ادامه:
بدو بدو رفتم تو اتاقم....
یهو در اتاق به سرعت برق باز شد
_ دختره ی خیره ســـــــر....چرا اینقدر منو حرص میدی؟......این مسخره بازیا چیه با اون هیوای خل تر از خودت راه انداختی؟!!!!!!......
یه قدم اومدم نزدیک مامانم....
_ من دیروز بهتون گفتم نمیام......هیوا هم لطف کرده داره نقش منو واستون بازی میکنه......
مامانم عصبی نفس عمیقی کشید وگفت:
_ من چیکار کنم از دست تو؟.....
خیلی ریلکس گفتم:
_ لازم نیست کاری کنید.....فقط برید پایین تا مهمونای عزیزتون شک نکردن....
بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون .....
نفسی از سر آسودگی کشیدم.....هنوز چند ثانیه نشده بود برگشت و گفت:
_ فقط بزار خواستگارا برن......من تورو درستت میکنم.....
پوزخند زدم......مثلا میخواست چیکارم کنه....دوباره رفتم تو راه پله سنگر گرفتم.....
صدای زن مسنی اومد:
_ ببخشید خانم ارجمند....بی ادبی نباشه ها...ولی رامین...رامین میگه که این خانوم اونی نیست که اونروز دیده......
مامان در حالی که سعی میکرد عادی باشه گفت:
_ وا خانم غفوری!!....شما مگه نگفتید آوا....خب اینم آواست دیگه.....
پسره گفت:
_ معذرت میخوام ولی اون دختر خانمی که من اونروز دیدم چشماشون روشن بود!!!!!!
تو دلم گفتم بر آدم هـــــــیز لعنت....چه به چشمای منم دقت کرده....
غفوری:
_ خب شاید همسایه ها اشتباه گفتن.....
بابام:
_یعنی چی؟.....منظورتونو متوجه نمیشم......
آقای غفوری:
_یعنی شاید این شاه پسر ما اون یکی دختر شما رو پسند کردن؟....راستی اسمشون چی بود؟
بابا:
_هیوا....اون یکی دخترم هیواست...
خانم غفوری:
_ خانم ارجمند اگه اشکالی نداره هیوا جان بیاد ما ببینیمش....
مامان:
_ آخه.....
_خواهش میکنم ازت.....بزار ببینیم این 2تا جوون قسمت هم هستن یا نه؟.....
مامان:
_ باشه الان صداش می زنم....
هیوا:
_ نه مامان جون شما بشین...خودم الان هیوا رو صدا میزنم......
با صدای پا فهمیدم که هیوا اومده.....
هیوا: بد بخت شدیم آوا.....میخوان تورو ببینن....
با بی حالی گفتم:
_ خودم شنیدم.....
_ خب حالا میخوای چیکار کنی؟....
_ انگار باید برم پایین..
خوشحال شد:
_ آفرین دختر خوب!!!! خدا خیرت بده....
در حالیکه از عصبانیت داشتم می ترکیدم......دق و دلیمو سر هیوای بیچاره خالی کردم:
_ مرده شورتو ببرن که اینقدر ترسو و بزدلی!!!
بدو بدو رفتم تو اتاقم....
یهو در اتاق به سرعت برق باز شد
_ دختره ی خیره ســـــــر....چرا اینقدر منو حرص میدی؟......این مسخره بازیا چیه با اون هیوای خل تر از خودت راه انداختی؟!!!!!!......
یه قدم اومدم نزدیک مامانم....
_ من دیروز بهتون گفتم نمیام......هیوا هم لطف کرده داره نقش منو واستون بازی میکنه......
مامانم عصبی نفس عمیقی کشید وگفت:
_ من چیکار کنم از دست تو؟.....
خیلی ریلکس گفتم:
_ لازم نیست کاری کنید.....فقط برید پایین تا مهمونای عزیزتون شک نکردن....
بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون .....
نفسی از سر آسودگی کشیدم.....هنوز چند ثانیه نشده بود برگشت و گفت:
_ فقط بزار خواستگارا برن......من تورو درستت میکنم.....
پوزخند زدم......مثلا میخواست چیکارم کنه....دوباره رفتم تو راه پله سنگر گرفتم.....
صدای زن مسنی اومد:
_ ببخشید خانم ارجمند....بی ادبی نباشه ها...ولی رامین...رامین میگه که این خانوم اونی نیست که اونروز دیده......
مامان در حالی که سعی میکرد عادی باشه گفت:
_ وا خانم غفوری!!....شما مگه نگفتید آوا....خب اینم آواست دیگه.....
پسره گفت:
_ معذرت میخوام ولی اون دختر خانمی که من اونروز دیدم چشماشون روشن بود!!!!!!
تو دلم گفتم بر آدم هـــــــیز لعنت....چه به چشمای منم دقت کرده....
غفوری:
_ خب شاید همسایه ها اشتباه گفتن.....
بابام:
_یعنی چی؟.....منظورتونو متوجه نمیشم......
آقای غفوری:
_یعنی شاید این شاه پسر ما اون یکی دختر شما رو پسند کردن؟....راستی اسمشون چی بود؟
بابا:
_هیوا....اون یکی دخترم هیواست...
خانم غفوری:
_ خانم ارجمند اگه اشکالی نداره هیوا جان بیاد ما ببینیمش....
مامان:
_ آخه.....
_خواهش میکنم ازت.....بزار ببینیم این 2تا جوون قسمت هم هستن یا نه؟.....
مامان:
_ باشه الان صداش می زنم....
هیوا:
_ نه مامان جون شما بشین...خودم الان هیوا رو صدا میزنم......
با صدای پا فهمیدم که هیوا اومده.....
هیوا: بد بخت شدیم آوا.....میخوان تورو ببینن....
با بی حالی گفتم:
_ خودم شنیدم.....
_ خب حالا میخوای چیکار کنی؟....
_ انگار باید برم پایین..
خوشحال شد:
_ آفرین دختر خوب!!!! خدا خیرت بده....
در حالیکه از عصبانیت داشتم می ترکیدم......دق و دلیمو سر هیوای بیچاره خالی کردم:
_ مرده شورتو ببرن که اینقدر ترسو و بزدلی!!!
تشکر بدین دیگه بی معرفتا!!!
ادامه ی پست قبلی:
هیوای بیچاره شوکه شده بود...به خاطر همین چیزی بهم نگفت.....رفتم جلو آینه ی اتاقم یه کش سر پیدا کردمو موهامو خیلی ژولیده باهاش بستم..یه شال کشیدم رو سرم...لباسم خیلی معمولی بود.....تصمیم نداشتم عوضش کنم.....میخواستم جلوشون هپلی به نظر بیام.....
هیوا:
_ اینجوری میخوای بری پایین؟
جوابشو با چشم غره دادمو بی هیچ حرفی رفتم پایین......هر کی ندونه فکر میکنه تقصیر هیواست که من باهاش اونجوری برخورد کردم....
به محض اینکه چشمم به پسره افتاد میخواستم بالا بیارم......اون کجا و بهواد کجا؟.....یه پسر لاغر مردنی زشـــــــــــت!!!!...زشت به معنای واقعی کلمه....چه خوش اشتها هم هست....داغ خودمو به دلت میزارم ....
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی قرار شد منو شازده بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم.....
در حالیکه سرم پایین بود با صدای آروم گفتم:
_ شما نمی خواید چیزی بگید؟....
هول کرده بود......مطمئن بودم صورتش هم گل انداخته....ولی سرمو بلند نکردم...
_ والا من نمیدونم چی باید بگم..
با کنایه گفتم:
_ ولی من میدونم.....ببین آقای محترم....من قصد ازدواج ندارم....الانم که اینجام به زور خانوادمه.......شما هم بهتر بری دنبال کسی که بهش بخوری.....از هر نظر مخصوصا از نظر قیافه ما بهم نمی خوریم.....
یعنی ریـــــــدم روش با این حرفم( از نظر قیافه بهم نمی خوریم)
فکر می کردم الان بهش بر میخوره و میزاره میره از اتاق بیرون ولی با کمال خونسردی گفت:
_ اونوقت دلیل اینکه نمیخواید ازدواج کنید چیه؟....
با حاضر جوابی گفتم:
_ کس دیگه ای رو دوست دارم......اشکالی داره؟....
_نه...منم همچین عاشق سینه چاکت نبودم!!!!!!
و بی هیچ حرفی از جاش بلند شد.....
_ امیدوارم اونقدر مرد باشی که به مامان جونت نگی.....
_هستم...
و رفت بیرون......نفسی از سر راحتی کشیدم.......چند دقیقه بعد صدای خداحافظی هاشون میومد.....به خودم زحمت ندادم....سرمو گذاشتم همونجا روی میز و چشمامو بستم.....داشت خوابم می برد که موبایلی شروع به زنگ زدن کرد.....یه ذره که گیجی خواب از سرم پرید فهمیدم که زنگ موبایل من نیست...مال هیواست......سریع گوشی رو از روی تخت برداشتم با دیدن اسم ) زندگی ام) روی صفحه موبایلش حدس زدم که کسری ست......هیوا تو دسترسم نبود....خودم جواب دادم:
_الو....
با صدای لوسی گفت:
_ سلام عشق مـــــــــن!
در حالیکه با خودم داشتم شکلک بالا آوردن رو در میووردم جواب دادم
_ سلام کسری....آوام...
خودشو جمع کرد
_ سلام آوا جون.....خوبی؟
_مرسی....تو چطوری؟
_ منم خوبم.....هیوا اونورا نیست؟
با بی حوصلگی گفتم:
_ چرا...وایسا الان صداش میکنم.....
با ذوق گفت:
_ مرسی عزیزم.....لطف می کنی!..
بعد هم بدو بدو اومدم تو راهرو و داد زدم:
_ هیــــوا؟؟؟؟!!!!!!!!
دیدم جواب نداد.....صدامو بلندتر کردم:
_ هیــــــــــــوا؟!!!!!!
در حالیکه با لیوان های خالی چایی میومد سمتم
_ چــــــــته روانی؟...چرا هوار می زنی؟
با حرص گفتم:
_ زندگیت پشته خطه!!!!!!
یکی از لیوانا از دستش افتاد و شکست....
_راست میگی؟
_ حالا چرا ذوق مرگ میشی؟.....لیوانو خورد کردی......
بی توجه به حرف من رفت بالا و از اونجا داد زد:
_ کوش موبایلم آوا؟
_ رو میزته....
رفتم پایین......مشغول جمع کردن تیکه های لیوان شدم...........
فصل14
7ماه از دوستی منو بهواد می گذشت....تو این مدت خیلی بهش علاقه مند شده بودم....جوری که خندیدنش....عصبانیتش....غیرتش.. ...شوخی هاش......اخم و تَخم هاش....غرورش....همه و همه واسم قشنگ و لذت بخش بود......بعضی وقت ها که با هم بیرون می رفتیم اونقدر نگاهش میکردم که خنده اش میگرفت.....
2 مرداد بود....تولد بهواد....خودش نمی دونست که من میدونم........من از پگاه پرسیده بودم....تصمیم داشتم سورپرایزش کنم.....ولی از اونجایی که آدم تیزی بود اگر همون 2 مرداد واسش نقشه می کشیدم می فهمید جریان چیه و همه چی لو میرفت.
به خاطر همین 30 تیرماه بهش زنگ زدمو گفتم شب بیا دنبالم که با هم بریم شام بیرون......این که چه خونی به جیگر من کرد و گفت کار دارمو از این حرفا بماند....ولی خب بالاخره راضی شد...منم به دوست صمیمی اش ایمان و دوست دختر ایمان و 15 نفر دیگه که همه با منو بهواد دوست بودنو دعوت کردم به رستوران شیکی که خودم انتخاب کرده بودم......ولی بهواد نمی دونست....فکر می کرد فقط خودمون 2 تا هستیم.
واسه کادو هم نمی دونستم چی واسش بخرم....همه چی داشت.......از لباس و تی شرت گرفته تا ساعت و عطر و ......از تارا و هیوا مشورت گرفتم......اونا هم مثل من نظر خاصی نداشتن...
یهو به ذهنم یه چیزی جرقه زد.....شاید مسخره به نظر می رسید ولی میخواستم واسش تایر ماشین(لاستیک ماشین) بخرم......خودش هفته پیش می خواست بره بخره ولی وقت نکرد......ولی من که از مارک لاستیک سر در نمی اوردم.......فورا زنگیدم به ایمان و قرار شد با هم بریم تایر بخریم.....
خلاصه 2 تا تایر مرسدس بنز خریدم......خب طبیعتا قیمتش خیلی بالا بود.......از تو حساب خودم پول برداشته بودم......بابام می فهمید جرم می داد!!! ولی خودم بهواد رو لایق بالاتر از اینا می دونستم....
اینکه لاستیکا رو با چه مشقتی کادو کردم بماند....البته من نکردم......تارای بیچاره دستش خورد شد تا کادوش کرد.....
بالاخره شب شد و داشتم با وسواس خاصی از توی کمدم لباس انتخاب می کردم.....یه مانتوی مجلسی آبی فیروزه ای با شلوارش و روسری ابریشمی نقش دار آبی......آرایش ملایمی کردمو پشت چشمامو سایه ی آبی زدم......عطرمم که طبق معمول رو خودم خالی کردم......در کل از خودم راضی بودم.....
قرارمون با بهواد ساعت 7 بود.......ساعت 7:05 دقیقه بود که اومد دنبالم....از بهواد بعید بود که on time
نباشه......با صدای بوقش فورا رفتم پایین.......
ادامه اش:
_ سلام عزیزم.....
خیلی خشک گفت:
_ سلام...
بی توجه به لحن خشنش.....سوار ماشین شدمو درو بستم.....کادو ها رو قبلا داده بودم تارا واسم ببره تا بهواد شک نکنه.....
دیدم ساکته گفتم:
_ چیزی شده بهواد؟
صداش یه خورده بالا رفت:
_ هزارتا کار ریخته سرم بنا به فرمایش شما همه رو کنسل کردم........
صداش بالاتر رفت:
_منو تو که هرروز یا حداکثر یه روز در میون داریم همدیگر و میبینم.....پس این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟........هی پای تلفن اصرار اصرار که باید امشب بریم بیرون.....
من فقط چشمامو گرد نگه داشته بودم که یه وقت پلک نزنمو اشکم در نیاد.......
_ الان چرا اینقدر ساکتی؟......مگه حرف حرف تو نشد؟......پس چرا خودتو زدی به موش مردگی ؟
با صدای آروم گفتم:
_ ببخشید بهواد.....من نمی دونستم اینقدر کار داری.
صداش یه خورده اومد پایین:
_ مگه من پای تلفن خودمو نکشتمو که بهت حالی کنم کار دارم.......
جوابی ندادم....
برگشت سمت من:
_ اصلا این چه لباسیِ پوشیدی؟... مگه داریم میریم عروسی؟....
این دفعه دیگه ناخونامو تو مشتم فرو کرده بودم تا گریه ام نگیره......
بعد مثل آتشفشانی که خاموش شده باشه با صدای آروم اما هنوز عصبانی گفت:
_ حالا کجا باید بریم؟....
_ منم با صدای آرومتر از خودش آدرسو بهش دادم.....
تقریبا 10 دقیقه بعد رسیدیم.....سعی کردم لبخند بزنم تا بچه ها متوجه چیزی نشن.......
وقتی از ماشین پیاده شدم دستمو عین بچه ها گرفتم سمت بهواد....بعد از چند ثانیه مکث دستمو گرفت و با هم راه افتادیم سمت رستوران......
رستوران اون شب فقط رزرو ما بود و مشتری دیگه ای قبول نمی کرد......
به محض وارد شدن ما همه بچه ها از جاشون بلند شدنو نوازنده ی پیانو آهنگ تولد مبارکو زد و بچه ها همراه با شعر میخوندن.........نا خودآگاه برگشتم و به بهواد نگاه کردم....شوکه شده بود.....چشماش 4تا که سهله 16 تا شده بود.....بعد یهو به من نگاه کرد و با پشیمونی بغلم کرد و گفت:
خیلی خشک گفت:
_ سلام...
بی توجه به لحن خشنش.....سوار ماشین شدمو درو بستم.....کادو ها رو قبلا داده بودم تارا واسم ببره تا بهواد شک نکنه.....
دیدم ساکته گفتم:
_ چیزی شده بهواد؟
صداش یه خورده بالا رفت:
_ هزارتا کار ریخته سرم بنا به فرمایش شما همه رو کنسل کردم........
صداش بالاتر رفت:
_منو تو که هرروز یا حداکثر یه روز در میون داریم همدیگر و میبینم.....پس این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟........هی پای تلفن اصرار اصرار که باید امشب بریم بیرون.....
من فقط چشمامو گرد نگه داشته بودم که یه وقت پلک نزنمو اشکم در نیاد.......
_ الان چرا اینقدر ساکتی؟......مگه حرف حرف تو نشد؟......پس چرا خودتو زدی به موش مردگی ؟
با صدای آروم گفتم:
_ ببخشید بهواد.....من نمی دونستم اینقدر کار داری.
صداش یه خورده اومد پایین:
_ مگه من پای تلفن خودمو نکشتمو که بهت حالی کنم کار دارم.......
جوابی ندادم....
برگشت سمت من:
_ اصلا این چه لباسیِ پوشیدی؟... مگه داریم میریم عروسی؟....
این دفعه دیگه ناخونامو تو مشتم فرو کرده بودم تا گریه ام نگیره......
بعد مثل آتشفشانی که خاموش شده باشه با صدای آروم اما هنوز عصبانی گفت:
_ حالا کجا باید بریم؟....
_ منم با صدای آرومتر از خودش آدرسو بهش دادم.....
تقریبا 10 دقیقه بعد رسیدیم.....سعی کردم لبخند بزنم تا بچه ها متوجه چیزی نشن.......
وقتی از ماشین پیاده شدم دستمو عین بچه ها گرفتم سمت بهواد....بعد از چند ثانیه مکث دستمو گرفت و با هم راه افتادیم سمت رستوران......
رستوران اون شب فقط رزرو ما بود و مشتری دیگه ای قبول نمی کرد......
به محض وارد شدن ما همه بچه ها از جاشون بلند شدنو نوازنده ی پیانو آهنگ تولد مبارکو زد و بچه ها همراه با شعر میخوندن.........نا خودآگاه برگشتم و به بهواد نگاه کردم....شوکه شده بود.....چشماش 4تا که سهله 16 تا شده بود.....بعد یهو به من نگاه کرد و با پشیمونی بغلم کرد و گفت:
ادامه پست قبلی:
_ آوا. عشقم تو چیکار کردی؟.....
اونقدر اون لحظه واسم قشنگ بود که دعا می کردم کاش الان منو بهواد تنها بودیمو هیچکس نبود تا من ساعت ها تو بغلش می موندم........تا ساعت ها بو میکردمش.........ریه هام پر می شد از همون عطر معروف .....ادکلن 212......
ولی همه ی این ای کاش ها فقط ای کاش بودن.......بعد از چند ثانیه با صدای تارا به خودمون اومدیم....که با شوخی می گفت:
_ آقا بهواد بســــــــه دیگه!!!....پاهامون خشک شد از بس وایستادیم.....
بهواد خندید و منو از بغلش کشید بیرون....بعد هم گفت:
_ ببخشید تارا خانم.....
و بعد مشغول شد به سلام و احوال پرسی کردن با بچه.....منم از فرصت استفاده کردمو رفتم پیش تارا...
_ کادومو آوردی که؟
بدون اینکه جوابمو بده گفت:
_ چه تیپــــــی زدی....آبی چقدر بهت میاد....
بی حوصله گفتم:
_ مرسی......میگم کادومو آوردی که؟...
_ آره بابا آوردم....
_کو ؟
_ زیر میز....
_چی؟؟!!!!
_ بابا دادم گارسون بزاره زیر یکی از میز های رستوران.....
زیر لب آهانی گفتمو رفتم رو یکی از صندلی ها که بغل شیدا( دوست دختر ایمان) بود نشستمو اون یکی صندلی بغلم خالی بود.....
بهواد نشست کنارم....چشماش از خوشحالی می درخشید......با مهربونی غیر قابل وصفی گفت:
_ آوا میخوام یه چیزی بهت بگم....
سعی کردم بخندم.....گفتم:
_ بگو عزیزم...
_ گُـــــه خوردم!...
سکوت کردمو چیزی نگفتم.....
_ نمی دونم یهو چم شد که باهات اونجوری حرف زدم......
_ اشکالی نداره......تو کار داشتی و واسه کنسل شدن کارات ناراحت بودی.....
_ حالا آشتی؟!!!!!
لبخند پسر کشی تحویلش دادم:
_ از اول قهر نبودم که بخوام آشتی کنم...
_آخ الهی قربونت برم مــــــن!
یهو شیطونیش گل کرد:
_ ولی آوا تولد من...
وسط حرفش پریدم:
_ می دونم....تولدت 2 مرداده...اگه همون روز بهت می گفتم شام بریم بیرون شک می کردی.....نمی کردی؟
_ چرا....من کلا آدم تیزی ام!!!!!
به شوخی زدم سر شونه اش:
_ نَمیری تو اینقدر از خودت تعریف می کنی؟...!!..
خندید و با مهربونی گفت:
_ عشق تو منو نکشه من نمی میرم!!!!!!!!
سری به شوخی تکون دادمو زیر لب گفتم:
_دیوونــــــــــــــــه!
_لبخند ژکوند تحویل من نده ها....نمی تونم جلو خودمو بگیرم.....
از روی شیطنت صورتمو بردم درست جلوی صورتش....فاصلمون فقط چند سانت بود...و یه لبخند ژکوند دیگه تحویلش دادم.....بی توجه به کار من آهسته گفت:
_ بی شرف چه رژ لبی قرمزی هم زده.....
یه نیشگون از بازوش گرفتمو گفتم:
_ این کجاش قرمزه؟....
_پس چه رنگیه؟....
_ مسی!
یا حالت بامزه ای گفت:
_ شما دخترا هم بیکاریدا....هی میشینید از خودتون رنگ در میارین.....ما مردا به مسی میگیم همون قرمز.......
چیزی نگفتم و با حرص نگاهش کردم.......صورتشو آورد دم گوشم و خیلی آروم گفت:
_ رنگش که مهم نیست....مهم اینه که لب صاحبش خوشگل شده!!!!!!!
ضربان قلبم رفته بود بالا....از بس بی جنبه بودم....تا ازم تعریف می کرد دست و پاهام شل می شد...واسه فرار از ادامه حرفاش طوری که صدامو مبهم کرده بودم تا کسی نشنوه گفتم:
_ هیس!!!!...همه دارن نگاهمون میکنن!
_ منم خَرم؟...خب بگو خفه شو دیگه حرف نزن.دیگه چرا فلسفه می بافی؟...
شیدا آروم زد به پامو گفت:
_ خوب دل میدین و قلوه می گیرینا.....
بعد هم اشاره ای به ایمان که اونطرف میز نشسته بود و اصلا حواسش به ما نبود کرد و ادامه داد:
_بعضی ها یاد بگیرن!
به آرومی دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
_ بدجنس نشو شیدا...خودت میدونی که چقدر ایمان دوست داره....
لبخند ملایمی زد.....قیافه معمولی داشت اما از نظر اخلاقی فرشته بود...
اونقدر اون لحظه واسم قشنگ بود که دعا می کردم کاش الان منو بهواد تنها بودیمو هیچکس نبود تا من ساعت ها تو بغلش می موندم........تا ساعت ها بو میکردمش.........ریه هام پر می شد از همون عطر معروف .....ادکلن 212......
ولی همه ی این ای کاش ها فقط ای کاش بودن.......بعد از چند ثانیه با صدای تارا به خودمون اومدیم....که با شوخی می گفت:
_ آقا بهواد بســــــــه دیگه!!!....پاهامون خشک شد از بس وایستادیم.....
بهواد خندید و منو از بغلش کشید بیرون....بعد هم گفت:
_ ببخشید تارا خانم.....
و بعد مشغول شد به سلام و احوال پرسی کردن با بچه.....منم از فرصت استفاده کردمو رفتم پیش تارا...
_ کادومو آوردی که؟
بدون اینکه جوابمو بده گفت:
_ چه تیپــــــی زدی....آبی چقدر بهت میاد....
بی حوصله گفتم:
_ مرسی......میگم کادومو آوردی که؟...
_ آره بابا آوردم....
_کو ؟
_ زیر میز....
_چی؟؟!!!!
_ بابا دادم گارسون بزاره زیر یکی از میز های رستوران.....
زیر لب آهانی گفتمو رفتم رو یکی از صندلی ها که بغل شیدا( دوست دختر ایمان) بود نشستمو اون یکی صندلی بغلم خالی بود.....
بهواد نشست کنارم....چشماش از خوشحالی می درخشید......با مهربونی غیر قابل وصفی گفت:
_ آوا میخوام یه چیزی بهت بگم....
سعی کردم بخندم.....گفتم:
_ بگو عزیزم...
_ گُـــــه خوردم!...
سکوت کردمو چیزی نگفتم.....
_ نمی دونم یهو چم شد که باهات اونجوری حرف زدم......
_ اشکالی نداره......تو کار داشتی و واسه کنسل شدن کارات ناراحت بودی.....
_ حالا آشتی؟!!!!!
لبخند پسر کشی تحویلش دادم:
_ از اول قهر نبودم که بخوام آشتی کنم...
_آخ الهی قربونت برم مــــــن!
یهو شیطونیش گل کرد:
_ ولی آوا تولد من...
وسط حرفش پریدم:
_ می دونم....تولدت 2 مرداده...اگه همون روز بهت می گفتم شام بریم بیرون شک می کردی.....نمی کردی؟
_ چرا....من کلا آدم تیزی ام!!!!!
به شوخی زدم سر شونه اش:
_ نَمیری تو اینقدر از خودت تعریف می کنی؟...!!..
خندید و با مهربونی گفت:
_ عشق تو منو نکشه من نمی میرم!!!!!!!!
سری به شوخی تکون دادمو زیر لب گفتم:
_دیوونــــــــــــــــه!
_لبخند ژکوند تحویل من نده ها....نمی تونم جلو خودمو بگیرم.....
از روی شیطنت صورتمو بردم درست جلوی صورتش....فاصلمون فقط چند سانت بود...و یه لبخند ژکوند دیگه تحویلش دادم.....بی توجه به کار من آهسته گفت:
_ بی شرف چه رژ لبی قرمزی هم زده.....
یه نیشگون از بازوش گرفتمو گفتم:
_ این کجاش قرمزه؟....
_پس چه رنگیه؟....
_ مسی!
یا حالت بامزه ای گفت:
_ شما دخترا هم بیکاریدا....هی میشینید از خودتون رنگ در میارین.....ما مردا به مسی میگیم همون قرمز.......
چیزی نگفتم و با حرص نگاهش کردم.......صورتشو آورد دم گوشم و خیلی آروم گفت:
_ رنگش که مهم نیست....مهم اینه که لب صاحبش خوشگل شده!!!!!!!
ضربان قلبم رفته بود بالا....از بس بی جنبه بودم....تا ازم تعریف می کرد دست و پاهام شل می شد...واسه فرار از ادامه حرفاش طوری که صدامو مبهم کرده بودم تا کسی نشنوه گفتم:
_ هیس!!!!...همه دارن نگاهمون میکنن!
_ منم خَرم؟...خب بگو خفه شو دیگه حرف نزن.دیگه چرا فلسفه می بافی؟...
شیدا آروم زد به پامو گفت:
_ خوب دل میدین و قلوه می گیرینا.....
بعد هم اشاره ای به ایمان که اونطرف میز نشسته بود و اصلا حواسش به ما نبود کرد و ادامه داد:
_بعضی ها یاد بگیرن!
به آرومی دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
_ بدجنس نشو شیدا...خودت میدونی که چقدر ایمان دوست داره....
لبخند ملایمی زد.....قیافه معمولی داشت اما از نظر اخلاقی فرشته بود...
چه های گل و گلاب.....میریم که ادامه ای پست قبلی رو
داسته باشیم....تشکر و مثبت فراموش نشه!
داسته باشیم....تشکر و مثبت فراموش نشه!
ادامه ی پست قبلی:
_ آره ولی تکلیفش با خودش مشخص نیست.....
_ یعنی چی؟
_ یعنی از تصمیمش مطمئن نیست....خانوادش منو نمی تونن به عنوان عروسشون بپذیرن.....چه میدونم؟..عقیده دارن که من واسه پسرشون کمم....
_این چه حرفیه شیدا.......ایمان کاملا به تصمیمش مطمئنه....خودش چندبار به بهواد گفته......تازه مگه تو چته؟.....خیلی هم دلشون بخواد که تو عروسشون بشی!
وسط حرف زدنمون بودکه موبایلش زنگ خورد....از کنارش بلند شدم تا راحت باشه.....بعدش هم که دیگه وقت شام شدو فرصت برای حرف زدن با شیدا گیرم نیومد...خیلی دوست داشتم کمکش کنم........توی بد وضعیتی بود.....
ساعت 10 شب بود که شاممونو تموم کردیم......یه چند دقیقه به حرف زدن و تیکه انداختن به اینو اونو و دلقک بازی های ایمان و بهواد و سعید(دوستشون) گذشت....و بعدش نوبت به اوردن کیک رسید...ازسعید دوست بهواد که خیلی آدم شوخ و بامزه ای بود خواستم تا کیک رو از آشپزخونه رستوران تا سر میز خودمون با رقص بیاره.....رقص هایی که از سر مسخره بازی می کرد واقعا حرف نداشت.....اونم قبول کرد و کیک به دست از سر سالن تا میز خودمون چنان رقصی همراه با دست زدن های ما کرد که هممون پخش زمین بودیم.....
ایمان:
_ سعید اگه قول بدی رقصتو روز به روز حرفه ای تر کنی واست یه شوهر خوب گیر میارم....
سعید هم با لخن زنونه ای گفت:
_ تو رو خدا راست میگی؟
دوباره با شنیدن این حرف سعید همه خنده امون گرفت.....گوله ی نمک بود این سعید.....من بعضی اوقات به بهواد می گفتم هر موقع دلم گرفت منو ببر پیش سعید تا یه کم منو بخندونه.
نوبت به کادو ها رسید.....اولین کادو کادوی نیما دوست بهواد بود......همگی یک صدا با هم می خوندیم:
_باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود....
و وقتی که باز شد با اینکه یه روان نویس خیلی شیک بسته بندی شده بود اما ما اونقدر پررو بودیم که دوباره می خوندیم:
_این چیه که آوردی گندشو در آوردی......
خود نیما هم از دست ما می خندید .....کادوی نفر بعدی کادوی ایمان و شیدا بود......
دوباره همه یک صدا همون شعر رو خوندیم.....و وقتی کادوشون که یک پیراهن مردونه ی مارک(zara
بود و انصافا خیلی هم خوشگل بود رو دیدیم دوباره همگی گفتیم:
_این چیه که آوردین گندشو در آوردین....
_ یعنی چی؟
_ یعنی از تصمیمش مطمئن نیست....خانوادش منو نمی تونن به عنوان عروسشون بپذیرن.....چه میدونم؟..عقیده دارن که من واسه پسرشون کمم....
_این چه حرفیه شیدا.......ایمان کاملا به تصمیمش مطمئنه....خودش چندبار به بهواد گفته......تازه مگه تو چته؟.....خیلی هم دلشون بخواد که تو عروسشون بشی!
وسط حرف زدنمون بودکه موبایلش زنگ خورد....از کنارش بلند شدم تا راحت باشه.....بعدش هم که دیگه وقت شام شدو فرصت برای حرف زدن با شیدا گیرم نیومد...خیلی دوست داشتم کمکش کنم........توی بد وضعیتی بود.....
ساعت 10 شب بود که شاممونو تموم کردیم......یه چند دقیقه به حرف زدن و تیکه انداختن به اینو اونو و دلقک بازی های ایمان و بهواد و سعید(دوستشون) گذشت....و بعدش نوبت به اوردن کیک رسید...ازسعید دوست بهواد که خیلی آدم شوخ و بامزه ای بود خواستم تا کیک رو از آشپزخونه رستوران تا سر میز خودمون با رقص بیاره.....رقص هایی که از سر مسخره بازی می کرد واقعا حرف نداشت.....اونم قبول کرد و کیک به دست از سر سالن تا میز خودمون چنان رقصی همراه با دست زدن های ما کرد که هممون پخش زمین بودیم.....
ایمان:
_ سعید اگه قول بدی رقصتو روز به روز حرفه ای تر کنی واست یه شوهر خوب گیر میارم....
سعید هم با لخن زنونه ای گفت:
_ تو رو خدا راست میگی؟
دوباره با شنیدن این حرف سعید همه خنده امون گرفت.....گوله ی نمک بود این سعید.....من بعضی اوقات به بهواد می گفتم هر موقع دلم گرفت منو ببر پیش سعید تا یه کم منو بخندونه.
نوبت به کادو ها رسید.....اولین کادو کادوی نیما دوست بهواد بود......همگی یک صدا با هم می خوندیم:
_باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود....
و وقتی که باز شد با اینکه یه روان نویس خیلی شیک بسته بندی شده بود اما ما اونقدر پررو بودیم که دوباره می خوندیم:
_این چیه که آوردی گندشو در آوردی......
خود نیما هم از دست ما می خندید .....کادوی نفر بعدی کادوی ایمان و شیدا بود......
دوباره همه یک صدا همون شعر رو خوندیم.....و وقتی کادوشون که یک پیراهن مردونه ی مارک(zara
بود و انصافا خیلی هم خوشگل بود رو دیدیم دوباره همگی گفتیم:
_این چیه که آوردین گندشو در آوردین....
ببخشید که پست قبلی کوتاه شد
ادامه ی پست های قبل:
تو این فاصله که ما خل و چل ها مشغول شعر خوندن بودیم بهواد داشت از ایمان و شیدا تشکر می کرد ...از نیما هم همون موقع تشکر کرده بود.....
خلاصه یکی یکی کادو ها رو باز کردیم و واسه ی همه کادوها همون شعرا رو خوندیم تا دیگه کادویی نموند جز کادوی من.....همه می دونستن کادوی من چیه ولی می خواستن بهوادو سرکار بزارن.....
سعید:
_ خب آوا خانم می بینم که شما هم کادو ندارید و.....
تارا با لحنی که معلوم داره فیلم بازی میکنه گفت:
_ خاک بر سرم آوا.....تو واقعا کادو نخریدی؟..
منم با کمال خونسردی گفتم:
_ خب همین که واسش تولد گرفتم نوعی کادوئه دیگه
و رو کردم به بهوادو گفتم:
_ مگه نه عزیزم؟!!!!
بهواد هم سعی کرد بخنده ولی قشنگ از اون چشماش که برق می زد معلوم بود که دلشو به کادوی من صابون زده......
بهواد: آره اوا جان....کادوی تو از همه قشنگ تر بود
و رو کرد به سعید و با لحن شوخی گفت:
_ آقا سعیـــــــــد خوردی؟!!!!
من بالافاصله از میز دور شدم تا برم کادومو بیارم.....
بهواد:
_کجا؟....
_ میرم دستشویی الان بر می گردم....
و به یکی از گارسون ها آروم گفتم که کادوی منو رو یکی از این چرخ دستی های رستوران بزاره و بیاره تا دم میز خودمون!
اونم گوش کرد و آوردش تا دم میز.....
بهواد نگاه شوکه ای بهم انداخت:
_ این دیگه چیه؟...
لبخند ملایمی تحویلش دادمو گفتم:
_ قابل صاحبشو نداره.....
با اینکه از جوابی که بهش داده بودم قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید و با تعحب مشغول باز کردن کادوی من شد!......بچه ها همگی دوباره خوندن:
_ باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود......
و طولی نکشید تا تایر های ماشین خودنمایی کردن!.....
از حالت بهواد در اون لحظه هر چی بگم کم گفتم......هم خوشحال و متعجب بود هم احساس عذاب وجدان می کرد که من چرا واسش همچین کادوی گرونی خریدم.....
بچه ها این دفعه بر خلاف دفعات پیش یک صدا گفتن:
_ باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد....باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد.....
من فقط از دیدن قیافه بهواد ریز می خندیدم....یهو به خودش اومد و گفت:
_ این دیگه چیه آوا؟؟؟؟!!!!!!!
به جای من سعید جواب داد:
_ لاستیکه بهواد جان.....
بهواد:
_ نه بابا...من فکر کردم آدامسه!
و دوباره همه خندیدن.......بهواد دوباره رو کرد به من و با مهربونی گفت:
_آخه من چی بگم به تو؟!....چرا همچین کاری کردی؟....
_قابلتو نداره بهواد جونـــــــــــم!
و بی هیچ حرفی اومد سمتمو کشیدتم تو بغلش...و آروم طوری که هیچکس نشنوه گفت:
_ اگه الان هیچکس اینجا نبود حتما از خجالتت در میومدم!....آوا تو یه فرشته ای!
صدای سرفه های الکی سعیدو می شنیدم که میخواست ما رو متوجه حضور جمع کنه.....
زیر لب گفتم:
_ دوســـــــــــت دارم بهواد!
ولی قبل از این که بهواد جوابی بده سعید با لحن معترضانه ای گفت:
_ ای بابا...این همه آدم اینجا نیومدن که شما با هم 2 تایی لاو بترکونید که!
من فقط یه لبخند زدمو چیز دیگه ای نگفتم...ولی دیدم که بهواد داره با چشم و ابرو واسه سعید خط و نشون می کشه...
تو این فاصله که ما خل و چل ها مشغول شعر خوندن بودیم بهواد داشت از ایمان و شیدا تشکر می کرد ...از نیما هم همون موقع تشکر کرده بود.....
خلاصه یکی یکی کادو ها رو باز کردیم و واسه ی همه کادوها همون شعرا رو خوندیم تا دیگه کادویی نموند جز کادوی من.....همه می دونستن کادوی من چیه ولی می خواستن بهوادو سرکار بزارن.....
سعید:
_ خب آوا خانم می بینم که شما هم کادو ندارید و.....
تارا با لحنی که معلوم داره فیلم بازی میکنه گفت:
_ خاک بر سرم آوا.....تو واقعا کادو نخریدی؟..
منم با کمال خونسردی گفتم:
_ خب همین که واسش تولد گرفتم نوعی کادوئه دیگه
و رو کردم به بهوادو گفتم:
_ مگه نه عزیزم؟!!!!
بهواد هم سعی کرد بخنده ولی قشنگ از اون چشماش که برق می زد معلوم بود که دلشو به کادوی من صابون زده......
بهواد: آره اوا جان....کادوی تو از همه قشنگ تر بود
و رو کرد به سعید و با لحن شوخی گفت:
_ آقا سعیـــــــــد خوردی؟!!!!
من بالافاصله از میز دور شدم تا برم کادومو بیارم.....
بهواد:
_کجا؟....
_ میرم دستشویی الان بر می گردم....
و به یکی از گارسون ها آروم گفتم که کادوی منو رو یکی از این چرخ دستی های رستوران بزاره و بیاره تا دم میز خودمون!
اونم گوش کرد و آوردش تا دم میز.....
بهواد نگاه شوکه ای بهم انداخت:
_ این دیگه چیه؟...
لبخند ملایمی تحویلش دادمو گفتم:
_ قابل صاحبشو نداره.....
با اینکه از جوابی که بهش داده بودم قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید و با تعحب مشغول باز کردن کادوی من شد!......بچه ها همگی دوباره خوندن:
_ باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود......
و طولی نکشید تا تایر های ماشین خودنمایی کردن!.....
از حالت بهواد در اون لحظه هر چی بگم کم گفتم......هم خوشحال و متعجب بود هم احساس عذاب وجدان می کرد که من چرا واسش همچین کادوی گرونی خریدم.....
بچه ها این دفعه بر خلاف دفعات پیش یک صدا گفتن:
_ باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد....باز شد دیده شد خیلی پسندیده شد.....
من فقط از دیدن قیافه بهواد ریز می خندیدم....یهو به خودش اومد و گفت:
_ این دیگه چیه آوا؟؟؟؟!!!!!!!
به جای من سعید جواب داد:
_ لاستیکه بهواد جان.....
بهواد:
_ نه بابا...من فکر کردم آدامسه!
و دوباره همه خندیدن.......بهواد دوباره رو کرد به من و با مهربونی گفت:
_آخه من چی بگم به تو؟!....چرا همچین کاری کردی؟....
_قابلتو نداره بهواد جونـــــــــــم!
و بی هیچ حرفی اومد سمتمو کشیدتم تو بغلش...و آروم طوری که هیچکس نشنوه گفت:
_ اگه الان هیچکس اینجا نبود حتما از خجالتت در میومدم!....آوا تو یه فرشته ای!
صدای سرفه های الکی سعیدو می شنیدم که میخواست ما رو متوجه حضور جمع کنه.....
زیر لب گفتم:
_ دوســـــــــــت دارم بهواد!
ولی قبل از این که بهواد جوابی بده سعید با لحن معترضانه ای گفت:
_ ای بابا...این همه آدم اینجا نیومدن که شما با هم 2 تایی لاو بترکونید که!
من فقط یه لبخند زدمو چیز دیگه ای نگفتم...ولی دیدم که بهواد داره با چشم و ابرو واسه سعید خط و نشون می کشه...
بی توجه بهش اومدم کنار تارا نشستم...نیم ساعت دیگه هم به همین منوال گذشت و همه خداحافظی کردنو رفتن....
_منو می رسونی خونه بهواد؟...
_پ ن پ میزارم این موقع شب خودت تنهایی بری!
چیزی نگفتم....
_مطمئنی میخوای بری خونه؟...
با گیجی نگاهش کردم:
_ حالت خوبه بهواد...؟این چه سوالیه؟....
کلافه دستی به موهاش کشید....
_ منظورم اینه که ...اینه که..اول یه کوچولو بریم بام تهران....
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت:
_فقط یه کوچولو؟.....
اونم خندید:
_آره فقط یه کوچولو!
کیفمو رو دوشم جا به جا کردمو زیر لب گفتم بریم!
_منو می رسونی خونه بهواد؟...
_پ ن پ میزارم این موقع شب خودت تنهایی بری!
چیزی نگفتم....
_مطمئنی میخوای بری خونه؟...
با گیجی نگاهش کردم:
_ حالت خوبه بهواد...؟این چه سوالیه؟....
کلافه دستی به موهاش کشید....
_ منظورم اینه که ...اینه که..اول یه کوچولو بریم بام تهران....
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت:
_فقط یه کوچولو؟.....
اونم خندید:
_آره فقط یه کوچولو!
کیفمو رو دوشم جا به جا کردمو زیر لب گفتم بریم!
ماشینو پارک کرده بودیمو میخواستیم پیاده حرکت کنیم که برسیم به اون بالا بالا ها....با ماتم یه نگاه به این همه مسیری که باید پیاده می رفتیم و یه نگاه به کفشای پاشنه بلندم انداختم!....و یه آه آروم کشیدم.....
_ قربونت برم چرا آه می کشی؟....
مثل دختربچه های لوس 4 ساله با غر گفتم:
_ حالا من با این کفشا چه جوری بیام بالا؟...
_مگه من مُردم؟....خودم بغلت میکنم....
_دیوونه شدی؟...جلو این همه آدم؟
_ به بقیه چه ربطی داره؟....
چند قدم رفتم عقب.....و اون به قصد بغل کردنم بهم نزدیک می شد
_ نه بهواد....مثل پرتو میشه ها.....
از دنبال من کردن دست کشید و با گیجی پرسید :
_ مثل کی میشه؟
_ مثل پرتو.....
_پرتو کیه دیگه؟....
_ هیچی بابا...یه رمانِ....توی اون کتاب پرتو هم مثل من کفشش پاشنه بلند بود عماد بغلش کرد بعد پلیس رد شد و بهشون گیر داد.....
من همینطوری داشتم حرف میزدم و اونم دست به سینه داشت به حرفای من گوش میداد....
_چیه؟..چرا اینجوری نگاهم میکنی؟...
_اونقدر رمان خوندی مخِت پوک شده....آخه اون تو داستان بود دختر.چه ربطی به واقعیت داره....
_مخ من پوکه دیگه هان؟....باشه بهواد خان...اصلا من میخوام برم خونمون......سریع منو برسون خونه!...
بی هوا اومد سمتمو با یه حرکت منو انداخت رو شونه اش....
با اون دستای ظریفم در مقابل هیکل ورزشکاری اون مدام بهش مشت میزدم تا بلکه منو بزاره زمین....ولی انگار نه انگار.....فکر کنم به جای اینکه دردش بیاد قلقلکش میومد...
_بهواد منو بزار زمین.....با توام...میگم منو بزار زمین.....بهواد جیغ میزنما........
_جیغ بزنی اول از همه خودت میفتی تو دردسر..
_لعنتی بهت میگم منو بزار زمین....
_ قربونت برم چرا آه می کشی؟....
مثل دختربچه های لوس 4 ساله با غر گفتم:
_ حالا من با این کفشا چه جوری بیام بالا؟...
_مگه من مُردم؟....خودم بغلت میکنم....
_دیوونه شدی؟...جلو این همه آدم؟
_ به بقیه چه ربطی داره؟....
چند قدم رفتم عقب.....و اون به قصد بغل کردنم بهم نزدیک می شد
_ نه بهواد....مثل پرتو میشه ها.....
از دنبال من کردن دست کشید و با گیجی پرسید :
_ مثل کی میشه؟
_ مثل پرتو.....
_پرتو کیه دیگه؟....
_ هیچی بابا...یه رمانِ....توی اون کتاب پرتو هم مثل من کفشش پاشنه بلند بود عماد بغلش کرد بعد پلیس رد شد و بهشون گیر داد.....
من همینطوری داشتم حرف میزدم و اونم دست به سینه داشت به حرفای من گوش میداد....
_چیه؟..چرا اینجوری نگاهم میکنی؟...
_اونقدر رمان خوندی مخِت پوک شده....آخه اون تو داستان بود دختر.چه ربطی به واقعیت داره....
_مخ من پوکه دیگه هان؟....باشه بهواد خان...اصلا من میخوام برم خونمون......سریع منو برسون خونه!...
بی هوا اومد سمتمو با یه حرکت منو انداخت رو شونه اش....
با اون دستای ظریفم در مقابل هیکل ورزشکاری اون مدام بهش مشت میزدم تا بلکه منو بزاره زمین....ولی انگار نه انگار.....فکر کنم به جای اینکه دردش بیاد قلقلکش میومد...
_بهواد منو بزار زمین.....با توام...میگم منو بزار زمین.....بهواد جیغ میزنما........
_جیغ بزنی اول از همه خودت میفتی تو دردسر..
_لعنتی بهت میگم منو بزار زمین....
دامه پست قبلی:
آوا میدونی که نمیزارمت پایین....پس اینقدر از خودمو خودت انرژی نگیر!
بیخیال اصرار کردن شدمو همونجور سرم رو شونه ی بهواد بود....اونقدر حس آرامش داشتم که دوست نداشتم حالا حالا ها برسیم به بالای تپه!....بوی 212 بدجوری تو ریه هام پر شده بود....
توی همین عوالم بودم که نفهمیدم کی رسیدیمو کی منو از بغلش آورد پایین!....
با چشم غره رومو ازش برگردوندم!...
_بی انصاف پدرم در اومده تا اینجا کولت کردم....اونوقت باهام قهر میکنی؟....
جوابی ندادم....
دستمو کشید و با خودش برد یه جایی پشت درخت ها....طوری که هیچکس ما رو نمیدید!.
دستشو آروم برد سمت گونه ام و نوازشم کرد...
_ خوشگل من الان قهره؟...
بی هیچ حرفی دستشو پس زدم....
یه چند ثانیه سکوت کرد و بعد یهو گفت:
_باشه پس خودت خواستی...
و با شیطنت شروع کرد به ادا درآوردن...
میدونست من ار این قیافه هایی که واسه خودش درست میکنه خنده ام میگیره...
در حالی که داشتم خودمو جمع میکردم تا در مقابل شکلک هاش مقاومت کنم زیر لب می گفتم:
_باشه باشه آشتی ...فقط دیگه چشماتو چپ نکن!....
بی هیچ حرفی از کارش دست کشید و تکیه داد به درخت پشتش.....
منم به تبعیت از اون خودمو عقب کشیدمو تکیه دادم به درخت....هنوز ساکت بود و به آسمون خیره شده بود....از لا به لای درختا مردمو می دیدمو نور چراغ رستوران ها درست تو چشمم بود.....با صدای آروم گفتم:
_ چرا ساکتی؟......
_ چی بگم؟
_یعنی چی چی بگم؟.....منو آوردی اینجا سکوت تورو نگاه کنم؟!
_ نه...
تکیه امو از درخت برداشتمو خیره شده تو چشماش:
_ پس بگو به چی فکر می کنی؟
_ به خودم....
_هه هه هه...خندیدم!
_جدی میگم دارم به حال خودم فکر میکنم......به این که میخوام بدون تو چیکار کنم؟!!!!!!
از حرفاش سر در نمیووردم.....با گیجی پرسیدم:
_بدون من؟...ببینم نکنه قراره بمیرم و خودم خبر ندارم؟
چرخید سمت من و با حرص گفت:
_دور از جون!ادامه:
_خب پس چی؟
_ میدونی آوا ؟ اونروزی که بهت درخواست دوستی دادم هرگز فکر نمیکردم که اینقدر واسم عزیز بشی.....که اینقدر وابستت بشم....که اونقدر بخوامت که الان نگران از دست دادنت باشم....اگه میدونستم هیچوقت بهت شماره نمیدادم.....چون قلب من طاقت تحمل جدایی رو نداره...
خیلی با غم حرف میزد....طوری که کم کم داشتم طاقتمو از دست میدادمو میخواستم بپرم تو بغلش.....محکم فشارس بدمو بگم: چرت و پرت نگو دیوونه...جدایی دیگه چیه؟..من که باهاتم!
ولی بازم جلو خودمو گرفتم:
_ میخوای با کس دیگه ای ازدواج کنی؟
با صداش از هپروت بیرون اومدم....
_هان؟...
_میگم میخوای با کس دیگه ای اردواج کنی؟....
پوزخند زدم......
_ چی میگی تو واسه خودت؟....با کی ازدواج کنم آخه؟....من تورو میخوام!...می فهمی؟...فقط تو.
پوزخندی به حالت مسخره کردن بهم زد:
_ همتون اولش همینو می گید....ولی
_ولی چی بهواد؟...حرفتو بزن.
از جاش بلند شد:
_ حرف من اینه....همتون اول قول ازدواج می دید ولی وقتی یه کی بهتر و پولدار تر میاد قولتون یادتون میره...نه خیر آوا خانوم من خر نیستم....یعنی اونقدر دوست دختر داشتم که الان خر نباشمو راهمو تشخیص بدم.....
با بغض گفتم:
_ تو داری منو با اون دخترای خیابونی مقایسه می کنی؟.....یعنی من همه حرفام،ابراز علاقه هام،دوست دارم گفتن هام همش دروغه و تورو به خاطر پولت میخوام....؟
_ ببین آوا تو همه کس منی....اونقدر دوست دارم که اگه یه روز با یکی دیگه ببینمت یا اونو میکشم یا خودمو...پس بهم حق بده که برای نگه داشتنت این همه وسواس به خرج بدم.....من نه به پاکی تو بی احترامی میکنم و نه میگم که تو چشمت دنبال پول منه.....ولی خب خیالم هم از جانبت راحت نیست....
منو تو الان هم از نظر شرعی و هم قانونی غریبه محسوب میشیم و تو یا من میتونیم هر موقع که خواستیم خیلی راحت حتی بدون این که طرف مقابل راضی باشه این رابطه رو کات کنیم.....
پس من حق دارم که نگران باشم.....حق ندارم؟...
منم از جام بلند شدم.....به نظرم داشت حرف درستی میزد.....وقتی اونقدر شعورش میرسه که بفهمه ما الان غریبه به حساب میایم اونوقت من حرفاشو زیر سوال ببرم؟!...
روبروش وایستادم.....گوشه آستینشو گرفتمو گفتم بشین....
آروم نشست و دوباره سوالشو تکرار کرد:
_ حق ندارم؟!!!!
_ چرا به نظرم کاملا حق با توئه؟....ولی میگی چیکار کنم؟....چی بگم بهت که خیالت ازم راحت بشه؟....بابا به پیر به پیغمبر من فقط به تو بله میگم!...
_ خب منم فقط از تو بله میخوام....ولی خب اینجوری که نمیشه....با حلوا حلوا که دهن آدم شیرین نمیشه....میشه؟