امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#31
ساعت 2 بعدازظهر بود ومن روی مبل ،کنار اری، نشسته بودم وداشتم پفک می خوردم...ارغوان نگاهش به تلویزیون بودو رادوین وامیرم روبروی مانشسته بودن وگرم صحبت بودن... امروز ناهار،به پیشنهاد امیر،لب دریا کباب زدیم...وای جاتون خالی!!نمی دونید چه کبابی بود...بالبات بازی می کرد...خیلی خوشمزه بود!! - بچه ها... باصدای ارغوان همه نگاهمون وبهش دوختیم تاببینم چی می خوادبگه...لبخندی روی لبش بود...ذوق زده گفت:میاین بریم خرید؟؟ جانم؟!!خرید؟!اوف...کی حوصله داره باتوبیادخرید!؟!!می خوای دوباره ماروبه کشتن بدی؟اصلامن سر درنمیارم...ارغوان که تاحالا2بار رفته خرید دیگه واسه چی می خوادبره؟؟ ناخواسته قیافه ام مچاله شد... نگاهی به چهره رادوین امیر انداختم تاببینم وضع اونام مثل منه یانه... قیافه رادوینم مچاله شده بودودرحالیکه سعی می کرد لبخندمصنوعی روی لبش بنشونه،زل زده بودبه ارغوان...امیربیچاره چشماش وبسته بودوسرش وبه پشتی مبل تکیه داده بود!!الهی بمیرم...ببین امروز صبح که رفتن خرید چقد زجرکشیده که حالابا اومدن اسم خرید این ریختی میشه!! ارغوان نگاهی به چهره هرسه تامون انداخت وباذوق گفت:میاین دیگه نه؟! معلومه که نه!!مگه خرمخمون وگاز زده باتوپاشیم بیایم خرید؟؟ رادوین لبخندمصنوعی عریض وطویلی زدوبالحنی که سعی می کرد ناراحت وپرازحسرت باشه،گفت: ارغون خیلی دلم می خواست باهات بیام خریدا ولی خب نمی تونم...نیم ساعت دیگه فوتبال داره باید ببینم.واقعا حیف شد...خیلی دلم می خواست باهات بیام خرید!!ای بابا... آره جونه عمت!!تودلت می خواست بااری بری خرید؟!!زرشک... ارغوان آهی کشیدوزیرلب گفت:حیف شد... وبعدروکردبه من وبانیش بازگفت:حالارادوین نمیاد توکه میای؟!! به زور لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم... اخمای ارغوان رفت توهم...ناراحت وغمگین گفت:آخه چرا؟! - چیزه...ارغوان...یعنی...می دونی... وای...حالاچه دلیلی واسش بیارم تاازشر خرید رفتن خلاص شم؟!!چی بهش بگم؟؟چه چاخانی واسش بَلغورکنم؟.... آهان فهمیدم...آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه خمیازه مصنوعی می کشیدم،گفتم:وای ارغوان نمی دونی چقد خوابم میاد...امروز صبح خیلی زود بیدار شدم الان دارم ازخستگی میمیرم!!دلم می خواد باهات بیام ولی نمی تونم...خیلی خسته ام. ارغوان ناامید نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیر...اخمی کردوگفت:توکه دیگه میای امیر نه؟؟ امیرکه تااون لحظه چشماش بسته بود وبه پشتی مبل تکیه دادبود،چشماش وبازکرد وتیکه سرش وازمبل برداشت...یه ذره فکرکرد تایه چاخان درست وحسابی برای خلاص شدن از خرید رفتن دست وپاکنه...گفت:راستش...من...یعنی ... ارغوان پوفی کشیدوگفت:نگوکه نمیای... لبخندمصنوعی زدوگفت:خیلی دلم می خواست بیاما ولی نمی تونم عزیزم...امروز صبح که رفتیم خرید،کلی راه رفتیم واین وَر اون وَرکردیم خسته شدم...باید برم یه دوش بگیرم وبعدم بخوابم...خیلی خسته ام به جونه ارغوان!!بذار واسه یه وخت دیگه خانومم. وبلافاصله بعداز گفتن این حرف،ازجابلند شدوبه سمت اتاق رفت تاارغوان فرصت نکنه چیزی بگه... ارغوان بااخمایی درهم،رفتن امیروتماشا می کرد...امیرکه وارد اتاق شد،ارغوان روش وبه سمت من ورادوین برگردوند وزل زدبهمون... رادوین لبخند گشادی زدوکنترل وازروی میز عسلی برداشت...زد کانالی که مدنظرش بود وباذوق گفت:یه 20 دیقه دیگه شروع میشه... نگاهش واز ارغوان گرفت ودوخت به تلویزیون... منم خمیازه مصنوعی کشیدم وازجام بلندشدم...درحالیکه سعی می کردم لحنم خواب آلود به نظربرسه، گفتم:من چقد خوابم میاد...برم بخوابم... ودرچشم به هم زدنی به اتاق رفتم وبعداز درآوردن شال وسوئی شرتم،روی تخت ولوشدم... گوشی رادوین وبه دست گرفتم وشروع کردم بهangry birds بازی کردن...خسته نبودم ولی دراز کشیدن روی اون رخت خواب گرم ونرم،پلک هام وسنگین کرد...یه ذره که بازی کردم،گوشی وگذاشتم روی میز کنار تخت وخودم وچپوندم زیرپتو...چشمام وبستم وطولی نکشیدکه به خواب رفتم... ********** کش وقوسی به بدنم دادم وچشم بسته روی تخت نشستم... چشمام وبازکردم ونگاهی به ساعت انداختم...اوف 6 شده!!یعنی من 4ساعت خوابیدم؟من انقد خرسم بعد اسم خرس قطبی بد در رفته بنده خدا!!حالاخوبه خسته نبودم اگه خسته بودم که دیگه فکرکنم تافرداصبح کپه ام ومیذاشتم!! خمیازه ای کشیدم وازروی تخت بلندشدم...سوئی شرتم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم... داشتم شالم وروی سرم مرتب می کردم که صدای یه داد ضعیف به گوشم خورد...گوشام وتیزکردم وهمه حواسم وجمع کردم تاببینم واقعا صدایی میاد یامن باز توهم زدم!!.. امانه انگار صدامیاد...یه دفعه صدای یه داد بلندبه گوشم خورد...این که دیگه توهم نیس بابا!!صدای طرف چقد شبیه صدای رادوین بود...خب خره رادوین بود دیگه!! رادوین؟!!رادوین برای چی داره دادوبیداد میکه؟؟نکنه داره بایکی ازدوست دختراش دعوامی کنه؟!!نه بابااون که گوشی نداره بخواد به دوست دختراش زنگ بزنه باهاشون دعواکنه...پس آخه واسه چی داره دادوبیداد می کنه؟؟نکنه باامیردعواش شده؟؟ای وای خاک به سرم... باعجله ازاتاق خارج شدم وبه سمت هال رفتم.بانگاهم دنبال رادوین گشتم... روی مبل نشسته بود وزل زده بود به تلویزیون...باذوق تق تق تخمه می شکوندومدام دادوبیداد می کرد...نگاهی به تلویزیون انداختم... اوف!! بازم فوتبال؟!! منه بیچاره چه احتمالاتی درنظر گرفته بودم...این آقانشسته داره فوتبال می بینه؟این گودزیلا واسه خاطر یه فوتبال پیزوری داره اینجوری دادمیزنه؟؟؟میگن عقل که نباشه جان درعذابه هاهمینه به خدا... پوفی کشیدم وبه سمت رادوین رفتم وکنارش نشستم... همین که من نشستم یهو رادوین توجاش نیم خیز شدودادزد: - اون چه پاسی بود؟!!هان؟؟؟الاغ... همچین یهو توجاش نیم خیز شدودادزد که قلبم اومدتودهنم!!!الهی سنگ قبرت وبشورم راد ی خره... رادوین تمام حواسش به تلویزیون بود وحتی نیم نگاهی به من نمی انداخت...ایش!!پسره چلغوز اصلا فهمیده من بیدار شدم اومدم کنارش تَمَرگیدَم؟؟ زیر لب غریدم: - علیک سلام..مرسی من خوبم...شماچطورید؟؟
صدام وکه شنید،نگاه گذرایی بهم انداخت ودوباره زل زدبه تلویزیون...گفت:اِ؟!!توکی اومدی؟؟
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط ற!ՖŠ Д¥Ť!Ñ ، spent † ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، "تنها" ، دلارام 19 ، هیلدا 82 ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، Yekta tatality ، ممدو1 ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، αℓι ، -Demoniac- ، Sana mir ، S.mhd
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 28-03-2014، 16:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان