امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#28
نمی دونم چقد خوابیدم ولی بالاخره چشمام وبازکردم...رادوین بیچاره هنوزم داشت راه می رفت ومنم روی کولش بودم!!الهی بمیرم براش...بچم جونش دراومد این همه راه من وکول کرد...سرم وازروی شونه اش برداشتم وچشمام وبادستم مالیدم... صدای رادوین به گوشم خورد: - بیدارشدی؟!! لبخندی زدم وگفتم:آره... - چه به موقع!!دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا... چی؟!این چی گفت؟؟دیگه چیزی نمونده که برسیم به امیراینا؟!!!ای وای...اگه ارغوان وامیرومن وتواین وضعیت ببینن که شرفم میره کف پام!!!حالافکرمی کنن من ورادوین باهم سَرو سِِری داریم که من وکول کرده! بالحنی که ترس ونگرانی توش موج میزد،گفتم:رادوین من وبذارزمین!! رادوین گیج وگنگ گفت:بذارمت زمین؟!!مگه تومی تونی راه بری؟!! باعجله گفتم:آره. آره می تونم...بذارم زمین... - آخه... کلافه گفتم:دِ بذارم زمین دیگه رادی!!اگه ارغوان وامیر من وتورو تواین وضعیت ببینن واسمون بدمیشه ها!! خندیدوگفت:پس بگو...توبه خاطر ترس از امیروارغوان می خوای بیای پایین...وگرنه که اون بالاخیلی بهت خوش می گذره!! جیغ خفیفی زدم وگفتم:رادی توروجونه رعناجون بذارم زمین...الان می رسیم به اری اینا شرفم میره کف پام!! سرخوش خندیدوگفت:حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم ازاون بالابیارمت پایین!!حالامطمئنی می تونی راه بری؟ پوفی کشیدم وگفتم:آره... رادوین بااحتیاط روی زمین زانو زدوگفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظربه مقصدرسید!! لبخندی زدم واز کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی ودرآوردم وبه دست رادوین دادم...روبروش وایسادم وزل زدم توچشمای عسلیش...چشمکی بهش زدم وشیطون گفتم:مخلص آقای راننده...چاکریم!! وباهاش بای بای کردم وپابه فرار گذاشتم!!! خخخخخخخ شمارم فیلم کرده بودما!!درد کجابودبابا؟!!درسته یه ذره مچ وزانوم دردمی کردولی دیگه اونقدری نبودکه نتونم راه برم...خسته بودم وحال وحوصله راه رفتن نداشتم واین شد که ازرادوین خواستم کولم کنه...واسه من که بدنشد راحت گرفتم خوابیدم...فقط بیچاره رادوین...فکرکنم الان خون خونش ومی خوره!!نازبشی رادی...الهی!!!بچم تمام این مدت فکرمی کردکه انقد دردم زیاده که نمی تونم پام وبذارم روی زمین!! سرعتم وبیشترکردم ودرچشم به هم زدنی به ارغوان وامیررسیدم...********** بی حوصله وارد ویلا شدم...به سمت هال رفتم وخودم وپرت کردم روی مبل... وای خدامردم ازخستگی...وای پام...پام چقد درد می کنه!! ازکوه که برگشتیم،چون گرسنه بودیم رفتیم رستوران وغذاخوردیم...بعدم این ارغوان دیوونه پاشو کرد تویه کفش که من می خوام برم خرید!!!امیرم که زن ذلیل....گفت بریم!!من ورادوینم که اونجانقش بوق روایفامی کردیم...خلاصه این زوج عاشق وزوزگو برداشتن مارو بردن خرید!!چشمتون روزبدنبینه!!!تمام پاساژا وصنایع دستی های شهرومترکردیم!من ورادوین وامیرهیچی نخریدیم ولی به جاش ارغوان به اندازه یه خاورخریدکرد!هی مارومی کِشونداین ور،بعدمی برد اون ور...همه ازدستش کلافه بودیم ولی مگه کسی جرات می کردچیزی بهش بگه؟!!وای خدامردم ازدرد...آی آی آی!!پام چقدر درد می کنه...این دفعه دیگه واقعادرد می کنه...دروغ نمیگم به جونه خودم...انقد راه رفتم کف پام تاول زده...نگاهی به ساعت انداختم...وای خدا هشته!!هشت شب!!!ماساعت هفت صبح ازخونه زدیم بیرون بعد ساعت هشت شب خونه ایم!!خداازت نگذره ارغوان...ببین من وبه چه روزی انداختی...پام خیلی درد می کنه!! چیزی نگذشت که امیرورادوین وارغوانم وارد خونه شدن...امیرورادوین بیچاره تمام خریدای ارغوان وبه دست گرفته بودن وزیرلب غرمی زدن!!اگه جرئت دارین بلندبگید ببینیدارغوان چی به روزتون میاره!! ارغوان روی مبل نشست وامیرو رادوینم پلاستیکای خرید وتوی اتاق گذشتن وبه هال برگشتن...رادوین روی یه مبل ولو شد وامیرم روی یه مبل دیگه!! رادوین زیرلب می نالید: - وای...خدا!!مردم ازخستگی...آی...پام...پام چقد دردمی کنه... نگاهی به من انداخت واخم غلیظی روی پیشونیش نشست...ادامه داد: - آی...کمرم...کمرم داره می شکنه!!خدا ازبعضیا نگذره... پشت چشمی براش نازک کردم ونالیدم: - آی...پام...پام خیلی دردمی کنه!خدا ازبعضیا می گذره چجورم می گذره...وای...آی آی!!چقد راه رفتم!!وای خدا...خدا... رادوین چشم غره ای بهم رفت...درحالیکه ازدرد می نالید،خسته وبی رمق روبه من گفت:آی...کمـــــــرم!! توخودت راه رفتی؟!!توکه خودت راه نرفتی پس چرا پات درد می کنه؟!آی...آی...پام...کمرم... درحایلکه پاهام وماساژمی دادم،گفتم:معلومه که خودم راه رفتم...این همه راه وپیاده گَََز کردم...وای...آی...پام چقدر درد می کنه! رادوین باناله گفت:یعنی می خوای بگی توکوهم خودت راه رفتی؟!(به خودش اشاره کردوادامه دادSmileاحیاناًکسی کولت نکرد؟!! اخمی کردم ونالیدم: - نه بابا...کی اونجابود بخوادمن وکول کنه؟! خودم باهمین پاهای خودم راه رفتم...آی...(به پام اشاره کردم وادامه دادمSmileاینم دلیل موصق!!!اگه کسی کولم کرده بودکه پام انقد درد نمی کرد...آی...آی پام! - اِ؟!!اینجوریاس؟؟دیوار حاشا بلنده...ولی رهاخانوم من وشماکه یه روزی بالاخره به هم می رسیم...(به کمرش اشاره کردوگفتSmileدلیل ازاین موصق تر؟!!کمرم داره ازوسط به دوقسمت مساوی تقسیم میشه...آی...آی...کمرم! دهن بازکردم تاجوابش وبدم که ارغوان مانع شدومتعجب گفت: - ای بابا!!چرا چرت وپرت بلغور می کنین تحویل هم میدیدن؟!درست حرف بزنید مام بفهمیم چی میگین!!کی کی وکول کرده؟!! رادوین به من اشاره ای کردونالید: - این...این... چشمای ارغوان شده بود قده دوتاهندونه...گیج وگنگ به من اشاره کردوگفت:این؟!!این (به رادوین اشاره کردوادامه دادSmileتورو کول کرده؟!!یه چیزی بگوباعقل جور دربیاد...

امیرخنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا ارغوان!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی رادوین نقش بسته بود...کلافه گفت:این من وکول...
نباید میذاشتم قضیه روبه ارغوان وامیربگه!!اگه اونابفهمن که رادوین من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف رادوین:
- آی!!آی...آی پام!!!
رادوین نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به امیروارغوان و ادامه داد:
- آره داشتم می گفتم...این من وکول نکرده که!!منظور...
دوباره جیغ زدم:
- آی...آی!!!پام چقد درد می کنه...
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالاتکون میدادم...لبم وگاز می گرفتم...دست وسرم وتکون میدادم...
ارغوان وامیرباتعجب به من خیره شده بودن...ارغوان آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد...
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم...ازساعت 7 صبح تاالان یه بند داریم راه میریم...رهای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلاً رفته توهنگ...(لبش وگزیدوادامه دادSmileسکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
ارغوان چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که امیرداشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به رادوین حالی کنم که چیزی به اری اینانگه ولی این رادی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم...مثل اینکه رادوین خره فکرای شیطانی در سرداره...پس آقای رادوین خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو...مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون رادی گودزیلای سابقی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم...
رادوین روکردبه امیروارغوان وگفت:داشتم می گفتم...کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که رهاتوروکول نکرده...
- آهان آره...منظورم این بودکه من...
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
- آی!!!پام...نه...نه...
ارغوان و امیر باتعجب زل زده بودن به من...رادوینم چشمای عسلیش ودوخته بودبه من...شیطنت توچشماش موج میزد...
ارغوان متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی...
وباحرص زل زدم به رادوین!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود... دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
نگاهش وازمن گرفت ودوخت به امیروارغوان...بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:منظورمن این بودکه من این کارو...
این دفعه ازجام بلندشدم وسیخ جلوی ارغوان وامیرورادوین وایسادم...جیغ زدم:
- آی...پـــــــــــام!!
ارغوان کلافه گفت:ای بابا دیوونه امون کردی رها!!فهمیدیم پات درد می کنه بسه دیگه!!چرا انقد جیغ میزنی؟!!
سرم وخاروندم وگفتم:آخه می دونی اری...چیزه...
رادوین باهمون لبخند شیطونش وامیروارغوان متعجب زل زده بودن بهم...همه باهم یک صدا گفتن:چیزه؟!
اُه!!چه گروه کُری شدن اینا!!!
خمیازه ای کشیدم...لبخندمصنوعی زدم وگفتم:بچه ها شماخوابتون نمیاد؟!
این وکه گفتم،امیرخمیازه کشید...پشت سرش ارغوان کش وقوسی به بدنش داد وخمیازه کشان گفت:وای آره...خیلی خوابم میاد...
امیرسری به علامت تایید تکون دادوبالحنی که خستگی توش موج میزد،گفت:منم خوابم میاد...
وازروی مبل بلندشد...ارغوانم بلندشد وبه سمت اتاقی رفت که دیشب باهم توش خوابیده بودیم...زنونه مردونه اش کرده بودیم!!عینهونه حموم عمومی...یه اتاق من وارغوان واتاق دیگه امیرورادوین...
امیرم به سمت اتاق خودش ورادوین رفت...رادوین متعجب وگنگ روی مبل نشسته بود وزل زده بود به من...
لبخندشیطونی زدم وباهاش بای بای کردم وگفتم:شب بخیر رادی!!خوب بخوابی .
ودرچشم به هم زدنی به سمت اتاق دویدم تازودتر برم بخوابم...وای خدایا مردم ازخستگی!!خیلی خوابم میاد...
*********
نورآفتاب صاف میزد توی چشمم!!غلتی توی رخت خوابم زدم وپتورو دور خودم پیچیدم...ای توروح نورآفتاب!!کپه مرگمون وگذاشته بودیما...دوباره غلت زدم...
وا!!اینجاچرا انقد فضابازشده؟!!پس چرا دیشب وقتی می خواستیم بخوابیم هی بهم می خوردیم ودست وپامون می رفت تودهن هم دیگه؟!!چرا الان انقد فضای آزاد دارم؟!!
دستم و به سمت جایی که احتمال میدادم راغوان خوابیده باشه دراز کردم ولی چیزی نبود!!وا...
ازسراجبارچشمام وبازکردم ونگاهم روی جای خالی ارغوان ثابت موند...این دختره کجاست؟!!بیدارشده کجارفته؟؟
نگاهی به ساعت انداختم...9 صبحه!!واسه چی انقد زودبیدارشده؟!!نکنه دوباره زده به سرش که برداره ماروببره کوه؟!!وای نه توروخدا...می ترسم این دفعه دیگه به جای گوشیم خودم نفله بشم!!
خمیازه ای کشیدم وکش وقوسی به بدنم دادم...دیگه حس خوابیدن نمیاد!!مرده شور نورآفتاب وببرن الهی که ماروازخواب بی خواب کرد!!!چشمام ومالیدم وازروی تخت بلندشدم...به سمت ساکم رفتم وسوئی شرتم وپوشیدم ویه شالم انداختم سرم...ازاتاق خارج شدم وبه سمت دستشویی رفتم...
ازدستشویی که بیرون اومدم،ارغوان وصداکردم:
- اری...ارغوان...کجایی؟!!
به هال رفتم ولی کسی اونجانبود...به آَشپزخونه ام سرزدم ولی اونجام کسی نبود...به سمت اتاقی رفتم که رادوین وامیرتوش خوابیده بودن... 
دراتاق نیمه بازبود...نکنه امیرورادوین لخت باشن؟!!لخت؟!!نه باباچرا لخت باشن؟!!حالا احتماله دیگه دیدی بودن...
بااحتیاط سرم وازلای درکردم تو تااگه لختن دیگه نرم تواتاق...کل اتاق وزیرنظرگرفتم...نه خبری ازارغوان بودونه امیر!!فقط رادوین طاق باز روی تخت دراز کشیده بود...لختِ لختم نبودبیچاره...فقط تی شرتش و درآورده بود ونیم تنه اش لخت بود...ارغوان وامیرکجارفتن کله صبحی؟!!چرا ماروباخودشون نبردن؟!!!آخه دیوونه اوناسرخرمی خوان چیکار؟!اینم حرفیه...لابدخواستن تنهاباشن فضای عشقولانه ایجادکنن دیگه!!
دروکاملابازکردم و وارداتاق شدم...حالاکه من بیدارشدم بذاررادوینم بیدارکنم دیگه...به سمت تخت رفتم... لبه تخت نشستم وزل زدم به قیافه رادوین...
آخی!!نازبشی پسر...ببین چقد نازخوابیده...عین یه پسربچه معصوم...خدایی وقتی چشماش بسته اس وخوابه هیچ شباهتی به گودزیلا نداره...محو صورت رادوین شده بودم...پوست سبزه...ابروهای مشکی که خدارو شکردست بهشون نزده بود!!انقد بدم میادازپسرایی که واسه من زیرابروبرمیدارن.بعضیام که کلا همه چی وبرمیدارن دیگه چیزی به اسم ابرو بالای چشمشون نمی مونه!!ایش...چشمای عسلی خوش رنگ وقشنگی که حالابسته ان...یه بینی خوش فرم متناسب بااجزای صورتش...لب قلوه ای...لامصب چه لبی داره این رادی خره...این لبا جون میدن برای...
وای خاک توسرت کنن رهاخره...چراچَرَند میگی؟!!توچیکارداری به لب رادوین؟!!هیزنباش دیگه...
باشه بابا...ولی خدایی لباش خیلی برای...
رها!!!
باشه باباخفه میشم...مرده شوردرون منکراتی من وببرن!!!
نگاهم وازلب رادوین گرفتم ودوختم به چشمای بسته اش...چشماش خیلی قشنگن...درسته لبشم بدجورتیکه اس ولی چشماش یه چیزدیگه ان...خیلی خوش رنگن...یه حالت خاصی دارن...آدم وقتی زل میزنه تواین چشما،لامصب نمی تونه یه دقیقه ازشون چشم برداره!!انگاریه نیروجاذبه عجیبی داره که آدم وتحریک می کنه بی وقفه زل بزنه بهشون!!رادوین خیلی جذابه...یه چیزی ازخیلیم اون طرف تر...دخترای بیچاره حق دارن انقد عاشقش باشن و واسش جون بدن!!این چشمای عسلی بدجورسگ دارن...
نگاهم وازچشماش گرفتم وروی موهاش ثابت موندم...موهای قهوه سوخته ای که حالا به هم ریخته شده بودن...یه تیکه ازموهاش روی پیشونیش ریخته شده بود...رادوین همشه موهاش ومیده بالا...این اولین باریه که موهاش وروی پیشونیش می بینم...چقد بانمک شده!!الهی...
بی اختیار دستم به سمت موهاش دراز شد...دستم وکردم لای موهاش وشروع کردم به بازی کردن باموهای خوش حالتش...
یهو رادوین تکون خورد وروی پهلوش خوابید...فکرکردم بیدارشده!!هول کردم وخیلی سریع دستم وازلای موهاش بیرون آوردم...نگاهم ودوختم به چشماش...
خداروشکرهنوزبسته ان...اوف!!
ازسرآسودگی پوفی کشیدم...حالارادوین روی پهلوی راستش روبه من خوابیده بود...بی اختیارنگاهم رفت سمت نیم تنه لختش...لامصب چه سینه های ستبری داره...بازوهاش ونگاه کن...هیکلش خیلی روفرمه...هِــــــی...چقد خوش هیکلی تورادی گودزیلا!!هیکلش مثل اون یارو پهلوون پنبه نیست...یعنی اونقد بادنکرده وشکمشم مثل سوسک نیست...هیکلش روفرم و ورزشکاریه ولی نه مثل اون ول بی شاخ ودم...خیلی خوش هیکله...
خب دیگه هیزبازی بسه...توکه پسرمردم وباچشمات خوردی تموم شد رفت!!!بذار یه چیزیم واسه زنش بمونه...
نگاهم وازنیم تنه اش گرفتم ودوباره زل زدم به چشمای بسته اش...
درسته که رادوین خیلی خوش قیافه وخوش هیکل وخوش تیپ ودرکل دخترکشه والانم که انقد ناز خوابیده،عین یه پسرکوچولوی معصوم شده ولی...این دلیل نمیشه که من ازخباثت ذاتیم دست بردارم!!بایدبیدارش کنم...
حالاچجوری بیدارش کنم؟!روش جیغ وداد دیگه خیلی تکراری شده...پس چی کارکنم؟!!
همین جوری داشتم فکرمی کردم چجوری ازخواب بیدارش کنم که نگاهم روی پارچ آب روی میزکنار تخت ثابت موند...ایول!!خودشه...
لبخندشیطونی روی لبم نقش بسته بود...دستم وبه سمت پارچ دراز کردم وبه دست گرفتمش...ازجام بلندشدم وکنارتخت وایسادم...پارچ پرازآب وبردم بالای سررادوین...نگاهی به چهره معصومش انداختم...الهی...خیلی نازی پسرم ولی...خب من نمی تونم ازشراین فکرای شیطانی خلاص شم...ببخشید رادی معذرت!!
وپارچ آب وخالی کردم روش!!
درکسری ازثانیه چشماش بازشدو سیخ روی تخت نشست...تمام هیکلش خیس شده بود...گنگ و شوکه به روبروش خیره شده بود...قیافه اش خیلی بامزه وخنده دار شده بود!!نگاهش توکل اتاق چرخید وروی من ثابت موند...یه ذره زل زدتوچشمام...هنوزم توشوک بود...یهو اخماش رفت توهم وزیرلب غرید:
- می کشمت رها!!!





وبه سمتم خیزبرداشت...جیغ خفیفی زدم وازتخت فاصله گرفتم...ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت آشپزخونه رفتم... روبروی میز ناهارخوری وایسادم ویهوازخنده ترکیدم...قیافه رادوین تواون حالت دیدنی بود!!وای خدامردم ازخنده...خیلی بامزه شده بود!!خیلی باحال بود... یهوصدای رادوین ازپشت سر به گوشم خورد: - رها... ای وای...فکرکنم اومده یه کتک جانانه بهم بزنه...بدجور شوکه شده بود...احتمالاالان داره توذهنش طناب دار من ومی بافه!!نزنه من ونفله کنه یه وقت؟!نه بابااون خیلی بی جامی کنه من ونفله کنه...حالامگه من چیکارکردم؟!!یه ذره آب ریختم روش دیگه!!یه ذره؟!!همش یه ذره؟!!جانه من اون پارچ پرازآب یه ذره بود؟؟حالایه ذره بیشترازیه ذره...چه فرقی می کنه باباتوام؟!!آب آبه دیگه حالایه ذره یابیشتر...تازه اصلامگه چی شده؟؟بده دارم به زندگیش شادی ونشاط می بخشم که از این حالت یکنواختی دربیاد؟!تاحالاکسی اینجوری بیدارش کرده بود؟خو نکرده بوددیگه...من آدم هیجان بخشی هستم... آب دهنم وقورت دادم وبه سمت صدا چرخیدم... یهویه لیوان آب پاشیده شدروی صورتم!! تمام صورت وموهای جلوم خیس شده بود...آب ازموهام چکه می کردو روی سوئی شرتم می ریخت...شالمم بدجور خیس شده بود... چیزی که عوض داره گله نداره!! حاله خوبه یه پارچ پرازآب وروسرم خالی نکرد...خدا واسه ننه اش نگهش داره ایشاا...!!بچه بامرامیه...یه پارچ آب روش خالی کردم اونم وقتی خواب بود بعداین بچه یه لیوان آب بیشترروم نریخت!! رادوین لبخندشیطونی زدوگفت:1 - 1مساوی...دنبال نقشه جدید باش عقب نیفتی!! 1لبخندی روی لبم نشست...1-1 مساوی...یاد خاطراتی افتادم که حالادیگه فقط یه سری خاطره بودن... 1- 1مساوی...ضایع شدن من توسط رادوین جلوی استادحسینی...پنچرکردن ماشین رادوین...تودستشویی گیرافتادن من...شکستن شیشه عطر...به هم زدن رابطه رادوین باهستی ومونا...سوتی های من...پوزخندهای رادوین...حرفامون...کل کلامون...دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم باسرعت باد ازذهنم عبورکرد... خندیدم وگفتم:دوباره؟!! خندیدودستاش وبه علامت تسلیم بالابرد...بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ماتازه صلح کردیم!! خنده اش که تموم شد،نگاه گذرایی به هال انداخت وگفت:امیروارغوان کجان؟؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم:نمی دونم... وبه سمت یخچال رفتم...درش وبازکردم ونگاهی به داخلش انداختم... رادوین ازآشپزخونه خارج شدوبه سمت اتاق رفت...منم کره وخامه وپنیرواین جوری چیزارو ازیخچال بیرون آوردم ومیز صبحونه روچیدم...به سمت سماور رفتم تاچایی دم کنم...قوری روی سماور بودوچای حاضروآماده!!دستت طلا اری که به فکرمام بودی...دوتا لیوان گذاشتم توی سینی ومشغول چایی ریختن شدم که رادوین وارد آشپزخونه شد...نگاهی بهش انداختم...آخی!!بچم لخت بود رفت تی شرتش وتنش کرد!!چه بچه باحیایی تربیت کرده این رعناجون... لبخندمحوی روی لبم نشست...گفتم:نمیری صورتت ویه آب زنی؟؟ لبخندی زدوگفت:نه دیگه...توزحمتش وکشیدی قشنگ همه هیکلم ویه آب زدی!! خندیدم...اونم خندید ...به سمت میز رفت وروی صندلی نشست.منم سینی به دست روی صندلی،روبروی رادوین، نشستم...لیوان چایی رادوین وبه دستش دادم واونم تشکرکرد...هردومون درسکوت مشغول صبحونه خوردن شدیم...سکوت سنگینی بینمون حاکم بود... بالاخره صدای زنگ گوشی رادوین سکوت وشکست... گوشیش وازجیبش بیرون آورد ونگاهی به صفحه اش انداخت.بادیدن اسم طرف،لبخندی روی لبش نشست وجواب داد: - به به به!!سلام رعناخانوم گل...مامان بی معرفت من چطوره؟!!... چی؟؟...چی میگی مامان؟؟زن؟!!مامانم چی داری میگی؟!!چرا دادمیزنی قربونت برم؟؟زن کجابود؟؟من کی زن گرفتم که خودم خبرندارم؟؟...(پوفی کشیدوکلافه گفتSmileچی؟!!بچه؟!مامان حالت خوبه؟بچه چیه؟! من گورندارم که بخوام کَفَن داشته باشم... این حرفاروکی به شمازده؟؟هان؟!!...کی؟!!تینا؟؟( یهو ازخنده ترکید...یه دل سیر که خندید،بالبخندی روی لبش گفتSmileچی میگی مامانم؟!!کیارش کیه؟؟رها؟؟ای خدا...ازدست این تینا!!(زیرلب غریدSmileپرتقال تامسون!! اُه!!!وای گاوم زایید...رعناجون چجوری از قضیه پرتقال تامسون خبردار شده؟!!تیناخره کیه؟؟ هرکی بوده چه خوب آمار همه چی وبه رعناجون داده!!اسم بچه نداشتمونم بهش گفته...وای بدبخت شدم!! خدامی دونه رعناجون الان راجع به من چه فکری می کنه... رادوین داشت برای مامانش توضیح می داد: - مامانم یه دیقه به من گوش کن...بابابچه کجابود قربونت بشم؟!زن چیه؟!!...یه دیقه به من گوش بده بذاربرات توضیح بدم...بابا روز اول که اومدیم اینجا،یخچال خالی بود واسه همینم من ورهارفتیم خرید...توی فروشگاهم تیناخانوم ودیدیم...نگاهش که به من افتاد، دوید سمتم وشروع کردبه فک زدن وعشوه خرکی اومدن!مامان خودت می دونی که من چقد ازاون دختره بدم میاد!!تاحالام اگه چیزی بهش نگفتم به احترام شمابوده وبه خاطر رودروایسی که باخانوم صبوری دارین...بدجور رومخم بودبه جونه مامان.نمی دونستم باید چیکارکنم.اگه رهااونجانبود مجبوربودم تاخوده صبح بشینم به چرندیاتش گوش بدم!!...بابامجبورشدیم دروغ بگیم...آره...به جونه مامان راست میگم...آره قربونت برم...بهش گفتم که رهازنمه تادست ازسرم برداره...خب....خب...بهتر!!!من ازاولشم ازاین دختره وننه باباش خوشم نمیومد!! همون بهترکه اون ودخترپرتقال تامسونش فکرکنن من ازدواج کردم وبچه دارم...اتفاقاًخیلیم خوب شد...آره...خب آره...بچه؟!آهان اون...(نگاهی به من انداخت ولبخندمحوی روی لبش نشست...ادامه دادSmileهمه چی زیرسرمن بود...آره...حتی قضیه کیارش وبچه واینجورچیزا!!آره قربونت برم...باباداشتم دیوونه می شدم ازدست کارا وعشوه های دختره!!مجبورشدم به جونه مامان...اگه نمی گفتم زن دارم که ولم نمی کرد!!...خب قضیه بچه روهم همین جوری پروندم...آخه چیزه می دونی...حوصله ام سررفته بود،یه چیزی گفتم با رها بخندیم شادبشیم(تک خنده ای کردوگفتSmileچی؟!!الهی من قربونت برم....کیارش که واقعی نیس مامان...چشم...اگه یه روز پسردار شدم اسمش ومیذارم راتین.خوبه؟!!...آره رهام خوبه... ارغوانم خوبه...امیرم خوبه...مامان جهت اطلاع شمابنده ام بدنیستم!!...آره خوش می گذره جای شماخالی...چشم...چشم دیگه ازاین کارا نمی کنم...به روی چشم... قربونت بشم... به باباسلام برسون...(خندیدوشیطون گفتSmileخداحافظ مامان بزرگ کیارش!! وگوشیش وقطع کردومشغول صبحونه خوردن شد... زل زدم توچشمای عسلیش...آب دهنم وقورت دادم وزیرلب گفتم:گند زدم رفت آره؟!!ای وای...الان رعناجون راجع به من چی فکرمی کنه... خیره شدتوچشمام...لبخندمهربونی زدوگفت:نگران نباش بابا!!مامان رعنا اینجوری نیس...تازه دیدی که اصلااسمی ازتونبردم...گفتم همه چی زیرسرخودم بوده...نمی خواد نگران باشی... نفس راحتی کشیدم وگفتم:مرسی...دستت طلا!! لبخندی زدودوباره مشغول شد... وای خدایاشکرت...چاکرمرامت رادی!!!اگه بهش می گفت قضیه کیارش مامان واون چرت وپرتازیرسره من بوده که همین یه جفت آبروییم که جلوی رعناجون دارم به بادِ فنامی رفت!!دمش جیز... اصلا این ننه رادوین ازکجاباخبرشد که ماپریروز رفته بودیم فروشگاه؟!!تیناکی بود؟!!خانوم صبوری کیه؟بابامن پاک قاطی کردم... مثل بچه خنگاگفتم:رادی...تنیاکیه؟!!خا نوم صبوری کیه؟اصلا این رعناجون قضیه پرتقال تامسون وکیارش مامان واینارو ازکجافهمید؟!! چاییش وسرکشیدولیوان وگذاشت روی میز...نگاهش ودوخت به چشمام ولبخندی روی لبش نشست...گفت: مامان من،یه دوست داره که اسمش خانوم صبوریه.شوهراین خانوم صبوری ازتاجرای کله گنده ایرانه...خونواده خیلی پولدارین...این پرتقال تامسونه هم که پریروز توفروشگاه باهم دیدیمش،دخترخانوم صبوریه...اسمش تنیاست...تا 3سال پیش،هروخ که ننه اش پامی شد میومد خونه ما،اینم دنبالش راه میفتاد میومد می نشست وَرِه دل من چرت می گفت!!همش عشوه خرکی میومدوازخودش تعریف می کرد...ننه اشم مخ مامان من وبه کارگرفته بود وهی ازکمالات دختریکی یه دونه اش می گفت...بدجور میل داشتن دخترترشیده اشون وبندازن به منه بدبختِ بیچاره!!!راستش مامانم خیلی باخانوم صبوری رودروایسی داره واسه همینم من نمی تونستم هیچی به پرتقال تامسون بگم...اگه ننه اش رفیق مامانم نبود،فوقِ قوش یه 4تا اخم وتَخم می کردم ومحلش نمی دادم وضایعش می کردم،اونم می رفتن پی کارش ولی خب تواین یه مورد دیگه نمی شد...رفت وآمدخونواده پرتقال تامسون اینابه خونه ماوعشوه اومدنش واین قضایا همین طورادامه داشت تااینکه 3 سال پیش این دختره وننه باباش جمع کردن رفتن خارج ومن ازدست دختردیوونه اشون خلاص شدم...قراربود برای همیشه همونجابمونن ودیگه برنگردن ایران ولی نمی دونم یهو چی شدکه برگشتن...اصلانمی دونم این دختره اینجاتوشمال چیکارمی کرد...برامم مهم نیس که بخوام ته وتوش ودربیارم..سال بودکه هیچ رابطه ای باهاشون نداشتیم وتیناوخونواده اشم چیزی درمورد مجردیامتاهل بودن من نمی دونستن... مثل اینکه پریروز وقتی این دختره پرتقال تامسون مارو توفروشگاه باهم دیده واون قضیه هاپیش اومده،زنگ زده به ننه اش وهمه چیزو واسش تعریف کرده...اونم زنگ زده به مامان من وبهش گفته که چرا مارو دعوت نکردی بیایم عروسی پسرت و تونوه دارشدی اون وخ ماهنوز خبرنداریم ومگه ماغریبه ایم وازاینجورچرندیات...مامان بیچاره منم ازهمه جابی خبرزنگ زده به من وتوپیده بهم که چرا بدون اجازه من زن گرفتی وبچه دار شدی...(خندید وادامه دادSmile پشت تلفن دادوبیداد می کرد می گفت مگه من بهت نگفته بودم اسم بچه ات وبذار راتین؟!!چرا اسمش وگذاشتی کیارش؟ این وکه گفت ازخنده ترکیدم!!!




رادوینم داشت می خندید...بین خنده هاش گفت:همون بهترکه پرتقال تامسون وننه باباش فکرکنن من زن وبچه دارم...لااقل اینجوری دیگه کاری به کارم ندارن...راستش من اون روز توفروشگاه فقط می خواستم،بهش بگم یه زنی دارم تادست ازسرم برداره و ول کنم بشه ولی خب شمالطف کردی ویه کیارش بابای یه ساله ام گذاشتی توبغلمون!!
خندیدم وگفتم:الهی مامانش فداش بشه...قربون کیارش گلم بشم من!!
رادوینم خندید...
بالاخره صبحونه روخوردیم...رادوین ظرفاروجمع کردومنم شستمشون.
باهم ازآَشپزخونه خارج شدیم...رادوین به سمت مبل روبروی تلویزیون رفت وروش لم داد...گوشیش وگذشات روی میز عسلی وتلویزیون وروشن کرد...به سمت مبلی یه نفره کنار رادوین، رفتم ونشستم...نگاه رادوین روی تلویزیون ثابت بود وذره ای این ور واون ور نمی شد...نگاه گذارایی به صفحه تلویزیون انداختم...لعنتی!! فوتبال؟!!بابا آخه کی ساعت 9صبح فوتبال بازی می کنه؟!!دیوونه ها!!
من نمی دونم این رادی گودزیلا چرا همش فوتبال می بینه؟!!اَه...فوتبالم شد ورزش؟!!20 نفرمیفتن دنبال یه توپ که چی مثلا؟!!من موندم چرا مردا انقد فوتبال ودوست دارن!!البته همه مردا که فوتبالی نیستن مثلا اشکان بیچاره اصلافوتبال نگاه نمی کنه...ای وای گفتم اشکان...این چندروزه که اومدم شمال،اصلابه مامان اینازنگ نزدم!!وای خاک به سرم...گوشیمم که خاموشه پس حتما بیچاره هاخیلی نگران شدن...حالاچیکارکنم؟!!این ویلائه که تلفن نداره...باچی زنگ بزنم؟؟!
همین جوری داشتم فکرمی کردم که چیکارکنم وچجوری به مامان اینا زنگ بزنم که یهو نگاهم روی گوشی رادوین،که روی میزعسلی قرارداشت،ثابت موند...
روبه رادوین گفتم:رادوین...
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:بله؟!
به گوشیش اشاره کردم وگفتم:میشه...میشه من باگوشی تویه زنگ به خونواده ام بزنم؟آخه می دونی گوشیم ازدیروز خاموشه ممکنه طفلکیانگران شده باشن...
لبخندمهربونی روی لبش نقش بست...گوشیش وازروی میزبرداشت ودستش وبه طرف من درازکرد...گفت:گوشی مامتعلق به شماست.
لبخندی زدم وازش تشکرکردم...گوشی وگرفتم دستم وقفلش وبازکردم...لامصب عجب تاچی داره...اصلاآدم عشق می کنه باهاش کارکنه!!نیشم تابناگوشم بازشده بود!داشتم ذوق مرگ می شدم...
ذوق زده روبه رادوین گفتم:رادی اسم گوشیت چیه؟؟
خندیدوگفت:والااسم که هنوز واسش انتخاب نکردم...اما...حالامیخوای اسمش وبذاریم کیارش چطوره؟!!
خندیدم وگفتم:دیوونه منظورم مدلشه؟!!
لبخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه که مدلش چیه؟!!مهم اسمشه که کیارشه.
خندیدم...اونم خندید...
نگاهم وازرادوین گرفتم وزل زدم به صفحه کیارش مامان وبابا...باذوق دستم وبردم سمت صفحه اش...الهی من فدای تاچت بشم کیارشم!!!
خواستم شماره خونه بابااینارو بگیرم که چشمم خوردبه میس کالای رادوین...56 تامیس کال؟!!اُه!!!دوس دخترای بیچاره اش تلف شدن ازبس زنگ زدن و این جواب نداد...بیخیال تعدادمیس کالای رادوین شدم وخواستم شماره بگیرم که یهوگوشی رادوین زنگ خورد...شماره ای که زنگ می زد،به اسم سحرسیوبود...
این همون دختره اس که ازمن خواست کادوش وبه رادوین بدم؟!همونی که رادوین باشنیدن اسمش قاطی می کنه وبهم می ریزه؟؟همونی که رادوین ازش متنفره؟
ازاینکه اسم سحروبه زبون بیارم وبعد رادوین اخم کنه وبره توفکر،ترسیدم...بدون هیچ حرفی گوشی وبه دست رادوین دادم...زل زدبهم وباتعجب گفت:چی شد؟؟زنگ نمیزنی؟!!
به گوشی توی دستش اشاره کردم تانگاهی بهش بندازه...نگاهش وازمن گرفت ودوخت به صفحه گوشی...چشمش که خوردبه اسم سحر،سِگِرمه هاش توهم رفت...سحروریجکت کرد وخواست گوشی وبده دست من که سحردوباره زنگ زد...رادوین دوباره ریجکتش کرد واین بارگوشی وخاموش کردو سیم کارتش وازتوش بیرون آورد!!سیم کارتش وگذاشت روی میزعسلی وگوشی وبه سمت من گرفت...اخمش محوشد ولبخندمهربونی روی لبش جون گرفت...گفت:سیمت وبذار توگوشیم ازگوشی من استفاده کن...
- ولی آخه...مگه توخودت گوشیت ولازم نداری؟
- نه بابا چه نیازی؟!!روشن بودن کیارش بابا فقط مایه دردسره!!هی این دخترمخترا زنگ می زنن اعصابم وبهم می ریزن...دست توباشه بهتره!!
داشتم ذوق مرگ می شدم...دهنم داشت جرمی خورد!!!نیشم به اندازه عرض صورتم بازشده بود وباذوق زل زده بودم به رادی...
لبخند روی لبش پررنگ ترشدوگفت:بگیرش دیگه!!
گوشی وازدست رادوین گرفتم...بادست آزادم براش بوس فرستادم وباذوق گفتم:وای...عاشقتم رادی!!
خندیدوچیزی نگفت...
ایول به تورادی!!خیلی بچه بامرامی هستی...یعنی من می تونم ازگوشیت استفاده کنم؟!!واقعا؟!!ایول...من فدای کیارش مامان بشم الهی!!
نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به صفحه کیارش جون...دستم وبه سمت صفحه اش بردم وشماره گرفتم...چندتابوق که خورد مامان برداشت...باهاش حرف زدم وکلی به خاطر این چندروزکه بهش زنگ نزدم معذرت خواهی کردم ولی چیزی درمورد خراب شدن گوشیم بهش نگفتم...راستش روم نشد حرفی ازنفله شدن گوشیم بزنم...اگه بهش می گفتم شده از شکم خودش وبابااینا میزد،واسه من پول می فرستادتاگوشی بخرم ولی من این ونمی خواستم...حالامن اگه چندماه گوشی نداشته باشم که نمیمیرم!!دلم نمیادازمامان ایناپول بگیرم...مجبورشدم بهش دروغ بگم...گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود وشارژرمم گم کرده بودم وتازه پیداش کردم واسه همینم دیشب گوشیم خاموش شده بود... فعلاهمین دروغ مصلحتی که گفتم کفایت می کنه تابعد خدابزرگه...
باهمشون حرف زدم... سارا داره شیمی درمانیش وادامه میده وخداروشکرحالش بهتره...دکتری که توایران معاینه اش کرده بود،گفته بودکه حداکثراگه زیادزنده بمونه 5 ماهه ولی سارا الان نزدیک به 6 ماهه زنده اس واین نشونه خوبیه...حال اشکانم نسبت به قبل بهتر شده بود...مامان وبابام درسته یه ذره پکروغمگین بودن ولی درکل وضعیتشون نسبت به قبل بهترشده بود...بهترشدن حال سارا،به همه امید داده بود...حتی به من...خدایایعنی میشه حال ساراخوب بشه وخونواده ام برگردن پیشم؟؟یعنی میشه یه روزی دوباره هممون بدون هیچ غم وغصه ای،کنارهم جمع بشیم؟یعنی میشه لبخندبشینه رولبامون؟!!
گوشی وکه قطع کردم،درخونه بازشد وچهره شادوبشاش ارغوان توی چهارچوب در ظاهرشد...نیشش تابناگوشش بازبود...طولی نکشیدکه امیرم توچهارچوب در ظاهرشدوپشت سرارغوان وایساد...برعکس قیافه ارغوان،چهره ایمربدجور مچاله وتوهم بود...اخم کرده بود وخستگی توصورتش موج میزد...نگاهی به پلاستکیای پرازخریدی که تودستاش بودن انداختم...
چشمام شدقده دوتاگوجه...فکم چسبیده بودبه زمین...رادوینم باتعجب زل زده بودبه پلاستیکای خرید...
آب دهنم وقورت دادم ودرحالیکه به پلاستکای خرید اشاره می کردم،روبه ارغوان گفتم:نگوکه...بازم...بازم...
سرخوش خندیدوباذوق گفت:بازم رفته بودم خرید!!!


**********
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط spent † ، امیر حسین 222 ، اسلی ، E.A ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، Adl!g+ ، mosaferkocholo ، "تنها" ، جوجه طلاz ، *tara* ، ☆♡yekta hidden♡☆ ، ممدو1 ، orkide77 ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، αℓι ، -Demoniac- ، آرشاااااااام


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 27-03-2014، 12:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان