امتیاز موضوع:
  • 27 رأی - میانگین امتیازات: 4.37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال

#19
بی احساس نباش رها...دلت واسه مامانت تنگ نشده؟!بابات؟اشکان؟!ازهمه مهمترواسه سارا؟!
بااومدن اسم ساراچشمام پرازاشک شد...چقد دلم واسه همشون تنگ شده!!اشکم جاری شد.پربغض گفتم:توازکجامی دونی دلم واسشون تنگ نشده؟!تنگ شده...خیلیم تنگ شده!!کاش منم باخودشون می بردن!!چرامن وتنهاگذاشتن ورفتن؟!من طاقت تنهایی ندارم...نمی تونم...
ودیگه نتونستم ادامه بدم وزدم زیرگریه!!ارغوان به سمتم اومدومن وکشیدتوبغلش.درحالیکه سرم ونوازش می کرد،مهربون گفت:قربون اون دلت برم که تنگ شده!!گریه نکن رها...اینجوری فقط خودت اذیت میشی!!گریه نکن عزیزم.
ومن وازآغوشش بیرون کشیدوبه صورتم خیره شد.اشکام وپاک کردوبایه لبخندروی لبش گفت:به خاطرهمین دل تنگیته که میگم ازرادوین کمکم بخواه!!اگه رادوین کمکت کنه پایان نامه ات وزودترتحویل میدی ومیری!!!حالام من می خوام یه غذای خوشمزه واسش درست کنم...وختی درست شدتومثل یه لیدی باشخصیت غذارومیبری واسه رادوین ومیگی خودم درستش کردم وبرات آوردم...یه ذره چاپلوسی میکنی وبعدم ازش می خوای که کمکت کنه!!مطمئن باش نه نمیاره...هرمردی بادیدن غذاتسلیم میشه!!
دهن بازکردم تاچیزی بگم که انگشت اشاره اش وگذاشت روی لبم. گفت:هیس!!هیچی نگو...مثل یه دخترخوب اینجابشین تاغذاحاضربشه وبعدم برو پیش رادوین!!نه بیاری ناراحت میشم...
ومنتظرجواب من نشدوبه سمت مرغ رفت وشروع کردبه غذادرست کردن.
- به به!!ببین چی درست کردم...انقدخوشمزه شده که انگشتاشم باهاش میخوره!!
وسینی که توش یه بشقاب برنج وکنارش یه بشقاب مرغ ویه لیوان دوغ ویه کاسه آب مرغ بودوقاشق وچنگال ووبه سمتم گرفت.
لبخندی زدم وسینی وازش گرفتم...درحالیکه مرغ وبومی کشیدم،گفتم:اوم!!چه بوی خوبی...کاردبخوره به شکم رادوین که بایدغذابه این خوشمزگی وبخوره!!منم دلم خواست...
خندیدوگفت:باشه شکمو...زیاد درست کردم.برای توام هست!!
لبخندم وپررنگ ترکردم وباذوق گفتم:ایول داری اری!!
اونم لبخندی زدو دستش وگذاشت پشتم وبایه حرکت ازخونه پرتم کردبیرون...دیوونه!!نزدیک بودسینی غذاازدستم بیفته...اگه دیرجنبیده بودم الان مرغ به این خوشمزگی روی زمین ولوبود!! اخمی کردم وگفتم:چته روانی؟!چراوحشی بازی درمیاری؟؟؟
شیطون خندیدوگفت:حالادیگه بی حساب شدیم...تاتوباشی که دیگه من وپرت نکنی توخونه!!(باهام بای بای کردوادامه دادSmileمواظب خودت باش...نقشت وخوب بازی کن وچاپلوسی وهم فراموش نکن...
ودروبست!!
رفیقمم مثل خودم خله!!!لبخندی به دربسته خونه زدم وبه سمت درخونه رادوین رفتم...
نمی دونم چرا استرس داشتم...نکنه رادوین توخونه راهم نده وبگه من کمکت نمی کنم؟!اگه ضایعم کنه چی؟!اگه بگیرتم زیرمشت ولگد؟!بروبابا...اون غلط میکنه من وبزنه!! فوق فوقش میگه نه ومنم شیک ومجلسی میگم باشه ومیام بیرون!!
چشمام وبستم ویه نفس عمیق کشیدم تاازاسترسم کم بشه!
دستم وبردم سمت زنگ وزنگ وزدم...یه دقیقه بعد رادوین دروبازکرد!!اوه...حالایکی ندونه فکرمیکنه خونه اش 1000 متره که انقد دیردروبازکرده!!
بایه لبخندروی لبم خیره شده بودم بهش!یه شلواراسپرت ویه تی شرت پوشیده بود!!مثل دفعه قبل که اومدم کادوی سحروبهش بدم، باکلاس وشیک بود.
رادوین که ازنگاه های خیره من خسته شده بود،پوفی کشیدوگفت:کاری داشتی؟!
بچه پررو سلام بلدنیس؟!بی ادب...
وقتی دیدم اون سلام نکرد،خودمم ازخیرسلام کردن گذاشتم وبه چشماش خیره شدم ومهربون گفتم:آره...
ازلحنم تعجب کرده بود...متعجب گفت:مطمئنی که بامن کارداری؟!
سرم وبه علامت تاییدتکون دادم.اخمی کردوگفت:خیلی خوب!!بگو می شنوم.
ایش!!ببین چجوری واسه من کلاس میذاره ها!!!بچه پررودلم میخواد همچین بزنم تودهنت تادندونات بره توشکمت...اماخب به خاطرپایان نامه امم که شده بایدهرخفتی وبه جون بخرم!!خداهیچ بنده ای ومحتاج گودزیلاهانکنه!!بلندبگوآمین .
لبخندم وپررنگ ترکردم وباچشمام به سینی توی دستم اشاره کردم وگفتم:واست غذاآوردم!!
این دفعه دیگه واقعارفته بودتوشوک!!درحالیکه بادهن بازوچشمای گردشده به غذانگاه می کرد،گفت:این وبرای من آوردی؟!
سری تکون دادم وگفتم:آره.نوش جونت!!
نگاهش وازغذابرداشت ودوخت به چشمای من!مشکوک گفت:ازکجامطمئن باشم که مثل اون معجونت چیزی توش نریخته باشی؟!
اخمی کردم وگفتم:هیچی توش نریختم!!دلیلی نداره چیزی توش بریزم...اون دفعه به خاطراین اذیتت کردم که کیکم وخورده بودی ولی الان قصداذیت کردنت وندارم!!
اخمی کردوگفت:باورنمی کنم!!
غلط کردی که باورنمی کنی!!پسره چلغوز.
به زورلبخندی زدم وگفتم:هیچی توش نریختم...به جون خودم وخودت پاک پاکه!!
به چشمام خیره شدوچیزی نگفت...منم ازاین سکوتش استفاده کردم وگفتم:نمی خوای تعارف کنی بیام تو؟!
مثل بچه خنگاگفت:بیای تو؟!
لبخندی زدم وگفتم:آره...اشکالی داره؟!
متعجب ازجلوی درکناررفت وگفت:نه...بیاتو!
منم واردخونه وشدم ورادوین دروبست.باچشمام همه جارو زیرنظرگرفتم...ساخت خونه رادوین باخونه من فرق می کردولی تقریباهمون اندازه بود...دوتااتاق خواب ویه آشپزخونه نقلی وهال...خاک توسرخرش کنن!!انگارتوخونه بمب ترکیده!!کف هال پرکاغذه وروی مبلاهم کلی لباس ریخته...یه سری جعبه پیتزا وآشغال ساندویچ هم روی مبلا وزمین پخش وپلاس...روی اپن آشپزخونه هم پرظرف نشسته اس!!مرده شورت وببرن...کثیف شلخته!!
روبه من گفت:ببخشیدکه اینجایه ذره بهم ریخته اس!!
یه ذره؟!همش یه ذره؟!!!!شتربابارش اینجاگم میشه اون وقت تومیگی یه ذره بهم ریخته اس؟!گودزیلای کثیف!!
لبخندزورکی زدم وگفتم:نه بابا...کجاش بهم ریخته اس؟!خیلیم تمیزه!!
جون عمه ام!!
به سمت مبلارفت وهمه لباسارو ازروشون برداشت....بایه حرکت پرتشون کردروی زمین وگفت:بیابشین!!
پسره کثیف!!!اینم کاره تومیکنی؟!جونت درمیاداون لباسایی که ازروی مبلا برداشتی و بذاری سرجاشون!؟؟؟من موندم این رادوین بی شعورچرا بیرون ازخونه و حتی توی خونه اش انقدخوش تیپه وبه خودش میرسه ولی خونه اش عین بازارشامه!!!خب می تونه یه کاری بکنه...این که یه عالمه دوست دخترداره،هرچندروزیه باربه یکیشون بگه بیادخونه اش وتمیزکنه...اوناهم ازخداخواسته قبول می کنن!!راه حل خوبیه ها!!
- نمی شینی؟!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...به سمت مبل یه نفره رفتم ونشستم...یه سری برگه ولباس روی میزعسلی وسط هال بود!!کنارشون زدم وسینی غذاروگذاشتم روی میز.
روبه رادوین گفتم:ناهارخوردی؟!
باذوق به غذازل زدوگفت:نه اتفاقا!!می خواستم زنگ بزنم واسم پیتزابیارن.
اخمی کردم وبه جعبه پیتزاهای روی مبل وزمین اشاره کردم وگفتم:این همه پیتزاخوردی نترکیدی؟!
لبخندی زدودرحالیکه روی برنجش آب مرغ می ریخت،گفت:چرا بابا!!ولی کیه که واسم غذابپزه؟!مجبورم فست فودبخورم!
ویه تیکه مرغ ازتوی بشقاب بیرون آوردوگذاشتش روی برنجش وباولع شروع کردبه غذاخوردن!!این ازقحطی چیزی فرارکرده؟!باذوق تندتندغذامی خورد!!!من موندم نفس کم نیاورده بااین سرعت غذامی خوره؟!پسره گودزیلای شکمو!!وقتی داشت غذامی خوردزل زده بودم بهش...
اخمی کردوگفت:تاآخرغذاخوردنم میخوای زل بزنی بهم؟!کوفتم شدباباهرچی خوردم!
نگاهم وازش گرفتم وهیچی نگفتم...خب راست می گفت دیگه برای چی نگاهش می کنم؟!شایداگه منم جای رادوین بودم وهمش فست فودمی خوردم،بادیدن یه غذای خونگی انقدذوق می کردم وباولع غذامی خوردم!!بیخیال بابا...نگاهش نمی کنم تاهرچقددل می خوادغذابخوره وخودش وخفه کنه!!
درعرض 5دقیقه تمام محتویات توی سینی نفله شده بودن!!
رادوین به پشتی مبل تیکه دادودرحالیکه دستش روی شکمش بود،بارضایت گفت:وای دستت دردنکنه...یه هفته ای میشدکه درست وحسابی غذانخورده بودم!یاهمش ازبیرون غذامی گرفتم یاواسه خودم حاضری درست می کردم...دستت طلا!!خیلی خوشمزه بود...برعکس قیافه واخلاق وهیکل ودرکل همه چیزت دست پختت حرف نداره...معرکه بود!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!گودزیلای بی ریخت...قیافه واخلاق وهیکل من بده؟!غلط کردی...مثلاخودت خیلی خوبی که به من توهین میکنی؟!بی ادب بی شعوربی شخصیت! ایشاا... هرچی خوردی کوفتت بشه...غذای ارغوان گیر کنه سرگلوت خفه بشی!
خیلی ازدستش عصبی بودم!!نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم وفروکش کنم.
رادوین سرش وتکیه دادبه پشتی مبل وچشماش وبست...یه لبخنروی لبش بود!!بچه پرروگرفته اون همه غذارودرعرض چنددقیقه نفله کرده وتازه بعدشم به من توهین کرده،حالاواسه من لبخندژکوندمیزنه!!!
باهمون چشمای بسته گفت:چی ازم می خوای؟!
این ازکجافهمیدکه من ازش یه چیزی می خوام؟!اینم سواله تومی پرسی؟!نه واقعاسواله؟!وقتی کسی که به خونت تشنه اس یهو واست غذامیاره وباهات مهربون میشه،معلومه یه چیزی ازت می خواددیگه!!
سکوت من وکه دید،چشماش وبازکردوتیکه اش وازمبل گرفت...به طرفم خم شدوزل زدتوچشمام.گفت:می دونی که می دونم توالکی بامن مهربون نمیشی...مهربون شدن تومی تونه 2دلیل داشته باشه...ممکنه نقشه باشه که کارامروزتونقشه نیس...امادلیل دوم...ممکنه که توازم یه چیزی بخوای...(مشکوک نگاهم کردوگفتSmileچی می خوای؟!
عین کارآگاه های آگاهی حرف میزد...آب دهنم وقورت دادم ونفس عمیقی کشیدم.زل زدم توچشماش ومظلوم گفتم:راستش...راستش من...من ازت می خوام که...یعنی...
اخمی کردوگفت:چرا تته پته می کنی؟!مثل بچه آدم حرفت وبزن...چی می خوای؟!
توچشمای عسلیش خیره شدم...چشمایی که حالابهم زل زده بودن.نمی دونم چرانمی تونستم حرفم وبزنم...شایددلم نمی خواست غرورم وکناربذارم وازرادوین خواهش کنم یاشایدم ازواکنش رادوین بعدازشنیدن خواهشم می ترسیدم!!اگه بگه نه چی؟!من بایدچی کارکنم؟؟
رادوین که تعللم ودید،آروم گفت:می ترسی حرفت وبزنی؟!
آخ گل گفتی رادی!!اگه یه بارتوکل عمرت یه حرف درست زده باشی همینه!!
مثل کرولالاسری به علامت تاییدتکون دادم...لبخندی زدوگفت:نترس...به خاطرغذای خوشمزه ای که بهم دادی کاری باهات ندارم!!حرفت وبزن...راحت باش.توکه خدای روبودی!!همیشه هربلایی که دلت خواسته سرم آوردی!!حالاچی شده ازمن می ترسی؟!
حرفایی که زد باعث شد اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...جرئت پیدا کردم وخودمم وجمع وجور کردم...باحرفایی که زد،دوباره شجاعتم وبه دست آوردم وگفتم:الانم ازت نمی ترسم...
پوزخندی زدوگفت:خب پس حرفت وبزن خانوم شجاع!!
پوزخندش بدجورروی مخم بود...وقتی پوزخندمی زنه دلم می خوادخرخره اش وبجوئم!!
توچشماش خیره شدم ودهنم وبازکردم:
- امروزتوی دانشگاه بهمون گفتن یواش یواش به فکرپایان نامه اممون باشیم...استادرهنمای منم شده استادحسینی...راستش...راستش من بایدسریع لیسانسم وبگیرم وبرم پیش خونواده ام...برای گرفتن لیسانسمم بایدپایان نامه ام وتحویل بدم!
رادوین سری تکون دادوخونسردگفت:خب این چیزایی که گفتی چه ربطی به من داره؟!
اخمی کردم وگفتم:امروزباحسینی کلاس داشتم...بعدازکلاس صدام کردتابرم پیشش...وختی رفتم پیشش بهم گفت که...گفت که...
اخمی کردوگفت:گفت که؟!
آب دهنم وقورت دادم وگفتم:گفت که تعداد دانشجوهایی که استادراهنماشونه خیلی زیاده واسه همینم...واسه همینم سرش شلوغه وشایدنتونه به خوبی کمکم کنه...گفت که حالاکه باتوهمسایه شدم، می تونم ازت کمک بخوام!!
بااین حرفم رادوین زدزیرخنده!!ای خداکجای حرفایی که من میزنم خنده داره که ارغوان ورادوین می خندن؟!
خنده اش که تموم شد،بی تفاوت گفت:خب توحالاازمن چی می خوای؟!
پوزخندی زدم وگفتم:به نظرت چی می تونم ازت بخوام؟!!!
اخمی کردوپرسید:که کمکت کنم؟!
سری به علامت تاییدتکون دادم...اخمش غلیظ ترشدوازجاش بلندشد.به سمت پنجره هال رفت وروبروی پنجره پشت به من ایستاد...دستاش وکردتوی جیب شلوارش...گفت:من خودم به اندازه کافی بدبختی دارم!!کارای شرکت...مراقبت ازتو...
- دوس دخترات!!
این حرفم وکه شنیدبه سمتم چرخیدوگفت:البته...دوس دخترام وداشت یادم می رفت!!درهرصورت من نمی تونم کمکت کنم...نه اینکه به خاطردشمنی که باهات دارم بگم نه...من وقت سرخاروندن ندارم چه برسه به اینکه بخوام به توکمک کنم!!
به درک!!!کمک نمی کنه که نمی کنی...چیکارت کنم؟!به پات بیفتم بگم توروخداکمکم کن؟!گورباباش که کمک نمیکنه...به جهنم...به درک اسفل السافلین!!!
ازجام بلندشدم وسینی وازروی میزبرداشتم...اخمی کردم وگفتم:باشه...پس فعلا!!
وبه سمت دررفتم...بادقت قدم برمی داشتم که نکنه یه وقت پام بره روی برگه های آقای گودزیلای شلخته!!
به دررسیدم...دستم وبردم سمت دست گیره وخواستم دروبازکنم که صدای رادوین اومد:
- من گفتم نه تونبایدیه خواهش کوچولوبکنی؟!
به سمتش چرخیدم وپوزخندی زدم...گفتم:تااینجاشم کلی غرورم وکنارگذاشتم که اومدم بهت غذادادم وازت خواهش کردم...قبول نمیکنی نکن به درک!!
وروم وازش برگردوندم وخواستم دروبازکنم که گفت: باشه قبوله!!
وا!!چی قبوله؟!این که توپایان نامه ام کمکم کنه؟!!این که گفت من سرم شلوغه...تواین چنددقیقه چه اتفاقی افتادکه یهونظرش عوض شد؟!!
باتعجب به سمتش برگشتم...لبخندی روی لباش بود.باقدمای بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد.باچشمای عسلیش زل زدتوچشمام وگفت:قبول می کنم کمکت کنم ولی...
داشتم ازخوشحالی پس میفتادم...دلم می خواست برم شالاپ شالاپ بوسش کنم ولی خب دیگه خیلی ضایع بود!!
باذوق وکنجکاوی پرسیدم:ولی چی؟!
لبخندشیطونی زدوگفت:بایدهرشب بیای خونه ام واسم غذادرست کنی...عاشق دستپختت شدم...(وشیطون ادامه دادSmileالبته فقط دستپختت خودت که غیرقابل تحملی!!
چی؟!!!مگه من کُلفَتِشم پاشم بیام خونه اش غذادرست کنم؟!!!حالامگه می خوادچه غلطی بکنه که من بایدهرشب بیام واسش شام بپزم؟!!اصلامن چجوری واسش غذادرست کنم؟!من حتی بلدنیستم یه برنج بپزم...اون وقت چجوری می خوام هرشب بیام واسه این گودزیلای شکموی شلخته غذادرست کنم؟!!ای مرده شورت وببرن اری بااین تِز دادنت!!این دیوونه فکرکرده من غذارو درست کردم...
- چی شد؟!قبول نمی کنی؟!!!
صدای رادوین من وبه خودم آورد...چی بایدبهش بگم!؟بگم نه؟؟بگم من بلدنیستم غذادرست کنم واین مرغم اری پخته؟!!اگه اینجوری بگم که دیگه کمکم نمی کنه!!خب چی بهش بگم؟!بگم قبوله؟!بگم میام برات غذامی پزم؟؟؟؟اگه قبول کنم فرداشب کوفت بهش بدم بخوره؟!!آخه من وچه به غذادرست کردن؟!!اگه قبول کنم چی بریزم توخیکش؟؟بایدراستش وبگم...بایدبگم که غذای امروزومن درست نکردم!
رادوین منتظربه من خیره شده بود...به چشماش زل زدم وگفتم:راستش...راستش من...اونقدارییم که توفکرمی کنی دست پختم خوب نیس یعنی اصلابلدنیستم غذادرست کنم...غذای...
رادوین لبخندی زدوپریدوسط حرفم:شکسته نفسی می فرمایین!!غذای امروزت محشربود دختر...اون وخ تومیگی بلدنیستی غذادرست کنی؟!دست پختت حرف نداره!!
وبدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده،درخونه روبازکردودستش وگذاشت پشتم...ازخونه پرتم کردبیرون...ازتوی جاکلیدی یه کلیدبیرون آورد وداد دستم. بانیش بازگفت:این کلیدیدکی خونمه...فردابیاواسم غذادرست کن!!خداحافظ.
ودروبست.
باتعجب وناباوری به دربسته روبروم خیره شده بودم...یعنی الکی الکی شدم کلفت آقارادوین؟!ایش!!کاردبخوره به شکمش ایشاا...!!اصلاچرا من بایدبرم واسش غذادرست کنم؟!نه که من چقدم بلدم غذابپزم!!!چه رویی داره این بشر... بچه پررو کلید یدکی خونه اش و داده به من تا واسش خرحمالی کنم!!حتی نذاشت حرفم وبزنم وبهش بگم که غذای امروزو اری درست کرده...ازخونه پرتم کردبیرون!!مرده شورش وببرن...گودزیلای بی ریخت شلخته کثیف شکموی پررو!!
نگاهم وازدرگرفتم ودوختم به کلیدتوی دستم...
هیچ وقت به ذهنمم خطورنکرده بودکه ممکنه یه روزرادوین کلیدخونش وبهم بده تابیام واسش کلفتی کنم!!ای خدا...من بااین همه غرورودَک وپُزم جلوی رادوین،فرداپاشم برم خونه اش واسش غذادرست کنم؟!آخه این انصافه؟!
ازحرص کلیدوتوی دستم فشاردادم وباقیافه مچاله به سمت درخونه خودم رفتم.زنگ دروزدم...به ثانیه نکشیدکه ارغوان دروبازکرد.
بانیش باززل زده بودبهم ومنتظربود...سینی توی دستم وبه دستش دادم...
بادستم کنارش زدم و واردخونه شدم.دروبست وپشت سرم اومد.گفت:چی شد؟!
کلافه روی مبل نشستم وگفتم:چی،چی شد؟!
اخمی کردوکنارم روی مبل نشست...سینی وگذاشت روی میزوگفت:رادوین چی گفت؟!قبول کرد؟؟
- آره!!
باذوق جیغ خفیفی کشیدوگفت:وای!!!قبول کرد؟؟؟رادوین قبول کرده اون وخ توانقد دٍپی؟!خاک توسرخرت کنن...دیگه چی می خوای ازاین بهتر؟؟!
پوفی کشیدم وسرم تکیه دادم به پشتی مبل...گفتم:می خواستم صدسال سیاه قبول نکنه...پسره بی شعورشلخته گفت به شرطی کمکت می کنم که هرشب بیای خونه ام واسم غذابپزی...کُلفَت مُفت گیرآورده!!بهش گفتم من بلدنیستم غذادرست کنم...برگشته میگه شکسته نفسی می فرمایید.دست پختت محشره!!زهرمارودست پختت محشره...من که اسکل نیستم شکسته نفسی کنم...وختی میگم بلدنیستم غذابپزم یعنی بلدنیستم...نفله شکموی گودزیلا!!تازه آقاکلید یدک خونه اشم داده به من تابه نحواحسنت واسش خرحمالی کنم...
یهوارغوان ازخنده ترکید!!
کوفت...زهرمار...روآب بخندی!!تقصیرهمین اری بودکه این جوری شددیگه!!
آرنجم وتوی پهلوش فروکردم وعصبی گفتم:مرگ!!مگه بدبخت شدن من خنده داره که توهی می خندی؟!خاک توسرت کنن بااین نقشه کشیدنت.مرده شورت وببرن!!خودم سنگ قبرت وبشورم الهی!!اینم نقشه بودتوکشیدی؟!به این فکرنکردی که ممکنه من وبدبخت تراز اینی که هستم بکنی؟!حالامنه بیچاره چجوری واسه رادوین غذادرست کنم؟!هان؟!
ارغوان هنوزداشت می خندید!!انقدخندیده بودکه ازچشماش اشک میومد!!دختره روانی...معلوم نیس به چی می خنده.کلفت شدن من گریه داره نه خنده!!
دستی به چشماش کشیدواشکش وپاک کرد...درحالیکه سعی می کرد،دیگه نخنده روبه من گفت:منه بیچاره ازکجامی دونستم که رادوین همچین شرطی واست میذاره؟!من که کف دستم وبونکرده بودم توقراره بشی کلفت رادوین!!
وزدزیرخنده!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدخفه شه...لبش وبه دندون گرفته بودتانخنده ولی صورتش قرمزشده بود...ازخنده درحال انفجاربود!!
اخمی کردم وگفتم:روآب بخندی!!!
- خب حالاچه غلطی می خوای بکنی؟!چه کوفتی می خوای برای رادوین درست کنی؟؟!
عصبی گفتم:کوفت باسُس اضافه!!چه می دونم؟!!اصلامن واسه چی باید براش غذادرست کنم؟!این گندوتو زدی وخودتم بایدجمعش کنی...اون ازدست پخت توخوشش اومده...پس خودت بایدواسش غذابپزی!!
ارغوان لبخندشیطونی زدوگفت: من فرداباآقامون قراردارم...نمی تونم بیام واسه رادوین غذابپزم!!غذادرست کردن واسه رادوین دست خودت ومی بوسه.تازه من این گندونزدم که بخوام جمعش کنم!!خودت خربازی درآوردی وبهش نگفتی غذاروخودت درست نکردی پس خودتم جمعش کن.
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:مرده شورت وببرن!!حالامن چه گِلی به سرم بگیرم؟!فرداشب چی بهش بدم کوفت کنه؟!
- اگه بخوای می تونم بهت یادبدم که غذادرست کنی...
سری تکون دادم وگفتم:باشه بابا!!همونم بهم یادبدی غنیمته!!
ارغوان لبخندی زدوگفت:خب حالاچی می خوای واسش درست کنی؟!
- یه چیزآسون!!
کمی فکرکردوگفت:ماکارونی خوبه؟!
سری به علامت تایید تکون دادم وازغوانم شروع کردبه توضیح دادن.

خسته وکوفته ازدانشگاه به خونه برگشتم...کلیدوانداختم توقفل و واردخونه شدم...نگاهی به ساعت انداختم.هفت شده!!خاک توگورم شد!!من کی برم واسه رادوین غذابپزم؟!
کیفم وروی مبل انداختم وباعجله به سمت آشپزخونه رفتم...بایدمواداولیه ماکارونی وبرمی داشتم تابرم واسش غذابپزم...دلم نمی خواست برم ازخونه رادوین چیزمیزبردارم!همین جاوسایل وبرمیدارم ومی برم خونه رادوین درست می کنم...اصلامن نمی دونم چه اصراریه که خونه رادوین غذابپزم؟!خب همین جامی پزم وشب که اومدمی برم میدم بهش دیگه!!چه می دونم رادوینه دیگه...خل وچله!!
وسایل وگذاشتم تویه پلاستیک وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم وازخونه خارج شدم...به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...
چشمم خوردبه بازارشام توی خونه!!!وای خدایا من چجوری تواین بَل بَشو غذا بپزم؟!خاک توسرت کنن رادوین خره!!توکه می دونستی من دارم میام اینجالااقل یه دستی به سروگوش این خونه چلغوزت می کشیدی!!
واردخونه شدم ودروپشت سرم بستم...بانهایت دقت قدم برمی داشتم تایه وقت پام نره روی کاغذا ولباسای آقا!!به آشپزخونه رفتم و وسایل تودستم وگذاشتم روی اپن...
آشپزخونه اش انقدکثیف وشلخته پلخته بودکه جاواسه سوزن انداختن نبود!!خب الان من چجوری اینجاغذادرست کنم؟!هان؟!گوربه گوربشی الهی رادوین!!!
مجبورم اینجاروتمیزکنم وبعدشروع کنم به غذادرست کردن!!الکی الکی شدیم کلفت آقارادوین!!
ازوقت تلف کردن دست کشیدم وشروع کردم به تمیزکردن آشپزخونه!!نمردیم وکلفتم شدیم!!
خلاصه بعدازیه ساعت خرحمالی آشپزخونه اش شدمثل یه دسته گل!!باچشمم کل آشپزخونه روزیرنظرگرفتم ودستی به عرق پیشونیم کشیدم...وای خدا دارم ازخستگی میمیرم!!خداازت نگذره رادوین که به خاطریه پایان نامه من وبه این فلاکت رسوندی!!
ازخستگی،به دریخچال تکیه دادم وزل زدم به روبروم...داشتم تودلم به رادوین فحش می دادم که یهوچشمم خوردبه یه قاب عکس روی دیوار هال!!این عکسه یهوازکجاپیداش شد؟!قبلاهم بود؟!پس چرادفعه قبل که اومدم ندیدمش؟!!اوهو...ببین چه عکسیم گرفته ازخودش!!
اَه اَه اَه!!خدایاچرااین بشرو انقدخودشیفته آفریدی؟!
یه کت کوتاه مشکی پوشیده بودتابالای زانوش...یه شلوارجین مشکی ساده ویه عینک دودی شیک روی چشمش!!
دستاش وکرده بودتوجیب شلوارش وبه افق نگاه می کرد!!لب دریابود...آسمون سرخ بودوخورشیدداشت غروب می کرد...خیلی قشنگ بود!!رادوینم خیره شده بودبه غروب آفتاب وعکس گرفته بود!!عکسش خیلی جیگربود!!
جیگره؟عکس این؟!رادوین خره رومیگی؟!بروبابا...اخمی کردم وزبونی برای عکس روی دیواردرآوردم!!!پسره خودشیفته چلغوزبی ریخت!!!به جای اینکه به افق خیره بشی وازخودت عکس بگیری وبعدشم عکست وبزنی به دیوارخونه ات،این بازارشام وجمع وجورکن تامنه بیچاره مجبورنشم واست خرحمالی کنم!!
بالاخره دست ازنگاه کردن به عکس گودزیلا برداشتم ویه قابلمه ازتوی کابینت بیرون آوردم وبه سمت وسایلم رفتم که روی اپن بودن...بادقت واحتیاط شروع کردم به غذادرست کردن!!

**********
درقابلمه روبرداشتم ونگاهی به ماکارونی های وارفته وزردرنگ توش انداختم!!
اَه حالم به هم خورد!!این چیه من درست کردم؟!ماکارونیه؟!نه بابا ماکارونی غلط کنه این شکلی باشه...اینایه سری کرمن که مریض شدن رنگشون زردشده!!هه هه هه الان فکرکردی خیلی بامزه ای مثلا؟!همین کرمای چلغوزومی خوای بدی به رادوین نوش جان کنه؟!پس چی بهش بدم؟!بره بریون؟!برو بابا...همینم ازسرش زیادیه!!
صدای چرخش کلیدتوی قفل درمن وبه خودم آورد...درقابلمه رو گذاشتم وبه سمت درچرخیدم...نگاهم افتادتونگاه رادوین.لبخندی روی لبش بود...دروبست وبه سمتم اومد...شیطون گفت:به سلام!!!خانوم کوزت چطورن؟!
به من گفت کوزت؟بی ادب پررو!!به جای دستت دردنکشنه!!
اخم غلیظی کردم وگفتم:اولا علیک سلام.دوماکه کوزت خودتی.سوماکه 4 ساعت تمامه دارم اینجاجون می کنم،به نظرت می تونم خوب باشم؟!
لبخندشیطونی زدودرحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:دیگه بایدبه این وضعیت عادت کنی کوزت جون!!هرشب تویی واین خونه وغذادرست کردن برای بنده!!
وارد دستشویی شدودروبست!!
دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!بی شعور پرروخوبه دیده آشپزخونه اش داره ازتمیزی برق می زنه ها ولی یه تشکرخشک وخالیم ازم نکرد!!!مگه این قابلمه رو روی گازندیدپس چرا نگفت دستت دردنکنه غذادرست کردی؟!اصلایعنی چی که به من میگه کوزت جون؟!کوزت جون تویی واون دوس دخترای عین گودزیلات!!!
خیلی ازدستش عصبانی بودم...به سمت اُپِن رفتم وگوشی وکلیدم وبرداشتم...
به سمت درورودی رفتم تاگورم و گم کنم که آقاازدستشویی بیرون اومدن ونطق کردن:
- کجامیری رها؟!مگه نمی مونی بامن شام بخوری؟!
زرشک!!من بمونم باتوشام بخورم که چی بشه؟!من کیِ توام که بیام باهات شام بخورم؟!ننه اتم یادوس دخترت یاعمت؟!اصلاگذشته ازاین حرفامن لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!اَی!!!خودت بخورلذت ببر.
دستم وبردم سمت دستگیره دروبازش کردم...یهودست رادوین نشست روی دستم!!!
این به چه حقی دستش وگذاشت روی دست من؟!
سرم وبه ستمش چرخوندم که حالاکنارمن وایساده بود...اخمی کردم وچشم غره ای بهش رفتم تادستش وازروی دستم برداره ولی اون بچه پررودستش وکه برنداشت هیچ،همون طورکه دستش روی دستم بود دروبست ودست دیگه اش وگذاشت پشت کمرم!!به سمت آشپزخونه هدایتم کردوگفت:این همه زحمت کشیدی غذادرست کردی اون وخ می خوای شام نخورده بری؟!عمرا اگه بذارم!!
ودر یه چشم بهم زدن دستم وکشیدومن وبردتوآشپزخونه!!انقدمحکم دستم وگرفته بودکه زورم بهش نمی رسیددستم وازتودستش بیرون بکشم.
من وروی صندلی نشوندوبه سمت یخچال رفت...آب ودوغ وماست وترشی وبیرون آوردوگذاشت روی میز...به سمت قابلمه روی گازرفت ونیشش بازشد...روبه من گفت:به به!!بذارببینم چی پختی!!
قطعِ به یقین بادیدن اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چنان دادی سرم میزنه که روح عمه خانوم بابابزرگ خدابیامرز بابای مامانم بیادجلوی چشمم!!!
درحالکه قیافه ام مچاله شده بود،لبخندمصنوعی زدم وگفتم:همچینم خوب نشده ها!!یعنی...
نیشش شل ترشدوگفت:ای بابا!!توچقدشکسته نفسی می کنی!!!من مطمئنم بادیدن این غذاآب ازلب ولوچه ام آویزون میشه...
ودستش وبردسمت درقابلمه تابرش داره!!!
جیغ بلندی زدم وگفتم:نه!!!

رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!
اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.
ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!
چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!
درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!
ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!
نگاهش وازماکارونی برداشت ودوخت به چشمای من...زیرلب غرید:
- این چه شباهتی به ماکارونی داره؟!
پوزخندی زدم وعصبانی گفتم:مگه تونبودی هی می گفتی دست پختت معرکه اس ودوسش دارم وبادیدنش دهنم آب میفته؟!خب پس چراالان داری چرت وپرت میگی؟!گودزیلای بی ریخت این ماکارونیه...ما...کا...رو...نی!!ه شت حرفه...دست پخته منم هست!!حالام اگه می خوای می تونی بخوریش واگرم نمی خوای خب نخوربه درک اسفل السافلین!!
بایه متعجب گفت:من سردرنمیارم...غذای دیروزت به اون خوشمزگی بود ولی ماکارونی امشبت شبیه هرچیزی هست اِلا ماکارونی!!به نظرت این همه تناقض عجیب نیست؟!
نگاهم وازش گرفتم ...به سمت صندلی رفتم وروش نشستم...عصبی وکلافه نگاهم دوختم به یه نقطه نامعلوم وگفتم:چرا عجیبه...خیلیم عجیبه!!اگه تومی ذاشتی دیروزهمه چی و واست توضیح بدم،الان این جوری نمیشد!!مرغی که دیروز خوردی دست پخت من نبودمال ارغوان بود...من حتی بلدنیستم یه سوسیس درست کنم!دیروزم بهت گفتم که دست پختم خوب نیست وبلدنیستم غذادرست کنم ولی تونذاشتی ادامه حرفم وبزنم ودم ازشکست نفسی واین چرت وپرتا زدی!!
به سمت صندلی روبروی من اومدوروش نشست...زل زدتوچشمام وگفت:خب آخه واسه چی غذایی که ارغوان درست کرده بودوبرای من آوردی؟!
توچشماش زل زدم...گفتم:چون ارغوان گفت!!من فکرنمی کردم که کمکم کنی...ارغوانم برای اینکه مثلاتو رونرم کنه غذاپخت وبه من گفت بیارمش برای تو!!می گفت مردا بادیدن غذاتسلیم میشن!!!
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به گلدون روی میز...زیرلب گفتم:من خواستم راستش وبهت بگم ولی خودت نذاشتی!!حالام اصراری ندارم که کمکم کنی...وختی من نمی تونم غذادرست کنم پس توام کمکم نمی کنی دیگه!!
بدون اینکه بهش نگاه کنم ازجام بلندشدم...می خواستم ازخونه اش برم بیرون!دیگه دلیلی برای موندن نداشتم.
داشتم ازکنارش ردمی شدم تاازآشپزخونه برم بیرون که بادستاش مچ دستم وگرفت...بدون اینکه بهم نگاه کنه،گفت:معذرت می خوام...معذرت می خوام که نذاشتم حرفت وتموم کنی وراستش وبهم بگی...معذرت می خوام که مجبورت کردم بیای اینجاو این همه خودت وبه زحمت بندازی!!واسه همه چی معذرت می خوام...من واقعامتاسفم.
ازجاش بلندشدودرحالیکه مچ دستم تودستاش بود،روبروم وایساد...زل زدتوچشمام...به چشماش خیره شدم...بایه لحن متشکرگفت:مرسی بابت اومدنت...بااینکه بلدنبودی غذادرست کنی اومدی وزحمت کشیدی...ممنون!!
لبخندی زدوادامه داد:
- حالام بیامثل دوتاآدم باشخصیت ومتمدن بریم اون غذای مثلا ماکارونی توروبخوریم...
لبخندمصنوعی تحویلش دادم وگفتم:من نمی خورم خودت بخور!!من لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده نمی زنم!!!
بااین حرفم زدزیرخنده وگفت:چی؟!کرمای مریض بدحال رنگ پریده؟!
سری به علامت آره تکون دادم...دستم وکشیدومن وبه سمت صندلی برد...من ونشوندوگفت:شایدتونخوای لب به اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده بزنی ولی من هوس کردم بخورمشون!!
ومچ دستم و ول کردوبه سمت قابلمه غذارفت...یه بشقاب پرواسه خودش ریخت وگذاشتش روی میز..این دیوونه چجوری می خواداین همه کرم وبخوره؟!دیگه بیخیال رفتن شده بودم...دلم می خواست ببینم رادوین چجوری اون غذای مثلا ماکارونی من ومی خوره...اصلامی تونه بخورتش؟!! 
روی صندلی نشست وچنگالش فروکردتوکرما!!
بادیدن اون کرماتوی چنگال،حس بدی بهم دست دادوقیافه ام مچاله شد...ولی رادوین باذوق وشوق چنگال وکردتودهنش!!
باقیافه مچاله ام گفتم:خوردیش؟!
درحالیکه به سختی کرمای تودهنش وقورت می داد وقیافه اش مچاله شده بود،سری به علامت تاییدتکون داد.
قورتشون دادوگفت:مزه اش خیلیم بدنیس...فقط یه ذره شوره...یه ذره هم همچین مزه اش به ماکارونی نمی خوره ولی درکل ازتوبیشترازاین انتظارنمیره...درسطح منگولی تواین دست پخت عالی محسوب میشه!!
دودقیقه مثل آدم رفتارکرده بودا!!!باخودم فکرمی کردم که مثل این جِنتِل منا همه غذاروتاتهش می خوره و حتی به رومم نمیاره که بدمزه اس...بعدازخوردنم بهم میگه فوق العاده بودلیدی!!!
زرشک!!!!!توهمات فانتزیم بخوره توسرم...اصلابه قیافه رادوین می خوره که انقدباشخصیت باشه؟!اونم بامن؟!
اخمی کردم وگفتم:خب نخور...کی مبجورت کرده بخوری؟!
گفتم الان برمی گرده میگه نه بابامن می خوام تاتهش وبخورم ومی خواستم شوخی کنم وخیلیم خوشمزه اس واین حرفاولی برخلاف همه توهمات من،رادوین به سمت پارچ دست بردویه لیوان آب برای خودش ریخت...طبق عادت همیشگیش یه نفس دادبالاوگذاشتش روی میز...لبخندشیطونی زدوگفت:فکرخوبیه!!ارزش خوردن نداره...بیخیال!!
وازروی صندلی بلندشدوازآشپزخونه بیرون رفت.
یعنی تواون لحظه دلم می خواست میزناهارخوری وازپهنابکنم توحلقش!!پسره چلغوزبی ادب!!غذای من ارزش خوردن نداره؟!توغلط کردی باهفت جدوآبادت!!خودت گفتی بیاواسم غذادرست کن...من که می خواستم بگم غذای دیروزکارمن نبوده ولی خوده بی شعورت نذاشتی!!
اخمی روی پیشونیم نشسته بودوبه بشقاب پرازکرم روبروم خیره شده بودم!!
گودزیلای بی رخت اگه نمی خوردی واسه چی این همه ماکارونی ریختی توبشقابت؟!مرض داری؟!!خوشت میادمن وحرص بدی؟!دارم برات رادوین خان!!!
ازجام بلندشدم وخواستم ازآشپزخونه برم بیرون که چشمم خوردبه چیزمیزای روی میز!!دیدم خیلی ضایعس ایناروهمین جوری بذارم وبرم...آب ودوغ وماشت وترشی وگذاشتم تویخچال وتمام ماکارونی توی بشقاب وقابلمه روخالی کردم توسطل آشغال!!این کرمای بدمزه روکی می خوره؟!!همون بهترکه توآشغالی باشن!!
ظرفاوقابلمه روشستم وکلیدخودم ورادوین وگوشیم وازروی اپن برداشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم...انقدخسته بودم که داشتم غش می کردم!!خمیازه ای کشیدم وبه سمت رادوین رفتم که روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بودوتلویزیون می دید.
گفتم:من دیگه دارم میرم...خداحافظ!!
نگاهش وازتلویزیون گرفت ودوخت به من...گفت:چه عجله ایه؟!بودی حالا!!
دوباره خمیازه ای کشیدم وگفتم:خیلی خوابم میاد...دارم ازخستگی میمیرم!!
لبخندی زدوگفت:برای اونم چاره دارم...توبشین روی مبل من میرم دوتاقهوه می ریزم باهم بخوریم...
اخمی کردم وگفتم:آفتاب ازکدوم طرف دراومده مهربون شدی؟!من قهوه دوس ندارم...الانم می خوام برم کپه مرگم وبذارم.
روم وازش برگردوندم وخواستم به سمت دربرم که گوشی رادوین زنگ خورد...زیرچشمی رادوین ومی پاییدم...به صفحه گوشیش نگاهی انداخت وبادیدن اسم طرف یه اخم غلیظ روی پیشونیش نشست...جواب دادوگفت:
- بله؟!!....مگه صدباربهت نگفتم دیگه به من زنگ نزن؟!
وازجاش بلندشدودرحالیکه صحبت می کردبه طرف اتاق رفت...وارداتاق شدودروبست!!
انگارنه انگارکه منه بیچاره اینجام!!مثل بزسرش وانداخت پایین ورفت تواتاقش!!دیگه بی ادبی ازاین بیشتر؟!
اخمی به دربسته اتاقش کردم وخواستم به سمت درورودی برم که صدای دادرادوین بلندشد:
- کی ازت خواست که بیای اینجابه من کادوبدی؟!اصلاکدوم خری آدرس خونه جدیدمن وبه توداده؟!....سعیدغلط کرده باهفت جدوآبادش!!سحرمن اصلاحوصله ات وندارم...من تورونمی خوام!!زوره مگه؟!دیگه نمی خوامت...
به به به!!مثل اینکه سحرخانوم پشت خط تشریف دارن!!!
باشنیدن اسم سحرنیشم شل شدوبی اختیاربه سمت دراتاق رادوین رفتم...گوشم وچسبوندم به دروگوش دادم:
- سحر...یه دیقه زبون به دهن بگیربذارمنم حرف بزنم...من تورونمی بخشم...برای چی بایدببخشمت؟!هان؟؟؟سحردو باره پابرهنه نرورواعصاب من!!چه زری زدی؟!خفه شو بینم...هرروز وهرشب بهم زنگ می زنی،هی واسطه می فرستی وکادوبهم میدی...که چی بشه؟!من دیگه تورونمی خوام...زورکه نیست!!من ازتوبدم اومده سحر...حالم ازت بهم می خوره...این وبفهم.گریه نکن!!دِ بهت می گم انقدزارنزن...من ازت متنفرم ...متنفرم!!!می فهمی؟؟من تورودوس ندارم سحر!!دفعه های قبلم که زنگ زدی همه این حرفاروبهت زدم!!...چی؟!من بیام خواستگاری تو؟!دیگه چی؟؟؟امردیگه ای نداری؟من اگه یه روزی ازدواج کنم بایه دخترازدواج می کنم نه یه زنی مثل تو ؟!زنی که بایکی دیگه...(واین جمله اش وادامه ندادوعصبی ترازقبل دادزدSmileشریکمی درست،مدیرعامل شرکتمی درست،نصف سهام اون شرکت مال توئه درست،بهت مدیونم درست ولی این وبدون سحراگه یه باردیگه فقط یه باردیگه جلوی راهم سبزبشی،بهم زنگ بزنی یاپیغام پسغام بفرستی قیدآبرو واعتبارم ومی زنم ومی گیرمت زیرمشت ولگد!!...من تابه حال دست روهیچ دختری بلندنکردم ولی اگه بخوای بیشترازاین اذیتم کنی قاطی می کنم!!البته توکه دیگه دخترنیستی...
ورادوین ساکت شد...انگارداشت به حرفای سحرگوش می داد..ولی من. نمی تونستم بشنوم سحرچی داره میگه...چنددقیقه ای رادوین ساکت بودوفقط گوش می دادولی یه دفعه بازآتیشی شدودادزد:
- پول؟!پولت ومی خوای؟؟داری منت سرمن میذاری؟؟؟شده شرکت ومی فروشم تاپول توروبدم!!دلم نمی خوادزیردین توباشم...حالاهم بیشترازاین حوصله گوش کردن به چرندیات توروندارم...دیگه ازفردانمی خوادبیای شرکت!!اون شرکت به مدیرعاملی مثل تونیازی نداره...پولتم بهت میدم.فقط یه هفته بهم وقت بده!!
ودیگه حرفی نزد...فکرکردم این بارم داره به حرفای سحرگوش میده واسه همینم گوشام وتیزترکردم تاشایدبشنوم سحرچی میگه ولی دیگه هیچ صدایی نمیومد!!وا...یهوچی شدجفتشون خفه خون گرفتن؟!
گوشم وچسبونده بودم به دروتمام تلاشم ومی کردم تاشایدیه صدایی بشنوم امادریغ ازیه زمزمه!!
یهودراتاق بازشدورادوین توچهارچوب درقرارگرفت!!!هول کردم وسیخ روبروش وایسادم!
اخم غلیظی روی پیشونیش بود...سرش وخم کردسمت من وخیره شدتوچشمام...زیرلب گفت:داشتی به حرفام گوش می کردی؟!
تک سرفه ای کردم وگفتم:معلومه که نه!!
پوزخندی زدوگفت:کاملامشخص بود!!!
وروش وازم برگردوندوبه اتاقش برگشت ولی این باردروبازگذاشت.
روی تخت نشست وباانگشتاش شقیقه اش وفشارداد...نفس عمیقی کشیدوچشماش وبست.
داشتم ازفوضولی میمردم!!خیلی دلم می خواست بدونم سحرچیکارکرد که رادوین انقدباهاش بده!!ولی مطمئن بودم اگه ازش بپرسم ازوسط نصفم می کنه!!
پس خفه خون گرفتم ویه قدم به داخل اتاق برداشتم...نگاهم ودورتادوراتاق چرخوندم وهمه چیزوزیرنظرگرفتم...یه تخت دونفره،یه آینه قدی ویه لپ تاپ روی میز...این اتاق که مال رادوین نیست...احتمالااتاق خواب محتشم وزنش بوده که تخت دونفره داره!!
همین جوری داشتم همه جارودیدمی زدم که نگاهم روی گیتاری که روی تخت بود ثابت موند!!گیتار؟!رادوین گیتارداره؟؟این گودزیلا گیتارمی زنه؟!نه بابا؟!!نکنه صدای سازی که اون شب توحیاط میومد،مال رادوین خره بود؟!!جانه من؟؟
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید:
- توبلدی گیتاربزنی؟!
بااین حرفم چشماش وبازکردونگاهش ودوخت به من...بایه صدای خفه گفت:آره...
نیشم تابناگوش بازشدوباذوق به سمت رادوین رفتم!!کنارش روی تخت نشستم ودستم ودرازکردم وگیتاروازروی تخت برداشتم...خیلی گیتارزدن و دوس داشتم ولی هیچ وقت دنبالش نرفته بودم تایادبگیرم...باذوق وشوق سیماش ولمس می کردم وباشنیدن صداشون نیشم شل می شد!!
انقدباسیمای گیتار وررفتم که رادوین گفت:بسه بابا...پدراون گیتاربدبخت من ودرآوردی.
وتویه چشم به هم زدن گیتاروازم گرفت وگذاشتش کنارخودش...
بچه پرروی خسیس!!حالامثلاچی میشه من یه ذره به سیمای گیتارت دست بزنم؟!ایش!!
ناخواسته اخمی روی پیشونیم نقش بسته بود!!به دیوارروبروم خیره شدم ورفتم توفکر...
رادوین چراباسحراونجوری رفتارمی کنه؟!مگه سحرمدیرعامل شرکتش نیست؟!مگه خودش نگفت که نصف سهام اون شرکت مال سحره؟!پس چرا اینجوری سرش دادمی زنه وسحرم هیچی نمی گه؟!یعنی سحرواقعادخترنیست؟!یعنی دورازچشم رادوین که دوست پسرشه،بایکی دیگه...؟!!
به قیافش نمی خورداین کاره باشه...درسته یه ذره همچین جلف بودولی بهش نمی خورد ازاوناش باشه!!!
نگاهم وازدیوارروبروم گرفتم ودوختم به رادوین...کلافه وعصبی زل زده بودبه یه نقطه نامعلوم...بدجورتوفکربود!! خیلی دلم می خواست دلیل سردرگمی رادوین وبدونم وبفهمم سحرکیه وچرا رادوین ازش متنفره ولی می دونستم که اگه ازش بپرسم بهم هیچی نمی گه...این رادوینی که کنارم نشسته همون گودزیلای بی ریخت دختربازشلخته اس که قبلابودوهیچ تغییرم نکرده!!!
ازجام بلندشدم وروبه رادوین گفتم:من دیگه میرم...خداحافظ!!
هیچی نگفت...هیچی!!حتی ازجاش بلندنشدبدرقه ام کنه!!پسره بی ادب اصلامهمون نوازی بلدنیست...ازساعت 7 تاالان عین کلفت دارم کار میکنم اون وقت حالاکه دارم میرم حتی حاضرنیست بیادتادم درخونه خودش بدرقه ام کنه!!!
نگاهی بهش انداختم...هنوزم زل زده بودبه همون نقطه قبلی وتوفکربود!!اصلاگمون نکنم شنیده باشه من چی بهش گفتم!!!
مرده شورت وببرن که هم کَری هم بی ادب هم شلخته!!!
روم وازش برگردوندم وازاتاق خارج شدم...به سمت در رفتم وازخونه اش بیرون اومدم!!!
خسته وکلافه به سمت خونه خودم رفتم ودروبازکردم...مانتو و مقنعه ام ودرآرودم وشوتشون کردم روی مبل وگوشی وکلیدارو هم روی میزانداختم...به سمت اتاق رفتم روی تخت ولوشدم...چشمام وبستم وبه ثانیه نکشیدکه خوابم برد...
×
**********
روزبعدخسته وکوفته به خونه خودم رفتم ولباسای دانشگاهم وعوض کردم...یه شلواراسپرت مشکی پوشیدم بایه تونیک توسی...یه شال مشکیم انداختم سرم وگوشی وکلیدخونه خودم وخونه رادوین وبرداشتم واز خونه خارج شدم...
ای توروحت رادوین خره...توکه دیشب دیدی دست پختم چقدافتضاحه...خب همون دیشب بهم می گفتی دیگه نمی خوادبیای واسم غذادرست کنی.منم شیک ومجلسی می گفتم باشه وهمه چی تموم می شد!!نه من هرروزبعدازدانشگاه مثل کلفتامیومدم واست غذادرست کنم ونه تومجبورمی شدی به من کمک کنی!!
به سمت خونه رادوین رفتم وکلیدوانداختم توقفل ودروبازکردم...کفشام ودرآوردم و واردخونه شدم...چشمام روی یه جفت چشم عسلی ثابت موند!!منقل به دست جلوی آشپزخونه وایساده بودوبه من نگاه می کرد.
این اینجاچه غلطی می کنه؟!مگه قرارنبود الان شرکت باشه ومن بیام واسش غذابپزم؟!
رادوین لبخندی زدوگفت:سلام برخانوم کوزت!!
اخمی کردم وگفتم:علیک سلام...
باچندتاقدم بلندفاصله بینمون وطی کردوروبروم ایستاد...شیطون گفت:من موندم توباچه اعتمادبه نفسی امشبم پاشدی اومدی خونه ام تا واسم غذابپزی!!
اخمم غلیظ ترشدوعصبی گفتم:ناراحتی میرم.
وروم وازش برگردوندم وخواستم ازخونه خارج بشم که مچ دستم وگرفت...
صداش وازپشت سرم شنیدم:
- توچقدزودناراحت میشی دختر!!شوخی کردم...شوخیم سرت نمیشه؟!
- دستم و ول کن...
مچ دستم ومحکم ترفشاردادوگفت:میشه بمونی؟!
این چی گفت؟!بمونم که سنگ قبرتو روباهم بشوریم؟؟؟مگه دیوونه ام خونه توبمونم پسره چلغوز؟؟
به سمتش چرخیدم وباتعجب زل زدم توچشماش!!
تعجبم وکه دید دوباره شیطون شدوگفت:چیه؟؟همچین نگام می کنی که انگاربهت پیشنهادرفاقت دادم!!فقط ازت خواستم پیشم بمونی تاباهم شام بخوریم...امروزرفتم جیگرخریدم الانم دارم توبالکن کبابشون می کنم...تنهایی بهم نمی چسبید.توام که توخونه ات تنهایی گفتم بیای باهم بخوریم...(روش و ازم برگردوندودرحالیکه به سمت بالکن می رفت،ادامه دادSmileحالااگه نمی خوای اصراری نیست...خودم همش ومی خورم... نوش جونم!!!
و واردبالکن شد...
این گفت جیگر؟؟؟وای خدامن خیلی وقته جیگرنخوردم...خب نخوردی که نخوردی!!کاردبخوره به اون شکمت!!!بیخیال جیگرباباآبروی خودت وجلوی این رادوین گودزیلانبر...چی میگی تو؟؟من دلم جیگرمی خواد.حالابرامم فرقی نمی کنه که رادوین بخوادبهم جیگربده یاهرکس دیگه!!
پیش به سوی جیگر!!!!
انقدهوس جیگرکرده بودم که برام مهم نبودممکنه آبروی نداشته ام جلوی رادوین بره ورادوین من وضایع کنه...من تواون لحظه فقط دلم جیگرمی خواست!!
باقدمای کوتاه به سمت در بالکن رفتم...باد به پرده دربالکن می خوردو اون وبه حرکت درمیاورد...پرده روکنارزدم ونگاهم افتادبه رادوین که توی منقل ذغال ریخته بودوسعی داشت آتیش روشن کنه.
نگاهش که به من افتادلبخندی روی لبش نشست...روی منقل خم شدودرحالیکه شعله کوچیکی وکه درست کرده بودو فوت می کرد،گفت:چی شد؟؟توکه می خواستی بری!!
هیچی نگفتم...یعنی چیزی نداشتم که بخوام بگم!!به سمت چهارپایه کوچیکی رفتم که توی بالکن بود...بلندش کردم وگذاشتمش کنارمنقل...روش نشستم وخیره شدم به شعله کوچیکی که باتلاشای رادوین روبه بزرگ شدن بود!!
چنددقیقه ای طول کشیدتارادوین آتیش درست کردوذغالاآماده شدن...روبه من گفت:من برم جیگراروبیارم تاباهم بزنیم بربدن!!
وازبالکن خارج شد...
رادوین که رفت،ازجام بلندشدم وبه سمت نرده رفتم...بهش تکیه دادم ونگاهم ودوختم به آسمون.ماه وستاره هاقشنگ ترازهمیشه کنارهم قرارگرفته بودن وزیبایی آسمون ودوچندان می کردن...نگاهم روی ماه ثابت موند...کامله!!قشنگ وپرنور...نمی دونم چی شدکه یادتولداشکان افتادم...شب تولداشکانم ماه کامل بود!!شب قشنگی بود...یادمسخره بازیای آرش ورقصیدنش که افتادم،لبخندی روی لبم نشست...یادچهره خندون اشکان افتادم.چقداون شب شادبود...لبخندروی لبش برای یه لحظه ام محونمی شد...
کی دوباره می تونم داداشم وببینم؟؟دلم واسش تنگ شده...کاش اینجابود...کاش هیچ وقت این اتفاقانمیفتادواشکان ازپیشم نمی رفت...دلم برات تنگ شده داداشی...دلم واسه آغوش گرمت تنگ شده...واسه مهربونیات...واسه لبخندای قشنگت...واسه رهاگفتنت!!حاضرم تمام دنیام وبدم فقط یه باردیگه بیای پیشم وصدام کنی...دلم واسه صدات تنگ شده اشکان!!کاش اینجابودی وصدام می کردی...
اشک توچشمام جمع شده بود...ماه وستاره هاروازپشت پرده اشکم تارمی دیدم...
صدای زنگ گوشیم من وازفکربیرون کشید...دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...گوشیم وازجیبم بیرون آوردم وبه صفحه اش نگاهی انداختم...شماره آشنانبود...کدشماره اش مال لندن بود!
ازفکراینکه بابااینابهم زنگ زدن،لبخندی روی لبم نشست ودکمه سبزوفشاردادم...صدای خسته وناراحت اشکان توی گوشم پیچید:
- سلام...
باشنیدن صدای ناراحتش بغض کردم...
باصدایی که ازته چاه میومد،گفتم:سلام داداشی گلم...خوبی اشکانی؟؟
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:نه...خوب نیستم رها...نیستم...خیلی وخته که دیگه خوب نیستم...
صدای پربغض اشکان باعث شدکه چشمام پراز اشک بشه...گفتم:چراقربونت بشم؟؟مگه رهامرده که داداشش ناراحته؟؟
یه صدای مبهم توی گوشی می پیچید...انگارصدای گریه بود...یه گریه باصدای آروم!!انگاراشکان داشت گریه می کرد...
ازتصوراینکه اشکان داره گریه می کنه،اشکم جاری شد...گفتم:اشکانی داری گریه می کنی آجی؟؟
درحالیکه صداش می لرزیدگفت:خسته ام رها!!حالم بده...دلم برات تنگ شده...کاش بودی...کاش اینجابودی...کاش پیشم بودی ومن وبغل می کردی...دلم واسه آغوشت تنگ شده رها!!دلم یه شونه می خوادکه سرم وبذارم روش وبزنم زیرگریه...رهاچرانیستی؟؟ کجایی رها؟؟
ودیگه نتونست ادامه بده وصدای هق هق گریه اش توی گوشی پیچید...
اشکام بی اَمون می باریدن...باصدای لرزونم گفتم:دل منم برات تنگ شده داداشی...گریه نکن اشکان...توروخداگریه نکن...
نفس عمیقی کشیدوپربغض گفت:رها...حال ساراخوب نیست...شیمی درمانیش وشروع کرده...(هق هق گریه اش به گوشم خورد...)رهانمی دونی چه حالی داشتم وختی بادستای خودم موهای خوشگلش ومی زدم...ساراتموم زندگیه منه!!خداداره زندگی من وازم می گیره!!ناراحتی ساراروکه می بینم داغون میشم رها...دارم ذره ذره جون میدم آبجی کوچولو!!چرا نیستی ببینی داداشت داره میمیره رها؟؟کجایی؟؟رهادارم میمیرم...رهامن دیگه نمی تونم ادامه بدم...اگه ساراچیزیش بشه یه روزم صبرنمی کنم...تیغه ورگ من!!تمومش می کنم این زندگی لعنتی و!!
ودیگه ادامه نداد...صدای نفسای بریده بریده اش توی گوشی می پیچید...
صورتم ازاشک خیس شده بود...به هق هق افتاده بودم.
بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان چی داری میگی؟؟ساراهیچیش نمیشه...قربون اون اشکات برم گریه نکن...مرگ رهاگریه نکن اشکان!!... می دونی که چقددوست دارم!!چجوری دلت میادبگی خودت ومی کُشی؟؟به خداقسم می خورم اشکان...دارم به خداقسم می خورم توبری منم دیگه اینجانمی مونم...منم میام پیش تو!!طاقت ندارم یه روزبدون توزندگی کنم!!الانم اگه می بینی این همه مدت بدون تو دووم آوردم،فقط به یه چی دل خوش بودم که سرٍپانگهم داشته...به اینکه توهنوزهستی...به اینکه داری یه جایی دورترازمن نفس میکِشی!!اگه این دلخوشی وهم ازم بگیری دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم...
صدای هق هق گریه هاش داشت دیوونه ام می کرد...صدای خسته اش توی گوشم پیچید:
- رها...حالم بده...حالم خیلی بده!!نمی تونم جلوی مامان وباباوساراگریه کنم...این بغض لعنتی وقورت میدم ولبخندمی زنم ولی تاکی؟؟تاکی می تونم همه چی وتوخودم بریزم ودم نزنم؟؟!من خسته ام رها...خسته ام...
- مگه توداداش اشکان من نیستی؟؟هان؟؟مگه توهمون اشکانی نیستی که همیشه بهم می گفت مشکلات هرچقدم بزرگ باشن خداازشون بزرگتره؟؟حرفای خودت یادت رفته؟؟اگه دوباره بخوای گریه کنی باهات قهرمیشما!!گریه نکن داداشی...گریه نکن قربونت برم...خداهست!!مواظبته...داره نگاهت می کنه...ببینش!!بببین داره هق هق گریه ات ومی شنوه...داره اشکات ومی بینه اشکانی!!مردباش...مثل کوه محکم باش...می دونم تحمل کردن این وضعیت سخته ولی تواشکانی...توداداشی منی!!توباهمه فرق داری اشکان...به خاطرسارادووم بیار...به خاطرمامان...به خاطربابا...به خاطرمنی که انقددوسِت دارم!!هروخ دلت گرفت من هستم...هروخ خواستی پیش یکی دردودل کنی من هستم داداشی!!رهاکه نمرده...هروخ بغض گلوت وگرفت بهم زنگ بزن...من تاتهش پات وایسادم داداشی!!
خلاصه یه عالمه حرف زدیم ودردودل کردیم...کلی گریه کردیم...اشکان ازسختیاش گفت...ازحال بدسارا...ازگریه های مامان...ازناراحتی های بابا...ازهمه چی گفت...ولی من هیچی نگفتم...ازتنهاییام واسش نگفتم...ازغصه هام واسش نگفتم...اشکان به اندازه کافی دردداشت...به من زنگ زده بودتادردودل کنه نه اینکه دردودل بشنوه وغصه هاش زیادتربشه!!
بالاخره ازاشکان خداحافظی کردم وگوشی وقطع کردم...
خیلی گریه کرده بودم ولی هنوزبغض توی گلوم آزارم می داد...عین یه تیغ توی گلوم مونده بود...احساس خفگی می کردم...خدایاکی همه چی درست میشه؟؟کی این تنهاییاتموم میشه؟؟ کی دردا و مشکلات تموم میشه؟؟کی لبخندمی شینه رولبامون؟؟
اشک ازچشمام جاری می شد... به هق هق افتادم...نفس کم آورده بودم...صدای هق هق گریه هام سکوت بالکن ومی شکست...انگاریادم رفته بودتوخونه رادوینم وممکنه صدای گریه کردنم وبشنوه!!شایدم یادم نرفته بود...اصلابرام مهم نبودکه صدای گریه هام وبشنوه یانه!!من همیشه جلوی رادوین مغروربودم وهیچ وقت جلوش گریه نکردم...جلوش ضعیف نبودم ولی این دفعه دیگه نمی تونم قوی باشم...حالم بده!!آره...من ضعیفم...خیلیم ضعیفم!!دلم تنگه...بغض کردم...حالم بده!!
بادسردی وزیدکه باعث شدازسرمابه خودم بلرزم...امادیگه سردی هواهم برام مهم نبود...توهمون هوای سردموندم واشک ریختم...به آسمون چشم دوختم...باچشمای اشکیم به ماه خیره شده بودم واشک می ریختم...
نمی دونم چقدگذشت ومن چقدگریه کردم ولی بعدازیه مدت یه کت روی شونه هام جاگرفت...باتعجب سرم وبه عقب چرخوندم وبارادوین چشم توچشم شدم...
لبخندمهربونی بهم زدوکنارم وایساد...به نرده تکیه دادوزل زدبه روبروش...
حتی سعی نکردم اشکم وکناربزنم ودیگه گریه نکنم...سیل اشکام صورتم وخیس کرده بودن وهق هق گریه هام توفضامی پیچید...برام مهم نبودکه رادوین درموردم چه فکری می کنه وممکنه که بعدامسخره ام کنه...هیچی برام مهم نبود...فقط دلم می خواست اشک بریزم وخالی بشم.
نگاهم و ازرادوین گرفتم ودوختم به آسمون...
صدای آروم رادوین به گوشم خورد:
- تاحالافکرمی کردم که اشکان دوس پسرته...
بین اون همه اشک یه لبخندروی لبم نشست... رادوین بیچاره تا الان فکرمی کرده که اشکان دوس پسرمه!!! امامن چرا دارم لبخندمی زنم؟!درشرایط عادی اخم می کردم ودادوبیداد راه مینداختم که چرارادوین به حرفام گوش کرده وفال گوش وایساده ولی این باربادفعه های قبل فرق داشت...به این فکرنمی کردم که کسی که کنارمه رادوینه...همونی که ازش متنفرم...همونی که باهاش لجم...رادوین گودزیلای شلخته شکموی دخترباز!!
باصدای پربغضی گفتم:اشکان داداشمه...بهترین داداش دنیا...
- خیلی دوسش داری؟؟
- خیلی بیشترازخیلی...
زیرلب گفت:برای چی رفته لندن؟؟دایی چیزی به من نگفت...فقط گفت خونواده ات واسه یه مشکل رفتن خارج...چراتوروباخودشون نبردن؟؟
نفس عمیقی کشیدم ودهن بازکردم...گفتم...ازهمه چی...ازسرفه های سارا،ازعلائم سرطانش،ازاون شبی که اشکان دیراومدخونه،ازاعتصابش،از شبی که باهام حرف زد،ازگریه هاش،ازرفتن خونواده ام...ازهمه چی گفتم...دلیل نرفتنمم براش گفتم...
اشک می ریختم ومی گفتم...نمی دوم چم شده بود...نمی دونم چرااین چیزاروبه رادوین می گفتم...خیلی وقت بودهمه چی وتودلم ریخته بودم...خیلی وقت بودبغضم وقورت داده بودم ولبخندزده بودم...خیلی وقت بودتظاهربه خوب بودن می کردم درحالیکه حالم بدبود...خیلیم بدبود!! این حال بدم باعث شدکه بارادوین دردودل کنم...بارادوین...گودزیلای شکموی دختربازخودشیفته!!
بعدازاینکه حرفام وزدم،نگاهم ودوختم به چشمای عسلی رادوین...زیرلب گفتم:نمی دونم چرا این حرفاروبه توزدم...چراباهات دردودل کردم؟؟چراباتو؟؟نمی دونم...
نگاهم وازش گرفتم ودوختم به آسمون...نفس عمیقی کشیدم وباپشت دستم اشکام وپاک کردم...خالی شده بودم...حس خوبی داشتم...بعدازاین همه مدت بالاخره یکی پیداشدکه حرفای دلم وبهش بزنم...کی فکرش ومی کردکه یه روزی من بارادوین گودزیلادردودل کنم؟؟
- رها...
صدای رادوین من وبه خودم آورد...نگاهم ودوختم به چشماش ومنتظرموندم تاحرفش وبزنه.
لبخندمهربونی روی لبش بود...لبخندی که ازرادوین بعیدبود!!
بالحن مهربون وآرامش بخشی گفت:سخته...تنهایی،دلتنگی،ای ن همه غم وغصه روبه دوش کشیدن سخته!!همه ایناسخته...تحمل کردن این همه سختی کارهرکسی نیست ولی توام هرکسی نیستی!!تورهایی...رهاشایان! همون دخترپررو وشیطون وحاضرجوابی که من می شناسم...دختری که هیچ وخ ضعیف نیست...خودت باش رها!!مثل همیشه محکم وقوی!!پای همه مشکلاتت وایساوزانونزن...
این رادوینه؟؟نه خدایی این رادی خره اس؟؟جانه من؟؟!!پس چرا انقدفسلفی حرف می زنه؟؟این به من گفت قوی ومحکم؟؟
باتعجب بهش زل زده بودم...لبخندش وپررنگ ترکردوشیطون گفت:چیه؟؟به قیافه من نمی خوره ازاین حرفام بلدباشم؟!
سکوت کردم وچیزی نگفتم...
خنده ای کردوگفت:انقدسرگرم حرف زدن شدیم که یادمون رفت جیگربخوریم!!بریم بزنیمشون بَر بدن...
وچشمکی بهم زدوبه سمت منقل رفت...سیخای جیگرو روی منقل گذاشت وبا بادبزن شروع کردبه بادزدنشون...
منم ازنرده فاصله گرفتم وبه سمت چهارپایه رفتم وروش نشستم...بادسردی وزیدکه باعث شد کت رادوین وبیشتربه خودم بپیچم...دستام وتوی جیب کت فروکردم تاگرم بشم.
نگاهی به رادوین انداختم که یه تی شرت تنش بود...گفتم:نمیری یه چیزی بپوشی؟؟سردت نیست؟؟
لبخندکم جونی زدوگفت:نه..هواخوبه!!
وچشماش ودوخت به جیگرای روی منقل...بادبزن به دست روی منقل خم شده بودوجیگراروبادمی زد...یه سمتشون که درست شد،سیخاروبرعکس کرد...
توطول این مدت هیچ حرفی نزدیم...یه سکوت طولانی بینمون حاکم بود...
تااینکه بالاخره جیگرادرست شدن...رادوین همه سیخارو توی سینی گذاشت که کنارمنقل بود...یه سیخ جیگروبه سمتم گرفت وگفت:بزن تورگ ببین آق رادوین چه جیگری کباب زده!!
جیگروبه دستم دادوبی هیچ حرفی ازبالکن بیرون رفت!!!
وا!!!این چرارفت بیرون؟؟این همه جیگرومن می خوام کوفت کنم؟؟تنهایی؟؟اصلااین رادی خره کدوم گوری رفت؟؟
بی حوصله وکلافه چشم دوختم به سیخ توی دستم ویه جیگروازتوی سیخ بیرون کشیدم...گذاشتمش تودهنم.مزه اش فوق العاده اس!!!این رادی خره هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!!
دستم ودرازکردم سمت سیخ تایه جیگردیگه بردارم که نگاهم روی چشمای رادوین ثابت موند....گیتاربه دست توچهارچوب دروایساده بود.
لبخندی بهم زدوبه سمتم اومد...روبروی من روی زمین نشست...
بامسخره بازی گفت:آهنگ درخواستی چی می خوای واست بزنم؟؟
این چی گفت؟؟می خوادواسه من آهنگ بزنه؟؟رادوین؟؟نه بابا؟؟؟!!این چرایه دفعه انقدمهربون شده؟؟
سکوتم وکه دیداخم مصنوعی کردوگفت:آهنگ درخواستی نبود؟؟من وباش دارم ازکی می پرسم!!ازیه منگول مثل توکه نمیشه انتظارداشت آهنگ درخواستی داشته باشه!!
بااین حرفش مطمئن شدم رادوینه!!!دودقیقه نمی تونه مثل یه آدم باشخصیت وباادب رفتارکنه...دوباره شدهمون رادی گودزیلای دخترباز!!
اخمی بهش کردم که باعث شدیه لبخندشیطون روی لبش بشینه...گیتاروروی پاش گذاشت وجاش وتنظیم کرد...انگشتاش وروی سیماگذاشت وشروع کردبه گیتارزدن...همراه باآهنگم می خوندومسخره بازی درمیاورد:
واویلا لیلی
واویلا لیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
تو لیلی من مجنون
تو شادی من دل خون
ز خیمه قلبت 
مکن من و بیرون
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

ماشالا
الو آه آه

انقدبامزه می خوندوادادرمیاوردکه ازخنده روده برشده بودم!! 
واویلا بر من 
کشتی من و از سر
واویلا بر تو
بخون شبی با من
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
موهات و افشون کن
من و پریشون کن
مبادا یک شب در هو*سی باشی
مبادا روزی مال کسی باشی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی
واویلا لیلی
دوست دارم خیلی

واویلالیلی-شهرام شب پره

آهنگ که تموم شد،دستش وبردسمت دهنش ودوسه تاسوتم زد!!
خیلی باحال بود!!اصلاغیرقابل توصیفه...وقتی داشت آهنگ می خوندلب ولوچه اش وکج وکوله می کرد،چشماش وچپ می کرد،نیشش تابناگوشش بازبود!!وای خدایاقیافه رادوین تواون حالت خیلی بامزه وخنده داربود!!
ازبس خندیده بودم دلم دردگرفته بود...اشک ازچشمام جاری شده بود!!دستی به چشمام کشیدم واشکم وپاک کردم...بریده بریده گفتم:وای...خیلی باحالی...وای خدا...رادی خیلی باحالی!!
لبخندشیطونی زدوگفت:باحال که هستم...خوش قیافه هم هستم...خوش تیپم هستم...جذابم هستم...خلاصه همه چی تمومم!!ایناروخیلیابهم گفتن یه چیزجدیدبگو!!
چیش!!!دوباره رفت روی فازخودشیفتگی!!خدایااین بشرچرا انقدخودش ودوس داره؟؟
لبخندروی لبم محوشد...اخمی کردم وزیرلب غریدم:
- خودشیفته شلخته کثیف شکموی گودزیلا!!
خنده ای کردوگفت:آخرشم من نفمیدم تو واسه چی بهم میگی گودزیلا!!اصلاگودزیلایعنی چی؟؟
- یه آدمی مثل تونمونه کامل گودزیلاس!!
باخنده گفت:آخه کجایِ من شبیه گودزیلاس؟؟
- همه جات!!گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که خیلیم خودشیفته اس وباظاهرخوبش دختراروخرمی کنه وبعد(دستام وبه سمتش درازکردم وبلنددادزدم پِخ!!!)می خورتشون!!
زدزیرخنده...بین خنده هاش گفت:این و ازخودت درآوردی؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:پس چی فکرکردی؟؟محصول انفرادیه!!!خودم بافکروخلاقیت خودم ساختمش...
لبخندشیطونی زدوبامسخره بازی گفت:خانوم خلاق دیدی بالاخره خودتم اعتراف کردی که من خوش قیافه وخوش تیپم؟؟
اخمی کردم وگفتم:من اعتراف کردم؟؟کِی؟؟!!
اخم مصنوعی کردوگفت:خودت الان گفتی گودزیلایه موجودخوش قیافه وخوش تیپه که...
پریدم وسط حرفش:
- شمااون خوش قیافه وخوش تیپ وازاول جمله من لاک غلط گیربگیر!!
لبخندشیطونی زدوگفت:لاک غلط گیرم تموم شده...
- خطش بزن!!
لبخندش پررنگ ترشدوشیطون گفت:خودکارمم رنگ نمیده!!
لبخندشیطونی زدم وگفتم:بروازسحرجون بگیر!!اون حتمابهت میده...
اسم سحرکه اومد،اخمای رادوین رفت توهم...لبخندروی لبش محوشدونگاهش وازم گرفت ودوخت به جیگرای توی سینی...
ای بابا!!حالامگه من چی گفتم که این انقددِپ شد؟؟این رادوین دیوونه چراهروقت اسم سحرومی شنوه میره توهپروت؟؟؟دیوونه اس بابا!!
نگاهم ودوختم به چشماش وزیرلب گفتم:جیگراسردشدن...نمی خوری؟؟
بااین حرفم انگاربه خودش اومد!!
بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:چرا...
ولی حتی دستش وهم به سمت جیگرای توی سینی نبرد!!
بااخمای درهم رفته اش زل زدبه چشمای من.
زیرلب گفت:توازسحرچی می دونی؟؟چی می دونی؟؟هان؟؟هیچی نمی دونی...هیچی!!
ونگاهش وازم گرفت...کلافه وعصبی ازجاش بلندشدوبه سمت نرده رفت...به نرده تیکه دادوخیره شدبه روبروش...دستاش وتوی جیب شوارش فروکردونفس عمیقی کشید.
این چرااین شکلی شد؟؟خب مگه من چی گفتم؟؟یعنی انقدازسحربدش میادکه باشنیدن اسمش اینجوری قاطی می کنه؟؟!!آخه واسه چی ازش متنفره؟؟
این سوالاتوسرم رژه می رفتن وحس فوضولیم وتحریک می کردن ولی می دونستم که اگه ازرادوین بپرسم چیزی بهم نمیگه وفقط خودم وضایع می کنم!!اصلابی خیال بابا...به من چه؟!
نگاهم واز رادوین گرفتم ودوختم به سیخ جیگرتوی دستم...
دیگه میلی به خوردن نداشتم!!رادوین این همه زحمت کشیدولی خودش لب به جیگرنزد..منم دیگه اشتهاندارم!!
سیخ جیگرو توی سینی گذاشتم وازجام بلندشدم...زل زدم به رادوین که هنوزم تو سکوت خیره خیره به آسمون نگاه می کرد...
بادسردی اومدکه رادوین به خودش لرزید...دلم براش سوخت!!آره دلم واسه رادوین گودزیلاسوخت...بیچاره کتش وداده به من اون وقت خودش فقط یه تی شرت تنشه!!گناه داره...هواسرده سرمامی خوره!!درسته من باهاش بدم ولی اون امشب باهام خوب بود...به دردودلام گوش کرد...دردودلایی که خیلی وقت بودتوی دلم تَل انبارشده بودن!!رادوین باآهنگ خوندن ومسخره بازیاش سعی کرده بودمن وبخندونه ودلم وازغم وغصه دورکنه...نمی تونم این مهربونیاش ونادیده بگیرم...گرچه هنوزم همون گودزیلای شکموی شلخته دختربازسابقه!!
فاصله بینمون وباقدمای کوتاهی طی کردم وپشتش وایسادم...کت وازتنم درآوردم وانداختمش روی شونه های رادوین!!
بااین حرکتم سرش وبه سمتم چرخوند...نگاهش تونگاهم گره خورد...
نگاهم وازش گرفتم وسرم وانداختم پایین... دلم نمی خواست به چشماش زل بزنم وازش معذرت بخوام...غرورم بهم اجازه نمیداد!!
درحالیکه باریشه های شالم بازی می کردم،گفتم:ببخشید...من نمی خواستم ناراحتت کنم...نمی دونستم که شنیدن اسمش انقدناراحتت می کنه!!معذرت...
پریدوسط حرفم:
- مهم نیس...
سرم وبالاآوردم وبه چشماش خیره شدم...لبخند مهربونی روی لبش نشست...
لبخند زدم...برای اینکه بحث وعوض کنه گفت:راستی کی کارای پایان نامه ات وشروع می کنی؟؟
- نمی دونم..هروخ توبگی!!
- ازفرداشب شروع می کنیم...
- باشه...(خمیازه ای کشیدم وادامه دادمSmileمن دیگه برم...
باتعجب گفت:کجا؟؟(وبه جیگرااشاره کردوادامه دادSmileتوکه هیچی نخوردی!!
- نمی خورم اشتهاندارم!!الانم خیلی خسته ام...دارم میمیرم ازخستگی!!
دوباره شیطون شدوگفت:ای بابا!!توچراهمش خسته ای وخوابت میاد؟؟یه بارگفتم دوباره هم بهت میگم...دیگه کم کم بایدبه این وضع عادت کنی...چون حالاحالاهابایدآشپزی کنی کوزت جون!!!
اخمی کردم وگفتم:به من نگوکوزت جون!!درضمن امشب یه دستی به سروگوش این بازارشامت بکش تاوختی منه بیچاره میام واست غذادرست کنم جاواسه تکون خوردن داشته باشم!!
پوزخندی زدوگفت:همچین میگی میام واست غذادرست کنم که آدم فکرمی کنه می خوای قورمه سبزی بپزی!!ته تهش تلاشت وبکنی می تونی یه نیمروی آبکی بدمزه شور درست کنی دیگه...
اخمم وغلیظ ترکردم وعصبی گفتم:ازکجامی دونی نمی خوام قورمه سبزی درست کنم؟؟
چشای رادوین شده بودقدوتاسکه 50 تومنی...باتعجب گفت:جونه من بااین دست پخت توحلقت می خوای قورمه سبزیم درست کنی؟؟بابااعتمادبه سقفت من وکشته!!
- معلومه که درست می کنم...حالاببین!!
رادوین لبخندشیطونی زدوشونه ای بالاانداخت...گفت:می بینیم!!
پشت چشمی واسش نازک کردم وگفتم:قورمه سبزی درست کردن من شرط داره!!
خونسردگفت:چه شرطی؟؟
- بایدخونه ات وتمیزکنی!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:باشه...پس من خونم وتمیزمی کنم به شرط اینکه توقورمه سبزی بپزی...باشه؟؟
سری تکون دادم وگفتم:باشه...
لبخندروی لبش جاش ودادبه یه پوزخند...گفت:بدشرطی بستی خانوم شایان!!توکه ازپس یه ماکارونی برنمیای،می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟
توچشماش خیره شدم ومحکم وقاطع گفتم:می پزم...حالاببین!!
وروم وازش برگردوندم وبه سمت دربالکن رفتم...صدای رادوین ازپشت سرم میومدکه مسخره بازی درمیاورد:
- فرداشب قراراست اینجانب،رادوین رستگار،دارای مدرک لیسانس معماری،باخوردن غذای به اصطلاح قورمه سبزی خانوم رهاشایان،دانشجوی لیسانس رشته معماری،ملقب به سنگ پای قزوین،دارفانی راترک کرده به دیدارمعبودبروم...
یعنی دلم می خواست تمام سیخای جیگروبکنم توحلقش!!پسره بی شعورحس خوشمزگی بهش دست داده!!واسه من مزه می پرونه...گودزیلای بی ریخت...تعادل روانی نداره این بشر!!تادودقیقه پیش لبخندای مهربون وملیح تحویلم می داد،الان زرت زرت پوزخندمی زنه وچرت میگه!!رهانیستم اگه این وسرجاش ننشونم!!
آخه دیوونه توکه به قول رادوین ازپس یه ماکارونی برنمیای می خوای قورمه سبزی بپزی؟؟چرا الکی قُمپُزدرمی کنی؟؟!!حالافردامی خوای چه غلطی کنی؟؟هان؟؟کتاب آشپزی که هست...ازروی همون یه قورمه سبزی می پزم تاروی این رادوین بی شعور و کم کنم!!
پسره شلخته...این شرط بندی هیچ لطفی به حال من نداشته باشه برای خونه رادوین خالی ازلطف نیست...بعدازشوصون روزیه دستی به سروگوشش کشیده میشه!!
خیلی خودم وکنترل کنم که چیزی بهش نگم...ازبالکن خارج شدم وبه سمت درورودی رفتم...دروبازکردم وازخونه بیرون اومدم ودروبستم...یه قورمه سبزی بپزم که دهنت بازبمونه...صبرکن آقای گودزیلا...فقط صبرکن
 مخاطب פֿـاص نــבارҐ ! چوטּ פֿـوבҐ פֿـاصҐ .!!
نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRESESI ، جوجو خوشگله ، L²evi ، OGAND$ ، سایه22 ، mosaferkocholo ، دلارام 19 ، *tara* ، mahali ، T@NNAZ ، ρυяρℓє_ѕку ، الوالو ، جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، آرشاااااااام ، S.mhd ، فاطمه 84 ، yald2015


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: نخونی پشیمون میشی=یه رمان خنده دار وباحال - بیتا خانومی* - 24-03-2014، 12:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 13 مهمان