پست جدید:
فصل31
در ماشینو باز کردمو سوار شدم....
_ چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟....
_ لنز گذاشتی؟....
_ پ ن پ !...یهویی رنگ چشمام عوض شده!...
_ چقدر خوشگل شدی!...
چشمامو چند بار باز و بسته کردمو پلک زدمو گفتم:
_ راست میگی؟....بهم میاد؟
دستشو آورد جلو و گونه امو نوازش کردو گفت:
_ آره خیلی بهت میاد.....
باز دوباره دست بهواد بهم خورد....باز دوباره لمسم کرد....باز دوباره اون ترس لعنتی اومد سراغم...سریع خودمو کشیدم عقب....با تعجب پرسید:
_ چیزی شده؟...
صدام می لرزید:
_ نه راه بیفت!...
اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد!
دم یه هتل شیک و بزرگ پارک کردیم....پیاده شدیم....کارکنان هتل ما رو به سمت دفتری راهنمایی کردن...رفتیم اونجا....با بهواد به توافق رسیدیم که عروسیمون یک ماه دیگه باشه....
چون بهواد خودش یه خونه حسابی با تمام وسایلو داشت و لازم نبود که من جهیزیه بخرم.....قرار بود مامانم اینا پول جهیزیه امو بدن به منو بهواد تا با هم بریم مسافرت خارجه!....اینجوری خانواده بهواد هم فکر نمی کردن که ما از روی خساست جهیزیه نخریدیم!.....
فقط می موند لباسو آرایشگاهو خرید حلقه! که اونم توی یک ماه حل می شد!
عروسی رو واسه 24 مهر گرفتیم.....
فصل31
در ماشینو باز کردمو سوار شدم....
_ چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟....
_ لنز گذاشتی؟....
_ پ ن پ !...یهویی رنگ چشمام عوض شده!...
_ چقدر خوشگل شدی!...
چشمامو چند بار باز و بسته کردمو پلک زدمو گفتم:
_ راست میگی؟....بهم میاد؟
دستشو آورد جلو و گونه امو نوازش کردو گفت:
_ آره خیلی بهت میاد.....
باز دوباره دست بهواد بهم خورد....باز دوباره لمسم کرد....باز دوباره اون ترس لعنتی اومد سراغم...سریع خودمو کشیدم عقب....با تعجب پرسید:
_ چیزی شده؟...
صدام می لرزید:
_ نه راه بیفت!...
اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد!
دم یه هتل شیک و بزرگ پارک کردیم....پیاده شدیم....کارکنان هتل ما رو به سمت دفتری راهنمایی کردن...رفتیم اونجا....با بهواد به توافق رسیدیم که عروسیمون یک ماه دیگه باشه....
چون بهواد خودش یه خونه حسابی با تمام وسایلو داشت و لازم نبود که من جهیزیه بخرم.....قرار بود مامانم اینا پول جهیزیه امو بدن به منو بهواد تا با هم بریم مسافرت خارجه!....اینجوری خانواده بهواد هم فکر نمی کردن که ما از روی خساست جهیزیه نخریدیم!.....
فقط می موند لباسو آرایشگاهو خرید حلقه! که اونم توی یک ماه حل می شد!
عروسی رو واسه 24 مهر گرفتیم.....
بعد از تالار به اصرار بهواد رفتیم پارک.نشسته بودم رو نیمکت داشتم به بچه ها که سرگرم بازی بودن نگاه می کردم! عاشق بچه ها بودم!.....با خودم عهد بسته بودم ازدواج که کردم حداقل 4 تا بچه بیارم!...البته اگه بعد از طلاقم از بهواد شوهری گیرم بیاد....!
همون موقع یه پسر بچه ی 7-8 ساله اومد پیشم و گفت:
_ خاله میای با ما بازی کنی؟....
لپشو کشیدمو گفتم:
_ چه بازی؟!
_فوتبال!
با چشمای گرد شده گفتم:
_ من که فوتبال بلد نیستم خاله!
_ دروازه بان هم بلد نیستی خاله؟...
دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.....بهواد رفته بود بستنی بخره!.....گفتم تا برگرده چند دقیقه باهاشون بازی کنم..
_ چرا عزیزم....بلدم.....بریم !
رفتم سمت زمین چمن ....چند تا پسر بچه ی دیگه هم منتظر وایستاده بودن!...همون موقع یه پسر بچه ی 7-8 ساله اومد پیشم و گفت:
_ خاله میای با ما بازی کنی؟....
لپشو کشیدمو گفتم:
_ چه بازی؟!
_فوتبال!
با چشمای گرد شده گفتم:
_ من که فوتبال بلد نیستم خاله!
_ دروازه بان هم بلد نیستی خاله؟...
دلم نیومد پیشنهادشو رد کنم.....بهواد رفته بود بستنی بخره!.....گفتم تا برگرده چند دقیقه باهاشون بازی کنم..
_ چرا عزیزم....بلدم.....بریم !
_ چرا عزیزم....بلدم.....بریم !
رفتم سمت زمین چمن ....چند تا پسر بچه ی دیگه هم منتظر وایستاده بودن!...
_خب اسمت چیه؟...
_ علی!
_ من تو تیم کی باید باشم علی؟
_تو تیم ما خاله!
شالمو پشت سرم گره زدم که جلوی دست و پامو نگیره و آستینامو هم دادم بالا....و با یک دو سه ی یکی از پسرا بازی شروع شد....یه چند دقیقه بیکار بودم...یعنی توپ سمتم نمیومد.....ولی درست وقتی که فکرشو نمی کردم یکیشون یه توپ شوت کرد سمتم.....سریع خودمو پرت کردم زمین و نزاشتم توپ بره تو گل!
با کمی مکث از رو زمین بلند شدم....علی اومد سمتم پرید بغلمو گفت:
_ آفرین خاله...تیم ما قهرمانه!....
منم تشویقش کردم و دوباره بازی شروع شد.تیم مقابل هول شده بودنو هی میخواستن گل نخورده اشون رو جبران کنن...ولی من هربار جلوی توپشونو می گرفتم!....
آخر سر علی ازم خواست که برم تو زمین و خودش بره تو دروازه می گفت من بهتر از خودش بازی می کنم...شاید بتونم گل بزنم.....منم رفتم تو زمین در عرض سه سوت یه گل حرفه ای واسشون زدم....دیگه نفسم در نمی اومد.....بچه ها که هی از سر و کولم بالا می رفتنو تشویق می کردن....دیگه کشش بازی نداشتم....ازشون خداحافظی کردمو اومدم سمت نیمکتی که بودم....دیدم بهواد نشسته و داره با لبخند نگاهم می کنه!
در حالیکه خاک روی مانتومو می تکوندم گفتم:
_ ا تو کی اومدی؟....
_ 5 دقیقه ست!
_ بازیو حال کردی؟
با شیطنت گفت:
_آره....من باید به داشتن همچین زنی افتخار کنم!...
خندیدم:
_ مسخره که نمی کنی؟
_نه بابا...گلت حرف نداشت!
_مرسی
_یه بارم باید با من بازی کنی از گل هات فیض ببریم!
_ منو تو دوتایی فوتبال بازی کنیم؟.....عین خل و چل ها؟
_حالا کی گفت دوتایی؟....یه موقع با ایمان اینا که رفتیم شمال گروهی بازی می کنیم!
بعد یه بستنی دستم داد و گفت:
_ بیا بخور.....داره آب میشه!
ازش گرفتمو تشکر کردم!
مشغول خوردن بودم که گفت:
_ خدایی خیلی لنز مشکی بهت میاد!....
خندیدم:
_وای بهواد...تو هنوز تو فکر چشمای منی!؟
_ جون تو تو کفش موندم!
دوباره ساکت شدم!
چند ثانیه گذشت....
_ خوشحالی داریم ازدواج می کنیم؟.....
با تعجب نگام کرد:
_واسه چی این سوالو می پرسی آوا؟
_ همینطوری!
_ راستش بدم نمیاد....هم فال ِ و هم تماشا !
با گیجی پرسیدم:
_ اونوقت کدوم قسمتش فالِ؟ و کدوم قسمتش تماشا؟
پوزخند زد:
_ اینکه به مدت یکسال یه حوری بهشتی مال منه تماشاست!....قسمت فالش هم باید فکر کنم ببینم چیه!
چشمامو ریز کردمو بهش نگاه کردم:
_ فکر این که تو این یکسال بتونی ازم استفاده کنی رو فراموش کن!....
_ چطور؟
_ چون من دیگه نمیزارم حتی دستت هم بهم بخوره!
قلنج انگشتاشو شکوند و گفت:
_ من گرگ بارون دیده ام آوا....منو از از این حرفا نترسون!
و بعد دستشو آروم زد به بازوم و گفت:
_ به همین سادگی بهت دست زدم!.... پس بازم می تونم این کارو بکنم!
به دستش که چسبیده بود به بازوم نگاه کردم....دستمو کشیدم عقب:
_تو چرا دوست داری منو اذیت کنی؟
_خودت اینجوری میخوای!
_من؟.....
_آره ... تو همش کرم می ریزی!
با دستم شقیقه هامو مالیدمو گفتم:
_ من چجوری از ماه دیگه با تو زیر یه سقف زندگی کنم؟
خندید و گفت:
_ نگران نباش...باهات راه میام!
برگشتمو بهش نگاه کردم....چند ثانیه تو چشمای هم زل زدیم و بعد یهو جفتمون زدیم زیر خنده!
......................................................................................... .................................................
ادامه پست قبلی:
صدای زنی بلند شد:
_به افتخار عروس و دوماد....
و صدای بلند کف و سوت و کِل کشیدن!
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم و به کسی سلام کنم رفتمو روی صندلی که برای منو بهواد تدارک دیده بودن نشسته ام....بهواد هم یه کم با بقیه احوال پرسی کرد و اومد نشست!
بر خلاف من که ناراحت بودم...بهواد خوشحال بود یا حداقل اینجوری بروز می داد!
من عصبانی بودمو اون خون سرد بود!....من بغض کرده بودمو اون لبخند رو لب داشت!
با صدای هیوا:
_ مهمونای عزیز....اگر میشه سکوتو رعایت کنید که حاج آقا خطبه رو بخونن!
با خودم گفتم:
_ وای من که تا الان زن شرعی بهواد بودم از چند دقیقه دیگه به بعد زن رسمی و قانونی اش هم حساب میشم!
و باز بغض به دلم چنگ انداخت!...ولی خودمو نباختم!...گریه نکردم!...نه گریه نکردم!
بهواد دستمو گرفت:
_ آروم باش آوا !...آروم باش!
برگشتمو با ترس توی چشماش نگاه کردم!...نمی دونم تو نگاهم چی دید که روشو برگردوند!....شاید حالش از این همه ترس و هراس بهم خورد و شاید هم دلش واسم سوخت!...هر چی بود نخواست چند ثانیه بیشتر تو چشمام غرق بشه!
حاج آقا:
_ دوشیزه خانم محترمه و مکرمه.....
از شنیدن اسم دوشیزه که به من نسبت می دادن در شدت غم و ناراحتی خنده ام گرفت!....من دوشیزه بودم؟....نه نبودم!....مقصر کی بود؟....من؟.....بهواد؟....هر دو؟.....یا شایدم هیچ کدوم؟....باد هوا باعث شده که من بدبخت بشم!
ادامه داد:
_ سرکار خانم آوا ارجمند آیا وکیلم شما را به عقد دائم....
با گفتن کلمه ی عقد دائم باز دیوونه شدم!.....ولی دم نزدمو فقط ناخونامو بیشتر تو دست بهواد فشار دادم!
_ آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بهواد بهرامی در آورم؟....آیا وکیلم؟
حوصله ی جنگولک بازی های زنا و اینکه 3 بار همین جمله ی مسخره و کلیشه ای رو بشنومو نداشتم... به خاطر همین عین این عروسای شوهر ندیده و هول با همون بار اول گفتم:
_ با اجازه بزگترا و پدر و مادرم بله!
و بعد چند ثانیه سکوت....همه شوکه شده بودن از اینکه چرا بار اول جواب دادم!....ولی بعد بهناز زودتر از همه به خودش اومد و شروع کردن به دست زدن و پشت بندش بقیه !
بعد یه دفتر بزرگو عظیم الجثه رو گذاشتن رو پای منو بهواد تا امضا کنیم!
بهواد همه ی مطالب ذکر شده رو یه دور خوند و امضا کرد ولی من چیزی برای از دست دادن نداشتم و بدون اینکه بخونم امضا کردم!
بعد نوبت کادوها شد!
درست یادم نیست که کی چی داد...فقط یادمه سر سری از همه تشکر کردم !
از بین همه ی مهمونا تنها کادوی مامان بابای خودم و مامان بابای بهواد تو خاطرم هست!
مامان بابای خودم یه مزدا 3 به من و سه دانگ از یه آپارتمان تو شمال شهر رو به بهواد دادن!
کادوی پدر و مادر بهواد هم یه ویلا توی کیش بود .
حتی یادم نیست هیوا بهم چی داد!.....از بس هول بودم اون موقع !
بهواد هم آخر از همه بهم یه سرویس خیلی شیک طلا بهم داد !.....شاید اگر وقت دیگه اون سرویسو می دیدم از خوشحالیم بالا و پایین می پریدم اما تو اون لحظه تنها واکنشی که تونستم از خودم نشون بدم گفتن یه تشکر خشک و خالی بود.
اکثر مهمونا بعد از خونده شدن خطبه عقد راهی سالن شدن و فقط فامیلای درجه 1 موندن تا باهم عکس بگیریم!
هر کاری می کردم که لا اقل یه کم تو عکسا لبخند بزنم نمی شد. آخر سر هم فکر کنم قیافه ام تو همه عکسا عین میر غضب افتاده باشه!
بعد از عکس انداختن نوبت به عکسای دونفره ی منو بهواد رسید....
یکی نبود بگه آخه من عروسیم مثل عروسی های دیگه ست که عکس انداختنم مثل اونا باشه؟
اگه فقط خودمو بهواد بودیم راضیش می کردم که عکس نندازیم اما بهناز مثل جن هر چند دقیقه به بار بالا سرمون ظاهر می شد و رسیدگی می کرد.
خدا رو شکر هنوز هیچکس جز منو بهواد نمی دونه که ما صبح بعد از آرایشگاه به باغ نرفتیم و عکس ننداختیم!
مدلایی که عکاس بهمون می داد خیلی قشنگ بود....رفته رفته عکسا +18 تر می شد!
تا آخرین عکس که قرار بود لبامون رو هم باشه و ازمون عکس بگیره که نزاشتم!....هر چی عکاس اصرار کرد نزاشتم. بهواد هم به طرفداری من در مقابل عکاس وایستاد و گفت که ما همچین عکسی نمیخوایم.
عکاس هم با کمال پرروگی گفت:
_ به من مربوط نیست. بهناز جون به من سفارش کردن از این عکسا ازتون بگیرم.....الانم نگیرم بعدا تو عکسای مدلینگ باید ازتون گرفته بشه.
بهواد عصبی شد:
_ خانم محترم....عروسی منه یا بهناز؟.....من میگم از این عکسا نمیخوایم!...چه معنی میده؟
عکاس هم فقط شونه اش رو بالا انداخت و مشغول کارش شد.
رو به بهواد کردمو با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_ مرسی بهواد.
_ بابت؟
_همین عکس دیگه.
_آهان....وظیفه ام بود....نمی تونم به زور ببوسمت که !
با خودم :
پس چطور اون دفعه به زور حتی از بوسه هم فراتر رفتی ؟!؟!
سرمو تکون دادم تا این افکار بی خود ازم دور بشه!
با صدای مامانم به خودم اومدم:
_ آوا جان اگه کارتون تموم شده بیاید تو سالن......باید کیکو ببرید.
_ چشم الان میایم.
و با بهواد از اتاق عقد بیرون اومدیم....فیلمبردار جلوتر از ما حرکت می کرد تا از ورودمون فیلم بگیره.
با ورودمون به سالن دوباره اون کارای مسخره و کلیشه ای شروع شد .....دست زدنو جیغ زدنو کلی چیزای دیگه...
چیزی که بیشتر از همه رو اعصابم بود کشیدن دنباله ی لباسم توسط دختر بچه ها بود....دلم میخواست کله شون رو بکنم!.....اون ننه های بی خیالشون تمرگیده بودن سرجاشون و بچه های نفهمشون داشتن لباس من بد بختو جر می دادن.
اه...ریدم تو هر چی عروسیه!
یک ساعتی گذشت و کیکو بریدیمو نوبت به پخش کردن کلیپ کوتاهی از منو بهواد بود.....چراغا رو خاموش کردن و کلیپ پخش شد...
دقیقا هفته پیش فیلمبرداری کرده بودیمش!.....با گروه فیلمبردار ها و آرایشگر من رفتیم تو باغی و شروع کردیم به بازی کردن کلیپ آشنایی....من و بهواد هم بعد از هر چند تا عکس تغییر دکوراسیون می دادیم...یعنی لباس و مدل مو و همه چیمون رو عوض می کردیم.
کلیپ قشنگی بود......هر چند که من ذوق دیدنشو نداشتم ولی نمی شد منکر بشم که کلیپ جالبی نبود....
توی کلیپ با هم می خندیدیم ....حرف می زدیم.....می رقصیدیم...والیبال بازی میکردیم.....کل کل می کردیم.....همه چی بود....همه چی!....حتی از اون چیزای +18 ..... روی همه ی این کارا آهنگ گذاشته بودن!
و قشنگ ترین سکانسش به نظر من آخرش بود که همدیگه رو از دور می دیدیم و من می پریدم بغل بهواد و اون منو غرق بوسه می کرد.
در حینی که کلیپ پخش می شد هیچکس حواسش به منو بهواد نبود....بهواد آروم زیر گوشم گفت:
_ فقط تخمه کم دارن!
من که اصلا تو باغ نبودم پرسیدم:
_ هان؟
_میگم فقط تخمه کم دارن...نگاشون کن چجوری محو فیلم منو توئن!
پوزخند زدم:
_ آره.....اونقدر که از فیلممون خوششون اومده با خودمون حال نکردن.
دستشو گذاشت روی رون پام:
_منم این فیلمو دوست دارم.
_چرا؟
_ چون تو توش خوشحالی!
یه تای ابرومو دادم بالا:
_ یعنی خوشحالی من اینقدر واست مهمه؟_بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
پوفی کشیدم:
_داری خالی می بندی!
_تو می تونی اینجوری فکر کنی.
_فکر نمی کنم....مطمئنم!
_که چی؟
_که داری دروغ میگی!....
_چرا اینقدر منفی فکر می کنی؟
_جوابش کاملا مشخصه!...چون تو خودت باعث از بین بردن خوشحالی من شدی!...اونوقت میگی خوش حالی من واست مهمه؟....
با خونسردی گفت:
_بهت ثابت می کنم!
_ اگه تونستی بکن!
_ می کنم!....
_منتظرم....!!!
و بعد یک دفعه چراغای سالن روشن شد.....اه لعنتی فیلم تموم شد.....دلم میخواست دوباره اون صحنه ی بغل کردن خودمو بهوادو ببینم!...حیـــــــــــــف!!
پوفی کشیدم:
_داری خالی می بندی!
_تو می تونی اینجوری فکر کنی.
_فکر نمی کنم....مطمئنم!
_که چی؟
_که داری دروغ میگی!....
_چرا اینقدر منفی فکر می کنی؟
_جوابش کاملا مشخصه!...چون تو خودت باعث از بین بردن خوشحالی من شدی!...اونوقت میگی خوش حالی من واست مهمه؟....
با خونسردی گفت:
_بهت ثابت می کنم!
_ اگه تونستی بکن!
_ می کنم!....
_منتظرم....!!!
و بعد یک دفعه چراغای سالن روشن شد.....اه لعنتی فیلم تموم شد.....دلم میخواست دوباره اون صحنه ی بغل کردن خودمو بهوادو ببینم!...حیـــــــــــــف!!
ردیف و قافیه نمی خواهد، بوی آغوش تو هر دیوانه ای را شاعر می کند.
دیگه تا آخر شب اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه منو بهواد با هم تانگو رقصیدیمو خیلی عادی نشستیم!....نه چیزی تو نگاه اون بود....و نه جیزی تو نگاه من!....
اما درست بعد از تموم شدن رقص تانگو....هیوا و بهناز منو بهوادو بلند کردن و یه آهنگ دیگه گذاشتنو ما دوباره اسیر دست خواهرامون شدیم!....
از تو می خونم
تا ته جونم
تا نفس دارم
تورو دوست دارم
منو بهواد تنها می رقصیدیم....تو بغل هم نبودیم....ولی به هم نزدیک می شدیم.
با تو قلب من
بال و پر داره
خدا این حسو همینجوری نگه داره
با تو میخوام برسم
به آرزوهام اگه دنیا بزاره
وای اگه دنیا بزاره
بهواد دستشو به طرفم دراز کرد.....دستشو گرفتمو رفتم تو بغلش....خیلی سعی کردم نسبت به بوی تنش بی تفاوت باشم اما نشد...غرق بوی تنش شدم.بدون اینکه خودم بخوام
وای به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه وای
به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه
(سامی بیگی_آهنگ تو)
دیگه تحمل نداشتم...خودمو از بغلش کشیدم بیرون و اومدیم نشستیم!....
.................................................. .................................................. .......................................
اما درست بعد از تموم شدن رقص تانگو....هیوا و بهناز منو بهوادو بلند کردن و یه آهنگ دیگه گذاشتنو ما دوباره اسیر دست خواهرامون شدیم!....
از تو می خونم
تا ته جونم
تا نفس دارم
تورو دوست دارم
منو بهواد تنها می رقصیدیم....تو بغل هم نبودیم....ولی به هم نزدیک می شدیم.
با تو قلب من
بال و پر داره
خدا این حسو همینجوری نگه داره
با تو میخوام برسم
به آرزوهام اگه دنیا بزاره
وای اگه دنیا بزاره
بهواد دستشو به طرفم دراز کرد.....دستشو گرفتمو رفتم تو بغلش....خیلی سعی کردم نسبت به بوی تنش بی تفاوت باشم اما نشد...غرق بوی تنش شدم.بدون اینکه خودم بخوام
وای به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه وای
به حال دنیا
اگر که راضی باشه
یه لحظه زندگی من
بدون تو تباه شه
می رم به جنگ هر چی
که سد راهمون شه
می گذرم از خودم تا
هر چی میخوای همون شه
(سامی بیگی_آهنگ تو)
دیگه تحمل نداشتم...خودمو از بغلش کشیدم بیرون و اومدیم نشستیم!....
.................................................. .................................................. .......................................
پست جدید:
فصل33
دم در ورودی تالار وایستاده بودمو با همه خانوما خداحافظی می کردم!...بهواد هم پایین تو قسمت مردونه بود و از اونا خداحافظی می کرد...بعدش سریع آماده شدمو منتظر بهواد موندم تا بیاد دنبالمو با هم بریم پایین....چون دوباره اون قسمت مهیج دنبال عروس رفتن با ماشینا شروع شده بود.....هر چی بود بهتر از قسمتای دیگه ی عروسی بود.....
خلاصه سوار ماشین شدیمو بوق بوق کردن ماشینا شروع شد!....بهواد هم موزیک ملایمی گذاشته بود و سکوت بینمون برقرار بود....
بهواد :
_ می خوای بپیچونمشون؟
با کلافگی:
_ اگه می تونی!
پاشو گذاشت رو گاز:
_پس بشین که بریم تو پیچ!
در خونه رو باز کرد و به در تکیه داد:
_برو تو !
با ترس بهش نگاه کردم.....نمی خواستم وارد خونه ای بشم که بهواد بهم تجاوز کرده بود!
کلافه پوفی کشید و بدون اصرار به من رفت تو و درو باز گذاشت.
باید خودمو قانع می کردم....آره نباید جا می زدم.....تا ابد که نمی تونم از این خونه فرار کنم!....
آروم آروم وارد شدم.
بهواد تو هال نبود.....احتمال می دادم که تو اتاقش باشه.
درو از پشت بستم....کفشامو در آوردم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم تارا سریع جواب دادم:
_بله تارا؟
تارا با جیغ:
_زهر مار و تارا!....اینقدر هول بودی؟!
با بی حوصلگی گفتم:
_ جیغ جیغ نکن بفهمم چی می گی!...
کمی از جیغش کم کرد:
_ میگم اینقدر هول بودی که ما رو دور زدین!؟.....خب عزیز من تو که 22 سال صبر کردی....این 1 ساعت هم روش....باور کن نصفه شبتون هم می دیدی عروس خانوم!
فهمیدم قصد اذیت کردن داره.
_ آره هول بودم!....ترسیدم ی وقت بهوادو از چنگم در بیارن!....الانم منو بهواد جونــــــــــــم با هم کار داریم تارا خانوم!....کاری نداری مزاحم نشو.
خنده ای کرد:
_ اوهو...واسه من آدم شده!....فقط صبح اول وقت دم خونتونما!
با فریاد گفتم:
_ چی؟!....بیای در خونه؟....تارا به خدا قسم صبح اینجا ببینمت قلم پاتو می شکنم!...شیر فهم شد؟
_ ووووی!....ترسیدم!....
و بعد به مسخره گقت:
_ مزاحم شب رویایی اتون نمیشم پرنسس!....خداحافظ
گوشی رو محکم پرت کردم رو زمین و باتریش از جا در اومد.
بهواد شتابان از اتاقش اومد بیرون:
_صدای چی بود؟!
جوابی ندادمو خودش نگاهش افتاد به دل و روده ی گوشیم که رو زمین بود.
واسه چند ثانیه سر جام وایسادمو بعد انگاری که یهو کاسه ی صبرم لبریز شده باشه زدم زیر گریه و به سرعت وارد اون یکی اتاق شدم.
رو تخت دونفره ای که دفعه ی پیش با بهواد تو بغل هم بودیم نشستم.....بلند بلند گریه می کردمو به اون تخت لعنتی مشت می کوبیدم!...داد می زدم:
_همش تقصیر توئه!...آره تو مقصری لعنتی!......
بهواد در اتاقو زد:
_ آوا...درو باز کن.
هم چنان گریه می کردم.
_ آوا....آوا عزیزم درو باز کن!.....می خوام باهات صحبت کنم!
بازم فقط جوابشو با گریه دادم!
_ فقط چند لحظه!....ازت خواهش می کنم آوا خانومی.
در حین گریه گفتم:
_ در که قفل نیست...بیا تو !
درو باز کردو اومد داخل...ولی من دستامو رو صورتم گذاشتمو به گریه ام ادامه دادم!
بی هوا گفت:
_ ببین آوا...می دونم این خونه ناراحتت می کنه!.....می دونم این اتاق...این تخت...این محیط دیوونت می کنه!....ولی...ولی تو قراره یکسال با مـــــــــن ....تو همین خونه زندگی کنی!....پس اینجوری خودتو از بین می بری!.....
مکث کرد...من هنوز گریه می کردم!
_دستتو از جلو چشمات بردار...
هیچ حرکتی نکردم!
_خواهش می کنم!
بازم ثابت موندم.
_ به خاطر من!...
دستامو از جلو چشمام برداشتم!...
با صدایی که ته مایه خنده داشت:
_ تو چشمام نگاه کن!.....این آخرین خواهشمه!
بی هیچ حرفی برگشتمو تو چشماش زل زدم....
از تو جیبش یه جعبه ی مخملی درآورد و گرفت جلوم:
_بیا...بازش کن!
با شک به جعبه نگاه کردم
_نترس توش بمب نیست!
درشو باز کردم....یه دستبند نقره ای رنگ بود!...زیرشو بخون!
سریع دستبندو پشت و رو کردمو سعی کردم نوشته ی زیرشو بخونم.
با صدایی که از ته چاه می اومد خوندمش:
_ اگه عاشقت نبودم....
اومدم ادامه بدم که خودش تو چشمام خیره شد و گفت:
_اگه عاشقت نبودم،پا نمی داد این ترانه!....بی خیال بد بیاری زنده باد این عاشقانه!
قلب لعنتیم دوباره شروع کرد به زدن!.....تو دلم گفتم یه دقیقه بتمرگ سر جات تا ببینم صاحبت چی گفت!
خودم از حرفم موندم!.....بهواد صاحب قلب من بود؟!
یهو از هپروت بیرون اومدم:
_ بده دستبندتو ببندم دور دستت !
بی هیچ حرفی دستمو به سمتش دراز کردم اونم در عرض سه سوت بستش!...
دستاشو زد به هم و گفت:
_ خب حالا بخند دیگه!.....جَو زیادی عاشقانه شد!....
خنده ام گرفته بود ولی کنترلش کردم!....
_نمی خندی؟!...میخوای قلقلکت بدم؟....
فقط نگاهش کردم!....یهو اومد سمتمو قلقلکم داد...ولی من قلقلکی نبودم!.....به خاطر همین هیچ تکونی نخوردم!....دست از پا درازتر برگشت سرجاشو گفت:
_ای بابا....قلقلکی هم که نیستی!....
و بعد صورتشو گرفت جلوم و چشماشو چپ کرد و زبونشو داد بیرون....از دیدن همچین چهره ای از ته دل خنده ام گرفتو نتونستم جلو خندمو بگیرم!
خودشم خندید:
_ دیدی خندیدی؟....
زیر لب گفتم:
_ شیرین عقل!
از جاش بلند شد...رفت سمت در....
_خب من خیلی خسته ام...میرم یه دوش بگیرم بعدش میخوابم.تو هم تا وقتی من از دستشویی اومدم بیرون تصمیمتو بگیر که من کجا بخوابم!...رو تخت پیش تو؟..یا تو اون یکی اتاق، تنهایی؟
بی درنگ گفتم:
_تو اون یکی اتاق .....تنهایی!
با تعجب بهم نگاه کرد....
_باشه هانی!...چرا می زنی؟
و بعد روشو کرد سمت در و قصد رفتن کرد....ولی هنوز یه قدمم برنداشته بود که دوباره برگشت....تو نگاهش خنده و شیطنت موج می زد:
_میگم آوا....اگه سختته میخوای من زیپ لباستو واست باز کنم!؟
سریع جعبه ی خالی دستبند رو به سمتش پرت کردم...اونم خندید و سریع از در رفت بیرون! و درو بست!
با خودم گفتم:
_ پسره ی خل و چل!
همون موقع دوباره درو باز کرد چشمکی زد و گفت:
_شب بخیر !....
آهسته شب بخیری گفتمو بهواد رفت بیرون!
نفس راحتی کشیدم....می خواستم لباسم در بیارم!.....هه شنیده بودم که اگر شب عروسی لباس عروسو داماد از تنش دربیاره شگون داره!.....
خودم خودمو دعوا کردم:
_اه !...لال شو دیگه!....چرا واسه خودت فکر و خیالای الکی می کنی!.....این حرفا رو زنای قدیمی از سر بیکاری می زدن!.....تو که دیگه تحصیل کرده ای!....
با گفتن تحصیل یاد موسسه افتادم!.....فردا باید می رفتم موسسه !....بازم تدریس داشتم!
خیلی خسته بودم...دلم میخواست برم دوش بگیرم.....ولی اون قدر خوابم میومد که نمی تونستم تا اومدن بهواد از حمام صبر کنم....به خاطر همبن فقط سنجاق های موهامو باز کردمو آرایشمو با شیر پاک کن پاک کردم!.....والا به خدا!...فردا صبحو که از آدم نگرفتن.....فردا میرم حمام....
نمی دونستم وسایلمو تو کدوم کشو ها چیدن...آخه خودم اصلا حس و حال چیدن لباسامو نداشتمو هیوا و مامی واسم زحمتشو کشیده بودن.....چند تا از کمدامو باز کردم تا آخر جای لباسامو فهمیدم....یه بلوز شلوار آستین بلند تو خونه ای رو برای بار اول از جعبه اش باز کردمو پوشیدم.از رنگش زیاد خوشم نمی اومد!....گل بهی رنگ بود....ولی خب مجبوری تنم کردم .
دنبال گوشیم گشتم که یادم افتاد له و لوردش کردمو انداختم تو هال!....با احتیاط در اتاقو باز کردم.....صدای شیر آب قطع شده بود.....فهمیدم که بهواد از حمام بیرون اومده....ولی تو اتاقش بود.رفتم دم یخچال و یک لیوان آب خوردم...
بعدش رفتم سراغ گوشیمو از اون وسط جمعش کردم...تا روشنش کردم اس ام اس اومد ازطرف بهناز:
_ اگه به چیزی نیاز داشتی خبرم کن....من تا صبح بیدارم!
آخه چقدر این دختر ماهه......با این اس ام اسش نشون داد که هم نگرانمه و هم نمی خواد مثل تارا تو کارم فوضولی کنه......
اگه ببینمش حتما یه بوسش می کنم.
با صدای بهواد جیغ خفیفی زدم....
_ آوا؟
_چته دیوونه؟....ترسیدم.
_والا من باید از تو بترسم....کله اتو اندازه دیگ کردی!
ناخوداگاه دستمو بردم سمت سرم....
لبخندی زد:
_ چیزی نیست بابا....موهاتو باز کردی هنوز سرت پف کرده!.....
_ می خواستم برم دوش بگیرم ولی خیلی خوابم می اومد....صبح حتما میرم....
نه خندید و نه اخم کرد....خیلی عادی:
_ دارم می خوابم...کاری باهام نداری؟
به نشونه ی منفی سر تکون دادم....
بی هیچ حرفی برگشت سمت اتاقش....
صداش کردم:
_بهواد؟
سرجاش وایساد و چرخید سمت من:
_ جانم؟
_شب بخیر.
لبخند ملیحی زد:
_شبتو هم بخیر !
دوباره اومدم تو اتاق بهواد...که دیگه قرار بود اتاق من باشه....
لحافو کشیدم بیرونو خزیدم زیرش......دستبندی که بهواد بهم داده بود و لمس کرذم.....یه ذره آرامش گرفتم....یه ذره از اون وحشت و ترس اولیه ام کمتر شد...ولی هنوز حس میکردم....هنوز خاطره ی این تخت لعنتی رو حس میکردم.......
پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................فصل35
بعد از آموزشگاه یک راست رفتم خونه ی مامی اینا و چند ساعتی پیششون موندم بعدشم با ماشینی که ازشون کادوگرفته بودم برگشتم خونه خودمون...یعنی خونه ی منو بهواد....تو راه کلی آهنگ گوش دادمو تو خیابونا ویراژ دادم....سعی کردم موضوع صبح و فرید فرجی و اتفاقاتی که بینمون افتادو فراموش کنم.نمیخواستم بهواد چیزی بفهمه!....کلید انداختمو درو باز کردم....بهواد خونه نبود.....چراغا رو روشن کردمو مانتو و شالمو پرت کردم رو مبل هال.
تصمیم گرفتم شام درست کنم.....در یخچالو باز کردم....انواع و اقسام مواد غذایی توش بود...زیاد اهل آشپزی نبودم ولی خب آشپزیم بد هم نبود.....ساده ترین غذایی که به ذهنم رسید لازانیا بود...
مواد لازمو برداشتمو شروع کردم به هنرنمایی کردن.....بعد از اینکه آماده شد گذاشتمش تو فر و رفتم تو اتاق خودم.....لپ تاپمو روشن کردمو یه ذره تو سایتی که عضو بودم چرخ زدم.....درخواست دوستی واسم اومد از طرف: جنتل من!
از اسم کاربریش معلوم بود که پسره!...درخواستشو تایید کردم.....چند دقیقه بعد ازم خواست که بیو بدم....منم تایپ کردم:
_ سارینا هستم،21 و خرده ای، تهران و شما؟
اسم کاربریم دختر رویایی بود......ولی اسممو به همه گفته بودم سارینا.....نه اینکه از اسم سارینا خوشم بیادا....نه.....همینجوری الکی!....مدت کمی که گذشت جواب داد:
_ منم حسام هستم،26 ساله،تهران.....خوشوقتم سارینا جون!
تایپ کردم:
_منم خوشوقتم آقا حسام.....دانشجویی؟....
جواب داد:
_ دانشجوی دکترای مکانیک هستم!.تو چی؟...
_من درسم تموم شده!....
_ چه زود!....کجای تهران هستین؟
_ سعادت آباد...شما چی؟...
_میشه اینقدر رسمی حرف نزنی؟...شما نگو!...بگو تو!......راستی چه جالب.منم سعادت آبادم.کجاشی؟
_ میخوای پلاک خونمونو هم بدم؟....
_آهان.....ببخش...حواسم نبود!..خب یه ذره از خودت بگو سارینا.
_چی بگم؟...
_بگو چ شکلی هستی؟....
دقیقا برعکس جواب دادم:
_ قذم بلنده،سبزه هستم،چشم و ابروی مشکی،موهای بلند مشکی!
_چه قیافه بانمکی!....منم گندمی ام...چشمو ابروی مشکی!....قدمم بلنده!...یعنی حدودا 188....
یهو یاد بهواد خودم افتادم.....چهره اش شبیه اون به نظرم اومد.....
_بازم خوشوقتم....من باید برم....فعلا!
_خداحافظ سارینا جان!
ساعت 8 شب بود که زنگ در به صدا اومد.....بهواد بود....ولی مگه کلید نداشت؟...درو باز کردمو رفتم تو اتاقم...همون بلوز شلوار راحتی آستین بلند دیشبمو پوشیدم...موهامو هم خیلی ساده با کش بستم.آرایش هم بی آرایش!...راستش هنوز به بهواد اعتماد نداشتم.
تقه ای به در خورد:
_آوا؟....خوابیدی؟
درو باز کردم:
_سلام.
_سلام خوبی؟...خواب بودی؟...
لبخند زدم:
_نه بابا.الان چه وقت خوابه؟...
و بی تفاوت از کنارش رد شدمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم.دنبالم اومد:
_ یه بوهای خوبی میاد!...کار توئه؟
برگشتمو فقط بهش لبخند زدم.لازانیا رو از تو فر بداشتم....
_میخوای کمکت کنم؟
_نه برو بشین.....خودم آماده می کنم.
_نه خب....بگو منم یه کاری کنم.
حالا تو این هیری ویری آقا واسه من کاری شدن!!!
_خیلی خب...تو لیوانا و بشقابا رو ببر.
زیر لب اوکی گفت و مشغول انجام دادن کارایی که بهش گفته بودم شد.
از توی یخچال ظرف سالاد کلم رو برداشتمو به سمت میز ناهار خوری بردم.
بهواد:
_میخوای سر میز آشپزخونه بخوریم؟
شونه ای بالا انداختم....
_آره اینطوری بهتره.
همه وسایلو بردیم رو میز آشپزخونه....جفتمون نشستیم سر سفره.....تازه یادم افتاد قاشق چنگال نیووردم...از جام بلند شدم
متعجب پرسید:
_کجا؟
_قاشق و چنگال یادم رفت.
بعد از اینکه قاشق چنگالو آوردم .....شروع کردیم به غذا خوردن.چند دقیقه تو سکوت گذشت.....بهواد تا حالا دست پخت منو نخورده بود.دوست داشتم نظرشو درباره لازانیام بدونم...همون موقع خودش با خوشرویی گفت:
_ آفرین...خیلی خوش مزه ست....رو نکرده بودی آشپزی بلدی!
_نوش جان
_حالا جدی خودت درست کردی دیگه؟!....از رستوران مستوران که نگرفتی؟
تو دلم گفتم چشمای کور شده ات ندید که من لازانیا رو از تو فر درآوردم؟!
_نه بابا...رستوران چیه؟!
خندید و خیلی شیطون تو چشمام نگاه کرد....سرمو انداختم زیر....بقیه غذا رو تو سکوت خوردیم....بعدش بهواد تشکری کرد و بدون کمک کردن به من رفت جلوی تلویزیون...منم تنهایی میزو جمع کردم. از اشپزخانه با صدایی که تقریبا شبیه فریاد بود گفتم:
_واسه فردا ناهارت لازانیا بدم ببری؟
_هیس بابا...آرومتر چرا داد می زنی؟
صدامو آوردم پایین تر:
_فکر کردم نمی شنوی خب!
_آره اگه هست می برم.
واسش یه برش لازانیا تو ظرف در دار پلاستیکی گذاشتم...و بهش یادآوری کردم که صبح یادش باشه از توی یخچال برداره...
بعد از اینکه ظرفا رو شستم دو تا لیوان چایی ریختمو رفتم تو هال.....رو مبل تکی کنار بهواد نشستم....نزدیکی بیش از حد بهش جایز نبود.
تلویزیون داشت یه فیلم ترسناک نشون می داد.....دوست داشتم ببینم که زد یک کانال دیگه...با اعتراض گفتم:
_ اِ ؟ چرا عوضش کردی؟
خیلی ریلکس گفت:
_ واسه بچه ها خوب نیست.....شب خواب بد می بینی!
_شوخی ندارم بهواد....داشتم می دیدم....بزن اون کانال!
_نچ...نمیشه!...
با حرص از جام بلند شدمو با صدای آرومی گفتم به جهنـــــــــــم!
و رفتم تو اتاقمو درو بستم!...
پسره ی از خود راضی پررو......اصلا بهش خوبی نیومده....حیف من که زن تو شدم!....اصلا کوفتت بشه اون لازانیایی که من واست درست کردم!...ایــــــــــش!
گوشی رو برداشتمو به تارا زنگ زدم....یه خرده باهم فک زدیم و در آخر هم تارا خبر حامله بودنشو بهم داد.
بعدش از توی سایت یه رمان عاشقانه دانلود کردمو خودمو سرگرم خودندش کردم.....
ساعت 5 صبح بود....هنوز بیدار بودم و داشتم رمان میخوندم.....صفحه آخرشم تموم شد!....اه چه رمان مسخره ای.مرده شور اون نویسنده شو ببرن...این جور آدما از روی چه هدفی رمان می نویسن من موندم!
لپ تاپو خاموش کردم.....دندونامو مسواک زدم....میخواستم برگردم تو اتاقم که صدایی به زبان عربی شنیدم...در اتاق بهوادو باز کردم.....بهواد داشت نماز می خوند....چند بار پلک زدم تا اگه خوابم از خواب بپرم...اما نه....رویا نبود.واقعیت داشت.بهواد داشت نماز می خوند.چیزی که من هرگز فکرشو نمی کردم..اومدم سریع فرار کنم که گفت:
_ تو هنوز بیداری؟
سر جام میخکوب شدم ولی برنگشتم.....
_ آوا؟
برگشتم سمتش:
_چیزه....من...من داشتم می خوابیدم الان....
_باشه شبت بخیر...
از اتاقش زدم بیرون.....رفتم تو اتاق خودم...دوباره دروقفل کردم.....دوباره رفتم تو تخت....دوباره چراغا رو خاموش کردم اما خواب لعنتی از سرم پرید که پرید....همش تو فکر بهواد بودم...این که نماز میخوند....اونم با صدای بلند و با لحن عربی.
یه حسی بهم گفت: نکنه داره خامت میکنه آوا....میخواد خودشو خوب جلوه کنه....میخواد تو فکر کنی عابد و زاهده.....آخه کدوم آدم نمارخونی مشروب میخوره..؟..
خودم جواب اون حسو دادم:
اون فقط یکبار مشروب خورد....ولی دیگه لب نزد....آره اون راستی راستی اهل نمازه!.....بالاخره خانوادش مذهبی ان....پس طبیعیه که خودشم معتقد باشه.
.................................................. .................................................. ........................................بعد از آموزشگاه یک راست رفتم خونه ی مامی اینا و چند ساعتی پیششون موندم بعدشم با ماشینی که ازشون کادوگرفته بودم برگشتم خونه خودمون...یعنی خونه ی منو بهواد....تو راه کلی آهنگ گوش دادمو تو خیابونا ویراژ دادم....سعی کردم موضوع صبح و فرید فرجی و اتفاقاتی که بینمون افتادو فراموش کنم.نمیخواستم بهواد چیزی بفهمه!....کلید انداختمو درو باز کردم....بهواد خونه نبود.....چراغا رو روشن کردمو مانتو و شالمو پرت کردم رو مبل هال.
تصمیم گرفتم شام درست کنم.....در یخچالو باز کردم....انواع و اقسام مواد غذایی توش بود...زیاد اهل آشپزی نبودم ولی خب آشپزیم بد هم نبود.....ساده ترین غذایی که به ذهنم رسید لازانیا بود...
مواد لازمو برداشتمو شروع کردم به هنرنمایی کردن.....بعد از اینکه آماده شد گذاشتمش تو فر و رفتم تو اتاق خودم.....لپ تاپمو روشن کردمو یه ذره تو سایتی که عضو بودم چرخ زدم.....درخواست دوستی واسم اومد از طرف: جنتل من!
از اسم کاربریش معلوم بود که پسره!...درخواستشو تایید کردم.....چند دقیقه بعد ازم خواست که بیو بدم....منم تایپ کردم:
_ سارینا هستم،21 و خرده ای، تهران و شما؟
اسم کاربریم دختر رویایی بود......ولی اسممو به همه گفته بودم سارینا.....نه اینکه از اسم سارینا خوشم بیادا....نه.....همینجوری الکی!....مدت کمی که گذشت جواب داد:
_ منم حسام هستم،26 ساله،تهران.....خوشوقتم سارینا جون!
تایپ کردم:
_منم خوشوقتم آقا حسام.....دانشجویی؟....
جواب داد:
_ دانشجوی دکترای مکانیک هستم!.تو چی؟...
_من درسم تموم شده!....
_ چه زود!....کجای تهران هستین؟
_ سعادت آباد...شما چی؟...
_میشه اینقدر رسمی حرف نزنی؟...شما نگو!...بگو تو!......راستی چه جالب.منم سعادت آبادم.کجاشی؟
_ میخوای پلاک خونمونو هم بدم؟....
_آهان.....ببخش...حواسم نبود!..خب یه ذره از خودت بگو سارینا.
_چی بگم؟...
_بگو چ شکلی هستی؟....
دقیقا برعکس جواب دادم:
_ قذم بلنده،سبزه هستم،چشم و ابروی مشکی،موهای بلند مشکی!
_چه قیافه بانمکی!....منم گندمی ام...چشمو ابروی مشکی!....قدمم بلنده!...یعنی حدودا 188....
یهو یاد بهواد خودم افتادم.....چهره اش شبیه اون به نظرم اومد.....
_بازم خوشوقتم....من باید برم....فعلا!
_خداحافظ سارینا جان!
ساعت 8 شب بود که زنگ در به صدا اومد.....بهواد بود....ولی مگه کلید نداشت؟...درو باز کردمو رفتم تو اتاقم...همون بلوز شلوار راحتی آستین بلند دیشبمو پوشیدم...موهامو هم خیلی ساده با کش بستم.آرایش هم بی آرایش!...راستش هنوز به بهواد اعتماد نداشتم.
تقه ای به در خورد:
_آوا؟....خوابیدی؟
درو باز کردم:
_سلام.
_سلام خوبی؟...خواب بودی؟...
لبخند زدم:
_نه بابا.الان چه وقت خوابه؟...
و بی تفاوت از کنارش رد شدمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم.دنبالم اومد:
_ یه بوهای خوبی میاد!...کار توئه؟
برگشتمو فقط بهش لبخند زدم.لازانیا رو از تو فر بداشتم....
_میخوای کمکت کنم؟
_نه برو بشین.....خودم آماده می کنم.
_نه خب....بگو منم یه کاری کنم.
حالا تو این هیری ویری آقا واسه من کاری شدن!!!
_خیلی خب...تو لیوانا و بشقابا رو ببر.
زیر لب اوکی گفت و مشغول انجام دادن کارایی که بهش گفته بودم شد.
از توی یخچال ظرف سالاد کلم رو برداشتمو به سمت میز ناهار خوری بردم.
بهواد:
_میخوای سر میز آشپزخونه بخوریم؟
شونه ای بالا انداختم....
_آره اینطوری بهتره.
همه وسایلو بردیم رو میز آشپزخونه....جفتمون نشستیم سر سفره.....تازه یادم افتاد قاشق چنگال نیووردم...از جام بلند شدم
متعجب پرسید:
_کجا؟
_قاشق و چنگال یادم رفت.
بعد از اینکه قاشق چنگالو آوردم .....شروع کردیم به غذا خوردن.چند دقیقه تو سکوت گذشت.....بهواد تا حالا دست پخت منو نخورده بود.دوست داشتم نظرشو درباره لازانیام بدونم...همون موقع خودش با خوشرویی گفت:
_ آفرین...خیلی خوش مزه ست....رو نکرده بودی آشپزی بلدی!
_نوش جان
_حالا جدی خودت درست کردی دیگه؟!....از رستوران مستوران که نگرفتی؟
تو دلم گفتم چشمای کور شده ات ندید که من لازانیا رو از تو فر درآوردم؟!
_نه بابا...رستوران چیه؟!
خندید و خیلی شیطون تو چشمام نگاه کرد....سرمو انداختم زیر....بقیه غذا رو تو سکوت خوردیم....بعدش بهواد تشکری کرد و بدون کمک کردن به من رفت جلوی تلویزیون...منم تنهایی میزو جمع کردم. از اشپزخانه با صدایی که تقریبا شبیه فریاد بود گفتم:
_واسه فردا ناهارت لازانیا بدم ببری؟
_هیس بابا...آرومتر چرا داد می زنی؟
صدامو آوردم پایین تر:
_فکر کردم نمی شنوی خب!
_آره اگه هست می برم.
واسش یه برش لازانیا تو ظرف در دار پلاستیکی گذاشتم...و بهش یادآوری کردم که صبح یادش باشه از توی یخچال برداره...
بعد از اینکه ظرفا رو شستم دو تا لیوان چایی ریختمو رفتم تو هال.....رو مبل تکی کنار بهواد نشستم....نزدیکی بیش از حد بهش جایز نبود.
تلویزیون داشت یه فیلم ترسناک نشون می داد.....دوست داشتم ببینم که زد یک کانال دیگه...با اعتراض گفتم:
_ اِ ؟ چرا عوضش کردی؟
خیلی ریلکس گفت:
_ واسه بچه ها خوب نیست.....شب خواب بد می بینی!
_شوخی ندارم بهواد....داشتم می دیدم....بزن اون کانال!
_نچ...نمیشه!...
با حرص از جام بلند شدمو با صدای آرومی گفتم به جهنـــــــــــم!
و رفتم تو اتاقمو درو بستم!...
پسره ی از خود راضی پررو......اصلا بهش خوبی نیومده....حیف من که زن تو شدم!....اصلا کوفتت بشه اون لازانیایی که من واست درست کردم!...ایــــــــــش!
گوشی رو برداشتمو به تارا زنگ زدم....یه خرده باهم فک زدیم و در آخر هم تارا خبر حامله بودنشو بهم داد.
بعدش از توی سایت یه رمان عاشقانه دانلود کردمو خودمو سرگرم خودندش کردم.....
ساعت 5 صبح بود....هنوز بیدار بودم و داشتم رمان میخوندم.....صفحه آخرشم تموم شد!....اه چه رمان مسخره ای.مرده شور اون نویسنده شو ببرن...این جور آدما از روی چه هدفی رمان می نویسن من موندم!
لپ تاپو خاموش کردم.....دندونامو مسواک زدم....میخواستم برگردم تو اتاقم که صدایی به زبان عربی شنیدم...در اتاق بهوادو باز کردم.....بهواد داشت نماز می خوند....چند بار پلک زدم تا اگه خوابم از خواب بپرم...اما نه....رویا نبود.واقعیت داشت.بهواد داشت نماز می خوند.چیزی که من هرگز فکرشو نمی کردم..اومدم سریع فرار کنم که گفت:
_ تو هنوز بیداری؟
سر جام میخکوب شدم ولی برنگشتم.....
_ آوا؟
برگشتم سمتش:
_چیزه....من...من داشتم می خوابیدم الان....
_باشه شبت بخیر...
از اتاقش زدم بیرون.....رفتم تو اتاق خودم...دوباره دروقفل کردم.....دوباره رفتم تو تخت....دوباره چراغا رو خاموش کردم اما خواب لعنتی از سرم پرید که پرید....همش تو فکر بهواد بودم...این که نماز میخوند....اونم با صدای بلند و با لحن عربی.
یه حسی بهم گفت: نکنه داره خامت میکنه آوا....میخواد خودشو خوب جلوه کنه....میخواد تو فکر کنی عابد و زاهده.....آخه کدوم آدم نمارخونی مشروب میخوره..؟..
خودم جواب اون حسو دادم:
اون فقط یکبار مشروب خورد....ولی دیگه لب نزد....آره اون راستی راستی اهل نمازه!.....بالاخره خانوادش مذهبی ان....پس طبیعیه که خودشم معتقد باشه.
پست جدید:
بهواد در حالیکه با صدای بلند می پرسید:
_ چی گفتی ایمان؟....الو ایمان؟....چی؟....خب الان صدات میاد....یه دور دیگه بگو.....مسافرت؟.....الو؟....پرسی دم مسافرت؟....اه نکبت برو یه جا که آنتن بده!.....
با حرص پتو رو از روم کشیدم کنار....در حالیکه چشمامو بسته نگه داشته بودم که خواب از سرم نپره رفتم تو هال و با عصبانیت گفتم:
_ مریضی تو کله ی سحر داد می زنی؟....نمی گی یه بدبختی مثل من خوابه؟....
مثل که تلفنو قطع کرده بود....چون بهم نزدیک شد:
_ ببخشید که ساعت 10 صبحه!
_10 صبحه که 10 صبحه!....من تازه ساعت 5 صبح خوابیدم!
خندید:
_حالا چرا چشماتو بستی؟
با جدیت گفتم:
_چون خواب از سرم می پره!
و بی هیچ حرفی برگشتم تو رختخوابم!.....هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای بهواد اوج گرفت:
_ خب الان انتن میده....دوباره بگو....نفهمیدم چی گفتی!....
_..............
_مسافرت؟....با کی؟
_.............
_ نمی دونم باید نظر آوا رو هم بپرسم.....حالا کِی هست؟
_............
_گفتم که نمی دونم!...باید ببینم آوا چی میگه.
_.............
_هه...ماه عسل؟...هر کی ندونه تو که می دونی منو آوا واسه چی ازدواج کردیم.
_..............
_بگذریم.....به شیدا هم سلام برسون....
_...........
_باشه تا شب خبرت می کنم.
با شنیدن حرفا حس فوضولیم گل کرد....خوابو بیخیال شدم و پریدم بیرون.....اصلا به روی خودم نیووردم که حرفاشو شنیدم.....بی هیچ حرفی رفتم دستشویی و برگشتم تو آشپز خونه تا یه لیوان شیر به عنوان صبحانه بخورم.....صدام زد:
_آوا؟....
_هان؟
_ایمان بود زنگ زد.
_خب؟
_ گفت که قراره آخر هفته با بچه ها برن شمال....از ما خواست که باهاشون بریم....
خیلی عادی بودم:
_کیا هستن؟
_همه دیگه....مثل که به تارا هم گفتن!....
با تعجب:
_تارا؟....اون دیگه چرا؟....
_چه می دونم......
_اون که نمی تونه بیاد.
_چرا؟
_یادم رفت بهت بگم.....تارا حامله ست.
خندید:
_ راست میگی؟...مبارک باشه.فکر کنم ناخواسته بوده نه؟
با چشم غره بهش نگاه کردم که خودشو جمع کرد.
_حالا بریم یا نه؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ دلت خوشه ها....منو تو همدیگرو به زور تو خونه تحمل میکنیم....حالا پاشیم چند روزم بریم مسافرت؟...._باشه اگه تو نمی خوای نمی ریم.
به ساعتش نگاه کرد:
_اوه...من دیرم شد.....فعلا خداحافظ....
و رفـــــــــــت!.
نفس عمیقی کشیدمو خودمو انداختم رو مبل و مشغول خوردن شیرم شدم...تلفن خونه زنگ زدم...حدس زدم که مامی باشه....ولی حدسم اشتباه از آب دراومد.....بهناز بود.با مهربونی جواب دادم:
_ سلام خواهر شوهر گرامی!
_سلام عروس خانوم....چطوری؟
_ممنون...بدنیستم....دلم برات تنگ شده حسابی.
_خالی نبند!
_باور کن بهناز.
_شوهر کردی رفتی دیگه ما مجردا رو یادت نمیاد....بابا به خدا ما هم دل داریم
خندیدم:
_این چه حرفیه؟.....دل مجردا پاک تره!
با این حرفم خندید از ته دل:
_چرا پاک تره؟...چون حسرت شوهر به دلشونه؟!
منم خندیدم:
_ آره دیگه!....
سعی کرد خنده اشو کنترل کنه:
_از دست تو آوا....اینقدر خندیدم که یادم رفت چی میخواستم بهت بگم.بزار یه ذره فکر کنم....
بعد یهو داد زد:
_آهان...زنگ زدم ببینم میای شمال دیگه؟.
تو ذهنم گفتم شمال؟شمال؟.....مگه قرار بود بریم شمال؟....یاد ایمانو پشنهاد صبحش افتادم و گفتم:
_ مگه تو هم هستی؟...
_بله که هستم....بهنام هم هست!....
_جدی میگی؟...مگه شما دوستای بهوادو می شناسین؟
_آره خب...یه بار هم چند سال پیش با دوستاش رفتیم کیش.
با تعجب ابرومو انداختم بالا:
_ که اینطور.
_حالا میای یا نه؟.
_نه.
با تعجب گفت:
_ نه؟....چرا؟
خیلی ریلکس پامو انداختم رو پام:
_چون دلیلی نمی بینم!....
_بی خیال آوا...آخه این دیگه چه بهونه ایه؟....بیا دور هم خوش می گذره....تازه بهواد یه دوست داره که از دستش روده بر میشی....
_منظورت سعیدِ؟
_ آره مگه تو می شناسیش؟
جای پاهامو عوض کردم:
_ دوست شوهرمه ها ! میخوای نشناسمش؟
خندید:
_ببین من هر چی میگم تو بحث شوهرو می کشی وسط.....دلت میخواد خواهر شوهرتو بسوزونی!
با شیطنت گفتم:
_عزیزم تو زیادی حساسی!
_دست شما درد نکنه دیگه....هر چی من هیچی نمی گم!....
جوابی ندادم....
خودش گفت:
_ بگذریم از این حرفا....تو و بهواد باید بیاین شمال....
_عمرا
_ بابا به خدا خوش می گذره...نیای از کفت رفته ها....
_بزار از کفم بره.
جدی شد:
_ خیلی خب.حالا که اینطوره منو بهنامم نمی ریم.
چشمام انداره 25 تومنی گرد شد:
_یعنی چی که منو بهنامم نمی ریم؟....شما چه ربطی به ما دارید..؟
ای بابا...خدا آدمو گیر آدم زبون نفهم نندازه....خب پاشو با داداشت برو دیگه خبر مرگت به منو بهواد چیکار داری؟.....
_ من خواهر بهوادم....بهنامم داداششه!
با گیجی پرسیدم:
_خب؟
_خب به جمالت!....منو بهنام بدون تو و بهواد هیچ گورستونی نمیریم!.
کلافه شده بودم...موهامو از جلو صورتم زدم پشت گوشم:
_داری اذیتم می کنی بهناز.....خب شما برید
_نچ...
ای نچ و زهر مار....ای نچ و مرض!...ای نچ و درد
_ باشه....یک هیچ به نفع تو!....بزار با بهواد صحبت کنم بهت خبر میدم....
صدای شادش پیچید تو گوشم:
_عاشقتم آوایی!....خبرم کن ....
_حتما...
_مزاحمت نمی شم خداحافظ.
_بهوادو ببوس بای!
اه...حالا من با این گیر سه پیچی که بهناز داده چه غلطی کنم؟....پا شم با یه مشت دیوونه برم مسافرت؟...مگه مغز گاو خوردم؟..آخ ببخشید منظورم همون مغز خر بود...آخه منو بهواد چجوری جلو اونا نقش بازی کنیم؟...وای تازه فکر کنم باید شبا با بهواد تو یه اتاق هم بخوابم...ای خدا بی آبرو شدم رفت...ای خاک بر سر من!.....مامی کجایی که دخترتو میخوان به زور ببرن شمال؟....خدا بگم چیکارت کنه بهناز....ایشالله اون موهای پر پشتت کچل بشه.....دختره ی کنه ی مجرد!...اوهو از کی تا حالا مجردی شده فحش؟!....
خلاصه زنگ زدم به بهواد اونم از خدا خواسته قبول کرد که بریم ....بعدش سریع زنگیدم به بهنازو خبرو بهش دادم..اونم کلی قربون صدقه ام رفت و ذوق کرد.....به ساعتش نگاه کرد:
_اوه...من دیرم شد.....فعلا خداحافظ....
و رفـــــــــــت!.
نفس عمیقی کشیدمو خودمو انداختم رو مبل و مشغول خوردن شیرم شدم...تلفن خونه زنگ زدم...حدس زدم که مامی باشه....ولی حدسم اشتباه از آب دراومد.....بهناز بود.با مهربونی جواب دادم:
_ سلام خواهر شوهر گرامی!
_سلام عروس خانوم....چطوری؟
_ممنون...بدنیستم....دلم برات تنگ شده حسابی.
_خالی نبند!
_باور کن بهناز.
_شوهر کردی رفتی دیگه ما مجردا رو یادت نمیاد....بابا به خدا ما هم دل داریم
خندیدم:
_این چه حرفیه؟.....دل مجردا پاک تره!
با این حرفم خندید از ته دل:
_چرا پاک تره؟...چون حسرت شوهر به دلشونه؟!
منم خندیدم:
_ آره دیگه!....
سعی کرد خنده اشو کنترل کنه:
_از دست تو آوا....اینقدر خندیدم که یادم رفت چی میخواستم بهت بگم.بزار یه ذره فکر کنم....
بعد یهو داد زد:
_آهان...زنگ زدم ببینم میای شمال دیگه؟.
تو ذهنم گفتم شمال؟شمال؟.....مگه قرار بود بریم شمال؟....یاد ایمانو پشنهاد صبحش افتادم و گفتم:
_ مگه تو هم هستی؟...
_بله که هستم....بهنام هم هست!....
_جدی میگی؟...مگه شما دوستای بهوادو می شناسین؟
_آره خب...یه بار هم چند سال پیش با دوستاش رفتیم کیش.
با تعجب ابرومو انداختم بالا:
_ که اینطور.
_حالا میای یا نه؟.
_نه.
با تعجب گفت:
_ نه؟....چرا؟
خیلی ریلکس پامو انداختم رو پام:
_چون دلیلی نمی بینم!....
_بی خیال آوا...آخه این دیگه چه بهونه ایه؟....بیا دور هم خوش می گذره....تازه بهواد یه دوست داره که از دستش روده بر میشی....
_منظورت سعیدِ؟
_ آره مگه تو می شناسیش؟
جای پاهامو عوض کردم:
_ دوست شوهرمه ها ! میخوای نشناسمش؟
خندید:
_ببین من هر چی میگم تو بحث شوهرو می کشی وسط.....دلت میخواد خواهر شوهرتو بسوزونی!
با شیطنت گفتم:
_عزیزم تو زیادی حساسی!
_دست شما درد نکنه دیگه....هر چی من هیچی نمی گم!....
جوابی ندادم....
خودش گفت:
_ بگذریم از این حرفا....تو و بهواد باید بیاین شمال....
_عمرا
_ بابا به خدا خوش می گذره...نیای از کفت رفته ها....
_بزار از کفم بره.
جدی شد:
_ خیلی خب.حالا که اینطوره منو بهنامم نمی ریم.
چشمام انداره 25 تومنی گرد شد:
_یعنی چی که منو بهنامم نمی ریم؟....شما چه ربطی به ما دارید..؟
ای بابا...خدا آدمو گیر آدم زبون نفهم نندازه....خب پاشو با داداشت برو دیگه خبر مرگت به منو بهواد چیکار داری؟.....
_ من خواهر بهوادم....بهنامم داداششه!
با گیجی پرسیدم:
_خب؟
_خب به جمالت!....منو بهنام بدون تو و بهواد هیچ گورستونی نمیریم!.
کلافه شده بودم...موهامو از جلو صورتم زدم پشت گوشم:
_داری اذیتم می کنی بهناز.....خب شما برید
_نچ...
ای نچ و زهر مار....ای نچ و مرض!...ای نچ و درد
_ باشه....یک هیچ به نفع تو!....بزار با بهواد صحبت کنم بهت خبر میدم....
صدای شادش پیچید تو گوشم:
_عاشقتم آوایی!....خبرم کن ....
_حتما...
_مزاحمت نمی شم خداحافظ.
_بهوادو ببوس بای!
اه...حالا من با این گیر سه پیچی که بهناز داده چه غلطی کنم؟....پا شم با یه مشت دیوونه برم مسافرت؟...مگه مغز گاو خوردم؟..آخ ببخشید منظورم همون مغز خر بود...آخه منو بهواد چجوری جلو اونا نقش بازی کنیم؟...وای تازه فکر کنم باید شبا با بهواد تو یه اتاق هم بخوابم...ای خدا بی آبرو شدم رفت...ای خاک بر سر من!.....مامی کجایی که دخترتو میخوان به زور ببرن شمال؟....خدا بگم چیکارت کنه بهناز....ایشالله اون موهای پر پشتت کچل بشه.....دختره ی کنه ی مجرد!...اوهو از کی تا حالا مجردی شده فحش؟!....
ادامه ی پست قبلیجدید)
شیرمو که تموم کردم یه ذره وسایل اتاقمو که شلوغ پلوغ شده بودنو مرتب کردم...همینجور واسه خودم آهنگ می خوندمو صدامو ول داده بودم:
به من نگاه کن واسه یه لحظه
نگات به صدتا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم نازتو
تا بشنوم یک ذره آواز تو
من از خدامه پیش تو بمونم
جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم تو خونت
سر بزارم رو شهر امن شونه ات
رفتم جلو آینه...موهامو بازو بسته کردم....سرمو گرفتم پایینو یهو دادم بالا و همین باعث شد عین دخترایی که تو ماهواره نشون میده موهامو بره هوا.....منم که جو گیر...
من از خدامه بمونی کنارم
من که به جز تو کسیو ندارم
من از خدامه که نباشه دوری
فقط دلم میخواد بگی چجوری
(زنده یاد مهستی)
تموم که شد عین دیوونه ها واسه خودم دست زدمو پریدم بالا.....زنگ خونه به صدا اومد....اه...کدوم مزاحمیه؟.....کسی قرار نبود بیاد....
از توی آیفون نگاه کردم....هیوا بود....
این هیوا هیچوقت بلد نیست یه کلمه به آدم خبر بده....خب دختره ی دیوونه اومدیمو من خودنه نبودیم میخواستی چیکار کنی؟....تو این بی بنزینی....والا به خدا!
درو باز کردم.....
پریدم بغلش:
_ســـــــــــلام!
محکم بغلم کرد:
_ سلام خواهری....خوبی؟
_بد نیستم....بیا تو...
رفتم از جلو در کنار و اومد تو.....در حالیکه خونه رو دید می زد شالو مانتوشو در آورد:
_چ خبر؟..
_سلامتی.تو خوبی؟....کسری خوبه؟
_آره خدا رو شکر....بهواد نیست؟
خندیدم:
_قربونت برم قاطی کردیا....سر ظهری خب معلومه خونه نیست....
_کجاست؟
_ فضا !
_هان؟
_ خب نمایشگاه دیگه....
نشست رو مبل هال....
_چایی میخوری یا نسکافه؟
یه کم فکر کرد:
_چایی.
در حالیکه می رفتم تو آشپزخونه پرسیدم:
_ از مامی و بابا چخبر؟
_ امروز باهاشون صحبت کردم...خوبن خدارو شکر...
با خوشحالی گفتم:
_ راستی فهمیدی تارا حامله ست؟
با ناباوری:
_راست میگی؟...چطور؟...
_چطور نداره خب حامله ست دیگه!....
_مبارک باشه ولی خیلی زود بود....
یه لیوان چایی ریختمو با کیک بردم واسش و با شوخی گفتم:
_ منع نکن....سرت میادا....
چیزی نگفت.
به من نگاه کن واسه یه لحظه
نگات به صدتا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم نازتو
تا بشنوم یک ذره آواز تو
من از خدامه پیش تو بمونم
جواب حرفاتو خودم بخونم
من از خدامه بمونم تو خونت
سر بزارم رو شهر امن شونه ات
رفتم جلو آینه...موهامو بازو بسته کردم....سرمو گرفتم پایینو یهو دادم بالا و همین باعث شد عین دخترایی که تو ماهواره نشون میده موهامو بره هوا.....منم که جو گیر...
من از خدامه بمونی کنارم
من که به جز تو کسیو ندارم
من از خدامه که نباشه دوری
فقط دلم میخواد بگی چجوری
(زنده یاد مهستی)
تموم که شد عین دیوونه ها واسه خودم دست زدمو پریدم بالا.....زنگ خونه به صدا اومد....اه...کدوم مزاحمیه؟.....کسی قرار نبود بیاد....
از توی آیفون نگاه کردم....هیوا بود....
این هیوا هیچوقت بلد نیست یه کلمه به آدم خبر بده....خب دختره ی دیوونه اومدیمو من خودنه نبودیم میخواستی چیکار کنی؟....تو این بی بنزینی....والا به خدا!
درو باز کردم.....
پریدم بغلش:
_ســـــــــــلام!
محکم بغلم کرد:
_ سلام خواهری....خوبی؟
_بد نیستم....بیا تو...
رفتم از جلو در کنار و اومد تو.....در حالیکه خونه رو دید می زد شالو مانتوشو در آورد:
_چ خبر؟..
_سلامتی.تو خوبی؟....کسری خوبه؟
_آره خدا رو شکر....بهواد نیست؟
خندیدم:
_قربونت برم قاطی کردیا....سر ظهری خب معلومه خونه نیست....
_کجاست؟
_ فضا !
_هان؟
_ خب نمایشگاه دیگه....
نشست رو مبل هال....
_چایی میخوری یا نسکافه؟
یه کم فکر کرد:
_چایی.
در حالیکه می رفتم تو آشپزخونه پرسیدم:
_ از مامی و بابا چخبر؟
_ امروز باهاشون صحبت کردم...خوبن خدارو شکر...
با خوشحالی گفتم:
_ راستی فهمیدی تارا حامله ست؟
با ناباوری:
_راست میگی؟...چطور؟...
_چطور نداره خب حامله ست دیگه!....
_مبارک باشه ولی خیلی زود بود....
یه لیوان چایی ریختمو با کیک بردم واسش و با شوخی گفتم:
_ منع نکن....سرت میادا....
چیزی نگفت.
_ منو بهواد آخر هفته داریم میریم شمال...
_ اِ ؟ با کی؟....
_با دوستای بهواد.....بهناز اصرار کرد خودمون نمی خواستیم بریم....
_مگه اونا هم میان؟...
_آره....
سکوت شد....چند ثانیه بعد:
هیوا:
_ رابطت با بهواد چجوریه؟
خیلی عادی جواب دادم:
_بد نیست....
_شبا بغل هم می خوابین؟
از سوالش شوکه شدم....آخه به تو چه دختره ی بی تربیت فوضول....مگه من از تو پرسیدم با کسری چیکارا کردید؟.....خب البته وضعیتو منو بهواد فرق میکرد....ما ظاهرا زن و شوهر بودیم اما باطنا نه!....
خیلی چکشی جوابشو دادم:
_ نه...اون تو اتاق دیگه ای می خوابه....
_خودش اینو خواست؟...
_نه من گفتم!....
_چرا؟
با حرص گفتم:
_ چاییت سرد شد....
_ جواب منو بده....چرا؟
_ چرا چی هیوا؟
- چرا ازش خواستی جدا بخوابید؟..
- .
عصبانی شدم:
_چرا نباید اینو ازش میخواستم؟..چرا باید شبا ور دل هم بخوابیم؟
عصبانی تر از من گفت:
_ چون منو کسری هم ور دل هم می خوابیم....چون همه زن و شوهرا ور دل هم می خوابن...
صدام رفت بالاتر:
_ شما فرق دارید
_چه فرقی؟
تقریبا داد می زدم:
_ شما واقعی ازدواج کردین....
_مگه مال شما واقعی نیست؟....هم شرعیه و هم قانونی!....بد نیست نگاهی به شناسنامت بندازی...
آروم تر شدم:
_ من قلبا بهوادو نمی خوام....
_فکر کردی اون تورو میخواد؟....نه بدبخت!...واسه عذاب وجدان گرفتته!....به زور بابا گرفتت!
با این که خودم همه ی اینا رو می دونستم اما شنیدنش از جانب هیوا مثل بنزینی بر وجودم بود...تا اعماق قلبمو سوزوند....سکوتمو که دید ادامه داد:
_ تا حالاش هم گند زدی به همه چی....با این کارات میخوای کلا از ریشه رابطتونو نابود کنی؟
با بغض گفتم:
_ ما نهایتا یکسال دیگه از هم جدا میشیم...اونوقت من خیلی راحت خودمو در اختیارش بزارم؟....مگه میشه؟
_ تو مغزت پوکه آوا....به سال دیگه چیکار داری؟.....توی حال زندگی کن....اون الان شوهرته....به سال دیگه فکر نکن....
بلند جیغ زدم:
_من نمی تونم هیوا....بفهم!...من یه بار خاطره ی بدشو تجربه کردم.....من نمی تونم خودمو دو دستی تقدیم کسی کنم که یه بار به خاطر هوسش عشقمو نادیده گرفته....
قبل از اینکه هیوا جوابی بده....حتی قبل از اینکه خودم ساکت بشم در خونه با صدای کلیدی که توش چرخید باز شد و بهواد در چارچوب در ظاهر شد...با تعجب جلوتر اومد.....چشمش به هیوا افتاد...سعی کرد بخنده:
_ سلام هیوا...خوش اومدی...
_ اِ ؟ با کی؟....
_با دوستای بهواد.....بهناز اصرار کرد خودمون نمی خواستیم بریم....
_مگه اونا هم میان؟...
_آره....
سکوت شد....چند ثانیه بعد:
هیوا:
_ رابطت با بهواد چجوریه؟
خیلی عادی جواب دادم:
_بد نیست....
_شبا بغل هم می خوابین؟
از سوالش شوکه شدم....آخه به تو چه دختره ی بی تربیت فوضول....مگه من از تو پرسیدم با کسری چیکارا کردید؟.....خب البته وضعیتو منو بهواد فرق میکرد....ما ظاهرا زن و شوهر بودیم اما باطنا نه!....
خیلی چکشی جوابشو دادم:
_ نه...اون تو اتاق دیگه ای می خوابه....
_خودش اینو خواست؟...
_نه من گفتم!....
_چرا؟
با حرص گفتم:
_ چاییت سرد شد....
_ جواب منو بده....چرا؟
_ چرا چی هیوا؟
- چرا ازش خواستی جدا بخوابید؟..
- .
عصبانی شدم:
_چرا نباید اینو ازش میخواستم؟..چرا باید شبا ور دل هم بخوابیم؟
عصبانی تر از من گفت:
_ چون منو کسری هم ور دل هم می خوابیم....چون همه زن و شوهرا ور دل هم می خوابن...
صدام رفت بالاتر:
_ شما فرق دارید
_چه فرقی؟
تقریبا داد می زدم:
_ شما واقعی ازدواج کردین....
_مگه مال شما واقعی نیست؟....هم شرعیه و هم قانونی!....بد نیست نگاهی به شناسنامت بندازی...
آروم تر شدم:
_ من قلبا بهوادو نمی خوام....
_فکر کردی اون تورو میخواد؟....نه بدبخت!...واسه عذاب وجدان گرفتته!....به زور بابا گرفتت!
با این که خودم همه ی اینا رو می دونستم اما شنیدنش از جانب هیوا مثل بنزینی بر وجودم بود...تا اعماق قلبمو سوزوند....سکوتمو که دید ادامه داد:
_ تا حالاش هم گند زدی به همه چی....با این کارات میخوای کلا از ریشه رابطتونو نابود کنی؟
با بغض گفتم:
_ ما نهایتا یکسال دیگه از هم جدا میشیم...اونوقت من خیلی راحت خودمو در اختیارش بزارم؟....مگه میشه؟
_ تو مغزت پوکه آوا....به سال دیگه چیکار داری؟.....توی حال زندگی کن....اون الان شوهرته....به سال دیگه فکر نکن....
بلند جیغ زدم:
_من نمی تونم هیوا....بفهم!...من یه بار خاطره ی بدشو تجربه کردم.....من نمی تونم خودمو دو دستی تقدیم کسی کنم که یه بار به خاطر هوسش عشقمو نادیده گرفته....
قبل از اینکه هیوا جوابی بده....حتی قبل از اینکه خودم ساکت بشم در خونه با صدای کلیدی که توش چرخید باز شد و بهواد در چارچوب در ظاهر شد...با تعجب جلوتر اومد.....چشمش به هیوا افتاد...سعی کرد بخنده:
_ سلام هیوا...خوش اومدی...