16-02-2014، 10:09
پست دوم!..
در مردها حسي هست كه اسمشو ميزارن غيرت....
وبه همون حس در خانم ها ميگن حسادت....
اما....................
من به هردوتا شون ميگم عاشق تا عاشق نباشي نه غيرتي ميشي نه حسود!
وبه همون حس در خانم ها ميگن حسادت....
اما....................
من به هردوتا شون ميگم عاشق تا عاشق نباشي نه غيرتي ميشي نه حسود!
صورتم عرق کرده بود..چرا اینجا انقدر گرمه؟!..
بلند شدم و رفتم تو راهرو ایستادم..در تا نیمه باز بود و هواش نسبت به سالن خیلی بهتر بود..
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا ریتم این لامصب دیگه خارج نزنه....
بی اختیار انگشتام رو صفحه ی لمسی گوشیم کشیده شدن و نوشتم: « شما کی هستید؟..از من چی می خواین؟..رک و پوست کنده حرفتونو بزنید!..»
و به دقیقه نکشید که جوابشو فرستاد..
« منتظر باش!..»
دندونامو از حرص رو هم فشردم و از لا به لاشون غریدم: بی شرفا..مطمئنم تمومش سرکاریه!..
-- صحرا؟!..
سحر بود..
نگاهمو از صفحه ی خاموش گوشیم گرفتم و برگشتم..
-هوم؟!..
--چرا اینجا وایسادی؟..حالت خوبه؟..
- خوبم..
-- رنگت پریده..مطمئنی خوبی؟..
- خوبم سحر گیر نده..بریم تو....
با کمی تعجب نگاهم کرد..بی هیچ حرفی راه افتادم و همون جای قبلی نشستم..
سحر پشت سرم با یه لیوان شربت پرتقال اومد و لیوانو داد دستم..
-- می دونم خوبی، ولی بخور..
با لبخند کمرنگی سر تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم: چاپلوسی بهت نمیاد..ولی ممنون..
سحر ریز خندید..
-- احساس خواهرانه مو پای چاپلوسی میذاری؟..
شربتو مزه کردم..
لبام از شیرینی و ترشی که با هم داشت جمع شد..
- می خوام به روم نیارم..
خندید و سر تکون داد....کمی رفتم کنار تا بتونه بشینه..مبل دونفره بود..
چند دقیقه ای گذشته بود نمی دونم..نگاهم متفکرانه به رو به روم بود ..
با این وجود از حال سحر غافل نبودم..از گوشه ی چشم هواشو داشتم..دستپاچه بود..
داشتم تک تک کلمات پیام ناشناس رو یه بار دیگه تو ذهنم مرور می کردم که صدای سحر رشته ی افکارمو پاره کرد..
--صحرا؟!..
- بله؟!..
نگاهم هنوز به رو به رو بود..سحر ساکت بود..نگاهش کردم..حرفی که سر زبونش بود رو سبک، سنگین می کرد..واسه زدنش تردید داشت..
خواهرم بود و همه ی حالتاشو می شناختم..
-سحر چی شده؟..
چند تار از موهای خوش حالت خرمایی رنگشو که از گوشه ی شال حریرش افتاده بود تو صورتش رو کنار زد..
-- حقیقتش....
تو چشمام نگاه کرد..
--صحرا یه چیز بپرسم، راستشو بهم میگی؟!..
ابروهامو کشیدم تو هم..
- تا حالا از من دروغ شنیدی؟..
-- نه بابا منظورم این نبود..
- حالا منظورت هر چی که بود، اصلشو بگو..چی شده؟..
--اونقدرام مهم نیست..فقط محض کنجکاوی خواستم بدونم..
- سحـــــر!..
ادامه دارد...
بلند شدم و رفتم تو راهرو ایستادم..در تا نیمه باز بود و هواش نسبت به سالن خیلی بهتر بود..
چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا ریتم این لامصب دیگه خارج نزنه....
بی اختیار انگشتام رو صفحه ی لمسی گوشیم کشیده شدن و نوشتم: « شما کی هستید؟..از من چی می خواین؟..رک و پوست کنده حرفتونو بزنید!..»
و به دقیقه نکشید که جوابشو فرستاد..
« منتظر باش!..»
دندونامو از حرص رو هم فشردم و از لا به لاشون غریدم: بی شرفا..مطمئنم تمومش سرکاریه!..
-- صحرا؟!..
سحر بود..
نگاهمو از صفحه ی خاموش گوشیم گرفتم و برگشتم..
-هوم؟!..
--چرا اینجا وایسادی؟..حالت خوبه؟..
- خوبم..
-- رنگت پریده..مطمئنی خوبی؟..
- خوبم سحر گیر نده..بریم تو....
با کمی تعجب نگاهم کرد..بی هیچ حرفی راه افتادم و همون جای قبلی نشستم..
سحر پشت سرم با یه لیوان شربت پرتقال اومد و لیوانو داد دستم..
-- می دونم خوبی، ولی بخور..
با لبخند کمرنگی سر تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم: چاپلوسی بهت نمیاد..ولی ممنون..
سحر ریز خندید..
-- احساس خواهرانه مو پای چاپلوسی میذاری؟..
شربتو مزه کردم..
لبام از شیرینی و ترشی که با هم داشت جمع شد..
- می خوام به روم نیارم..
خندید و سر تکون داد....کمی رفتم کنار تا بتونه بشینه..مبل دونفره بود..
چند دقیقه ای گذشته بود نمی دونم..نگاهم متفکرانه به رو به روم بود ..
با این وجود از حال سحر غافل نبودم..از گوشه ی چشم هواشو داشتم..دستپاچه بود..
داشتم تک تک کلمات پیام ناشناس رو یه بار دیگه تو ذهنم مرور می کردم که صدای سحر رشته ی افکارمو پاره کرد..
--صحرا؟!..
- بله؟!..
نگاهم هنوز به رو به رو بود..سحر ساکت بود..نگاهش کردم..حرفی که سر زبونش بود رو سبک، سنگین می کرد..واسه زدنش تردید داشت..
خواهرم بود و همه ی حالتاشو می شناختم..
-سحر چی شده؟..
چند تار از موهای خوش حالت خرمایی رنگشو که از گوشه ی شال حریرش افتاده بود تو صورتش رو کنار زد..
-- حقیقتش....
تو چشمام نگاه کرد..
--صحرا یه چیز بپرسم، راستشو بهم میگی؟!..
ابروهامو کشیدم تو هم..
- تا حالا از من دروغ شنیدی؟..
-- نه بابا منظورم این نبود..
- حالا منظورت هر چی که بود، اصلشو بگو..چی شده؟..
--اونقدرام مهم نیست..فقط محض کنجکاوی خواستم بدونم..
- سحـــــر!..
ادامه دارد...