امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#19
پست جدید:
.................................................. .................................................. ......................................
فصل37
سکوتی که بینمون بود رو با بلند کردن صدای ضبط ماشین از بین برد....
خیلیا دوست دارن شبیه تو باشن
ببیننت از دور یا با تو تنها شن
ای کاش وقتی چشماتو رو هم میزاری
آهنگی باشم که تو خیلی دوست داری
صدای آهنگ خیلی بلند بود....گوشم درد گرفت....خودمو تکون دادمو یه ذره صداشو کم کردم
ولی هنوز بلند بود
وقتی که بیداری آرومی انگاری
وقتی خوابی پیرهن من روته
مهم نیس چی میگن راجع به تو با من
دوست دارم به خودم مربوطه
(خیلیا_ شادمهر عقیلی)
دستشو نزدیک ضبط ماشین برد و دوباره صداشو بلند کرد....کلافه دولا شدمو ضبطو خاموش کردم....
شوکه از کاری که کردم گفت:
_ چرا اینجوری کردی؟
رومو کردم سمت شیشه و خیلی لوس گفتم:
_چون صداش خیلی زیاد بود...گوشم درد گرفت...
_خب کمش میکردی...چرا خاموش میکنی؟
با حرص چرخیدم سمتشو گفتم:
_ببخشیدا...من که کمش کردم شما دوباره volume دادی!
قبل از اینکه جوابمو بده گوشیش زنگ خورد...گوشیشو پرت کرد سمت من و گفت:
_پلیس اینجاست...نمی تونم جواب بدم....بردار ببین کیه...
به صفحه گوشیش نگاه کردم ...نوشته بود بهناز...جواب دادم:
_ سلام بهواد..
سعی کردم خوش اخلاق باشم:
_ سلام بهناز جان...آوام
خندید:
_ اِ آوا تویی؟...ببخشید نفهمیدم....حالت خوبه؟
_مرسی گلم...کجایید؟
گوشیو از جلو دهنش دور کرد و از اونی که کنار دستش بود پرسید:
_ ما کجاییم؟...
صدای بهنامو شنیدم که گفت:
_ ته همت....داریم وارد اتوبان کرج میشیم.....
بهناز دقیقا همین جمله رو تکرار کرد و پرسید که ما کجاییم...
منم یه خرده به دور و برم نگاه کردم تا موقعیت دستم بیاد و بعد گفتم:
_ما تازه اول همت هستیم.....از شما عقب تریم....
بهناز:
_ از بهواد بپرس ببین کجا قراره همه جمع بشیم؟
رو کردم به بهوادو گفتم:
_بهواد، بهناز میگه کجا باید جمع بشیم؟
بهواد:
_ بعد از اتوبان کرج....اول چالوس!
همینو به بهناز گفتمو اونم تشکر کرد و خداحافظی کردیم.....سرمو تکیه دادم به صندلی.....چشمامو بستم اما خوابم نبرد...حالا برسیم اونجا عین جنازه خوابم می گیره.....حالا خوابو بیخیال خدا کنه خوش بگذره....اصلا نمی دونم کیا قراره بیان....
با صدای ضبط چشمامو باز کردم....به بهواد چپ چپ نگاه کردم....با اینکه چشمش به جلو بود اما متوجه چپ چپ نگاه کردنم شد و طلبکارانه گفت:
_ چیه بابا؟....صداش کمه که!
_تو به این میگی کم؟
دولا شدم به سمت ضبط و یه ذره دیگه کمش کردم.....با فک منقبض شده بهم چشم غره رفت و گفت:
_ گیـــــــــر!!
چی؟...با من بود؟...من کجام گیره؟....بی شخصیت نفهم!.....زنِ گیر ندیدی که به من می گی گیر!...من فقط ازت خواستم که یه ذره صداشو کم کنی....همین!

پست جدید:

فصل38
وقتی که ما به اول چالوس رسیدیم....فقط بهناز و بهنام و سعید و عرفان و ستایش و ایمان و شیدا رسیده بودن.....پیاده شدیمو با همه سلام کردیم.....اونایی که بار اولشون بود ما رو بعد از ازدواج می دیدن بهمون تبریک می گفتن و بقیه هم فقط حال و احوالمونو پرسیدن...
رو کردم به بهنازو پرسیدم:
_خیلی وقته رسیدین؟
لبخند ملیحی زذ و شالشو انداخت پشت گوشش.....تو دلم گفتی چه قرتی شدی خواهر شوهر خوشگله....
_ نه 5 دقیقه ست!
شیدا در حالیکه تکیه اشو از ماشین گرفت و به من نزدیک می شد:
_کیا هنوز نرسیدن بچه ها؟
من شونه ای بالا انداختم:
_نمی دونم والا...من در جریان نیستم کیا قراره بیان.
بهنازم تایید کرد و گفت:
_منم همینطور...
همون موقع ایمان در حالیکه می خندید گفت:
_خوشم میاد خانوما بیشتر از 30 ثانیه دووم نمیارن و شروع میکنن به فوضولی....خب یه دقیقه صبر کنید خودشون میان می بینیدشون دیگه....
شیدا با غر گفت:
_ ایمان اذیتمون نکن....بگو کیا موندن....
ایمان به شیدا نزدیک شد.....نگام رفت سمتش....شروع کردم به کنکاش کردن قیافش....خوب بود....قیافه بانمکی داشت....از نظر هیکلی از بهواد لاغر تر بود و پوستش هم تیره تر بود....
به شیدا نزدیک شد و با یه حرکت کشیدش تو بغلش و آروم زیر گوشش گفت:
_ من غلط بکنم عشقمو اذیت کنم!
سرمو چند بار به چپ و راست تکون دادم تا از بوجود آمدن افکار احتمالی جلوگیری بشه....
همون موقع ماشین شاسی بلندی جلومون تیکاف کشید....تارا و یاسین بودن...از تعجب دهنم 20 متر باز شده بود....آخه این مگه حامله نیست؟...دیگه شمال اومدنش چیه؟....چه بی صدا هم اومدن....قبلا تارا آبم میخورد به من خبر می داد قبلش... شوهر کرده عوض شده ها....خدایا شوهر چه تاثیر هایی که روی آدم نداره....پیاده شدن و دوباره بازار سلام علیک و احوال پرسی گرم شد..
برای یاسین به نشونه ی سلام سر تکون دادم.....تارا هم آخرین نفر به من رسید....با شیطنت گفت:
_سلام عروس!
خنده ی نصف نیمه بهش کردمو همدیگرو تو آغوش گرفتیم و بوسیدیم....آروم زیر گوشم گفت:
_ نه خوشم اومد.....قشنگ رو اومدی!....مث که ازدواج بهت ساخته.
سقلمه ای به پهلوش زدم و با حرص و دندونای بهم فشرده گفتم:
_چرت و پرت نگو....بهواد هنوز باهام کاری نکرده!
خودم از حرفی که زده بودم شوکه شدم...اصلا من چرا همچین حرفی زدم؟....از رو چه قصدی؟....اونم به چه کسی...تارا بی بی سی!!!
از تو آغوشم جداش کردم....بازوهامو گرفت تو دستشو با ناباوری زل زد تو چشمامو گفت:
_نــــــــــه؟!...دروغ؟
مونده بودم چی بهش بگم که خدارو شکر یاسین از اون ور صداش زد:
_تارا...تارا عزیزم بیا تلفن مامانته!
تارا ازم فاصله گرفت و با شیطنت گفت:
_ وقتی رسیدیم واسم تعریف کن.
به نشونه ی تایید واسش سر تکون دادم....
خسته شده بودم...آخه این چه مسافرتیه؟...اه...انتر و منتر یه مشت آدم الاف شدیما...بابا یا از اول ساعت قرارو تعین کنید یا اصلا قرار نزارید و هر کی خودشو برسونه به ویلا....الان نیم ساعته عین بز که منتظره بهش علف بدن وایسادیم اینجا...
آخ جون صدای سلام علیک میاد...مثل اینکه بازم عده ای بهمون ملحق شدن...اوه...اوه...این دختر افاده ایه کیه؟....پسری که کنارش وایساده کیه؟....خدایا این دوتا کین؟
بهناز خیلی آروم در گوشم گفت:
_ اینا دیگه کی ان؟
چرخیدمو تو چشمای بهناز زل زدمو شونه بالا انداختم که یعنی نمیدونم....
دختر و پسر به ما رسیدن....ایمان دخترو رو به منو بهناز معرفی کردو گفت:
_ایشون مهیسا خانوم هستن...یکی از بهترین دوست های زمان دانشگاه من و بهواد....
زیر لب گفتم خوشوقتم....ایمان با دست پسرو نشون داد و گفت:
_ایشون هم پسر خاله اشون آقا نامی!...
بازم به گفتن یه خوشوقتم خشک و خالی اکتفا کردم...ولی بهنازو می دیدم که با جفتشون دست می داد و حسابی گرم گرفته بود....پیش خودم گفتم از بچگیت هم عنق بودی....خب یه ذره از بهناز یاد بگیر دیگه.
صدای ستایش رشته ی افکارمو پاره کرد که رو به جمعیت می گفت:
_ بچه ها پرستو بود زنگ زد...گفت که تا 2 دقیقه دیگه می رسن.....
همه فقط با سر تایید کردن....پرستو رو می شناختم....یکی از دوستای بهواد اینا بود..اون دفعه هم که بهوادو سورپرایز کردمو واسش تولد گرفتم هم دعوت داشت....
چند دقیقه بعد پرستو با یک دختر و دوتا پسر رسیدن.....دختره کم سن و سال تر از ما می زد.....بهش میخورد دبیرستانی باشه و اون دوتا پسر هم که تقریبا هم سن و سال خودم بودن....
خودشون اومدن جلو و باهامون سلام کردن....لازم به معرف نبود...خودشون خودشونو معرفی می کردن....
دختر کم سن و سال جلو اومد و باهام دست داد:
_ کیمیا هستم...
لبخند زدم...بچه تر از اون بود که بخوام واسش قیافه بگیرم:
_خوشوقتم منم آوام.
نفر بعدی که پرستو بود که می شناختمشو همدیگرو بوسیدیم....
نفر بعدی یکی از پسرا بود که فوق العاده بور و سفید بود....درست مثل خارجی ها...دستشو گرفت جلوم:
_ رُهام هستم....
به ناچار باهاش دست دادمو خیلی عادی گفتم:
_ آوام...خوشوقتم....
آخرین نفر هم پسری بود که من دهنم از اون همه جذابیت باز مونده بود...پوست گندمی با چشمای کشیده ی عسلی و بینی و لب کوچولو و هیکل ورزشکاری....با پرستیژ خاصی سلام کرد و رو به من گفت:
_ من میلادم...برادر کیمیا ...
لبخند خشک و خالی زدمو گفتم:
_ منم آوام...همسر بهواد....
خوشوقتمی گفت و ازم دور شد...واسم جالب بود که چرا دستشو واسه دست دادن دراز نکرد....از بس مغروره لابد....
صدای سعید سیم افکارمو چید:
_خب دیگه به اندازه کافی معطل شدیم...سریع سوار بشید...
تو دلم گفتم تو خفــــــه!!!....پسره ی لا ابالی لاشی!
بهواد بهم اشاره کرد که سوار بشم..منم سوار شدمو از توی ماشین به ماشین های بقیه نگاه می کردمو خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کردم که به حرف بهواد گوش کردمو با ماشین اون اومدیم سفر...وگرنه بقیه می خواستن با ماشیناشون بهمون فخر فروشی کنن.....
عجبـــــــــا !...آوا....تو که از این اخلاقا نداشتی....این زرای مفت چیه که می زنی؟....به خودت بیا....شیطون رفته تو جلدت ها....
خمیازه ای کشیدم....خوابم نمی اومد ولی خب بدنم کوفته بود هنوز...به لطف بی مروتی های آقا بهواد و دختر بازی هاشون بنده تا صبح جون دادم تا خوابم برد....بهواد روشو کرد به من و گفت:
_بگیر بخواب تا اونجا 4 ساعت راهه....
بدون اینکه برگردم سمتش با قاطعیت گفتم:
_خوابم نمیاد....
_ ولی خمیازه کشیدی.
رومو کردم سمت شیشه ی خودم و گفتم:
_ قابل توجهت باید بگم که خمیازه دلیل خستگی نیست....وقتی که مغز به اکسیژن نیاز داره ما خمیازه می کشیم....
عادی گفت:
_می دونستم..
پوز خند زدم:
_دروغ نگو...
پوزخندی تلخ تر از من زد:
_ تو اصلا در حدی هستی که من بخوام بهت دروغ بگم؟!
بهم برخورد.....ولی به روی خودم نیووردم...اگه من در حدت نیستم لابد اون دختر لوسی که دیشب واست صدای گربه در میوورد در حدته!
حرفو عوض کردم:
_ کی بر می گردیم؟
با تعجب پرسید:
_هنوز نرسیده این چه سوالیه؟!
_خب میخوام تکلیفمو بدونم....دستشو واسه چند ثانیه از روی فرمون برداشت و پشت گردنش کشید:
_ امروز 5 شنبه ست....دوشنبه بر میگردیم....
اه چقدر زیاد.....من 5 روز اونجا با این آدمای افاده ای چه غلطی کنم؟!...چیـــــــــش!
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که یهو بهواد به حرف اومد:
_ نبینم اونجا با سعید سر سنگین باشیا....باهاش خوش اخلاقتر باش.
چیزی نگفتم...عصبی گفت:
_شنیدی چی گفتم؟
از روی لجم گفتم:
_ دیگه باید چجوری رفتار کنم؟....میخوای بپرم ماچش کنم؟
دنده رو جابجا کرد و همونجور که به روبروش نگاه می کرد خیلی خشک گفت:
_ من نمیگم ماچش کنی!....فقط واسش چشم و ابرو نیا...
_حقشه!
_ چه حقی؟
با عصبانیت گفتم:
_نگو که نمی دونی!
تقریبا فریاد کشید:
_ نه...نمی دونم!
منم بلند تر از اون سعی کردم توجیهش کنم:
_ اگه اون نبود.....مشروبی هم نبود....اگر مشروبی نبود ....مستی هم نبود....و اگر مستی تو نبود....من...من...
پرید وسط حرفم:
_ تو چـــــــــــی؟....دِ لعنتی حرفتو بزن...
کمی صدام آروم تر شد:
_ اگر مستی تو نبود...من الان...الان دختر بودم....
و عینک آفتابیمو زدم به چشمم که چشمم بهش نیفته که یه وقت دوباره نزنم زیر گریه.....دیگه حرفی نزد...نه بهواد...نه من....جفتمون مبهوت حرفی که من زدم بودیم....لعنت به تو سعید!!...لعنت به تو!

پست جدید:

.................................................. .................................................. ........................................
فصل39
با صدای چیزی که به شیشه می خورد از خواب پریدم...اصلا نفهمیدم کی خوابم برد....به سمت راستم نگاه کردم...تارای الاغ بود که با سوییچ به شیشه ماشین می زد...درو باز کردمو پیاده شدم:
_ مگه نمی بینی خوابم؟
خندید:
_خواستم شوکه بشی!
با حرص دندونامو فشردم رو هم و گفتم:
_ برو خدا رو شکر کن که حامله ای وگرنه چنان لگدی تو شکمت می زدم که کل مازندرانو بدوی!
راستی بهواد کوش؟....
_ نمی دونم همین الان پیاده شد....
دستامو بردم بالای سرمو رو پنجه ی پاهام وایسادم و کش و قوسی به بدنم دادم و رو به تارا گفتم:
_چقدر هوا خوبه...
تارا سر تکون داد.....به اطرافم نگاه کردم...همه داشتن از ماشیناشون پیاده می شدنو وسایلشونو می بردن داخل ویلا....
شیدا رو دیدم که ساک به دست از کنارم رد می شد....به من که عین مجسمه وایساده بودم نگاه کرد و با خنده گفت:
_ آوا عزیزم....اگه دوست داشتی یه تکونی به خودت بده بد نیستا!
فقط خندیدم....
از کنارم رد شد.....ناچار رفتم سمت صندوق عقب ماشینو چمدون خودمو برداشتم....چنان زوری زدم که انگار دارم وزنه ی 2 تنی بلند می کنم.....این لوس بازیا چیه آخه دختر؟!
دسته ی چمدونمو بلند کردمو همراه خودم کشیدمش سمت ویلا....همون موقع بهوادو دیدم که از داخل ویلا به سمتم می اومد:
_ بده من ببرم!
خیلی عادی گفتم:
_خودم می تونم....
_سنگینه...
_نه می تونم...تو برو مال خودتو بیار....
باشه ای گفت و رفت سمت ماشین....تازه یادم افتاد بپرسم:
_ کجا بودی راستی؟
هنوز نرفته سر جاش برگشتو نگاهی به اطرافش کرد و طوری که کسی نشنوه گفت:
_دستشویی!
و بعد خندید و رفت سمت صندوق عقب...
شونه ای بالا انداختمو رفتم تو ویلا.....تو راه پله سرم پایین بود که خوردم به چیزی....سرمو بلند کردم که دیدم خوردم به مهیسا....زل زدم تو چشماش....چه چشمایی داره پدر ســـــــگ!!سریع نگاهمو گرفتمو گفتم:
_ ببخشید...
با مهربونی گفت خواهش میکنمو من به راهم ادامه دادم....چه چیزایی که آدم نمی بینه!!!...چه چشمایی داشت این ور پریده....چشمای درشت مشکی!!.....
به هزار زور و زحمت چمدونمو بردم بالا.....کمرم درد گرفته بود....وایسادم و کمرمو گرفتم....چشمم چرخید به اطرافم....4 تا اتاق بود اونجا....حالا کدوم مال منه نمی دونم!...
بهناز از اتاق اولی اومد بیرون.....منو که دید لبخند زد:
_تو کدوم اتاق میری؟
_نمیدونم!....هر چی شما بگین...
_منو پرستو و کیمیا و شیدا اینجا می خوابیم...
اومدم حرفی بزنم که
بهواد اومد بالا....چمدون به دست نزدیک شد به منو بهناز....بهناز سوال ذهن منو ازش پرسید:
_ کدوم اتاق می خوابی؟
بهواد به من نگاه کردو گفت:
_زنونه مردونه اش کردین؟
بهناز خندید:
_مگه دستشوییه؟!....
منو بهوادم خندیدیم.....
من:
_ فکر کنم باید به قول بهواد زنونه مردونه اش کنیم چون در غیر این صورت اتاق کم میاریم!
بهواد بی هیچ حرفی در اتاق بغلی بهنازو باز کرد و وقتی دید کسی توش نیست رو به من گفت:
_ تو برو تو این اتاق....
بهناز:
_راست میگه....مهیسا و تارا و ستایش هم میان پیشت.
بهواد با حالت با مزه ای گفت:
_می خواین ما مردا هم بریم تو نگهبانی شهرک بخوابیم؟!
خندیدمو خودمو به بهواد نزدیک کردم....با دست آروم زدم رو شونه اش:
_شما رو سر ما جا داری!!!
بهناز:
_ وای باز این دوتا رمانتیک بازیشون گل کرد....در ضمن بهواد جان اینجا 4 تا اتاق داره....دوتاشو ما برداشتیم.....2تاش هم واسه شما پسرا دیگه!
بهواد باشه ای گفت و با چمدونش رفت تو اتاق روبروی اتاق من...چه واسه خودمم صاحب شده بودم اتاق رو....

دامه:
خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا همه مستقر شدیمو اتاقا رو تقسیم بندی کردیم....
قرار شد بهواد و ایمان و عرفان و بهنام تو یه اتاق بخوابن و سعید و رهام و میلاد تو اتاق دیگه....
سعید هی به شوخی می گفت:
_ من با بهواد تو یه اتاق نمی خوابم....بهواد شبا وحشی میشه....تو خواب راه میره....لگد می زنه....
منم به طرفداری از بهواد جلوی همه گفتم:
_ والا آقا سعید من هر شب دارم پیشش می خوابم هیچ کدوم از این حرکاتو نمی کنه...
بهواد نگاه قدر شناسانه ای بهم کرد...سعید:
_ شما ظریفی دلش نمیاد باهات از این کارا بکنه....
همه خندیدن....ولی من ازش حرص میخوردم...مرتیکه چه به هیکل منم دقت کرده فهمیده من ظریفم...خوشا به غیرتت آقا بهواد....پاشو با دمپایی بزن تو سر این یارو!
عرفان با ناباوری گفت:
_ جدی می گید آوا خانوم؟!...پیش شما لگد نمی زنه!؟
خندیدمو سر تکون دادم....عرفان کوسن روی مبلو پرت کرد سمت بهواد و گفت:
_ای خاک بر سر زن ذلیلت کنم!....رفیقاتو می فروشی نه؟!
بهواد جا خالی داد تا کوسن بهش نخوره و فقط خندید و چیزی نگفت....
گوشیم زنگ خورد...جمع رو ترک کردمو رفتم تو حیاط....خوبی ویلاشون این بود که از در ساختمون می اومدی بیرون حیاط بود و از حیاط که می رفتی بیرون رو به دریا راه داشت....هیوا بود جواب دادم:
_ سلام هیوا...
با مهربونی جواب داد:
_سلام خوبی؟
باهاش سر سنگین بودم....خیلی خشک گفتم:
_ بد نیستم....
_چته؟
_هیچی!
با زرنگی گفت:
_دروغ نگو...یه چیزیت هست!
راه دریا رو پیش گرفتمو از حیاط اومدم بیرون!....
سعی کردم صدام عادی باشه:
_نه بابا...آخه چه چیزی؟
_چه می دونم!....صدات خندون نیست!
پوفی کشیدمو هیچی نگفتم....
بازم خوش اخلاقتر از من پرسید:
_ هوا خوبه؟
با تعجب پرسیدم:
_ وا؟...تو از کجا فهمیدی؟
_چیو؟
_این که من شمالم؟
خندید:
_قربون حواس جمعت....خودت گفتی بهم!
با حرص گفتم:
_یادم نبود
_حالا چرا حرص میخوری؟....مثلا می خواستی قایم کنی که چی بشه؟
بی توجه به حرفی که زد گفتم:
_ آره هوا خیلی خوبه!
_بهواد چی؟
کلافه گفتم:
_بهوادم خوبه!...
با صدایی که توش فوضولی موج می زد پرسید:
_ کجاست؟
_ تو ویلا...
_باشه بهش سلام برسون!
بی صبرانه گفتم:
_باشه خداحافظ
و گوشیو قطع کردم...دلم میخواست سر به تن هیوا نباشه!...دختره ی فوضول!
از دور دریا رو دیدم....آروم و زلال بود....چرا دروغ میگی آوا؟...کجاش زلال بود؟...پر از گل و قوطی نوشابه بود...
دلم می خواست برم جلوتر ولی گفتم الان بچه ها نگرانم میشن و خوب نیست تک روی کنم!...برگشتم به سمت ویلا....
ستایش رو تو حیاط دیدم....با عجله اومد سمتم:
_ آماده شو داریم میریم رستوران ناهار بخوریم!
با بی حوصلگی گفتم:
_ حالا نمیشه تو ویلا یه چیزی بخوریم؟!
خندید و زد به شونه ام:
_تنبل!
و ازم دور شد...اخه اینم شد جواب؟...تنبــــــــــل؟!
سریع داخل ویلا شدم....فقط رهام و کیمیا تو هال بودن و پرستو هم دم در داشت بند کفششو می بست که تا منو دید سرشو بالا کرد و گفت:
_ تو چرا آماده نیستی؟...نمیای؟
رهام و کیمیا چرخیدن سمت من و بهم نگاه کردن....ازشون چشم برداشتمو به پرستو گفتم:
_چرا الان آماده میشم...
و بلافاصله از پله ها رفتم بالا....در اتاقو باز کردم....مهیسا داشت جلوی آینه خط چشم می کشید...تو دلم گفتم تو چشمات بدون خط چشم هم کشیده ست بابا!...تارا هم داشت دکمه های مانتوشو می بست...بی توجه بهشون هول هولی آماده شدمو لحظه آخر فقط رژلب براقی به لبم زدمو رفتم پایین...
دنبال بهواد می گشتم...تو هال که نبود....رفتم تو سالن اونجا هم نبود....گقتم شاید آماده شده رفته تو ماشین....داشتم از در می رفتم بیرون که میلادو دیدم.....با لبخند خاصی نگاهم کرد:
_ دنبال جفتتون می گردید؟!
جفت من؟...منظورش بهواده؟
لبخند تصنعی زدم:
_بله...ندیدینش؟
تو چشمام خیره شد و لبخند عجیبی زد و با صدای آرومی گفت:
_چرا...تو ماشینه!
واسه فرار از نگاهش تشکر خشک و خالی کردمو از ویلا زدم بیرون....به سمت ماشین بهواد که آخرین ماشین پارک شده بود حرکت کردم....بهش نگاه کردم که از توی ماشین داشت نگاهم می کرد...منم پررو پررو تو چشماش زل زدم....در ماشینو باز کردمو سوار شدم....
_ اون موقع کی بود زنگ زد؟
با گیجی پرسیدم:
_کدوم موقع؟
کامل چرخید سمت من:
_همون موقع که داشتی جلوی بچه ها ازم طرفداری میکردی!
تازه یادم افتاد ناخوادگاه گفتم:
_آها...هیوا
_چیکار داشت؟
برگشتم سمتش و دستمو گذاشتم پشت صندلی اش:
_ بهواد تو مطمئنی پســـــری؟!
با تعجب نگام کرد:
_ معلوم نیست؟!...حالا خوبه خودتم دیدی!
کیفمو محکم زدم تو سرشو گفتم:
_ بی تربیت منحرف!
و رومو کردم سمت شیشه....قهقهه ای زد:
_ خب خودت پرسیدی به من چه؟!
جوابی ندادم...دوباره با لحنی که توش ته مایه ی خنده داشت گفت:
_ حالا منظورت چی بود؟
سریع سرمو برگردوندم سمتشو عین نوار تند تند گفتم:
_ چون فضولی می کنی...چون حواست به همه جا هست....چون حتی نمیشه یه چیز کوچولو رو از چشمت قایم کرد....
_یعنی دخترا فضولن؟!
میخواست لج منو دربیاره....کاملا مشخص بود....فکر میکرد من از این حرفش ناراحت میشم اما نشدم....خودمم می دونستم زن ها فضولن دیگه....
عادی گفتم:
_آره فضولن!
با خنده انگشتشو به سمتم گرفت:
_پس یعنی تو هم فوضولی؟
ابرومو انداختم بالا:
_خب آره....این یه چیز طبیعیه!...ولی اینکه یه مرد اینقدر فضول و کنجکاو باشه غیر طبیعیه!
چشماشو ریز کرد:
_پس باور داری من مَردم؟!
با شیطنت گفتم:
_ آره...خودم دیدم!
لباشو جمع کرد و خیره خیره نگاهم کرد:
_ پس حواست بوده؟!
منگ پرسیدم:
_ به چی؟!
_به نماد مرد بودن من!
چشمامو بستمو عصبی جیغ کشیدم:
_بهواد تو خیلی بی حیایی!....ادامه نده!
باز قهقهه ای زد و گفت:
_باشه بابا...22 سالته هنوز عین دختر دبیرستانی ها چشم و گوش بسته ای!
با حرص گفتم:
_چشم و گوش بسته بودم که گیر تو افتادم دیگه!
چند ثانیه مکث کرد و بعد طوری که سعی میکرد خودشو عادی نشون بده گفت:
_ خب...به غیر از چشم و گوش بسته بودن چه هنرای دیگه ای داری؟
ناخودآگاه با کنایه گفتم:
_ هر هنری داشته باشم بلد نیستم صدای پیشی در بیارم!
کلامم اشاره داشت به میو میو کردن دختری که دیشب با بهواد حرف می زد!....چند لحظه بهواد ساکت شد....فکر کردم الانه که فکش بیفته رو زمین....بدون اینکه بهش نگاه کنم بی خیال چرخیدم سمت شیشه و بلند گفتم:

ادامه پست قبل:
_اه...گرسنمه!...چرا اینا نمیان سوار ماشیناشون بشن؟!
صدای بهواد منو متوجه دهن بازش کرد:
_ تو...تو چی گفتی؟!
_گفتم گرسنمه!....چرا اینا...
پرید وسط حرفم:
_ قبلش چی گفتی؟!
تازه فهمیدم منظورش چیه!....فقط نگاهش کردم....عصبی شد:
_ گفتم منظورت از اینکه گفتی صدای پیشی بلد نیستم در بیارم چی بود؟!
واسه اینکه حسابی بسوزونمش گفتم:
_ یعنی بلد نیستم به خوبی اون دختری که دیشب برات صدای گربه در می آورد بگم: میــــــــو میــــــــو!
مثل باروت منفجر شد:
_ تو فال گوش وایساده بودی نه؟
با بهت سرمو به نشونه ی منفی تکون دادمو گفتم:
_ نـــــــــه!
_پس از کجا شنیدی؟!
چشمکی بهش زدم که تا عمق قلبشو سوزوند:
_ماه همیشه پشت ابر نمی مونه آقا بهواد!....
دیدم چیزی نمیگه و با شوک نگاهم می کنه ادامه دادم:
_ اولیش دختری بود که تو بستنی فروشی دیدمش و تو هم خیلی شیـــــــــک وانمود کردی که منو نمی شناسی!....خردم کردی...زیر غرورت له شدم!.....ولی بیخیال....نمیخوام با یادآوریش حس وجدانتو تحریک کنم....
بعد از مکثی رومو کردم سمت پنجره خودم که بتونم راحت تر حرفمو بزنم:
_نفر دوم هم دختری که دیشب باهاش حرف زدی!....صدای دل و قلوه دادنتون هنوز تو گوشمه!...میو میو کردناش....قربون صدقه رفتنای تو....
برگشتمو یه نگاه گذرا بهش انداختم....واسه چند ثانیه چشمامون تو هم قفل شد....بازم به حرف اومدم:
_ میشه بپرسم نفر سوم کیه؟!....لااقل اسماشونو بگو باهاشون آشنا بشم!
اما قبل از این که بهواد جوابی بده در ماشین باز شد و بهنام نشست رو صندلی عقب و گفت:
_سلام...
بر خلاف بهواد که با حرص جوابشو داد من خیلی به گرمی بهش سلام کردم تا حال بهوادو بگیرم!
چند ثانیه بعد بهنازم سوار ماشین ما شد ....چون قرار بود همه چند تا چند تا تو یه ماشین بشینیم که بیخودی همه ماشینا رو بیرون نبریم!
خلاصه به یه چلوکبابی شیک رفتیمو غذا خوردیم....پولش هم دنگی بود....یعنی هرکی پول خودشو داد!اینجوری بهتر بود...آدم روش می شد هر چقدر دلش میخواد بخوره!.....البته بهواد به غیر از منو خودش مال بهناز و بهنامم حساب کرد.
.................................................. .................................................. .......................................
فصل40
از توی چمدونم گرمکن آبی رنگی رو برداشتمو با سوییشرتش تنم کردم...زیپشو تا پایین سینه باز گذاشتم.....زیرش تی شرت سفید تنم بود....شال سفیدم هم رو سرم انداختم و لحظه ی آخر دمپایی لا انگشتی های سفیدم هم پام کردم!....
تو آینه به خودم نگاه کردم...خیلی بی روح شده بودم....رطوبت شمال به پوستم نمی ساخت.....واسه فرار از رنگ پریدگیم کمی رژگونه به گونه هام زدمو رژلب براقی هم مالیدم!....
خواستم شالمو دربیارم که دیدم نه...اینطوری سنگین ترم!...مخصوصا با اینکه بهناز شالش سرش بود و تارا روسریش...به کسی کاری نداشتم ولی خب زشت بود جلوی اون دو تا!
از پله ها پایین اومدم.....عرفان و ستایشو تو بغل هم دیدم....البته اونقدر فجیع نبود ولی خب شوکه شدم!....فکرشو نمی کردم این دو تا با هم سر و سری داشته باشن!...
نگاهمو گرفتم و به اون طرف سالن چشم انداختم...پرستو و تارا داشتن تخته بازی می کردن...شیدا هم نظاره گر بازیشون بود.....
تو دلم گفتم خوشم میاد همه واسه خودشون مشغولن جز من!....معلوم نیست بهواد و بقیه پسرا کجان....حتی بهنازم نیست....
با دستی که بهم خورد تند برگشتم سمت صدا:
کیمیا در حالیکه نالان بود:
_ اه...شانس منو می بینید!؟....همه میان سفر تفریح کنن....من بیچاره باید درس بخونم....
خندیدم:
_کلاس چندمی؟!
_ پیش دانشگاهی!
چشمام 4 تا شد:
_ تو کنکوری هستی و با خیال راحت اومدی سفر؟!
با شیطنت ابرو انداخت بالا:
_دیگه دیگه!

ادامه پست های قبل:
باهم رفتیم روی مبل کنار پنجره نشستیم....کاملا به دریا دید داشت ولی چون هوا تاریک شده بود نمی شد دریا رو به وضوح دید...کیمیا:
_شیمی ات خوبه؟
خندیدم:
_قربونت برم...منو معاف کن!....من هنرستانی بودم!
با ذوق گفت:
_خوش به حالت منم عاشق هنر بودم اما بابام نزاشت که برم!
فقط لبخند زدم....دوباره پرسید:
_رشته دانشگاهیت چیه؟
_گرافیک...
با حسرت گفت:
_ آخــــــــــــی!....خوش به حالت!
به شوخی زدم به شونه اش:
_ بسه دیگه...اینقدر حسرت نخور!
_آخه خیلی گرافیک دوست دارم!
اومدم جوابی بدم که با دیدن مهیسا که وارد سالن شد حرفمو خوردم....موهای مشکی پر کلاغیشو که مطمئنا رنگ شده بود و دورش ریخته بود....اونقدر موهاش خیس بود که ازش آب می چکید....عرفان به شوخی گفت:
_ مهیسا جون لااقل موهاتو خشک می کردی که سه نشه حموم بودی!
داشتم حرف عرفانو حلاجی می کردم که یعنی چی؟....مگه حموم رفتن کار زشتیه؟
مهیسا چشم غره ای به عرفان رفت.....همون موقع میلاد هم اومد و موهای اونم خیس بود...نامی گفت:
_ بیــــا !..اینم از این یکی!....شما دوتا چرا اینقدر ضایع اید؟
میلاد با گیجی نگاه می کرد....مهیسا هم هی پشت سر هم چشم غره می رفت.....
عرفان:
_ اینجا ____ خونه نیستا !...کاری می کنید باید پول بدین به سعید!
مغزم داغ کرد.....ضربان قلبم تند شد....فهمیدم منظورشون چیه.....یعنی میلاد و مهیسا با هم.....حالم بهم خورد....کثافت ها !
مثل که جمله آخرو طوری گفته بودم که کیمیا که کنارم نشسته بود فهمید:
_ چرا بهشون فحش میدی؟!
جدی گفتم:
_واسه سن تو خوب نیست!...فضولی نکن!
پوزخندی زد:
_برو بابا...من خودم ختم روزگارم!....می دونم الان میلاد و مهیسا با هم س-ک-س داشتن!
چشمام گرد شد...من هم سن این بودم تازه می دونستم فرق زن و مرد چیه!...چه پیشرفتی داشته این نسل!
با کنایه گفتم:
_داداشت خوش اشتها هم هستا!...مهیسا بد تیکه ای نیست!
با پرروگی گفت:
_ نه که میلاد کم تیکه ایه!
دیدم راست میگه...میلادم خیلی جذاب بود....یهو رفتم تو فاز مادر بزرگ ها :
_کیمیا بشین شیمی اتو بخون!...به این کارا کار نداشته باشه!
باشه ای گفت و مثل بختک افتاد رو کتابش...منم از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط....بهناز و رهام داشتن باهم قدم می زدن!....به به خواهر شوهر گرامی!....می بینم که رهامو تور کردی؟!....اینا رو تو دلم گفتم...از کنارشون رد شدمو فقط با هم در حد دو کلمه حرف زدیم!..دلم نمی خواست مزاحمشون بشم!....همینجور واسه خودم راه می رفتم و صدای جیرجیرک ها رو می شنیدم!....کاش هندزفریمو از تو کیفم برداشته بودما....تو این هوا یه آهنگ عاشقانه می چسبه!....مخصوصا واسه کسی مثل من که یه زمانی عاشق بوده و بازیچه ی دست یه هوسبازی به اسم بهواد شده!....
بیخیال...دست خودش که نیست....دوسم نداره!....نمی تونم به زور وادارش کنم که عاشقم باشه که!...
بی منظور به دستبند دستم نگاه کردم....شعر روشو که حالا حفظ شده بودمو دوباره و چند باره خوندم....ولی...ولی نتونستم باورش کنم!.....یعنی بهواد عاشق من بود؟!...عمر!...تقریبا آخرای حیاط بودم...که ماشین بهواد پیچید جلوم....ایمان روی صندلی کنار راننده نشسته بود....یاسین هم عقب!
بهواد سرشو از شیشه کرد بیرون وخیلی عادی گفت:
_سلام...کجا میری؟
رو به ایمان و یاسین هم سلام کردمو گفتم:
_ هیچ جا...حوصلم سر رفته بود اومدم قدم بزنم!
_باشه فقط نزدیک دریا نریا!....خطر داره!
_باشه...شما کجا بودین؟
بهواد:
_ رفتیم واسه شام خرید کنیم!
سری تکون دادمو از حیاط اومدم بیرون!....یه خرده دیگه قدم زدمو بعدش رفتم تو ویلا.....

تارا عین سوسک افتاد روم:
_کجا بودی؟...
_بیرون!
_چیکار می کردی!
کفشامو از پام در آوردمو دمپایی هامو پوشیدم:
_قدم می زدم!
با خنده گفت:
_ تهنا تهنا؟
از روی لج گفتم:
_ نه که شما خیلی هم تنها بودی!....عمه ی من بود داشت تخته بازی می کرد!؟
_اووووه...حالا چرا بهت بر میخوره بعد از شام با تو هم بازی می کنم!
با حرص گفتم:
_نمی خوام!
دستمو کشید و به سمت بالا حرکت کرد....با غر گفتم:
_دستمو ول کن تارا....اه ...ولم کن دیگه....کجا می بری منو؟
زیر لب گفت بیا بهت میگمو منو برد تو اتاق خودمون و درو هم بست!نشست روی تخت...ولی من همچنان وایساده بودم...
دستشو گذاشت رو تخت و گفت:
_بشین اینجا!
با گیچی پرسیدم:
_ واسه چی؟
_بشین...نمی خورمت!
کلافه نوچی کردمو نشستم کنارش!
تارا با ذوق زاید الوصفی دستاشو بهم کوبید و گفت:
_ خب...تعریف کن!
با بی حوصلگی گفتم:
_ چیــــــو؟
_اینکه چرا بهواد بهت دست نزده؟
اخمی کردم:
_به تو چه آخه؟....دوست نداشته دست بزنه...تو رو سننه؟
_نه دیگه...نشد!....باید به من بگی!
دستمو گذاشتم رو پیشونیمو با درموندگی گفتم:
_خدایا آخه من چرا اینقدر سر خر دارم تو زندگیم؟....اون از هیوا....اینم از این تارای سیریش!
با آرنج زد تو پهلوم:
_هوی!...سیریش خودتیا!
دوباره پرسید:
_ چرا؟
_چی چرا تارا؟....روانیم کردی!
_چرا باهم نخوابیدین؟
با تعجب گفتم:
_کی گفته ما با هم نخوابیدیم؟....ما هر شب پیش هم می خوابیم!
کلافه شد:
_ خره...منظورم از با هم خوابیدن رابطه ج-ن-س-ی بود!
عصبانی شدم:
_باز تو پررو شدی؟!
_خب بگو دیگه!...واسه چی باید دو تا عاشق و معشوق که واسه هم می میرن تا حالا با هم....
پریدم وسط حرفش و دلیلی پیدا نکردم جز اینکه بگم:
_ چون من عذر داشتم!
دهنشو اندازه دهن اسب آبی باز کرد:
_آهان...پس مشکلات زنانه باعث این جدایی بوده!
با دندونای رو هم فشرده شده گفتم:
_بله....امروزم تموم شد!....بااجازه شما رفتیم تهران شروع می کنیم!
خندید:
_شروعش با خود آدمه اما پایانش کار حضرت فیله!
بی توجه به حرفش از جام بلند شدم...درو باز کردمو رفتم پایین.....اعاصبمو این تارای دیوونه خرد کرده بود...اه...
شام ماکارونی خوردیم..که البته دست پخت سعید و نامی بود....واقعا هم بی نظیر بود....سعید آدم بدی بود ولی آشپز ماهری بود!....
ساعت 12 همه خوابمون گرفت....چون صبح زود بلند شده بودیمو ظهر هم نخوابیدیم!....دونه دونه می رفتیم بالا....یک ول وشویی بود که نگو.....یکی دنبال بالش می گشت....یکی خمیر دندون میخواست....اون یکی از زنش بوس شب بخیر می خواست....منظورم یاسینِ!....خلاصه بساطی داشتیم تا خوابیدیم!....طبق معمول منو بهواد با هم هیچ کاری نداشتیم!.....نمی دونم چرا...احساس می کردم بهواد شرمزده ست!
نه بابا تو هم خیالاتی شدی!...بهواد رویی داره که به سنگ پا قزوین گفته زکی!
.................................................. 

فصل41
صبح ساعت 8 صبح بود که بیدار شدم...از منِ پر خواب بعید بود که اینقدر زود بیدار بشم....نمی دونم چرا خوابم نمی برد....بلند شدم سر جام نسشتمو چشمامو مالیدم.....به اطرافم نگاه کردم....ستایش کنار من رو تشک بغلی خوابیده بود....مهیسا و تارا هم روی تخت دو نفره!....بیچاره مهیسا خیلی اصرار کرد که من یا ستایش رو تخت بخوابیم ولی ما قبول نکردیمو گفتیم که راحتیم!....اما تارا خانوم!...چون حامله بودن باید رو تخت می خوابیدن!
تازه یاسین هم می خواست که دیگه شرمنده واسمون مقدور نبود!...
از جام بلند شدم...تونیک صورتی رنگ روشنمو با لباس خوابم عوض کردم و آرایش ماتی هم کردم!....عطرمو هم زدم.....لای درو خیلی آروم باز کردم تا بچه ها بیدار نشن....رفتم پایین...صدای تی وی می اومد...شالمو رو سرم مرتب کردم....
وارد آشپزخونه شدم....سعید داشت واسه خودش چایی می ریخت!...با صدای قدم هام برگشت سمت من:
_سلام صبح بخیر
لبخند نصف نیمه ای زدمو گفتم:
_ صبح شما هم بخیر....
سعید:
_ بقیه دخترا خوابن؟!
_اونایی که هم اتاقی من هستن خوابن!....
یه کم فکر کرد:
_یعنی کیا؟!
خیلی تند گفتم:
_ ستایش،تارا،مهیسا
خندید:
_اوه ...اینایی که گفتی همه کم خواب بودن که!.....با این اوصاف پرستو که پر خوابه تا 12 بیدار نمیشه!
منم لبخند اجباری زدم!...واسه خودم چایی ریختمو با یه شیرینی دانمارکی رفتم جلوی تلویزیون نشستم....تلویزیون داشت برنامه ی فیتیله رو نشون می داد....وای که چقدر من از این برنامه بدم میاد....سعید اومد کنارم نشست....کمی خودمو جمع کردم....با کنایه گفت:
_ برنامه کودک می بینی؟!
بدون این که بخندم گفتم:
_ نه...رو همین کانال بود...
_خب عوضش کن!
زیر لب گفتم:
_امری؟!
گنگ پرسید:
_ چی؟
هیچی سر سری گفتمو زدم کانال دیگه....بی هوا پرسیدم:
_بهواد خوابه؟....
_نه...رفته حمام.
با تعجب:
_این موقع صبح؟!
خنده ی مرموزی کرد:
_ لابد از اون خوابا دیده مجبور شده بره دوش بگیره!
با صدای بلند گفتم:
_ واقعا که ...
و از جام بلند شدم.....مرتیکه نفهم بی شعور...
تو راه پله به بهواد برخورد کردم.....لبخند کجی زد:
_ سحر خیز شدی؟
عادی به ساعتم نگاه کردم:
_ یک ربع به نهِ!
می دونمی گفت و رفت تو اشپزخونه....منم عین جوجه دنبالش رفتم....از توی یخچال یه لیوان آب پرتقال ریخت واسه خودشو با یه شیرینی مشغول خوردن شد...
منم گوشه ی آشپزخونه وایساده بودمو بهش نگاه می کردم...
_صبحانه خوردی؟
_اوهوم
_ میای بریم لب دریا؟
با ذوق پریدم بالا:
_ آره خیلی دلم میخواد...می ریم؟
خندید:
_آره...فقط یه شرط داره...
با غر گفتم:
_اصلا نمی خوام...تو همش واسه کارات یه شرطی می زاری!...خب یه دفعه بگو نمی برمت دیگه!
_می برمت!..ولی شرط داره!
_چی؟
_بری از تو اتاق بالا عینک آفتابی منو بیاری!
_کجاست؟
_تو ساکم!
بی هیچ حرفی رفتم طبقه بالا....لای در اتاقشونو آروم باز کردم....وای خدا مرگم بده..اینا چرا اینجوری خوابیدن؟...از ایمان بعیده....تعارف نکن می خوای شورتت هم در بیار....خوش به حال شیدا....یعنی این هر شب این جوری می خوابه؟....

ادامه:
صدایی بهم نهیب زد:
_ بیا دیگه....
سریع عینک و برداشتمو به بهواد که پشت در وایساده بود ملحق شدم...
بهواد:
_ خجالت نمی کشی؟
_واسه چی؟
_تا فی خالدون ایمانو دید زدی!
_نزدم.
خندید:
_زدی!
عصبانی عینکشو پرت کردم تو بغلشو اومدم پایین.....سریع کتونی هامو پوشیدمو رفتم تو حیاط....چند دقیقه بعد بهواد هم اومد....
_خب چرا بهت بر میخوره؟...دیدش زدی دیگه...
_می خواست اونجوری نخوابه....در ضمن منم آدمم خب!...دلم میخواد
خودم فهمیدم چه گندی زدم...این چه حرفی بود من گفتم؟....خدایا مرگم بده در آن واحـــــــــد!!!...الان بهواد فکر می کنه با چه نیت سوئی ایمانو نگاه کردم!
لبخند محوی اومد رو لبای بهواد....دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش....متعجب از این حرکتش لال شده بودمو هیچی نمی گفتم.....پیش خودم فکر کردم....تموم شد آوا خانوم....فاتحه ات خونده ست!..الانه که .....
از حیاط اومدیم بیرون....منو برد سمت تخته سنگ هایی که نزدیک ساحل بود.....داشتم از ترس می مردم.....داشتم خودمو فحش می دادم بابت حرفی که زدم....
با یه حرکت هولم داد سمت تخته سنگ بزرگی و خودشو حائل کرد روم....نفسم به شمارش افتاده بود....پاهام توان ایستادن نداشت.....
با چشماش زل زد تو چشمام و با صدای آرومی گفت:
_ مگه من مُردم که تو هوس چیزیو بکنی و بهش نرسی؟....
مردمک چشمام از ترس اندازه نعلبکی شده بود ولی ساکت بودم....
با صدای عصبی داد زد:
_هان؟....مگه من مُردم؟.....که تو با دیدن بدن لخت ایمان هوش از سرت بپره!
روی ایمان تاکید بیشتری کرد.....چشمامو از شدت ترس بستمو فشار دادم....
_چشماتو باز کن....
باز نکردمو بیشتر روی هم فشارش دادم.....دستش دور کمرم حلقه شد....منو بیشتر چسبوند به خودش....از شنیدن واضح صدای قلبش حدس زدم که سرم رو سینه اشه!
با لحن مهربونی گفت:
_چشماتو باز کن آوا....
آروم با ترس یکی از چشمامو و بعد اون یکی چشممو باز کردمو بهش از بالا نگاه کردم....منو یه ذره از خودش دور کرد تا راحت تر بتونیم همو ببینیم!....
به حرف اومدم و با ندامت گفتم:
_منظورم این نبود....من دلم....
_دلت چی؟!
با شرم سرمو انداختم پایین....خودمم نمی دونستم چم شده؟...من واقعا احتیاج داشتم؟...به آغوش بهواد؟...به حرارت بدنش؟....یا حتی به هم خواب شدن باهاش؟...نه...من اینو نمی خواستم!....
با صدای نجوا کننده ای گفت:
_ تو دلت ایمان یا حتی کس دیگه ای رو میخواد...نه من؟....درسته؟
هول شدمو گفتم:
_نه بهواد...اینطوری نیست!...
_اگه غیر از اینه ثابت کن!....
با التماس تو چشماش خیره شدم.....
_د لعنتی ثابت کن!
با عجز بهش نگاه کردم:
_چجوری؟.
منو بیشتر به خودش فشرد....و کلافه گفت:
_من نمی دونم اوا....یه جوری ثابت کن!....اگه واقعا دلت پیش پسر دیگه ای نیست همین الان ثابت کن!
من عاشق بهواد بودم...ولی اون باعث شد که ازش زده بشم...که تنفر جای عشقمو بگیره....ولی الان ....تو همین لحظه.....در آغوش بهواد.....به همراه صدای موج دریا من حس می کنم که هنوز بهوادو دوست دارم.....عاشقش بودم.....ازش متنفر شدمو حالا فکر میکنم دوستش دارم!....پس باید ثابت کنم!همه ی این افکار به ثانیه هم نرسید.
رو پنجه ی پام وایسادمو خیلی سریعتر از اون چه که خودم فکر می کردم لبامو گذاشتم رو لبای بهواد....لبای نرمشو احساس می کردم که همراهیم می کرد....که لبای منو محکم گرفته بود....بیشتر خودمو به بهواد فشار دادم....دستش از زیر لباسم دور شکمم حلقه شد ....
داشتم لذت می بردم...آره منم آدم بودم....احساس داشتم....نیاز داشتمو حالا در کنار بهواد با لب هایی که توی هم قفل شده بودن احساس لذت می کردم.....
یه گاز خفیفی یه لبام داد....دردم نگرفت ولی بیشتر خوشم اومد!....چند ثانیه بعد نفس کم آوردمو سرمو کشیدم عقب...لبای بهوادو حس می کردم که با سر من به عقب میاد...
ولی یهو لبامون از هم جدا شد .....دور دهنم تف خالی بود....نمی دونستم آب دهن خودمه یا بهواد؟....چه فرقی میکنه؟....تف، تفه دیگه!..
نگاه داغ بهوادو حس میکردم.....دستش از زیر لباسم بیرون اومد.....نفس نفس می زد....حالش خوب نبود...چشماش خمار بود و دستاش گرم گرم....!
ترسیدم....ولی یه حسی بهم گفت: دیوونه کناره دریا که نمی تونه باهات کاری کنه که؟...چرا الکی می ترسی؟!
اومدم حرفی بزنم که لبای بهواد دوباره تو لبام قفل شد....چشمامو بستمو نخواستم این حس خراب بشه!...من درگیر لذت شده بودم....شاید عشق بود....شایدم هوس!
تو اون لحظه مخم هنگ کرده بود....بهواد لباشو از لبام جدا کرد ....صورتمو عین قاب گرفت تو دستاشو گفت:
_ دیوونه اتم آوای مــــــــــن!
حرفشو جدی نگرفتم...تو دلم واسش پوزخند زدم.....تو دیوونه ی منی؟.....آره اون موقع که دیوونه ام بودی که اون کارو باهام کردی!...خام نشی آواها....می خواد ازت بِکنه!....میخواد گولت بزنه.....درگیر هوس شده دلش میخواد تو وسیله ای باشی برای رفع نیاز هاش!....یکی مثل دوست دختر هایی که قبلا داشت!....مثل دوست دختر هایی که الان داره!....
سعی کردم حس لذتمو نادیده بگیرم....اون لذت به خاطر بهواد نبود....شاید اگر به جاش هر پسر دیگه ای منو اینجوری می بوسید منم همچین لذتی داشتم!....پس این خاص بهواد نیست!...به خودت بیا..
_ باید باهات حرف بزنم....
خودمو ازش جدا کردم.....با فاصله کنار هم وایسادیم......صداش لرزید:
_ می شنوم...
_بریم بشینیم....
و جلو تر از اون رفتم و نزدیکتر به دریا رو یکی از سنگ ها نشستم ...اونم رو سنگ بغل دست من نشست...به دریا چشم دوختم.....به موج هاش.....حتی به آشغال هایی که توش بود....همونطور که چشمم به دریا بود پرسیدم:
_دوسش داری؟!
با بهت پرسید:
_ کیو؟
با غم رومو از دریا گرفتمو به سمت بهواد چرخیدم:
_همون دختری که باهاش تلفنی حرف می زدی!
پوزخند تلخی زد:
_ اونجوری که تو فکر می کنی نیست!
_پس چی؟....
دستی لای موهای خیس حموم رفته اش کشید:
_ اسمش نکیسا ست.....من نکیسا رو نمیخوام آوا
_ پس چرا باهاشی؟.....مگه من زنت نیستم؟.....هر چند که ازدواجمون سوری باشه!.....ولی خب تو خودتو بزار جای من....اگه منو با کسی می دیدی ناراحت نمی شدی؟....
بلند شد ایستاد....یه سنگ از روی زمین برداشت و پرتاب کرد تو آب.....چشمم رفت سمت سنگ تا ببینم کجا میفته.....به حرف اومد:
_ تو زن من نیستی!.....زن آدم شبا تو بغلش میخوابه!....
شوکه شدم.....ولی اجازه دادم حرفشو بزنه:
_ تو فقط روحتو در اختیار من گذاشتی!.....البته حق هم داری!.....با اون کاری که من باهات کردم!....
مثل برق از جام بلند شدم.....رفتم جلوش....یه دستمو گذاشتم رو سینه اشو با عجز گفتم:
_نکیسا چی کار برات می کنه؟!
با لحن عصبی ولی با صدای آروم گفت:
_اون فقط برای بر طرف کردن نیاز های ج-ن-س-ی منه!...
دهانم باز موند....چشمام 8 تا شد....یعنی راست می گفت؟.....اون فقط نکیسا رو برای نیازهاش می خواست؟.....یعنی اون اینقدر کم طاقته؟....اینقدر که تا دیده من خودمو در اختیارش نمیزارم رفته سراغ کسی که بتونه این نیازشو برطرف کنه؟......
نتونستم حرفی بزنم....نمی دونم چم شد.....چونه ام لرزید....بغض کردمو با قدم های بلند مسیر ویلا رو طی کردم!

پست جدید:
فصل42
از روی قصد گام هامو بلند بلند بر می داشتم تا سریعتر به ویلا برسم و بهواد نتونه مانعم بشه!.....بغضمو فرو خوردم....نباید اشک می ریختم...اصلا وقت گریه کردن نبود.....اگر گریه می کردم ضعف و زبونی خودمو ثابت می شد.....
سرم پایین بود و همچنان نفس زنان راه می رفتم که دوباره خوردم به چیزی....قبل از اینکه سرمو بالا بگیرم دعا کردم به یه دختر خورده باشم که اصلا حوصله ی نگاه کردن عجیب پسرا رو نداشتم.....با صدای شیدا با اطمینان سرمو گرفتم بالا
_ اِ آوا؟.....تو اینجایی؟....کی بیدار شدی!؟
جوابی ندادم...یعنی اصلا لبام باز نمی شد!...وای لبام....لبای من...لبای بهواد.....اون بوسه ی شیرین!.....صدای شیدا باعث شد از هپروت بیام بیرون:
_چرا اینقدر هراسونی؟....چیزی شده؟...بهواد کو؟
با صدایی که از ته چاه در می اومد:
_لب دریا!
انگار فهمید بینمون بحث شده!....اومد سمتم...دستشو انداخت دور شونه امو منو به خودش نزدیکتر کرد:
_میخوای با هم حرف بزنیم؟
_در چه مورد؟
با مهربونی بهم لبخند زد:
_ ایمان همه چیزو به من گفته آوا !
ای بابا.....جریان ما رو فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه که اونم از دنیا رفته!...اگه زنده بود حتما خبردار می شد و یه غزل هم واسش می سرود.....
_ناراحت شدی که من می دونم!؟
لبخند تصنعی زدم:
_نه..نه...مهم نیست.
_دلت نمی خواد درد دل کنیم؟
با شک تو چشماش نگاه کردم:
_طاقت شنیدنشو داری؟
چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد.....
_پس بیا بریم رو تاب بشینیم و حرف بزنیم..
_باشه بریم....
همه چیو برای شیدا تعریف کردم....البته به غیر از بوسیدنی که چند لحظه پیش بینمون اتفاق افتاد....اما حتی قطره ای اشک نریختم...بیشتر مات و مبهوت از حرفای بهواد بودم تا ناراحت و غم زده...
شیدا دستشو گذاشت رو دستمو گفت:
_ تو حقو به کی می دی آوا؟
سرمو بالا کردمو به چشماش نگاه انداختم...و همینجور با پام تابو حرکت می دادم:
_ تو چه مورد؟
سرشو به طرفین تکون داد و گفت:
_ چه می دونم....تو همین موردی که بهواد با دخترای دیگه رابط داشته باشه صرفا برای بر طرف کردن نیاز؟
خودخواهانه گفتم:
_به خودم!
با چشمای گشاد شده بهم نگاه کرد:
_ جدی؟....یعنی واقعا فکر می کنی بهواد حق نداره از جوونیش لذت ببره؟!
_لذت ببره!...اما با مـــــــــــن!...نه با کس دیگه...
پوزخند زد:
_خب قربونت برم تو وقتی شمشیرتو از رو بستی اون چجوری با تو لذت ببره؟....
_خب من باهاشم!
_نیستی!...این که در کنارش زندگی می کنی که نشد کنار هم بودن!.....تو باید روح و جسمتو در اختیارش بزاری!...همونجور که بهواد هم همین کارو می کنه!....اون خودشو کاملا فدای تو کرده!
از فشار عصبی حرفاش ناخودآگاه تاب رو با سرعت بیشتری حرکت دادم.....طوری که تاب رو هوا تکون می خورد و داشت پایه هاش از زمین بلند می شد....
شیدا جیغ کشید:
_چیکار میکنی؟ ...داریم پرت می شیم....
و پاشو به قصد توقف تاب محکم کشید رو زمین!...طولی نکشید که تاب از حرکت ایستاد.....شیدا با ترس از جاش بلند شد.....جلوی پام زانو زد و گفت:
_چرا اینجوری کردی؟...
_ب..بخشید فشار عصبی بود...نفهمیدم دارم چیکار میکنم!....
لحنش عادی شد:
_به حرفام فکر کن!....یا تسلیم خواسته های بهواد شو یا بزار....یا بزار با هر کی دلش میخواد رابطه برقرار کنه!....
حرفشو قطع کردم:
_ همین بهوادی که سنگشو به سینه می زنی....کمتر از یکسال پیش ازم استفاده اشو کرد و عین دستمال انداختم بیرون.....خیلی راحت احساسات عاشقانه ی منو خراب کرد.....من...من دختری که تا حالا دست پسری بهم نخورده بود تو دام همین آقا افتادم.....
شیدا:
_می دونم آو...
با دست بهش اشاره کردم که ساکت:
_ تازه الان خیلی رو شانسم مثلا.....اگه اجبارای بابام نبود که آقا زیر بار ازدواج با من نمی رفتن!.....واسش تکراری شده بودم.....میخواست بره سراغ یکی دیگه!.....اون وقت تو....تو میگی بهواد همه چیشو فدای من کرده؟......چیشو فدای من کرده؟...دوست دختراشو؟.....
کم کم صدام لرزید:
_ من دوسش داشتم اما اون....اون با کاری که کرد خط قرمز کشید رو تمام احساسم!.....
شیدا دستامو تو دستش فشار داد:
_ هیس....گریه نکنیا.....
باز بغضمو قورت دادم....به حرف اومد:
_ دیگه دوسش نداری؟!
خواستم بگم نه...ولی آره....به خودم که نمی تونستم دروغ بگم؟....من فقط فکر میکردم از بهواد متنفرم در صورتی که نیستم...ازش دلگیرم.....اما متنفر نیستم!.....
هرچند که دیگه عاشقش هم نیستم!.....اما خب میشه گفت دوسش دارم....
با سر تایید کردم!
خنده ی محوری رو لبای شیدا پدیدار شد:
_پس به دستش بیار....
پوزخند تلخی زدم:
_ با س-ک-س؟!
_نه.....فقط اون نیست....با محبت کردن.....حرفای عاشقانه زدن......هدیه خریدن.....خوش اخلاقتر بودن!
_یعنی من بد اخلاقم؟
خندید و دستمو گرفت و از روی تاب بلندم کرد:
_ پاشو...پاشو...دیگه داری مزخرف میگی....کی گفته تو بد اخلاقی؟!
لبخند شل و ولی زدم:
_ گفتم همه چی که افتاد گردن من .....شاید بگی بد اخلاق هم هستم!
_من بهوادو بیشتر از تو مقصر می دونم اما تو زنی.....بهتر می تونی یه رابطه رو بسازی.
ناخوداگاه خندیدمو به شوخی لپ شیدا رو کشیدم:
_ وای شیدا تو هنوز خونه ی شوهر نرفته چقدر تجربه داری!
خندیدیم و راه ویلا رو پیش گرفتیم!....

پست جدید:

.................................................. .................................................. .....................................
فصل43
ساعت 11 شب بود.....صبح بعد از خوردن صبحانه و بیدار شدن همه بچه ها رفتیم چند تا فروشگاه و لباس های چرت و پرت خریدیم!.....آخه آدم مگه عقلش کمه از تهران بره شهرستان خرید کنه؟....نه اینکه شهرستان چیزاش بد باشه ها نه....ولی خب بالاخره بهترینش تو همون پایتخت هست دیگه.....ناهارم دوباره تو یکی از رستوران های رو به دریا خوردیم و بعد از ناهار دوباره رفتیم بازار چینی ها یه سری وسایل تزیینی خریدیم....البته من نه.....تارا و چند نفر دیگه!
من هیچ وقت به اونجور چیزا علاقه نداشتم......
با لرزش مبل کنار دستم "هین" خفیفی گفتمو به بهواد که کنارم می نشست با حرص نگاه کردم:
_ تو نمی تونی آرومتر بشینی؟...حتما باید منو بترسونی؟
خنده ی شیطانی کرد اما هیچی نگفت.....با صدای رهام بی خیال بهواد شدم:
_ ای بابا...چرا همتون کز کردید یه گوشه؟.....
میلاد از اونور سالن در حالیکه آی پدش دستش بود:
_خب چیکار کنیم؟....تفریح دیگه ای سراغ داری؟....
رهام:
_ خب بیاید یه بازی دست جمعی کنیم!....
پرستو:
_مثلا؟....
مهیسا در حالیکه داشت لاک ناخوناشو پاک می کرد سرشو بالا آورد و گفت:
_ شجاعت حقیقت خوبه؟!
همه به اعتراض در اومدن..... .تارا:
_ به خدا قیافمون شبیه این بازی شد از بس بازی کردیم!
مهیسا طلب کارانه گفت:
_خب بیاین منو بخورید!....خب غلط کردم.....پیشنهاد دادم دیگه...چرا دعوا می کنید؟
میلاد از اونور سالن در جواب مهیسا:
_قربونت برم تو حرص نخور!
سعید یه کوسن پرت کرد سمتشو گفت:
_حالمو به هم زدی!
نامی:
_ بیاین گل یا پوچ دسته جمعی!
من:
_موافقم!
نامی:
_همین؟!.....فقط آوا؟
بهواد دستشو بالا برد:
_منم به تبعیت از آوا موافقم....
بعد هرکس چیزی گفت و آخر سر همه اوکی دادن که گل یا پوچ دسته جمعی بازی کنیم!
کیمیا:
_15 نفریم!..حالا چجوری یار کشی کنیم؟
عرفان:
_ یه گروه 8 نفری بشه و گروه دیگه 7 نفر.
بهواد با لبخند موزیانه گفت:
_ شیدا و ایمان یار بکشن!
از روی قصد گفت.....اینجوری ایمانو شیدا نمی تونستن با هم تو یه گروه باشن......در واقع بهواد میخواست سر به سر ایمان بزاره!.....
ایمان با چشم و ابرو به بهواد فهموند که بعدا حسابشو می رسه!...یاسین که متوجه این شد با شیطنت گفت:
_ بهواد راست میگه!....ایمان و شیدا خانم یار کشی کنن!
ایمانو شیدا به ناچار در مقابل هم قرار گرفتنو ما هم دل هامونو گرفته بودیمو به قیافه ی عاجزشون می خندیدیم....بهواد در گوشم گفت:
_ بچه مچه تعطیل!
با مخ هنگ کرده پرسیدم:
_هان؟
_بچه مچه تعطیل دیگه!..بعد از بازی ایمان پدر منو درمیاره!
عین خنگ ها گفتم:
_خب چه ربطی داره؟
بهواد کلافه گفت:
_ایمان موقع انتقام گرفتن به جاهای حساس آدم کار داره!
چشمام گرد شد:
_بی تربیت!
_به من چه؟....به ایمان بگو!
_بیچاره شیدا.....یعنی اونم اینجوری تنبیه می کنه!؟
خندید و گفت:
_ نمی دونم نپرسیدم!
خندیدمو حواسمو معطوف بازی کردم
نمی دونم چجوری یار کشی کردن که من،بهواد،یاسین،شیدا،نامی، میلاد،پرستو،عرفان تو یه گروه افتادیم و ایمان،ستایش،تارا،سعید،کیم یا،رهام،مهیسا هم تو اون یکی گروه...
منو هم گروهی هام بغل هم رو زمین نشستیمو تیم مقابل هم روبروی ما به همون شکل نشستن!...
ایمان:
_ چون گروه شما یک نفر بیشتر از ما داره تیم ما بازی رو شروع میکنه!
یاسین:
_ زرنگی؟!
بهواد بیخیال به یاسین چشمکی زد و گفت:
_ مهم نیست!....ما برنده ایم!
سعید با حالت مغرورانه ای گفت:
_ هه...شتر در خواب بیند پنبه دانه!....فکر کن یه در صد شما ببرید!
کیمیا:
_ خب بیاین شرط بندی کنیم!
میلاد:
_خوبه....سر چی؟!
عرفان:
_هر گروهی که باخت به قید قرعه باید یکی از اعضای گروهش جریمه بشه!.....
من در ادامه ی حرف عرفان:
_جریمه اش هم گروهی که برنده شده تعیین می کنه!
همه موافقت کردن و بازی شروع شد.....گل دست اونا بود....یه نگاه به قیافه ی همشون انداختم.....مهیسا که قرمز شده بود و الکی می خندید....می خواست ما رو خر کنه که ما فکر کنیم دست اونه!....ولی من سریع گفتم:
_مهیسا کف بزن!
بهواد با استرس:
_نه نه....یکیشو باز کن!
من قاطعانه گفتم:
_ نه مهیسا کف بزن!
مهیسا هم بعد از اطمینان یافتن از نظر گروه ما کف زد و خوشبختانه جفت دستاش پوچ بود.....خنده ی پیروزمندانه ی واسه بهواد زدم!

دامه اش:
نفر بعدی نوبت سعید بود که خیلی جدی مثل عصا قورت داده ها تمرگیده بود.....میگم تمرگیده بود چون ازش بدم می آد.....
یاسین:
_سعید کف بزن!
من:
_نـــــــه!
بهواد با شک:
_منم میگم نه!
شیدا:
_چرا...کف بزن آقا سعید....
و سعید با خنده کف زد و گل تو دست چپش بود.....اعضای گروهشون بالا پایین می پریدنو ما هم با لبخند شل و ول نگاهشون می کردیم!
ایمان:
_داشته باش آقا بهواد.....یک هیچ!
پرستو:

_بازی تا 3 باشه!

بهواد:
_کمه که!
نامی:
_کجاش کمه؟...بعدش یه بازی دیگه می کنیم خب!.....
خلاصه بعد از چند دقیقه فخر فروختن تیم مقابل به تیم ما راند دوم شروع شد!......
خیلی حساس شده بودیم.....بهواد که استرس به وضوح تو چهره اش معلوم بود....شیدا با چشمای از حدقه در اومده به دست بازیکن ها نگاه می کرد....پرستو هم که فقط صلوات می فرستاد.....پام خواب رفت....پامو دراز کردمو یه کم ماساژش دادم ولی حواسم کاملا به بازی بود.....
میلاد دست مهیسا رو گرفت تو دستشو با لحنی که می خواست مهیسا رو خر کنه گفت:
_ عشق من من که تورو دوست دارم....من که واست میمیرم!.....
من پقی زدم زیر خنده و بعدش همه همینجوری خندیدن.....
میلاد ادامه داد:
_حالا میگی تو دستت هست یا نه؟
مهیسا خنده ی شیطانی کرد و گفت:
_ نچ!
میلاد دستشو کشید و با حالت قهر گفت:
_دیگه دوسِت ندارم!
مهیسا چشم غره اومد......تارا با چشمای گرد شده تو چشمای بچه های تیم ما نگاه می کرد....نمی دونم یهو چی شد که من گیر دادم:
_گل تو دست تاراست....من مطمئنم!
نامی:
_ از کجا می دونی؟
با ذوق پریدم بالا و پایین:
_ یه چیزی می دونم که میگم دیگه....
نامی:
_ خیلی خب گلو بده!
تارا جبهه گیری کرد:
_ خب اگه راست می گید تو کدوم دستمه؟
بهواد نگاهی به دستاش انداخت و قبل از این که من حرفی بزنم گفت:
_دست راست!
تارا بدون اندکی تامل دست راستشو باز کرد اما گل تو دستش نبود و پوچ بود....باز دوباره گروه اونا برنده شدن و ما حسابی کفری بودیم....خودمو مقصر می دونستم!...ولی چه می شد کرد!
خلاصه راند سوم هم تیم ایمان اینا برد و ما سه_هیچ باختیم!.....پز دادنای تیم مقابل رو اعصابم بود ولی سعی می کردم بخندم تا نگن بی جنبه ست!
رهام:
_ خودتون از گروهتون یکی رو واسه جریمه انتخاب کنید!
بهواد:
_ما همه با همیم!....جریمه انفرادی رو قبول نداریم!
سعید شکلکی در آورد و گفت:
_ خفه بابا...واسه من آدم شده!....یکیو انتخاب می کنید یا خودمون بگیم!
شیدا :
_ قرعه کشی کنیم؟....
ستایش با خنده گفت:
_ شیدا جون مگه جوایز محصولات تبرک ِ؟
همه خندیدیم.....ایمان:
_ما خودمون انختاب می کنیم!
و با بچه های تیمش سر هاشون رو به هم نزدیک کردنو مشورت کردن.....پیش خودم گفتم خدایا 100 تا صلوات نذر می کنم فقط منو نگن!.....سرمو بالا کردم....به بچه های گروه خودم که همه کز کرده بودن نگاه کردم که یهو با شنیدن اسمم توسط کیمیا انگار یه پارچ آب یخ رو سرم ریختن!
_ آوا جون ما شما رو انتخاب کردیم!
شما گه خوردین....غلط اضافه کردین....این همه آدم...چرا من؟...مگه فقط من باختم...؟با پرروگی گفتم:
_ من که حاضر نمیشم!
تارا:
_مگه دست توئه؟
با خشم نگاهش کردم...فکر کنم از شدت ترس بچه اش منگول بشه.
با صدای اعتراض همگانی بچه های اون گروه به ناچار بلند شدمو وایسادم.....
شیدا:
_ ما حمایتت می کنیم!
لبخند بی جونی زدم!...
بهواد با نگاه مهربونی واسم سر تکون داد که یعنی برو من هواتو دارم!.....
منتظر بودم تا بهم بگن چیکار کنم.....سعید:
_خب....اون طور که تارا خانوم گفت شما یه آهنگی رو بلدی خیلی خوب مثل خواننده اش بخونی!....
تو دلم گفتم پس همه آتیش ها از گور تارای فزه بلند میشه.....
سعید ادامه داد:
_اونو باید واسمون بخونی!
_ ولی اون آهنگ باید ملودیش باشه!....من ملودیشو نیاوردم!....
تارا بدجنسانه گفت:
_ من تو گوشیم دارم.....خودت هم تو گوشیت داشتی که!...چی شد ؟
راست می گفت من تو گوشیم داشتم ترانه ی خامشو!...ولی میخواستم از سرم باز کنم....
_ولی...
مهیسا:
_ولی نداره دیگه....ناز نکن....بخون!
با عجز گفتم:
_نمیشه یه چی دیگه ازم بخواید؟
ایمان:
_ خیـــــــــــــر!
ای زهر مار و خیر!
تارا از جاش بلند شد و به سمت من اومد......گوشیشو داد دستمو گفت:
_ پلی کنم؟....
به ناچار سر تکون دادم.....شالمو مرتب کردم....نفس عمیقی کشیدم تا آهنگ شروع شد.....چشمام رو به زمین دوختم تا نگاه های دیگران باعث نشه گند بزنم....من این آهنگ تو دانشگاه چندین بار حتی جلو پسرا اجرا کرده بودم.....
به من نگاه کن واسه ی یه لحظه نگات به صد تا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم ناز تو تا بشنوم یه لحظه آواز تو
نفس گرفتمو به بهواد نگاه کردم.....نمی دونم چرا یه حس خاصی داشتم....بین زمین و هوا....بین عشق و نفرت....بین دوستی و دشمنی.....چرا احساس می کردم مخاطبم بهواده؟
من از خدامه پیش تو بمونم جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم دیوونت سر بزارم رو شهر امن شونت
بهواد چشماش برق زد.....شاید اونم فهمید دارم واسه اون میخونم.....شاید فهمید تسلیم احساسم شدم!....
من از خدامه بمونی کنارم من که به جز تو کسی رو ندارم
من از خدامه که نباشه دوری فقط دلم میخواد بگی چه جوری
من از خدامه که یه روز دعامون بره تو آسمون پیش خدامون
به عشق اینکه بعد اون همه درد خدا یه بار نگاهی ام به ما کرد
(من از خدامه-مهستی)
با صدای دست و کف و سوت و جیغ و هورا از حال خودم بیرون اومدم.....نتونستم جلوی خودمو بگیرم.....ببخشیدی گفتمو جمع رو ترک کردم......صدای متعجبشون رو می شنیدم که می گفتن:
_چش شد یهو؟....احساساتی شد؟...بهواد برو دنبالش....حالش بد شد...

پست بارونتون کردما !....تشکر و مثبت فراوون یادتون نره!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
ادامه:
به سمت اتاق دویدم....درو باز کردم...پریدم تو و درو بستم.....شالمو از سرم در آوردمو پرت کردم سمت دیگه ...دستمو گذاشتم رو قلبم که مثل تبل می زد:
_ هیس آرومتر.....چیزی نشده....چرا اینقدر تند تند می زنی؟.....آروم بگیر!
لبامو گاز گرفتم که گریه ام نگیره......من که اینقدر ضعیف نبودم...چرا اینجوری شدم....چرا با هر موضوع ساده ای می زنم زیر گریه؟....قلبم....قلبم چرا اینقدر نازک نارنجی شده؟....
صدای باز شدن در باعث شد با ترس از روی تخت بلند بشمو به پشت سرم نگاه کنم.....
بهواد بود.....هیچی نگفتم....سرمو انداختم پایین و بهش نگاه نکردم.....چشمام پاهاشو می دید که داره به سمتم میاد.....
تقریبا دیگه بهم رسیده بود.....شاید چند سانتی متر بینمون فاصله وجود داشت!
با دستش چونه امو گرفتو سرمو بلند کرد....توی چشماش نگاه نکردم....
_ نمی دونستم صدات اینقدر قشنگه!....
ساکت بودم.....
_بهم نگاه کن!
بی هیچ حرفی نگاهمو آوردم بالا بهش خیره شدم.....
با مهربونی گفت:
_بچه ها هنوز تو کف اجرات هستن!
لبخند محوی زدم......دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من از خدا خواسته سرمو گذاشتم رو سینه اش.....آروم زیر گوشم گفت:
_ چه شوری می زند دلم....وقتی به چشم دیگران اینقدر شیرین می شوی!
ناخودآگاه تنم لرزید.....مو به تنم سیخ شد!...این بهواد بود....آره همون بهواد سرد و قطبی....همون بهواد هوسبازی که منو به دام انداخت....ولی من این دامو دوست دارم!
فین فین کردم تا اشکم نیاد....تا آب بینیم گند نزنه به لباس بهواد!....بهواد منو از خودش جدا کرد....
دو تا دستامو گذاشت رو شونه های خودش و دست خودشو باز حلقه کرد دور کمرم:
_ حست به من چیــه؟!....چرا تو هر موقعیتی متفاوت برخورد می کنی؟!
لحن آروم و تمنا کننده اش باعث شد به حرف بیام:
_نمی دونم!
با صدایی که از ته چاه در می اومد ادامه دادم:
_ حسم واضح نیست.
دست برد و کلیپس دور موهامو باز کرد و با این حرکت موهای بلندم دورم ریختن!
_یعنی نمی دونی دوسم داری یا ازم متنفری؟
به نشونه ی منفی سر تکون دادم.....
یه دسته از موهامو گرفت دستشو دور انگشتش پیچوند:
_ اگه ازم بدت میاد پس این دگرگونی که موقع خوندنت داشتی چی بود؟....
با مکثی ادامه داد:
_اگر هم خوشت میاد پس چرا پسَم می زنی؟....چرا نزدیک نمی شی؟....چرا از من می ترسی؟
با صدایی که می لرزید گفتم:
_من ازت نمی ترسم....
_می ترسی!.....من وقتی به تو دست می زنم یک متر از جات می پری!
تو دلم گفتم چرا دروغ میگی؟....امروز پدر لبای منو در آوردی من حرفی زدم؟...ترسیدم؟....
از فکر اومدم بیرون.....به چشمای مشکیش نگاه کردم که براق تر از معمول بود....به ابروهای کشیده و مشکیش....به بینی استخونی و لبای کوچکش!.....چشماش از روی چشمام سر خورد و به لبام رسید....سرشو آورد نزدیک و با آرامش خم شد تا قدش بهم برسه!....
ولی قبل از اینکه لباش دوباره رو لبام قرار بگیره با دست هولش دادمو خودمو کشیدم عقب....
پوزخند تلخی زد.....
_ دیدی می ترسی؟...
_من.بهوا..
یهو از کوره در رفت:
_ تو فکر می کنی من کیَم؟...یه مرد که نمی تونه جلوی شهوتش رو بگیره؟!.....
شوکه از حرفی که زد دهن باز کردم که چیزی بگم ولی نذاشت و ادامه داد:
_ بوسه ای که صبح کنار دریا اتفاق افتاد از عشق بود نه از روی هوس!.....بوسیدنی که الان میخواست اتفاق بیفته و تو جلوشو گرفتی از روی عشق بود آوا.....نه از روی هوس....
منم از کوره در رفتمو پا به پای اون فریاد زدم:
_ بوســــه ی اون روزت چــــــــــــی ؟!....اونم از روی عشق بود؟!
با صدای بلندتر داد زد:
_نه...اون از روی عشق نبود ولی از قصد بود!
هنگ کردم....این چی گفت الان؟...از قصد بود؟....یعنی اون....
صداش نزاشت بیشتر حرفشو حلاجی کنم:
_ گذشته تموم شد...ولی تو هنوز داری می کوبیش تو سر مـــــــن؟!.....اونقدر ضعیفی که از یه بوسه می ترسی!.....اونقدر بچه ای که از لبای من می ترسی!.....
با صدایی که مخلوط از جیغ بود گفتم:
_ آره می ترسم!...چون اون موقع که نمی ترسیدمو بهت اعتماد داشتم اون بلا رو سرم آوردی!
با تهدید انگشتشو به سمتم گرفت:
_هیس!...صدات و بیار پایین....بچه ها می شنون!
در حالیکه دچار نفس تنگی شده بودم خودمو انداختم رو تخت....گلوم خس خس می کرد...نتونستم با بینی نفس بکشم....سعی کردم با دهان تنفس کنم.....اما باز نشد.....داشتم خفه می شدم....زبونم چسبیده بود به حلقم....قلبم تاپ تاپ می زد.....نتونستم خودمو کنترل کنمو به صورت خوابیده از پشت افتادم رو تخت!
بهواد هراسون بهم نزدیک شد:
_آوا..آوا....چت شد؟...
سینه ام خِر خِر می کرد....نمی تونستم حرف بزنم....نمی تونستم ازش درخواست کمک کنم....
با نگرانی دولا شد روم...دستشو گذاشت رو قلبم:
_چرا اینقدر تند می زنه خدا ؟!.....آوا؟...می تونی نفس بکشی؟....
همون جور داشتم جون می دادمو حدس می ردم که صورتم کبود شده باشه....
_آوا غلط کردم.....نفس بکش....گ-ه خوردم!
وقتی دید حالم بهتر که نمیشه هیچ تازه بد تر هم میشه.....سریع لباشو چسبوند رو لبامو فوت محکمی کرد....یه ذره اکسیژن بهم رسید.....چندین بار این کارو تکرار کرد....کم کم داشت نفسم جا می اومد.....خس خس گلوم کمی بهتر شده بود.....
بهواد در حالی که بهم تنفس مصنوعی می داد دستشو گذاشت رو قلبمو فهمید که تپش قلبم در حال برطرف شدنه!...به کارش ادامه داد.....بعد از چند ثانیه احساس کردم حالم جا اومده و می تونم نفس بکشم....
دستمو حائل سینه ی بهواد که روم دولا شده بود کردمو هولش دادم عقب.....سریع خودشو کشید کنار و با نگرانی بهم چشم دوخت!....
_ آوا؟...آوا خوبی؟....می تونی نفس بکشی؟!...
بی هیچ حرفی دستمو به سمتش دراز کردم که یعنی کمک کن بلند شم....دستمو گرفت و نشوندتم!
نشست کنارم روی تخت و دوباره سوالشو تکرار کرد:
_خوبی؟....می تونی نفس بکشی؟!
لبخند بی جونی زدم و سر تکون دادم.....اگر کمک به موقع بهواد نبود من الان مرده بودم....اون بود که دوباره بهم اکسیژن داد...خواستم از دلش دربیارم.....با شیطنت گفتم:
_ ب...بوس...
پرید وسط حرفم:
_ اگه اذیت میشی حرف نزن...وایسا تا نفست کاملا برگرده!....
بی خیال توصیه اش شدمو دوباره با شیطنت گفتم:
_ بوسه ی الانت هم از روی عشق بود؟!....دیدی؟....دیدی من نترسیدم؟....
قهقهه ای زد و دستشو دور گردنم ام حلقه کرد.....
دستانت را دور گردنم حلقه کن!
این دوست داشتنی ترین شال گردن شب های سرد من است!
لاله ی گوشمو نرم بوسید و با صدای آروم اما مسخ کننده ای گفت:
_ دوسِت دارم آوا....باور کن!
هیچ حرفی نزدم.....ولی خب راستشو بخواید باورم هم نشد!....بهش بد بین بودم....هر چقدرم که می گفت دوست دارم باز من باورم نمی شد!
_شنیدی چی گفتم؟!
سرمو تکون دادم که یعنی آره!
با همون لحن آروم :
_ باور هم کردی؟!
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نـــه!
چشماشو روی هم فشرد....نفس عمیقی کشید و منو بیشتر به خودش فشرد!....
_بالاخره باور می کنی!....
به حرف اومدمو با تعجب پرسیدم:
_ چیو؟....اینکه دوسم داری؟!
لبخند کجی زد:
_نه!...این که دوستِ داشتم!
با ترس پرسیدم:
_یعنی دیگه نداری؟
خندید:
_دارم عزیزم!...ولی می خوام باور کنی که اون موقع هم دوسِت داشتم!....باور کن!
با حالت کودکانه لب ورچیدمو گفتم:
_پس چرا بهم تجاوز کردی؟!....
پوفی کرد:
_دلیلشو بعدا می فهمی!....
با سماجت آستینشو گرفتمو کشیدم:
_بگو دیگه!.....تو واقعا مست نبودی نه؟!
_بودم!
_نبودی!....
_اگه نبودم پس چرا اون کارو باهات کردم؟!
چشمکی زدمو گفتم:
_به قول خودت دلیلشو بعدا می فهمم!
به دنبال این حرف جفتمون خندیدیمو بهواد آروم پیشانیمو بوسید!

ست جدید:

فصل44
_ پاشو دیگه....اه...
با صدای تارا کش و قوسی به خودم دادمو پتو رو کشیدم رو سرم.....یهو درد توی پهلو هام پیچید....
با عصبانیت سر جام نشستمو گفتم:
_ چرا لگد می زنی نفله؟!
با اعتراض گفت:
_ پاشو دیگه خبر مرگت!...میخوایم بریم لب دریا!
دوباره خوابیدمو گفتم:
_من نمیام...شما برید!
پتو رو از روم کشید و گفت:
_ غلط می کنی!...پاشو ببینم!
بیخیال پتو شدمو گفتم:
_نمی خوام...خوابم میاد....
_باشه پس خودت خواستی!
و رفت بیرون.....به دور تا دور اتاق نگاه کردم.....مهیسا و ستایش هم رفته بودن!....دوباره پتومو روم کشیدمو خوابیدم......
چند دقیقه بعد تا چشمام گرم شد احساس کردم تشکم تکون خورد.....فکر کردم خیالاتی شدم اما دیدم یه چیزی افتاد روی پام....
با ترس سر جام میخکوب شدم....به بهواد نگاه کردم که روی تشکم بغلم خوابیده بود و پاشو انداخته بود روی پام و با چشمای باز و لبخند دندون نما نگاهم می کنه....
با تعجب چشمامو مالیدم وگفتم:
_ واسه چی اینجا خوابیدی؟
_ من نخوابیدم عزیزم...اومدم تو رو بیدار کنم!
با عصباینت گفتم:
_که چی بشـــــه؟!
لبخند لج در بیاری زد و گفت:
_ که بریم دریا!
با اعصاب خط خطی و با انگشتی که در خروجی اتاق رو نشون می داد گفتم:
_ برو بیرون تا داد نزدم!
_چرا گلم؟!....من بدون تو از این در نمی رم بیرون!
با جیغ گفتم:
_ برو بیــــــــــــرون بهواد!
بهواد سیخ نشست تو جاشو در حالیکه دستشو گذاشته بود رو قلبش گفت:
_ چته دختر؟..چرا جیغ می کشی؟!
سر جام دراز کشیدمو با صدای آرومتر گفتم:
_میخوام بخوابم...مزاحمم نشو!
افتاده بود رو قورت:
_حالا که اینجوریه!...منم نمی رم!...همین جا پیش تو می خوابم!
با بی تفاوتی پتو رو کشیدم رو خودمو گفتم:
_ هر جور راحتی ...
و دوباره خوابیدم!.....سرم به بالش نرسیده خوابم برد....خیلی خسته بودم...دیشب تو رختخواب همش به بهواد و حرفاش فکر می کردم...به ابراز علاقه اش....به آغوشش...به بوسه اش!.....به خاطر همین نتونسته بودم خوب بخوابم!
با صدای بهواد از خواب پریدم:
_بیدار نمی شی خانومی؟!
چشمامو آروم باز کردمو موهامو زدم کنار.....
_ساعت چنده؟!
با خنده گفت:
_11؟!
چشمام اندازه نعلبکی شد:
_11؟؟؟؟
_آره....
_من چرا اینقدر خوابیدم!؟
_از من می پرسی؟!
_بچه ها کجان؟
_هنوز برنگشتن!.....
از جام پا شدم!.....و همینطور که راه دستشویی رو پیش می گرفتم پرسیدم:
_ تو هم خوابیدی؟!
لبخند مهربونی زد:
_نه ...فقط خوابیدن تورو نگاه کردم.
از حرکت وایسادمو با ابرو های 8 شده بهش نگاه کردم!
_ بیکاریا !
_چطور؟
رفتم تو دستشویی و قبل از این که درو ببندم گفتم:
_ چیز دیگه ای نبود دو ساعت خوابیدن منو تماشا می کردی؟!
و درو بستم!

هواد از پشت در:
_ قشنگ ترین کنسرت دنیا صدای تپیدن قلبت تو آغوشم بود!
با عجله در دستشویی رو باز کردمو با چشمای از حدقه در اومده گفتم:
_ مگه من تو بغل تو خواب بودم؟!
مظلومانه سر تکون داد و تایید کرد......دندونامو رو هم فشردمو گفتم:
_به چه حقی منو بغل کردی؟!
پررو پررو گفت:
_به این حق که اسمت تو شناسنامه امه!
جوابی نداشتم بدم!....با فک منقبض شده درو دوباره بستمو مشغول مسواک زدن و کارای دیگه ام شدم!
از دستشویی که بیرون اومدم دیدم بهواد لبه ی تخت نشسته و منتظر منه!
_برو بیرون میخوام لباس عوض کنم!
_نمیخوام جام خوبه!
_بهواد لج منو در نیارا!....پاشو برو بیرون!
لبخند موذیانه ای زد:
_ من از اینجا جُم نمی خورم!
خیلی ریلکس گفتم:
_خیلی خب!....من میرم تو یه اتاق دیگه!
و راه خروجی رو طی کردم!
جلوم سبز شد:
_بیخودی کوچ نکن!...هر جا بری منم میام!
پوفی کشیدمو برگشتم به اتاق خودم!...بهواد هم عین جوجه دنبالم می اومد!
از توی چمدون یه بلوز آستین بلند قرمز و شلوار جین مشکی برداشتم!
سرمو بالا کردم دیدم دست به سینه به دیوار تکیه داده و داره منو می پاد!
تو دلم گفتم خب روتو اونور کن لااقل...انگار داره سینما سه بعدی می بینه!...انگار ذهنمو خوند که گفت:
_ اگه می خواستم رومو اونور کنم که می رفتم بیرون اتاق اصلا!
دیدم نه خبر ایشون سر ناسازگار داره!.....از لجش رفتم درست جلوش وایسادم!....دونه دونه لباسامو در آوردم!...اول تی شرتمو!....بعدش شلوارمو!....
بعد زل زدم تو چشماشو لبامو خوردم!.....قصد داشتم کرم بریزم تا دیگه نگه جلوی من لباس عوض کن!
دیدم همینجوری جدی داره نگاه می کنه!.....فقط چشماش زیادی می خندید!
بعد بلوز قرمزمو تنم کردم!.....و در آخر شلوارمو پوشیدم!.....
هنوز داشت نگاهم می کرد!
بی توجه به نگاهش رفتم جلوی آینه موهامو شونه زدم و باز گذاشتم....شال مشکیم هم انداختم رو سرم!....صورتم زیادی پف کرده بود.....یه کم خط چشم لازم بود....با کرم پودر و رژگونه!....در آخر رژلب قرمز آلبالویی هم به لبام زدم!.....عطر و هم پیس پیس به خودم زدم!
دستامو به هم کوبیدم:
_خب من آماده ام...بریم!
خندید:
_ چقدر باحال آماده میشی!
_کجاش باحاله؟!
_همه جاش!...مخصوصا قسمت اول!
_بی حیا!....خب بریم دیگه!
_کجا؟
_ساحل!
_من که آماده نیستم!
شونه بالا انداختم:
_خب برو آماده شو.
بی هیچ حرفی از در رفت بیرون...منم که شیطنتم گل کرده بود...دنبالش حرکت کردم!....رفت تو اتاق خودش!
از توی چمدون یه تی شرت جذب سفید که خط های بزرگ قرمز داشت و با شلوار لی برداشت!
بهم نگاه کرد که مثل خودش به دیوار تکیه دادمو نگاهش می کنم!
_داری تلافی می کنی!؟
_اوهوم!
_پس بهتره بدونی من اصلا از این تلافی ها ناراحت نمیشم!
حرفی نزدم....مثل خودم اومد روبروم ایستاد و دونه دونه لباسای قبلیشو با لباسی که میخواست بپوشه عوض کرد.....دیدن عضلات شکمش و غیره نفسم رو بند آورد....ولی سعی کردم مثل خودش عادی رفتار کنم!....هنوز تی شرتشو نپوشیده بود که دیدم تحمل نگاه کردن بیش از این اینو ندارم....سرمو خیلی محسوس انداختم پایین!....
خواست تی شرتشو تنش کنه که متوجه نگاه پایین انداختم شد!....تی شرتو پرت کرد روی زمین!....اومد نزدیک من.....به دیوار تکیه داده بودمو اونم خودشو بهم چسبوند!....
با تعجب و با صدایی که از فرسخ ها شنیده می شد گفتم:
_ چرا نپوشیدی پس؟
_چون تو نگام نکردی!
سرمو از خجالت پایین تر انداختم!
دوباره با آرامش به حرف اومد:
_چرا نگام نکردی؟!
_.....
_ خجالت کشیدی عشقم؟
_........
و بعد دوباره لباشو رو لبام حس کردم!.....طعم لباشو نرمی زبونش که تو دهنم بود از یه طرف و بوی تند عطرش از طرف دیگه برام خوشایند بود...نمی دونم اون بوسه چقدر طول کشید...یعنی اصلا تو این دنیا نبودم که بخوام توصیفش کنم!....
سرشو برد عقب و تو چشمام نگاه کرد...
_نترسیدی که؟
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه!
خندید....
_چرا میخندی؟!
لباشو جمع کرد و با شیطنت گفت:
_ مزه ی خمیر دندون می داد!
پقی زدم زیر خنده سرمو تو سینه ی بهواد فرو بردم!

فصل45
امروز یکشنبه ست.....ما توی جاده هستیم....من تو ماشین نشستم...بهواد دستشویی داشت رفته تو یکی از این دستشویی های بین راه.......از سفر شمالمون هر جی بگم کم گفتم...خیلی خوب بود...خیلی خوش گذشت.....با اینکه من زیادی با جمع صمیمی نبودم ولی خاطره ی خوبی بود!....
تو این چند روزی زیادی به بهواد رو داده بودم.....اون از اون دوباری که منو بوسید....اونم از شوخی هایی که می کرد....کلا حد و مرزی بینمون نبود!
منم راضی بودم اما دلم می خواست خودمو ناراضی نشون بدم.....هر چی باشه بهواد مرتکب اشتباهی شده بود....باید هم توبیخ می شد!...نه اینکه من خیلی راحت ببخشمش!.....باید بفهمه که چه غلطی کرده!...آره من نباید دیگه بهش رو بدم!....
با باز شدن در ماشین و سوار شدن بهواد رشته ی افکارم پاره شد!
_آخیش...خالی شدم!
_چرا وقتی داشتیم می اومدیم تو ویلا نرفتی دستشویی؟!
"چه می دونمی" گفت و استارت زد!
هندزفریمو گذاشتم تو گوشیمو آهنگ نگرانت میشم ابی رو گوش دادم!.....عاشقش بودم!....
چند دقیقه ای گذشت که متوجه دست بهواد شدم که گوشیشو از روی داشبورد برداشت!...حدس زدم کسی باهاش تماس گرفته!...هندزفریمو از گوشم در آوردم که فوضولیمو ارضا کنم.....
صدای عادی بهواد:
_سلام خوبی؟!
_.............
_ تو جاده ام....چه خبر؟
_..............
_خدا رو شکر!....
_............
_نه امشب نمی تونم بیام!
_...........
_به جون نکیسا نمیشه!
_..........
_پشت فرمونم نمی تونم حرف بزنم!....فعلا
و سریع گوشی رو قطع کرد!.....بدنم یخ کرد و سرم تیر کشید....بازم نکیسا !.....اه خدایا....چرا تا زندگی من شیرین میشه یکی میاد گند می زنه بهش؟!
با صدای بی حالی پرسیدم:
_نکیسا بود؟
عادی جواب داد:
_آره....
_.....
_ناراحت شدی؟!
با صدای عصبی اما آروم گفتم:
_ نه خیلی خوشحالم....از اینکه یکی داره زندگیمو ویرون میکنه خیلی شادم!
با لحن دلجویانه ای:
_ خودتو نازاحت نکن!....نکیسا توی دل من عددی نیست!
با عصبانیت:
_پس چرا بهت زنگ می زنه؟...چرا میخوای بازم بری پیشش؟!
برگشتو نگاهم کرد....
_بگو دیگه بهواد...واسه چی؟!
_واسه همون نیازه!
با دهن باز نگاهش کردم!...
_هنوز به فکر نیازتی؟!
با لحن حق به جانبی گفت:
_ ببخشید چه چیزی عوض شده که من بخوام قید نیازمو بزنم؟!.....تو به من نزدیک شدی؟...چیزی بینمون اتفاقی افتاده؟!
نتونستم چیزی بگم جز اینکه:
_خیلی پستی بهواد !
در صدد بر طرف کردن دلخوری من اومد:
_ من دوسِت دارم آوا....بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو کنی!....ولی خب...تو هم چراغ سبز نشون نمیدی!
_نبایدم بدم!.....
رومو کردم سمت پنجره خودمو ادامه دادم:
_ خیلی سابقت درخشانِ؟!
دیگه نگاهش نکردمو اونم حرفی نزد!....به درک...بزار اونقدر با اون دختره نکیسا که من حتی نمی دونم چه شکلیه رابطه برقرار کنه تا جونش درآد!....بی لیاقت عوضی!

پست جدید:
فصل 46
اوسط آبان ماهه....هوا خیلی سرد شده!....هیچوقت این موقع سال هوا اینجوری سرد نمی شد...هواشناسی پیش بینی برف رو کرده!....از سفر شمالمون تقریبا 3 هفته می گذره!
با بهواد در روز 2 کلمه هم حرف نمی زنم....یعنی نه اینکه قهر باشیم ولی اون شب ها دیر میاد خونه...یه پنج شنبه و جمعه هم خونه نیومدو زنگ زد که برم خونه ی مامانم اینا !...حدس می زدم پیش نکیسا باشه!...
ولی به روش نمی آوردم...دلم نمیخواست فکر کنه واسم مهمه!.....حالا که اون احساسات منو نادیده می گیره منم خودمو می زنم به کوچه علی چپ!....انگار نه انگار دوستش دارم!
روی سکویی روبروی بوفه ی دانشگاه نشسته بودم.....از شدت سرما نوک بینی ام قرمز و دستام یخ کرده بودن...لبام به کبودی می زد و دندونام به هم می خوردن!...به خودمو جد و آبادم فحش دادم که چرا ژاکت تنم نکردم.....
پگاه با لبخند شل و ول بهم نزدیک شد:
_چرا اینجا نشستی؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:
_ رمضانی (استاد راهنمامون) چی گفت؟
نشست کنارم:
_هیچی!..مرغش یه پا داره!
عصبانی شدم:
_یعنی چی؟....مگه دست اونه؟...باید زیر پایان نامه منو امضا کنه!
پوزخندی زد:
_می تونی اینا رو به خودش بگی؟
مثل بادکنک که ولش میکنی بادش خالی میشه...منم یهو ساکت شدمو بیشتر لرزیدم!....
اعصاب منو این رمضانی خورد کرده بود...هی ما رو دنبال خودش می دووند!...تف به این پایان نامه!
پگاه:
_بهواد خوبه؟!
_بد نیست!
_سلام برسون بهش!
_باشه گلم!
از جاش بلند شد....کوله اشو روی شونه اش جا به جا کرد:
_خب من برم دیگه...تو نمیای؟
_چرا...منتظر آینازم....
_باشه...فعلا
5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد....باز شماره نا آشنا:
_بله؟
_......
_بله؟
_ سلام....
با شنیدن صدای فرید هنگ کردمو جواب ندادم!
_ چیه؟...موش زبونتو خورده؟
_باز که مزاحم شدی!
قهقهه ای زد:
_تو به جز این جمله چیز دیگه ای نداری بگی؟
_بستگی به آدمش داره!
_فکر کن اون آدم منم!
_واسه تو همین جمله هم زیادیه!
_..........
_کاری نداری قطع کنم....بهواد خوشش نمیاد با تو هم کلام بشم!
_بله...خودم می دونم!...بهواد خان غیرتی هستن!
_.........
_یه روز مال من میشی!....بهواد خر کیه؟!
عصبانی شدم:
_اول دهنتو آب بکش بعد اسم بهوادو بیار!
_اوهو...فکر می کردم فقط اون دوسِت داره!...ولی نه...انگار تو هم واسش جون می دی؟!
_.......
صداش آروم شد:
_می دونی چیه؟...روزی 100 بار به خودم لعنت می فرستم که چرا بهوادو جری کردم!
سر از حرفاش در نمی آوردم....یعنی چی؟
حرف نمی زدم....
_ کاش زبونم لال می شد!....کاش بهش...
حرفشو خورد
_ بی خیال...مهم نیست!...هنوزم دیر نشده!...تو می تونی مال من بشی!
صداش رو اعصابم بود...کم هوا سرد بود این فرید هم باعث شده بود بیشتر یخ کنم!....تماسو قطع کردم!
دستمو رو قلبم گذاشتمو پوفی کشیدم!....کی از شر این موجود اضافی راحت میشم ؟!
چند دقیقه بعد آیناز اومد و با هم سوار ماشین من شدیم.....خیلی اصرار کرد که دم ایستگاه اتوبوس پیاده اش کنم اما دلم نیومد هوا خیلی سرد بود...تا دم در خونشون رسوندمش!
سر راه کمی خرید مواد غذایی کردمو رفتم خونه !.....مانتو و مقنعه امو در آوردمو از توی کمدم یه بلوز شلوار گرم پوشیدم!....بلافاصله شومینه رو روشن کردم....خدایا الان که اواسط آبان ِ هوا اینه....وای به حال بهمن ماه....
حوصله ی شام درست کردن نداشتم....چند وقتی بود که شمشیرو برای بهواد از رو بسته بودم....حتی یه نیم نگاهی هم بهش نمی کردم...شام هم یا خودم نمی خوردم!.....یا اگرم می پختم واسه یه نفر بود و اون مجبور بود از بیرون سفارش بده!
اصلا دلم نمی خواست اینجوری باهاش برخورد کنم!...یعنی اصلا دلم نمی اومد....ولی اگر قرار بود طلاق بگیرم پس باید بهواد هم ضجر بکشه!.....اونوقت بعدش با هر آشغالی که دلش میخواد ازدواج کنه!
با حسام چت می کردم.....خیلی ازش خوشم اومده بود...همه جوره باهام راه می اومد.....شمارشو بهم داده بود....من هم گاهی اوقات بهش اس می دادم.....ولی تا حالا با هم تلفنی حرف نزده بودیم.....شده بود عین دوستی های دخترای دبیرستانی که نمیخوان کسی چیزی بفهمه!....تا اینکه بالاخره حسام گیر داد که همو ببینیم!....توی سایت واسش تایپ کردم:
_من امادگیشو ندارم!
_آمادگی چی رو؟
کلافه بودم..دلم میخواست پیشنهادشو رد کنم
_این که همو ببینیم!
_یعنی من برات مهم نیستم؟!
و یه شکلک غمگین!
_چه ربطی داره حسام؟!....من شرایطشو ندارم!
_خیلی بی انصافی!....من هر شب با یاد تو خوابم می بره اون وقت تو میگی شرایط دیدن منو نداری؟!
_حالا چرا ناراحت میشی؟
_از این که اینقدر واست بی ارزشم باید خوشحال بشم؟
به اجبار گفتم:
_باشه بابا....جَـــــو نده!...کی همو ببینیم؟
_فردا.
و یه شکلک خنده!
_کجا؟
_رستوران (.....)
_باشه فعلا کاری نداری؟
_نه!بوس بوس!
و یه شکلک قلب دار!
خداحافظی کردمو لپ تاپمو بستم!.....نکنه بهواد بفهمه؟....اصلا بفهمه مگه خودش با نکیسا جونش میره بیرون من حرفی می زنم؟!..
تو فرق داری آوا؟...
چه فرقی؟..مگه من آدم نیستم؟
آدم هستی اما پسر نیستی؟!
مگه پسر بودن چیه؟....دخترا نمی تونن آزاد باشن؟!
بیخیال بابا...هر غلطی میخوای بکن!...حرف حساب تو کله ات نمیره!

پست جدید:

فصل47
اون شب بهواد دیر اومد.....خیلی عصبانی بود.....حتی جواب سلام منو هم نداد!....به دیوار هال تکیه داده بودمو کارای وحشتناکشو نگاه می کردم!....با خودش درگیر بود.....بی توجه به نگاه من رفت دستشویی و درو بست!
شونه ای بالا انداختم....حتما با دوست دخترش دعواش شده!
گوشیش لرزید...روی ویبره بود.....تماس از طرف ایمان بود...خواستم جواب بدم اما پشیمون شدم!الان میاد میگه چرا بدون اجازه گوشی منو جواب دادی؟....
رفت روی پیغام گیر:
ایمان:
_الو؟....الو بهواد؟...کجایی تو؟.....الو؟....جواب بده کارت دارم...بابا این نکیسا زنگ زده میگه باهاش به هم زدی....جریان چیه؟....مگه نگفتی مدت صیغتون یک ساله ست؟....هنوز 3 ماه هم نشده که.....نکیسا عصبانی بود.....می گفت هر چی زنگ می زنه تو ریجکتش می کنی.....ای بمیری بهواد جواب بده دیگه...
و بعد صدای بوق ممتد!!!
خنده ی پیروزمندانه ای زدم.پس با نکیسا به هم زده!!!.....
بعد تو دلم واسه نکیسا زبون درازی کردمو گفتم برو واسه یه احمق دیگه میو میو بکن! دختره غربتی نکبت!

با باز شدن در دستشویی از فکر بیرون اومدم....اومد سمت من که به دیوار تکیه داده بودم..نگاه خشمناکشو بهم انداخت و گفت:
_ با نکیسا به هم زدم!
_.........
_به خاطر تو!!
_.......
صداش پرده ی گوشمو پاره کرد:
_ چرا لال شدی لعنتی؟!
به زور آب دهنمو قورت دادم.....ولی همچنان به قول بهواد لال شده بودم!....
_ نزدیک یک ماهه که گذاشتی پشتش!....نه سلامی نه خداحافظی!....یک کلمه با من حرف نمی زنی!.....میام تو هال میری تو اتاق...میام تو اتاقت میری تو آشپزخونه!....
بعد از مکثی ادامه داد:
_ الان که نکیسا رو ول کردم هم دلم میخواد ببینم باز هم از این بی محلی ها می کنی یا نه؟!....
خودشو چسبوند بهم....هولش دادم عقب که مچ دستمو گرفت!....دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من...می دونست من مچ دستم خیلی ضعیفه!
سرشو آورد جلو تا لبامو ببوسه.....سرمو کج کردم که نتونه!.....سرشو تو گردنم فرو برد....نمی تونستم کاری کنم!.....مور مورم شد!....وایسادم تا سرشو بیاره بالا....چند ثانیه طول کشید ولی بالاخره سرشو بالا کرد....دوباره لب هامو هدف گرفت.....هنوز مچم تو دستش بود....اومدم با پاهام لگد بزنم که پاشو دور پام قفل کرد!.....داشت اشکم در می اومد.....نمی خواستم به این سادگی ها وا بدم!...
دیدم چاره ای ندارمو لب هاش هر لحظه داره نزدیک تر میشه....تمام زورمو جمع کردمو تف انداختم تو صورتش!.....منتظر عکس العملش شدم!
قیافش جمع شد و دست و پامو ول کرد و با گفتن:
_ خیلی بی احساسی!
ازم دور شد و رفت!
سریع رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم!.....از ته دل گریه کردم!....به خاطر اینکه بهواد نکیسا رو ول کرده بود فقط به خاطر من و اونوقت من احمق تو صورتش تف انداختم!.....کارم درست نبود!....اون داره تاوان کارش رو میده...پس دیگه نیازی به این کم توجهی های من نیست!.....
هق هق گریه ام بیشتر شد ....سرمو گذاشتم رو بالش!....اشکام از کنار صورتم به بالش می رسیدنو بالشم خیس خیس شده بود!.....دوباره تو جام نشستم!...بی قرار شده بودم!.....
به هیوا زنگ زدم...دلم هواشو کرده بود....کمی گریه کردمو همه چیو تعریف کردم واسش!....بدون سانسور!....اونم در جواب همه ی حرف ها و بهانه های من واسه کارام گفت:
_این یعنی که بهواد قبول داره اشتباه کرده و میخواد جبران کنه!.....اینکه با نکیسا به هم زده یعنی طاقت بی محلی های تورو نداره!...اینکه میخواسته بهت نزدیک بشه یعنی می دونه چقدر باعث دوریتون شده!....
و در آخر بهم گفت که از این به بعد باهاش گرم بگیرمو کاری نکنم که از به هم زدن رابطه اش با نکیسا پشیمون یشه!
ولی من با خودم گفتم:
حالا مونده!...باید به دست و پام بیفتی آقا بهواد.....باید بفهمی خوار شدن چه مزه ای داره!...من به این زودی ها پا نمی دم!
و بعد خنده ای بدجنسانه کردم!....

پست جدید:
فصل48
ساعت 12 شب بود....روی تختم ولو شده بودم که خوابم برد اما هنوز چشمام گرم نشده بود که صدای اس ام اس از جا پروندتم!
با خوندن اس نفس راحتی کشیدم!....حسام بود که ازم خواسته بود قرارمون رو کنسل کنیم چون کاری برایش پیش اومده و گفت که در اولین فرصتی که بتونه مجددا قرار می زاره!.....
منم واسش اوکی فرستادم!
و دوباره خوابیدم!
صبح که از خواب بیدار شدم بهواد خونه نبود....زودتر از معمول زده بود بیرون!
منم سریع یه لقمه نون پنیر گرفتمو از خونه زدم بیرون....باید می رفتم دنبال تارا.میخواست یه سری وسایل برای سیسمونی بچه اش بگیره!
بعد از اینکه خرید های تارا تموم شد دوباره رسوندمش خونه اش!....دم اتوشویی نگه داشتم تا مانتوی ابریشمی مجلسی خودمو ازش تحویل بگیرم!.....احساس کردم ماشینی داره تعقیبم می کنه و تا دید که من دم اتوشویی پیاده شدم اونم ماشینو خاموش کردم!
با خودم گفتم سیندرلا نیستی که بخوان بدزدنت!..بیخودی نترس!....
مانتو رو تحویل گرفتمو دوباره سوار ماشین شدم!.....استارتو که زدم دیدم اون ماشینِ هم داره دنبالم میاد!.....یه زانیتای سفید!....راننده اش هم یه پسر بود....یا شایدم یه مرد!....صورتشو نمی تونستم ببینم!
پیچیدم تو فرعی و یه جورایی ویراژ دادم تا دست از سرم برداره!......خدا خدا می کردم که زودتر برسم دم خونه ام!....یارو ول کن نبود.....دیگه رسما ترسیده بودم.....رسیدم در خونه....زود پیاده شدمو کاور مانتو رو هم دستم گرفتم....اومدم در خونه را با کلید باز کنم که دستی به شونه ام خورد....
با جیغ خفیفی برگشتم و فرید رو دیدم!.....ترسم جاشو به عصبانیت داد.....
_ کجا فرار می کنی؟
_به تو چه؟
با حرص گفت:
_بلبل زبونی نکن آواها !..می زنم فکت رو میارم پایین!
_تو گه میخوری!...به چه حقی افتادی دنبال من؟!
در حالیکه سوییچشو تو دستش می چرخوند:
_ داد و بیداد نکن!...سوار شو بریم!
با چشمای گرد شده گفتم:
_ کجا اونوقت؟!
به مسخره خندید:
_خونه ی بخت!.....
شکلکی در اوردمو گفتم:
_گمشو بابا!
و چرخیدم سمت در تا کلید بندازم!
با دستش چرخوندم سمت خودش!و با دندون های روی هم فشرده با صدایی که به زور از لای دندوناش رد می شد:
_سوار می شی یا بی آبروت کنم؟!
با پرروگی گفتم:
_هرکاری دوست داری بکن!....
و درو باز کردمو خواستم وارد بشم که گفت:
_ نزار جلوی همسایه هات سنگ رو یخت کنم!......
بعد از مکثی ادامه داد:
_دلت نمیخواد که بهواد جونت ما رو با هم ببینه.؟
بی توجه به حرفاش درو بستم که دیدم پاش لای در مونده...یعنی خودش از قصد گذاشته بود لای در که من نتونم درو ببندم!
_میای یا هوار بزنم؟!
با عصبانیت گفتم:
_بیام که چی بشه؟...کجا بریم؟....منو تو اصلا حرفی با هم نداریم فرید!
لبخند رضایت بخشی زد:
_بالاخره منو به اسم کوچیک صدا کردی!
از شدت خشم پره های بینیم بزرگ شده بود!....با صدای بلند نفس می کشیدم!...
_ باز تو یاوه گفتی؟
به متلکی که بهش انداختم اهمیتی نداد:
_ زیاد وقتتو نمی گیرم!....سوار شو.
کاور مانتو رو گذاشتم تو ماشین خودمو به اجبار سوار ماشین فرید شدم!
در صندلی عقب رو باز کردم....که مانعم شد:
_شما تاج سری !....جلو بفرمایید!
با حرص رفتم جلو نشستم!...اگر بهواد بفهمه یا منو می کشه یا فریدو!
با کلافگی گفتم:
_خب...می شنوم!
_اینجا نمیشه!
_پس کجا میشه؟!
با مکثی برگشت سمتمو گفت:
_ خونه ی ما !
با تعجب پرسیدم:
_چی گفتی؟
مودیانه خندید:
_ خونه ی ما !
_من پامو تو خونه ی تو نمیزارم!....گفته باشم!
_نترس...مامانم هم هست!...من مثل اون بهواد عوضی خونه مجردی ندارم!
با فریاد گفتم:
_صد دفعه بهت گفتم اول دهنتو آب بکش بعد اسم اونو بیار!
_دوسش داری؟!
_نه خیر....عاشقشم!
_میگن تب عشق تنده اما زود میخوابه!
ابرومو بالا انداختم:
_منظور؟!
بند ساعتشو تو دستش چرخوند:
_منظور این که تو هم بالاخره از بهواد زده می شی!
خنده ی تلخی کردم:
_ زهی خیال باطل!...من به عشق این نفس می کشم که می دونم بهواد هم تو این هوا نفس می کشه!
خودمم از تعبیر خودم جا خوردم!....صورت فرید در هم شد!.....چند دقیقه بعد دم خونه ی قدیمی باغ مانندی ایستاد!
_پیاده شو!
_گفتم که من خونت نمیام!
بی توجه به حرف من از ماشین پیاده شد!....رفت تو و درو باز گذاشت!.....نمیدونم منظورش از این کار چی بود؟....اما هر چی که بود به نفع من بود!
سریع از ماشینش پیاده شدم....کفشام پاشنه بلند بود و نمی تونستم بدوم!.....به ناچار کفشامو در آوردمو گرفتم دستم و با تمام قدرتی که داشتم دویدم......نفس نفس می زدم اما می دویدم.....حدس می زدم کسی تو خونه ی فرید نباشه و اون بخواد بهم آسیبی برسونه......
با یادآوری ترس چند لحظه پیشم قدرتم زیادتر شد و مثل فشنگ می دویدم!.....هوا کم کم تاریک شده بود....حدودای 5 بعد از ظهر بود......
به هر زوری که بود خودمو به اتوبان رسوندم!.....حتی به پشتم هم نگاه نکردم...گوشه جدول نفسم برید و افتادم زمین!....گلوم خشک شده بود.....به زور بلند شدم....برای اولین ماشینی که دیدم دست تکون دادم....یه پراید بود....راننده اش هم پیر بود.....فرصت فکر کردن نداشتم که ماشین دیگه ای سوار بشم.....با گفتن دربست سوار شدمو آدرسو دادم!راننده هم که از دیدن من شوکه شده بود حرفی نزد و راه افتاد .
هنوز به خونه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد......بدون اینکه نگاه کنم کی هست جواب دادم.
صدای خشمگین فرید تو گوشم پیچید:
_دختری پ-ت-ی-ا-ر-ه عوضی!...کجا غیبت زد؟....کدوم گوری رفتی؟....
_.........
_من که بهت گفتم مامانم هم هست....ما خونه تنها نبودیم!....پس واسه چی فرار کردی؟!
_...........
_خیلی خب....جواب نده....ولی بدون دفعه ی بعد بخششی در کار نیست!...
و قطع کرد......منم گوشیمو خاموش کردمو انداختم تو کیفم!

پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................فصل49
کلید انداختمو وارد خونه شدم!....استخونام از فرط سرما درد گرفته بود....وارد هال شدم که صدایی به گوشم خورد:
راز نگاهت دستامو بسته
کلیدش دست توئه لجباری بسه
کسی جز تو نمی تونه برسه به دادم
بازی نکن شدم از بازی خسته
عشقم جلوی چشمام زنده به گور شد
اونی که میخواستم از زندگیم دور شد
حرفات همیشه توی ذهن من زمزمه
وقتی می شینی پیشم توی دلم زلزله
خاطره ها کم رنگ میشه یکی یکی
دلی که پیش تو جا گذاشتمو بهم بده
حرفای دلتو به من نگی به کی گی؟
می میرم حتی اگه بهم بگی بمیر!
صدای سوزناک خواننده که فضای خونه رو پر کرده بود....خیلی آهسته در خونه رو بستم!....قدم های کوچیک بر می داشتم تا صدا نده.....آروم آروم توی راهروی کوچکی که بین اتاق منو بهواد بود نشستم!
حرفاتو نمی شنوم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست با تو
من قایقم گم شدم تو دریاتو
نمی سازم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست باتو هست با تو
چراغا خاموش بود....دلم گرفت.....صدای آهنگ از اتاق بهواد می اومد....بهواد داشت همچین آهنگی گوش می داد....یعنی برای جدا شدن از نکیسا اینقدر ناراحته؟.....زانوهامو تو بغل گرفتم!....سرمو گذاشتم رو پام....
بزار هر چی که بوده فقط تند بگذره
بزار حرفامو خانوم مثل جک بشنوه
میگی اون میاد
میگی اونو میخوای
اگه عشق اینه با تو توی گور میام!
فقط تنهاش نزار
بزار شب هاش بهار بشه
هر چی که باشه با تو خاطره داشت
چرا هرچی که رفت بازم فاصله داشت
چون عشق اینه باید واست انگیزه بشه
اینقدر حرف بشنوی تا که سرگیجه بشه
تا که بری گم بشی توی تقدیر خودت
اینقدر ضجه بزنی تا که تصویر خودتو
توی آینه ببینی که پیر شدی
اینقدر گذشت حتی ازش سیر شدی
ولی دلت محکمه رفیق رو پات وایسا
عشقت کهنه ست ولی بازم رو راست باش باهاش
ولی هنوزم میگم رفتنت الکی بود
با این رفتنت بزار برو قدمی دور
تا که چشم تو چشم تو رو دیدم نشناسم
توی ارتش دلت من یه سربازم
قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید که دلیلشو نفهمیدم!...در اتاق بهواد بسته بود....حالتشو نمی دیدم....این آهنگ اینقدر سوزناک بود که من کنجکاو شده بودم قیافه بهوادو ببینم.....الهی بمیری نکیسا ببین بهوادمو به چه روزی انداختی!
وقتی باهامی دلم پنهونی یه جشن می گیره
وقتی میری از غصه مهمونی اشک می گیره
از دل تنگی چشمات حیوونی گریه اش می گیره
تو نذار بدون تو تو زندون غم بمیره!
واسه ی آخرین بار منو نکن نگاه
واسه ی آخرین بار منو نکن صدا
مثل روز اول با یه چشمک دادی ندا
دیگه نمیگیری سراغی ازم سالی یه بار
حرفاتو نمی شنوم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست با تو
من قایقم گم شدم تو دریاتو
نمی سازم نمی سازم فرداتو
شاید دیگه نگیرم اون دستاتو
اینو بدون یکی همش هست باتو هست با تو
(یکی هست با تو_سهند چرنویل)
صدای آهنگ قطع شد!......فین فین من هم ناخودآگاه بند اومد....همه وجودم گوش شده بود که منتظر عکس العمل بعدی بهواد باشم!.....صدای داد و هوار بهواد که از اتاق شنیده می شد باعث شد مثل سیخ از جام بپرم!
_ ببین به چه روزی انداختیم!......ببین لعنتی!.....معلوم نیست الان با کی کجایی و داری چیکار می کنی!؟
هق هق گریه اش تمام وجودمو شکوند!
_ بخاطر تو از همه چیم گذشتم!....از همه چیم!.....از عشق و حالم با دخترا.....از شیطنت هام.....از دور دورای خیابون جردن!.....از همه چی گذشتم!.....ولی تو چی؟....تو چی بی انصاف؟!.....
صدای عربده اش بدنمو لرزوند:
_خدایـــــــــــا !....تاوان کدوم گناهمو دارم پس میدم که عشقم باهام اینجوری میکنه؟.....که آوام منو نادیده میگیره؟......تو که خودت شاهدی اون ماجرا تقصیر من نبود!
تحمل گریه اش و نداشتم!...مخصوصا که حالا فهمیدم به خاطر من داغونِ و به خاطر نکیسا یا دختر دیگه ای نیست......سریع از جام بلند شدمو مثل فنر خودمو به اتاق بهواد رسوندم!.....سراسیمه درو باز کردم!
بهواد رو با نیم تنه لخت و شلوارک کوتاه با موهای ژولیده روی تخت نشسته دیدم!......با چشم دنبال چیزی مثل سیگار یا مشروب گشتم اما هیچی نبود....بهواد بود و یه سری عکس تو دستش که با دیدن من عکسا از دستش افتاد......
قطره های اشکش روی صورتش چهره اش رو مظلومانه کرده بود....زودی خودمو رسوندم بهش......خودمو انداختم تو بغل بهوادو با گریه گفتم:
_ گریه نکن بهواد.....من پیشتم....گریه نکن عزیزم!
ولی اون هم چنان سرشو تو سینه ام فرو برده بود و گریه می کرد:
_بگو تنهام نمیذاری آوا....تو نمی دونی چقدر بهت وابسته ام!......
با خودم گفتم تو بگو که از اون اتفاق پشیمونی تا ببخشمت!....بگو تقصیر تو بود تا من همین الان جونمو فدات کنم!........ولی نگفت...هیچی نگفت....حتی معذرت خواهی هم نکرد......بابا من به کی بگم؟...عقده ی عذرخواهی ندارم ولی باید بهواد پشیمونیشو اعلام کنه یا نه؟!....
چشمم به عکسای روی زمین افتاد....عکسای دو نفره ی خودمو بهواد....البته قبل از اون ماجرای کذایی و ازدواجمون!.....عکس ها همشون مال ایام خوش دوستی امون بودن!...
_بهواد......بگو پشیمونی!
از تو آغوشم فاصله گرفت....با چشمای خیس بهم خیره شد:
_ واسه چی؟
به تته پته افتاده بودم:
_ واسه...واسه کاری که باهام ک...کردی!
نگاه مظلوم و ملتمسش رنگشو به غرور باخت:
_ ولی من مقصر نیستم!.....هیچ وقت هم عذر خواهی نمی کنم!
حالا نوبت من بود که بغض کنم:
_ پس کی مقصره بهواد؟...تو...تو خودت قبلا گفتی که قبول داری مقصری!......
با بی تفاوتی گفت:
_اون موقع فرق داشت!....من هیچوقت مقصر نبودم!
چیزی نگفتم...حتی گریه هم نکردم.......تو بهت بودم!.....
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و منو کشید تو بغلش:
_ دوسِت دارم آوا !.....بگو که تو هم دوستم داری!
با نفرت پسش زدمو در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم:
_ ازت بدم میاد بهواد !
صدای آروم بهوادو شنیدم که با خودش میگفت:
_ قبلا می گفت ازت متنفرم حالا خوبه الان میگه ازت بدم میاد.....پس یعنی جای امیدواری هست!
پوزخندی زدم....فکر کن یه در صد.....چنان داغ خودمو به دلت بذارم تا دیگه واسه من باد به غبغب نندازی!
توی اتاقم رو تخت نشستمو به اتفاقات چند لحظه پیش فکر میکردم.....واسم غیر قابل تصور بود که بهواد حتی تو موقع خواری و داغون بودنش هم غرور لعنتیش رو ول نمی کنه!.....من فقط منتظر چراغ سبز بودم تا بهوادو واسه همیشه برای خودم کنم.....ذنبال فرصتی بودم که خودمو جامع و کامل تقدیم بهواد کنم.....
هر چی بود بالاخره اون عشقم بود....یه موقعی می مردم واسش.....درسته ازش دلزده بودم.....ازش کینه به دل داشتم اما نداشتنش برام مساوی بود با مرگ!.....
به سمت پنجره رفتم......پنجره رو باز کردم.....توری رو هم.....هوای خوش و تازه ای استشمام کردم!
کمی لرزم گرفت.....هوا سرد بود.....دستمو گرفتم جلو دهانم و عطسه ای کردم....با خودم گفتم سرما رو خوردم!...باز دوباره به برج میلاد که با چراغای لیزریش آسمون رو رنگی کرده بود خیره شدم!...
کاش یه روز بتونم برم اون بالا و خودمو پرت کنم پایین!
نه...نه ....دلم گرفته...حالم داغونِ...اما نه در حد خودکشی!
با صدای در به خودم اومدم....توری رو بستم و به سمت در رفتم....در اتاقو باز کردم....بهواد و با یه ساندویچ تو دستش دیدم....لبخندی روی لب داشت اما چشماش غمگین بودن!
_واسه تو گرفتم!
با جدیت گفتم:
_ نمیخورم....میل ندارم!
لباشو جمع کرد و نوچی کرد:
_بخور دیگه!....ساندویچ هات داگِ!....می دونستم دوست داری!
بدون هیچ عکس العمل خاصی ازش گرفتمو بدون تشکری در اتاق و بستم!
ساندویچ و پرت کردم رو تخت!
با مشت زدم تو سر خودم......چرا باهاش اینجوری می کنی آخه؟..گناه داره!.....واست هات داگ خریده که عاشقشی!....چرا چشمای کورت این همه محبت رو نمی بینه؟....
خودم جواب دادم: چون غرورشو کنار نمی ذاره.!
خب تو که خودت بدتری!....اگه اون غرور داره تو هم داری!.....تو هم مغرور تر از اونی که بهش نزدیک نمیشی!....تو از اون خودخواه تری که به جای اینکه بگی:متشکرم من عاشق هات داگ ام!
ساندویچ و از دستش قاپیدی و درو محکم بستی!
بیخیال فکر کردن شدمو ساندویچ رو از روی تخت برداشتم!...کاش نوشابه هم بهم می داد.....پررو شدی دختر....همینش هم غنیمته!..
کاغذ ساندویچو کنار زدمو با لذت مشغول خوردن شدم.....اوم..چه طعمی داره....این که آدم بدونه عشقش واسش غذای مورد علاقش رو خریده با لذت بیشتری می خوره!کاش خودش هم پیشم بود تا بیشتر بهم می چسبید!...
هه...تو که همین الان بیچاره رو قهوه ایش کردی رفت!...

پست جدید:
.................................................. .................................................. ....................................
فصل50
اواخر بهمن ماهِ!.....سه ماه از اون شبی که بهواد و در حال گریه دیدم می گذره!......سه ماهه که خواب به چشمام نیومده!....شب ها به زور قرص خواب دو-سه ساعتی می خوابم!.....
بهواد جلوی چشمم داره آب میشه!.....هیکلش از این رو به اون رو شده!.....لاغر و نحیف!.....زیر چشماش گود رفته!
یک ماهه که دیگه حتی شب ها هم بغل هم نمی خوابیم!.....
تو این چند ماه ازم خواست که باهاش بهتر باشم...مهربون تر باشم.....بهش توجه کنم!...
اما مرغ من یه پا داشت!....یا باید عذرخواهی می کرد یا هیچی!
خودمم دست کمی از بهواد نداشتم!.....اعصابم ضعیف شده بود!...تا هیوا یا تارا می گفتن بالای چشمت ابروئه می زدم زیر گریه!....
آخر سر تصمیمو گرفتم!....اگه بیشتر از این از هم دوری می کردیم رابطمون خراب می شد!
درسته که بهواد آخرش هم عذرخواهی نکرد اما خب این رفتاراش، وزن کم کردناش ،غمگین بودناش نشونه ی ناراحتی و ندامتش بود!
آره....از اینجا میرم خونه و بهش میگم همه چی تموم شد عشق من!.....ما دیگه واسه همیم!....من دوست دارم!...تو هم که دوستم داری!....پس دیگه طلاق واسه چیه؟!
آره باید همین کارو کنم!.....بدو بدو از اتاق دوران مجردی خودم زدم بیرون!.....از پله های خونه مامی اینا سر خوردمو مسیر هالو پیش گرفتم.....
با ذوق زاید الوصفی پریدم بالا و رو به هیوا و مامی که مشغول صحبت کردن جلوی تی وی بودن گفتم:
_ تموم شد!....دوران غم و هجران تموم شد!
دیدم با چشمای قد نعلبکی شده دارن کنکاشم می کنن!...با خنده ادامه دادم:
_یوهوووو!...هورا !....همه چی تموم شد!.....منو بهواد دیگه قرار نیست از هم طلاق بگیرم!....آخ خدا جون مُردم از خوشحالی!
مامی:
_دختر یه دقیقه زبون به دهن بگیر بفهمم چی میگی!
بی خیال ورجه وورجه شدم!...عین خانوما نشستم رو کاناپه و لبخند مکش مرگ مایی زدم!
هیوا:
_خب!...می شنویم!
مثل احمقا دستامو تو هوا تکون دادم:
_چیو؟
هیوا:
_ همین شادی زایدالوصف و خنده و بشکن و رقص و ورجه وورجه هاتو!
قهقهه ای زدم!....
هیوا بی توجه به من با تاسف رو کرد به مامی و گفت:
_می بینی مامان؟....پاک دیوونه شده!...الکی هر هر می خنده.
وسط خنده:
_خودت دیوونه ای بابا!.....من فقط خوشحالم!
مامی با حرص:
_ خب اون دهنتو باز کن جریانو تعریف کن ما هم خوش حال بشیم!
خنده امو جمع کردم:
_خب...ماجرا از این قراره که من عاشق بهوادم!.....یعنی بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاد ازش کینه به دل گرفته بودم!...فکر میکردم ازش متنفرم!.....
دیدم سر و پا گوشن و دارن منو نگاه می کنن...ادامه دادم:
_ ولی بعد از ازدواجمون فهمیدم که نــــــــــه!....من هنوز بهوادو میخوام!...اون قدری که نمی تونم ازش جدا بشم!....
قیافم جمع شد:
_راستشو بخواین نزدیکه 4 ماهه که بهوادو جون به سر کردم!...بهش بی محلی می کردم!.....نه سلامی....نه علیکی......هیچی!.....حتی شام هم درست نمی کردم!
هیوا پرید وسط حرفم:
_خوشم باشه!
مامی دستشو گذاشت رو پای هیوا و چشماشو باز و بسته کرد که یعنی خفه شو بذار حرفشو بزنه!
_ می خواستم با این کارا بفهمم بهواد هم منو می خواد یا نه!....منو دوست داره یا نه!..که کم کم متوجه تغییر رفتارش شدم!....دیدم رفتارش کاملا عوض شده!....داغون شده!.....بی رنگ و رو شده!.....الانم که کلی وزن کم کرده!
مکثی کردم:
_حتی یکبار هم دیدم که تو خلوتش داره گریه می کنه و عکسای منو می بینه!.....ولی با همه ی این رفتارا و نشونه ها بازم دلم طاقت نیوورد!.....پیش خودم گفتم تا ازم عذرخواهی نکنه و اظهار پشیمونی نکنه منم بند رو آب نمی دم!
با حلقه ام توی دستم بازی کردمو بعد از نفس عمیقی دنیال حرفمو گرفتم:
_ بهواد هم مغرور تر از من عذرخواهی نکرد!....ولی الان...الان مطمئن شدم که دوستم داره!....هر چند که خودشو مقصر اون جریان نمی دونه!...ولی من دیگه نمی تونم تحمل کنم!...نمی تونم ببینم بهواد ذره ذره داره از عشق من آب میشه!.....نمی تونم ببینم بهواد داره توی آتشی که من درست کردم می سوزه!.....من میخوام ببخشمش!.....
هیوا به مسخره دست زد و از جاش بلند شد:
_ تراژدی عاشقانه ای بود!.....آفرین!...آفرین!
بعد مثل دینامیت منفجر شد:

_ چند بار خواستم تو اون کله ی پوکت فرو کنم که این راه و رسمش نیست؟....چند بار بهت گفتم از خر شیطون پایین بیا.....همینو می خواستی؟!.....پسره داره ذره ذره جلوت آب میشه!.....
بعد ادای منو درآورد:
_ عاشقشم!....می میرم براش....دوسش دارم!
دوباره آمپر چسبوند:
_جمع کن بساطتو...تو به این کارات میگی عشق؟...میگی دوست داشتن؟....
اومدم جوابشو بدم که مامی زودتر از من بلند شد و با عربده گفت:
_دهنتو ببند هیوا !.....به تو چه ربطی داره که تو زندگی آوا دخالت می کنی؟!....هر وقت منو بابات سرمون رو گذاشتیم زمین مُردیم اونوقت واسه همدیگه شاخ و شونه بکشید!....
هیوا که با خجالت سرشو انداخته بود پایین و منم با انگشتام بازی می کردمو لبامو با دندون گاز می گرفتم!....
مامی اومد سمت من:
_ من از بهواد بدم میاد درست!.....ولی تو که عاشقشی نباید همچین کاری می کردی!.....4 ماهه به قول خودت اون بنده خدا رو خون به جیگر کردی!.....خوشت می اومد بره یه زن دیگه بگیره؟...بره معتاد بشه؟!.....
زیر لب گفتم:
_زبون لال!
هیوا که حالا آروم تر شده بود پرسید:
_حالا چیکار میخوای بکنی؟!...
مامی با حالت تهاجمی برگشت سمتشو گفت:
_کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟!.....
هیوا مظلومانه:
_چیزی نگفتم که مامی!
پوزخند بدجنسانه ای تحویل هیوا دادم!....
مامی:
_ الان تصمیمت چیه؟!....
دوباره خوشحالیم پدیدار شد:
_هیچی دیگه...میخوام برم آرایشگاه بعدش یه لباس خوشگل بپوشم!...با یه دست گل برم پیشش!....

ادامه اش:
مامی در حالی که حلقه اشکی تو چشماش نشسته بود:
_فکر می کنی هنوز فرصتی باشه؟!....
تنم لرزید....مو به تنم سیخ شد!...یعنی چی که فرصت نباشه؟....بهواد منو دوست داره!...پس می بخشتم!....تازه اش هم اون خودش یه عذرخواهی به من بدهکاره!...تازه شدیم 1-1 !
مامی بر خلاف من که تو بهت بودم ادامه داد:
_اون دفعه که اون خطا کرد تو بخشیدیش!...حالا مطمئنی که اون هم الان از خطای تو می گذره؟
لیخند نصف نیمه ای زدم:
_معلومه که می بخشه!.....بهواد همچین آدمی نیست!....من مطمئنم که عاشق منه!خیالتون راحت باشه مامی!....
مامی عاشقانه بغلم کرد و بوسیدم و بعد از کلی نصیحت و گریه و دعا ولم کرد!...هیوا هم با اینکه بغ کرده یه جا نشسته بود اما خواهرانه در آغوشم گرفت و گفت:
_برو ببینم این دفعه چه گندی می زنی!
و خندید!...من هم!.....با سرعت نور آماده شدمو از اون جا زدم بیرون!....اولین آرایشگاهی که سر راهم بود تیکاف کشیدم!.....اصلا از خوب بودن کار آرایشگاهش مطمئن نبودم!....ولی همچین ریسکی رو کردم که برم تو !...
خانوم آرایشگر صورتمو گرفت تو دستشو به چپ و راست چرخوند!...با لحن نه چندان دوستانه ای:
_چرا دماغتو عمل نمی کنی؟!....فیست خیلی خاص میشه!
تو دلم گفتم شما فضولی؟...نه میخوام بدونم فضولی؟.....اصلا شاید پول عملو ندارم!.....به تو چه ؟....ریغونه!!!!
با حرص ابرو انداختم بالا و گفتم:
_آقامون اینجوری دوست داره!....
متوجه کنایه ام شدم و چشم غره ای رفت!.....رو کرد به زن دیگه ای و گفت:
_ لیلا تو بیا موهای این خانمو درست کن!....من سرم شلوغه!
آره ارواح عمه ات!....
خلاصه بعد از یک ساعت کار آرایشگر تموم شد!....موهامو بابلیس کشید و دورم ریخت!.....این مدلو چند بار دیگه هم امتحان کرده بودم!...خیلی بهم می اومد!
یه نیم ساعتی هم آرایش صورتم طول کشید!....در آخر راضی بودم!....پولو حساب کردمو زدم بیرون!
سریع زنگ زدم به تارا:
_الو سلام تارا جونی خوفی؟!
_باز تو چه مرگته که ناز منو می کشی!؟
_هیچ جون تو دلم واست تنگیده بود!
_بر منکرش لعنت!
خندیدم:
_تارا من وقت نمیکنم برم خونه!....میام خونه تو!
_واسه چی؟!
واسش جریانو خلاصه توضیح دادم:
_ اون پیراهن بادمجونی ات رو میخوام!
_گشادته که!
_نه اندازه ست!
_اوکی من خونه ام...بیا !
_باشه عشقم...بای!
_بای!
.................................................. .................................................. ..................................
فصل51
تارا:
_وای چقدر ماه شدی آوا!....
چرخی جلوی آینه زدم!.....لباس دکلته ی بادمجونی رنگ چسبون تا روی باسنم خیلی جذابم کرده بود!
_راست میگی تارا؟
نگاهش خرگوشی شد:
_اوهوم!....بهواد دلش نخواد!
خندیدم:
_بذار بخواد!...من که از خدامه!
_ گدا گشنه!
لبامو جمع کردم:
_خودتی بیشعور!
ماشین و پارک کردمو پیاده شدم!....خدایا خودمو به خودت سپردم!....خدایا یه کاری کن همه چی حل بشه!...خدایا کمکم کن!....
نفسمو با صدا دادم بیرون!.....دست گلو گرفتم جلوم!......به کارت روش نگاه کردم...روش نوشته بودم:
_تقدیم به بهواد عزیز تر از جانم!.....امیدوارم منو ببخشی!
خودم واسه خودم قربون صدقه رفتمو عکس العمل بهوادو پیش بینی کردم!....دستم تا دکمه زنگ بالا رفت اما سریع پایین اومد!.....کلید داشتم....ابنجوری بیشتر سورپرایز می شد!...
خیلی آروم کلیدو انداختمو درو باز کردم....دم پاگرد پالتو و شال بافتمو در آوردمو آویزون کردم!....وارد هال شدم که با دیدن چیزی که دیدم جمله ام تو دهنم ماسید:
_سلام عش.....
سریع از هم فاصله گرفتن!....بهواد که کمی هول شده بود دختره رو هول داد عقب!.....
با ناباوری بهشون نگاه می کردم!...حتی لبام باز نمی شد که چیزی بگم!
بهواد پیش دستی کرد:
_آوا من توضیح میدم!.....
بی توجه به بهواد نگاهم رفت سمت دختره!.....یه دختره برنزه ی خوش هیکل با موهای کوتاه قارچی مشکی و چهره ی شرقی!.....
خیلی ساده اما خوشگل!.....یه تاپ باز مشکی و شلوارک جین پاش بود!.....
بهواد متوجه نگاهم به دختره شد:
_آوا....نکیسا واسه کار دیگه ای اومده بود!
اِ ؟..پس این نکیسا بود!....این بود همون گربه ی ناز و ملوس که صداش هنوز که هنوزه تو گوشمه؟!
به خودم اومدم دیدم دارم گریه می کنم!.....
بهواد:
_ عزیزم گریه نکن!....
اومد سمتم!....رفتم عقب تر!.....
نکیسا که دلش برام سوخته بود:
_آوا خانم!....اونطور که شما فکر می کنید نیست!....
می خواستم بگم فکر کردی من اسکولم؟!....لب تو لب بودین با هم اونوقت میگی اون طور که من فکر می کنم نیست!؟....
ای کاش می تونستم همه ی این حرفا رو بلند بزنم اما فقط این جمله از دهانم بیرون اومد که با گریه مخلوط شده بود:
_ من....من واسه آشتی اومده بودم بهــــــواد !....اما....اما قرار بعدیمون باشه تو دادگاه!....دیگه نمیخوام ببینمت!
برق از سه فاز بهواد پرید...با ناباوری به نکیسا خیره شد و دوید سمت من که به طرف در می رفتم!....دسته گل رو پرت کردم رو زمین!
بهواد:
_نرو آوا...خواهش میکنم....نرو....من واست توضیح میدم....به خدا اون طور که تو فکر میکنی نیست.....
عربده کشیدم:
_گمشو کنار !
با چهره ی مغموم گفت:
_باشه....باشه میرم کنار...ولی گریه نکن!...گریه نکن عشقم!
فریاد زدم:
_برو به عشقت بگو عشقم!.....
به نکیسا اشاره کردم!....
و ادامه دادم:
_نه به من!
بهواد به در تکیه داده بود......به زور کشوندمش کنار و از خونه زدم بیرون!....هق هق گریه ام تو فضای خلوت برج پیچید!.....خدایا من چرا اینقدر بد بختم هان؟!
در ورودی حیاطو باز کردم سریع رفتم بیرون!....دعا می کردم بهواد دنبالم نیاد تا یه وقت با ناخن چشماشو در نیارم!....
قبل از این که سوار ماشین خودم بشم ماشینی جلوم تیکاف کشد!.....پاژروی آلبالویی رنگ فرید!.....با لبخند موذیانه شیشه رو کشید پایین!...به صورت اشکیم نگاه کرد:

پست جدید:

_الهی بمیرم!....عشقت بهت خیانت کرد؟.....
و نوچ نوچی کرد!......منم که اصلا قدرت حرکت کردن نداشتم عین ماست وایساده بودمو گریه می کردم!
_بیا سوار شو خانومی!
_.........
_ از اونی که عاشقش بودی که خیری ندیدی!.....بیا سوار شو بلکه از اونی که عاشقته خیری ببینی!
بی درنگ سوار ماشین شدم!....لبخند پیروزمندانه ای زد و راه افتاد!....هم چنان در سکوت و گریه به سر می بردم!.....دلم بدجوری شکسته بود!...فکرشم نمی کردم که نقشه هام اینجوری تقش بر آب بشه.
فکرشم نمیکردم که بهواد هنوز هم با نکیسا سر و سِری داشته باشه!....
صدای فرید رشته افکارمو پاره کرد:
_ زیاد یهش فکر نکن!...غم باد می گیری!
با گریه برگشتمو تو چشماش نگاه کردم!....یه فکری از مغزم رد شد!....شاید واقعا نیم گمشده ی من فرید باشه!
نه....نه اصلا....من از فرید متنفرم!....فقط بهـ ...
به اسمش که رسید شدت گریه ام بیشتر شد!....
فرید:
_ گریه نکن دیگه....بی خیالش!....
به فرید اعتماد نداشتم!...اما اونقدر حالم نزار بود که ترجیح دادم چشمامو رو هم بزارمو بخوابم!.....اگرم فرید بلایی سرم می آورد دیگه مهم نبود!....من قبلا ب-ک-ا-ر-ت ام رو از دست داده بودم!....
حالا دیگه چه فرقی میکنه؟!....از آب که گذشت چه یه وجب چه ده وجــب!
با تکون های دستی بیدار شدم!...
فرید:
_پاشو الهی فدات بشم!....
به اطرافم نگاهی کردم!....همون جایی بود که اون روز آورده بودتم!.....به ناچار پیاده شدم!....دوید سمت من و زیر بازومو گرفت!....دستشو پس زدم!.....خودشو کشوند عقب!....
به سمت خونه قدم برداشتم!....زنگ درو زد و کسی از داخل باز کرد!.....ناگهان ترسی درونم حلول کرد!...نکنه خفتم کنن.....نکنه بهم گروهی تجاوز کنن؟!.....برو بابا دلت خوشه!...خیلی تیکه ای مثلا؟!
زنی مسن با دامن بلند و بلوز یقه باز که سینه هاش کاملا معلوم بود جلوی در سبز شد...اومد طرف من و زیر بازوم رو گرفت:
_سلام دختر قشنگم...بیا تو نازنینم!....خوش اومدی!
به پشت سرم نگاه کردم!....فرید هم دنبال من می اومد.....رفتم تو!.....زنِ منو رو مبلی نشوند!....شالمو از سرم درآورد و گفت:
_یخ کردی مادر...میرم برات چای بیارم!....
سر تکون دادم...خدایا من اینجا چیکار می کردم؟...خونه ی فرید؟...همونی که حتی پشه هم بهش اعتماد نداره؟......مگه تو بی کس و کاری که اومدی خونه این مرتیکه شارلاتان؟
به دور تا دور خونه نگاه کردم...خیلی بزرگ بود اما قدیمی!.....با پنجره های بزرگ شیشه ای!...اوف خدایا....سرم داره میاد تو دهنم!
فرید نشست پیشم رو مبل:
_نمی خوای حرف بزنی گلم؟!
_.............
_این جوری که از بین میری!
_.............
دستشو برد سمت دکمه های پالتوم که از تنم دربیاره!....فقط دهنمو باز کردمو گفتم:
_نه!....
خندید:
_نترس با وجود مامانم نمیتونم کاریت داشته باشم!
لعنتی!....نگفت بهت کاری ندارم....گفت با وجود مامانم نمی تونم بهت کاری داشته باشم!...پس یعنی اگه مامانش نبود من فاتحه ام خونده بود!....
دوباره مشغول باز کردن دکمه هام شد!...حرفی نزدم!....یعنی حرفی نداشتم که بزنم!...چی می گفتم؟...می گفتم پالتومو در نیار چون من شوهر دارم که روم خیلی غیرتیِ؟...می گفتم دکمه هامو باز نکن چون من خیلی به حجاب اعتقاد دارم!..؟ چی می گفتم آخه؟!
دستامو بردم بالا تا پالتوم راحت تر از تنم در بیاد!....با ظاهر شدن بدنم تو اون لباس دکلته ی جذب نگاه فرید رنگ دیگه ای گرفت!.....
بهم نگاه کرد....بهش چشم غره ای رفتم که خودشو کنترل کرد!....
مادر فرید با سینی چای وارد شد:
_بیا عروس گلم....بیا اینو بخور گرم بشی!
نگاهش روی بالا تنه ی لختم و پاهای به قول بهواد بلوری بی جورابم افتاد و با خنده گفت:
_ماشالله ...ماشالله....چه اندامی!....چه بر و رویی!.....فرید مادر سلیقه ات عین پدر خدا بیامرزته!
فرید خنده ی دندون نمایی کرد و سرشو اندخت پایین!....تو دلم گفتم تو مگه خجالت کشیدن هم بلدی خیر سرت!
بی هدف گوشیمو از توی کیفم در آوردم.....12 تا میس کال از بهواد داشتم!....3 تا میسکال از هیوا!....1 اس ام اس هم از بهواد که بازش کردم:
_ به جون خودت که میخوام بدون تو بهوادی هم نباشه داری اشتباه می کنی!.....باید باهات حرف بزنم!....بابا نکیسا اومده بود مهر صیغه اشو بگیره بره!....
هه....مهر صیغه؟....پس اون بوسه ی آتشین چی بود؟.... لابد بوسه ی خداحافظی؟!
دفتر تلفن گوشیمو بالا پایین کردم!.....باید به یکی خبر می دادم که اینجام...باید می اومدن منو از این خراب شده نجات می دادن!....هر چی فکر کردم کسی بهتر از شیدا به ذهنم نرسید!...چون تارا که ماجرای الکی بودن ازدواج منو نمی دونست!.....هیوا هم که می دونست اگه می فهمید منو دو نصف می کرد!....پس می موند شیدا که هم جریانو می دونست و هم نصفم نمی کرد!
اس ام اس دادم بهش:
_سلام شیدا....موقعیتم حیاتیِ !....نمی تونم توضیحی بدم!....فقط بدون اینکه به بهواد بگی بیا به این آدرسی که میگم!....ترجیحا ایمان رو هم با خودت بیار!....منتظرتم!
و آدرسو پایینش نوشتم!....
فرید سرشو آورد نزدیکتر:
_ چه خبره تو این گوشیت؟...ولش کن بابا....حتما بهواده دوباره!....می خواد گولت بزنه برگردی پیشش!
با لحن سرد و قطبی گفتم:
_ تو چرا سنگ منو به سینه می زنی؟!
ابروش چسبید به موهاش:
_چون...چون دوست دارم!
_ولی من به شما هیچ حسی ندارم!......بعدش هم شما از کجا می دونی که بین منو بهواد چی گذشته و من چرا با اون حال از خونه زدم بیرون؟!
قهقهه ای زد:
_منو دست کم نگیر!...خبرا زود می رسه!
با تیزی گفتم:
_ببینم!...نکیسا آدم ِ توئه نه؟!
خندید و دلشو گرفت:
_آخ خدا دلم درد گرفت از خنده!...آخه مگه ماجرای پلیسیِ ؟!
با جدیت گفتم:
_بخند!...حالا معلوم میشه!
و با حرص به ساعت روبروم نگاه کردم!....ساعت 9 شب بود!....خدا خدا می کردم که تا یه ساعت دیگه شیدا و ایمان برسن!...
ساعت 11:30 شب بود !....توی بغل فرید بودم....اونقدر بهم نزدیک بودیم که نفس هاش به گردنم می خورد و حالمو به هم می زد!....لباشو آورد جلو تا ببوستم...اما سریع پسش زدم...دیدم ترسناک داره نگاهم می کنه با لبخند مصنوعی گفتم:
_الان نه عزیزم...حال روحیم خوب نیست!
عین پسر بچه های تخس گفت:
_فقط یه کوچولو!
سرمو کج کردم:
_حالا فعلا بزار یه ذره تو بغلت باشم تا بعد !....
_لباستو در آر!
_......
_چیه؟...دوست داری خودم در بیارم؟
_...........
_می دونم که با بهواد تا حالا رابطه نداشتی!...همه اش سیاه بازی بود برای خر کردن من!....حالا لباستو دربیار که اون اندام خوشگلتو یه دل سیر تماشا کنم!
به اجبار دستمو بردم سمت موهای سرش و سرشو نوازش کردمو گفتم:
_در میارم عزیزم...حالا تو یه ذره بخواب!....من یه دل سیر خوابیدن تو رو تماشا کنم!
چشماشو بست و گفت:
_ای به جشم!
خدیا....چرا اینا نمی رسن؟.......مامانش هم پیداش نیست که!.....با صدای ویبره تو کیفم متوجه اس شیدا شدم:

_آوا ما جلوی در هستیم!...تو حالت خوبه؟!
سریع فرستادم:
_اوکی آره....الان میام!
خیلی نامحسوس از تو بغل فرید اومدم بیرون...خواب خواب بود!
تندی پالتمو تنم کردمو شالمو انداختم سرمو عین گانگسترا از در زدم بیرون!.....بدو بدو تو حیاط دویدم!....درو باز کردمو خواستم برم بیرون که دیدم فرید داره دنبالم می دوئه!..
_وایسا....وایسا نرو!...کجا داری میری؟!
به سرعتم اضافه کردمو زدم بیرون!...هنوز دنبالم می اومد!.....ماشین ایمانو از دور دیدم!...شیدا واسم دست تکون دادم...با اخرین جونی که داشتم خودمو انداختم تو ماشینو با دست به ایمان علامت دادم که راه بیفته!
از کوچه که زدیم بیرون.....شیدا از صندلی جلو برگشت عقب سمت من و با صداهای گنگی که من نمی تونستم درست تشخیص بدم:
_آوا....آوا....اون پسره کی بود؟...خوبی اوا جان؟...حرف بزن!...ایمان...ایمان آوا بیهوش شده!
صدای گریه ی شیدا و بوق زنای الکی ایمان برای راه باز کردن بین ماشین ها هنوز تو گوشمه! اما چیز دیگه ای یادم نمیاد تا اون جایی که رسوندنم بیمارستان!

فصل52
با سوزش چیزی تو دستم از خواب پریدم!....
_آی سرم!...
پرستار سِرم رو روی دستم چسبوند و با خوشرویی گفت:
_چیزی نیست عزیزم....فشارت افتاده!
چشامو چرخوندم دور تا دور اتاقو نگاه کردم....کسی نبود....با صدای آرومی پرسیدم:
_همراه نداشتم؟
_چرا بیرون هستن!....الان صداشون می زنم!
وسایلشو برداشت و بیرون رفت!...چند دقیقه بعد شیدا و ایمان و بهواد وارد اتاق شدن!.....شیدا با نگرانی اومد سمتم:
_خوبی آوا؟....خدا رو شکر چشماتو باز کردی...داشتم از نگرانی می مُردم.
لبخند بی جونی زدم!....ایمان باهام سلام کرد و منم خیلی کوتاه جوابشو دادم!...بهواد با خجالت بهم نگاه کرد!...ازش چشم برداشتم!....
بهواد رو کرد به شیدا و ایمان گفت:
_ بچه ها میشه ما رو تنها بذارید؟..
سر تکون دادن و اتاق رو ترک کردن!...
رومو کرده بودم سمت پنجره!
حس کردم نشست رو صندلی کنار تختم!....
صداشو صاف کرد:
_ می دونم ازم ناراحتی....ولی لطفا روتو بکن به من!
کلافه با چشمای سرد و قطبی برگشتم سمتشو نگاهش کردم:
دستس به لباش کشید و ادامه داد:
_ قبل از اینکه واسه اتفاقی که افتاده توضیح بدم میخوام بپرسم کجا بودی؟....اون جا خونه ی کی بود؟...چی باعث شد که تو از اون خونه فرار کنی و به شیدا و ایمان خبر بدی؟!؟
بی تفاوت تو چشماش نگاه می کردم!
_حرف نمی زنی؟!
_گفته بودم قرار بعدیمون دادگاهِ!....یادت رفت؟
با آرامش گفت:
_خواهش می کنم جواب سوالمو بده آوا.
با حرص نفس صدا داری کشیدمو تند تند گفتم:
_ اون جا خونه ی فرید بود!
چشماش گشاد شد!....
_خونه ی فرید؟!
سر تکون دادم!
_تو...تو اونجا چیکار می کردی؟!
چشم و ابرویی براش اومدمو برای این که لجشو دربیارم گفتم:
_عشق بازی !
دستاشو با عصبانیت مشت کرد و فکشو منقبض کرد!...یه لحظه ترسیدم!....ولی سریع رد کرد:
_ آوا منو ضجر نده!....بگو تو تو خونه ی یه پسر غریبه اون وقت شب با اون سر و وضع چی کار می کردی؟!
با بغض گفتم:
-مگه تو اون وقت شب با یه دختر غریبه تو خونه ی مــــــــــن خلوت کرده بودی به من توضیح دادی؟!
روی "من" تاکید بیشتری کردم!
به تته پته افتاد:
_او...اون موق...موقع فرق داشت....نکیسا اومده بود مهریه اشو بگیره بره!
پوزخند زدم:
_مهریه اش بوسه بود؟!
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین!
فریاد زدم:
_مهریه اش بوسه بود ؟...هان؟!
عربده کشید:
_آره بوسه بود!....یه بوسه و 5 تا سکه!
تو دلم گفتم چه طور واسه من بوسه مهر نکردی؟!....یعنی از من اینقدر بدت می اومد؟!
با نفرت رومو ازش گرفتم!....بی هوا پرسید:
_فرید بهت دست زد؟!
شوکه از سوالش فقط سکوت کردم!
_ بهت آسیبی رسوند؟!...
_.........
_د بی شرف حرف بزن!....میگم فرید کاری هم باهات کرد؟!
با بی حوصلگی داد زدم:
_ نه هیچ کاری باهام نکرد...یعنی می خواست بکنه که فرار کردم!
لبخند محوی زد!....
_سرمت که تموم شد میریم خونه!
_من با تو بهشت هم نمیام!
_آوا بس کن!
_بهواد تنهام بذار!...نمی خوام ببینمت!...فردا هم میرم پیش وکیلمو درخواست طلاقمو تنظیم می کنم!
دستی توی موهاش کشید و به حرف اومد:
_ولی من...
پریدم وسط حرفش:
_آیه ی قرآن نیومده که حتما یکسال با هم باشیم!...الانم که حدودا 5 ماه شده!....دیگه دهن مردم بسته شد رفت!....تو هم که باید از خدات باشه...منو طلاق می دی میری سراغ اونی که دوسش داری!....منم...منم یا تا آخر عمر بیوه می مونم!....یا با یکی ازدواج میکنم....مثل فرید!...
با خشم زل زد تو چشمام!...با ترس ادامه دادم:
_یا شایدم اون پسری که تو نت باهاش آشنا شدم!
با بی تفاوتی رفت سمت پنجره و به پایین نگاه کرد:
_منظورت حسامِ دیگه!؟
داشتم حرفشو حلاجی میکردم که ببینم درست شنیدم یا نه که قبل از من به حرف اومد:
_حسام منم منگول!....
قیافه گیجمو که دید ادامه داد:
_تمام مدت این من بودم که بهت اس می دادم...پی ام می دادم!...حرف می زدم!...قربون صدقه می رفتم!
تنها جمله ای که از دهنم خارج شد:
_تو منو بازی دادی؟
دستشو تو هوا تکون داد:
_نه نه...اشتباه نکن!...منم اولش نمی دونستم اون توئی!....بعد که شمارتو دیدم فهمیدم!.....
خنده تلخی کرد و ادامه داد:
_ فکر میکردم زنم الهه ی پاکیِ!...با کسی دوست نمیشه ....به کسی پا نمیده! ولی مثل که سخت در اشتباه بودم!
جیغ و ویغ کردم:
_حرف دهنتو بفهم!....به پاکی من توهین نکن!.....اونی که دامن منو لکه دار کرده تو بودی نه کس دیگه!...الانم برو!...برو تا بیشتر از این خودتو تو دلم نکشتی!....ازت متنفرم بهواد !....ازت متنفرم حسام دروغین!....
عصبانی تر ازمن گفت:
_میرم....ولی اینو بدون طلاقت نمیدم!.....تو خواب ببینی مال کس دیگه بشی!
و با عجله به سمت در رفت!
_وایســـــــــا!
برگشت سمت من!....سریع دست بندی که بهم داده بود رو از دستم درآوردمو پرت کردم جلوش:
_مال خودت!....به کسی بده که واقعا عاشقشی!
با خشم تو چشمام نگاه کرد دستبندو برداشت و زیر لب گفت:
_ بی لیاقت!
و از در زد بیرون!.

فصل53
_نرو آوا...نـــــرو !
بی توجه بهش که دنبالم می اومد و می خواست از رفتم منصرفم کنه به سمت اتاقم گام برداشتم!...چند دست لباس از توی کمدم برداشتمو توی چمدونی که روی تخت بود انداختم!....بدون اینکه تا کنم!....مچاله می کردمو می انداختم توش!....
بهم نزدیک شد و با عصبانیت شونه هامو گرفت و تکون داد:
_می فهمی بهت چی میگم؟....نــــرو!
به سردی گفتم:
_بهواد حوصله ی این مسخره بازیات رو ندارم!... ولم کن بذار کارامو کنم!
با نگاه آتیشی اش توی چشمای یخی من نگاه کرد:
_ اگه ازت خواهش کنم چی؟....اگه به پات بیفتم چی؟..اگه التماست کنم چی؟.بازم وسایلتو جمع می کنی و می ری؟!
تحمل همچین دقایقی رو نداشتم!...من بهوادو دوست داشتم!... نداشتم؟... دارم؟... ندارم؟!... نمیدونم هر چی که هست از دیدن حالت ملتمس و مغمومش دلم گرفت!....ولی خودمو نباختم!...غرورمو با بخشش عوض نکردم!.....هر کی که خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه!....اون موقع که با نکیسا جونش دل می دادن و قلوه می گرفتن باید فکر اینجاهاشم می کرد:
_ حتی اگه خواهش کنی!....به پام بیفتی!...التماسم کنی بازم وسایلمو جمع می کنم و میرم!
با عجز تو چشمام خیره شد:
_این حرف آخرته؟!
با جدیت موهامو از روی صورتم کنار زدمو گفتم:
_حرف اول و آخرمــه!...
_.......
با عصبانیت دستاشو از روی شونه ام انداختمو به جمع کردن وسایلم مشغول شدم.
نفهمیدم کی از اتاق رفت بیرون!....چون اصلا پشتم بهش بود و نمی دیدمش!....ولی هر چی که بود خوشحال بودم که سیریش نشد....خوشحال بودم مانعم نشد.....منم بالاخره فراموشش می کردم!
سخت بود اما ممکن!....به نظر من غیر ممکن تو این جهان ممکن نیست.
آخرین نگاهو به دور و بر اتاقم انداختم!....به اتاقی که همه اش برام خاطرات ناخوشایند باقی گذاشت!....خاطراتی که جز تلخی هیچی برام نداشتن!
اولش که از دست دادن دختری ام!....بعدش هم ضجه هایی که هر شب روی این تخت می زدم!.....وقتی فهمیدم بهواد با دختری تلفنی لاس میزنه!....وقتی فهمیدم ارزشی براش ندارم....وقتی که با هم دعوامون شد و در این اتاقو قفل کردم!....وقتی که!....اه وقتی که چی؟...خیلی خاطرات خوبی بودن که داری مرورشون می کنی!؟...
بیخیال هر چی غم و غصه است!.....
به خودم تو آینه نگاهی انداختم!...لبخند کجی روی لبم نشست!...چقدر شکسته شده بودم!...آره تو سن 22 سالگی شکسته شده بودم!....گودرفتگی زیر چشمام گواه رنج و بد بختیمو می داد!
آهی کشیدمو با چمدون از اتاق زدم بیرون!....رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم....بعدش یک راست به سمت در خروجی حرکت کردم!....بر خر مگس معرکه لعنت!
بهواد تکیه داده بود به در خروجی و به زمین چشم دوخته بود!
با صدای بی تفاوتی گفتم:
_برو کنار !
نه نگاهشو از روی زمین گرفت و نه جوابمو داد!
با صدای بلندتر:
_گفتم برو کنار!...می خوام برم!
بدون این که مسیر نگاهشو تغییر بده با لحن بی جونی گفت:
_نمیذارم بری!
خنده ی تلخی کردم:
_مگه دست توئه برادر !؟
گفتن کلمه ی برادر باعث شد سرشو با تاسف تکون بده و بهم نگاه کنه!......دیدم قصد حرف زدن نداره گفتم:
_ یا با زبون خوش میری اونور یا ....
پرید وسط حرفم:
_یا چی؟!
به مسخره ادامه داد:
_زنگ می زنی پلیس 110؟!.....چیه؟..همینو می خواستی بگی دیگه!
_........
اومد جلوتر:
_ولی من نمیذارم بری!....حالیت شد؟...ن...می .....ذا.....رم !!!!
دستمو زدم به کمرمو گفتم:
_مثلا چجوری میخوای نذاری؟!....لابد دست و پامو می بندی......یا شایدم درو روم قفل می کنی.... د یالا بگو دیگه....چجوری میخوای مانع رفتن من بشی!؟
_با التماس!
پوزخندی زدم:
_نوچ!.....راه نداره!
با درموندگی جلوتر اومد:
_ با اشک و آه و گریه!
_بازم راه نداره!....
_به پات می افتم!
زیادی رفته بودم تو فضای عاشقانه و با لذت گفتم:
_ خیر....بازم راه نداره!
توقع داشتم جمله ی بعدیش هم مثل چند جمله ی پیش احساساتی و آروم باشه که گفت:
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 22-12-2013، 14:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان