رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) (/showthread.php?tid=65913) صفحهها:
1
2
|
رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ♣♦♠l♥k♠♦♣ - 25-10-2013 لیلا ... لیلا ... بیا اینجا عزیزیم می خوام موهاتو شونه بزنم. لیلا مقابل در، لحظاتی بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت: - زحمتتون می شه. مادر لبخندی بر لب نهاد و گفت: - برگرد ببینم، اینقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن. لیلا پشت به او نشست و گفت: - می بخشید كه پشت به شما كردم. مادر شانه را روی موهای بلند و سیاهرنگش كشید و گفت: - گل من پشت و رو نداره. لحظاتی در سكوت موهایش را شانه زد و بعد بی مقدمه گفت: - غم و اندوه واسه همه است خدا هیچ بنده ایش رو بی غم نیافریده و توی همین لحظه هاست كه آدمها احساس تنهایی می كنند در این مواقع هم نباید هر كسی رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه می شه این لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهای سخت می گذره و وقتی هم كه گذشت و برگردی به عقب و ببینی كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتی تمام تلخیها و زشتیها، شیرین و زیبا می شه فقط باید صبر داشته باشی. لیلا گفت: - این حرفها چیه مامان؟ نكنه می خواهی دخترت رو بترسونی. مادر بافتن موهای لیلا را شروع كرد و گفت: - بترسونم؟ از چی؟ من كه همیشه دخترم رو نصیحت می كنم. لیلا گفت: - نصیحتهای امروزتون فرق داره، یك ... یك جورایی منو می ترسونه. مادر لبخندی زد و گفت: - لیلای من نباید از چیزی كه حق همه آدمهاست بترسه. لیلا بغضش را فرو داد و با كمی مكث گفت: - تنهایی وحشتناك ترین اتفاقه، من نمی خواهم كه حتی لحظه ای بدون شما باشم نمی خواهم كه تنهایم بگذارید. مادر انتهای موهای لیلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت: - هیچ كس با وجود خدا تنها نیست. لیلا گفت: - چرا نگذاشتی عملت كنند؟ بار دیگر لبخندی بر لب نهاد و گفت: - چیزی رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدنی نیست. لیلا گفت: - اینا همه اش بهانه است، علم اینقدر پیشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اینو خودتون هم می دونید و می دونید كه با یك جراحی ساده بهبود پیدا می كنید فقط ... فقط ... و ساكت شد. مادر گفت: - فقط چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟ لیلا نگاهش را از او گرفت و با غضبی آشكار گفت: - فقط اون آدم بی عاطفه نمی خواد كه .... مادر فورا حرف لیلا را قطع كرد و با عصبانیتی ساختگی گفت: - منظورت كیه؟ لیلا گفت: - منظورم باباست، فكر می كنید نمی دونم، نفهمیدم كه بابا نخواست شما عمل بشید؟ مادر سر لیلا را بالا گرفت و گفت: - این حرفها چیه لیلا؟ این خودم بودم كه نخواستم .... این بار لیلا حرف او را قطع كرد و در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت: - مامان ... من ... من دیگه بچه نیستم یك دختر هیجده ساله هستم با كلی احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستی رو درك می كنم. توی تموم این سالهایی كه به عقل رسیدم و فهمیدم عشق و دوستی چیه متوجه بی تفاوت های بابا نسبت به شما بودم، انتظار می كشیدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنید و از بی محبتهای بابا شكایت كنید اما .... آخه صبوری تا به كجا؟ توی سینه تون چیه؟ یك دریا ... یك دنیا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كردید كه داغونش كردید حالا كی به فكر ترمیمش می افته، اون آدم بی عاطفه یا دختر دست و پا شكسته تون؟ شاید هم ... وحید ... می دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بی فایده است؛ تلخی با پاره تن، حقایقق رو در خفا فرو نمی بره. مادر لبخند تلخی زد و پرسید: - و تو ...؟ لیلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركید و اشك ریزان گفت: - به اندازه تمام دنیا دوستتون دارم، بیشتر از همه چیز و همه كس. مادر او را به سینه خود فشرد، دست نوازشی بر سرش كشید و گفت: - پس وحید را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتی بفهمه درد من چیه. خودت هم خوب می دونی به خاطر من تمام زندگیش رو می فروشه و من نمی خوام سر و سامونش به هم بریزه. ----------------------------------------------------------------------------------------------------- نظروسپاس بده تاادامشوبزارم RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ♣♦♠l♥k♠♦♣ - 27-10-2013 خوب میای همینجامیخونی منم سپاسامومیگیرم دیگه دانلودم هزینه برتره RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - aCrimoniouSs - 27-10-2013 اسپم هآ پاک شدند!! RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - یاسی@_@ - 03-11-2013 عالی بود معرکه اما چرا انقدر کم می زاری هر وقت که می زاری ه لینکشو بزار RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ♣♦♠l♥k♠♦♣ - 04-11-2013 سپس سر لیلا را از سینه اش جدا و اشكهایش را از روی گونه هایش پاك كرد، او را بوسید و با شوخی گفت: - بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اینجا هستم پس گریه ات واسه چیه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو می گیرم سجاده ام در بیار. لیلا گفت: - این چه وقت نماز خوندنه؟ مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت: - مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم! لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت: - خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر. لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت: - لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش. و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت: - مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ... بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت: - لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه. لیلا ناله وار گفت: - ولم كن بگذار تنها باشم. وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت: - مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش. مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت: - لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم. با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت: - بریم؟ لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست. وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی. لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت: - شما هم دارید می رید؟ وحید مكثی كرد و گفت: - باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده. لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید: - درد مامان چی بود؟ لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت: - منظورت چیه؟ وحید با كمی عصبانیت گفت: - تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد. لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت: - من هیچی نمی دونم. وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت: - لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟ لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت: - پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده. لیلا در حالی كه می گریست گفت: - نه این طور نیست. وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت: - خیلی خب، بهش حالی می كنم كه .... راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت: - می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟ وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت: - لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره. و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید: - چرا به من چیزی نگفتید؟ لیلا گفت: - مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه .... در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت: - وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر. وحید گفت: - به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟ عزیز گفت: - از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه. و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد. بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است. ------------------------------------------------------------------------ سپاس بدین دیگه RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - عاشق عشق {دختر} - 04-11-2013 ممررسسیی RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ツClas$i☪ J☯ ツ - 04-11-2013 بازم بقیشم بزار تورو خداااا RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - 2ne1.2ne1 - 04-11-2013 بازم خیلی خیلی خوب بود بزار...خواهش همین الان RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ♪♫ ¥MËLØÐ ♪♫ - 04-11-2013 اگه ادامشو نزاری برمیگردم هر دوتا سپاسم رو پس میگیرم RE: رمان لیلای من(بیابخون من تاتهش خوندم قشنگه) - ♣♦♠l♥k♠♦♣ - 05-11-2013 صدای ناصر، لیلا را از جا پراند: - بلند شو دختر، چقدر می خوابی، بلند شو یه استكان چایی، یه لقمه نون بیار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختی ام، برم جای این همه خرجی رو كه مادرت روی دستم گذاشته پر كنم. لیلا از جا برخاست و با سرعت چایی و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالی كه سیگار می كشید استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت: - تو كه دیگه قصد نداری بری مدرسه؟ لیلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت: - منظورتون چیه؟ ناصر با عصبانیت گفت: - منظورم اینه كه مادرت كه دیگه نمی تونه از توی قبرش بلند بشه و بیاد اینجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمی گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتی هم زنده بود دایم آه و ناله سر می داد و ... لیلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتی گفت: - حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتی كه داشت فوت كرده نمی خواهید باور كنید تمام آه و ناله هایش از درد بود؟ ناصر استكان چایی اش را با یك حبه قند سر كشید و گفت: - كه چی؟ یك طوری حرف می زنی كه انگار من اونو كشتم. لیلا فریاد اعتراضش را در گلو خفه كرد می دانست اگر كمی بیشتر در برابر او ایستادگی كند مثل همیشه به باد كتك گرفته می شود، اما این بار سپر بلایش زیر تلی از خاك آرمیده بود. ناصر از جا برخاست و در حالی كه كتش را می پوشید گفت: - می خوای چه كار كنی؟ لیلا گفت: - فكر كنم از عهده كارهای خونه هم بر بیام. ناصر پوزخندی زد و گفت: - ببینیم و تعریف كنیم! و از اتاق بیرون رفت. لیلا دومین فرزند یك خانواده از طبقه پایین جامعه بود؛ وحید اولین فرزند خانواده در یكی از كارخانجات نساجی اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر یك فرش فروش اصفهانی ازدواج كرده بود. ناصر یك مغازه خواربار فروشی كوچك در همان محله را اداره می كرد و مادر لیلا كه بر اثر ناراحتی قلبی فوت كرده بود اصلا گیلانی بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود. لیلا به دیوار تكیه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش اندیشید؛ به تنها حامی و یاورش در برابر كج خلقیها و غضبهای بی جای پدرش، به او كه سالها صبورانه مردی وحشی و بی عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صدای زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حیاط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مریم در چهارچوب در ظاهر شد. - سلام لیلا خانوم، چطوری؟ لیلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت: - بیا تو مریم جون. مریم همرا لیلا وارد منزل شد، نگاهی به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت: - این چه وضعیه دختر؟! لیلا با بی حوصلگی گوشه ای نشست و گفت: - دست و دلم به كار نمی ره، تو كه نمی دونی چقدر این خونه برام غیرقابل تحمل شده، نمی بینی از در و دیوارش غم می باره. چطور می توانم جای خالی مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه می كنم اونو می بینم. باورم نمی شه باور نمی كنم كه واسه همیشه .... مریم مقابل او نشست و با جدیت گفت: - لیلا، به خدا قسم اگر بخواهی گریه كنی می ذارم می رم. لیلا كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد با بغض گفت: - می خوای ... می خوای بخندم؟ مریم گفت: - نه ... نمی خوام بخندی، اما این همه اشك ریختن هم بی فایده است. از در و دیوار این خونه غم می باره، این تو هستی كه با سكوت و بی حالیهات این خونه رو غم انگیز می كنی. بلند شو، بلند شو كمی این خونه رو مرتب كنیم كمی حركت كن این خونه رو به جنب و جوش بیار، می دونم كه مادرت برات خیلی عزیز بود اما تو اولین و آخرین نفری نیستی كه مادر عزیزش رو از دست داده. تو باید غم از دست دادنش رو تحمل كنی یعنی چاره ای جز این نداری. مادرت به میل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. این اشكها هیچ فایده ای نداره جز این كه روح مادرت رو عذاب بده. سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. لیلا هم به آرامی از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هایش به مریم كمك كرد. مدتی هردو در سكوت به كاری مشغول بودند تا این كه بالاخره مریم سكوت را شكست و گفت: - خبر داری چقدر از درسها عقب موندی؟ لیلا در حال شستن ظرفها گفت: - آره می دونم، اما این جوری كه بوش می یاد باید قید مدرسه رو بزنم. مریم گفت: - دیوونه شدی دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چی می خواهی ترك تحصیل كنی؟ لیلا گفت: - امروز بابام پرسید كه دیگه نمی خوای بری مدرسه. مریم با جدیت گفت: - یعنی چی؟ لیلا گفت: - می گه نمی تونم به كارهای خونه برسم. مریم گفت: - دیونگی نكن، مگه كار خونه چقدره؟ می خواهی توی خونه بمونی كه بپوسی؟ لیلا گفت: - نه ... دیگه این بار به حرفش گوش نمی كنم حتی اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش وامیسم. بعد از فوت مامان دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل كنم. مریم گفت: - من خودم كمكت می كنم كه هم درسهای عقب افتاده رو جبران كنی و هم كارهای خونه رو انجام بدی. لیلا لبخند كمرنگی زد و تشكر كرد. مریم گفت: - خب حالا باید اولین موضوعی رو كه بابات برای بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنیم. لیلا با تعجب نگاهش كرد، مریم با خنده گفت: - ای بابا ... ناهار رو می گم دیگه. و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همین هنگام بار دیگر صدای زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مریم پرسید: - منتظر كسی هستی؟ لیلا در حالی كه آشپزخانه را ترك می كرد گفت: - نه ... برم ببینم كیه. در حیاط را كه باز كرد چهره زیور، زن بیوه و مرموز محله نمایان شد. با یك دست سعی داشت چادرش را كه در حال فرار از روی موهای رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستی دیگر زنبیلی را از زیر چادرش بیرون آورد، به سمت لیلا گرفت و گفت: - سلام لیلا جون، غم آخرت باشه. لیلا به زنبیل نگاه كرد و گفت: - این چیه؟ زیور گفت: - گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی، واسه همین جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم. لیلا كه سعی داشت عصبانیتش را پنهان كند گفت: - خیلی ممنون، فراموش نكنید من ظهرها می رم مدرسه، می تونم غذای پدرم رو آماده كنم بی زحمت غذاتون را ببرید دیگه هم از این جسارتها نكنید. و بدون آن كه منتظر جوابی از او باشد در را بست و با عصبانیت به آشپزخانه برگشت. مریم به لیلا نگاه كرد و گفت: - كی بود؟ چرا ناراحتی؟ لیلا در حالی كه با غضب پیاز را ریز می كرد گفت: - زیور خانوم بود. مریم گفت: - مواظب دستت باش، اون پیازه كه داری خرد می كنی نه زیور خانوم! لیلا لبخندی زد و گفت: - یه قابلمه گذاشته بود توی زنبیل و آورده بود جلوی در. مریم گفت: - كه چی بشه؟ لیلا در حالی كه ادای زیور را درمی آورد گفت: - لیلا جون غم آخرت باشه، گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی این بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد مریم گفت: - لیلا یك وقتی به این زنیكه رو ندی ها، به قول عزیز خانومت این زنیكه آسیو بی لافنده. آسیوبی لافند: اصطلاح گیلانی به معنای ولگرد و سرگردان - نویسنده لیلا پیازها را داخل روغن ریخت و گفت: - از وقتی مامان مریض شد یك كفتار دور و بر ما می چرخه، دیگه همه اونو می شناسند و لازم نمی بینه قصد و منظورش رو از محبتهای ریاكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسی، می خواد.... مریم گفت: - انقدر حرص نخور تو فقط زیاد سر به سر بابات نذار، سعی كن هواش رو داشته باشی كه این زیور از فرصت استفاده نكنه و .... لیلا با دلواپسی گفت: - منو نترسون مریم، اگر یك وقتی زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... این زنیكه روزگارم رو سیاه می كنه. مریم گفت: - من فقط داشتم گوش به زنگت می كردم والله توی این محله بابای تو اولین مردی نیست كه زنش رو از دست می ده. لیلا گفت: - درسته اما همه اون مردها زیور رو می شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما این بابای بی عقل من همیشه در برابر حرفهای مردم از اون جانبداری كرده .... مریم با فریاد گفت: - ای بابا ... این زیور بیچاره رو كه با بی رحمی ریزش كردی حالا هم توی روغن حسابی سوزوندیش! لیلا با فریاد گفت: - وای، زیرش رو خاموش كن. _______________________________________________________ سپاس سپاس بدوتابقیه اش روبزارم نظرم بدیدا |