امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#3
پست اول(زمان حال):

.................................................. .................................................. ....................................
فصل9
نزدیکای عصر بود که از خواب بیدار شدم....دهنم تلخ شده بود....گلوم می سوخت.....می دونستم واسه گرسنگیِ....خیلی وقت بود هیچی نخورده بودم....به زور از رختخواب بیرون اومدم....نگاهی به ساعت انداختم...اصلا حوصله ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم اما ربطی به حوصله ی من نداشت.....مجبور بودم....آموزشگاه تدریس داشتم.....
پریدم تو حموم و سریع یه دوش گرفتم.....سعی کردم همونطور که کثیفی ها رو می شورم خاطرات خودمو بهــــواد رو هم بشورم........دوست داشتم پاک کنم این خاطرات لعنتی رو.....ولی نمی شد....به خودم که نمی تونستم دروغ بگم....دوسش داشتم......عاشقش نبودم ....دوسش داشتم و دوست داشتن هم ورای عشــــــق بود.......بی انصافی بود اگه یه شبه همه چیو از تو ذهنم پاک می کردم....
با گفتن کلمه بی انصافی... به افکار خودم پوزخند زدم.....کار من بی انصافی بود یا کار اون؟!من بی انصاف بودم یا اون؟!......و حالا پوزخند میزدم و خودمو می زدم......و بعد ضجه میزدمو خودمو میزدم و عربده می زدم و خودمو می زدم.....
نمی دونم چقدر گذشت که بی حال گوشه ی وان افتاده بودم.....نه قدرت داشتم که بلند شم و نه توان داشتم که شیر آبو ببندم.......
اونقدر هوار زدم که دیگه صدام در نمی اومد......و فقط به اشکام اجازه جاری شدن دادم!!!!
با صدای در حموم به خودم اومدم:
_ آوا؟....آوا!!!!!!؟
با صدایی که بیشتر شبیه خروس بود تا صدای یه انسان گفتم:
_ بله؟...
_ بیا بیرون دیگه......1 ساعته تو حمومی......
_ چیکارم داری؟....
_ مامان کارت داره....
به سختی خودمو از روی زمین بلند کردم.....حوله ی بلندمو پوشیدمو اومدم بیرون......چشمام به زور باز می شد.....سرم داشت میومد تو دهنم......ضربان قلبم کند شده بود....طوری که انگار تو هر دقیقه 1 بار می تپید!!

ادامه اش تلخ تره!
تشکر و مثبت فراموش نشود!!!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
قسمت دوم:ادامه پست قبلی


از تو کمد لباسام یه شلوار گرمکن مشکی با یه بلوز بافت مشکی برداشتم و پوشیدم....رفتم جلوی آینه ...برسمو برداشتمو محکم شروع کردم به شونه کردن موهام......طوری که با هر حرکت یه مشت مو تو دستم پیدا می شد....دیوونه شده بودم....دیوونگی که شاخ و دم نداشت.....با هر یه دونه مویی که از سرم می ریخت گوله گوله اشک میریختم.....هق هق می کردم........تو حال خودم بودم که هیوا دوید سمتم:


_ چیـــــــکار میکنی دیوونه؟.....چت شده؟....


بی توجه به هیوا همچنان موهامو می کندم.....خودمو می زدم.....انگار نه انگار که الان هیوا بهم شک میکنه.......انگار نه انگار که الان خودم خودمو لو میدم.......


برس رو از دستم کشید...


_ بغلم کرد.....موهامو نوازش کرد....و در حالیکه خودش از حالت من گریه اش گرفته بود زیر لب می گفت:


_ آروم باش عزیزم....آروم خواهری.....کی اذیتت کرده؟.....کی به این روزت در آورده؟.....


و من همچنان هق هق می کردم.....


_نگاه کن....نصف موهاتو کندی.....روی گردنت جای چنگت مونده......آخه چرا داری با اون چشمای خوشگلت اینجوری می کنی؟...


_ مــ ن.... مـــــ ن....میخوام خودمـــ و بکــــــ ش م!!!!


آروم نشوندتم روی تخت.....موهامو از روی صورتم زد کنار....


_ بگو چی شده.....تعریف کن واسم جریان از چه قراره......چی شده که خواهر قوی من که همیشه لبخند رو لبش بود به این روز افتاده.....چی شده که خواهر کوچولوی شاد و سرحال من حرف از خودکشی می زنه.....


در میون گریه گفتم:


_ طاقت شنـــ یدنشو نــ داری هیوا......


_دارم آوا....دارم.....تو فقط حرف بزن.....


اشکامو از روی صورتم پاک کردم....نفس عمیقی کشیدم...تصمیم گرفتم که خودمو پیش خواهر بزگترم خورد کنم.....خودمو رسوا کنم.....رسوایی پیش هیوا بهتر از رسوایی جلوی پدر مادرم بود.....لا اقل هیوا با شنیدن جریان نهایتش چند روزی باهام قهر میکرد یا سرم داد می کشید....ولی پدرم......مادرم....اونا با این ننگ بی آبرو می شدن......


همه اینا رو می دونستمو تصمیم گرفتم پیش هیوا اعتراف کنم....ولی نفسم قد نداد.......هق هقم بند نمی اومد.....هیوا که حالمو دید بهم گفت:


_ خودتو اذیت نکن....هرموقع احساس کردی که میتونی حرف بزنی بیا پیشم....

سری تکون دادمو رفتم سمت جا لباسی..... کاپشن مشکی کوتاه اسپرتمو رو همون لباسا تن کردمو شالمو کشیدم سرم و اماده شدم واسه رفتن.....
کجا؟....
_ آموزشگاه.....کلاس دارم....
_نمیخواد با این حالت بری....بمون استراحت کن.....
_نمیشه...آخرین جلسه ی این ترم هست....باید حتما برم....
_هرجور راحتی.....فقط زود برگرد.....

_باشه.....

فصل10


حس عجیبی داشتم.....نمیدونستم کار درستی کردم یا نه......این که به بهواد شماره داده بودم....این که رابطه ی جدیدی بینمون کلید خورده بود.....اینکه....اینکه.....


زنگ زدم به تارا...


_ به به سلام خانوم!!!!!!


با خنده گفتم:


_ به به سلام آقــــــــا!!!


_ من به این نازی کجام شبیه مرداست؟......


_ من به این زیبایی کجام شبیه مرداست؟.....


_ خوبه خوبه....هر چی من میگم عین طوطی تکرار نکناااااا.......چه خبر؟....


_ خبرا از این قراره که....که....


_ اه...چقدر که که می کنی.......بگو ببینم چی شده.....


خندیدمو حالت فخرفروشانه ای به خودم گرفتم:


_ آخه می ترسم از حسادت بِــــــپُکی!!!!!!.....


_ کافر همه را به کیش خود پندارد.......حالا میگی چی شده یا نه؟....


_ امروز با بهواد رفتم بیرون....


_خب....


_عطرو بهش دادم...


_خب


با غر گفتم:


_ اه چقدر بی احساسی....


_خب چی بگم تو پا شدی با یه باقلوا رفتی بیرون.....توقع داری بگم آخ جون؟....عشق و حالش مال تو بوده حالا من باید تو یه جاییم عروسی باشه؟....


حرص خوردم:


_ نخواستیم شما شادی کنی.....فقط اینقدر عین برج زهرمار نگو خب خب....


_خب....حالا ادامه بده...


_ هیچی دیگه بهش شماره دادم.....


_ای خاک بر سرت!!!!!!!!


با تعجب پرسیدم : چرا!!؟؟


_ اونقدر بد بختی که تو باید به اون شماره بدی؟؟؟


_نه بابا توام!.....اون ازم خواست منم بهش دادم.....


خیلی جدی گفت:


_ ولی من از پگاه شنیدم خیلی دختر بازه ها....


_ خودم می دونم....


_ می دونی و همچین با غرور داری جریانو تعریف میکنی؟.....


با حرص گفتم:


_ تارا مثل که امروز از دنده چپ بلند شدیا......هر چی من میگم تو مخالفت میکنی....آخه خره مگه من قراره باهاش ازدواج کنم که ناراحت دوست دختراش باشم؟......یه دوستی ساده ست....فقط همین....


_ نه انگار همچین بدت هم نیومده......علف به دهن بزی شیرین اومده.....


_ زر نزن الکی....


_ راستی آوا.....یه خبر بد؟...


_چی شده؟


_ خواستگارا فردا شب میان.....

_ خب بیان....چرا عزا گرفتی؟.....میان فوقش میگی نه دیگه....

دامه اش:
با غصه گفت:
_ بابا طرف از اون حزب الهی هاست......شنیدم دختر چادری میخواد....
با این تصور که تارا چادر سرش کنه زدم زیر خنده......
_ کوفت!!...چرا می خندی؟.....
_ هیچی....میگم طرف چه خیالات خامی داره....
_ چطور مگه؟..
_ واقعا فکر کرده تو چادری میشی؟.....زهی خیال باطل....
با حرص گفت:
_ فکر هم کرده باشه من جفت پا میرم تو تفکرش!!.....
_ تارا لگد به بخت خودت نزن....اگه خوب بود قبول کن....
به مسخره گفت:
_ نه اصلا من فداکاری میکنم می فرستمش خونه شما......میگم دوستم حاضره واستون پوشیه هم بزنه.....
_ تو غلط میکنی....
اومد جوابی بده که مامانش از پشت تلفن صداش کرد...
_ من دیگه باید برم......خانوم والده ی گرامی گیر دادن.....
_ باشه برو.....سلام برسون....خواستگارا رو هم ببوس!!!!!
آروم طوری که مامانش نشنوه گفت:
_ ایشالله از این بوسه ها واسه شما باشه...
خندیدمو با یه خداحافظی زیر لب تلفنو قطع کردم....
همون موقع موبایلم شروع کرد به لرزیدن.....گذاشته بودمش رو ویبره....
با دیدن اسم BEHVAD نا خود آگاه سریع جواب دادم.....
_بله؟...
_سلام خانوم خانوما....چطوری؟
_ سلام.....خیلی ممنون.....شما خوبید؟.....دکتر رفتین؟...
_ آره رفتم.....چیز خاصی نبود....
_الان بهترین؟...
حدس زدم که از پشت تلفن داره می خنده......لحنش یه جوری بود.....
_ باور کن خوبم!!!!....
این حرفش یعنی دیگه خفـــــــه شو!!!!!!....یعنی اینقدر حال و احوال نکن!!!!
سکوت کردم........چیزی نداشتم باهاش بگم....با یه پسر غریبه که هنوز هیچی ازش نمیدونم چی میگفتم.....؟؟؟؟؟؟
_ امروز می تونی بیای بیرون.....؟
مونده بودم چی بگم؟....بگم کار دارم....بگم کار ندارم.....بگم نمیدونم کار دارم یا ندارم؟....
عادی گفتم:
_ نمیدونم......برنامم مشخص نیست.....
_ یعنی چی؟....یعنی نمی دونی امروز جایی باید بری یا نه؟!!
_ دقیقــــــــا!!!!
خندید:
_ آهان!!!!......نمی دونستم با ملکه الیزابت دوم قراره برم بیرون!!.....
منم خنده ی موذیانه ای کردم:
_ از این به بعد بدونیــــــد!!!!
_ خیلی پرروئــــی تو دختــــــر!!!!
_ نظر لطف شماست......
_ بی شوخی هرموقع تکلیفت معلوم شد بهم بزنگ....
حالت تفکری به خودم گرفتم:
_ حالا که یه ذره بیشتر فکر می کنم می بینم که مشکلی نداره.....می تونم بیام...
_ منو سرکــــــار می زاری نه؟......دارم واست حالا....
_ خواهیم دید که کی داره واسه کی!!!!!
_ تا دو ساعت دیگه اونجام......آماده باش....
_باشه....پس می بینمتون!!!
_ قربانــــــــــــت!!!
بعد از این که قطع کردم......سریع پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم .....بعدش از توی کمدم یه پالتوی نو که بابام چند ماه پیش از فرانسه واسم آورده بود و رنگش بادمجونی رنگ بودو با یه شلوار جین و شال بنفش و چکمه های تخت مشکیم انتخاب کردم.......یه آرایش جزئی یعنی خط چشم و ریمل و رژلب صورتی هم چاشنی تیپم بود.......
تا به خودم اومدم دیدم یه ربع دیگه باید پیداش بشه......از بس هول بودم که که زودتر از وقت آماده شده بودم....رفتم پایین تا به مامی بگم که دارم میرم بیرون......

تشکر و مثبت !!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
بهش جریانو گفتمو اونم بدون اینکه پا پیچم بشه که با کی دارم میرم بیرون رضایت داد.....
تا رسیدم در در تیکاف کشید جلوم....با یه بنــــز شاسی بلند مشکی.....دیروز که با هم رفتیم بیرون ماشینش یه چی دیگه بود....تازه یادم افتاد که نمایشگاه ماشین داره......
عینک دودی زده بود به چشمش....نمی تونستم نگاهشو ببینم......درو باز کردمو سوار شدم.....
_ سلام ملکــــــــــه!!
کلامش اشاره داشت به صحبت 2 ساعت پیشمون......خندیدمو گفتم:
_ سلام ....
عینکشو از رو چشمش در آورد و یه نگاه عمیق بهم انداخت....از اون نگاهایی که آدمو ذوب می کنه.....از اونا که آدم فکر میکنه واقعا ملکه ست!!......
_ چه خوشگل شدی !!!.....
به دنبال این حرف نگاهمو انداختم بهش تا ببینم اون چه شکلی شده.....
یه کت اسپرت کرم با بلوز قهوه ای و شلوار قهوه ای سوخته.....نا خودآگاه یه لبخند نشست گوشه چشمم.....
یهو برگشت سمتم:
_ دید زدنتون تموم شد؟؟
گونه هام گر گرفتن.....از خجالت آب شدم.....
_ خب حالا!!!!....نمیخواد خجالت بکشی......تو هزارمین دختری هستی که منو اینجوری نگاه میکنی.....
به حالت مسخره گفتم:
_ دقیقا چجوری؟.....
با دست اشاری ای بهم کرد:
_ همینجوری دیگه!!...با حســـــــــرت!!!
اینقدر آدم از خودراضی.....واسه این که ضایعش کنم گفتم:
_ بابا اعتماد به سقــــــــــــف!!!!!......
خندید و گفت:
_ مار بزنه....
_ چیو؟
_ اون زبونتو......
آروم با کیفم زدم تو سرش:
_ بی ادب!!!!!!.....
بی توجه به حرفم گفت:
_ از کی با پگاه دوستی؟...
_ از ترم اول دانشگاه.....
_ اونوقت با اون پسره چی؟.....
از حرفش شوکه شدم....نمیدونم منظورش کدوم پسره بود....با گیجی پرسیدم:
_ کیو میگی؟...
_ همونی که تو تولد بهت پیشنهاد رقص داد و تو هم ....
پریدم وسط حرفش.....نمیخواستم ادامه بده....
_ میشه لطفا ادامه ندی؟..
_ واسه چی؟.....
_ خوشم نمیاد درموردش حرف بزنم......
_ دوست پسرت بوده؟؟؟؟؟؟؟
رومو کردم به سمت شیشه.....با صدای خیلی آروم گفتم:
_ فکر میکنم یه بار بهت گفته باشم که دوست پسر ندارم.....اون خواستگارمه....
_ مزاحمت میشه؟....
چیزی نگفتم
_ میخوای آدمش کنم؟.....
_ نه لازم نیست......
_ هرجور راحتی.....ولی اگه یه بار دیگه اذیتت کرد بهم بگو.....
بعد هم با لحن بامزه ای گفت:
_ مادر نزاییده کسی عشــــــــــــــــق منو اذیت کنه....
کلامش کاملا حالت شوخی داشت......هردومون خندیدیم.......ولی واسه یه لحظه.....فقط یه لحظه دلم خواست که این حرفش جدی باشه......

بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود!!!

من آنچهرا میخواهم که به رنگ التماس آلوده نباشد!!!!

پست اول:
.................................................. .................................................. .................................................فصل 11
زیر بارون راه می رفتمو اشک میریختم....
به یاد اون روزایی که تو چترم بودی و حال که بدون چتر راه می روم......
به یاد اون روزایی که با هم ساعت ها راه می رفتیم و وقتی میرسیدیم خونه تازه میفهمیدیم خیس شدیم....تازه می فهمیدیم بارون اومده.....تازه میفهمیدیم چقدر بهمون خوش گذشته که سرمای بارونو حس نکردیم....
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون 
چشمام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو می کشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
ولی من الان بدون تو یه قدم هم نمیتونم راه بیام.......تحمل یه قطره بارون رو هم ندارم........و تو نیستی که پیشم باشی.....نیستی که چترم باشی......
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملش عشقت به من کم شده بود
ولی من ترجیح میدم نباشی.......ترجیح میدم نباشی تا اینکه اینجوری باشی....تا اینکه ببینم به زور تحملم می کنی.......تا اینکه ببینم اسممو اشتباهی صدا میکنی.....تا این که یه بار آناهیتا باشم....یه بار صبا باشم یه بار تینــــــا!!!!.....
من آوام ولی اشتباه صدام میزنی......
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﮕﯿﺮﻡ

ﺩﯾﺪﻡﻃﺎﻗﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ )):

به ساعت نگاه کردم......یه ساعت دیگه تا شروع کلاس وقت داشتم....بی هدف نشستم رو جدول خیابون....مات شده بودم به روبروم......چشمام باز نمیشد.....اینقدر دماغمو با دستمال گرفته بودم که پوست پوست شده بود....
یاد حرف امروز بهواد افتادم: فسخ صیغه!!!!.....
نا خودآگاه پوزخندی نشست گوشه لبم.....بعد از فسخ صیغه اون میتونست دوباره ازدواج کنه ....ولی من....فکر نکنم!!!!....
کسی حاضر نبود با دختری ازدواج کنه که.....
ولی مهم نبود......اگر قرار بود بهوادو از دست بدم دیگه واسم هیچی مهم نبود.....مهم نبود که تا آخر عمر بشینم گوشه خونه بابام.....مهم نبود که همه یه عمر به چشم .....به چشم یه دختر مشکل دار بهم نگاه کنن....مهم نبود که تا آخر عمر عذب بمونم......

ادامه اش:
تو همین عوالم بودم که صدای آشنایی رو شنیدم:
رو به یه دختره گفت:
_ نفس من چی میخوره؟؟...
دختره هم با صدای نازکی گفت:
_ هر چی خودت میخوری بهوادم!!!!.....
بهواد خواست به بستنی فروشه سفارش بده که سریع دویدم سمتشون.نمی دونستم که میخوام چیکار کنم..فقط دلم میخواست حالی که بهواد داره رو خراب کنم...درست مثل حال خودم...با حرص گفتم:سلام.....
دختره زیر لب گفت سلام ولی بهواد هنوز تو شوک بود........
رو کردم به دختره و با حرص گفتم:
_ بهواد بستنی شکلاتی دوست داره......شما چطور؟.....اگه دوست ندارید بگید....
دختره:
_ بهواد تو این خانومو می شناسی؟؟؟؟.....
بهواد هنوز سکوت کرده بود.....
رو کردم به مرد بستنی فروش:
_ آقا لطفا 2 تا بستنی شکلاتی......
عین دیوونه ها شده بودم.......عین اونایی که از تیمارستان فرار میکنن...با لج رفتم روبروی بهواد وایستادم....به شونه هاش هم نمی رسیدم.....
_ اگه اشتباه میکنم بگو.......شکلاتی دوست داری دیگه....
این دفعه دیگه دختره داد زد:
_ بهواد میگم این دختره کیـــــــــه؟......
بهواد خیلی خونسرد گفت:
_ نمی شناسمشون....احتمالا مشکل روانی دارن......
لبامو محکم گاز گرفتم که گریه ام نگیره....که ضعفمو نشون ندم ....که بغضم نترکــــــه.......با عصبانیت داد زدم:
_ منو نمی شناسی دیگههههه؟؟؟؟؟.....
بعد هم رو کردم به دختره:
_ بهواد شوکه شده.....نمی تونه حرف بزنه..من خودم خودمو معرفی میکنم.....من زنـــــــــشم!!!!
دختره چشماش 4تا شد.......بهواد عصبی منو هول داد عقب.....خوردم زمین.........بغض لعنتیم ترکید.....اشکای لعنتیم جاری شدن......ضعفم نمایان شد........این دفعه دیگه واقعا خورد شدم.....سعی کردم گریه نکنم ولی نشد...دستمو زدم به لبم...دستم کاملا قرمز شد.....اونقدر لبامو محکم گاز گرفته بودم که.....
_ چرا زر میزنی......چرا دروغ میگی؟......من اصلا تورو نمی شناسم......
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_ یه ذره مرد باش.......یه ذره جَنــــم داشته باش......مرد باش و راستشو بگو......
بی توجه به حرف من دست دختره رو گرفت و گفت:
_ بیا بریم عزیزم......بیاد بریم داره چرت و پرت میگه....
دختره بدون هیچ حرفی دنبالش راه افتاد......هق هق میکردم.......خودمو جلو مردم می زدم.....همه داشتن نگاهم میکردن.......همه با دست نشونم می دادن.....از لباسام آب بارون می چکید ....ولی با این حساب بازم کم نیووردم....دویدم سمتشون با دست بهواد و برگردوندم سمت خودمو با فریاد...با بغض......با گریه......با اون لبای خونی.....با اون لباسای خیس گفتم:
_ خیلی نامردی بهواد......من نوع بستنی مورد علاقتم یادمه ولی تو.....تو حتی خودمم یادت نیست....؟.
یه روزی با خودم می گفتم اگه با کس دیگه ای ببینمت دنیا رو به آتش میکشم...
ولی الان حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم که ببینم کجایــــــی؟!!
دیگه گریه مجال حرف زدن بهمو نداد......افتادم زمین......چند نفر اومدن کمکم تا بلندم کنن....دست همشونو با عصبانیت پس زدم.....خودم به سختی بلند شدم......به ساعت نگاه کردم دیگه به آموزشگاه نمی رسیدم.....از طرفی هم نمی خواستم برگردم خونه......چند ساعتی رو تو خیابون نشستم.....لرزیدم....ولی نه از سرما....از حرص....از غم.......از نگرانی....از این که بهواد دوست دخترشو به من که زن شرعیش بودم ترجیح داد....اینکه بهواد جلو همه پرتم کرد زمین......اینکه جلو همه سرم داد زد.....این که جلو دختره بهم گفت مشکل روانی داری....اینکه....
ترکت میکنم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
،  تا هر سه راحت شویم …
من ، تو و رقیبم
من از قید تو ، او از قید من و تو از قید خیانت …
.

دوباره به لبم دست زدم.....بارون همه خون لبمو شسته بود......پاهام تو کفش شناور بودن.......به حال خودم خندیدم.....خندیدم که یه پسر در عرض یکسال منو اینجور دیوونه ی خودش کرده......و از همه خنده دار تر این که همون پسر الان تظاهر به نشناختن من می کنه....

ادامه اش هم اینه:

بهواد منو نمیخواد.....اونو میخواد......البته شاید اونو نه....اونا رو میخواد.....دل نیست که دروازه ست....ولی مگه به همین راحتیِ؟....به همین راحتی جسمتو تصرف کنه ولی روحتو نخواد؟؟؟.......اگه در مقابلش کوتاه بیام نشونه ی عشق نیست....نشونه ی فداکاری نیست......کوتاه اومدن من مبنی بر احمق بودنمه....نشونه ی سادگیمه....ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست.......درسته که از تحمیل کردن خودم به بهواد بدم میاد ولی مجبورم...این عشق لعنتیم مجبورم کرده....
همه ی کفش هایی که تو دنیاست رو میخرم....تا برای رفتن پایت را در یک کفش نکنی!!!
با صدای زنگ گوشیم از افکار خودم اومدم بیرون....شماره آموزشگاه بود.....حتما زنگ زدن که بگن چرا نیومدم!
با صدای آروم جواب دادم:
_ بله؟
_ سلام خانم ارجمنــــــد!!!! چطور اینقدر دیر کردید شما؟....کلاس یک ربعه شروع شده.....
با شرمندگی گفتم:
_ سلام خانم رفیعی....شرمنده ام...می خواستم همین الان باهاتون تماس بگیرم......کار مهمی پیش اومده....من نمیتونم امروز بیام....
_ شما که خودتون بهتر می دونید....این جلسه آخرین جلسه ی این ترمه....
_بله....میدونم....اگه لازم باشه یه کلاس جبرانی واسشون میزارم.....باور کنید شرایطم اصلا مساعد نیست...نمیتونم بیام...
_باشه مسئله ای نیست.......من هماهنگی های لازمو واسه کلاس جبرانی میکنم....بعدا باهاتون تماس می گیرم.....
_لطف می کنید....امری ندارید؟
_خواهش میکنم عرضی نیست....
خداحافطی کردمو با بی حالی سرمو به دیوار پشتم تکیه دادم...اصلا نمی تونستم تکون بخورم...قندم افتاده بود شدید.........با دست های بی جون توی جیب کاپشنمو گشتم.....به زور یه آبنبات پیدا کردمو انداختم تو دهنم.......آبنباتو که خوردم یه ذره حالم جا اومد......از جام بلند شدمو راه خونه رو پیش گرفتم....
کلید انداختمو وارد خونه شدم......صدای حرف زدن مامانم پای تلفن می اومد
_ بله بله....اختیار دارید...
.................................
_ شما نظر لطفتونه.......ذکر وخیرتون همیشه تو خونه ما هست.....
.................................
_ مزاحمتون نمیشم دیگه....قرارمون فردا شب ایشالله....
......................................
_قربان شما....خدانگهدار....
رفتم تو هال....جلوش وایستادم....
زیر لب گفتم:
_سلام
_سلام مامی....چرا رنگت پریده؟....چرا خیس آب شدی؟.....
_ چیزی نیست...بارون میومد...
نگاه مو شکافانه ای بهم انداختو گفت:
_ گریه کردی نه؟....
_نه
_ رو پیشونی من نوشته خر؟
_ من خوبم....گریه هم نکردم....
به سمتم راهرو دویدم تا برم طبقه بالا تو اتاقم.....
وسطای پله ها بودم که مامانم گفت:
_ قابل توجهت فردا شب خواستگار میاد....
با تعجب پرسیدم:
_ چی؟!!!!!!
_ چرا داد می زنی دختر؟....چی نداره......گفتم قراره خواستگار بیاد...
_ واسه کی؟...
_ واسه بابات...خب واسه تو دیگه...
با شنیدن این جمله پخش زمین شدم...
_ چی شد یهو؟.....
اومد سمتم.....
_ چرا پخش زمین شدی؟
_شما که وضعیت روحی منو می دونی.....واسه چی قول خواستگاری میدی؟؟؟
_ خودشون گفتن....به من چه؟....
_ اونا منو از کجا میشناسن؟........حتما کار شما بوده.....
_ خانوم غفوری بود....همسایه قبلیمون.....تو بچه بودی....یادت نیست......
سکوت کردم....ادامه داد:
_ پسرش چند وقت پیشا اومده بود دم خونه ما یه امانتی واسه بابات داشت.....دم در خونمون یه دختره رو می بینه ازش خوشش میاد از همسایه ها پرس و جو میکنه......میفهمن اسم دختره آواست......
با عصبانیت گفتم:
_ یعنی من!!!!
_ دقیقا...
پوزخندی زدمو ازرو پله بلند شدم:
_ داستان عاشقانه ی قشنگی بود...ولی من فردا تو مراسم حاضر نمیشم....
_ تو غلط می کنی آوا.......فکر کردی اون بهواد خیر ندیده میاد تورو بگیره....لگد به بخت خودت نزن...این یکی چهارمین خواستگاریه که پروندی.....یه ذره حرف گوش کن.....
با حرص گفتم:
_ اینو تو گوشت فرو کن مامی.....یا بهواد یا هیچکـــــــــــس!!!!!!
با عصبانیت گفت:
_ دختره ی احمق پسره جادوت کرده.....آخه کدوم پسریو دیدی بیاد واسه ازدواج دست رو دوست دخترش بزاره؟.....
با پرروگی گفتم:
_ بهواد.....
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب مامانم بشم رفتم تو اتاقمو درو بستم.....صداشو شنیدم که از پشت در گفت:
_ فردا شب شده به زور هم بیارمت میارمت......
تو دلم گفتم:خواهیم دید!!!!!

تشکر و مثبت فراموش نشه!!!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
پست بعدی:
فصل12
4 ماه از دوستی منو بهواد می گذشت....خیلی وابسته اش شده بودم....طوری که اگه یه روز نمی دیدمش روزم شب نمی شد.......یادمه قبض موبایلم یه بار 320 هزار تومان اومد.....چون تو رختخواب مدام یا بهواد حرف میزدیم یا اس ام اس بازی می کردیم......مامانم می دونست با بهواد دوستم.....کلا آدم روشن فکری بود و به خاطر این موضوع اصلا بهم گیر نمی داد......
یه بار همون اوایل که باهم دوست شده بودیم هیوا گیر داد که عکس بهوادو ببینه.....هر چقدر بهش اصرار کردم که یه بار با منو بهواد بیاد بیرون و بهوادو از نزدیک ببینه قبول نکرد....گفت خجالت می کشمو از این حرفا......تو هال بودیم.....داشتیم چایی میخوردیم..
_ میگم آوا عکس این پسره رو نداری؟؟
با شیطنت گفتم:
_ اون پسره اسم داره.....اسمش هم خیلی قشنگه!
_ خوبه خوبه.....نمیخواد به من پُز بدی.....اسم کسری از بهواد خیلی شیک تره!!!!
_ نوچ!!!!.....کسری خیلی زیاده ولی بهواد تکه.....
_ حالا این حرفارو ول کن.....عکسشو نشونم بده.....
خندیدمو گفتم:
_ قربونت برم که اینقدر زود کم میاری!!!!
از روی مبل کنترل تلویزیونو پرت کرد سمتو گفت:
_ می زنم تو سرت هااااا!!!!!!
در حالیکه جا خالی میدادم گفتم:
_ نه که الان نزدی........
چیزی نگفت
_ همین الان به بهواد پی ام دادم....گفتم واسم یه عکسشو بفرسته....
_ اوه تا اون بفرسته....
_ بابا بیچاره آنلاینِ!!!!!!!....الان واسم میفرسته.....
چایی رو از روی میز برداشتم و مشغول خوردن شدم:
_ اه...آب حوضه؟
_ خیلی هم خوشمزه ست.....
_اینو نگی چی بگی؟........یه ذره خونه داری یاد بگیر پس فردا داری میری خونه شوهر....
_اونی که باید راضی باشه راضیِ.....شما دخالت نکن!!!
به مسخره گفتم:
_الان منظورت از راضی کسری ست دیگه؟.....
_ پ ن پ!!!!!! تویی...
اومدم جوابشو بدم که صدای بیب یاهو مسنجر اومد........یه گاز شیرینی خوردمو عکسی که فرستاده بودو باز کردم....
با دیدن عکس بدون لباسش شیرینی پرید تو گلوم و افتادم به سرفه.....
_ چت شد یهو؟....
هم چنان سرفه می کردم......اومد سمت من نشست.......چشمش افتاد به صفحه لپ تاپ.....با چشمای گرد شده گفت:
_ اینـــــــــــــه؟؟؟؟.......

ادامه اش:


با جدیت صفحه لپ تاپو چرخوندم سمت خودم تا هیوا نتونه دیگه ببینه.....
_ اِ...دیوونه داشتم می دیدم چرا اینجوری میکنی؟....
با حرص گفتم:
_ جنابعالی خوشتون میاد من عکس لخت کسری جونتون رو ببینم؟؟؟؟؟!!!!!!!
_ خب معلومه نه.....
_منم خوشم نمیاد...
_ که عکس کسری رو ببینی؟...
دلم میخواست کله اشو بکنم که اینقدر خنگه...
_ اسکـــــل!!!!!!....اینکه تو عکس بهوادو ببینی.....
یهو خندید و گفت:
_ خاک بر سرت ......اون شوهرمه ولی بهواد....
_ اونم در آینده شوهرم میشه خب....
بی هیچ حرفی رفت سمت راه پله و لحظه آخر صداش زدم:
_هیوا؟
_ هان؟...
_ چطور بود؟....
یه چشمکی بهم زد و گفت:
_ حرف نداشت....
نمیدونم چرا از اینکه هیوا ازش تعریف کرد تو دلم کیلو کیلو قند آب شد......هیوا رفت تو اتاقش...ولی من باید بهوادو آدم میکردم تا دیگه از این عکسا واسه من نفرسته......سریع واسش تایپ کردم:
_ این چه عکسی بود فرستادی؟.....کمبود لباس داری؟
جواب داد:
_ خواستم یه کم قربون صدقه ام بری....
یه شکلک خندون هم آخرش بود.....شیطنت از کلامش می بارید....
_ باش تا قربون صدقه ات برم
و آخرش یه شکلک دلقک واسش زدم......
_حالا چرا اینقدر عصبانی شدی؟....
_ چون عکستو خواهرم دید.....
_ آهان....پس بگو!!! خانوم خانوما غیرتی شدن!!!!!!
جوابی ندادم فقط واسش شکلک عصبانی دادم......
_ آخه نفســــــــم!!!!! من که نمیدونستم تو میخوای عکس منو به هیوا نشون بدی...فکر کردم واسه خودت میخوای....
_ من عکس تو رو میخوام چیکار؟....خودتو هر روز دارم می بینم....
_ گفتم شاید شب ها هم بخوای منو بگیری تو بغلت.....
و باز هم شکلک خندون....
_ خیلی پرروئــــــــــــی بهواد!!!!
_ میدونم عزیزم.....حالا منو بخشیدی؟....
_ نه!!!!
_ خواهش میکنم......
_ بازم نه.....
_ اگه بوس واست بفرستم چی؟....منو می بخشی؟....
جواب ندادم....
و چند ثانیه بعد صفحه پر شد از شکلک های بوسه!!!!!!!!!
ناخودآگاه خنده ام گرفت.....
_ بخشیدمت بابا....
_ چقدر قانعی تو دختر.....اگه بوسه ها واقعی بود چی می شد؟!!
_ بوسه های واقعیت باشه به وقتش!!!!
_اونوقت وقتش کِیه؟؟؟؟
_ نمیدونم!!!!
دوباره این فکر که اگه بهواد مال من نباشه چه بلایی سرم میاد به ذهنم خطور کرد.......فکری که تو این چندماه لحظه ای به حال خودم نزاشته بودم......فکری که آخرم به حقیقت پیوست.
_ من باید برم آوا . مشتری واسم اومده.....
_برو عزیزم......فعلا...
_ می بوسمت بای!!!!!!!!!!!!
و باز هم شکلک بوسه!!!

پست اول:زمان حال
فصل 13
زنگ در زده شد......با دست محکم زدم تو پیشونیم.......داشتم از استرس می مردم...سریع رفتم تو اتاق هیوا...
_ بدو هیوا....خواستگارا رسیدن....
_ من نمیرم....
در حالیکه زدم تو سرم با عصبانیت و سعی میکردم صدام آروم باشه تا کسی نشنوه گفتم:
_ هیوا تو مگه امروز به من قول ندادی؟.....مگه قول ندادی جای من تو مراسم حاضر بشی.؟
اومد سمت در اتاق و درو محکم بست...
_ مگه احمقن که نفهمن من آوا نیستم...؟.......
_ منو تو اونقدر شبیه هم هستیم که نمی فهمن.........تازه اونا منو تورو وقتی کوچولو بودیم دیدن....الان یادشون نیست......
جواب نداد...
_خواهش میکنم هیوا....درکم کن!!!!...
_ جواب کسری رو چی بدم؟....
_ اولا که اون اصلا قرار نیست بفهمه....دوما که مگه میخوای واقعی زنش بشی که می ترسی؟...یه نــــــــه میگی تموم میشه میره دیگه....
بازم سکوت کرد
_ قبول؟؟؟؟؟
_ خدالعنتت کنه آوا.........
پریدم سمتشو سرو صورتشو غرق بوسه کردم....
در حالیکه منو از خودش می کند گفت:
_ اه.....بسه دیگه...
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:
_ مامان اینا رو چیکار کنیم؟......جلو خواستگارا منو هیوا صدا نکنن.....
_ نه خیالت راحت. وقتی ببینن تو با سینی چایی رفتی جلوشون زبونشون بند میاد....
با ناراحتی گفت:
_ بنده خداها...
_ کیا رو میگی؟
_ بابا اینا دیگه...
_ برو هیوا.....برو پاییین....قرار نیست اتفاقی بیفته....
زیر لب باشه ای گفت و رفت پایین...
نفس راحتی کشیدمو زیر راه پله ها قایم شدم تا از دور اتفاقایی که اون پایین میفته رو نظاره کنم....
صدای مامان اومد:
_ آوووووا جان....دخترم.......نمیای؟
همون موقع هیوا با سینی چایی رفت جلوشون و گفت:
_ اومدم مامان جان...اومدم....
بعد هم صدای سلام و احوال پرسی خانواده غفوری با هیوا اومد...
قیافه بابامو مامانم دیدنی بود....شوکه شده بودن.....مامانم از جاش بلند شد و گفت که زود بر میگرده...حدس زدم که میخواد بیاد بالا منو نصفم کنــــــــه...
گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط ساچلين ، MAHTA .S ، s1368 ، دختر اتش


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 16-11-2013، 12:31

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان