18-01-2014، 11:43
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی...
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرد ثانیه های بی تو
-تو آدرس اینجا رو به پدرام دادی،آره؟!..
--کـ ..کی؟..مـ..من؟..نه..........
کیفمو پرت کردم رو مبل..
- خودتو به موش مردگی نزن، مگه بهت نگفته بودم هیچ کس نباید از اومدنمون به این خونه و محله باخبر بشه؟..نگفتم آدرسو به کسی نده، مخصوصا پدرام؟..گفتم یا نگفـــتم لیلــــی؟..هان؟!....
سرش داد زدم که کامل از پشت، بلوز سحر رو چنگ زد و با ترس سرشو رو شونه ش فشار داد و تند تند گفت: صحرا غلط کردم..صحرا به خدا مجبورم کرد..
دستمو دراز کردم تا موهاشو بگیرم تو مشتم که سحر مانعم شد..
-- صحرا تو رو به روح آقاجون بی خیال شو..یه غلطی کرده ولش کن..
-گ.و.ه خورده دختره ی چاپلوس..حالا دیگه شده جاسوس پدرام؟....بگو ببینم دیگه چیا گذاشتی کف دستش دختره ی .........
و خیز برداشتم سمتش..جیغ کشید و دوید سمت مامان که تازه از اتاقش اومده بود بیرون و از حوله ی دور موهاش، مشخص بود حموم بوده..
-اینجا چه خبره باز؟!..
لیلی که صورتش خیس از اشک بود بازوی مامانو چنگ زد..
-- مـ ..مامان..صحرا..باز..دیوونه شده!..
- من دیوونه شـــدم؟!..نشونت میدم کی دیوونه ست..وایسا بت میگم..
دور خونه می دوید..سحراز پشت دستمو گرفت و کشید..مامان لیلی رو گرفت پشتش و رو به من داد زد: باز چه مرگت شده؟..چرا افتادی به جون بچه ها؟..
-از این نازدردونتون بپرسید که شده آنتن اون پدرام ِ کثافت!..
--مگه چی شده؟!..
بازومو از تو دست سحر آوردم بیرون و به صورتم که عرق کرده بود دست کشیدم..از حرارت زیاد حس می کردم از سرم داره دود بلند میشه..شالمو کندم و پرت کردم یه طرف و یکی دوتا از دکمه های بالای مانتومو باز گذاشتم..
- دیگه چی می خواستی بشه؟..آدرس اینجا رو به پدرام داده..
-- داده که داده..این حرص و جوش داره؟....
-مـــامــــــان؟!..
--زهرمارو مامان..به خاطر اون پسره، اوقاتمون شده اوقات سگ..بسه دیگه دختر......
نفسم داشت بند می اومد..نه..اینجوری نمیشه..نمیشه هر کی، هر جوری که خواست ساز خودشو کوک کنه!..
انگشت اشاره مو رو به لیلی و سحر اوردم بالا..لحنم بوی تهدید می داد..باید حساب کارو می دادم دستشون!..
- خوب گوش کنید ببنید چی میگم..یه بار دیگه این پسره پاشو بذاره تو این خونه دیگه نه من نه شما!....و رو به مامان که ناراحت بود گفتم: میرم یه گورستونی که دست هیچ کدومتون بهم نرسه!....ولی قبلش........
نفس عمیق کشیدم..قلبم تیر می کشید..به لیلی و سحر نگاه کردم: قبلش حسابمو با شما دوتا تسویه می کنم....حواستون باشه پا رو دم من نذارید که هردوتون بد می بینید!..
--برو تو اتاقت صحرا..بسه دیگه تمومش کن!..
رو به مامان که نگاهه عصبیش متوجه من بود گفتم: منم می خوام که تموم بشه..ولی این دوتا دخترتو روشن کن که بد و خوب کدومه..سهیل رو قبول کردم فقط به خاطر سحر ولی گفتم زیاد جلو چشمم نباشه..اما پدرامو نمی تونم مامان، اون بی شرف حتی برادرشم واسه ش مهم نبود که حالا زیر خروارها خاک خوابیده....با کمال بی شرمی هنوز چهلم پوریا سر نشده بود که اومد و ..............
لبامو روی هم فشار دادم..دیگه گنجایش نداشتم..گلوم درد می کرد از این همه فریاد ِ بی حاصل!..
رفتم تو اتاقم و میون لوازمی که هنوز مرتبشون نکرده بودم نشستم و دستمو به زمین گرفتم..سرم داشت منفجر می شد..دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب دارم........پدرام ِعوضی..همه ی اینا به خاطر ِ تو داره به سرم میاد!..
چشمامو بستم..در پس پلکای بسته شده ام منظره ی خونه ی مامان فاطمه رو دیدم..اون شبو خوب یادمه..
پوریا عصر اومده بود دنبالم که شامو بریم بیرون و بعدشم خونه ی خودشون..قرار بود آخر شب منو برگردونه..
نگاهه مامان فاطمه سرد بود..مثل همیشه..دلیلشم ستاره بود.. خواهرزاده ش .. که واسه پوریا در نظر گرفته بود ولی پوریا اونو نمی خواست و به ازدواج با من پافشاری کرد تا اینکه تونست به زور مادرشو راضی کنه..اما دل مامان فاطمه هیچ وقت باهام صاف نشد..حتی الان که دیگه پوریا بینمون نیست!..
اون شب که خونه شون مهمون بودم، پیش دستی های میوه رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه..داشتم ظرف میوه رو میذاشتم تو یخچال و همین که خواستم درشو ببندم پدرامو لبخند به لب کنارم دیدم..اولش ترسیدم ولی به روم نیاوردم..رنگ نگاهشو به خودم دوست نداشتم..برق عجیبی داشت..برام سنگین بود..
ادامه دارد...
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی...
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرد ثانیه های بی تو
-تو آدرس اینجا رو به پدرام دادی،آره؟!..
--کـ ..کی؟..مـ..من؟..نه..........
کیفمو پرت کردم رو مبل..
- خودتو به موش مردگی نزن، مگه بهت نگفته بودم هیچ کس نباید از اومدنمون به این خونه و محله باخبر بشه؟..نگفتم آدرسو به کسی نده، مخصوصا پدرام؟..گفتم یا نگفـــتم لیلــــی؟..هان؟!....
سرش داد زدم که کامل از پشت، بلوز سحر رو چنگ زد و با ترس سرشو رو شونه ش فشار داد و تند تند گفت: صحرا غلط کردم..صحرا به خدا مجبورم کرد..
دستمو دراز کردم تا موهاشو بگیرم تو مشتم که سحر مانعم شد..
-- صحرا تو رو به روح آقاجون بی خیال شو..یه غلطی کرده ولش کن..
-گ.و.ه خورده دختره ی چاپلوس..حالا دیگه شده جاسوس پدرام؟....بگو ببینم دیگه چیا گذاشتی کف دستش دختره ی .........
و خیز برداشتم سمتش..جیغ کشید و دوید سمت مامان که تازه از اتاقش اومده بود بیرون و از حوله ی دور موهاش، مشخص بود حموم بوده..
-اینجا چه خبره باز؟!..
لیلی که صورتش خیس از اشک بود بازوی مامانو چنگ زد..
-- مـ ..مامان..صحرا..باز..دیوونه شده!..
- من دیوونه شـــدم؟!..نشونت میدم کی دیوونه ست..وایسا بت میگم..
دور خونه می دوید..سحراز پشت دستمو گرفت و کشید..مامان لیلی رو گرفت پشتش و رو به من داد زد: باز چه مرگت شده؟..چرا افتادی به جون بچه ها؟..
-از این نازدردونتون بپرسید که شده آنتن اون پدرام ِ کثافت!..
--مگه چی شده؟!..
بازومو از تو دست سحر آوردم بیرون و به صورتم که عرق کرده بود دست کشیدم..از حرارت زیاد حس می کردم از سرم داره دود بلند میشه..شالمو کندم و پرت کردم یه طرف و یکی دوتا از دکمه های بالای مانتومو باز گذاشتم..
- دیگه چی می خواستی بشه؟..آدرس اینجا رو به پدرام داده..
-- داده که داده..این حرص و جوش داره؟....
-مـــامــــــان؟!..
--زهرمارو مامان..به خاطر اون پسره، اوقاتمون شده اوقات سگ..بسه دیگه دختر......
نفسم داشت بند می اومد..نه..اینجوری نمیشه..نمیشه هر کی، هر جوری که خواست ساز خودشو کوک کنه!..
انگشت اشاره مو رو به لیلی و سحر اوردم بالا..لحنم بوی تهدید می داد..باید حساب کارو می دادم دستشون!..
- خوب گوش کنید ببنید چی میگم..یه بار دیگه این پسره پاشو بذاره تو این خونه دیگه نه من نه شما!....و رو به مامان که ناراحت بود گفتم: میرم یه گورستونی که دست هیچ کدومتون بهم نرسه!....ولی قبلش........
نفس عمیق کشیدم..قلبم تیر می کشید..به لیلی و سحر نگاه کردم: قبلش حسابمو با شما دوتا تسویه می کنم....حواستون باشه پا رو دم من نذارید که هردوتون بد می بینید!..
--برو تو اتاقت صحرا..بسه دیگه تمومش کن!..
رو به مامان که نگاهه عصبیش متوجه من بود گفتم: منم می خوام که تموم بشه..ولی این دوتا دخترتو روشن کن که بد و خوب کدومه..سهیل رو قبول کردم فقط به خاطر سحر ولی گفتم زیاد جلو چشمم نباشه..اما پدرامو نمی تونم مامان، اون بی شرف حتی برادرشم واسه ش مهم نبود که حالا زیر خروارها خاک خوابیده....با کمال بی شرمی هنوز چهلم پوریا سر نشده بود که اومد و ..............
لبامو روی هم فشار دادم..دیگه گنجایش نداشتم..گلوم درد می کرد از این همه فریاد ِ بی حاصل!..
رفتم تو اتاقم و میون لوازمی که هنوز مرتبشون نکرده بودم نشستم و دستمو به زمین گرفتم..سرم داشت منفجر می شد..دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب دارم........پدرام ِعوضی..همه ی اینا به خاطر ِ تو داره به سرم میاد!..
چشمامو بستم..در پس پلکای بسته شده ام منظره ی خونه ی مامان فاطمه رو دیدم..اون شبو خوب یادمه..
پوریا عصر اومده بود دنبالم که شامو بریم بیرون و بعدشم خونه ی خودشون..قرار بود آخر شب منو برگردونه..
نگاهه مامان فاطمه سرد بود..مثل همیشه..دلیلشم ستاره بود.. خواهرزاده ش .. که واسه پوریا در نظر گرفته بود ولی پوریا اونو نمی خواست و به ازدواج با من پافشاری کرد تا اینکه تونست به زور مادرشو راضی کنه..اما دل مامان فاطمه هیچ وقت باهام صاف نشد..حتی الان که دیگه پوریا بینمون نیست!..
اون شب که خونه شون مهمون بودم، پیش دستی های میوه رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه..داشتم ظرف میوه رو میذاشتم تو یخچال و همین که خواستم درشو ببندم پدرامو لبخند به لب کنارم دیدم..اولش ترسیدم ولی به روم نیاوردم..رنگ نگاهشو به خودم دوست نداشتم..برق عجیبی داشت..برام سنگین بود..
ادامه دارد...