهاجان...توالکی نگرانی! هنوز داشت سرفه می کرد...رفتنش و با نگاهم دنبال می کردم. خواست قدم برداره و وارد آشپزخونه بشه که یهو انگار تعادلش وازدست داد... باعجله به سمتش دویدم...چیزی نمونده بود به زمین بخوره که زیر بغلش وگرفتم... آشفته تر از اونی بودم که بتونم حرف بزنم...فقط نگاه خیره ونگرانم ودوختم به چشماش... به نگاه عسلیش رنگ آرامش داد وزیر لب گفت:چیزی نیس...فقط یه لحظه سرم گیج رفت! و بعداز گفتن این حرف،صدای سرفه هاش توی گوشم پیچید... بی اختیار زیرلب زمزمه کردم: - سرفه...سرفه...سرگیجه...سرفه...س رفه... صدای رادوین به گوشم خورد: - من خوبم رها...بببین.چیزیم نیست به خدا...این چند روزه زیاد کار کردم یه ذره ضعیف شدم... وبا این حرفش تیر خلاص رو برای نابودی من شلیک کرد...! اشک توچشمام جمع شده بود...بی اختیار زیر بغل رادوین و رها کردم....پاهام توان تحمل وزن بدنم ونداشتن!...بالاخره تاب نیاوردم وروی زمین زانو زدم... قطره اشکی از چشمم چیکد... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...پربغض ونگران گفتم:رادوین...سرفه... سرگیجه...تو...نه...تودیگه نه! و به گریه افتادم...بی وقفه اشک از چشمام جاری می شد...طولی نکشید که صورتم از اشک خیس شد!صورتم وبا دستام پوشوندم ولبم وبه دندون گرفتم تا صدای گربه هام بالا نره ...باصدای خفه وآرومی هق هق می کردم... رادوین دیگه نه!...خدایانه!اگه رادوینم به سرنوشت سارا دچار بشه دیگه چیزی ازم نمی مونه!چرا داری بامن این کارو می کنی؟!چرا؟؟چرا باید کسایی که واسم عزیز ومهمن به یه سرنوشت مشترک و وخیم دچار بشن...نه...نه!من نمیذارم...نمیذارم رادوین چیزیش بشه!...نمیذارم رعناجونم عین مامانم زجربکشه...نمیذارم! حال خرابم دست خودم نیست!چشمم ازسرفه های مکرر وسرگیجه های بی دلیل ترسیده...بلایی که سر خونواده امون اومده ویه غم بزرگ وتودلامون جا داده،از همین سرفه ها شروع شد...ازهمین سرگیجه ها!ازهمینا...ازهمینا!... درگیر این فکرا بودم و از زور گریه نفسم به شماره افتاده بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم...گرمای نفس هایی به دستام می خورد...به دستایی که حالا پوشش صورتم شده بود! صدای رادوین توی گوشم پیچید: - چرا گریه می کنی عزیزم؟!چرا با خودت اینجوری می کنی؟چیزیم نیست...به جونه مامان رعنا خوبم!...رها...ببین...به جونه مامان رعنا قسم خوردم...رها من خوبم...گریه نکن...جونه رادوین...جونه رادوین گریه نکن! دستام واز روی صورتم برداشتم ونگاه خیس از اشکم به نگاه نگران وآشفته اش گره خورد...درست جلوی من،روی زمین زانو زده بود...فاصله زیادی ازهم نداشتیم... درحالیکه به سختی نفس می کشیدم،هق هق کنان گفتم:رادوین...باید بریم دکتر!...باید بریم... لبخندی زد و بالحن آرامش بخشی گفت:دکتر برای چی خانومی؟!من خوبم... سارام می گفت خوبه...می گفت دکتر رفتن لازم نیست!می گفت چیزیش نیست...سارام همینارو می گفت! کلافه ونگران داد زدم: - باید بریم!... وبی توجه به نگاه متعجب ونگران رادوین،از جابلند شدم...و روم وازش گرفتم.چند قدمی ازش دور شدم وزل زدم به روبروم... نگاه کلافه وسردرگمم توی هال چرخید...زیر لب زمزمه کردم: - لباس...لباست کو؟!...سوئیچ...سوئیچ ماشین...باید بریم... و دوباره صدای مهربونش به گوشم خورد: - رهاجان من خوبم...چهار تا سرفه وسرگیجه که... به سمتش بگشتم وداد زدم: - باید بریم...می فهمی؟! از جابلند شد وقدمی نزدیک تر اومد...نگاه متعجبش روی نگاهم مضطرب وکلافه ام ثابت موند...نگرانی توچشماش موج میزد... زیرلب گفت:رها...خوبی؟؟ با این حرفش گریه ام شدت گرفت... نگاه اشکیم ودوختم به چشماش...نگاهم پراز التماس وخواهش بود... اونقدر اشک ریخته بود که نفس کم آورده بودم... باصدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:رادوین...توروخدا!...تورو خدا بیابریم...بریم...بریم...من...می ...ترسم...می ترسم...رادوین!! و به هق هق افتادم... رادوین باقدم بلندی فاصله بینمون وازبین برد...بی هوا من وکشید توبغلش!...من ومحکم به خودش فشار داد...زیر گوشم زمزمه کرد: - میریم...هرجاکه توبگی!فقط رها...جونه رادوین...دیگه گریه نکن!...هرجاکه بگی میریم...فقط چشمای خوشگلت واشکی نکن!باشه؟! سرم وبه سینه اش فشار دادم...فقط اشک می ریختم وهق هق می کردم... نفس کشیدن واسم سخت بود ولی بو کشیدن عطر رادوین نه!...با ولع عطرش وبوکشیدم...تلخی عطرش توی وجودم پیچید!...ضربان قلبش...صدای ضربان قلبش به گوشم می خورد... خدایا رادوین وازم نگیر!...نذار اتفاقی براش بیفته... اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه... حتی طاقت این وندارم که ازش حرف بزنم!نمی دونم اگه رادوین چیزیش بشه چه بلایی سرم میاد...نمی دونم...خدایا...ازم نگیرش!فقط همین... بعداز مدت طولانی که توآغوش رادوین بودم،من وازآغوشش بیرون کشید وخیره شدتوچشمام...لبخندی مهربونی روی لبش نقش بست... بالحن تخی گفت:قراربود گریه نکنی!... باعجز والتماس نالیدم: - رادوین...ماباید بریم...باید بریم... سری تکون داد و لبخندش وپررنگ تر کرد... بین اون همه اشک لبخندی روی لبم نشست... رادوین با یه قدم ازم دور شد وروش وبرگردوند...به سمت اتاقش رفت... لبخندش...چشماش...صداش...مهر بونی هاش...عطرش...خنده هاش...شیطنتاش... چقدر به همشون عادت کردم...من ناخواسته به رادوین وابسته شدم!به همه چیزش...حالا می فهمم که چقدر بهش عادت کردم...حالاکه فکر ازدست دادنش داره دیوونه ام می کنه... طولی نکشید که رادوین حاضر وآماده از اتاق خارج شدوبعداز برداشتن سوئیچ ماشینش،به سمتم اومد... ودوباره سرفه هاش...سرفه اش گرفته بود وصدای سرفه های ممتد ولجبازش توی گوشم می پیچید...خیلی تلاش کرد خاموششون کنه ولی موفق نشد! دردناک ترین سمفونی بود که تابه حال به گوشم خورده بود...کی فکرش ومی کرد یه روز صدای سرفه رادوین بشه دلیل گریه های من؟!