10-02-2014، 12:01
پست سوم!..
اینم از پست آخر امشب..
تا سلامی دگر بدرود!..
--انتظار این جوابو نداشتم..
-برای اینه که قبل از هر حرفی خوب فکر نمی کنید!..
--فکر نمی کردم تا این حد مغرور باشید..پس با این حساب حق با سهیل بود!..
پشت سرم بود و با حرفی که زد همچین برگشتم سمتش و تو چشماش براق شدم و غریدم: سهیل خیلی بیـ .........
و ادامشو پشت لبام نگه داشتم و رو هم فشارشون دادم تا در اثر نفرتی که از اون نامرد داشتم دهنم باز نشه!..
نگاهه عصبانی منو که دید دستاشو مردونه به حالت تسلیم بالا نگه داشت!..رفتارش با این وجود هنوزم سنگین بود!..
انگشتمو آوردم بالا و تهدید کنان جلوی صورتش گرفتم..دیگه لبخند نمی زد..نگاهه اونم جدی شده بود..
--آقای محترم بهتره حد خودتونو نگه دارید..برادر عزیزتونم بره روزی هزار بار به درگاهه خدا سجده ی شکر به جا بیاره که داره راحت واسه خودش زندگیشو می کنه!..اگه پای سحر وسط نبود الان سر از ناکجا آباد در آورده بود!..
نگاهموکه روش تیز کرده بودم کشیدم و با یه نفس عمیق رفتم سمت در و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بازش کردم و رفتم تو..
مردک عوضی..
می دونستم اینم لنگه ی برادرشه......یکی از یکی بدتر.......
-- صحـــرا..کجایی تو آخه؟..
- تازه رسیدم..مامان اینا کجان؟..
-- بیا اینطرف خانما نشستن..
- مگه زنونه از مردونه جداست؟؟!!..
خندید و دستمو گرفت..
-- نه بابا منظورم زنای مجلسه که دور هم جمع میشن..
نیشخند زدم و سرمو بردم بالا..
-همون محفل خاله زنگی ِ خودمون..من نمیام تو برو....
--اِ زشته صحرا نکن..مادرشوهرم چی میگه؟..
- چی میگه؟..
-- خوب نیست..یه امشبو کوتاه بیا..به خاطر من..
- ای بمیری..انقدر که من به خاطر تو کوتاه اومدم اگه سر بله دادن به پوریا هم اینجوری کوتاه اومده بودم الان..........
--صحــــرا!..
- مرض..داشتم حرف می زدم!..
-- بیا بریم آبرومون رفت!..
- اگه آبرومون بنده دوتا نگاهه همون بهتر که بره..
--صحـــرا!..
دستمو گرفت و با خنده کشید....
سالن بزرگی بود..پر از اسباب و اثاثیه ی گرون قیمت و لوکس..هیچ کدوم عتیقه نبودن همه مدرن و امروزی..اومـــ..خوبه..عجب سلیقه ای..
بالای سالن خانمای متاهل یه گوشه رو به خودشون اختصاص داده بودن و صدای همهمه شون کل فضا رو گرفته بود....
کنارشون که رسیدم سعی کردم لبخند بزنم..هرچند مصلحتی اونم با چشم غره هایی که مامان نثار چینای روی پیشونیم می کرد..
با مادر سهیل که یه زن نسبتا قدبلند و خوش لباس بود سلام و احوال پرسی کردم..چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی هم داشت..با لبخند از رو مبل بلند شد ..باهام دست داد و صورتمو بوسید.. و در جواب سلام کوتاه و سرد من، گرم رفتار کرد!..
-- سلام عزیزم..خیلی خوش اومدی..چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد خانــــم!..
مطمئنا هر کی جای من بود از شرم سرخ و سفید می شد و دست و پاشو گم می کرد!..ولی من با بی تفاوتی فقط نگاهش کردم و در نهایت به یه لبخند زورکی بسنده کردم..
زیور خانم که توقع این سردی رو تو رفتار من نداشت لبخندشو جمع کرد و نگاهش رنگی از تعجب گرفت!..
مامان اومد کنارم و گفت: چرا دیر کردی مادر؟..دلم هزار راه رفت!..
- گفتم که کار دارم، یه کم دیرتر میام!..
و صورتمو برگردوندم که یعنی دیگه ادامه نده!..
جلوی اون همه چشم خوشم نمی اومد سین جیم پس بدم!..حالا می خواد اون شخص مادرم باشه یا هر کس دیگه ای!..
جلوی دیگران شخصیت خودمو داشتم و حفظش می کردم!..
ادامه دارد...
اینم از پست آخر امشب..
تا سلامی دگر بدرود!..
در قمار زندگی باختیم
ندانستیم کیستیم و چیستیم
تا به خود آمدیم دیدیم نیستیم
در جستجوی عشق آسمان و زمین را شکافتیم
عشق در قلب ما بود و ما عشق را نمی یافتیم..
ندانستیم کیستیم و چیستیم
تا به خود آمدیم دیدیم نیستیم
در جستجوی عشق آسمان و زمین را شکافتیم
عشق در قلب ما بود و ما عشق را نمی یافتیم..
--انتظار این جوابو نداشتم..
-برای اینه که قبل از هر حرفی خوب فکر نمی کنید!..
--فکر نمی کردم تا این حد مغرور باشید..پس با این حساب حق با سهیل بود!..
پشت سرم بود و با حرفی که زد همچین برگشتم سمتش و تو چشماش براق شدم و غریدم: سهیل خیلی بیـ .........
و ادامشو پشت لبام نگه داشتم و رو هم فشارشون دادم تا در اثر نفرتی که از اون نامرد داشتم دهنم باز نشه!..
نگاهه عصبانی منو که دید دستاشو مردونه به حالت تسلیم بالا نگه داشت!..رفتارش با این وجود هنوزم سنگین بود!..
انگشتمو آوردم بالا و تهدید کنان جلوی صورتش گرفتم..دیگه لبخند نمی زد..نگاهه اونم جدی شده بود..
--آقای محترم بهتره حد خودتونو نگه دارید..برادر عزیزتونم بره روزی هزار بار به درگاهه خدا سجده ی شکر به جا بیاره که داره راحت واسه خودش زندگیشو می کنه!..اگه پای سحر وسط نبود الان سر از ناکجا آباد در آورده بود!..
نگاهموکه روش تیز کرده بودم کشیدم و با یه نفس عمیق رفتم سمت در و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بازش کردم و رفتم تو..
مردک عوضی..
می دونستم اینم لنگه ی برادرشه......یکی از یکی بدتر.......
-- صحـــرا..کجایی تو آخه؟..
- تازه رسیدم..مامان اینا کجان؟..
-- بیا اینطرف خانما نشستن..
- مگه زنونه از مردونه جداست؟؟!!..
خندید و دستمو گرفت..
-- نه بابا منظورم زنای مجلسه که دور هم جمع میشن..
نیشخند زدم و سرمو بردم بالا..
-همون محفل خاله زنگی ِ خودمون..من نمیام تو برو....
--اِ زشته صحرا نکن..مادرشوهرم چی میگه؟..
- چی میگه؟..
-- خوب نیست..یه امشبو کوتاه بیا..به خاطر من..
- ای بمیری..انقدر که من به خاطر تو کوتاه اومدم اگه سر بله دادن به پوریا هم اینجوری کوتاه اومده بودم الان..........
--صحــــرا!..
- مرض..داشتم حرف می زدم!..
-- بیا بریم آبرومون رفت!..
- اگه آبرومون بنده دوتا نگاهه همون بهتر که بره..
--صحـــرا!..
دستمو گرفت و با خنده کشید....
سالن بزرگی بود..پر از اسباب و اثاثیه ی گرون قیمت و لوکس..هیچ کدوم عتیقه نبودن همه مدرن و امروزی..اومـــ..خوبه..عجب سلیقه ای..
بالای سالن خانمای متاهل یه گوشه رو به خودشون اختصاص داده بودن و صدای همهمه شون کل فضا رو گرفته بود....
کنارشون که رسیدم سعی کردم لبخند بزنم..هرچند مصلحتی اونم با چشم غره هایی که مامان نثار چینای روی پیشونیم می کرد..
با مادر سهیل که یه زن نسبتا قدبلند و خوش لباس بود سلام و احوال پرسی کردم..چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی هم داشت..با لبخند از رو مبل بلند شد ..باهام دست داد و صورتمو بوسید.. و در جواب سلام کوتاه و سرد من، گرم رفتار کرد!..
-- سلام عزیزم..خیلی خوش اومدی..چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد خانــــم!..
مطمئنا هر کی جای من بود از شرم سرخ و سفید می شد و دست و پاشو گم می کرد!..ولی من با بی تفاوتی فقط نگاهش کردم و در نهایت به یه لبخند زورکی بسنده کردم..
زیور خانم که توقع این سردی رو تو رفتار من نداشت لبخندشو جمع کرد و نگاهش رنگی از تعجب گرفت!..
مامان اومد کنارم و گفت: چرا دیر کردی مادر؟..دلم هزار راه رفت!..
- گفتم که کار دارم، یه کم دیرتر میام!..
و صورتمو برگردوندم که یعنی دیگه ادامه نده!..
جلوی اون همه چشم خوشم نمی اومد سین جیم پس بدم!..حالا می خواد اون شخص مادرم باشه یا هر کس دیگه ای!..
جلوی دیگران شخصیت خودمو داشتم و حفظش می کردم!..
ادامه دارد...