26-02-2014، 9:32
پست دوم!..
اصن من عاشق اینجور حس و حالام!..
پاییز یا زمستان چه تفاوتی دارد ؟
حضورت ، صدایت ، نفس هایت و گرمی دستانت بهاری می کند سرزمین مرا...
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد!..زیر لب معذرت خواستم و از کنارش رد شدم!..
نفس راحتی کشیدم و گوشیمو از جیب در آوردم..
با دیدن شماره، کنار یکی از ستون ها که سر و صدای کمتری هم بود ایستادم و جواب دادم!..
- الو..چی شد؟!..
-- قربان قِسِر در رفت!..
پوفــــــ .. با حرص چشمامو بستم و باز کردم..
- بی عرضه ها..چطور نتونستید از پس یه کار به این کوچیکی بر بیاید؟!..
-- قربان خیلی تر و فرز بود..ناکس 6 تا خیابون ما رو دور خودش گردوند آخرم یه جوری کله پامون کرد!..
- به پاتوقش سر زدید؟..
-- سر زدیم .. همه ی رفیق رفقاش جمع بودن جز خود نامردش!..
لعنتـــــی ..
برگ برنده ی پر و پیمونی بود که پرید!..
-- دستور چیه قربان؟..
- فعلا برگردید عمارت!..
و با خشم تماسو قطع کردم و گوشی رو تو مشتم فشار دادم..انگشت اشاره و شصتمو دور لبم کشیدم و تا زیر چونه م بردم پایین..
حسابی جوش آوردم!..
یعنی 2 تا مرد گنده از پس یه جوجه فُکُلی بر نیومدن!..
لعنت به این شانس!..
*******
صدای انفجار و جیغ مهمونا و هجوم جمعیت به حیاط عمارت باعث شد رو به نگهبانایی که جلوی در منتظر دستور من بودن، داد بزنم: ببندید درو، نذارید برن بیرون!..
5 تا از نگهبانا زنجیر شدن و جلوی جمعیتو گرفتن.. در که بسته شد همهمه ها اوج گرفت..
چند نفری هم که تونسته بودن از لای جمعیت خارج بشن توسط نگهبانا فرستاده شدن تو سالن!..
از لا به لای جمعیت رد شدم ولی صدای وحشت زده ی مادرمو شنیدم که همین باعث شد برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..
رنگش پریده بود و سوگند کنارش بود..
-- پسرم چی شده؟صدای انفجار از کجا بود؟..
- از تو حیاط ِ.. نمی دونم چی شده ولی حواستون باشه هیچ کس نباید از سالن بره بیرون!..
خواستم برم که بازومو گرفت..
-- نرو امیر، مگه این سر و صداها رو نمی شنوی؟..میری خدایی نکرده یه بلا سرت میاد!..
بازومو از دستش در اوردم..
- مراقبم..شماها فقط همینجا باشید، حواستونم به بقیه باشه..
و به سوگند اشاره کردم که مامانو بگیره..دستشو که گرفت رفتم سمت در..
به دوتا از نگهبانا گفتم پشت سرم بیان..
جلوی عمارت هیچ خبری نبود..
ادامه دارد...
اصن من عاشق اینجور حس و حالام!..
پاییز یا زمستان چه تفاوتی دارد ؟
حضورت ، صدایت ، نفس هایت و گرمی دستانت بهاری می کند سرزمین مرا...
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد!..زیر لب معذرت خواستم و از کنارش رد شدم!..
نفس راحتی کشیدم و گوشیمو از جیب در آوردم..
با دیدن شماره، کنار یکی از ستون ها که سر و صدای کمتری هم بود ایستادم و جواب دادم!..
- الو..چی شد؟!..
-- قربان قِسِر در رفت!..
پوفــــــ .. با حرص چشمامو بستم و باز کردم..
- بی عرضه ها..چطور نتونستید از پس یه کار به این کوچیکی بر بیاید؟!..
-- قربان خیلی تر و فرز بود..ناکس 6 تا خیابون ما رو دور خودش گردوند آخرم یه جوری کله پامون کرد!..
- به پاتوقش سر زدید؟..
-- سر زدیم .. همه ی رفیق رفقاش جمع بودن جز خود نامردش!..
لعنتـــــی ..
برگ برنده ی پر و پیمونی بود که پرید!..
-- دستور چیه قربان؟..
- فعلا برگردید عمارت!..
و با خشم تماسو قطع کردم و گوشی رو تو مشتم فشار دادم..انگشت اشاره و شصتمو دور لبم کشیدم و تا زیر چونه م بردم پایین..
حسابی جوش آوردم!..
یعنی 2 تا مرد گنده از پس یه جوجه فُکُلی بر نیومدن!..
لعنت به این شانس!..
*******
صدای انفجار و جیغ مهمونا و هجوم جمعیت به حیاط عمارت باعث شد رو به نگهبانایی که جلوی در منتظر دستور من بودن، داد بزنم: ببندید درو، نذارید برن بیرون!..
5 تا از نگهبانا زنجیر شدن و جلوی جمعیتو گرفتن.. در که بسته شد همهمه ها اوج گرفت..
چند نفری هم که تونسته بودن از لای جمعیت خارج بشن توسط نگهبانا فرستاده شدن تو سالن!..
از لا به لای جمعیت رد شدم ولی صدای وحشت زده ی مادرمو شنیدم که همین باعث شد برگردم و پشت سرمو نگاه کنم..
رنگش پریده بود و سوگند کنارش بود..
-- پسرم چی شده؟صدای انفجار از کجا بود؟..
- از تو حیاط ِ.. نمی دونم چی شده ولی حواستون باشه هیچ کس نباید از سالن بره بیرون!..
خواستم برم که بازومو گرفت..
-- نرو امیر، مگه این سر و صداها رو نمی شنوی؟..میری خدایی نکرده یه بلا سرت میاد!..
بازومو از دستش در اوردم..
- مراقبم..شماها فقط همینجا باشید، حواستونم به بقیه باشه..
و به سوگند اشاره کردم که مامانو بگیره..دستشو که گرفت رفتم سمت در..
به دوتا از نگهبانا گفتم پشت سرم بیان..
جلوی عمارت هیچ خبری نبود..
ادامه دارد...