30-01-2014، 7:33
امروز روز دومی بود که از زندان اومدم بیرون داخل خونه که رفته الاهه(ابجی بزرگه)گفت خوش اومدیی اجی کوچیکه من تودلم گقتم اینا ادم نمیشن چند بار بگم از صفت کوچیکه متنفرم
ولی چه کنم دیگه الان هرچی بگم مامان و.... میپرن بهم
رفتم تو اتاقم ولو شدم رو تخت خیلی خسته بودم گوشیم زنگ زد مارال بو خدا خفت کنه مارال برداشتم گفتم تو کجا دررفتی بیشعور اصلا چطوری در رفتی گفت هیچی دیگه مامور ها ریختن تو من از در پشتی زدم بیرون بهش گفتم میخوام برم بیرون فردا تولد الاهه است باید برم براش شال بگیرم مارال گفت تو هر سال چرا شال میخری گفتم الکی کار نداری؟ خدافظی
***
رفتم تو پاساژ ای نا کس اون یارو سیاه پوشه سیاوش هم اونجاست رفتم تو یکی از مغازه هاگفتم شالاتون و ببین همه گذاشت از هیچکدوم خوشم نیومد سیاوش اومد تو تودم گفتم حتما شال برای خودش میخوادیه شا ل خوشگل انتخاب کردم بعد رفت بیرون منم از فرصت سو استفاده کردم خریدمش
ادامه در قسمت بعد...
ولی چه کنم دیگه الان هرچی بگم مامان و.... میپرن بهم
رفتم تو اتاقم ولو شدم رو تخت خیلی خسته بودم گوشیم زنگ زد مارال بو خدا خفت کنه مارال برداشتم گفتم تو کجا دررفتی بیشعور اصلا چطوری در رفتی گفت هیچی دیگه مامور ها ریختن تو من از در پشتی زدم بیرون بهش گفتم میخوام برم بیرون فردا تولد الاهه است باید برم براش شال بگیرم مارال گفت تو هر سال چرا شال میخری گفتم الکی کار نداری؟ خدافظی
***
رفتم تو پاساژ ای نا کس اون یارو سیاه پوشه سیاوش هم اونجاست رفتم تو یکی از مغازه هاگفتم شالاتون و ببین همه گذاشت از هیچکدوم خوشم نیومد سیاوش اومد تو تودم گفتم حتما شال برای خودش میخوادیه شا ل خوشگل انتخاب کردم بعد رفت بیرون منم از فرصت سو استفاده کردم خریدمش
ادامه در قسمت بعد...