16-11-2013، 12:50
قسمت10
بعد از اينكه يه ميدون رد كرد كنار يه پژوه 206 وايستاد و براش بوق زد
چند لحظه بعد دختري از ماشين پياده شد و به طرف ما امد.
به به جناب سروان چه عجب ما شما رو ديديم ....ستاره سهيل شدي ديگه كم كم داشتيم فراموش مي كرديم شخصي به اسم شهاب احمدي هم وجود داره
شهاب - باز تو منو ديدي شروع كردي .....سلامتم كه طبق معمول از گشنگي خوردي
عليك سلام جناب سروان اخمو
ای خدا این ديگه كيه ؟.... چقدر خودموني با شهاب حرف مي زنه
شهاب - رويا باز كارم به تو افتاد تو هم شروع كردي
اه وا شهاب من چي رو شروع كردم
واي بهش شهابم ميگه ..نكنه ... نكنه نامزدشه ............واي نه ............اينطوري باشه من كه دق مي كنم
شهاب - انقدر حرف زدي فراموش كردم خانوم دباغو بهت معرفي كنم
ايشون رويا هستن دختر خاله من
اخيش بخير گذشت دختر خالشه ............. خله دختر خالش باشه ....مگه نشنيدي ميگن عقد پسر خاله و دختر خاله رو تو اسمونا بستن حالا اسمون چندمشو الله و اعلم ...چقد خوشگلم هست
رويا- سلام من رويام از اشنايي با شما خوشوقتم
چه با نمك مي خنده منم جاي شهاب بودم عاشق همين خند هاش مي شدم خر كه نيست عاشق سبيلاي من بشه
-سلام منم ژاله هستم
رويا - چه اسم قشنگي
-ممنون
شهاب - رويا كارتون چقدر طول ميكشه
رويا- فكر نكنم بيشتر از يكي دوساعت طول بكشه
شهاب - پس این خانوم دباغ دوساعت دست شما امانت تا كارتون تموم بشه
رويا- ای به چشم جناب سروان شما جون بخواه كيه كه بهت بده
شهاب - رويا حيف عجله دارم و گرنه خودت مي دوني نمي زارم بي جواب بموني
رويا در حالي كه مي خنديد در طرف منو باز كرد
رويا- خوب بنده در خدمتم
با تعجب به شهاب نگاه كردم و سرمو تكون دادم كه این چي مي گه
شهاب - رويا جون شما برو تا سوار اون غار غاركت بشي خانوم دباغ هم مياد
اينم به چشم به ماشين خوشگل منم توهين نكن و بعد در حالي كه براي شهاب شكلك در مي يورد به طرف ماشينش رفت
-من بايد كجا برم
شهاب - برو خودت مي فهمي
-اخه اينجايي كه مي گه كجاست
شهاب - چرا انقدر ترسيدي دختر به من اعتماد كن به رويا هم بگو دو ساعت ديگه ميام اينجا دنبالتون
-اخه
شهاب - برو ديگه منتظرته
با ترس و دودلي از ماشين پياده شدم و به طرف ماشين رويا رفتم كه شهاب برام بوق زد و حركت و كرد و رفت
رويا- خوب خوب يه بار ديگه سلام این پسر خاله اخموي من كه نمي زاره ادم عين ادميزاد سلام و عليك كنه و دستشو به طرف دراز كرد سلام من رويام خيلي خيليم از اشنايت خوشوقتم عزيزم
منم اروم بهش دست دادم و با يه لبخند كوچيك
-سلام
رويا- خوب بريم كه خيلي كار داريم
-ببخشيد مي پرسم كجا بايد بريم
جوابي نداد و فقط خنديد
تا چشم باز كردم ديدم توي ارايشگاهيم
اصلا براي چي اينجايم
رويا با دستاش اروم بازوهامو گرفت
رويا- خوب عزيزم برو اونجا بشين كه خانوم رحيمي خوشگلت كنه
-چيكار كنه
رويا- خوشگلت كنه ديگه
-اخه براي چي
رويا- ژاله جون صبر داشته باش مي فهمي
-اخه
رويا- عزيزم بشين باور كن این خانوم رحيمي كارش حرف نداره
-اما
دستاشو رو شونه هام گذاشت و با زور منو رو صندلي نشوند
رويا- ببين من مامورم و معذور اگه كارمو درست انجام ندم تو بيخ مي شم ....تو كه دلت نمي خواد برام چند سال حبس ببرن
با درموندگي به رويا نگاه كردم كه با خنده هاي شيرينش بالاي سرم وايستاده بود .
و با يه حركت مقنعه رو از سرم برداشت
نمي دونم چرا مانعش نشدم شايد بخاطر اينكه تا بحال جرات اينكه با چيزي يا كسي مخالفت كنمو نداشتم .و هميشه دربرابر همه چيز سر تعظيم فرود مي اوردم .
رويا- واي چه موهاي بلند و قشنگي داري
انقدر دلهره داشتم كه متوجه حرفا و تعريفاي رويا نمي شدم اگه دست خودم بود پا مي شدم و فرار مي كردم يه احساس گنگ و نامفهومي داشتم كمي هم ترسيده بودم
رويا- قربونت خانوم رحيمي دست بجونبون كه تا دوساعت ديگه بايد يه تيكه ماه تحويل يكي بدم
منظورش از این حرفا چي بود ....تحويل كي؟ تحويل چي؟.... يعني اينا همش يه تو طعئه خانوادگي بوده
از كار شهاب اصلا خوشم نيومد.... خوب مي تونست مثل ادميزاد بهم بگو برو ارايشگاه به خودت برس حالم بهم خورد بس كه این قيافتو ديدم ....به دختر خالش نگاه كردم از نظر قيافه زمين تا اسمون با شهاب فرق داشت
نمي دونم به رويا چي گفته بود كه اون مامور انجام اينكار كرده بود .........پس شهابم به من به ديد يه ادم زشت نگاه مي كنه ...و همه حرفاش شعار بوده ....قبل از اينكه ارايشگر بندو بياره نزديك صورتم .....دستشو پس زدم و از جام بلند شدم .
مقنعم كه رو دسته صندلي بود و برداشتم و سرم كردم
رويا – چي شد ژاله جون ؟
جوابشو ندادم و از پله هاي ارايشگاه رفتم بالا
رويا – صبر كن دختر حداقل بگو چي شد.
-شما درباره من چي فكر كرديد
رويا – منظورت چيه ؟
-اقاي احمدي گفته منو بياري اينجا .منظورشو از اينكارا نمي فهم
رويا -ببين به من فقط گفته بيام و تو رو بيارم ارايشگاه ديگه هيچي بهم نگفته
-خوب این يعني چي؟
عزيزم ژاله جون باور كن منم هيچي نمي دونم ولي تنها چيزي كه مي دونم اينه كه شهاب ادمي نيست كه بخواد به كسي توهين كنه عزيزم ...باور كن من ديگه هيچي نمي دونم
به صوتش نگاه كردم يعني اينم فكر مي كنه من زشتم پس چرا مثل ديگرون كنار لبش يه نيشخند نيست يا حرفي نمي زنه كه مسخرم كنه.
شهاب تو كه مي گي من زشت نيستم .....پس چرا منو فرستادي اينجا
هزارتا چراي ديگه امد تو ذهنم .
اگه توي شرايط و موقعيت ديگه بودم بدون اينكه به پشت سرم نگاه كنم مي رفتمو و به همشون بدو بيراه مي گفتم
اما حالا نه..... از ته دلم با خبر بودم . دلم به وجود شهاب عادت كرده بود .دوسش داشت . عاشق لبخنداش بود.عاشق چشاي مشكيش
حالا كه مي دونستم دوسش دارم نمي تونستم راحت بذارم و برم نمي دونستم اون چه احساسي نسبت به من داره.
شايد هدفش از اينكار این بود كه ببين من چقدر تغيير مي كنم بعد ببينه مي تونه دوسم داشته باشه يا نه ؟
نه خره خيلي خودتو تحويل گرفتي
شايدم مي خواد بگه من مي تونستم زودتر از اينا به خودم برسم ولي اينكارو نكردم .
شايدم.... چه فرقي مي كنه كه اون چه فكري مي كنه من كه دوسش دارم چرا به خودم نرسم و به خاطر اونم كه شده از این ريخت و قيافه در بيام
هنوز رويا منتظرم و ايستاده بود سرمو پايين انداختم و دوباره وارد ارايشگاه شدم و رويا بدون حرفي دنبالم امد
وقتي بند و نزديك صورتم اورد چشامو بستم
واي خدا .............جونم در امد فكر نمي كردم انقدر درد داشته باشه
تا ابروهامو برداره فكر كنم نيم كيلويي اشك ريختم
ارايشگر- خانومي مي خواي موهاتم كوتاه كنم
رويا - حيف این موهاي بلند نيست كوتاه بشن نظرت چيه يكم مرتبشون كني
فقط سرمو تكون دادم كه يعني باشه
و ارايشگر هم موهامو مرتب كرد و كمي جلوي موهامو حالت داد .
وقتي كارش تموم خودمو تو اينه ديدم
نه باورش سخت بود چقدر عوض شده بودم ديگه اون گربه ای نبودم كه مي شناختمش
رويا - واي چقدر صورتت روشن شده ژاله جون
ارايشگرر- این ابروهاي كشيده با چشاي عسليت صورتت ناز كرده
نمي گم محشر شدم يا يه پري دريايي.... اما اوني نبودم كه خودم از ديدنش خجالت مي كشيدم
تازه به این سوال رسيده بودم چرا هيچ وقت به ارايشگاه نيومده بودم. شايد براي اينكه مي ديدم وجودم براي كسي ارزشي نداره ...پس براي چي اينكارو مي كردم .
شايد فكر مي كردم نبايد قبل از ازدواج اينكارو كنم .
شايدم از ترس حرف مردم كه بهم هر عنگي رو نچسبونن شايدم نمي دونم نمي دونم
فقط مي دونستم حالا ژاله تو اينه رو بيشتر دوست دارم .
احساس اعتماد به نفس بيشتر .
احساس وجود داشتن .
احساس نفس كشيدن
قبل از هر حرفي رويا پول ارايشگاهو حساب كرد و باهم امديدم بيرون
رويا- خوب بدو بريم كه اگه دو دقيقه ديگه دير برسيم پوست سر دوتامون كنده است
با خنده ها و شوخي هاي رويا سوار ماشين شديم
حالا دوست داشتم سرمو بالا بگيرم و بگم منم هستم
رويا- چرا انقدر كم حرفي
- اخه حرفي براي گفتن ندارم
رويا- البته تقصير تو هم نيستا من زياد وراجي مي كنم
-نه اتفاقا اصلا ادم وقتي پيشته به چيز ديگه فكر نمي كنه
راستي شما نامزد اقاي احمدي هستي
رويا- من ؟
- اره؟
بلند خنديد ....يه دفعه این حرفا رو جلوي شوهرم نزنيا
شوهرت؟
رويا- عزيزم من ازدواج كردم.... دو ساله ....
اه ...با این حرفش انقدر خوشحال شدم كه نزديك بود از خوشي زياد بلند بخندم
رويا حرف مي زد و مي خنديد و من از خوشي زياد داشتم با دم نداشتم گردوها رو يكي يكي مي شكستم
انقدر این ارايشگاه و اصلاح كردنم براي من اني و يهو شد كه به كل مهموني رو فراموش كرده بودم .
به ميدون مورد نظر رسيديم هنوز شهاب نيومده بود .
رويا شمارشو روي برگه نوشت
رويا- بيا این شماره منه
خوشحال مي شم منو مثل دوست خودت بدوني و هروقت مشكلي داشتي يا اينكه دلت خواست يكي مختو بخوره باهام تماس بگير
برگه رو از دستش گرفتم
رويا- تو شماره داري؟
-نه من ندارمم
رويا- شماره خونه چي؟
-خونمون تلفن نداره
يه نگاهي كرد خواست چيزي بگه كه ماشين شهابو انور ميدون ديد و براش بوق زد و اون ميدونو دور زد و كنار ماشين رويا وايستاد
رويا- خوب عزيزم خيلي خوشحال شدم ديدمت حتما يه بار بگو شهاب بيارتت خونمون
- ممنون خيلي امروز زحمتت دادم
رويا- نه عزيزم چه زحمتي تا باشه از این زحمتا يادت نره تونستي باهام تماس بگير
- باشه
از ماشين پياده شدم نمي دونم چي دم گوش هم پچ پچ مي كردن كه نيش شهاب تا بنا گوشش باز بود
همين طور وايستاده بود و داشتم نگاشون مي كردم كه يادم امد بايد الان برم و سوار ماشين شهاب بشم
واي خدا جون با این صورت من الان از خجالت اب مي شم .....اصلا روم نمي شه ... مقنعمو كمي كشيدم جلو و سعي در مخفي كردن صورتم مي كردم رويا بعد از اينكه از شهاب خداحافظي كرد براي منم دست تكون داد و با ماشينش رفت .
حالا با چه رويي برم بشينم مي دونستم از خجالت حسابي سرخ كردم اروم در جلو رو باز كردم و نشستم
انقدر هول بودم كه حتي يه سلام كوچولو هم نكردم و سريع رومو كردم طرف شيشه و ساكت شدم .....اونم حرفي نزد
تا منو برسونه خونه شب شده بود .
جلوي در خونه ماشينو نگه داشت و پياده شد تا وسايلو بياره پايين
منم كمكش كردم بدون كوچيكترين حرف
هنوز سرم پايين بود و روم نمي شد بهش نگاه كنم در حالي كه گاهي سنگيني نگاشو رو خودم احساس مي كردم
.وقتي اخرين بسته رو هم به دست داد .....جرات كردم و اروم بهش گفتم
- اصلا كار خوبي نكرديد
صبر كردم ببينم چيزي مي گه يا نه.... ولي چيزي نگفت و به طرف ماشينش رفت و ماشينو روشن كرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه كردم...... به انتهاي كوچه كه رسيد برام چراغ زد .
فكر كردم داره خداحافظي مي كنه ولي ديدم مدام داره برام چراغ مي زنه و اخرم با دست بهم اشاره كرد كه طرفش برم
. باز كمي مقنعه رو كمي جلو كشيدم و به طرفش رفتم و دستمو گذاشتم رو سقف ماشين و به طرف پنجره ماشين خم شدم ببينم چي مي گه
شهاب- پس فردا كمي زودتر ميام دنبالت تا....ادامه جملشو نگفت و بهم نگام كرد تا منم مثلا يه چيزي بنالم ولي من چيزي نگفتم
شهاب- كاري نداري
با صدايي كه از ته چاه در مي يو مد . نه خداحافظ
خداحافظ
و سر جام وايستادم كه بره.... كمي عقب رفت ولي وايستاد دوباره با ماشين به طرف امد و در حالي كه كمي مي خنديد
دوباره خم شدم كه ببينم باز چي مي خواد بگه
شهاب – ژاله
وقتي اسممو گفت گر گرفتم و بهش خيره شدم
شهاب - خيلي قشنگ شدي
و با گفتن این حرف بدون اينكه مجالي بهم بده با سرعت دنده عقب گرفت و از كوچه زد بيرون
شايد این بهترين جمله ای بود كه تو تمام این سالا كسي مي تونست بهم بگه و چقدر برام دلچسب و شيرين بود .
حال خودمو نمي دونستم يا مي خواست اشكم در بياد يا مي خواستم بخندم هنوز به انتهاي كوچه نگاه مي كردم شايد باز ببينمش ولي اون رفته بود و با حرفش منو برده بود تو ابرا
اروم به طرف در رفتم قبل از وارد شدن به حياط دستمو به چارچوب در تكيه دادم و دوباره به ته كوچه نگاه كردم . احساس مي كردم هنوز اونجاست نا خوداگاه لبخندي به لبام نشست . و با دست ديگم دستي به صورتم كشيدم تا باورم بشه ديگه خبري از اون گربه هميشگي نيست .
استرس دارم ...حالت تهوع شديد......سردرد .....احساس مي كنم خون به مغزم نمي رسه ......نه شام خوردم نه صبحونه.......هر 15 دقيقه فشارم ميفته و منم مدام با اب قند در حال پيدا كردن این فشار خون بد مصبم .........نا خون تمام انگشتامو هر كدومو 10 بار خوردم ......از صبح تا حالا دو بار دوش گرفتم .......از ديروز تا حالا چيزي قريب به ده هزار بار همه لباسامو پوشيدمو و جلوي اينه رژه رفتم ....... زمان داره برام به اندازه سرعت نور مي گذره ..............مي خوام فرار كنم ................ولي مي دونم عرضه این كارو هم ندارم.........مي خوام يكي كنارم باشه ولي خبري از هيچ موجود زنده ای نيست ..............مي خوام خودمو اروم كنم پس هي ايت الكرسي مي خونم و لي تا نصفش نمي تونم بيشتر بخونم.......اخه تا همون نصفه بيشتر حفظ نيستم .........
ديروز دوباره كيوان پسر صاحب خونه امد و ياد اوري كرد كه خونه رو تا اخر ماه بايد خالي كنم .
نگراني مهموني كم بود این بد بختي هم به بد بختيام اضافه شد .
***
لباسامو پوشيدم..... تو حياط رو پله در حالي كه زانوهامو بغل كردم و چونمو گذاشتم روشون و خودمو عقب جلو مي كنم نشستم و منتظر امدن شهابم .
تا اينكه صداي بوق ماشينشو مي شنوم . سريع بلند شدم و وسايلمو برداشتم
نفس حبس شده تو سينمو مي دم بيرون و درو باز مي كنم
تا دروباز كردم شهابو ديدم كه پشت در منتظرمه ... خوشتيب تر از هميشه است . بهش خيره شدم و اونم با يه لبخند بهم نگاه كرد
تو دلم گفتم كاش مال من بودي
شهاب سلام
با كمي شرم ...سلام
شهاب -همه چيتو برداشتي
اره
وسايل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلي عقب و در جلو رو برام باز كرد و خودشم رفت سوار شد
-ميگم چيزه
شهاب – چيه؟
- ميگم به نظرت امدن من واجبه.... ميشه من نيام ...من حتي نمي دونم چطور مي خوام به تو كمك كنم
با خنده گفت امدنت كه واجب كفايي....در ثاني حتما بايد بياي .... بعدشم نگران نباش به موقعش مي فهمي چطور مي توني بهم كمك كني
-حالا چرا انقدر زود امدي دنبالم نكنه مي خواي زودتر از همه بري اونجا
شهاب - نه همچين زودم نيست تا تو بري ارايشگاه و بياي فكر كنم ديرم بشه
ارايشگاه ؟
اره
دوباره براي چي؟ من كه .....
شهاب - ای بابا همينطوري كه نمي شه امد مهموني اونم این مهموني ...رويا از ارايشگاه برات وقت گرفته
-رويا هم مياد؟
شهاب - نه
تا رسيدن به ارايشگاه ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد
كمي مي ترسيدم نمي دونم این ترس لعنتي چي بود كه عين خوره افتاده بود به جونم هر كاري كه مي خواستم بكنم این ترس بود كه اول ميومد جلو و تمام وجودمو مي لرزوند.بعدم تا نيششو نمي زد گورشو گم نمي كرد كه نمي كرد
پس بهترين كار اينكه نترسي ....نترس دختر قوي باش....اره قوي مثل كوه قوي باش
و بعد در حالي كه نفسمو با غم مي دادم بيرون گفتم زرشك..... اگه تو مثل كوه قوي بشي ....شانس بيار خودتو تا اونجا خيس نكني كلي هنر كردي دخي
به شهاب نگاه كردم چقدر اروم بود و مطمئن .... انگار مي دونست امشب به هدفش مي رسه ....كاش منم مثل اون دل شير داشتم
كه چي بشه دل شير داشته باشي ...لابد مي خواستي با دل شيريت بري به جنگ مژي و فريده.....چه مي دونم الان مخم هنگيده.....اخه كي مخت فعال بوده كه حالا بهنگه ...
اوه چقدر دارم چرت و پرت مي گم..... خدا روشكر كه نمي تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نميداد با این مغز بكرم
شهاب - خوب خانومي من يه ساعت ديگه ميام اينجا دنبالت
-ببين ميشه يه چيز بگم
شهاب - باز چي شده....خواستم دهن باز كنم كه ..... فقط نگو نميام و بي خيال مهموني شو تو برو منم باي كه جون تو اصلا راه نداره
-اصلا
شهاب - اصلا
-خيل خوب پس تا يه ساعت ديگه
با خنده يه ساعت ديگه
نه .......اينم نمي دونم خروسشه... مرغشه .... هنوز يه پا داره و از خر شيطون پايين امدني هم نيست.
خوب با اطمينان مي تونم بگم این دفعه كه رفتم ارايشگاه نه ترسي داشتم كه به جونم بيفته و نه خجالتي كه از سرو روم بباره و از همه مهمتر ديگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل كنم.
بعد از كار ارايشگر نگاهي به خودم انداختم با ارايشي كه رو صورتم انجام داده بود چهره ام كمي تغيير كرد . و به قول خانوم رحيمي با نمك شده بودم
البته ازش خواسته بودم ارايشمو زياد غليظ نكنه كه زياد تو ذوق بزنه
كارم بيشتر از يك ساعت طول كشيده بود وقتي از ارايشگاه امدم بيرون شهابو ديدم كه منتظرمه
-سلام ببخش دير شد
(در حالي كه نگام مي كرد) سلام منم تازه امدم زياد منتظر نشدم
بعد از گذشت 10 دقيقه
-راستي ادرس داري؟
شهاب - پس دارم كجا ميرم
-خوب پرسيدم اخه تو كه ادرس مهموني رو نداشتي
شهاب - دباغ كار منم پيدا كردن همين چيزاي مجهوله
-چه خوب پس واقعا كار درستي
شهاب - تازه فهميدي
-نه تازه نفهميدم ولي هنوز يه سوال تو ذهنم هست
شهاب - چي؟
- تو كه كارت پيدا كردن چيزاي مجهوله يه لطفي كن و این سوال مجهول منو هم جواب بده
شهاب - باشه اگه بتونم چرا كه نه
چطوره كه تو همه كار مي توني بكني هرجايي كه بخواي مي توني بري ...ولي نمي توني بدون بليت سوار اتوبوساي واحد بشي....
در حالي كه چونمو مي خاروندم....... باور كن هر چي فكر مي كنم به جواب قانع كننده ای نمي رسم
ديدم كه سريع گوشه خيابون پارك كرد و به طرف من برگشت
شهاب - ژاله تو مشكلت با این بليت اتوبوساي واحد چيه ؟
-هيچي بخدا
شهاب - پس چرا به این بليت گير دادي
اب دهنمو قورت دادم ...فقط سوال بود به جون تو ....باشه ديگه نمي پرسم
با نگاهي كه توش هم خنده هم جديت موج مي زد به هم نگاه كرد
-دير مي شه ها نمي ري
چيزي نمونده بود كه از خلي زياد من سرشو بكوبه به فرمون ولي به همون لبخند هميشگيش اكتفا كرد و راه افتاد
تا به عمرم چنين خونه ای نديده بودم از نماي بيرون كه داد مي زد توش بايد چه خبر باشه بايد بگم این خونه چيزي كمتر از كاخا نداشت
شهاب ماشينو نزديكاي خونه جناب رئيس متوقف كرد .
يه عالمه ماشين مدل بالا كه حتي اسم يكيشونم نمي دونستم پارك شده بود
با هم پياده شديم من كه از همون اول شروع كرده بودم به لرزيدن با قدماي اهسته دنبال شهاب راه افتادم .
نزديك دم ورودي وايستادم شهاب متوجه نشده بود و همين طور داشت مي رفت .
نه ژاله تو متعلق به اينجا نيستي... تو رو چه به اينجا ها برگرد. مي خواستم برگردم بايد از غفلت شهاب استفاده مي كردم هنوز متوجه من نشده بود سرييع پشتمو كردم به طرفش و به طرف خيابون اصلي رفتم كه شايد اونجا ماشيني گيرم بيادو و فلنگ ببندم .
ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ مي نداختن ..
اخه تا حالا اينجور جاها نيومده بودم مخصوصا اينجا كه بايد حسابي هم شلوغ باشه
داشتم به خيابون اصلي نزديك مي شدم كه يكي از پشت بازومو گرفت
شهاب – تو داري كجا مي ري؟
-من نمي تونم .........مي ترسم ........من هيچ وقت اينجور جاهاد نبودم... انقدر دستپاچلوفتيم كه همه كاراي تو رو هم خراب مي كنم..... تازه حتما ابروتم مي برم ....بذار برم .
وقتي این حرفو زدم با دستي كه بازومو گرفته بود به طرفي هلم داد و باعث شد چند قدمي به عقب پرت بشم و كيفم از دستم بيفته
شهاب – تو هميشه انقدر ترسويي.
- من..
شهاب – لازم نيست چيزي بگي برو ... از اولم بايد مي دونستم كه تو نمي توني
ولي گفتم شايد بايد يكي هلت بده تا راه بيفتي.... ولي نه كاملا اشتباه فكر مي كردم تو ترسوتر بي جربزه تر از این حرفايي .
برو برو برگرد به همون زندگي قبلي خودت ..... مثل هميشه بذار همه به كارات بخندن و تو هم تو سكوت بهشون نگاه كني و با سكوتت به همشون بگو اره حق باشماست من يه ادم ترسو، بي عرضه دستو پاچلفتيم
فكر مي كردم شايد اعتماد به نفست به خاطر چهرهته كه انقدر پايينه ولي وجود تو خالي از اعتماد به نفسه.......... برو.......... اره برو
برو تا امثال مزژگانا و فريده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لايق بيشتر از اینا نيستي ژاله .... برو با رفتنت ثابت كن حرفام درسته برو
این شهاب بود كه با من اينطوري حرف مي زد . قبلم از درد فشرده شد .
-تو حق نداري با من اينطوري حرف بزني
شهاب - چرا ندارم.... پس چرا بقيه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد كنن.... منم كه چيزي از اون جماعت كم ندارم .....
پس هرچي بگم حق دارم و حقته
-من ترسو نيستم
شهاب –هستي.....با فرارت داري ثابت مي كني كه هستي ..من از ادماي ترسو بدم مياد.......... از ادمايي كه حتي جرات گفتن يه نه ساده رو هم ندارن بدم مياد............ از ادمايي كه حتي سعي نمي كن يكم خودشون عوض كنن بدم مياد .
شهاب - برو من بدون تو هم مي تونم كارامو پيش ببرم
- ولي اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمي يوردي
شهاب - اره شايد ولي بلاخره دير يا زود كه به دست مي يوردم.... يادت باشه بهت گفته بودم كه من چيكارم پس مطمئن باش تو هم نبودي اون اطلاعاتو به دست ميوردم .
-اما من... من
شهاب - تو چي.... حرفتو بزن ....حرفي هم داري بزني؟.... جز اينكه چرا من زشتم زشتم زشتم .............تو این چند وقته چيز ديگه ای هم به من گفتي
چونم مي لرزيد شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن مي كردم چرا بايد من اينطوري مي بودم كه شهاب اين حرفا رو بهم بزنه كسي كه دوسش داشتم
نمي دونستم چي بايد بگم
چيزي هم نداشتم كه بگم به چهرش نگاه كردم ... نمي خواستم از دستش بدم
يعني حالا كه كسي رو پيدا كرده بودم كه بهم ثابت كرده بود منم وجود دارم ....نه نبايد از دستش مي دادم حتي اگه اون به منم فكر نكنه.... حتي براي يه مدت كوتاه حداقل تا اخر كار
كيفمو از روي زمين برداشتم و به طرف خونه رئيس رفت در حالي كه از كنارش رد مي شدم بدون اينكه بهش نگاه كنم
ديگه با من اينطوري حرف نزن
غرور نداشتم جريحه دار شده بود و بايد به كسي كه از صميم قلب دوسش داشتم ثابت مي كردم كه تمام حرفاي درستش غلطه
يعني حالا بايد ثابت مي كردم كه من مي تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو.... اره فقط به خاطر تو شهاب ...
پس بايد خودمو براي هر برخوردي و اتفاقي اماده مي كردم
****
با هم وارد باغ شديم
- نگفتي چطوري خودتو دعوت كردي؟
شهاب - خودمو نه خودمونو .... تو این مهمونيا انقدر سر همه شلوغه كه چندان دقتي نمي كنن كه كيا امدن و كيا نيومدن مخوصا ما كه كارمنداي جزئيم .....كسي به وجودمون اهميت نمي ده
- مژي و فريده كه اهميت مي دن ....چون از نظر اونا این مهموني نشون برتري اونا نسبت به منه
شهاب - تو نيازي نداري به كسي در باره حضورت تو این مهموني تو ضيح بدي
..راستي سعي كن از جلوي چشمم دور نشي این خونه خيلي بزرگه ...فكر كنم براي پيدا كردن سوئيچ حسابي بايد وقت بذارم .
- نگفتي من چطور مي تونم كمكت كنم
شهاب - فعلا صبر كن كمي از مهموني بگذره و من تمام موقعيتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت كاري رو كه خواستم انجام بدي
- الان كجا مي ريم
با خنده.... الانم مي ريم تو ساختمونو كمي از مهموني لذت مي بريم چطوره؟
شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره.... ولي قد يه دنيا دوسش دارم
بوي دود سيگار و ادكلون تو هوا پيچيده... همه دارن تو هم مي لولند
از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولي به خودم قوت قلب مي دم
هي اروم باش دختر اروم......تو تنها نيستي شهاب اينجاست.... تو تنها نيستي
جلوي در ورودي خدمتكاري كيف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شديم
سر چرخودندم تا ببينم اشنايي مي بينم يا كسي كه چهرش برام اشنا باشه
بعضي از كارمندارو كه مي شناختم امده بودن .
بي جهت همش دنبال فريده و مژي بودم ولي هرچي چشم چرخوندم نديدمشون ............ شايد هنوز نيومدم
شهاب -بيا بريم انور .........هم مي تونيم از اونجا همه رو ببينيم...... هم جاي نشستن هم هست.
-ببين تو مي توني راحت نفس بكشي
شهاب -اره چطور
-احساس مي كنم نفسم بالا نمياد
شهاب -نگران نباش به خاطر بوي سيگاره الان عادت مي كني
- اگه نكردم چي
شهاب - اينكه پرسيدن نداره مي ري بيرونو و نفس تازه مي كني و بر مي گردي
- چه خوب شد گفتي ........با خودم گفتم نكنه بايد تا اخر مهموني همينجا بشينم
شهاب -گفتم از جلوي چشام دور نشو ولي نگفتم فقط يه جا بشين دختر خوب
-اوه خدا خيرت بده ها كم كم داشتم مي ترسيدم كه اگه كار لازم شدم بايد چه غلطي كنم... كه با این حرفت خيالمو راحت كردي
شهاب - دباغ تو روخدا يه امشبي رو منو به خنده ننداز
-حرفم انقدر خنده داربود؟
بهش نگاه كردم در حالي كه داشت به جاي ديگه نگاه مي كرد مي خنديد
خدمتكاري با سيني كه توش دوتا جام پايه بلند بود نزديكمون شد و بهمون تعارف كرد .
هواي گرفته اونجا داشت خفم مي كرد سريع دست دراز كردم و يكي برداشتم
به شهاب نگاه كردم كه داشت نگام مي كرد
- بردار تشنت نيست........ تازه مي خواستم برم دنبال اب ....كه این اقا زحمتشو كشيد و برامون شربت اورد....... بردار این بره معلوم نيست حالا حالا ها كسي برامون شربت بياره ها...بردار ديگه
خدمتكار- اقا شما بر نمي داريد
شهاب - نه ممنون
- چرا بر نداشتي
شهاب جامو از دستم گرفت... ادم هرچيزي كه بهش دادنو مي خوره؟
-این كه هر چيزي نيست شربته منم حسابي گلوم خشكه
شهاب -تو به این مي گي شربت
-رنگش كه به شربت مي خوره
ديدم جامو توي گلدوني كه كنارش بود سر و ته كرد
- وا چرا اينكارو كردي من تشنمه
با دست به يكي از خدمتكار اشاره كرد كه به طرفمون بياد
لطفا يه ليوان اب خنك برامون بياريد
چشم الان
شهاب -دباغ این شربت نيست لطفا حواست باشه لب به این چيزا نزني
-خوب بزنم چي ميشه منفجر كه نمي شم
اره خودت منفجر نمي شه ولي شايد مخت كنجايش نداشته باشه و مخت منفجر بشه
بيا خير سرمون امديم مهموني كه خوش بگذرونيم . شيرم كرد كه بيام تو .......حالا هي برام اقا بالاسر بازي در مياريه
من كه محو مهمونا ي وسط سالن بودم كه داشتن قره كمرشونو تخليه مي كردن
ولي شهاب چهارچشمي داشت همه جا رو نگاه مي كرد و اصلا به چيزيايي كه من توجه مي كردم نگاه نمي كرد .
همونطور كه داشتم به این ور اونور نگاه مي كردم مژي و فريده رو ديدم كه وارد شدن
من نمي دونم این دوتا درباره خودشون چي فكر مي كنن... انگار الان تو ناف لس انجلسن
نگاه كن تورخد ا اينا چيه كه پوشيدن با ورودشون اكثر چشاي هيزو به خودشون جلب كردن
قربون خدا برم انگار موقعه افرينش فريده هرچي خاك اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده كه انقدر دنبه اضافه داره
حالا مجبوري با این هيكلت انقدر لباس تنگ بپوشي كه موقعه راه رفتن هر كدوم از دنبه هات يه طرفت بيفتن
هنوز متوجه من نشدن شايدم چون چهرهم عوض شده نفهميدن كه منم امدم
مژي هم كه طبق معمول از اون لباساي جلف هميشگي پوشيده
از شانس منم دقيقا امدن كنار ما نشستن سعي مي كنم زياد بهشون نگاه نكنم
-ببين من سرو وضعم درسته
شهاب سر تا پامو نگاه كرد و اروم سرشو تكون دادكه يعني اره
و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه كرد .و در همون حال به من نگاه كرد و دوباره به مژي نگاه كرد
شهاب - به به خانوم فردوسي شما هم تشريف اورديد
ای لال بشي شهاب من خودمو با هزار بدبختي قايم كرده بودم اين چه كاري بود كه كردي اخه
مژي تا مارو ديد حسابي قرمز كرد
فريده - اه شما هم دعوتيد فكر نمي كردم شما هم باشيد
فريده و مژي هنوز نمي دونستن من كيم و طرف صحبتشون با شهاب بود .
مژي در حين حرف زدن به من هم نگاه مي كرد
فكر كنم به این فكر مي كرد كه چقدر چهرم براش اشناست
فريده- اقاي دادگر نمي خوايد ما رو با دوستتون اشنا كنيد
انگاركه فريده حرف دل مژي رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خيره شد
شهاب - اوه بله بايد ببخشيد ايشون خانوم ژاله دباغ ......نازمرد بنده هستن
يا خدا این چي گفت نامزد ش .... من...............من كه حالت طبيعي نداشتم و چشام به جاي چهارتا 10 تا شده بود..... بنده خدا ها مژي و فريده اونا كه چشاشون 20 تا شده بود.
فريده با ناباوري............ هي دباغ خودتي
به طرفشون برگشتم و دست راستمو كمي بالا بردمو و انگشتامو تكون دادم و با يه لبخند عريض
هي سلا م بچه ها
بيچاره ها با چشاي گشادشون لال شده بودن واقعا باورش براشون سخت بود كه این منم و شهاب منو به عنوان نامزدش معرفي كرده
راستشو بخوايد مغز خودمم فعلا ديگه كار نمي كنه هنوز تو كف حرف شهاب بودم
مژي و فريده كه سعي كردن لب و لوچه اويزونشونو يه جوري جمع كنن و چيز ديگه ای هم نگفتن
- چرا این حرفو زدي
شهاب - ببخش معذرت مي خوام مجبور شدم ....نمي دونم چرا حوس كردم این مژگانو يه بار ديگه بچزونمش
تو دلم گفتم چزوندنشو كه خوب چزوندي ولي منو بيچاره خفن چزوندي كه گفتي مجبور شدي این حرفو بزني .. ای بتركي كه چزوندنتم دو طرفه است
دباغ همين جا باش من زودي بر مي گردم
باشه
از نگاه كردن خسته شده بودم رئيس شركتو ديدم كه كت و شلوار سفيدي پوشيده بود و مدام سيگار مي كشه و گاهي هم با صداي بلند مي خنده
بعضي از خانومها هم براش عشوه خركي ميومدن
هي دباغ فريده بود
چطور خودتو قالبش كردي...بهت نمياد انقدر اب زير كاه باشي
مژي- اره فريده جون اب نيست وگرنه به پاش برسه بعضيا شنا گرايي قحاري هستن
توجهي به حرفشون نكردم و با خودم گفتم خوب كه حالا چي مي خوايد با این حرفا منو بچزونيد عمرا
حالا حالا ها بايد بسوزيد دماغ سوخته ها ........ناراحت نبودم كه چرا جوابشونو ندادم چون مي دونستم دارن مي سوزن كه این حرفا رو مي زنن
هنوز اون وسط مي رقصيدن و تو هم وول مي خوردن
مژي و فريده رو ديدم كه به طرف وسط سالن رفتن ....حتما رفتن كه هنر مايي كنن.
دست به سينه نشستم و به اونايي كه مي رقصيدن نگاه مي كردم
به اندام فريده نگاه كردم .......... چطور پائين تنشو تو این لباس جا داده يعني اگه خم بشه احتمال باز شدن درز لباس هست
باز بلند گفته بودم
شهاب- باز شدن چي دباغ
-بازم شنيدي
شهاب- خوب چيكار كنم من خيلي وقته اينجام ولي تو اصلا متوجه من نشدي......حالا به كجا داري نگاه مي كني
-هان به .......به هيچي
شهاب- مطمئني
-به چي؟
شهاب- به اينكه به جايي نگاه نمي كني
-خوب دارم اون وسطو نگاه مي كنم راستش يكم نگران لباس كسي هستم
شهاب- كي؟
-نه نگاه نكن
شهاب- والا اونطوري كه تو داري بهش نگاه مي كني ادم مي فهمه نگران لباس فريده ای
-واقعا
شهاب- نگران نباش اگر هم درزش پاره بشه ابروي تو نمي ره ابروي خودش مي ره
هنوز نگام به وسط سالن بود و بدون اينكه به شهاب نگاه كنم شروع كردم به حرف زدن
-كجا بودي؟
شهاب- از هر طرفي مي رم خدمتكارا هستن ....رفتن اون بالا خيلي سخته
-راستي تو هم بلدي برقصي؟
شهاب- من؟
-اره....... بلد نيستي؟
شهاب- دباغ بهم مياد
-نه نمياد ......براي همين پرسيدم كه مطمئن بشم
شهاب- تو چي تا حالا رقصيدي ؟
-نه.....دقت كردي
شهاب- به چي ؟
مژي چه قري مياد با محاسباتي كه كردم لرزش اندامش از ويبره موبايلتم بيشتره
هنوز داشتم وسطو نگاه مي كردم و اصلا به شهاب نگاه نمي كردم
بعد از اينكه يه ميدون رد كرد كنار يه پژوه 206 وايستاد و براش بوق زد
چند لحظه بعد دختري از ماشين پياده شد و به طرف ما امد.
به به جناب سروان چه عجب ما شما رو ديديم ....ستاره سهيل شدي ديگه كم كم داشتيم فراموش مي كرديم شخصي به اسم شهاب احمدي هم وجود داره
شهاب - باز تو منو ديدي شروع كردي .....سلامتم كه طبق معمول از گشنگي خوردي
عليك سلام جناب سروان اخمو
ای خدا این ديگه كيه ؟.... چقدر خودموني با شهاب حرف مي زنه
شهاب - رويا باز كارم به تو افتاد تو هم شروع كردي
اه وا شهاب من چي رو شروع كردم
واي بهش شهابم ميگه ..نكنه ... نكنه نامزدشه ............واي نه ............اينطوري باشه من كه دق مي كنم
شهاب - انقدر حرف زدي فراموش كردم خانوم دباغو بهت معرفي كنم
ايشون رويا هستن دختر خاله من
اخيش بخير گذشت دختر خالشه ............. خله دختر خالش باشه ....مگه نشنيدي ميگن عقد پسر خاله و دختر خاله رو تو اسمونا بستن حالا اسمون چندمشو الله و اعلم ...چقد خوشگلم هست
رويا- سلام من رويام از اشنايي با شما خوشوقتم
چه با نمك مي خنده منم جاي شهاب بودم عاشق همين خند هاش مي شدم خر كه نيست عاشق سبيلاي من بشه
-سلام منم ژاله هستم
رويا - چه اسم قشنگي
-ممنون
شهاب - رويا كارتون چقدر طول ميكشه
رويا- فكر نكنم بيشتر از يكي دوساعت طول بكشه
شهاب - پس این خانوم دباغ دوساعت دست شما امانت تا كارتون تموم بشه
رويا- ای به چشم جناب سروان شما جون بخواه كيه كه بهت بده
شهاب - رويا حيف عجله دارم و گرنه خودت مي دوني نمي زارم بي جواب بموني
رويا در حالي كه مي خنديد در طرف منو باز كرد
رويا- خوب بنده در خدمتم
با تعجب به شهاب نگاه كردم و سرمو تكون دادم كه این چي مي گه
شهاب - رويا جون شما برو تا سوار اون غار غاركت بشي خانوم دباغ هم مياد
اينم به چشم به ماشين خوشگل منم توهين نكن و بعد در حالي كه براي شهاب شكلك در مي يورد به طرف ماشينش رفت
-من بايد كجا برم
شهاب - برو خودت مي فهمي
-اخه اينجايي كه مي گه كجاست
شهاب - چرا انقدر ترسيدي دختر به من اعتماد كن به رويا هم بگو دو ساعت ديگه ميام اينجا دنبالتون
-اخه
شهاب - برو ديگه منتظرته
با ترس و دودلي از ماشين پياده شدم و به طرف ماشين رويا رفتم كه شهاب برام بوق زد و حركت و كرد و رفت
رويا- خوب خوب يه بار ديگه سلام این پسر خاله اخموي من كه نمي زاره ادم عين ادميزاد سلام و عليك كنه و دستشو به طرف دراز كرد سلام من رويام خيلي خيليم از اشنايت خوشوقتم عزيزم
منم اروم بهش دست دادم و با يه لبخند كوچيك
-سلام
رويا- خوب بريم كه خيلي كار داريم
-ببخشيد مي پرسم كجا بايد بريم
جوابي نداد و فقط خنديد
تا چشم باز كردم ديدم توي ارايشگاهيم
اصلا براي چي اينجايم
رويا با دستاش اروم بازوهامو گرفت
رويا- خوب عزيزم برو اونجا بشين كه خانوم رحيمي خوشگلت كنه
-چيكار كنه
رويا- خوشگلت كنه ديگه
-اخه براي چي
رويا- ژاله جون صبر داشته باش مي فهمي
-اخه
رويا- عزيزم بشين باور كن این خانوم رحيمي كارش حرف نداره
-اما
دستاشو رو شونه هام گذاشت و با زور منو رو صندلي نشوند
رويا- ببين من مامورم و معذور اگه كارمو درست انجام ندم تو بيخ مي شم ....تو كه دلت نمي خواد برام چند سال حبس ببرن
با درموندگي به رويا نگاه كردم كه با خنده هاي شيرينش بالاي سرم وايستاده بود .
و با يه حركت مقنعه رو از سرم برداشت
نمي دونم چرا مانعش نشدم شايد بخاطر اينكه تا بحال جرات اينكه با چيزي يا كسي مخالفت كنمو نداشتم .و هميشه دربرابر همه چيز سر تعظيم فرود مي اوردم .
رويا- واي چه موهاي بلند و قشنگي داري
انقدر دلهره داشتم كه متوجه حرفا و تعريفاي رويا نمي شدم اگه دست خودم بود پا مي شدم و فرار مي كردم يه احساس گنگ و نامفهومي داشتم كمي هم ترسيده بودم
رويا- قربونت خانوم رحيمي دست بجونبون كه تا دوساعت ديگه بايد يه تيكه ماه تحويل يكي بدم
منظورش از این حرفا چي بود ....تحويل كي؟ تحويل چي؟.... يعني اينا همش يه تو طعئه خانوادگي بوده
از كار شهاب اصلا خوشم نيومد.... خوب مي تونست مثل ادميزاد بهم بگو برو ارايشگاه به خودت برس حالم بهم خورد بس كه این قيافتو ديدم ....به دختر خالش نگاه كردم از نظر قيافه زمين تا اسمون با شهاب فرق داشت
نمي دونم به رويا چي گفته بود كه اون مامور انجام اينكار كرده بود .........پس شهابم به من به ديد يه ادم زشت نگاه مي كنه ...و همه حرفاش شعار بوده ....قبل از اينكه ارايشگر بندو بياره نزديك صورتم .....دستشو پس زدم و از جام بلند شدم .
مقنعم كه رو دسته صندلي بود و برداشتم و سرم كردم
رويا – چي شد ژاله جون ؟
جوابشو ندادم و از پله هاي ارايشگاه رفتم بالا
رويا – صبر كن دختر حداقل بگو چي شد.
-شما درباره من چي فكر كرديد
رويا – منظورت چيه ؟
-اقاي احمدي گفته منو بياري اينجا .منظورشو از اينكارا نمي فهم
رويا -ببين به من فقط گفته بيام و تو رو بيارم ارايشگاه ديگه هيچي بهم نگفته
-خوب این يعني چي؟
عزيزم ژاله جون باور كن منم هيچي نمي دونم ولي تنها چيزي كه مي دونم اينه كه شهاب ادمي نيست كه بخواد به كسي توهين كنه عزيزم ...باور كن من ديگه هيچي نمي دونم
به صوتش نگاه كردم يعني اينم فكر مي كنه من زشتم پس چرا مثل ديگرون كنار لبش يه نيشخند نيست يا حرفي نمي زنه كه مسخرم كنه.
شهاب تو كه مي گي من زشت نيستم .....پس چرا منو فرستادي اينجا
هزارتا چراي ديگه امد تو ذهنم .
اگه توي شرايط و موقعيت ديگه بودم بدون اينكه به پشت سرم نگاه كنم مي رفتمو و به همشون بدو بيراه مي گفتم
اما حالا نه..... از ته دلم با خبر بودم . دلم به وجود شهاب عادت كرده بود .دوسش داشت . عاشق لبخنداش بود.عاشق چشاي مشكيش
حالا كه مي دونستم دوسش دارم نمي تونستم راحت بذارم و برم نمي دونستم اون چه احساسي نسبت به من داره.
شايد هدفش از اينكار این بود كه ببين من چقدر تغيير مي كنم بعد ببينه مي تونه دوسم داشته باشه يا نه ؟
نه خره خيلي خودتو تحويل گرفتي
شايدم مي خواد بگه من مي تونستم زودتر از اينا به خودم برسم ولي اينكارو نكردم .
شايدم.... چه فرقي مي كنه كه اون چه فكري مي كنه من كه دوسش دارم چرا به خودم نرسم و به خاطر اونم كه شده از این ريخت و قيافه در بيام
هنوز رويا منتظرم و ايستاده بود سرمو پايين انداختم و دوباره وارد ارايشگاه شدم و رويا بدون حرفي دنبالم امد
وقتي بند و نزديك صورتم اورد چشامو بستم
واي خدا .............جونم در امد فكر نمي كردم انقدر درد داشته باشه
تا ابروهامو برداره فكر كنم نيم كيلويي اشك ريختم
ارايشگر- خانومي مي خواي موهاتم كوتاه كنم
رويا - حيف این موهاي بلند نيست كوتاه بشن نظرت چيه يكم مرتبشون كني
فقط سرمو تكون دادم كه يعني باشه
و ارايشگر هم موهامو مرتب كرد و كمي جلوي موهامو حالت داد .
وقتي كارش تموم خودمو تو اينه ديدم
نه باورش سخت بود چقدر عوض شده بودم ديگه اون گربه ای نبودم كه مي شناختمش
رويا - واي چقدر صورتت روشن شده ژاله جون
ارايشگرر- این ابروهاي كشيده با چشاي عسليت صورتت ناز كرده
نمي گم محشر شدم يا يه پري دريايي.... اما اوني نبودم كه خودم از ديدنش خجالت مي كشيدم
تازه به این سوال رسيده بودم چرا هيچ وقت به ارايشگاه نيومده بودم. شايد براي اينكه مي ديدم وجودم براي كسي ارزشي نداره ...پس براي چي اينكارو مي كردم .
شايد فكر مي كردم نبايد قبل از ازدواج اينكارو كنم .
شايدم از ترس حرف مردم كه بهم هر عنگي رو نچسبونن شايدم نمي دونم نمي دونم
فقط مي دونستم حالا ژاله تو اينه رو بيشتر دوست دارم .
احساس اعتماد به نفس بيشتر .
احساس وجود داشتن .
احساس نفس كشيدن
قبل از هر حرفي رويا پول ارايشگاهو حساب كرد و باهم امديدم بيرون
رويا- خوب بدو بريم كه اگه دو دقيقه ديگه دير برسيم پوست سر دوتامون كنده است
با خنده ها و شوخي هاي رويا سوار ماشين شديم
حالا دوست داشتم سرمو بالا بگيرم و بگم منم هستم
رويا- چرا انقدر كم حرفي
- اخه حرفي براي گفتن ندارم
رويا- البته تقصير تو هم نيستا من زياد وراجي مي كنم
-نه اتفاقا اصلا ادم وقتي پيشته به چيز ديگه فكر نمي كنه
راستي شما نامزد اقاي احمدي هستي
رويا- من ؟
- اره؟
بلند خنديد ....يه دفعه این حرفا رو جلوي شوهرم نزنيا
شوهرت؟
رويا- عزيزم من ازدواج كردم.... دو ساله ....
اه ...با این حرفش انقدر خوشحال شدم كه نزديك بود از خوشي زياد بلند بخندم
رويا حرف مي زد و مي خنديد و من از خوشي زياد داشتم با دم نداشتم گردوها رو يكي يكي مي شكستم
انقدر این ارايشگاه و اصلاح كردنم براي من اني و يهو شد كه به كل مهموني رو فراموش كرده بودم .
به ميدون مورد نظر رسيديم هنوز شهاب نيومده بود .
رويا شمارشو روي برگه نوشت
رويا- بيا این شماره منه
خوشحال مي شم منو مثل دوست خودت بدوني و هروقت مشكلي داشتي يا اينكه دلت خواست يكي مختو بخوره باهام تماس بگير
برگه رو از دستش گرفتم
رويا- تو شماره داري؟
-نه من ندارمم
رويا- شماره خونه چي؟
-خونمون تلفن نداره
يه نگاهي كرد خواست چيزي بگه كه ماشين شهابو انور ميدون ديد و براش بوق زد و اون ميدونو دور زد و كنار ماشين رويا وايستاد
رويا- خوب عزيزم خيلي خوشحال شدم ديدمت حتما يه بار بگو شهاب بيارتت خونمون
- ممنون خيلي امروز زحمتت دادم
رويا- نه عزيزم چه زحمتي تا باشه از این زحمتا يادت نره تونستي باهام تماس بگير
- باشه
از ماشين پياده شدم نمي دونم چي دم گوش هم پچ پچ مي كردن كه نيش شهاب تا بنا گوشش باز بود
همين طور وايستاده بود و داشتم نگاشون مي كردم كه يادم امد بايد الان برم و سوار ماشين شهاب بشم
واي خدا جون با این صورت من الان از خجالت اب مي شم .....اصلا روم نمي شه ... مقنعمو كمي كشيدم جلو و سعي در مخفي كردن صورتم مي كردم رويا بعد از اينكه از شهاب خداحافظي كرد براي منم دست تكون داد و با ماشينش رفت .
حالا با چه رويي برم بشينم مي دونستم از خجالت حسابي سرخ كردم اروم در جلو رو باز كردم و نشستم
انقدر هول بودم كه حتي يه سلام كوچولو هم نكردم و سريع رومو كردم طرف شيشه و ساكت شدم .....اونم حرفي نزد
تا منو برسونه خونه شب شده بود .
جلوي در خونه ماشينو نگه داشت و پياده شد تا وسايلو بياره پايين
منم كمكش كردم بدون كوچيكترين حرف
هنوز سرم پايين بود و روم نمي شد بهش نگاه كنم در حالي كه گاهي سنگيني نگاشو رو خودم احساس مي كردم
.وقتي اخرين بسته رو هم به دست داد .....جرات كردم و اروم بهش گفتم
- اصلا كار خوبي نكرديد
صبر كردم ببينم چيزي مي گه يا نه.... ولي چيزي نگفت و به طرف ماشينش رفت و ماشينو روشن كرد و دنده عقب گرفت و منم به رفتنش نگاه كردم...... به انتهاي كوچه كه رسيد برام چراغ زد .
فكر كردم داره خداحافظي مي كنه ولي ديدم مدام داره برام چراغ مي زنه و اخرم با دست بهم اشاره كرد كه طرفش برم
. باز كمي مقنعه رو كمي جلو كشيدم و به طرفش رفتم و دستمو گذاشتم رو سقف ماشين و به طرف پنجره ماشين خم شدم ببينم چي مي گه
شهاب- پس فردا كمي زودتر ميام دنبالت تا....ادامه جملشو نگفت و بهم نگام كرد تا منم مثلا يه چيزي بنالم ولي من چيزي نگفتم
شهاب- كاري نداري
با صدايي كه از ته چاه در مي يو مد . نه خداحافظ
خداحافظ
و سر جام وايستادم كه بره.... كمي عقب رفت ولي وايستاد دوباره با ماشين به طرف امد و در حالي كه كمي مي خنديد
دوباره خم شدم كه ببينم باز چي مي خواد بگه
شهاب – ژاله
وقتي اسممو گفت گر گرفتم و بهش خيره شدم
شهاب - خيلي قشنگ شدي
و با گفتن این حرف بدون اينكه مجالي بهم بده با سرعت دنده عقب گرفت و از كوچه زد بيرون
شايد این بهترين جمله ای بود كه تو تمام این سالا كسي مي تونست بهم بگه و چقدر برام دلچسب و شيرين بود .
حال خودمو نمي دونستم يا مي خواست اشكم در بياد يا مي خواستم بخندم هنوز به انتهاي كوچه نگاه مي كردم شايد باز ببينمش ولي اون رفته بود و با حرفش منو برده بود تو ابرا
اروم به طرف در رفتم قبل از وارد شدن به حياط دستمو به چارچوب در تكيه دادم و دوباره به ته كوچه نگاه كردم . احساس مي كردم هنوز اونجاست نا خوداگاه لبخندي به لبام نشست . و با دست ديگم دستي به صورتم كشيدم تا باورم بشه ديگه خبري از اون گربه هميشگي نيست .
استرس دارم ...حالت تهوع شديد......سردرد .....احساس مي كنم خون به مغزم نمي رسه ......نه شام خوردم نه صبحونه.......هر 15 دقيقه فشارم ميفته و منم مدام با اب قند در حال پيدا كردن این فشار خون بد مصبم .........نا خون تمام انگشتامو هر كدومو 10 بار خوردم ......از صبح تا حالا دو بار دوش گرفتم .......از ديروز تا حالا چيزي قريب به ده هزار بار همه لباسامو پوشيدمو و جلوي اينه رژه رفتم ....... زمان داره برام به اندازه سرعت نور مي گذره ..............مي خوام فرار كنم ................ولي مي دونم عرضه این كارو هم ندارم.........مي خوام يكي كنارم باشه ولي خبري از هيچ موجود زنده ای نيست ..............مي خوام خودمو اروم كنم پس هي ايت الكرسي مي خونم و لي تا نصفش نمي تونم بيشتر بخونم.......اخه تا همون نصفه بيشتر حفظ نيستم .........
ديروز دوباره كيوان پسر صاحب خونه امد و ياد اوري كرد كه خونه رو تا اخر ماه بايد خالي كنم .
نگراني مهموني كم بود این بد بختي هم به بد بختيام اضافه شد .
***
لباسامو پوشيدم..... تو حياط رو پله در حالي كه زانوهامو بغل كردم و چونمو گذاشتم روشون و خودمو عقب جلو مي كنم نشستم و منتظر امدن شهابم .
تا اينكه صداي بوق ماشينشو مي شنوم . سريع بلند شدم و وسايلمو برداشتم
نفس حبس شده تو سينمو مي دم بيرون و درو باز مي كنم
تا دروباز كردم شهابو ديدم كه پشت در منتظرمه ... خوشتيب تر از هميشه است . بهش خيره شدم و اونم با يه لبخند بهم نگاه كرد
تو دلم گفتم كاش مال من بودي
شهاب سلام
با كمي شرم ...سلام
شهاب -همه چيتو برداشتي
اره
وسايل تو دسمو ازم گرفت و برد گذاشت صندلي عقب و در جلو رو برام باز كرد و خودشم رفت سوار شد
-ميگم چيزه
شهاب – چيه؟
- ميگم به نظرت امدن من واجبه.... ميشه من نيام ...من حتي نمي دونم چطور مي خوام به تو كمك كنم
با خنده گفت امدنت كه واجب كفايي....در ثاني حتما بايد بياي .... بعدشم نگران نباش به موقعش مي فهمي چطور مي توني بهم كمك كني
-حالا چرا انقدر زود امدي دنبالم نكنه مي خواي زودتر از همه بري اونجا
شهاب - نه همچين زودم نيست تا تو بري ارايشگاه و بياي فكر كنم ديرم بشه
ارايشگاه ؟
اره
دوباره براي چي؟ من كه .....
شهاب - ای بابا همينطوري كه نمي شه امد مهموني اونم این مهموني ...رويا از ارايشگاه برات وقت گرفته
-رويا هم مياد؟
شهاب - نه
تا رسيدن به ارايشگاه ديگه حرفي بينمون رد و بدل نشد
كمي مي ترسيدم نمي دونم این ترس لعنتي چي بود كه عين خوره افتاده بود به جونم هر كاري كه مي خواستم بكنم این ترس بود كه اول ميومد جلو و تمام وجودمو مي لرزوند.بعدم تا نيششو نمي زد گورشو گم نمي كرد كه نمي كرد
پس بهترين كار اينكه نترسي ....نترس دختر قوي باش....اره قوي مثل كوه قوي باش
و بعد در حالي كه نفسمو با غم مي دادم بيرون گفتم زرشك..... اگه تو مثل كوه قوي بشي ....شانس بيار خودتو تا اونجا خيس نكني كلي هنر كردي دخي
به شهاب نگاه كردم چقدر اروم بود و مطمئن .... انگار مي دونست امشب به هدفش مي رسه ....كاش منم مثل اون دل شير داشتم
كه چي بشه دل شير داشته باشي ...لابد مي خواستي با دل شيريت بري به جنگ مژي و فريده.....چه مي دونم الان مخم هنگيده.....اخه كي مخت فعال بوده كه حالا بهنگه ...
اوه چقدر دارم چرت و پرت مي گم..... خدا روشكر كه نمي تونه مخمو بخونه وگرنه اصلا بهم محل سگم نميداد با این مغز بكرم
شهاب - خوب خانومي من يه ساعت ديگه ميام اينجا دنبالت
-ببين ميشه يه چيز بگم
شهاب - باز چي شده....خواستم دهن باز كنم كه ..... فقط نگو نميام و بي خيال مهموني شو تو برو منم باي كه جون تو اصلا راه نداره
-اصلا
شهاب - اصلا
-خيل خوب پس تا يه ساعت ديگه
با خنده يه ساعت ديگه
نه .......اينم نمي دونم خروسشه... مرغشه .... هنوز يه پا داره و از خر شيطون پايين امدني هم نيست.
خوب با اطمينان مي تونم بگم این دفعه كه رفتم ارايشگاه نه ترسي داشتم كه به جونم بيفته و نه خجالتي كه از سرو روم بباره و از همه مهمتر ديگه قرار نبود درد بند انداختنو تحمل كنم.
بعد از كار ارايشگر نگاهي به خودم انداختم با ارايشي كه رو صورتم انجام داده بود چهره ام كمي تغيير كرد . و به قول خانوم رحيمي با نمك شده بودم
البته ازش خواسته بودم ارايشمو زياد غليظ نكنه كه زياد تو ذوق بزنه
كارم بيشتر از يك ساعت طول كشيده بود وقتي از ارايشگاه امدم بيرون شهابو ديدم كه منتظرمه
-سلام ببخش دير شد
(در حالي كه نگام مي كرد) سلام منم تازه امدم زياد منتظر نشدم
بعد از گذشت 10 دقيقه
-راستي ادرس داري؟
شهاب - پس دارم كجا ميرم
-خوب پرسيدم اخه تو كه ادرس مهموني رو نداشتي
شهاب - دباغ كار منم پيدا كردن همين چيزاي مجهوله
-چه خوب پس واقعا كار درستي
شهاب - تازه فهميدي
-نه تازه نفهميدم ولي هنوز يه سوال تو ذهنم هست
شهاب - چي؟
- تو كه كارت پيدا كردن چيزاي مجهوله يه لطفي كن و این سوال مجهول منو هم جواب بده
شهاب - باشه اگه بتونم چرا كه نه
چطوره كه تو همه كار مي توني بكني هرجايي كه بخواي مي توني بري ...ولي نمي توني بدون بليت سوار اتوبوساي واحد بشي....
در حالي كه چونمو مي خاروندم....... باور كن هر چي فكر مي كنم به جواب قانع كننده ای نمي رسم
ديدم كه سريع گوشه خيابون پارك كرد و به طرف من برگشت
شهاب - ژاله تو مشكلت با این بليت اتوبوساي واحد چيه ؟
-هيچي بخدا
شهاب - پس چرا به این بليت گير دادي
اب دهنمو قورت دادم ...فقط سوال بود به جون تو ....باشه ديگه نمي پرسم
با نگاهي كه توش هم خنده هم جديت موج مي زد به هم نگاه كرد
-دير مي شه ها نمي ري
چيزي نمونده بود كه از خلي زياد من سرشو بكوبه به فرمون ولي به همون لبخند هميشگيش اكتفا كرد و راه افتاد
تا به عمرم چنين خونه ای نديده بودم از نماي بيرون كه داد مي زد توش بايد چه خبر باشه بايد بگم این خونه چيزي كمتر از كاخا نداشت
شهاب ماشينو نزديكاي خونه جناب رئيس متوقف كرد .
يه عالمه ماشين مدل بالا كه حتي اسم يكيشونم نمي دونستم پارك شده بود
با هم پياده شديم من كه از همون اول شروع كرده بودم به لرزيدن با قدماي اهسته دنبال شهاب راه افتادم .
نزديك دم ورودي وايستادم شهاب متوجه نشده بود و همين طور داشت مي رفت .
نه ژاله تو متعلق به اينجا نيستي... تو رو چه به اينجا ها برگرد. مي خواستم برگردم بايد از غفلت شهاب استفاده مي كردم هنوز متوجه من نشده بود سرييع پشتمو كردم به طرفش و به طرف خيابون اصلي رفتم كه شايد اونجا ماشيني گيرم بيادو و فلنگ ببندم .
ترس، دلهره و اضطراب داشتن به جونم چنگ مي نداختن ..
اخه تا حالا اينجور جاها نيومده بودم مخصوصا اينجا كه بايد حسابي هم شلوغ باشه
داشتم به خيابون اصلي نزديك مي شدم كه يكي از پشت بازومو گرفت
شهاب – تو داري كجا مي ري؟
-من نمي تونم .........مي ترسم ........من هيچ وقت اينجور جاهاد نبودم... انقدر دستپاچلوفتيم كه همه كاراي تو رو هم خراب مي كنم..... تازه حتما ابروتم مي برم ....بذار برم .
وقتي این حرفو زدم با دستي كه بازومو گرفته بود به طرفي هلم داد و باعث شد چند قدمي به عقب پرت بشم و كيفم از دستم بيفته
شهاب – تو هميشه انقدر ترسويي.
- من..
شهاب – لازم نيست چيزي بگي برو ... از اولم بايد مي دونستم كه تو نمي توني
ولي گفتم شايد بايد يكي هلت بده تا راه بيفتي.... ولي نه كاملا اشتباه فكر مي كردم تو ترسوتر بي جربزه تر از این حرفايي .
برو برو برگرد به همون زندگي قبلي خودت ..... مثل هميشه بذار همه به كارات بخندن و تو هم تو سكوت بهشون نگاه كني و با سكوتت به همشون بگو اره حق باشماست من يه ادم ترسو، بي عرضه دستو پاچلفتيم
فكر مي كردم شايد اعتماد به نفست به خاطر چهرهته كه انقدر پايينه ولي وجود تو خالي از اعتماد به نفسه.......... برو.......... اره برو
برو تا امثال مزژگانا و فريده ها به خودت و اعتمادت به نفس بخندن .. لايق بيشتر از اینا نيستي ژاله .... برو با رفتنت ثابت كن حرفام درسته برو
این شهاب بود كه با من اينطوري حرف مي زد . قبلم از درد فشرده شد .
-تو حق نداري با من اينطوري حرف بزني
شهاب - چرا ندارم.... پس چرا بقيه حق دارن هر جور دوست دارن باهات حرف بزن و برخورد كنن.... منم كه چيزي از اون جماعت كم ندارم .....
پس هرچي بگم حق دارم و حقته
-من ترسو نيستم
شهاب –هستي.....با فرارت داري ثابت مي كني كه هستي ..من از ادماي ترسو بدم مياد.......... از ادمايي كه حتي جرات گفتن يه نه ساده رو هم ندارن بدم مياد............ از ادمايي كه حتي سعي نمي كن يكم خودشون عوض كنن بدم مياد .
شهاب - برو من بدون تو هم مي تونم كارامو پيش ببرم
- ولي اگه من نبودم اون اطلاعاتو هم به دست نمي يوردي
شهاب - اره شايد ولي بلاخره دير يا زود كه به دست مي يوردم.... يادت باشه بهت گفته بودم كه من چيكارم پس مطمئن باش تو هم نبودي اون اطلاعاتو به دست ميوردم .
-اما من... من
شهاب - تو چي.... حرفتو بزن ....حرفي هم داري بزني؟.... جز اينكه چرا من زشتم زشتم زشتم .............تو این چند وقته چيز ديگه ای هم به من گفتي
چونم مي لرزيد شهاب حرفاشو زده بود احساس خرد شدن مي كردم چرا بايد من اينطوري مي بودم كه شهاب اين حرفا رو بهم بزنه كسي كه دوسش داشتم
نمي دونستم چي بايد بگم
چيزي هم نداشتم كه بگم به چهرش نگاه كردم ... نمي خواستم از دستش بدم
يعني حالا كه كسي رو پيدا كرده بودم كه بهم ثابت كرده بود منم وجود دارم ....نه نبايد از دستش مي دادم حتي اگه اون به منم فكر نكنه.... حتي براي يه مدت كوتاه حداقل تا اخر كار
كيفمو از روي زمين برداشتم و به طرف خونه رئيس رفت در حالي كه از كنارش رد مي شدم بدون اينكه بهش نگاه كنم
ديگه با من اينطوري حرف نزن
غرور نداشتم جريحه دار شده بود و بايد به كسي كه از صميم قلب دوسش داشتم ثابت مي كردم كه تمام حرفاي درستش غلطه
يعني حالا بايد ثابت مي كردم كه من مي تونم عوض بشم اونم فقط به خاطر تو.... اره فقط به خاطر تو شهاب ...
پس بايد خودمو براي هر برخوردي و اتفاقي اماده مي كردم
****
با هم وارد باغ شديم
- نگفتي چطوري خودتو دعوت كردي؟
شهاب - خودمو نه خودمونو .... تو این مهمونيا انقدر سر همه شلوغه كه چندان دقتي نمي كنن كه كيا امدن و كيا نيومدن مخوصا ما كه كارمنداي جزئيم .....كسي به وجودمون اهميت نمي ده
- مژي و فريده كه اهميت مي دن ....چون از نظر اونا این مهموني نشون برتري اونا نسبت به منه
شهاب - تو نيازي نداري به كسي در باره حضورت تو این مهموني تو ضيح بدي
..راستي سعي كن از جلوي چشمم دور نشي این خونه خيلي بزرگه ...فكر كنم براي پيدا كردن سوئيچ حسابي بايد وقت بذارم .
- نگفتي من چطور مي تونم كمكت كنم
شهاب - فعلا صبر كن كمي از مهموني بگذره و من تمام موقعيتا رو بسنجم تا هر موقعه ازت كاري رو كه خواستم انجام بدي
- الان كجا مي ريم
با خنده.... الانم مي ريم تو ساختمونو كمي از مهموني لذت مي بريم چطوره؟
شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره.... ولي قد يه دنيا دوسش دارم
بوي دود سيگار و ادكلون تو هوا پيچيده... همه دارن تو هم مي لولند
از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولي به خودم قوت قلب مي دم
هي اروم باش دختر اروم......تو تنها نيستي شهاب اينجاست.... تو تنها نيستي
جلوي در ورودي خدمتكاري كيف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شديم
سر چرخودندم تا ببينم اشنايي مي بينم يا كسي كه چهرش برام اشنا باشه
بعضي از كارمندارو كه مي شناختم امده بودن .
بي جهت همش دنبال فريده و مژي بودم ولي هرچي چشم چرخوندم نديدمشون ............ شايد هنوز نيومدم
شهاب -بيا بريم انور .........هم مي تونيم از اونجا همه رو ببينيم...... هم جاي نشستن هم هست.
-ببين تو مي توني راحت نفس بكشي
شهاب -اره چطور
-احساس مي كنم نفسم بالا نمياد
شهاب -نگران نباش به خاطر بوي سيگاره الان عادت مي كني
- اگه نكردم چي
شهاب - اينكه پرسيدن نداره مي ري بيرونو و نفس تازه مي كني و بر مي گردي
- چه خوب شد گفتي ........با خودم گفتم نكنه بايد تا اخر مهموني همينجا بشينم
شهاب -گفتم از جلوي چشام دور نشو ولي نگفتم فقط يه جا بشين دختر خوب
-اوه خدا خيرت بده ها كم كم داشتم مي ترسيدم كه اگه كار لازم شدم بايد چه غلطي كنم... كه با این حرفت خيالمو راحت كردي
شهاب - دباغ تو روخدا يه امشبي رو منو به خنده ننداز
-حرفم انقدر خنده داربود؟
بهش نگاه كردم در حالي كه داشت به جاي ديگه نگاه مي كرد مي خنديد
خدمتكاري با سيني كه توش دوتا جام پايه بلند بود نزديكمون شد و بهمون تعارف كرد .
هواي گرفته اونجا داشت خفم مي كرد سريع دست دراز كردم و يكي برداشتم
به شهاب نگاه كردم كه داشت نگام مي كرد
- بردار تشنت نيست........ تازه مي خواستم برم دنبال اب ....كه این اقا زحمتشو كشيد و برامون شربت اورد....... بردار این بره معلوم نيست حالا حالا ها كسي برامون شربت بياره ها...بردار ديگه
خدمتكار- اقا شما بر نمي داريد
شهاب - نه ممنون
- چرا بر نداشتي
شهاب جامو از دستم گرفت... ادم هرچيزي كه بهش دادنو مي خوره؟
-این كه هر چيزي نيست شربته منم حسابي گلوم خشكه
شهاب -تو به این مي گي شربت
-رنگش كه به شربت مي خوره
ديدم جامو توي گلدوني كه كنارش بود سر و ته كرد
- وا چرا اينكارو كردي من تشنمه
با دست به يكي از خدمتكار اشاره كرد كه به طرفمون بياد
لطفا يه ليوان اب خنك برامون بياريد
چشم الان
شهاب -دباغ این شربت نيست لطفا حواست باشه لب به این چيزا نزني
-خوب بزنم چي ميشه منفجر كه نمي شم
اره خودت منفجر نمي شه ولي شايد مخت كنجايش نداشته باشه و مخت منفجر بشه
بيا خير سرمون امديم مهموني كه خوش بگذرونيم . شيرم كرد كه بيام تو .......حالا هي برام اقا بالاسر بازي در مياريه
من كه محو مهمونا ي وسط سالن بودم كه داشتن قره كمرشونو تخليه مي كردن
ولي شهاب چهارچشمي داشت همه جا رو نگاه مي كرد و اصلا به چيزيايي كه من توجه مي كردم نگاه نمي كرد .
همونطور كه داشتم به این ور اونور نگاه مي كردم مژي و فريده رو ديدم كه وارد شدن
من نمي دونم این دوتا درباره خودشون چي فكر مي كنن... انگار الان تو ناف لس انجلسن
نگاه كن تورخد ا اينا چيه كه پوشيدن با ورودشون اكثر چشاي هيزو به خودشون جلب كردن
قربون خدا برم انگار موقعه افرينش فريده هرچي خاك اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده كه انقدر دنبه اضافه داره
حالا مجبوري با این هيكلت انقدر لباس تنگ بپوشي كه موقعه راه رفتن هر كدوم از دنبه هات يه طرفت بيفتن
هنوز متوجه من نشدن شايدم چون چهرهم عوض شده نفهميدن كه منم امدم
مژي هم كه طبق معمول از اون لباساي جلف هميشگي پوشيده
از شانس منم دقيقا امدن كنار ما نشستن سعي مي كنم زياد بهشون نگاه نكنم
-ببين من سرو وضعم درسته
شهاب سر تا پامو نگاه كرد و اروم سرشو تكون دادكه يعني اره
و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه كرد .و در همون حال به من نگاه كرد و دوباره به مژي نگاه كرد
شهاب - به به خانوم فردوسي شما هم تشريف اورديد
ای لال بشي شهاب من خودمو با هزار بدبختي قايم كرده بودم اين چه كاري بود كه كردي اخه
مژي تا مارو ديد حسابي قرمز كرد
فريده - اه شما هم دعوتيد فكر نمي كردم شما هم باشيد
فريده و مژي هنوز نمي دونستن من كيم و طرف صحبتشون با شهاب بود .
مژي در حين حرف زدن به من هم نگاه مي كرد
فكر كنم به این فكر مي كرد كه چقدر چهرم براش اشناست
فريده- اقاي دادگر نمي خوايد ما رو با دوستتون اشنا كنيد
انگاركه فريده حرف دل مژي رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خيره شد
شهاب - اوه بله بايد ببخشيد ايشون خانوم ژاله دباغ ......نازمرد بنده هستن
يا خدا این چي گفت نامزد ش .... من...............من كه حالت طبيعي نداشتم و چشام به جاي چهارتا 10 تا شده بود..... بنده خدا ها مژي و فريده اونا كه چشاشون 20 تا شده بود.
فريده با ناباوري............ هي دباغ خودتي
به طرفشون برگشتم و دست راستمو كمي بالا بردمو و انگشتامو تكون دادم و با يه لبخند عريض
هي سلا م بچه ها
بيچاره ها با چشاي گشادشون لال شده بودن واقعا باورش براشون سخت بود كه این منم و شهاب منو به عنوان نامزدش معرفي كرده
راستشو بخوايد مغز خودمم فعلا ديگه كار نمي كنه هنوز تو كف حرف شهاب بودم
مژي و فريده كه سعي كردن لب و لوچه اويزونشونو يه جوري جمع كنن و چيز ديگه ای هم نگفتن
- چرا این حرفو زدي
شهاب - ببخش معذرت مي خوام مجبور شدم ....نمي دونم چرا حوس كردم این مژگانو يه بار ديگه بچزونمش
تو دلم گفتم چزوندنشو كه خوب چزوندي ولي منو بيچاره خفن چزوندي كه گفتي مجبور شدي این حرفو بزني .. ای بتركي كه چزوندنتم دو طرفه است
دباغ همين جا باش من زودي بر مي گردم
باشه
از نگاه كردن خسته شده بودم رئيس شركتو ديدم كه كت و شلوار سفيدي پوشيده بود و مدام سيگار مي كشه و گاهي هم با صداي بلند مي خنده
بعضي از خانومها هم براش عشوه خركي ميومدن
هي دباغ فريده بود
چطور خودتو قالبش كردي...بهت نمياد انقدر اب زير كاه باشي
مژي- اره فريده جون اب نيست وگرنه به پاش برسه بعضيا شنا گرايي قحاري هستن
توجهي به حرفشون نكردم و با خودم گفتم خوب كه حالا چي مي خوايد با این حرفا منو بچزونيد عمرا
حالا حالا ها بايد بسوزيد دماغ سوخته ها ........ناراحت نبودم كه چرا جوابشونو ندادم چون مي دونستم دارن مي سوزن كه این حرفا رو مي زنن
هنوز اون وسط مي رقصيدن و تو هم وول مي خوردن
مژي و فريده رو ديدم كه به طرف وسط سالن رفتن ....حتما رفتن كه هنر مايي كنن.
دست به سينه نشستم و به اونايي كه مي رقصيدن نگاه مي كردم
به اندام فريده نگاه كردم .......... چطور پائين تنشو تو این لباس جا داده يعني اگه خم بشه احتمال باز شدن درز لباس هست
باز بلند گفته بودم
شهاب- باز شدن چي دباغ
-بازم شنيدي
شهاب- خوب چيكار كنم من خيلي وقته اينجام ولي تو اصلا متوجه من نشدي......حالا به كجا داري نگاه مي كني
-هان به .......به هيچي
شهاب- مطمئني
-به چي؟
شهاب- به اينكه به جايي نگاه نمي كني
-خوب دارم اون وسطو نگاه مي كنم راستش يكم نگران لباس كسي هستم
شهاب- كي؟
-نه نگاه نكن
شهاب- والا اونطوري كه تو داري بهش نگاه مي كني ادم مي فهمه نگران لباس فريده ای
-واقعا
شهاب- نگران نباش اگر هم درزش پاره بشه ابروي تو نمي ره ابروي خودش مي ره
هنوز نگام به وسط سالن بود و بدون اينكه به شهاب نگاه كنم شروع كردم به حرف زدن
-كجا بودي؟
شهاب- از هر طرفي مي رم خدمتكارا هستن ....رفتن اون بالا خيلي سخته
-راستي تو هم بلدي برقصي؟
شهاب- من؟
-اره....... بلد نيستي؟
شهاب- دباغ بهم مياد
-نه نمياد ......براي همين پرسيدم كه مطمئن بشم
شهاب- تو چي تا حالا رقصيدي ؟
-نه.....دقت كردي
شهاب- به چي ؟
مژي چه قري مياد با محاسباتي كه كردم لرزش اندامش از ويبره موبايلتم بيشتره
هنوز داشتم وسطو نگاه مي كردم و اصلا به شهاب نگاه نمي كردم