16-01-2014، 16:02
قبول کردم و یگه بهش فکر نکردم
خیلی زندگی مون خوب بود
تا این که ی روز دعوامون شد
قضیه به طلاق کشید طلاق رو گرفتیم
اون رفت خونه ی خودشون منم تنها موندم تو خونه ای که خریده بودیم
دیگه هم دیگه رو فراموش کردیم
هر روزدوست های من خونه ی من بودن خیلی بهمون خوش گذشت
همه ی عکس های مشترک مون رو براش فرستادم
یه عکس هم برای من نمونده بود
اون وحید هم میخواست جبران بینی ش رو بکنه اوم خونه ی من هی از کامیار حرف زد منم به روی خودم نیاوردم
دیگه شورش رو ر آورده بود دیگه عصبانی شده بودم این دفعه سینی رو کوبیدم تو سرش
دوباره این قبل فرار کردم رفتم تو اتاق اما این دفعه همین که رسید جلوی در اتاق ترمز زد این دفعه با کله اومد تو در
دوباره خندیدم
در باز کردم رو مبل خوابیده بود یه پتو روش انداختم
گوشیم زنگ خورد رضا بود داداشم حالا اون 8 سالش بود
جواب دادم گفتم: بله
گفت: سلام آبجی ستاره
گفتم : سلام داداشی
گفت: آبجی من ساعت 6 میام اون جا شب هم می مونم
گفتم: چشم بیا داداشم وحید هم این جاس{ اول های تابستون بود }
گفت: خدافظ
گفتم : خدافظ
گوشی رو قطع کردم
نزدیک های ساعت 6 بود زنگ خورد رضا بود
در رو باز کردم
اومد تو نشست رو مبل
رفتم شام رو آماده کردم
TV روشن کردم
رضا، وحید رو بیدار کرد
شام رو آوردم سفره رو پهن کردم
شام رو خوردیم
وحید و رضا رو تخت خوابین
خیلی زندگی مون خوب بود
تا این که ی روز دعوامون شد
قضیه به طلاق کشید طلاق رو گرفتیم
اون رفت خونه ی خودشون منم تنها موندم تو خونه ای که خریده بودیم
دیگه هم دیگه رو فراموش کردیم
هر روزدوست های من خونه ی من بودن خیلی بهمون خوش گذشت
همه ی عکس های مشترک مون رو براش فرستادم
یه عکس هم برای من نمونده بود
اون وحید هم میخواست جبران بینی ش رو بکنه اوم خونه ی من هی از کامیار حرف زد منم به روی خودم نیاوردم
دیگه شورش رو ر آورده بود دیگه عصبانی شده بودم این دفعه سینی رو کوبیدم تو سرش
دوباره این قبل فرار کردم رفتم تو اتاق اما این دفعه همین که رسید جلوی در اتاق ترمز زد این دفعه با کله اومد تو در
دوباره خندیدم
در باز کردم رو مبل خوابیده بود یه پتو روش انداختم
گوشیم زنگ خورد رضا بود داداشم حالا اون 8 سالش بود
جواب دادم گفتم: بله
گفت: سلام آبجی ستاره
گفتم : سلام داداشی
گفت: آبجی من ساعت 6 میام اون جا شب هم می مونم
گفتم: چشم بیا داداشم وحید هم این جاس{ اول های تابستون بود }
گفت: خدافظ
گفتم : خدافظ
گوشی رو قطع کردم
نزدیک های ساعت 6 بود زنگ خورد رضا بود
در رو باز کردم
اومد تو نشست رو مبل
رفتم شام رو آماده کردم
TV روشن کردم
رضا، وحید رو بیدار کرد
شام رو آوردم سفره رو پهن کردم
شام رو خوردیم
وحید و رضا رو تخت خوابین