16-02-2014، 8:23
سلام دوستای گلم..
دلم تنگ شده بود..قد این نختهه . (نقطه ِ )
چه می کنید با خونه تکونی؟..
من از امروز شروع کردم!..
امشب 3 تا پست از ویرانگر میذارم!..
من نه نمی خوام نه می تونم تو رو از یاد ببرم
با تو هر لحظه به لحظه خوبم و عاشقترم
تو پر و بال منی نازنین یار منی
با تو حتی می تونم بی بال و پر هم بپرم
دلم تنگ شده بود..قد این نختهه . (نقطه ِ )
چه می کنید با خونه تکونی؟..
من از امروز شروع کردم!..
امشب 3 تا پست از ویرانگر میذارم!..
من نه نمی خوام نه می تونم تو رو از یاد ببرم
با تو هر لحظه به لحظه خوبم و عاشقترم
تو پر و بال منی نازنین یار منی
با تو حتی می تونم بی بال و پر هم بپرم
یه گوشه تقریبا دور از اون جمع نشستم..نگاهه کنجکاوشون ثانیه ای گرفته نمی شد..
بی تفاوت تکیه ام رو به مبل دادم و پا روی پا انداختم..
یکی از اون نگاه ها بیش از حد روم سنگینی می کرد....مادر سهیل بود..سرمو که چرخوندم همزمان باهاش چشم تو چشم شدم..لبخند زورکی رو لباش اومد که بیشتر شبیه به پوزخند بود..
کنجکاوانه یه تای ابروم رو بالا دادم و نگاهمو قفل چشمای مشکی و جستجوگرش کردم....بعد از چند لحظه پشت چشمی نازک کرد و صورتشو برگردوند..
در عوض ِ اون نگاه، پوزخند عمیقی زدم و نگاهمو به اون مجلس سرد و آدم هایی که مورچه وار در رفت و آمد بودند، دوختم....بر خلاف تصورم جمعیت، زیاد نبود!..
کمی که گذشت بعد از پذیرایی، پنجه هامو تو هم گره کردم و نگاهه کلافه ام رو یک دور اطراف چرخوندم..کسل کننده ست....
دستمو به مبل تکیه دادم و رو به رومو نگاه کردم..
کمی دورتر از من و دقیقا بالاترین جای از مجلس، روی صندلی فخار و سلطنتی زرشکی رنگی نشسته بود..جدی و سنگین اخماشو کشیده بود تو هم..
کمی تکون خورد..آرنج دست راستشو گذاشت رو دسته ی صندلی و انگشت اشاره ی دست چپش پشت لبش رو آهسته لمس کرد..
نگاهش عمیقا به مردی بود که کنارش نشسته و در ظاهر مشغول گپ و گفت بودند..ژستی که به خودش گرفته بود حقیقتا شاهانه بود!..
دیگه از اون مرد خنده رو و متعجب دقایقی قبل خبری نبود..
بدون اینکه بخوام نگاهم روش ثابت مونده بود....نمی دونم....شاید اون ژست بخصوص و سنگین باعثش بود..
چند لحظه طول کشید تا سنگینی ِ این نگاهه سرکش رو احساس کنه..صورتشو از اون مرد گرفت و نگاهشو تو سالن چرخوند..
لبخند کجی کنج لبام نشست..انقدری کمرنگ بود که متوجهش نباشه..دست چپش رو از پشت لباش اورد پایین وهمزمان نگاهش تو چشمام قفل شد..
چشمامو باریک کردم..هر آن منتظر یه عکس العمل سبکسرانه از جانب اون بودم تا حقیقتا چماق کنم و بزنم بر فرق سرش و بگم که اشتباه نکردم!..
نگاهش غریبانه و یخ بود....
کمی بعد در کمال بی تفاوتی نگاهشو از روم برداشت و مجددا با همون مرد مشغول حرف زدن شد..حتی گوشه چشمی هم نثار نگاهه متعجب من نکرد..
عجیبه!..حتی یه پوزخند هم نزد!..
ناخودآگاه سهیل رو تو ذهنم تجسم کردم..حتی از تصورش هم حرصم می گیره..چشم چرون ِ عوضی..
سحر چطور حاضر شد اونو قبول کنه؟..با گذشته ی پرباری که سهیل داشت واقعا تعجب می کنم که سحر بتونه چشم رو تمومش ببنده و بگه که عاشقشه!..
نمی دونم..شایدم من عشق رو درست نمی شناسم..همین بیگانگی ها، دودلی ایجاد می کنه که سحر اونطور رفتار کنه و من نتونم ساده بگذرم!..
صدای زنگ پیامک موبایلم منو با یه لرز خفیف به خودم آورد..
کیف دستی کوچیکمو باز کردم و گوشیمو از توش در اوردم..
شماره ناشناس بود!..نفسمو دادم بیرون و پیامو باز کردم....
دستم رو قفسه ی سینه م مشت شد..
قلبم تند می زد..
یه استرس..
یه اضطراب شدید از خوندن اون پیام....
« صدای نازی داری..کوتاه بیا خانم خوشگله!..تا اونی که ما دنبالشیمو تحویلمون ندی دست از سرت بر نمی داریم!..بیشتر مراقب خودت باش صحرا خانم!خیابون نا امنه!..»
یعنی چی؟!..
این چرت و پرتا چیه؟!..
حتما یکی داره سر به سرم میذاره!..
غیر از این چی می تونه باشه؟!..
ولی امشب،..
جلوی در همین عمارت،..
اون ماشین،..
جدی جدی داشت زیرم می کرد!..
ادامه دارد...
بی تفاوت تکیه ام رو به مبل دادم و پا روی پا انداختم..
یکی از اون نگاه ها بیش از حد روم سنگینی می کرد....مادر سهیل بود..سرمو که چرخوندم همزمان باهاش چشم تو چشم شدم..لبخند زورکی رو لباش اومد که بیشتر شبیه به پوزخند بود..
کنجکاوانه یه تای ابروم رو بالا دادم و نگاهمو قفل چشمای مشکی و جستجوگرش کردم....بعد از چند لحظه پشت چشمی نازک کرد و صورتشو برگردوند..
در عوض ِ اون نگاه، پوزخند عمیقی زدم و نگاهمو به اون مجلس سرد و آدم هایی که مورچه وار در رفت و آمد بودند، دوختم....بر خلاف تصورم جمعیت، زیاد نبود!..
کمی که گذشت بعد از پذیرایی، پنجه هامو تو هم گره کردم و نگاهه کلافه ام رو یک دور اطراف چرخوندم..کسل کننده ست....
دستمو به مبل تکیه دادم و رو به رومو نگاه کردم..
کمی دورتر از من و دقیقا بالاترین جای از مجلس، روی صندلی فخار و سلطنتی زرشکی رنگی نشسته بود..جدی و سنگین اخماشو کشیده بود تو هم..
کمی تکون خورد..آرنج دست راستشو گذاشت رو دسته ی صندلی و انگشت اشاره ی دست چپش پشت لبش رو آهسته لمس کرد..
نگاهش عمیقا به مردی بود که کنارش نشسته و در ظاهر مشغول گپ و گفت بودند..ژستی که به خودش گرفته بود حقیقتا شاهانه بود!..
دیگه از اون مرد خنده رو و متعجب دقایقی قبل خبری نبود..
بدون اینکه بخوام نگاهم روش ثابت مونده بود....نمی دونم....شاید اون ژست بخصوص و سنگین باعثش بود..
چند لحظه طول کشید تا سنگینی ِ این نگاهه سرکش رو احساس کنه..صورتشو از اون مرد گرفت و نگاهشو تو سالن چرخوند..
لبخند کجی کنج لبام نشست..انقدری کمرنگ بود که متوجهش نباشه..دست چپش رو از پشت لباش اورد پایین وهمزمان نگاهش تو چشمام قفل شد..
چشمامو باریک کردم..هر آن منتظر یه عکس العمل سبکسرانه از جانب اون بودم تا حقیقتا چماق کنم و بزنم بر فرق سرش و بگم که اشتباه نکردم!..
نگاهش غریبانه و یخ بود....
کمی بعد در کمال بی تفاوتی نگاهشو از روم برداشت و مجددا با همون مرد مشغول حرف زدن شد..حتی گوشه چشمی هم نثار نگاهه متعجب من نکرد..
عجیبه!..حتی یه پوزخند هم نزد!..
ناخودآگاه سهیل رو تو ذهنم تجسم کردم..حتی از تصورش هم حرصم می گیره..چشم چرون ِ عوضی..
سحر چطور حاضر شد اونو قبول کنه؟..با گذشته ی پرباری که سهیل داشت واقعا تعجب می کنم که سحر بتونه چشم رو تمومش ببنده و بگه که عاشقشه!..
نمی دونم..شایدم من عشق رو درست نمی شناسم..همین بیگانگی ها، دودلی ایجاد می کنه که سحر اونطور رفتار کنه و من نتونم ساده بگذرم!..
صدای زنگ پیامک موبایلم منو با یه لرز خفیف به خودم آورد..
کیف دستی کوچیکمو باز کردم و گوشیمو از توش در اوردم..
شماره ناشناس بود!..نفسمو دادم بیرون و پیامو باز کردم....
دستم رو قفسه ی سینه م مشت شد..
قلبم تند می زد..
یه استرس..
یه اضطراب شدید از خوندن اون پیام....
« صدای نازی داری..کوتاه بیا خانم خوشگله!..تا اونی که ما دنبالشیمو تحویلمون ندی دست از سرت بر نمی داریم!..بیشتر مراقب خودت باش صحرا خانم!خیابون نا امنه!..»
یعنی چی؟!..
این چرت و پرتا چیه؟!..
حتما یکی داره سر به سرم میذاره!..
غیر از این چی می تونه باشه؟!..
ولی امشب،..
جلوی در همین عمارت،..
اون ماشین،..
جدی جدی داشت زیرم می کرد!..
ادامه دارد...