پست سوم!..
صدایِ تو....
دیدنِ تو....
بوسیدنِ تو....
در آغوش کشیدنِ تو....
حتی....
فکر کردن به تو برای من آرامش بخشه....
صدایِ تو....
دیدنِ تو....
بوسیدنِ تو....
در آغوش کشیدنِ تو....
حتی....
فکر کردن به تو برای من آرامش بخشه....
دیگه چیزی نمونده بود خفه شم..عادت نداشتم با دهن پر حرف بزنم چه برسه بخوام ازش خواهش کنم..
ولی معلوم بود که زرنگ تر از این حرفاست..دست راستشو برد بالا و در حالی که نگاهش رو من بود با یه اشاره ی اون خدمتکاری که با فاصله از ما ایستاده بود اومد جلو..یه چیزی آروم زیر گوشش گفت که اونم چشم قربانی زیر لب گفت و سریع رفت سمت میز..
دستمو گرفتم جلوی دهنم..دستی به شالم کشیدم و اینبار مصمم تر قدم برداشتم که همون خدمتکار با سینی ای که توش یه لیوان بزرگ دوغ بود جلوم سبز شد..سریع و بی هیچ حرفی لیوانو برداشتم و یه نفس سر کشیدم..لقمه مو به زور همون دوغ دادم پایین..خنکیش حس خوبی رو بهم داد..
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی..کنارش بشقابمم گذاشتم..به کل از اشتها افتادم..
نگاهم چرخید رو صورتش..با یه پوزخند کمرنگ محو صورتم بود..اخم کردم ولی درست همون لحظه زنگ پیامک گوشیم تنمو لرزوند..تا حالا همچین حسی بهم دست نداده بود..
پیامو با طمانینه باز کردم..
«اعدام می کنند..
سنگسار می کنند و تو را در سلولی حبس.....
مجازات کاکتوس های تیغ دار..
براستی همین است و.. بس............»
یه حس تلخ فضای عظیمی از دلمو گرفت....
هیچ حس خوبی به این آزار و اذیتای مجازی نداشتم!..
حس نمی کنم اینا کار یه مزاحم معمولی باشه!..
حس می کردم یه راز بزرگ پشت این جملات خوابیده!..
اول شک داشتم ولی الان..این واژه ها حرفای پرمعنی ای تو بطنشون داشتن!..
به کل گیج شدم!....
-- صحرا خانم؟!..حالتون خوبه؟!..
صدای بم و مردونه ش که تو گوشم زنگ زد، پریدم..با تعجب برگشتم طرفش..پشتم بود..نگاهه اونم متعجب، تو چشمام بود..تو عمق چشمای مضطربم خیره شد..
-- چیزی شده؟!..
به خودم اومدم و سعی کردم مسلط باشم..اخمامو کشیدم تو هم و سرمو به طرفین تکون دادم..
خواستم برم سمت مامان که با کنایه گفت: هنوز غذاتونو تموم نکردید!..
پوزخند زدم..
- به قدر کافی صرف شد!....
منظورم به کاری بود که کرد..با لجاجت نذاشت برم سر میز و خودش دستور اون چیزی رو داد که اگر مجبور نبودم لب بهش نمی زدم..همیشه از زورگویی متنفر بودم، اونم از این قبیل!....
به مامان گفتم میرم بیرون کمی هوا بخورم.. پرسید چی شده؟!.. که گفتم هوای سالن خفه ست و میرم تو باغ قدم بزنم و زدم از اونجا بیرون..
لا به لای درختا قدم می زدم و به اون فرد ناشناس فکر می کردم..
یعنی کار کی می تونه باشه؟..
نکنه از طلبکارای باباست؟..
نه اونا رو که باهاشون تسویه کردم بعدشم شماره ی منو ندارن همیشه به سیم کارت بابا زنگ می زدن..
نگاهم متفکرانه رو صفحه ی خاموش گوشیم بود که تو دستم لرزید..بی وقفه بازش کردم..
«وسوسه ی شیطان..
شکلش انتقام است..
یا از خود..
یا از دیگران..
____
صحرا خانم، سه شنبه راس ساعت 2 بعداظهر بیا به آدرسی که با پیامک بعدی واسه ت می فرستم..بدون مزاحم..حواست باشه!..»
آب دهنمو قورت دادم و سریع نوشتم..
« واسه چی باید بیام؟!..شماها کی هستید؟!..چرا باید اعتماد کنم؟!..»
باز به دقیقه نکشید که جوابشو فرستاد..
« اگه دنبال حقیقتی هستی که مدت هاست داری انتظارشو می کشی حرف اضافه نزن و بیا به این آدرس....»
حقیقت؟!..
کدوم حقیقت؟!..
نکنه......................
پرسیدم..ولی لعنتی جواب نداد....
آخه شماها کی هستید؟!..
یه دفعه از کدوم گوری پیداتون شد؟..
آدرسو فرستاد..برام آشنا بود..یه جای خلوت و کم تردد، تو مرکز شهر!..
داشتم به پیامای آخری که فرستاده بود فکر می کردم که ناگهان از صدای بلند انفجار و بعد از اون فریاد بلند چند نفر جیـــغ کشیدم و عقب عقب رفتم!..تا جایی که پشتم خورد به یکی از درختا!..
ادامه دارد...
ولی معلوم بود که زرنگ تر از این حرفاست..دست راستشو برد بالا و در حالی که نگاهش رو من بود با یه اشاره ی اون خدمتکاری که با فاصله از ما ایستاده بود اومد جلو..یه چیزی آروم زیر گوشش گفت که اونم چشم قربانی زیر لب گفت و سریع رفت سمت میز..
دستمو گرفتم جلوی دهنم..دستی به شالم کشیدم و اینبار مصمم تر قدم برداشتم که همون خدمتکار با سینی ای که توش یه لیوان بزرگ دوغ بود جلوم سبز شد..سریع و بی هیچ حرفی لیوانو برداشتم و یه نفس سر کشیدم..لقمه مو به زور همون دوغ دادم پایین..خنکیش حس خوبی رو بهم داد..
لیوان خالی رو گذاشتم تو سینی..کنارش بشقابمم گذاشتم..به کل از اشتها افتادم..
نگاهم چرخید رو صورتش..با یه پوزخند کمرنگ محو صورتم بود..اخم کردم ولی درست همون لحظه زنگ پیامک گوشیم تنمو لرزوند..تا حالا همچین حسی بهم دست نداده بود..
پیامو با طمانینه باز کردم..
«اعدام می کنند..
سنگسار می کنند و تو را در سلولی حبس.....
مجازات کاکتوس های تیغ دار..
براستی همین است و.. بس............»
یه حس تلخ فضای عظیمی از دلمو گرفت....
هیچ حس خوبی به این آزار و اذیتای مجازی نداشتم!..
حس نمی کنم اینا کار یه مزاحم معمولی باشه!..
حس می کردم یه راز بزرگ پشت این جملات خوابیده!..
اول شک داشتم ولی الان..این واژه ها حرفای پرمعنی ای تو بطنشون داشتن!..
به کل گیج شدم!....
-- صحرا خانم؟!..حالتون خوبه؟!..
صدای بم و مردونه ش که تو گوشم زنگ زد، پریدم..با تعجب برگشتم طرفش..پشتم بود..نگاهه اونم متعجب، تو چشمام بود..تو عمق چشمای مضطربم خیره شد..
-- چیزی شده؟!..
به خودم اومدم و سعی کردم مسلط باشم..اخمامو کشیدم تو هم و سرمو به طرفین تکون دادم..
خواستم برم سمت مامان که با کنایه گفت: هنوز غذاتونو تموم نکردید!..
پوزخند زدم..
- به قدر کافی صرف شد!....
منظورم به کاری بود که کرد..با لجاجت نذاشت برم سر میز و خودش دستور اون چیزی رو داد که اگر مجبور نبودم لب بهش نمی زدم..همیشه از زورگویی متنفر بودم، اونم از این قبیل!....
به مامان گفتم میرم بیرون کمی هوا بخورم.. پرسید چی شده؟!.. که گفتم هوای سالن خفه ست و میرم تو باغ قدم بزنم و زدم از اونجا بیرون..
لا به لای درختا قدم می زدم و به اون فرد ناشناس فکر می کردم..
یعنی کار کی می تونه باشه؟..
نکنه از طلبکارای باباست؟..
نه اونا رو که باهاشون تسویه کردم بعدشم شماره ی منو ندارن همیشه به سیم کارت بابا زنگ می زدن..
نگاهم متفکرانه رو صفحه ی خاموش گوشیم بود که تو دستم لرزید..بی وقفه بازش کردم..
«وسوسه ی شیطان..
شکلش انتقام است..
یا از خود..
یا از دیگران..
____
صحرا خانم، سه شنبه راس ساعت 2 بعداظهر بیا به آدرسی که با پیامک بعدی واسه ت می فرستم..بدون مزاحم..حواست باشه!..»
آب دهنمو قورت دادم و سریع نوشتم..
« واسه چی باید بیام؟!..شماها کی هستید؟!..چرا باید اعتماد کنم؟!..»
باز به دقیقه نکشید که جوابشو فرستاد..
« اگه دنبال حقیقتی هستی که مدت هاست داری انتظارشو می کشی حرف اضافه نزن و بیا به این آدرس....»
حقیقت؟!..
کدوم حقیقت؟!..
نکنه......................
پرسیدم..ولی لعنتی جواب نداد....
آخه شماها کی هستید؟!..
یه دفعه از کدوم گوری پیداتون شد؟..
آدرسو فرستاد..برام آشنا بود..یه جای خلوت و کم تردد، تو مرکز شهر!..
داشتم به پیامای آخری که فرستاده بود فکر می کردم که ناگهان از صدای بلند انفجار و بعد از اون فریاد بلند چند نفر جیـــغ کشیدم و عقب عقب رفتم!..تا جایی که پشتم خورد به یکی از درختا!..
ادامه دارد...