10-02-2014، 10:35
پست دوم!..
--آقا اینارو چکار کنم؟..
--چندبار می پرسی؟..گفتم ببر بده خانم!..
--آقا حواسم نبود، شرمنده!..خانم شما حالت خوبه؟..
فقط نگاهش کردم..سری تکون داد..
--خدا بهت رحم کرد اگه آقا نبود الان..............
--مهدی برو تو!..
--آقا فقط خواستم بگم جونشو مدیون شماست!......
-- خیلی خب گفتم برو تو!..
-- چشم آقا!..
مرد که جوون بود و قد بلند خم شد و هر سه جعبه ای که جلوی پاهاش بودو بلند کرد و برد تو....
-- صحرا خانم؟!..
نگاهم خشک شده رو در بود که از شنیدن اسمم اونم از دهن یه غریبه شوک زده سر چرخوندم و با غیض نگاهش کردم..
مرتیکه ی هیز خیره شده به من!..
چی از برادر چشم چرونش کم داشت؟..با این تفاوت که اون نیشش دم به دقیقه بازه این یکی عبوسه!..
ابروهای گره خوردمو که دید لبخند کمرنگی که گوشه ی لباش بود آروم آروم پرکشید..
-- شرمنده..قصد جسارت نداشتم!....
و با یه مکث کوتاه، مردد زمزمه کرد: شما حالتون خوبه؟!..
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت راست که راننده با سرعت ماشینو به اون سمت برده بود..
اگه این مرد نبود الان چی می شد؟..
حتما می زد و از ترسش فرار می کرد!..منم الان غرق خون افتاده بودم رو زمین و ......
سرمو تکون دادم که دیگه به ادامه ش فکر نکنم..عصبی دسته ی کیفمو تو مشتم فشردم و راه افتادم سمت در..
پام که به حیاطشون رسید ناخواسته ایستادم..
چقدر زیبا بود..
اینو حقیقتا ازته دل گفتم..حیاط نبود باغ بود..درست خلاف تصوراتم که همیشه پیش خودم می گفتم یه خونه ی سرد و بی روح دارن که کسی به کسی نیست و همه دنبال خوش گذرونین..
ولی این باغ یه تیکه از بهشت بود!..
آروم قدم برمی داشتم که مبادا قسمتی رو از دست بدم!..
همون ابتدا از جلوی در با فاصله ی 6 تا موزائیک به جلو 4 تا پله می خورد..کلش سنگ فرش بود جز یه راهه تقریبا باریک ِ سنگی که مستقیم به ساختمون ختم می شد..
سمت چپ دو تا باغچه ی مجزا داشت که تو هر دو، درختای بومی و گلای محمدی کاشته بودن..بوی معطر و آرامش بخششون هوش از سر آدمی می برد..
سمت راست یه فضای نسبتا بزرگ رو به درختای بید و انگور و انار اختصاص داده بودن که شاخه های درخت انگور به دور یه داربست چوبی پیچ خورده بود و زیر این سقف چوبی که پر شده بود از گلای ریز قرمز و تک و توک برگای انگور یه دست کامل میز و صندلی سفید هم چیده بودند..که طرح فرفورژه بود و البته خیلی ساده!..
کل فضای باغ زیر نور لامپای رنگی و خوشگلی که لا به لای درختا نصب شده بود می درخشید!..
ساختمون که از بیرون یه نمای قدیمی داشت ولی با وجود کهنه ساز بودنش از جذابیتش به هیچ وجه کم نشده بود..از نظر من بیشترین چیزی که این زیبایی رو همچنان حفظ کرده بود، وجود یه همچین باغی بود..
خارق العاده ست..اینو منی که خیلی کم پیش میاد مکانی باب میلم باشه و بتونم درحدی بدونمش که قابل تحسین باشه میگم!....
-- زیباست درسته؟....
- خیلی.........
چشمام گرد شد..تند برگشتم وبه صاحب اون صدا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم..
با لبخند و نگاهی مغرور کمی سرشو خم کرد!..
-- فکر می کنم چیزی رو فراموش کردید!..
یه تای ابرومو بالا انداختم ..با یه پوزخند پشتمو بهش کردم و راه افتادم..
-- ادب حکم می کنه جوابمو بدید صحرا خانــم!..
با حرص ایستادم و دستامو مشت کردم..خدا بگم چکارت نکنه سحر!..
قدمی به جلو برداشت و رو به روم ایستاد..لبخند می زد..با اخم راهمو کج کردم که رد شم از کنارش ولی نذاشت و باز سد راهم شد!..دیگه دارم جوش میـــارم!..خدا به دادت برسه.....
-- انتظار داشتم حداقل یه تشکر خشک و خالی ازم بکنید..هر چی نباشه امشب ناجی شما من بودم!..
پوزخند زدم ودست به سینه نگاهمو تو نگاهش دوختم!..
-- امشب اون مردک و امروز خود شما!..از کدومتون تشکر و از کدومتون شکایت کنم؟!..
ابروهاش پرید بالا و لبخندش رنگ باخت..پوزخندم عمق گرفت و از کنارش رد شدم..
می دونستم که حقشه واقعا ازش تشکر کنم و کارش حقیقتا قابل تقدیر بود ولی من آدم این کارا نبودم..
نه تشکر می کردم و نه عذرخواهی..
این دو چیز تا جایی که یادم میاد تو کتم نرفته و نخواهدم رفت!..جز در مقابل مادرم جلوی هیچ احدی سر خم نمی کنم..هیچ وقت!..
ادامه دارد...
خوشبختی داشتن کسی است...
که بیشتر از خودش
تو را بخواهد...
و
بیشتر از تو......
هیچ نخواهد..
و
تو...
برایش تمام زندگی باشی...
که بیشتر از خودش
تو را بخواهد...
و
بیشتر از تو......
هیچ نخواهد..
و
تو...
برایش تمام زندگی باشی...
--آقا اینارو چکار کنم؟..
--چندبار می پرسی؟..گفتم ببر بده خانم!..
--آقا حواسم نبود، شرمنده!..خانم شما حالت خوبه؟..
فقط نگاهش کردم..سری تکون داد..
--خدا بهت رحم کرد اگه آقا نبود الان..............
--مهدی برو تو!..
--آقا فقط خواستم بگم جونشو مدیون شماست!......
-- خیلی خب گفتم برو تو!..
-- چشم آقا!..
مرد که جوون بود و قد بلند خم شد و هر سه جعبه ای که جلوی پاهاش بودو بلند کرد و برد تو....
-- صحرا خانم؟!..
نگاهم خشک شده رو در بود که از شنیدن اسمم اونم از دهن یه غریبه شوک زده سر چرخوندم و با غیض نگاهش کردم..
مرتیکه ی هیز خیره شده به من!..
چی از برادر چشم چرونش کم داشت؟..با این تفاوت که اون نیشش دم به دقیقه بازه این یکی عبوسه!..
ابروهای گره خوردمو که دید لبخند کمرنگی که گوشه ی لباش بود آروم آروم پرکشید..
-- شرمنده..قصد جسارت نداشتم!....
و با یه مکث کوتاه، مردد زمزمه کرد: شما حالتون خوبه؟!..
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت راست که راننده با سرعت ماشینو به اون سمت برده بود..
اگه این مرد نبود الان چی می شد؟..
حتما می زد و از ترسش فرار می کرد!..منم الان غرق خون افتاده بودم رو زمین و ......
سرمو تکون دادم که دیگه به ادامه ش فکر نکنم..عصبی دسته ی کیفمو تو مشتم فشردم و راه افتادم سمت در..
پام که به حیاطشون رسید ناخواسته ایستادم..
چقدر زیبا بود..
اینو حقیقتا ازته دل گفتم..حیاط نبود باغ بود..درست خلاف تصوراتم که همیشه پیش خودم می گفتم یه خونه ی سرد و بی روح دارن که کسی به کسی نیست و همه دنبال خوش گذرونین..
ولی این باغ یه تیکه از بهشت بود!..
آروم قدم برمی داشتم که مبادا قسمتی رو از دست بدم!..
همون ابتدا از جلوی در با فاصله ی 6 تا موزائیک به جلو 4 تا پله می خورد..کلش سنگ فرش بود جز یه راهه تقریبا باریک ِ سنگی که مستقیم به ساختمون ختم می شد..
سمت چپ دو تا باغچه ی مجزا داشت که تو هر دو، درختای بومی و گلای محمدی کاشته بودن..بوی معطر و آرامش بخششون هوش از سر آدمی می برد..
سمت راست یه فضای نسبتا بزرگ رو به درختای بید و انگور و انار اختصاص داده بودن که شاخه های درخت انگور به دور یه داربست چوبی پیچ خورده بود و زیر این سقف چوبی که پر شده بود از گلای ریز قرمز و تک و توک برگای انگور یه دست کامل میز و صندلی سفید هم چیده بودند..که طرح فرفورژه بود و البته خیلی ساده!..
کل فضای باغ زیر نور لامپای رنگی و خوشگلی که لا به لای درختا نصب شده بود می درخشید!..
ساختمون که از بیرون یه نمای قدیمی داشت ولی با وجود کهنه ساز بودنش از جذابیتش به هیچ وجه کم نشده بود..از نظر من بیشترین چیزی که این زیبایی رو همچنان حفظ کرده بود، وجود یه همچین باغی بود..
خارق العاده ست..اینو منی که خیلی کم پیش میاد مکانی باب میلم باشه و بتونم درحدی بدونمش که قابل تحسین باشه میگم!....
-- زیباست درسته؟....
- خیلی.........
چشمام گرد شد..تند برگشتم وبه صاحب اون صدا که پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم..
با لبخند و نگاهی مغرور کمی سرشو خم کرد!..
-- فکر می کنم چیزی رو فراموش کردید!..
یه تای ابرومو بالا انداختم ..با یه پوزخند پشتمو بهش کردم و راه افتادم..
-- ادب حکم می کنه جوابمو بدید صحرا خانــم!..
با حرص ایستادم و دستامو مشت کردم..خدا بگم چکارت نکنه سحر!..
قدمی به جلو برداشت و رو به روم ایستاد..لبخند می زد..با اخم راهمو کج کردم که رد شم از کنارش ولی نذاشت و باز سد راهم شد!..دیگه دارم جوش میـــارم!..خدا به دادت برسه.....
-- انتظار داشتم حداقل یه تشکر خشک و خالی ازم بکنید..هر چی نباشه امشب ناجی شما من بودم!..
پوزخند زدم ودست به سینه نگاهمو تو نگاهش دوختم!..
-- امشب اون مردک و امروز خود شما!..از کدومتون تشکر و از کدومتون شکایت کنم؟!..
ابروهاش پرید بالا و لبخندش رنگ باخت..پوزخندم عمق گرفت و از کنارش رد شدم..
می دونستم که حقشه واقعا ازش تشکر کنم و کارش حقیقتا قابل تقدیر بود ولی من آدم این کارا نبودم..
نه تشکر می کردم و نه عذرخواهی..
این دو چیز تا جایی که یادم میاد تو کتم نرفته و نخواهدم رفت!..جز در مقابل مادرم جلوی هیچ احدی سر خم نمی کنم..هیچ وقت!..
ادامه دارد...