امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#20
_با کتک؟!؟!
چشمام چهار تا شد!....بی خیال حرفش چمدونو زیر بغلم زدم و به سمت در رفتم!....عقب عقب رفت و به در تکیه داد!.....با عصبانیت گفتم:
_ الاف کردی ما رو ها !....بذار برم دیگه!...تا صبح هم وایسی نمی تونی نظرمو برگردونی!.....
با خونسردی گفت:
_اتفاقا خیلی خوب هم می تونم!
پوفی کشیدم:
_ نمی تونی!...آقا جون اصلا راه نداره!...من نمیخوام با تو زندگی کنم!...میخوام جدا بشم.... میخوام برم خونه بابام اینا!....می خوام از این خراب شده که خلاص شدم برم پیش وکیلو احضاریه دادگاه واست بفرستم!.....د بذار برم دیگه!...چیش.
باز درو ول کرد و اومد سمت من!.....دسته ی چمدونمو دادم پایین و گذاشتمش زمین!....دست به سینه شدمو با حرص نگاهش کردم!
_ اگه زبونتو بچینم اینقدر بلبل زبونی نمی کنی!....
منظورشو نفهمیدم!....همونطور دست به سینه نگاهش کردم!....جلو تر اومد:
_ یه بار دیگه ازت محترمانه درخواست می کنم: نــــــــرو عشق من!....بهواد عاشقته خانومی!
بمون !!!
لبامو جمع کردمو ابرومو انداختم بالا!.....چند لحظه خیره شدم بهشو بعد یهو به خودم اومدمو عزم رفتن کردمو گفتم:
_گرفتی منو؟...برو بابا....نرو عشق من....بهواد عاشقته.بمون...دیوونه شدی؟!....
با دستاش واسم حصار درست کرد که نتونم رد بشم!....کلافه این دفعه با عصبانیت چمدونو کوبوندم زمین که فکر کنم چرخ هاش در اومد!....
_بمون!
ای بابا اینم امشب خل شده!....تا الان که می گفت نرو!....یاد آهنگ رضا صادقی افتادم..نرو نرو !...تو هم مثل من نمی تونی دووم بیاری نرو!....
الانم که میگه بمون یاد آهنگ بمون محسن یگانه افتادم.....بمون دل من فقط به بودنت خوشه!...منو فکر رفتن تو می کشه!
سرمو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون!دوباره مثل طوطی تکرار کرد:
_بمون آوا!...این آخرین باره که اینجوری ازت خواهش می کنم!
با لج تو چشماش زل دم:
_نمی مونم!....حالا میخوام ببینم چجوری می خوای منو نگه داری!
خودشو سریع رسوند بهم و در حالی که پوست لباشو با دندون می کند گفت:
_ اِ ؟...اینجوریه؟.....حالا نگاه کن!
و با یه حرکت زانوهامو گرفتو اون یکی دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو از روی زمین بلند کرد و سمت اتاق خواب سابق من که تخت دونفره داشت برد!.....قصدشو فهمیدم!......خیلی هم ترسیدم!....نه از بهواد بلکه از نرفتنم!...خواستم از خر شیطون بیام پایین و بی خیال رفتن بشم که ولم کنه ولی بعد با خودم گفتم این یعتی آخر ضایع شدن!....پس در حالیکه سعی می کردم چهره امو عادی نشون بدم ساکت شدم!.....
خیلی آروم انداختم رو تخت!....خودش بالا سرم وایساده بود....با پرروگی گفتم:
_خب که چی؟...الان مثلا باید ازت بترسم؟!
نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت بهواد این کارو نمی کنه و فقط می خواد منو منصرف کنه!
دو تا دستشو آورد بالا و تی شرتشو با یه حرکت در آورد و با بدجنسی گفت:
_حالا از این جا به بعدشو ببین!
آب دهنمو به زور قورت دادم اما مطمئنم تغییری توی صورتم به وجود نیومده بود!
اومد سمتم...خم شد روم.....شالمو از سرم در آورد....دستی آروم به موهام کشید و باز دوباره با مهربونی گفت:
_ هنوزم دیر نشده...یه لباس تن کردن واسه من کاری نداره!.....بگو می مونی تا برم لباسمو بپوشم!....بگو نمیری که اتفاقی نیفته!
با چشمای سرد و قطبی به چشمای گرم و عاشقش نگاه کردم!....مطمئن بودم چشماش عاشقه!....لبامو جمع کردم...فکمو دادم جلو با لج دربیار ترین لحنی که بلد بودم نوچی کردمو گفتم:
_ تو خواب ببینی!....
_........
_ منو از این فیلم ها نترسون!....رمان خوندن همچین حسنایی هم داره!.....صد تا از این موقعیت ها تو رمان ها پیش اومده!...همه اش هم برای ترسوندن طرف مقابلِ...
بعد دستمو حائل سینه اش کردمو به آرومی گفتم:
_تو این کارو نمی کنی!
فکر کردم الان بغلم میکنه میگه نه عشقم!...من هیچوقت تو رو ناراحت نمیکنم!...من گه بخورم به تو دست بزنم و از این حرفا ولی در عوض با سورنده ترین لحنی که بلد بود گفت:
_ می کنم!....خوبش هم میکنم تا بفهمی فرق وادار کردن با درخواست کردن چیه!...ازت خواهش کردم بمون نموندی!....پس مجبورم به اجبار نگهت دارم خانوم کوچولو!
بعد این انگشتاش بود که لای موهام حرکت می کرد و لب هاش بود که روی نقطه نقطه ی بدنم حرکت می کرد و در آخر داغی تنش بود که بدنمو احاطه می کرد!.....
آره....این من بودم....اینم بهواد....این ما بودیم که دوباره با هم رابطه برقرار کردیم!.....دوباره اون حس تلخ البته برای من رو تجربه کردیم!.....این من ساده بودم که دوباره اسیر بهواد شدم!....به خواست خودم...با غد بازیام.....اگه می گفتم می مونم الان این اتفاق نمی افتاد و من الان برای دومین بار رو این تخت منحوس تو بغل بهواد خواب نبودم!.....
اگه قبول می کردم که نَرَم الان دوباره توی دستای بهواد قفل نشده بودم...دوباره....
هنوز روی تخت بودمو بهواد هم کنارمم دراز کشیده بود.....ملافه رو دورم پیچیدمو از جام بلند شدم!......فکر می کردم بهواد خواب باشه ولی نبود.....با صداش به طرفش برگشتم:
_ خوبی؟!
با نفرت فقط نگاهش کردمو چیزی نگفتم!....
دوباره به مسخره گفت:
_این دفعه دیگه گریه و جیغ و فریاد خبری نبود!....خدا رو شکر !
می خواستم یقه اشو بگیرم بگم اِ؟...مگه تو خدا هم حالیت میشه اصلا؟.....ولی دیدم هر چی حرص بخورم بد تره و اون بیشتر به خواستش می رسه!.....خودمو عادی نشون دادم....انگار نه انگار که دلم می خواد سر به تنش نباشه.....انگار نه انگار که دلم میخواد بزنم زیر گریه ...انگار نه انگار که تمام بدنم ضعف رفته و دم نمی زنم!.....
من:
_ میرم دوش بگیرم!
سر جاش نشست:
_ منم میام!....
همچین با تحکم برگشتمو تو چشماش نگاه کردم که فکر کنم ترسید چون دوباره دراز کشید:
_نه....من بعد میرم.....تو اول برو!
سری تکون دادم وارد حمام شدم!....درو از پشت قفل کردم.....به پشت در تکیه دادم...بعد انگار که سُر خورده باشم نشستم پشت در.....با دستم جلوی دهنمو گرفتم که گریه نکنم!....چه معنی میده آدم اینقدر الکی گریه کنه؟....والا به خدا عین دختر بچه های 3 ساله که واسه آبنبات گریه می کنن منم برای هرچیز کوچیک و پیش پا افتاده ای فوری می زدم زیر گریه!....
پس اشک نریختم.....بغضمو هم قورت دادم.....ملافه رو از دور خودم برداشتمو پرتش کردم تو سبد رخت چرک ها......از جام بلند شدم...بدنم درد نمی کرد....فقط ضعف می رفت و حدس می زدم کمی هم فشارم افتاده باشه!....با خودم گفتم کاش یه شکلاتی چیزی داشتم می انداختم بالا فوری قندم تنظیم می شد!....
شیر آب داغو باز کردمو رفتم زیر دوش!....مثل دفعه ی اول که این اتفاق برام افتاد باز شروع کردم به فکر کردن!.....درست مثل دفعه ی پیش...با این تفاوت که گریه نمی کردم!.....از بهواد دلگیر شده بودم!....خب آدم گاهی وقت ها حتی از اونایی هم که دوسشون داره دلگیر میشه دیگه!....
ولی الان شد بار چهارمی که من از بهواد ناراحت می شدم!
بار اول: بهم تجاوز کرد
بار دوم: ولم کرد و با اون دختره دم بستنی فروشی دیدمش
بار سوم: نکیــــــــــسا !
بار چهارمم که همین دو ساعت پیش!....کارش شرعی بود ولی وجدانی نه!.....اون می دونست که ما بالاخره از هم طلاق می گیریم....پس نباید منو درگیر هوس خودش می کرد!.....نباید وابسته ام می کرد!...نباید عادتم می داد به خودش..... به عطر تنش ....به حرارت بدنش ......به بوسه هاش.....
دست از فکر کردن کشیدمو تنها یه جمله از دهانم پرید:
_ خیلی نامردی بهواد !

بهواد بعد از من رفت حمام...داشت دوش می گرفت.....سریع لباسمو پوشیدمو یه خودکار و کاغذ برداشتمو براش نوشتم:
_ می دونم وقتی که داری این نامه رو می خونی دلت می خواد سر به تنم نباشه....اما مهم نیست...چون منم دقیقا همین حسو وقتی بهت داشتم که پرتم کردی رو تخت!
بگذریم!....خواستم بگم دارم میرم.....تو این کارو کردی که بهت وابسته بشمو بمونم!....ولی من میرم....دنبالم هم نیا....چون بی نتیجه می مونی!
دلم نمی خواست آخر داستانمون این طوری تموم بشه!....با این که از اولش هم می دونستم که پایان تلخه و بالاخره باید از هم جدا بشیم ولی با این اوصاف دلم می خواست شب آخرو با هم جشن بگیریمو همدیگرو برای کارای بدمون ببخشیم!
دلم میخواست با خاطره ی خوش از هم جدا بشیم نه این که هروقت یاد هم کردیم موجی از خاطرات بد و تلخ و زننده به ذهنمون حمله کنه!
ولی نشد!.....نه جشن گرفتیمو نه همو بخشیدیم!.....حتی موعد طلاقمون هم زودتر افتاد....قرار بود یک سال با هم باشیم ولی الان به 6 ماه هم نرسید!
چه فرقی می کرد؟.....بقیه اش هم لابد می خواست همینجوری بگذره دیگه......پر از دعوا و مرافعه!...همون بهتر که زودتر جدا شدیم!...البته هنوز نشدیم ولی به زودی میشیم!
چند بار خواستم ازت رک و راست بخوام که طلاق نگیریمو با هم باشیم.....چون دوست داشتم!....هنوزم دارم!....بیشتری از اونی که فکرشو بکنی ولی مطمئن باش که فراموشت می کنم!
تو هم اگه راست گفته باشیو دوستم داشته باشی بهترین راه اینه که فراموشم کنی!.....تو تازه اول جوونیته!...نه مثل من اسم یه زن بیوه روت می مونه و نه حرف مردم!....می تونی یه ازدواج موفق داشته باشی!....با کلی خوشی و موفقیت!.....
فقط اینو بدون!....اگه من هیچوقت بهت پیشنهاد ندادم که با هم بمونیم تنها یک دلیل داشته!
شاید به نظر تو مسخره بیاد اما اون دلیل هم این بود که تو به من تجاوز کردی ....خیلی ساده....مثل آب خوردن ولی عذرخواهی کردنش برات سخت بود....انگار که میخوای فیل هوا کنی!.....
منم بی رودروایسی بهت میگم!....آدمی نیستم که غرورمو نادیده بگیرم!.....با خودم شرط کرده بودم که تا عذرخواهی نکنی من هیچوقت نمی بخشمت و باهات نمی مونم که به قول خودم هم پایبند بودم!....
امیدوارم تو هم ازم کینه به دل نگیری!....
فقط یه چیزیو به عنوان نصیحت ازم بپذیر!.....همیشه پای اشتباهی که میکنی وایسا!....شهامت داشته باش و به گردن بگیر!.....شاید اگر با دل و جرات همون موقع بهم میگفتی (ببخشید) منو تو الان در کنار هم بودیمو هیچ چیزی هم نمی تونست از هم جدامون کنه!.....چد بار گفتی که مقصر اون ماجرا تو نبودی ولی بودی!....بودی بهواد.....قبول کن....زندگی منو به آتیش کشیدی ولی حداقل قبول کن که مقصری!
به جز اون مورد آخر از همه تقصیر هات گذشتم!....تو هم حلالم کن!....
دوستدار تو آوا !
تاریخ و امضا هم زدم....نامه رو گذاشتم رو حوله ی حمامش که وقتی میاد بیرون چشمش ببینه!....با تند ترین سرعت ممکن وسایلمو دوباره چک کردمو رفتم سمت در!....دلم طاقت نیوورد بدون خداحافظی برم!....بدون دیدن چشماش!....بدون آغوشش!...ولی اگه صبر میکردم مانع رفتنم می شد!.....پس تا دوباره هوایی نشدم از خونه زدم بیرون!
در پارکینگ رو با ریموت باز کردم!....از کوچه که زدم بیرون هق هق گریه ام بیشتر شد!....صدای پخش ماشینو زیاد کردم!.....
نذار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بذار چشماتو خیلی آروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یه کم
یه امشب غرورو بذارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی که
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
به اینجا که رسید صدای ضبطو تا حد مرگ زیاد کردم!
غرورت نذار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دل شکست ات کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی
به این آسونی
هنوز عاشقیو دوستش داری تو
نشونش بده اشکای جاریتو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی!
(بزن زیر گریه_رضا شیری)

پست جدید:
فصل 54
روی تخت دوران مجردیم نشسته ام و به چرخش عقربه های ساعت روبروم نگاه میکنم!از دیشب که از خونه بهواد زدم بیرون تا الان هیچی نخوردم...حتی دستشویی هم نرفتم!....
آهی کشیدم....حتی بهوادم بهم زنگ نزده بود!....به مامی جریانو گفتم!.....البته به جز قسمت آخرش که بهواد بهم نزدیک شد!....
بالاخره به خودم تکونی دادم از روی تخت بلند شدم!....گوشیمو که تو شارژ بود از برق کشیدم بیرون و روی صندلی میز توالتم نشستم!....بدون فکر کردن شماره رو گرفتم!با اولین بوق تماس برقرار شد:
_ آموزشگاه هنری الماس بفرمایید!
_......
_الو بفرمایید!
_س...سلام خانم رفیعی....ارجمند هستم.
لحنش عوض شد:
_سلام خانم ارجمند حالتون چطوره؟
_ممنون....بد نیستم.
_امری داشتین؟
_بله.....یعنی میخواستم بگم...چیزه....من دیگه نمیتونم بیام!..واسه همیشه.....می خواستم یه قراری بذارید واسه لغو قرارداد بیام!.....گفتم رودتر بهتون بگم دنبال استاد جدید باشید!
مثل یخ وا رفت:
_لغو قرارداد؟؟؟؟؟ آخه چرا؟
نمی تونستم راستشو بگم....اگه می گفتم دیگه دل و دماغ کار کردن ندارم که وادارم می کردن بازم برم سر کار !
به دروغ گفتم:
_ واسه همسرم ماموریتی پیش اومده...باید بریم شهرستان!
_یعنی اصلا راه نداره؟....استاد خوب مثل شما کمه!
مطمئن بودم داره نوشابه برام باز میکنه...من بی تجربه ترین استاد آموزشگاهشون بودم....
_شما لطف دارید.....ولی متاسفم....اصلا مقدور نیست!
نفس صدا داری کشید:
_ بله متوجه ام....انشالله هر جا هستید موفق باشید!

_متشکرم...فقط لازمِ که حضوری بیام؟...
_نه من غیر حضوری کاراتون رو انجام میدم.
_دستتون درد نکنه....خوبی بدی از من دیدین حلال کنید.
_این چه حرفیه؟....چه بدی ای؟!
_......
_خب مزاحمتون نمیشم.....
_خداحافظتون.
_خدا نگهدار!
تماسو قطع کردم....نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم..معده ام قار و قور می کرد....دست و صورتمو شستمو به سمت پایین حرکت کردم....
موقع پایین رفتن از پله ها دستمو به نرده ها می گرفتم که یهو نیفتم....چون از شدت گرسنگی تعادلمو از دست داده بودم.....با هر بدبختی بود بالاخره خودمو رسوندم به آشپزخونه....با دیدن هیوا خشکم زد:
_ سلام.
برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد:
_سلام به روی ماهت....
و سرتا پامو برانداز کرد.....
_مامی کجاست؟
یه گاز به خیاری که تو دستش بود زد:
_ طبق معمول....با خاله رفتن بیرون.....
در یخچالو باز کردم....
هیوا:
_چی می خوای؟
دستمو گذاشتم رو دلم:
_گرسنمه!....ناهار نداریم؟
از جاش بلند شد وبه سمت یخچال اومد و از تو سوراخ سنبه های یخچال یه ظرف در دار بیرون کشید و گرفت جلوم:
_ شوهر پزه!.....
ابرویی بالا انداختم:
_کسری پخته؟
_اوهوم!
درشو باز کردم....لوبیا پلو بود....غذایی که عاشقش بودم...
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست:
_ظاهرش که خوبه!
چشمکی زد:
_ مزه اش هم خوبه!
یه ذره تو بشقاب ریختمو گذاشتم تو ماکروفر....منتظر وایساده بودم تا غذام گرم بشه و بوق ماکروفر به صدا در بیاد....
هیوا:
_ دیگه بر نمی گردی؟
با گیجی نگاهش کردم:
_کجا؟
_خونه!
عادی گفتم:
_آهان...نه!
اونم عادی پرسید:
_چرا؟
_چون انگیزه ای برای برگشتن ندارم!...
بوق ماکروفر مانع ادامه دادن بحثمون شد....غذامو درآوردمو بی توجه به هیوا رفتم تو هال جلوی تی وی نشستم و مشغول خوردن شدم!...عین قحطی زده ها تند تند میخوردم!...اونطور که هیوا تعریف می کرد نبود ولی خب بد هم نبود.....واسه منی که داشتم از گشنگی غش می کردم کلی بود....
دیدم هیوا روی دسته مبل نشسته و همینجوری نگاهم می کنه...آخر سر کلافه شدمو با دهن پر پرسیدم:
_ چیه؟...چرا اینجوری نگام می کنی؟
_میشه بپرسم منظورت از انگیزه چیه؟!
اعصاب ناراحت شدنو نداشتم!...پس سعی کردم در برابر سوالای متداولش شکیبا باشم:
_ آره می تونی !
_خب می پرسم!
یه قاشق دیگه گذاشتم تو دهنم:
_ ببین خواهر من!....هر چراغ سبزی از جانب بهواد برای من انگیزه بود!....
_مثل؟!؟
_مثلِ....مثلِ....چه می دونم مثل عذرخواهی کردنش برای تجاوز بهم!
صورتشو جمع کرد و با اعتراض گفت:
_ ای بابا کشتی خودتو با این معذرت خواهی!...بیچاره یه غلطی کرد تموم شد رفت دیگه!....اینکه بابا به زور وادارش کرد باهات ازدواج کنه خودش توبیخ بود دیگه!.....
_نه گلم!.....عذرخواهی زبونی فرق داره!....
بعد در حالیکه قاشق چنگالمو تو بشقاب ول می کردم گفتم:
_اون حتی تو اوج گریه اش برای من حاضر نشد بگه ببخشید.....در عوض گفت من مقصر نیستم!....چرا هیوا؟.....اگه اون مقصر نیست پس کی مقصره؟...
هیوا از جاش بلند شد و اومد کنار دستم نشست و با لحن آرامبخشی گفت:
_ آروم باش عزیزم....بهواد غرور داره ....حتی بیشتر از تو....تویی که به خاطر یه عذرخواهی از خوشبختی ات گذشتی!... تویی که به خاطر یه عذرخواهی میخوای طلاق بگیری!
دوباره سعی کردم خون سرد باشم:
_ هیوا تو نمی فهمی من چی میگم!...خیلی سخته در ناز و نعمت بزرگ بشی!...خانوادت،اطرافیانت و حتی خودت تلاششون رو بکنن که یه وقت آسیبی بهت نرسه....حالا چه روحی و چه جسمی!.....اون وقت یکی از اون دور دورا بیاد و گند بزنه به تلاش این همه سالت!....هم جسمی بهت آسیب برسونه و هم روحی!....
هیوا سرشو انداخت پایین ....با بغض ادامه دادم:
_می دونی اگه بهواد این کارو نکرده بود من الان می تونستم به راحتی با کس دیگه ای ازدواج کنم؟....یا اصلا چرا کس دیگه؟....با همین بهواد خوشبخت ترین زن دنیا می شدم!....اون اوایل که بهم دست درازی کرد داغ بودم نمی فهمیدم چقدر بد بخت شدم.....یا شایدم واسم مهم نبود!.....ولی الان مهمه!....خیلی وقته که مهمه!
هیوا سرشو بلند کردو پرید وسط حرفم:
_ هر چقدرم که مهم باشه به کل زندگیت نمی ارزه!....بابا مگه نمیگی بهواد عاشقته؟!....
_عاشقمه که عاشقمه!...وقتی اونقدر براش ارزش ندارم که یه کلمه بگه ببخشید....
دستشو گذاشت رو دستم:
_ پس یعنی اگه می گفت معذرت میخواد همه چی حل بود؟!
سر تکون دادم که یعنی آره..
خندید:
_خب من میرم زنگ بزنم بهش بگم بیاد بگه ببخشید که تو خیالت راحت بشه!
خنده ی مصنوعی کردم:
_گمشو بابا !
دوباره جدی شد:
_پس تصمیمتو گرفتی؟
_اوهوم....

پست جدید:
فصل55
کلافه از روی مبلی که جلوی میز کارش بود بلند شدمو رفتم جلوی میز و در حالیکه خم می شدم روی میز دستامو هم دو طرف میز گذاشتم:
_ یعنی چی آقای میرزایی؟...من وکیل گرفتم که مثلا کارم زودتر راه بیفته!
با خون سردی گفت:
_نه تنها من بلکه هیچ وکیل دیگه ای هم نمی تونه کمتر از این مدتی که من بهتون گفتم کارای طلاقتون رو تنظیم کنه!
با حرص گفتم:
_ دو ماه؟؟؟....خیلی زیاده آخه !....
لبخند محوی زد:
_می دونم خانم ارجمند ولی باید مراحل قانونی اش طی بشه.
نفس صدا داری کشیدمو عقب عقب رفتم...کیفمو از روی مبل برداشتمو به سمت در رفتم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
_خیلی ممنونم از لطفتون!....با اجازه!
از جاش بلند شد:
_خانم ازجمند.
برگشتم سمتش......
_ خبری شد باهاتون تماس می گیرم.....ولی چشمم آب نمی خوره.....همون دو ماهی که گفتم زمان می بره!
سر تکون دادمو از در زدم بیرون!....
واسه اولین تاکسی که رد می شد دست تکون دادم.....چون دفتر میرزایی توی طرح ترافیک بود نتونستم ماشین بیارم.
_ آریا شهر !
راننده:
_بفرمایید .
سریع پریدم بالا و درو بستم!.....گوشیمو از تو کیفم در آوردمو زنگ زدم به تارا:
_سلام خوبی؟!
تارا:
_نه بابا...چه خوبی ای؟...اینقدر بالا آوردم معده ام داره می زنه بیرون!
لبخند بی جونی زدم:
_الهی بمیرم برات !....به محضی که به دنیا بیاد خودم آدمش می کنم تا دیگه تورو اذیت نکنه.
خندید:
_ نگو بچمو....گناه داره!
_زکی بابا....منو بگو دارم از تو طرفداری می کنم.حالا چه خبر؟
_هیچی سلامتی....یاسین امشب داره میره تبریز !
ابرومو انداختم بالا:
_خب؟
_هیچی دیگه....باید برم خونه مامانم اینا شب بخوابم....آخه تنهایی می ترسم.
_خب من میام پیشت.
_زحمتت میشه.
_چه زحمتی؟...تو هم خونه خودت راحت تری دیگه!
بعد با صدای آرومتر گفتم:
_منم که دیگه خونه زندگی ندارم.....
_چیزی گفتی؟
_نه...نه...با تو نبودم!
_آهان....حالا واقعا میای یا تعارف کردی؟
خندیدم:
_نه دیوونه...واقعا میام. الان تو راهم!
_باشه منتظرتم !
_فعلا

با غر گفتم:


_تارا بیا بتمرگ یه دقیقه !....خیلی حالت روبراهه هی میری تو آشپزخونه!؟


از آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من که تو هال نسته بودم اومد:


_واست قهوه آوردم بی چشم و رو !


_نمی خواد....رودروایسی که ندارم...خودم بر می دارم اگه چیزی بخوام.


قهوه رو ازش گرفتمو با بیسکوییت مشغول خوردن شدم:


_یاسین واسه چی رفته تبریز؟...


_واسه کار !


با شیطنت گفتم:


_ نه بابا تو هم دلت خوشه ها !...دیده تو حامله ای بساط عشق و حالش به راه نیست رفته پیش اون یکی زنش!


به شوخی زد به بازوم:


_خفه شو !....خونه خراب کن !


_به جون تو خیلی حال میده...آی این زن و شوهرا رو بندازی به جون هم.


بی خبر از همه جا گفت:


_ خوبه یکی خودتو بندازه به جون بهواد جونت ؟!...خوشت میاد؟


قهوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!...هول کرد با دستای مشت کرده اش هی به پشتم می زد گفتم الان این می ترسه بچه اش کور و کچل میشه در میون سرفه گفتم:


_خو...ب...بم!....چیزی نیس...ست !


و باز سرفه!....یه خرده که حالم جا اومد:


_ آخه چی شد یه دفعه؟


_قهوه پرید تو گلوم....


از جاش بلند شد و دوباره رفت سمت آشپزخونه.....با حرص از جام بلند شدمو بازوشو گرفتمو نشوندمش رو مبل:


_یه دقیقه بشین دختر !....بچه ات پیش فعال میشه ها....


سعی کرد قانعم کنه:


_خب میخوام برم شام درست کنم برات!...هر چند که کارد بخوره به شکمت!


واسش ادا در آوردم:


_ خفه کار کن !


ادامه دادم:


_ از بیرون می گیریم!


_غذای بیرون برای من بده!


با لبای جمع شده نگاهش کردم:


_ خب پیتزا نمی خوریم....کباب که دیگه بد نیست؟!


با سر به نشونه ی منفی علامت داد!




شامو خورده بودیمو می خواستیم بخوابیم!....


_من کجا بخوابم؟!


_تو اتاق بغلی!....


دستامو به کمرم زدم:


_ اِ ؟.... یعنی نمیشه جای یاسین بخوابم؟


موزیانه خندید:


_ نچ !


_به درک!....


رفتم تو اتاق بغلی.....اه...مسواکمو یادم رفته بیارم.....ولی مهم نیست.....شلوار راحتی نداشتمو حوصله نداشتم که به تارا بگم بهم شلوار بده.....شلوار جینمو در آوردمو بدون شلوار رفتم زیر پتو !....آخیش چقدر خسته بودم!.....


یادم افتاد به تارا شب بخیر نگفتم...از همون جا داد زدم:


_شب بخــــــــیر تارا !


صداشو شنیدم که گفت:


_کوفت!....زهره ام ترکید....شب بخیر


دستمو گذاشتم زیر سرمو به سقف خیره شدم!.....تو این یه هفته که گذشته یه لحظه هم از فکر بهواد بیرون نیومدم!...یعنی بعد از من رفته سراغ دختر دیگه؟


نه...نه.....فعلا تو شوکه!....از هفته دیگه دختر بازی هاش شروع میشه....تو هم فراموش می کنه!


آهی کشیدم....تو این چند روز عین احمق ها همش توی یاهو آنلاین می شدم که ببینم پی ام داده یا نه...مدام گوشیمو چک می کردم که یه وقت اس ام اس داده باشه....ولی خبری نبود.مونده بودم به خانوادش چی گفته؟....یعنی گفته من میخوام طلاق بگیرم؟....


بی خیال فکر کردن شدم.....برای آخرین بار به گوشیم نگاه کردم که ببینم پیامی اومده یا نه!...ولی بازم خبری نبود!....


غلتی زدمو پتو رو تا آخر کشیدم تو سرم: دیگه بهوادی نیست که بهش شب بخیر بگم!....شبت بخیر خدا جون.

پست جدید:

فصل56
یک ماه بعد:
بدو بدو رفتم سمت دستشویی و هر چی که خورده و نخورده بودمو خالی کردم!....دستمو به لبه ی توالت فرنگی گرفتمو بلند شدم....جون نداشتم راه برم...سریع دست و رومو شستمو اومدم بیرون....روی اولین مبلی که در نزدیکیم بود خودمو پرت کردم و چشمامو بستم!....
هیوا و مامی پچ پچ کنان بهم نزدیک شدن!.....با عصبانیت گفتم:
_بی خودی از این فکرای مسخره نکنید!...سریال تلویزیون نیست که دختره تا عق زد بگن حامله ست.
مامی خندید:
_ قربونت برم چرا ناراحت میشی؟....ما فقط حدس زدیم.
با بی حالی تکیه مو از روی مبل گرفتمو آرنجمو رو پاهام گذاشتم:
_می خوام صد سال سیاه از این حدس ها نزنید.
هیوا یه کاسه گرفت جلوم:
_بستنی میوه ایه !....بخور یه ذره...
_ آخه عقل کل کی تو زمستون بستنی میوه ای می خوره؟....
به زور داد دستم:_بخور دیگه.
ازش گرفتم....تا اومدم اولین قاشقو بزارم دهانم دوباره زد زیر دلم....کاسه رو پرت کردم رو میز و راه دستشویی رو طی کردم!
دیگه داشت گریه ام در می اومد....نکنه اینجوری باشه که مامی و هیوا میگن؟...نکنه جدی جدی حامله باشم؟.....خدایا نه.....نه خدایا !
تقه ای به در دستشویی خورد:
هیوا:
_ حالت خوبه؟....آوا؟....درو باز کن
درو باز کردمو بی توجه به هیوا رفتم تو اتاقم!....تحمل همچین مصیبتی رو نداشتم....
با خودم گفتم به خودت تلقین نکن بابا....از کجا معلوم حامله باشی اصلا؟.....جدی نگیرش!....
گوشیم دوباره زنگ خورد.......با خودم عهد بستم که اگر دوباره فرید بود برم خونه اش و از وسط نصفش کنم!....
با دیدن صفحه گوشیم دیدم بلــــــه!...دوباره خود ناکسش ِ !
با عصبانیت جواب دادم:
_ چه مرگته؟...هان؟...چرا راحتم نمی ذاری؟....از دو هفته پیش تا حالا این بار هزارمه که زنگ می زنی!....چی میخوای آخه از جون من؟...
با آرامش گفت:_آروم باش آوا.....این دفعه واسه کار دیگه ای زنگ زدم!
هم چنان آتیشی بودم:
_گوشم از این حرفا پره!.....لابد دوباره برای تاریخ عروسی و محرمیت و خرید حلقه و خواستگاری زنگ زدی نه؟
پوزخند تلخی زد:
_نه دیگه....همه چی تموم شد!
_داری دروغ میگی....اینم یه بازی جدیده!
_باور کن نه!....امشب دارم میرم مکزیک .
قهقهه ای زدم:
_برو بابا....فکر کردی من خرم؟....خواب و خوراک برام نذاشتی.از وقتی فهمیدی رابطمو با بهواد به هم زدم عین گوسفند افتادی دنبال من!.....مگه دیشب بهت نگفتم که دیگه زنگ نزن.....هان؟...مگه نگفتم دل خوشی ازت ندارم؟....گفتم یا نگفتم؟
دادی زد که قلبم ریخت:
_ خفه شو یه دقیقه ببین چی میگم!....دیگه واسم ارزشی نداری....حالیت شد؟....دیگه باهات کاری ندارم!...الان هم میخوای باور کن و میخوای باور نکن....اصلا برای من مهم نیست.....من امشب دارم میرم مکزیک....واسه همیشه.....
بعد از مکثی ادامه داد:
_ اگه می بینی زنگ زدم فقط برای اینه که می خوام یه سری حرفا رو بهت بزنم.....آدم بی وجدانی نیستم آوا.....تو باید حرفای منو بشنوی!
بی درنگ گفتم:
_ درمورد چیه؟!
_درمورد تو...بهواد....من....!
_من با تو و بهواد هیچ کاری ندارم.....حرفایی رو بزن که فقط به من مربوط باشه.
خندید...اما عصبی:
_بچه بازی رو بذار کنار آوا....من اون فرید قبل نیستم که نازتو بکشم!.....اگه امشب ساعت 8 اومدی فرودگاه که همو می بینیم!...اگه نه که حتی یه ساعت هم برات صبر نمی کنم...میرم ....میرم و تو می مونی با یه دنیا حسرت که چرا به حرفم گوش نکردی!
کنجکاو شده بودم...دلم می خواست بدونم این چه موضوعیه که فرید اینقدر داره اصرارم می کنه بهشون گوش بدم!....شاید داره خالی می بنده؟....نه بابا از صداش مشخصه که راسته!
به زور دهن باز کردمو گفتم:
_ ساعت 8...فرودگاه امام!
_منظرتم....فعلا.
و بدون شنیدن جوابی از طرف من قطع کرد....خدایا این همون فرید بود که با کلی قربون صدقه و کلمات عاشقونه تلفنو قطع می کرد؟.....یعنی چی می خواد بهم بگه که اینقدر بهم ریخته ست؟...
لابد می خواد بگه ببخش بهت بد کردمو از این حرفا....
چه پررو فوری هم می خواد بره خارج!...خب پسر یه ذره صبر کن بعد....
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 22-12-2013، 15:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان