17-03-2014، 18:48
- بروبابا.اون هیچ احساسی به من نداره.
شیطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئنی؟
ارغوان خندیدوگفت:مگه تونبودی که تادودیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شدکه یهو انقدر شنگول شدی!؟
باشیطنت گفتم:توجواب من و ندادی،ازکجا می دونی که امیر دوست نداره؟
ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خیره شد.اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.
باصدای آرومی گفت:توازکجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟
- ازاونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه،ازاونجایی که همش بهت سلام می کنه،ازاونجایی که ازت جزوه گرفته،ازاونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی،نگرانت شده بود،ازاون جایی که وقتی می گفت ارغوان خانوم چشماش برق می زد.
ارغوان به من خیره شدوگفت:راست می گی رها؟!نگرانم شده بود؟!!
لبخندی زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خیلیم نگرانت شده بود.اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاین رو به اون رو شد.
ارغوان ناباورانه خندیدوگفت:داری دستم می ندازی؟!
- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟
این بار ارغوان چیزی نگفت ودوباره به روبروش خیره شد.برعکس دفعه قبل،این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم وگفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اونی!!!خرخودتی اری جون...من می دونم که دوسش داری!!
ارغوان نگاهش و به چشمای من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که این عشق دوطرفه اس.
و درحالیکه ازماشین فاصله می گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پیشه!!
وبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
شیطون ترازقبل گفتم:ازکجا انقدر مطمئنی؟
ارغوان خندیدوگفت:مگه تونبودی که تادودیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شدکه یهو انقدر شنگول شدی!؟
باشیطنت گفتم:توجواب من و ندادی،ازکجا می دونی که امیر دوست نداره؟
ارغوان نگاهش و ازم گرفت وبه روبروش خیره شد.اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.
باصدای آرومی گفت:توازکجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟
- ازاونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه،ازاونجایی که همش بهت سلام می کنه،ازاونجایی که ازت جزوه گرفته،ازاونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی،نگرانت شده بود،ازاون جایی که وقتی می گفت ارغوان خانوم چشماش برق می زد.
ارغوان به من خیره شدوگفت:راست می گی رها؟!نگرانم شده بود؟!!
لبخندی زدم وگفتم:بله که نگرانت شده بود.خیلیم نگرانت شده بود.اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه،حال اونم ازاین رو به اون رو شد.
ارغوان ناباورانه خندیدوگفت:داری دستم می ندازی؟!
- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟
این بار ارغوان چیزی نگفت ودوباره به روبروش خیره شد.برعکس دفعه قبل،این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم وگفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.نه تنها اون تورو دوست داره بلکه تواَم عاشق اونی!!!خرخودتی اری جون...من می دونم که دوسش داری!!
ارغوان نگاهش و به چشمای من دوخت وگفت:چرت نگو رها!من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- توچرت نگو ارغوان.من مطمئنم که این عشق دوطرفه اس.
و درحالیکه ازماشین فاصله می گرفتم،براش دست تکون دادم ودادزدم:خداحافظ خانوم عاشق پیشه!!
وبدون اینکه منتظر جواب ارغوان بمونم،به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم وروی تخت ولو شدم.گوشیم وگرفتم دستم وبه ساراخانوم بی معرفت اس دادم...کلی ازش گِله کردم که چرانمیادمن ببینمش واونم گفت که سرش شلوغه...وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتریانه؟!!گفت که حالش خوبه ونیازی به دکتررفتن نیست...بازم کلی اصرارکردم ولی گفت نمیره دکتر!!نمی دونم این دیوونه چرابه فکرسلامتی خودش نیست؟!!مثل اینکه بایدیه روزپاشم ببرمش دکتر!!!
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آرش توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آرش مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش رها...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آرش اینبار عصبانی دادزد:رهـــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه رها؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آرش وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم اس میده وتواسش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این اس ام اس رو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا رهاباید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت 2 رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که اس داد.
- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر رها.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد.
به آرش گفتم:آرش من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چه شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده... ارغوان؟
ارغوان باگریه گفت:باید ببینمت رها.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
وارغوان حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران اری بودم.تاحالا سابقه نداشت که ارغوان اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو رها.الان اری می رسه.
با به یادآوردن ارغوان،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
ارغوان هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض 5 ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- رها...ذلیل نشی الهی دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.رها!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران ارغوان بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،ارغوان رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
ارغوان لابه لای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:امیر...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:امیرچی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
ارغوان بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چی میگه...
منتظر به چشمای ارغوان خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بالاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- امیر...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی ارغوان و محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بالاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!امیر...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بالاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردمامیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای امیر می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
ارغوان لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- چه غلطی می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه ارغوان و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون اری بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه ارغوان با بابا واشکان سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست ارغوان و کشیدم و روبه مامان گفتم:
- اری نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و می کشیدم،رفتم تواتاقم.
خلاصه بعدازکلی چرت وپرت گفتن اس بازیمون تموم شد...گوشیم وگذاشتم روی میزعسلی کنارتخت وچشمام بستم...پتوروکشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم...طولی نکشید که خوابم برد.
باصدای زنگ گوشیم ازخواب نازنینم بیدار شدم.
اَه...توروح آدم مزاحم!!!!!!!!
باچشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم وازروی میزبرداشتم.
اولش خواستم ریجکت کنم اما بادیدن اسم آرش،ازکارم منصرف شدم ودکمه سببزو فشاردادم.صدای آرش توی گوشم پیچید:
- سلام.
باصدای خواب آلودوآرومی گفتم:علیک سلام.
- خواب بودی؟
- آره.
- ببخشید بیدارت کردم.
- بیخیال بابا.مهم نیست.خب تعریف کن ببینم چی شده؟!
آرش مکث کوتاهی کردو نفس عمیقی کشید وباصدای پکروناراحتش گفت:
- راستش رها...دیروز وقتی ازشرکت برگشتم خونه،طبق معمول همیشه گوشیم و روی مبل پرت کردم ورفتم یه آبی به صورتم بزنم.ازشانسه خوب منم یکی از همکارام که خیلی باهام صمیمیه وهمه چی و راجع به مهسا می دونه...
وسط حرفش پریدم:
- مهسا کیه؟
آرش کلافه گفت:رها تورو خدا خنگ بازی درنیار.مهسا دیگه.همون که دوستش دارم،همون که قرار شده بری باهاش حرف بزنی.
- آهان.خب می گفتی.
- هیچی دیگه اون سیامک دیوونه...
- سیامک کیه؟
آرش اینبار عصبانی دادزد:رهـــا!!!!!
بالحن مسخره ای گفتم:جونه رها؟
عصبی ترازقبل گفت:وقت گیرآوردی روانی؟من الان اعصاب ندارم،اون وخ تومسخره بازی درمیاری؟
خنده ای کردم و گفتم:باشه.باشه.ببخشید.بقیش و بگو.
- چی می گفتم؟!
- داشتی می گفتی که این یارو سیامکه رفیقت...
آرش وسط حرفم پرید:آره دیگه.وقتی من دستشویی بودم،این سیامک دیوونه بهم اس میده وتواسش میگه که "چی شد راجع به خواستگاری از مهسا بادختر خاله ات حرف زدی؟".نگو مامان منم این اس ام اس رو می خونه.وقتی من ازدستشویی اومدم بیرون،بناکرد به دادوهوار کشیدن که مگه من برگ چغندرم که درمورد خواستگاریت باهام هیچ حرفی نزدی وچرا رهاباید برای توبره خواستگاری وازاین جور چیزا.منم اعصابم بدجور خط خطی بود دادوبیداد کردم.یه چیزی اون گفت،یه چیزی من گفتم.مامانم برگشت گفت که توبی جامی کنی هنوز سنت 2 رقمی نشده می خوای زن بگیری.منم اعصابم خورد شد،ازخونه زدم بیرون.
پوفی کشیدم وگفتم: خاک توسرت.
- چراخاک توسرمن؟خاک توسر سیامک خر که اس داد.
- هم خاک توسر اون هم خاک توسرتو.الان کجایی؟ !!
- خونه سیامک.
- می خوای چه غلطی کنی بزغاله؟
- اگه می دونستم که زنگ نمی زدم ازتوکمک بخوام.
- الان مشکل خاله دقیقاچیه؟
- نمی دونم دقیقا مشکلش چیه ولی بهونه اش سن کم منه.
- سن توکمه؟توکه سن پیر خرو داری!
- بمیر رها.الان وقت شوخی نیست.بگومن چه گِلی به سرم بگیرم؟
اومدم جوابش و بدم که ارغوان زنگ زد.
به آرش گفتم:آرش من پشت خطی دارم،بعدا خودم بهت زنگ می زنم.
- باشه پس منتظرم.
- باشه.
وقطع کردم وبه تماس ارغوان جواب دادم.
صدای هق هق گریه توگوشم پیچید.
ای وای خاک به سرم!!!چه شده؟!!
داشتم ازترس سکته می کردم،باتته پته گفتم:چی...چی شده... ارغوان؟
ارغوان باگریه گفت:باید ببینمت رها.
- باشه.کجا؟
- ده دیقه دیگه میام دم درتون.
- باشه.منتظرم.
وارغوان حتی جواب من و هم ندادوقطع کرد.
خیلی نگران اری بودم.تاحالا سابقه نداشت که ارغوان اینجوری پشت تلفن گریه کنه.یعنی چی شده؟!
انقدر هول بودم که اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!!!!
خیلی سریع ازاتاقم خارج شدم و به سمت درورودی رفتم ودرجواب سوالای پی درپی مامان که"کجامیری این وقت شب؟چی شده؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟و..."سکوت کردم.
به حالت دو از خونه خارج شدم.خیلی سریع دمپایی پوشیدم که یهو شترق!!!
یه رعدوبرق مهیب وپرسرصدا گوشم و کر کرد.بعداز اونم یه بارونی گرفت که نگو ونپرس.
یکی نیست به من بگه آخه مگه رغدوبرق صدای شترق میده؟
منم دیگه بابا!!!یه چیزی پروندم.خخخخخخ
خفه شو رها.الان اری می رسه.
با به یادآوردن ارغوان،باتمام سرعتی که درتوانم بود به سمت درحیاط رفتم و درو باز کردم.
ارغوان هنوز نیومده بود.واسه همینم مجبور شدم زیر اون بارون دم در وایسم.
درعرض 5 ثانیه موش آب کشیده شدم.
صدای جیغ جیغ کردنای مامان و می شنیدم:
- رها...ذلیل نشی الهی دختر!بیاتو خونه.دم درچی می خوای؟!خیس شدی.سرما می خوری.رها!!!!!!!!
ولی من حتی کوچک ترین توجهی به سرماخوردن وخیس شدن نمی کردم.نگران ارغوان بودم.
دوباره صدای یه رعدوبرق دیگه اومدوبارون شدت گرفت.تمام هیکلم خیس شده بود.
چند دقیقه ای که منتظر موندم،ارغوان رسید.به سمت ماشینش دویدم که فاصله چندانی باهام نداشت.
اونم ازماشین پیاده شدو به سمتم دوید.
وقتی بهم رسید،خودش و انداخت تو بغلم و زد زیر گریه.
محکم بغلش کرده بودم وبادستام کمرش و نوازش می کردم.
آروم گفتم:چی شده ارغوان؟!نصفه جون شدم.تورو خدا بگو چی شده؟
ارغوان لابه لای هق هق گریه هاش بریده بریده گفت:امیر...نامه...امروز...
هیچی ازحرفاش سردر نیاوردم.
ازبغلم بیرون کشیدمش و به صورتش خیره شدم.قطره های اشکاش بین قطره های بارون گم شده بود.
گفتم:امیرچی؟!نامه چیه؟درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!!
ارغوان بین اون همه اشک لبخندی زدو دهنش و باز کردویه چیزی گفت ولی من هیچی نفهمیدم.
چون درست همون موقع یه رعدوبرق دیگه دل آسمون وپاره کردوصداش باعث شدکه من نشنوم ارغوان چی میگه...
منتظر به چشمای ارغوان خیره شدم وگفتم:چی گفتی؟یه باردیگه بگو.
ارغوان لبخندش و پررنگ ترکردوگفت:بالاخره گفت.
- کی چی وگفت؟
- امیر...بهم گفت که دوستم داره.
این و که شنیدم دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.ازخوشحالی زیاد جیغ بلندی زدم.
باشوروشوق وصف نشدنی ارغوان و محکم بغل کردم.جیغ زدم:
- گفت...بالاخره گفت.
ازبغلم جداش کردم و به چشماش زل زدم.
لبخندی زدم واین دفعه بلند تر ازدفعه های قبل جیغ زدم:گفت!!!!!!امیر...
یه دفعه دستشو گذاشت روی دهنم وآروم گفت:چه خبرته دیوونه؟چراجیغ می زنی؟
به زور دستش و از روی دهنم کنار کشیدم وجیغ زدم:
- می فهمی چی میگی؟بالاخره داری ازترشیدگی درمیای!!
صدام و آروم ترکردم وادامه دادم:
- دیدی بهت گفتم دوست داره؟بچه خرمی کردی؟(درحالیکه اداشو درمیاوردمامیر من و دوست نداره.منم هیچ علاقه ای بهش ندارم.
دوباره باصدای خودم گفتم:
- من اگه تورنشناسم بایدبرم بمیرم...ازاولش جونت برای امیر می رفت.اگه دوستش نداشتی که الان این جوری ازخوشحالی گریه نمی کردی.
ارغوان لبخندی زدوهیچی نگفت.
یه دفعه چهره عصبی مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وجیغ کشید:
- چه غلطی می کنی اون بیرون؟ماآبرو داریم تودرو همسایه.چرا جیغ می زنی؟خل شدی؟مگه من...
یه دفعه انگار تازه ارغوان و دید!!!بقیه حرفش و خوردو یه لبخند اومد روی لبش.
به سمتمون اومد وارغوان و بغل کرد.انگار نه انگارکه زیربارون بودیم وداشتیم خیس می شدیم...هممون فراموش کردیم که تمام تنمون خیسِ خالی شده!!
بعداز کلی خوش وبش باارغوان به زور آوردش توخونه و دستور داد که باید شب خونمون بمونه ونمیشه این وقت شب برگرده خونه.گفت که خودشم به مامان ارغوان زنگ می زنه.
منم که ازخدام بود.باید همه چی وهمین امشب اززیر زبون اری بیرون می کشیدم.
باهم وارد خونه شدیم. بعداز اینکه ارغوان با بابا واشکان سلام وعلیک کرد،مامان به سمت مبل راهنماییش کرد ولی من دست ارغوان و کشیدم و روبه مامان گفتم:
- اری نمی شینه.مامیریم تواتاق.
ودیگه به مامان مهلت جیغ وداد کردن ندادم و همون طور که ارغوان و می کشیدم،رفتم تواتاقم.
ارغوان و روی تخت نشوندم وصندلی میزم و گذاشتم روبروش.
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
ارغوان به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای اری آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،ارغوان شروع کرد به تعریف کردن:
- همین چند دیقه پیش داشتم لابه لای جزوه هام دنبال یه برگه می گشتم که یه نامه پیدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازی کردی و توش چرت وپرت نوشتی.ولی وقتی نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته می کردم...
پریدم وسط حرفش:
- خاک توسر شوهرندیده ات کنن!مگه نامه عشقولانه ذوق کردن داره؟
ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقیش و بگو.
ارغوان خندیدوادامه داد:
- هیچی دیگه.امیر تونامه نوشته بود که خیلی وقته که می خواسته بهم بگه اما روش نمی شده وفکر می کرده که اگه بگه،من ناراحت می شم واینکه می ترسیده که نکنه جوابم منفی باشه...بالاخره امروز دلش و به دریا می زنه ونامه رو میذاره لای جزوه هام...
دوباره وسط حرفش پریدم و باجیغ گفتم:راستی تو کی جزوه هات و داده بودی به اون؟
- یه هفته پیش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی کردم مهم باشه.
نیشم و بازکردم و دندونام و به نمایش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چیزای مهم از همین جزوه مزوه هاشروع میشن.
خلاصه ارغوان یه ذره دیگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امیر بگه.
به اینجاکه رسید گفتم:که بعدش چی بشه؟
- هیچی دیگه.بعدش قراره باهم رفیق بشیم.
- امیر به همین صراحت گفت که باهم رفیق بشید؟!!
- نه.ولی من ازلا به لای حرفاش فهمیدم که می گفت آشنابشیم و این چیزا.
- بابا توام خودت متنخصصیا تواین موارد!!!
- اختیار دارین دست پرورده ایم.
خندیدم وگفتم:
- حالاکی می خوای بهش جواب بدی؟!
- نمی دونم. اگه به من باشه که دلم می خواد همین فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضایع اس.باید یه ذره عشوه خرکی بیام!!
- پس چی که باید عشوه خرکی بیای؟!!عشوه شتری هم کمه.دختربه این ماهی و می خوایم بدیم بهش!اگه همین جوری یهویی بری بهش بگی باشه،هوابَرِش می داره فکر می کنه چه خبره!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
بعداز یه ذره چرت وپرت گفتن،من قضیه های امروزو تعریف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط می خندید.
وقتی به قضیه خواستگاری بابک رسیدم، کلی جیغ وداد کرد که:
"خاک توسرت!تو یه دونه بیشتر خواستگار نداری اون وخ اونم پروندی.دیوونه ای به خدا!!"
بامسخره بازی گفتم:عزیزم خودت می دونی که خواستگارای من قابل شمارش نیستن!خوشم نمیومد ازش گفتم نه!!!
- ازبس که خری...دیگه ببین اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفیقاش کتک کاری کرده.
- عزیزم من خیلی ازاین خاطرخواه هادارم رو نمی کنم که ریا نشه.بابک که چیزی نیست دربرابر اونای دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو می دیدم.
- اگه نمی رفتی پتروس فداکار نمی شدی،دعوا به اون مهیجی رو ازدست نمی دادی.
ارغوان بامسخره بازی گفت:پتروس فداکار شدن من و بیخیال.ازدعوا بگو.آقامون که چیزیش نشد؟!
خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا امیرم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط سعیدو گرفته بود تا نره سمت بابک.
ارغوان باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جِنتِل من!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آرش روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
ارغوان که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- - اوهوم.
ارغوان جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟
روی صندلی نشستم و بانیش بازگفتم:ازاولش همه چی و باید بهم بگی.
ارغوان به لباساش اشاره ای کردوگفت:اول باید یه فکری به حال ایناکنیم.
خیلی سریع ازجام بلند شدم و به سمت کمدم رفتم.یه دست لباس برای اری آوردم و یه دستم برای خودم.
بعداز اینکه لباسای خیسمون و عوض کردیم،ارغوان شروع کرد به تعریف کردن:
- همین چند دیقه پیش داشتم لابه لای جزوه هام دنبال یه برگه می گشتم که یه نامه پیدا کردم.اولش فکر کردم کار توئه وباز هوس مسخره بازی کردی و توش چرت وپرت نوشتی.ولی وقتی نامه رو بازکردم وخوندمش،داشتم ازذوق سکته می کردم...
پریدم وسط حرفش:
- خاک توسر شوهرندیده ات کنن!مگه نامه عشقولانه ذوق کردن داره؟
ارغوان چپ چپ نگام کردوگفت:نداره؟!
بانیش بازبهش نگاه کردم وگفتم:چرا داره.خب...بقیش و بگو.
ارغوان خندیدوادامه داد:
- هیچی دیگه.امیر تونامه نوشته بود که خیلی وقته که می خواسته بهم بگه اما روش نمی شده وفکر می کرده که اگه بگه،من ناراحت می شم واینکه می ترسیده که نکنه جوابم منفی باشه...بالاخره امروز دلش و به دریا می زنه ونامه رو میذاره لای جزوه هام...
دوباره وسط حرفش پریدم و باجیغ گفتم:راستی تو کی جزوه هات و داده بودی به اون؟
- یه هفته پیش.
- پس چرا به من نگفتی؟
- فکر نمی کردم مهم باشه.
نیشم و بازکردم و دندونام و به نمایش گذاشتم.باذوق گفتم:همه چیزای مهم از همین جزوه مزوه هاشروع میشن.
خلاصه ارغوان یه ذره دیگه صحبت کرد وگفت که قراره اگه نظرش مثبت بود،به امیر بگه.
به اینجاکه رسید گفتم:که بعدش چی بشه؟
- هیچی دیگه.بعدش قراره باهم رفیق بشیم.
- امیر به همین صراحت گفت که باهم رفیق بشید؟!!
- نه.ولی من ازلا به لای حرفاش فهمیدم که می گفت آشنابشیم و این چیزا.
- بابا توام خودت متنخصصیا تواین موارد!!!
- اختیار دارین دست پرورده ایم.
خندیدم وگفتم:
- حالاکی می خوای بهش جواب بدی؟!
- نمی دونم. اگه به من باشه که دلم می خواد همین فردا برم بهش جواب بدم اماخب ضایع اس.باید یه ذره عشوه خرکی بیام!!
- پس چی که باید عشوه خرکی بیای؟!!عشوه شتری هم کمه.دختربه این ماهی و می خوایم بدیم بهش!اگه همین جوری یهویی بری بهش بگی باشه،هوابَرِش می داره فکر می کنه چه خبره!!
ارغوان خندیدوچیزی نگفت.
بعداز یه ذره چرت وپرت گفتن،من قضیه های امروزو تعریف کردم.ارغوان دلش و گرفته بودو فقط می خندید.
وقتی به قضیه خواستگاری بابک رسیدم، کلی جیغ وداد کرد که:
"خاک توسرت!تو یه دونه بیشتر خواستگار نداری اون وخ اونم پروندی.دیوونه ای به خدا!!"
بامسخره بازی گفتم:عزیزم خودت می دونی که خواستگارای من قابل شمارش نیستن!خوشم نمیومد ازش گفتم نه!!!
- ازبس که خری...دیگه ببین اون چقدر خره که تورو دوست داره وبه خاطرت بارفیقاش کتک کاری کرده.
- عزیزم من خیلی ازاین خاطرخواه هادارم رو نمی کنم که ریا نشه.بابک که چیزی نیست دربرابر اونای دیگه.
ارغوان خندیدوگفت:کاش منم اونجا بودم و دعوارو می دیدم.
- اگه نمی رفتی پتروس فداکار نمی شدی،دعوا به اون مهیجی رو ازدست نمی دادی.
ارغوان بامسخره بازی گفت:پتروس فداکار شدن من و بیخیال.ازدعوا بگو.آقامون که چیزیش نشد؟!
خندیدم وگفتم:نه بابا!اصلا امیرم مگه بلده دعوا کنه؟آقای شما همش رو سایلنته.فقط سعیدو گرفته بود تا نره سمت بابک.
ارغوان باذوق گفت:
- وای!!!!!!چه جِنتِل من!!!
خندیدم و به چرت وپرت گفتنمون ادامه دادیم.
چند دیقه بعد،مامان برامون میوه،چایی وشیرینی آورد.
داشتیم حرف می زدیم وتا جایی که درتوانمون بود،می خوردیم که گوشیم زنگ خورد.
بادیدن اسم آرش روی صفحه گوشیم،تازه یادم اومد که من قرار بود بهش بزنگم.
دکمه سبزو فشار دادم.
بعداز کلی معذرت خواهی واسه اینکه زنگ نزدم،آرش درمورد قضیه ی خواستگاری صحبت کرد.قرار شد که من به کسی هیچی نگم وطبق قرار قبلیمون سر همون روز وساعت برم خواستگاری.
یه ذره چرت وپرت دیگه گفتیم وقطع کردیم.
ارغوان که ازحرفای ماشستش خبردار شده بود،بانیش باز زل زده بود به من.
یه دفعه به زبون اومدوگفت:خبریه؟
- چجورم!!!
- آرش؟!
- - اوهوم.
ارغوان جیغی زدوگفت:تعریف کن ببینم.توقراره بری خواستگاری؟