04-11-2013، 13:20
سپس سر لیلا را از سینه اش جدا و اشكهایش را از روی گونه هایش پاك كرد، او را بوسید و با شوخی گفت: - بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اینجا هستم پس گریه ات واسه چیه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو می گیرم سجاده ام در بیار.
لیلا گفت:
- این چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!
لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت: - خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر.
لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت:
- لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش.
و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت:
- مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت:
- لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه.
لیلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت:
- مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش.
مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم.
با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت:
- بریم؟
لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.
وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
- باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
- درد مامان چی بود؟
لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
- تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
- من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
- لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
- پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
- چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
- مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
- وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
- به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
- از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.
------------------------------------------------------------------------
سپاس بدین دیگه
لیلا گفت:
- این چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!
لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت: - خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر.
لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت:
- لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش.
و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت:
- مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت:
- لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه.
لیلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت:
- مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش.
مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم.
با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت:
- بریم؟
لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.
وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
- باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
- درد مامان چی بود؟
لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
- تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
- من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
- لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
- پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
- چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
- مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
- وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
- به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
- از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.
------------------------------------------------------------------------
سپاس بدین دیگه