امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#14
سلام بهواد مرسی....زحمت دادم به خانومت!
_این چه حرفیه؟....کسری چطوره؟
_ممنون سلام رسوند.
نگاهش چرخید سمت من که با صورت برافروخته عین میخ وایساده بودم:
_چیزی شده آوا؟...
به نشونه ی منفی سر تکون دادم...
هیوا به حرف اومد:
_من دیگه برم بهواد....فعلا...
و رفت سمت در....یهو با صدای بهواد میخکوب شدم:
_کجا؟....تا من نفهمم آوا چشه و واسه چی صداتون تا طبقه پایین می اومد نمیشه بری.
هیوا برگشت ....ولی ساکت مونده بود...
بهواد:
_چی شده هیوا؟....موضوع چیه؟....
هیوا مثل بمب ترکید:
_ موضوع سر تو و آواست...
بهواد با کمال آرامش گفت:
_منو آوا چی؟...
_ تو و آوا....تو و آوا غلط می کنید شبا از هم جدا می خوابید.
بهواد ابروش چسبید به موهاش....منم از اینکه هیوا اینقدر رک به منو بهواد توهین کرد تعجب کردم....هیوا ادامه داد:
_ شما زن و شوهرید.....
من:
_ به تو چه؟
هیوا عصبی هجوم اورد سمت من:
_آوا نزار بزنم تو دهنت....
بهواد پرید جلوی هیوا و جلوشو گرفت:
_هیس هیوا...آرومتر .....
من که خیالم راحت شده بود که هیوا نمی تونه بهم حمله کنه با حرص گفتم:
_خب راست میگم دیگه...به تو چه؟....به تو چه ربطی داره که منو بهواد شبا تو بغل هم می خوابیم یا تو دو اتاق جدا؟....
بهواد با تحکم برگشت سمت من:
_آوا...لطفا
من ساکت شدم...
بهواد رو کرد به هیوا و خیلی محترمانه گفت:
_منو آوا با هم به این توافق رسیدیم که جدا بخوابیم.....
_تو نخواستی بهواد...مطمئنم آوا بهت گفته....
_خب آره آوا گفته ولی منم مشکلی ندارم...نمی تونم به زور وادارش کنم که پیشم بخوابه که.....
هیوا عین سگ پاچه می گرفت:
_من این چیزا سرم نمی شه بهواد اگه از امشب پیش هم خوابیدین که خوابیدین اگه نه زنگ می زنم به مامانت اینا میگم....
بهواد با تعجب:
_به مامان بابای من؟...بیخیال هیوا....این موضوع خیلی بی ارزشه....
_اگه بی ارزشه به حرفم گوش کنید....
بهواد رو کرد سمت من:
_آوا نظر تو چیه؟...
_اصلا....زندگی خودمه...خودمم واسش تصمیم می گیرم....به تو هم هیچ ربطی نداره هیوا....
ولی هیوا شمشیرو از رو بسته بود....خدایی هم حق با منو بهواد بود....اصلا به هیوا ربطی نداشت.....شده بود کاسه ی داغتر از آش....
هیوا گفت:
_خیلی خب....من همین الان تلفن می زنم به خانواده بهوادو همه چیو میگم...
بهواد 6 متر از جاش پرید و رفت سمت هیوا که داشت با گوشیش شماره می گرفت..
_خواهش میکنم هیوا...این کارو نکن.....خانوادم بفهمن بدبخت میشم.....نکن این کارو هیوا....
دید هیوا ول کن نیست با التماس رو کرد به من:
ازت خواهش میکنم آوا.....بزار شبا پیش هم بخوابیم.....یه کاری کن این هیوا از خر شیطون بیاد پایین.
حق داشت بهواد....اگر خانوادش می فهمیدن پدرشو در می آوردن...
بهواد همینجور التماس میکرد:
_آوا مرگ من!....بگو باشه و قضیه رو تموم کن....
آخه من چرا باید همیچن قولی می دادم؟...چرا من اینقدر بدبختم خدا که دیگران همش واسم تصمیم میگیرم....
بهواد:
_آوا خواهش میکنم....
یهو مثل برق از جام پریدم...رفتم سمت هیوا...گوشیو از دستش گرفتم:
-باشه....پیش هم میخوابیم....
خیره شد به چشمام:
-الکی میگی...
_نه به جون تو.....واقعا پیش هم می خوابیم.....
_باید دست بزاری رو قرآن....
بهواد زودتر از من رفت قرآن اورد و دست گذاشت روش:
_بیا ....قسم به این قرآن ما قول میدیم که شبا پیش هم بخوابیم....
هیوا که خیالش راحت شده بود بیخیال زنگ زدن شد و بعد از کلی دری وری گفتن شرشو کم کرد....تا هیوا رفت ناخودآگاه پخش زمین شدم ....بهواد که هول کرده بود دوید سمتم:
_ آوا؟....آوا جان؟....چت شد یهو؟....
عین مجسمه نگاهش میکردمو قدرت این که دهنمو باز کنمو حرف بزنمو نداشتم.....
_آوا....حرف بزن آوا...
ولی من هنوز ساکت بودمو با چشمای به اشک نشسته بهش خیره شده بودم...
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد....چند ثانیه بعد با یه لیوان آب قند برگشت:
_ بیا این آب قندو بخور....
حتی جون دراز کردن دستمو نداشتم.....متوجه شد و خودش لیوان آبو به لبام نزدیک کرد و من چند قلوپ ازش خوردم...انگاری که یه ذره انرژی گرفته باشم گفتم:
_ اگه آدم قسم الکی بخوره گناه داره؟....
_ آوا اینقدر خودتو...
حرفشو قطع کردم:
_ بهت میگم گناه داره؟....
_آره.
دستامو رو زمین گذاشتمو وزنمو انداختم رو دستام تا بتونم بلند شم....ولی تلاشم بی فایده بود چون دوباره پخش زمین شدم.بهواد سریع بغلم کرد که با فشار نیفتم زمین.....ناخودآگاه گریه ام گرفت....خدا لعنتت کنه هیوا....
مثل که این جمله رو بلند گفتم.چون گفت:
_ اگه اینقدر ناراحتت می کنه می تونیم.....
_می تونیم چی؟...لازم نکرده کاری کنی....دست رو قرآن گذاشتی بهواد.
بهواد در حالیکه چهره اش گرفته بود پرسید:
_یعنی من از امشب بیام تو اتاق خودم؟....پیش تو؟...
فقط با سر جواب مثبت دادم....با اینکه چهره اش گرفته و مغموم بود ولی من مظمئنم که چشماش خندید...آره اون از خداش بود.....سریع به حرف اومدم:
_ ولی تو که کاری با من نمی کنی؟....می کنی؟
به نشونه ی منفی سر تکون داد....با حرص گفتم:
_زبون نداری؟....قول میدی اگه پیش هم بخوابیم کاری بهم نداشتی باشی؟
واسه چند ثانیه مردمک تیره ی چشمش قفل شد تو مردمک روشن چشم من! و بعد با صدایی که از ته چاه می اومد:
_ آره ...قول میدم....

پست جدید:

.................................................. .................................................. .......................................
فصل36
در حالیکه آهنگ می خوندم و نیشم تا بنا گوشم باز بود مشغول جمع کردن چمدون ها و وسایلم واسه شمال بودم...فردا صبح حرکت بود....نمی دونم چرا ولی بعد از اینکه سه شب با بهواد رو یه تخت خوابیدم و اون حتی دست هم بهم نزد یه جورایی اعتمادم بهش بیشتر شده بود....و هم چنین یه جوریایی حس می کردم که به این سفر احتیاج دارم...صدامو بیشتر ول دادم:
بی خبر یه روز اومد سر زد و رفت
خواب بودم وقتی اومد در زد و رفت
اومد و دید که دلم خوابه هنوز
ننشسته روی بوم پر زد و رفت
او اونی که نور امیده
میگن از خدا رسیده
تو سیاهی شب من او مثل صبح سپیده
مثل همیشه رفتم جلو آینه و در حالیکه یه دسته لباس دستم بود که بزارمشون تو چمدون:
او اونی که 3 حرفه اسمش
اگه بشکنه طلسمش
من دوباره جون می گیرم
اون نباشه من می میرم
اونی که نور امیده
میگن از خدا رسیده
تو سیاهی شب من او مثل صبح سپیده
او اونی که 3 حرفه اسمش
اگه بشکنه طلسمش
من دوباره جون می گیرم
اون نباشه من می میرم
( ماهان_آکادمی گوگوش)
شاد و سرحال واسه خودم تو خونه چرخ میزدمو آهنگ می خوندم...عین اونایی که بعد از عمری بهشون خبر خوش میدن....افتاده بودم رو دنده ی سرخوشی و هیچی هم نمی تونست این خوشیو ازم بگیره....
خب دیگه چی میخوام واسه شمال؟.....رختخواب؟..آره ممکنه اونجایی که میریم رختخواب نداشته باشن....راستی هوا سرده یا گرم....معمولا تو مهرماه شمال هوا گرمه....الانو نمی دونم....اگه شانس ماست که برف و بوران میشه.....مواد غذایی هم که نمی خوایم.....لباسم که چند دست کفایت می کند
صدای بهواد تو گوشم پیچید:
_ نازنینم؟
اوهو...از کی تا حالا من شدم نازنینش؟....
یه روسری تو دستم بود که میخواستم اتوش کنم....بی هیچ حرفی رفتم تو هال....بهوادو دیدم با یه عالمه کیسه ی خرید....
_سلام...زود اومدی؟
در حالیکه نفس نفس می زد گفت:
_ بابا بی انصاف من هنوز هیچ کارمو نکردم...اون وقت تو میگی چرا زود اومدی؟...
_حالا چرا نفس نفس می زنی؟...
یه نگاه با مفهمومی به کیسه های دستش انداخت و گفت:
_ واسه اینا !...
_من فکر نمی کردم که باید خودمون خوراکی ببریم؟....راستی ویلای کی میریم؟
_سعید..
با شنیدن اسم سعید سرم تیر کشید.....مرتیکه ی آشغال.!...همین سعید حروم زاده بود که پیشنهاد مشروبو به بهواد من داد.....
نمی دونم فکرمو خوند یا نه که گفت:
_ تو این چند روز فکرای بد تعطیل...
سعی کردم حواسمو پرت کنم:
_با ماشین من بریم.
_نه با ماشین من بریم بهتره.
_نه...
_آره...
با لجبازی گفتم:
_من با ماشین خودم دوست دارم بیام.
_نظرتو مهم نیست....
_پس من نمیام
و روی اولیم مبلی که در دسترس بود نشستم.....
خیلی عادی شونه بالا انداختو گفت:
_ هر جور مایلی.!
یه نیم ساعتی همونجور رو مبل نشستمو پامو انداختم رو پام...پسره ی نفهم با من لج می کنه.روانی!
نیم ساعت بد اومد تو هال و دید که من همونجور ریلکس نشستم...با عصبانیت گفت:
_ نمیخوای این مسخره بازیا رو تموم کنی؟...بسه دیگه....22 سالته.
_تو داری زور میگی.
_ دختره ی کم عقل!...داریم میریم تو جاده....باید با ماشینی بریم که مطمئنیم ما رو سالم تا مقصد می رسونه!...
عین بچه ها گفتم:
_ یعنی میخوای بگی ماشین من بده؟....
با مچ دست زد تو سرش و گفت:
_ نه دیوونه!...من کی همچین حرفی زدم...ولی خب قائدتا مرسدس بنز خیلی بهتر از مزدا3 می تونه باشه.
با حرص از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم ... صداشو شنیدم که می گفت:
_ آرومتر راه برو!...مگه داری یورتمه میری؟

ادامه اش:
کارد می زدی خونم در نمی اومد....پسره ی حمال عوضی.اینقدر حرص خوردم که نفهمیدم چجوری بقیه وسایلمو جمع کردم...حالا اگه برسیمو من بفهمم چیزی یادم رفته چی؟....تمام موهای بهوادو اونوقت با ماشین اصلاح می تراشم....تا یاد بگیره اینقدر منو حرص نده.
ساعت 8 شب بود...منم هیچی غذا درست نکرده بودم...به من چه اصلا؟.کارد بخوره به اون شکمش...هنوزم پشیمونم که چرا واسش اون شب لازانیا درست کردم....لیاقت آشپزی منو نداره...
واسه رفع گشنگی یه لیوان شیرکاکائو خوردم...چقدرم که واقعا شیرکاکائو آدمو سیر میکرد....بعدشم ساعت 9 رفتم تو اتاقمو درو بستم!.....دوباره رفتم تو سایتی که عضو بودم.حسام پیام داده بود:
_سلام عزیز دلم خوبی؟...
اوهو...این چقدر زود پسر خاله شد!....پسره ی نکبت.
_سلام خوبی؟....
مث که آنلاین بود...چون جواب داد:
_ اِی...یه نفسی میاد و یه نفسی میره....تو چیکار می کنی؟.
_هیچی.فردا دارم میرم مسافرت.اگه به اینترنت دسترسی نداشته باشم نمی تونم بیام.
_چه جالب منم دارم میرم شمال فردا.تو کجا میری؟.
_ منم شمال.
_چه تفاهمی.خب دیگه چخبر؟
_من خبری ندارم....یعنی همون اتفاقای همیشگی که نمیشه بهشون گفت خبر مهم.
طول کشید تا جواب بده.....از اون که خیلی زود جواب می داد بعید بود.ولی بالاخره جواب داد:
_ اهان.یه بحثی ایجاد کن حال کنیم.
حال کنیم؟...برو با بابات حال کن.بحثی به ذهنم نرسید جز این:
_ از چه تیپ دخترایی خوشت میاد؟
بازم زود جواب داد:
_ ایول به این سوال!...خب من از دخترای سفید با چشم و ابروی مشکی و موهای بلند مشکی بیشتر خوشم میاد.از دخترای چاق متنفرم....ترجیحا هم قد بلند.تو چی؟
پسره ی اسکل.منظور من از نظر اخلاقی بود....فکر کرده اومده بستنی فروشی که مشخصات میده...باش تا همچین زنی گیرت بیاد.جواب دادم:
_منظور من از نظر باطنی بود نه ظاهری....به هر حال من از پسرای قد بلند، خوشتیپ و خوش هیکل خوشم میاد....
خوردی؟....نه خوردی؟....فکر کرده فقط خودش بلده سفارش بده.....
_ سارینا جان تعارف نکن.اگه چیز دیگه ای هم میخوای بگو.....
منم جواب دادم:
_ نه اینکه خودت خیلی کم توقعی!.
بی ربط به سوالی که ازش کردم گفت:
_ میخوام ببینمت.شمارتو میدی؟.
از دستش عصبانی شدم....الاغ من شوهر دارم!....ای بابا آوا تو خودت هم حواست نیست.خب این حسام بد بخت از کجا باید بدونه که تو شوهر داری؟.جواب دادم:
_ تو اول شمارتو بده.
شمارشو داد.ولی من...چرا من باید با وجود بهواد از یه پسر غریبه شماره می گرفتم....درسته که بهوادو نمی خواستم...درسته که ازش زده شده بودم ولی اون بالاخره اسمش تو شناسنامه ام بود....
اونقدر این حرفا رو با خودم مزه مزه کردم که دهنم کف کرد.....بی توجه به جوابی که حسام داده بود رفتم بیرون تا واسه خودم یه لیوان آب با یخ های گنده بیارم....از بچگی عاشق خوردن یخ خالی بودم....درو آروم باز کردم...چشمم به ساعت دیواری روبروم افتاد.ساعت 10 و خرده ای بود.صدای آروم بهوادو شنیدم....داشت با یکی تلفن حرف می زد.

پیشنهاد می کنم این پست رو با آهنگ زیبای " نگرانت میشم " ابی
گوش کنید!
بهواد:
_ بهواد قربونت بره خانومم!...
_.............................
_ آخه من که نمی تونم فردا بیام پیشت.
_.............................
_ دارم میرم شمال.
_ .....................
_ 4 روز دیگه بر می گردم... یه سفر کاریه....بعدش میام تا یه هفته پیشت می مونم.
_.....................
_ من کی به تو دروغ گفتم آخه؟....
_......................
_ باشه بابا هزار بار گفتم بازم میگم دوسِت دارم...دوسِت دارم.....دوسِت دارم.....خوب شد؟
و صدای خنده اش فضای اتاقو پر کرد....
_ حالا واسه من یه ذره صدای پیشی دربیار.....
و صدا رو زد رو پخش...دختری با عشوه می گفت:
_ میـــــــــو....میـــــــــ ــو!
صدا رو از رو پخش برداشت:
_ قربونت برم ....خب کاری نداری با من ؟
_.........................
_ پس دوباره بهت زنگ می زنم.....فعلا بای هانـــــــــی!
_.........................
جلو دهنمو گرفتم که صدام در نیاد....که بغضم نترکه....که یه وقت جیغ نزنم.....که یه وقت ناخودآگاه اسمشو صدا نزنم.....خودمو هل دادم تو اتاق.....نفس کشیدن برام سخت بود....باورش غیر ممکن بود...پوزخند زدم...کجاش غیر ممکن بود؟....مگه قبلا هم با یه دختر دم بستنی فروشی ندیدیش؟...
شاید این همون باشه.....اصلا مهم نیست که دختره کیه.مهم اینه که بهواد با وجود تو.....در کنار تو....با کس دیگه یا کسان دیگه ای هم هست!.....فکر نمی کردم با دونستن این موضوع اشکم دربیاد....فکر نمی کردم اینقدر واسم ضجرآور باشه....ولی بود...هم اشکمو درآورد و هم ضجرم داد....به پهنای صورت اشک ریختم...
" دوستت دارم" را برای هردویمان فرستادی....
هم مـــــــــن !.... و هم او...!
خیانت می کردی یا عدالت ؟!
خودم خودمو دل داری دادم:
_ چته آوا؟...داری اشک میریزی واسه کی؟...واسه یه هوسباز که جز هوس بازی کار دیگه ای بلد نیست؟....واسه کسی که تمام مدت احساساتتو نادیده می گیره؟....واسه کسی که تا میای بهش اعتماد کنی می زنه همه چیو خراب می کنه و دوباره بهش بی اعتماد میشی؟....واسه کسی که خودتو نا دیده گرفتو چسبید به تنت؟...واسه کسی که شمارش دخترای دورش از دستش رفته؟....
واسه کی؟....واسه کی داری گریه می کنی؟....هیچ مردی تو دنیا ارزش اشکای تورو نداره.چه برسه به این که اون مرد بهواد باشه...هه بهواد مَرده؟.....نامرد کامله ی مناسب تری واسه شخصیت بهواده...
ای نامــــــــــــرد!!!
ما که رفتیم....ولی به اون که پیششی بگو " دوستت دارم" تیکه کلامتــــــــه!
لعنت به من بهواد.....لعنت به تو....لعنت به مامان باباهامون که منو تورو به دنیا آوردن......لعنت به پگاه که تو اون جشن تولد مسخره اش رابطه ی منو تو با هم کلید خورد.....لعنت به ادکلن 212 که با شکستنش باعث آشنایی منو تو شد!.....لعنت به اون مزاحمی که اون روز دم کافی شاپ به من متلک انداختو تو واسم غیرتی شدی و منم خام حرکات تو......
فرقی نمی کند عاشق تو باشم یا رنگین کمان.....جفتتان 7 خطید !
اشکامو با گوشه ی آستینم پاک کردم......سعی کردم نفس بکشم اما نشد.....گلوم خس خس می کرد....دستام به لرزش افتاده بود و سینه ی نحیفم بالا و پایین می رفت!....از تو کشوی بغل تختم قوطی قرص آرامبخشو برداشتم و دو تا بدون آب انداختم بالا
هی!...لعنتی!
بیا با هم بازی کنیم....!
تو بسته های قرص منو بشمر و منم شماره های غریبه ی تو گوشیتو!!!!
خودمو دعوا کردم:
اصلا چرا داری گریه می کنی؟...مگه خودت نگفتی که از بهواد متنفری؟....گفتی دیگه....پس بیخیالش...گریه نکن...تو که از اولشم می دونستی اون تورو نمیخواد...مگه نشنیدی هیوا چی گفت؟گفت که اون بعد از طلاق من با کسی که واقعا دوسش داره ازدواج کنه....پس دیگه حرف حساب تو چیه؟...تو الان حکم سیریش رو تو زندگی بهواد داری.....منتظره که هرچی زودتر از شرت خلاص بشه...
سرمو چند بار به چپ و راست تکون دادم تا بلکه این افکار از سرم دور بشن....به لپ تاپم نگاه کردم....حسام دو سه باری پیام داده بود اما بدون اینکه بخونمشون پنجره اینترنتو بستمو رفتم توفایل موزیکمو صداشو زیاد کردم:
دستـشُ میگیری

نگرانت میشم
دور میشی ، میری
نگرانت میشم
دستتو میگیره
دور میشه ، میره
تو رو از دست دادن
تلخه ، نفس گیره
دستام یخ کردن
تو سرم آتیشه
وقتی هم از دورین
نگرانت میشه

بلند شدم از جامو رفتم کنار پنجره....به منظره ی برج میلاد که چراغاش می درخشید نگاه کردم....به ماشینایی که با سرعت رد می شدن و هر کدوم شاید غم و غصه ی خودشونو داشتن....با گوشه ی دست اشکامو پاک می کردم اما بازم می باریدن!...واسه چی؟ من نمی دونم!
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم
نگرانت میشم ؛ نازکی، رنجوری
توی ظاهرم اما ،یاغی و مغروری
چشمات میخندن ، توی قاب ِ چوبی
نگرانت هستم ، روبراهی ، خوبی

به اینجای آهنگ که رسید همراه خواننده می خوندم و هق هق می کردم....قلبم تحمل همچین شکستیو نداشت....
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوبُ خوش نیست
بی تو نا آروم ـم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم

خودمو از پشت پرت کردم رو تخت...کمرم درد گرفت ولی دردش به اندازه قلبم نبود...بهواد به من می گفت عزیزم،نازنینم،خانومی،......پ س مریض بود با احساسات من بازی می کرد؟صدای آهنگ هنوز تو فضا پخش بود
بگو این بار، به دلش پابندی 
تویه عکس تازه ـت باز هم میخندی
اون که پیشش هستی ، عشق هم حالیشه
اگه باز عاشقی شی
نگرانت میشه
هزار ساله که رفتی
من هنوز پشت شیشه ـم
موهاتُ باد برده
عطرش جا مونده پیشم
حالُ روزم خوب و خوش نیست
بی تو نا آرومم
به یادت که میفتم
نگرانت میشم 

( نگرانـــــــــــت میشم _ ابی)

نمی دونم کی گریه ام بند اومد و کی به خواب رفتم...ولی وقتی از خواب بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد...مخصوصا سرم!...دور تا دور مغزم تیر می کشید....کش و قوسی به خودم دادمو به ساعت گوشیم نگاه کردم.....6
صبح بود...دیگه باید بلند می شدم...به سختی خودمو تکون دادمو از رو تخت پا شدم.
هوای اتاق خیلی خفه بود.پنجره رو باز کردم...هوای شهر هنوز روشن نشده بود....یه چیزی تو مایه های گرگ و میش بود....مثل منو بهواد....آره بهواد گرگ بود و منم میش!..
...آوا تو هم یه چیزیت میشه ها...حتی هوا رو هم به خودتو بهواد تشبیه می کنی؟....
کلافه پوفی کشیدمو به سمت در اتاق حرکت کردم....درو باز کردم....چراغای هال روشن بود....حدس زدم که بهواد بیدار باشه....
_بیدار شدی؟
جیغ خفیفی زدمو جلو دهنمو گرفتم...
_چته؟...چرا جیغ می زنی؟
با حرص گفتم:
_ترسوندیم.
ابرو بالا انداختو رفت سمت حمام....با جیغ گفتم:
_نــــــرو!
متعجب از حرکت وایستاد و با حرص گفت:
_ چرا نرم؟!
_چون من میخوام برم حمام!
شونه ای بالا انداخت:
_خب به من چه؟...وایسا تا من برگردم بعد تو برو....
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه رفت تو حمام و درو بست و از پشت قفل کرد....با فک منقبض به رفتارش نگاه کردم....چه در هم واسه من قفل میکنه!....فکر کرده همه مثل خودشن که به حریم دیگران تجاوز کنن.....پیش خودش فکر کرده یه وقت من در حمامو باز میکنمو خفتش می کنم...هه ....کافر همه را به کیش خود پندارد.
با اعصاب خط خطی برگشتم به اتاقمو یه ذره دیگه از وسایلمو جمع کردم....از توی کمدم هم ی تونیک آستین بلند طوسی کوتاه برداشتمو آماده انداختم رو تختم تا بعد از اینکه دوش گرفتم بپوشمش!....
تقریبا 10 دقیقه ای دور خودم الاف چرخیدم تا بهواد از حمام بیاد بیرون.....رفتم با عصبانیت در حمامو زدم و با صدای بلند گفتم:
_ حموم عروسی که نمیری!....بدو دیگه...اه
همون موقع قفل درو باز کرد و جلوم سبز شد ....همینجور مبهوت بهش نگاه میکردم... با خشم تو چشمم نگاه کرد:
_ مگه عجله نداری؟...خب برو اونور رد شم دیگه!
سریع خودمو کشیدم کنار....تنش به تنم خورد.....خوب شد حوله دورش بود وگرنه چندشم می شد تن خیسش بهم بخوره....اه..از بچگی هم از خیسی بدم میومد....
بی خیال افکار بیهوده ام شدم...خیلی سر سری دوش گرفتمو آماده شدم.....
تونیکمو تن کردم و شلوار لوله تفنگی مشکیمو هم پام کردمو در اخر شال مشکیمو هم انداختم رو سرم...حوصله ی آرایشو هم نداشتم....فقط یه رژ لب زدمو طبق معمول با عطر دوش گرفتم.
در اتاقمو زد:
_ آماده ای؟
بی هیچ حرفی درو باز کردم.....یه نگاه عادی به سر تا پام کرد و بعد از اینکه خیالش راحت شد که آمادم گفت:
_ من صبحانه خوردم....واسه تو هم رو میز چیدم....میرم تو ماشین تو هم زودی بخور و بیا تو پارکینگ...
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره به حرف اومد:
_راستی چمدونت هم بده ببرم...
نه بابا مثل که آدم شده....می فهمه که وظیفشه چمدون منو ببره....
از جلوی در اتاقم اومدم کنار و در حالیکه به سمت آشپزخونه حرکت میکردم گفتم:
_تو اتاقمه....برش دار...
با چشمای گرد شده که البته من پشتم بهش بود و حدس می زدم چشمش گرد شده گفت:
_ رو نیست که...سنگ پا قزوینه!
تو دلم بهش زبون درازی کردم...آهان...تا تو باشی دیگه منو نچزونی!
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamam ، キム尺刀ム乙 ، mosaferkocholo


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 10-12-2013، 2:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان