06-03-2014، 8:14
سلام دوستای گل خودم!..
امشب با چند تا پست از ویرانگر اومدم پیشتــــون!..
بزنید کف گشنگه رو!..
خیلی می دوستمتونا..گفتم گه گفته باشم..بعـــله!..
بخل که نمی دید..خسیس..
هی من بوس می کنم هی شوماها نیگا می کنید..
دلم آب شد..
امروز براتـــون عشــــق آرزو میکنم
از اون عشقایــــی کـــه ..
هــــر روز با لبخنــــد از خــــواب بیدار بشید و بگیــــد :
” زنـدگــــی یـعـنـی ایــن چقــــــــدر خوشبختـــــــم .. ”
**********************
« صحرا »
پلکای سنگینمو آهسته باز کردم..ولی همه چیز تار بود..
سرم درد می کرد!..
انگار رو تنم سنگینی می کنه!..
مچ دست راستمو گذاشتم رو پیشونیم..سرد و عرق کرده بود..
چشمامو محکم بستم و دومرتبه باز کردم..دیدم، بهتر شد ولی هنوز همه چیز واضح نیست!..
صدای چند نفرو شنیدم..که یکیش مامان بود و..
اون یکی..آشناست اما.........
-- ایشاالله خیر از جوونیت ببینی پسرم!..اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا چه بلایی سر صحرای من اومده بود!..
-- خواست خدا بود من که کاری نکردم!..
-- از بزرگواریته پسرم که لطف به این بزرگی رو به روت نمیاری!..
-- ...............
-- صحرا از بچگی از آتیش می ترسید..متاسفانه خاطره ی خوبی ازش نداره!..
-- پس به خاطر ترسش از آتیش بی هوش شده بود؟!اما چرا؟!..
-- قضیه ش مفصله خودشم دوست نداره کسی ازش حرف بزنه!..
-- شرمنده م پس نباید می پرسیدم!..
-- نه پسرم شرمندگی از منه تو چرا شرمنده باشی؟..آخرین بار باغ لواسون بودیم که همین اتفاق براش افتاد..دقیقا یادمه که چهارشنبه سوری بود..بچه ها آتیش روشن کرده بودن، شیطنت یکیشون گل کرد و یه چیزی شبیه پودرو ریخت لای هیزما..یه دفعه آتیش شعله کشید و تا کسی بخواد به خودش باید همه جا روآتیش گرفت..صحرا هم اونجا بود..همه از ترس جونشون فرار کردن ولی صحرا..
شوکه شده بود و نمی تونست از جاش تکون بخوره..آتیش اونقدر نبود که نشه مهارش کرد وقتی رسوندیمش بیمارستان گفتن به خاطر شوک عصبی ای بوده که بهش دست داده..که اونم بر می گرده به 14 سال پیش...........ای وای از کی گرفتمت به حرف، ببخش پسرم سر تو رو هم با حرفام درد اوردم..
-- نه نه اتفاقا حرفاتون برام خیلی جالب بود..اصلا فکرشو نمی کردم که صحرا خانم یه همچین خاطره ی تلخی از گذشته داشته باشه!....
ردیف دندونامو جوری روی هم فشار دادم که احتمال خرد شدنشون 99 درصد بود اگر به موقع فکمو شل نمی گرفتم..
پسره ی آب زیرکاه ببین چجوری با سیاستش مامان ساده ی منو گرفته به حرف..
اصلا به چه حقی نشسته شجره نامه ی منو از زیر زبون مادرم می کشه بیرون؟!..
هیچ دوست نداشتم ترسم از آتیش رو یه نقطه ضعف بدونه و بگیره تو دستش..از این جماعت مذکر هر کاری بگی ساخته ست!..
تا دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم، سرم تیر کشید و زیپ دهنم کشیده شد..یه پرده ی سیاه پیش چشمام نقش بست و بعد از چند ثانیه هم ناپدید شد..
این نشون می داد فشارم خیلی پایینه...سرگیجه و حالت تهوعی هم که بهم دست داده بود علتش می تونست همین باشه!..
سعی کردم نیم خیز شم که مامان متوجه شد و نگاهشو از رو اون مردک گرفت..صدای قدماش باعث شد چشمامو باز کنم..رو تخت کنارم نشست و دستای سردمو تو دستای گرم و پر مهرش گرفت..
چشماش نم زده بود و یه رد خیس از اشک هم لا به لای چین و چروکای پای چشمش نشسته بود که می گفت تا قبل از این یه دل سیر اشک ریخته..
از حالت غمگین و اون چشمای بارون خورده ی همیشه مهربونش، دلم آتیش گرفت و باعث شد با اینکه دستام جونی تو خودشون احساس نمی کردن دستای گرم اونو فشار بدم و به صورتش لبخند بزنم..
از لبخندم، لبخند زد و با سر انگشت نم چشماشو گرفت..
ریز زمزمه کرد: خوبی مادر؟..تو که نصف عمرم کردی!..
- دور از جونت باشه مامان..مگه نمی دونی صحرای تو جنسش از آهن و سنگه و هیچیش نمیشه؟..
خندید ولی با غم..با درد..
-- الهی قربونت برم نگو اینو چشم می خوری..دختر من محکمه کسی جرات داره خلافشو بگه؟!..
خندیدم..دستش تو دستم می لرزید..پشتشونو بوسیدم...سرمو که از رو دستاش بلند کردم چشمام قفل یه جفت چشم متعجب اما مشتاق شد که از شب زدگی نگاهش و ستاره ای که تو عمق چشماش می درخشید و خیره تو چشمای من قصد عقب نشینی هم نداشت اخم کردم و....
بعد از چند لحظه نگاهمو از نگاهش گرفتم..
ادامه دارد...
امشب با چند تا پست از ویرانگر اومدم پیشتــــون!..
بزنید کف گشنگه رو!..
خیلی می دوستمتونا..گفتم گه گفته باشم..بعـــله!..
بخل که نمی دید..خسیس..
هی من بوس می کنم هی شوماها نیگا می کنید..
دلم آب شد..
امروز براتـــون عشــــق آرزو میکنم
از اون عشقایــــی کـــه ..
هــــر روز با لبخنــــد از خــــواب بیدار بشید و بگیــــد :
” زنـدگــــی یـعـنـی ایــن چقــــــــدر خوشبختـــــــم .. ”
**********************
« صحرا »
پلکای سنگینمو آهسته باز کردم..ولی همه چیز تار بود..
سرم درد می کرد!..
انگار رو تنم سنگینی می کنه!..
مچ دست راستمو گذاشتم رو پیشونیم..سرد و عرق کرده بود..
چشمامو محکم بستم و دومرتبه باز کردم..دیدم، بهتر شد ولی هنوز همه چیز واضح نیست!..
صدای چند نفرو شنیدم..که یکیش مامان بود و..
اون یکی..آشناست اما.........
-- ایشاالله خیر از جوونیت ببینی پسرم!..اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا چه بلایی سر صحرای من اومده بود!..
-- خواست خدا بود من که کاری نکردم!..
-- از بزرگواریته پسرم که لطف به این بزرگی رو به روت نمیاری!..
-- ...............
-- صحرا از بچگی از آتیش می ترسید..متاسفانه خاطره ی خوبی ازش نداره!..
-- پس به خاطر ترسش از آتیش بی هوش شده بود؟!اما چرا؟!..
-- قضیه ش مفصله خودشم دوست نداره کسی ازش حرف بزنه!..
-- شرمنده م پس نباید می پرسیدم!..
-- نه پسرم شرمندگی از منه تو چرا شرمنده باشی؟..آخرین بار باغ لواسون بودیم که همین اتفاق براش افتاد..دقیقا یادمه که چهارشنبه سوری بود..بچه ها آتیش روشن کرده بودن، شیطنت یکیشون گل کرد و یه چیزی شبیه پودرو ریخت لای هیزما..یه دفعه آتیش شعله کشید و تا کسی بخواد به خودش باید همه جا روآتیش گرفت..صحرا هم اونجا بود..همه از ترس جونشون فرار کردن ولی صحرا..
شوکه شده بود و نمی تونست از جاش تکون بخوره..آتیش اونقدر نبود که نشه مهارش کرد وقتی رسوندیمش بیمارستان گفتن به خاطر شوک عصبی ای بوده که بهش دست داده..که اونم بر می گرده به 14 سال پیش...........ای وای از کی گرفتمت به حرف، ببخش پسرم سر تو رو هم با حرفام درد اوردم..
-- نه نه اتفاقا حرفاتون برام خیلی جالب بود..اصلا فکرشو نمی کردم که صحرا خانم یه همچین خاطره ی تلخی از گذشته داشته باشه!....
ردیف دندونامو جوری روی هم فشار دادم که احتمال خرد شدنشون 99 درصد بود اگر به موقع فکمو شل نمی گرفتم..
پسره ی آب زیرکاه ببین چجوری با سیاستش مامان ساده ی منو گرفته به حرف..
اصلا به چه حقی نشسته شجره نامه ی منو از زیر زبون مادرم می کشه بیرون؟!..
هیچ دوست نداشتم ترسم از آتیش رو یه نقطه ضعف بدونه و بگیره تو دستش..از این جماعت مذکر هر کاری بگی ساخته ست!..
تا دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم، سرم تیر کشید و زیپ دهنم کشیده شد..یه پرده ی سیاه پیش چشمام نقش بست و بعد از چند ثانیه هم ناپدید شد..
این نشون می داد فشارم خیلی پایینه...سرگیجه و حالت تهوعی هم که بهم دست داده بود علتش می تونست همین باشه!..
سعی کردم نیم خیز شم که مامان متوجه شد و نگاهشو از رو اون مردک گرفت..صدای قدماش باعث شد چشمامو باز کنم..رو تخت کنارم نشست و دستای سردمو تو دستای گرم و پر مهرش گرفت..
چشماش نم زده بود و یه رد خیس از اشک هم لا به لای چین و چروکای پای چشمش نشسته بود که می گفت تا قبل از این یه دل سیر اشک ریخته..
از حالت غمگین و اون چشمای بارون خورده ی همیشه مهربونش، دلم آتیش گرفت و باعث شد با اینکه دستام جونی تو خودشون احساس نمی کردن دستای گرم اونو فشار بدم و به صورتش لبخند بزنم..
از لبخندم، لبخند زد و با سر انگشت نم چشماشو گرفت..
ریز زمزمه کرد: خوبی مادر؟..تو که نصف عمرم کردی!..
- دور از جونت باشه مامان..مگه نمی دونی صحرای تو جنسش از آهن و سنگه و هیچیش نمیشه؟..
خندید ولی با غم..با درد..
-- الهی قربونت برم نگو اینو چشم می خوری..دختر من محکمه کسی جرات داره خلافشو بگه؟!..
خندیدم..دستش تو دستم می لرزید..پشتشونو بوسیدم...سرمو که از رو دستاش بلند کردم چشمام قفل یه جفت چشم متعجب اما مشتاق شد که از شب زدگی نگاهش و ستاره ای که تو عمق چشماش می درخشید و خیره تو چشمای من قصد عقب نشینی هم نداشت اخم کردم و....
بعد از چند لحظه نگاهمو از نگاهش گرفتم..
ادامه دارد...