امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مرثیه عشق

#9

چه خوشگل شدم امشب ! به به ! برای بار هزارم خودمو تو اینه نگاه کردم . کت و شلوار قهوه ای تیره رنگی پوشیده بودم که رگه های کرم رنگ توش بود . لباسم فوق العاده شیک بود . مثل سیاست مدارا شده بودم ! موهامو گوجه ای کرده بودم و شال کرم رنگمو روی سرم انداخته بودم . می دونستم خانواده ی مهناز و اینا جشناشون مختلطه . اما خود مهناز دوست نداشت حجابشو توی مهمونیاشون برداره . بودن با ما روش اثر گذاشته بود ! کفشهای کرم رنگ پاشنه چهل سانیتیمو پوشیدم و دوباره روبه روی اینه وایسادم . اوه اوه خیلی بلنده ها مثل نردبون شدم ! قد خودم بلند بود با این کفشا بلند تر هم شده بود ولی خب دیگه هیچ کفشی نداشتم که رنگش با لباسم ست باشه همین خوبه ...

تقه ای به در خورد و طاها وارد اتاق شد . بهش نگاه کردم . کت و شلوار مشکی و پیرهن قهوه ای سوخته پوشیده بود . خیلی بهش میومد . این بچه هر چی بپوشه بهش میاد . کوفت زنش بشه !
طاها سر تا پامو برانداز کرد و گفت :
_ نه بابا ... تو خوشتیپی به خودم رفتی !
پالتوی کرم رنگمو از روی تخت برداشتم و با بدجنسی گفتم :
_ منو با خودت مقایسه نکن کسر شانمه !
طاها پشت سرم حرکت کرد و گفت :
_ اوه ! وقت کردی خودتو تحویل بگیر!
_ واسه تحویل خودم همیشه وقت دارم !
من و طاها در حال کل کل با هم پایین اومدیم . بابا و مامان منتظر نشسته بودن و محیا و عادل هم خونه ی ما بودن قرار بود با هم بریم وقتی پایین اومدیم محیا پرسید :
_ حالا این مهمونی واسه نامزدی مهنازه ؟
_ میگن برای اومدن مهیاره ... ولی به نظرم برای اینکه خانواده ها با هم بیشتر اشنا بشن یه مهمونی گرفتن ...
بچه ها وقتی فهمیدن مهناز خواستگار داشته و نم پس نداده کلی باهاش دعوا کردن و کار به کتک کاری کشید ! بعد هم قرار شد به شرط مجازات ببخشنش ! امشب نوبت من بود که مجازاتش کنم . می خواستم تا خواستگارش می خواد با مهناز حرف بزنه بپرم وسط و بزنم تو حالشون !
تو کل راه مامان هی نگاه به من می کرد و دهنش می جنبید و فوت می کرد سمت من . اخرش طاها عصبی شد و گفت :
_ مامان من چنار نیستما !
یه خنده ی خبیثانه تحویلش دادم و گفتم :
_ اتفاقا کپی همین ! بچه تو چقدر حسودی ! تو کل عمرت همش واسه تو دعا و ثنا خوندن حالا یه بار که من خوشگل کردم چش نداری ببینی ؟! الهی چشم حسود و بخیل درجا بیفته پشت پاش !
طاها ایشی گفت و سرشو سمت پنجره چرخوند . منم زیرزیرکی می خندیدم . توی هیچ مهمونی به اندازه ی امشب به خودم نرسیده بودم . تنها فرقمم این بود که مهمونی های دیگه اصلا ارایش نمی کردم ولی امشب فقط یه دونه ریمل و رژلب زدم . ارایشم از دور اصلا به چشم نمیومد ولی از نزدیک چشمام خیلی قشنگ شده بود . طول مژه هام به حالت طبیعی تا ابروم می رسید حالا که با ریمل بهشون حالت داده بودم عالی شده بود و چشمای خمارمو مثل قاب دربرگرفته بود .
وقتی رسیدیم ، طاها دست گلو بهم داد و گفت :
_ اینو تو میاری .
منم دسته گلو تو بغلش انداختم و گفتم :
_ بیخود ... خودت بیار .
طاها با حرص گفت :
_ من اینجوری معذبم میمیری بیاریش ؟!
مثل خودش جواب دادم :
_ نخیر ولی بقیه فکر می کنن خبریه .
طاها _ اخه بقیه مگه مخشون پاره سنگ برداشته که درباره ی تو فکر کنن ؟!
_ طاها یه کاری نکن بزنم ناقص العضو بشیا !
بابا دست گلو از دست طاها گرفت و گفت :
_ اصلا بده خودم میارم .
با این کار بابا من و طاها هر دو یورش بردیم تا دست گلو از بابا بگیریم ولی تا در باز شد بابا بی توجه به ما دسته گلو گرفت و به مامان گفت :
_ فاطمه خانوم تشریف نمیارین ؟
مامان هم واسه ما سری تکون داد و از بینمون رد شد . تا خواستیم بریم تو ، محیا و عادل هم از وسطمون رد شدن و من و طاها با هم خواستیم از در رد بشیم که گیر کردیم . یه فشار من می دادم یکی طاها . طاها با حرص گفت :
_ یه رژیم بگیری بد نیست .
_ قبل از رژیم اول دهن تو رو گِل میگیرم !
طاها _ برو کنار
_ تو برو کنار !
طاها _ اصلا من بزرگترم من باید اول برم تو .
_ منم خانومم ، لیدیز فرست !
طاها دستشو مشت کرد و گفت :
_ اینقدر دلم می خواد با این بکوبم ...
پریدم وسط حرفشو گفتم :
_ کجا ؟ هان ؟؟؟ کجا میخوای بکوبی ؟ هر جا این مشتت فرود بیاد ، از همون جا ناقصت می کنم !
محیا و عادل که وسط حیاط وایساده بودن و شاهد دعوای ما با حرص به طرفمون اومدن . محیا دست منو کشید و عادل هم دست طاها رو و بدین ترتیب همه چی به خیر و خوشی تموم شد و بالاخره ما از در خونه ی مهناز اینا رد شدیم !
مهناز به پیشوازمون اومد و خوش امد گفت من پشت سر مامان بابام وایساده بودم و بعد از اینکه اونا وارد شدن ، من پریدم جلوی مهناز و گفتم :
_ به به ! عروس خانوم ... ا؟ پس لباس سفیدت کو مهناز ؟ این چیه پوشیدی ؟
بعد هم به تونیک بنفش و شلوار یاسیش اشاره کردم و سری تکون دادم . مهناز گره ی روسری صورتیشو درست کرد و گفت :
_ اول پذیرایی بشو بعد شروع کن به اذیت کردن .
_ ما با شکم خالی هم از پس کارمون برمیام تو نمی خواد نگران ما باشی !
بعد هم ابرومو واسش بالا بردم و با خنده وارد سالن شدم . آرزو خانوم کنار مامان وایساده بود و داشت احوال پرسی می کرد . منم کنارشون رفتم و سلام کردم . ارزو خانوم تعارف کرد کنارشون بشینم که سهیلا اومد پیشم . یه ماکسی اناری رنگ پوشیده بود و روش یه کت زرشکی واسه پوشوندن بازوهاش و یقه اش . شال قرمز رنگ قشنگی هم سرش کرده بود . لباسش خیلی بهش میومد . فکر کنم تموم بچه ها به جز سهیلا هم تیپ من اومده بودن ولی سهیلا همیشه با پوشیدن شلوار مخالف بود . کلا روحیه اش خیلی لطیف و زیادی دخترونه بود . سهیلا دستمو گرفت وگفت :
_ بیا پیشمون می خوایم علیه مهناز تبانی کنیم !
با یه عذر خواهی ، از کنار مامان و ارزو خانوم ، بلند شدم و رفتم پیش بچه ها .



سهیلا منو سمت نفیسه و الهام برد . نفیسه داشت طبق معمول تلفنی با مامانش حرف میزد . چون بچه ی یکی بود ، مامان باباش خیلی روش حساسیت به خرج می دادن . الهام هم تنها نشسته بود و در و دیوارو نگاه می کرد . الهام که از خانواده ی مذهبی ولی روشن فکر و تحصیل کرده بود . باباش شرکت هوایی داشت و مامانش هم دبیر بود . خودش همیشه چادری بود ولی توی اینجور مهمونی ها می دونست جای روسری هم نیست چه برسه به چادر !
خوب بهش دقیق شدم . یه کت خیلی خوشدوخت سورمه ای که با انواع سنگ دوزیها تزیین شده بود و بلندیش تا رون پاش می رسید رو با شلوار سر کت پوشیده بود و روسری ابی نفتی ابریشمیش رو مثل لبنانیا سر کرده بود . در کل الهام خوشگل بود . پوستی سبزه و چشمای کشیده ی میشی رنگ و بینی و دهن متناسب و خوش فرم . صورتش هم مثل من ، ارایش خیلی کمی داشت . همه ی دوستام چشماشون هر رنگی بود جز مشکی ! منم از همون بچگی حسرت چشم رنگی رو به همرام داشتم . با الهام سلام و احوال پرسی کردم و با چشمک گفتم :
_ اوووه چه خبرته بابا ؟ می خوای چند نفرو به کشتن بدی ؟
الهام قری به سر و گردنش داد و خندید . خم شدم و گفتم :
_ راستی راستی نفس چند نفرو بریدی ؟
سهیلا روی مبل کناری جای گرفت و گفت :

_ صفر نفر !
_ اووووه ! چقدر زیاد ! پس جسداشون کو ؟
الهام با جدیت گفت :
_ زیاد کسی از دور و بر ما رد نمیشه ... می فهمن که همراه خوبی واسه اونا نیستیم پس راشونو میگیرن و میرن .
نفیسه که تازه از حرف زدن با موبایلش فارغ شده بود گفت :
_ البته با دیدن اخمای ما هم میترسن بیان جلو .
تازه تونستم صورت نفیسه رو دقیق ببینم . اونم یه بلوز و شلوار شیری رنگ پوشیده بود و روسری سفیدشم مثل الهام دور سرش بسته بود . از بس ناز شده بود ادم می خواست یه بوس ازش بگیره ! با دستم لپشو گرفتم و کشیدم و گفتم :
_ چطور مطورایی عروسک ؟
نفیسه اخم کوچیکی کرد و گفت :
_ اصلا به خودت زحمت فکر کردن درباره ی اینکه ممکنه لپمو بکَنی نکنیا !

خنده ای کردم و گفتم :
_ از بس خوشمزه شدی !
بچه ها هم از دیدن خنده ی من لبخندی رو صورتشون جا گرفت و تازه اونوقت بود که سهیلا گفت :
_ راستی یهدا یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدیا !
با بدجنسی گفتم :
_ چطور چیزی به این مهمی رو یادت رفت بگی ؟!
الهام خنده ای کرد و بعد گفت :
_ ولی جدی میگما خیلی خیلی خوشگل شدی ... تا حالا به جز عروسیا ندیده بودم ریمل بزنی که الحق خیلی چشاتو ناز کرده !
از تعریفاشون به وجد اومدم و خنده ای مستانه سر دادم . با بچه ها داشتیم غیبت میکردیم که مهناز اومد پیشمون و من از همون جا طوری که مهناز بشنوه بلند گفتم :
_ وای بچه ها این کیه داره میاد ؟
الهام کلکمو گرفت و گفت :
_ نمی دونم ولی قیافش یه خرده اشناس ... بچه ها می شناسینش ؟
نفیسه _ اره من می شناسمش ... یه بچه ی بی معرفتیه که نگو !
مهناز توی چند قدمی ما ایستاد و نفسشو با حرص داد بیرون . سهیلا از دیدن حرص خوردن مهناز عذاب وجدان گرفت و اروم گفت :
_ بچه ها بیاین بیخیل شین ناراحت میشه ها ...
_ سهیلا به خدا امشبو به وجدانت بگو تو کار بزرگترا فضولی نکنه می خوام یه خرده حال گیری کنم بهم بچسبه !
مهناز با قیافه ی گرفته ای پیشمون اومد و شرمنده گفت :
_ بچه ها نمی خواین دیگه امشبو بیخیال مجازاتم بشین ؟ من واقعا استرس دارم .
حق با اون بود . دلهره رو میشد از توی چشاش خوند . برای عوض کردن جو بلند شدم و دستمو دور گردنش انداختم و با شادی گفتم :
_ بیا من ببینمت عروس کوچولو .... چقدر ناز شدی عزیزم !

بعد هم کشیدمش تو بغلم . مهناز اهسته التماس کرد :
_ یهدا به جون عزیزت اذیتم نکنیا ... الان زیر ذره بین خواهر و مادر ایلیام .
از خودم جداش کردم و گفتم :
_ ا ؟ پس جناب عاشق پیشه ایلیا نام دارن ها ؟ بیشتر به اسم بچه کوچولوها می خوره ! حالا این دوماد شاخه ی درخت کو ؟!
مهناز هنوزم ازم مطمئن نبود . با چشاش به سمتی اشاره کرد و گفت :
_ اونی که کنار شومینه وایساده .
چشم چرخوندم و دیدم کنار شومینه یه پسر جوون شاید بیست و پنج شیش ساله با ظاهری مرتب که کت و شلوار نوک مدادی پوشیده وایساده و داره با طاها حرف می زنه . طاها کلا هر جا میرفت با قیافه اش و نوع رفتارش توی سه سوت همه باهاش صمیمی می شدن . ایلیا هم قد طاها بود و پوستی گندمگون داشت . یه عینک مارک دارم رو چشمش بود که به صورتش میومد . یه نگاه به مهناز کردم و دوباره نگاهمو به ایلیا دوختم . نه مثل اینکه بهم میومدن . با لبخند گفتم :
_ خب از نظر من که تاییده ... میتونی خوشبختش کنی !
مهناز اروم زد به بازومو گفت :
_ مرض ! دختره ی ننر !
رو به بچه ها کردم و گفتم :
_ میگم بلند شین بریم پیش اقا داماد بهش بگیم ما خواهر شوهرای مهنازیم ! بلند شین بریم ...

سهیلا با تعجب گفت :
_ واسه چی بگیم ما خواهر شوهراشیم ؟!
_ خنگ خدا ! واسه اینکه ما طرف ایلیاییم نه این شیر برنج وارفته !
و به مهناز اشاره کردم و سری از روی تاسف تکون دادم . مهناز با اعتراض گفت :
_ چرا شیر برنج ؟ مگه من چمه ؟
_ مگه من گفتم طوریته ؟! فقط می گم شیر برنجی ... اخه این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی ؟ چرا هیچی ارایش نکردی ؟ اینجوری پسره میره پشت سرشم نگاه نمیکنه تا توی گاگولو واسه اخرین بار ببینه !
مهناز دست برد و گره ی روسریشو درست کرد و گفت :
_ ارایش کردم فقط روی صورتم نمی مونه . زود پاک میشه ... حالا بیاین بریم بقیه رو بهتون معرفی کنم .





هنوز معرفی نصف فامیلای مامان مهناز تموم نشده بود که سهیلا و نفیسه و الهام به نفس نفس افتادن . با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم :
_ چتونه ؟ چرا مثل پیرزنا وایسادین ؟
الهام لبخند کجی زد و بریده بریده به مهناز گفت :
_ ماشالا فامیلای مامانت تمومی ندارن که ... هر کدومشونم یه جان ... یکی بالا یکی پایین یکی رو حیاط ...

بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت :
_ من دیگه نا ندارم ... بقیشونو بعدا معرفی کن .
مهناز سری تکون داد و از سهیلا و نفیسه پرسید :
_ شما نمیاین ؟
نفیسه که معلوم بود حالش واسه عادتش خوب نیست ، دست به کمرش کشید و گفت :
_ نه من که رسما دارم تلف میشم ... اگه سهیلا باهات میاد برین .
سهیلا هم خستگی رو بهونه کرد و من موندم و مهناز . فامیلای روده دراز مامانش که تموم شد گفت :
_ خب ، حالا خودتو واسه رویارویی با فامیلای برجسته ی بابام اماده کن ... شاید در اینده این اشنایی به کارت بیاد .
منظورشو نفهمیدم و یه قلپ اب از لیوانی که مهناز بهم داده بود خوردم و دوباره شروع کردیم به گز کردن خونه ی مهناز اینا . مهناز اروم در گوشم گفت :
_ برعکس خونواده ی مامانیم این طرفیا توش پر از پسر مجرده ... خودتو خوب بساز !
یه فحشی زیر لب نثار مهناز کردم و با خنده ی مهناز راهی شدیم . مهناز رو به روی دو تا پسر گنده و قلچماق وایساد و اونا هم با دیدن ما حرف زدنو قطع کردن و با یه لبخند منو برانداز کردن . نگاه پسری که موهای مرتبی داشت و قدش نسبت به دیگری بلند تر بود واسم اشنا بود . بعد از اینکه کمی حافظمو به کار گرفتم فهمیدم که بله این جناب مهیار خان ِ مهناز جانه که ! یه لبخند نازی زدم که باعث شد دندونای مرتب و سفیدم به نمایش گذاشته بشه و رو به مهیار گفتم :
_ سلام اقا مهیار رسیدن به خیر . خوش اومدین .
مهیار هم بیشتر نگاش به شال من بود و با یه لبخند که می دونستم از سر رضایته گفت :
_ خیلی متشکر یهدا خانوم . حالتون خوبه ؟

_ ممنون . شما خوبین ؟
مهیار _ مرسی سلامت باشین .
قبل از اینکه مهیار حرف دیگه ای بزنه ، پسر کناریش رو به مهناز گفت :
_ مهناز جان معرفی نمی کنی ؟
دیدم یه اخم نامحسوس روی صورت مهناز نشست ولی زود کنار رفت و گفت :
_ یهدا جان ایشون پسر عموم بهرام هستن .
و رو به بهرام ادامه داد :
_ این خانوم هم از دوستای خوبم یهدا بهنیاست .
منم ساکت منتظر بهرام بودم تا اون ابراز خوشبختی کنه ! مثل اینکه فهمید تا چیزی نگه حرفی نمی زنم . کلا روشم در مقابل پسرا این بود . تا از من حرفی خواسته نشه ، صحبتی نمی کردم .بهرام لبخند کجی زد و گفت :
_ از اشناییتون خوشوقتم یهدا خانم .
نگاهش به حجاب من و مهناز یه جورایی مسخره بود . واسه همین خیلی سرد جواب دادم :

_ همچنین .
و قبل از اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه ، رو به مهناز گفتم :
_ خب مهناز جون بیا بریم .
و با متانت از مهیار و بهرام خداحافظی کردم . وقتی دور شدیم مهناز اروم گفت :
_ می دونی یهدا به نظرم زیادی سریع رم می کنی !
خنده ام گرفته بود ولی خودم خیلی این اخلاقمو دوست داشتم کوتاه جواب دادم :

_ می دونم .
مهناز هم اوفی کرد و گفت :
_ حالا واسه من قیافه نگیر با این اخمات می ترسم فامیلامو فراری بدی .
با خنده گفتم :
_ چرا می ترسی خانوم ؟ شما که کفتر عاشق خودتو پیدا کردی !... پس دُنت وُرری پلیز !
مهناز یه ایشی گفت و روبه روشو نگاه کرد یه دفعه لبخند پررنگی رو لبش نشست و دستمو گرفت و با خودش کشید خواستم اعتراض کنم که دیدم یوسف با فاصله ی نسبتا کوتاهی جلوم وایساده . فکر کنم سرخی ملایمی صورتمو پر کرد چون کاملا داغ شده بودم .
می دونستم از اول مهمونی تا حالا واسه اونه که دارم دنبال مهناز میام و قوزک پام به شدت تو اون کفش ورم کرده ولی یوسف ارزششو داشت . صاف وایسادم و خیلی رسمی سلام کردم . چون توی جمع بودیم نمی خواستم بقیه بفهمن که اون باهام اشنائه . لبخند زیبایی رو صورتش نقش بست و چشمای زمردیش درخشید و جوابمو داد .
نگاهمو از روی صورتش برداشتم و تیپشو برانداز کردم . یه پیرهن اسپرت ابی اسمونی و شلوار جین سورمه ای پوشیده بود . استینای پیرهنشو با بی قیدی تا ساعد بالا زده بود . در عین سادگی مثل خودم حسابی شیک بود . بوی ملایم ادکلنش ، مشاممو نوازش می داد . یه لبخندی گوشه ی لبم جا خوش کرده بود و وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم که یوسفم داشته منو برانداز می کرده . با شنیدن یه صدای ببخشید برگشتم تا ببینم کیه که یه دفعه یکی از خدمتکارای بهم تنه زد و من که کلا حواسم نبود پرت شدم جلو . به خاطر پاشنه ی کفشم پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم که دیدم دو تا دست محکم بازومو چسبید . سرمو بالا اوردم و دیدم یوسف منو نگه داشته تا تعادلمو حفظ کنم . یه چیزی توی گلوم گیر کرد ... فکر کنم قلبمه که مثل الاغ میاد بالا و هی پیشروی می کنه ! نگام روی دستاش لغزید و اونم سریع دستشو کشید . خیلی زود موقعیت قبلیمونو به دست اوردیم و مهناز هم اومد کنارمون وایساد . یه لبخند خبیثانه هم گوشه ی لبش بود . سرمو انداختم پایین که یه دفعه مهناز گفت :
_ وای یهدا چرا تو اینجوری شدی ؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم و پرسیدم :

_ چجوری ؟
مهناز با خنده یه نگاه به یوسف کرد و گفت :
_ هیچی شدی مثل لبو ! قرمز و آبدار !
و خودش زد زیر خنده . دوباره قرمز شدم ولی این دفعه از حرصی بود که به مهناز داشتم نه خجالت . یه نگاه کوتاه به یوسف انداختم و دیدم که اهسته داره می خنده . دلخور نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم که یه دفعه صدای نازک ملوسی توجهمو جلب کرد :
_ وای ... یوسف چرا تنها وایسادی ؟
تنها کجا بود ؟ مگه ما برگ چغندریم اینجا ؟!
سرمو برگردوندم و دیدم یه دختر با هزار تا ناز و ادا داره به سمتمون میاد . قیافش خیلی خنده دار بود . یه پیرهن چسبون ولی بلند رنگین کمونی پوشیده بود و موهای کوتاه و لختش رو مثل رنگ پیرهنش هفت رنگ کرده بود . وقتی نزدیکتر شد دیدم که رنگ رژلب و سایه اش هم رنگین کمونیه ! خیلی سعی کردم بلند نخندم ولی نشد و یه لبخند بی صدا که تمام دندونامو نشون میداد نشست رو لبم . دختره یه نگاه مسخره بهم انداخت و از مهناز پرسید :

_ این کیه ؟
لحنش بوی تحقیر میداد . خیلی زود خنده از روی لبام پاک شد و ابروهام رفت تو هم . می دونستم که نگاهم دیگه هیچ شادمانی و احساسی نداره و اونم می دونستم که وقتی اینجوری به کسی نگاه کنم خودشو خیس می کنه چون همه بهم گفته بودن که نگاه سردم خیلی وحشتناکه . مهناز بهم نگاه کرد و اب دهنشو قورت داد . با چشماش ازم التماس می کرد که خودمو کنترل کنم ولی خیلی از اون دختره بدم اومده بود انگار نه انگار برای اولین باره که منو دیده واسه چی باید مسخره ام کنه ؟ اونم جلوی یوسف ؟ مهناز اروم گفت :
_ دوست عزیزم یهدا بهنیا .
دختره به سمتم چرخید و بهم نگاه کرد . اولش یه خرده ازم ترسید ولی کم کم خودش. جمع کرد و لبخند مزخرفی رو لبش نشست . کاش می تونستم کلشو از تنش بکنم ! مهناز با صدای پژمرده تری ادامه داد :
_ دختر عمه ام ... ملیسا .





ملیسا بی توجه به من رو به یوسف گفت :
_ چرا اینجا وایسادی ؟ بیا بریم پیش بقیه دیگه ...
و قبل از اینکه به یوسف اجازه ی حرف زدن بده دستشو کشید و خواست بره ... رو به مهناز کرد و دستور داد :
_ تو هم باهامون بیا ... ایلیا هم اونجاست .
احساس کردم خرد شدم ولی اهمیتی ندادم . بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی نگاش بکنم راهمو گرفتم و از بین یوسف و ملیسا رد شدم موقع رفتن خیلی با وسواس از هر دوشون گذشتم حتی نمی خواستم گوشه ی لباسم به ملیسا بخوره دختره ی بی ارزش . یه دفعه کسی از پشت سر دستمو گرفت برگشتم و دیدم که مهناز وایساده و داره با چشمای نگران نگام می کنه . به ملیسا اشاره کردم و گفتم :

_ چرا نمی ری ؟ منتظرتن که .
مهناز نگاه خشمناکی به ملیسا انداخت و گفت :
_ ترجیح می دم از مهمونم به نحو احسن پذیرایی کنم تا اینکه برم .
ملیسا با پررویی تمام گفت :
_ وا... مهناز جون؟ مگه ما مهمونت نیستیم ؟
مهناز خنده ی عصبی ای کرد و گفت :
_ نه کی همچین حرفی زده ؟!
بعد هم مکثی کرد و دوباره با طعنه ادامه داد :

_ شما صاحبخونه ای .
ملیسا خودشو زد به نفهمی و گفت :
_ پس وقتی کارت تموم شد بیا پیشمون . منتظرمون نذاریا .
مهناز با حرص گفت :
_ فکر نکنم کارم به این زودیا تموم بشه .
و بعد از این حرف دستمو کشید و با خودش برد اون طرف سالن . کنار یکی از میزا وایساد و برای خودش اب میوه ریخت و داشت جرعه جرعه می نوشید که یه دفعه صدایی از پشت سرمون گفت :

_ مهناز خانوم ...
مهناز هول شد و اب میوه افتاد تو گلوش . شروع کرد به سرفه کردن منم دستپاچه با دست محکم زدم تو کمرش . اولش ساکت شد و وقتی صورتشو نگاه کردم دیدم قرمز قرمز شده و نفس نمی کشه با نگرانی پرسیدم :
_ وای ... مهناز چی شد ؟ زنده ای ؟
مهناز چشماشو با حالت عصبی چرخوند و همونطور واسم خط و نشون کشید و بعد برگشت تا جواب اونی که صداش زد رو بده . وقتی حرف مهنازو شنیدم منم سیصد و شصت درجه چرخیدم :
مهناز _ سلام اقا ایلیا ... حالتون خوبه ؟
تازه تونستم از نزدیک چهره اش رو ببینم . قدش تقریبا بلند بود و موهاش کمی ژل داشت ولی خیلی موقر بود . ابروهای هشتی پرپشتی داشت که به خاطر عینکش زیاد از دور قابل تشخیص نبود چشماشم مشکی بود . از اون مشکی هایی که دیگه رنگی بالاش نیست ... خیلی سیاه بود و همین باعث جذابی چهره اش و گیرایی چشماش شده بود . دهن و بینیش هم متناسب بود . وقتی حرف زد از ارزیابی چهره اش دست کشیدم :
ایلیا _ ممنونم . با دختر عمتون تشریف نیاوردین سمت ما این بود که من اومدم پیشتون .
بعد هم نگاهی به من انداخت و دوباره از مهناز پرسید :

_ مزاحم که نیستم ؟
مهناز _ نه ابدا ... ایشون یکی از صمیمی ترین دوستام هستن خانوم یهدا بهنیا .
ایلیا به رسم ادب سری خم کرد و گفت :
_ خیلی خوشبختم یهدا خانم منم ایلیا کرمی هستم .
باز گلی به گوشه جمال این اقا ! بقیه ی فامیلای مهناز که انگار نه انگار ... زیادی مغرور بودن . با اینکه از بودن در اون جمع راضی نبودم ولی خریت کردم و خواستم به خاطر دیدن یوسف ، مهنازو همراهی کنم که بدجور خورد تو پرم ! ولی ایلیا باهام خوب برخورد کرد . منم لبخند محوی زدم و گفتم :
_ مرسی منم همینطور اقا ایلیا ...
بعد هم سکوت بینمون حاکم شد . خواستم یه خرده سر به سر مهناز و ایلیا بزارم واسه همین گفتم :
_ اممم ببخشین ولی می تونم بپرسم شما چه نسبتی با هم دارین ؟
مهناز سرخ شد و ایلیا عینکشو جابه جا کرد . هر دوشون هول کرده بودن و منم از فرصت استفاده کردم و حسابی تو دلم مسخرشون کردم و بهشون خندیدم !( دختره ی پلید !) مهناز با تته پته گفت :
_ خب ، اقای کرمی ... یعنی ایلیا خان یکی از دوستان نزدیک ما هستن .
خودمو زدم به بزرگراه علی چپ و با تعجب گفتم :

_ واقعا ؟ خبر نداشتم ...
مهناز یکی از اون نگاه های خطری بهم انداخت که یعنی من حالتو می گیرم . واسه اینکه زیاد حرص نخوره اروم دم گوشش گفتم :
_ حرص نخور گوشت نداشته ات اب میشه ! این یه چشمه ی کوچولو از مجازاتت بود !
مهناز از حرص لبشو به دندون گرفت تا چیزی بارم نکنه . ایلیا هم واسه خالی نبودن عریضه گفت :
_ شما نمیاین پیش بقیه ی بچه ها ؟
تا خواستم بگم نه دیدم که الهام و نفیسه و سهیلا دارن بهمون نزدیک میشن . لبخندی زدم و دستمو واسشون تکون دادم . ایلیا و مهناز رد نگاهمو دنبال کردن و بچه ها هم بهمون رسیدن . مهناز تک به تک اونا رو معرفی کرد و بچه ها هم در حالی که شیطنت و خنده از نگاهاشون می بارید سلام دادن . ایلیا با لبخند پهنی رو به مهناز گفت :
_ مهناز خانوم نمی دونستم که این همه دوست صمیمی دارین ... واقعا باعث مسرته .
این همه ؟ مگه قوم تاتاریم ؟! همش پنج نفر که چیزی نیست ! مهناز با خنده گفت :
_ بله جای خوشحالیه، ولی دوستای گلم مثل خواهر بهم نزدیکن و از سال اول دبیرستان تا حالا همه با همیم .

ایلیا با تعجب گفت :
_ واقعا ؟ چه سابقه ی دیرینه ای !
آره دیگه اثار باستانی ای بودیم واسه خودمون !
داشتیم با ایلیا در مورد رشتمون صحبت می کردیم که آرزو خانوم گفتن موقع شامه ... مهناز هم ما رو به میز سلف هدایت کرد و بعد تعارف کرد که ایلیا سر میز ما بشینه . می دونستم که مهناز فقط رسم ادبو به جا اورد و همینجوری رو هوا تعارفی داد ولی ایلیا تیری تو تاریکی زد و گفت :
_ بله حتما ... باعث افتخاره .
و روی صندلی خالی کنار ما نشست . من عادت داشتم موقع شام سکوت کنم و سرم به خوردنم گرم باشه واسه همین زیاد تو بحثای بچه ها شرکت نمی کردم یه دفعه دیدم که یه پسری از کنار میزمون رد شد و با دیدن ایلیا وایساد و با خنده گفت :
_ ایلیا جون بهت بد نگذره ؟!
ایلیا هم سرشو بالا گرفت و با خنده ی کمرنگی گفت :

_ نه چرا بد بگذره ؟
پسره هم در کمال پررویی و بی ادبی گفت :
_ اخه بین یه مشت طلبه ی حوزه ی علمیه نشستن که صفایی نداره ...
حس کردم که نگاه تمام بچه ها از روی بشقاباشون بلند شد و به پسره زل زدن . فقط من هنوز سرم رو بشقابم بود . بعد از جویدن لقمه ام لیوان دوغمو به لبم نزدیک کردم و جرعه ای خوردم . هنگام بالا دادن دوغم نگاهم به چشمای تمسخر امیز پسره خورد . همونطور که نگاهم بهش بود ، لیوانمو روی میز گذاشتم و با پوزخند کمرنگی سر تا پاشو برانداز کردم . از نگاهم تاسف می بارید . تاسف واسه طرز فکر احمقانه اش و شعوری که نداشت و نمی دونست توی اون دهنش چه حرفی باید بیرون بیاد . اونم نگاهش به چشمای من بود . خیلی آروم نگاهمو ازش گرفتم و دوباره با بشقابم مشغول شدم . باز صدای اون پسره به گوشم خورد :
_ مهناز جون معرفی نمی کنی ؟
سرمو بلند نکردم و به بشقابم زل زدم . خیلی دلم می خواست مهناز هیچ جوابی بهش نده . صدای ایلیا رو به جای مهناز شنیدم :
_ چی شده بهزاد خان ؟ فکر می کردم علاقه ای به اشنایی نداشته باشی .
بهزاد خنده ی چندش اوری کرد و گفت :
_ خب دیگه نظرات تغییر می کنن !
صدای زنگ موبایلم بلند شد . بهزاد حرفشو ادامه نداد . بی هیچ حرفی موبایلمو برداشتم و از پشت میز بلند شدم و چند قدم اونطرف تر وایسادم و جواب دادم :

_ بله ؟
طاها بود .
طاها _ خبریه کنار میزتون ؟
_ نه فقط یه انگلی اومده کرمشو که ریخت می ره .
طاها _ اون کیه وسطتون نشسته ؟
_ خواستگار مهناز .
طاها _ اهان ایلیاس ... خیل خب .
سکوت کردم . حوصله ی حرف زدن نداشتم . از اول مهمونی تا حالا اصلا بهم خوش نگذشته بود . طاها که سکوتمو دید گفت :

_ حالت خوبه ؟
_ اره .
طاها _ پس چرا این شکلی شدی ؟
_ چه شکلی ؟
طاها _ مثل اونایی که کشتیاشون غرق شده .
_ از پشت تلفن هم می تونی قیافه ی ادمو بفهمی ؟!
طاها _ نه ولی از روبه رو که می تونم .
سرمو که بالا اوردم و دیدم که طاها جلوم وایساده . گوشی رو قطع کردم و از جام تکون نخوردم . پکر بودم . اون از اول مهمونی که با دیدن ملیسا خورد تو حالم اینم از حالا که این پسره ی بیکار داره ننر بازی درمیاره کاملا اعصابمو داغون کرده بود . هر وقت هم که عصبی می شدم ، احساس خستگی کل وجودمو می گرفت . طاها با لبخند بهم نزدیک شد و گفت :
_ نبینم نونای (اجی) گلم ناناحت باشه ها ...
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم . طاها یه نگاه کوتاه به پشت سرم انداخت و دستاشو رو شونه هام گذاشت و با جدیت گفت :

_ حرفی شنیدی ؟
_ اره .
طاها _ از کی ؟
_ از همه .
طاها _ چی بهت گفتن ؟
_ خوشامد گویی جانانه .
طاها لبخندی زد و با انگشت زد رو دماغم و گفت :
_ منو مسخره نکن بچه ... شامتو تموم کردی ؟

_ آره کی میریم ؟
طاها _ می خوای بریم ؟ هنوز زوده ها .
_ می دونم ولی خسته ام .
طاها _ باشه منم حوصله ام سر رفته به مامان بابا میگم پا شن . تو هم خداحافظی کن و زود بیا .
لبخند ارامش بخشی صورتمو پوشوند . درسته طاها رو اذیت می کردم ولی خیلی دوسش داشتم . واسم مثل یه حامی خوب بود .





به سمت میز رفتم خیلی گذرا نگاه کردم و دیدم که هنوز اون پسره وایساده . تا منو دید به مهناز گفت :

_ و ایشون کی هستن ؟
یه نگاه به مهناز کردم . خوشم نیومد که بچه ها رو به این معرفی کرد . قبل از اینکه مهناز چیزی بگه گفتم :
_ مهناز جون مثل اینکه بابا خسته اس باید بریم . زحمتت دادم عزیزم .
اصلا بهزادو ادم حساب نکردم و جلو رفتم تا با مهناز روبوسی کنم . اهسته دم گوشم گفت :
_ می دونم ناراحت شدی ولی ببخش . درکم که می کنی ؟ نمی تونم به همه جواب بدم .
لبخند گذرایی زدم و گفتم :
_ اشکال نداره باید پوستم کلفت بشه یا نه ؟
مهناز با شرمندگی لبخند زد و یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت :

_ از یوسف دلگیر نباشیا ....
خیلی جدی جواب دادم :
_ چرا باید دلگیر باشم ؟ ایشون که حرف بدی بهم نزد .
طوری رفتار کردم که انگار از اول مهمونی تا بحال با یوسف هیچ برخوردی نداشتم و اصلا نمی شناسمش . مهناز دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی حرفشو خورد و دستاشو از روی بازوم برداشت . از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و ایلیا هم از جاش بلند شد منم برای اینکه به بهزاد یاد بدم که حرمت می شناسم خیلی مودبانه از ایلیا تشکر کردم و از کنارش گذشتم . فقط توی اخرین لحظه صدای پوزخند عصبیشو شنیدم ولی بی توجه بهش راهمو ادامه دادم . یه همچین ادمی لایق نگاه کردن هم نبود چه برسه به همکلام شدن .
به یکی از خدمتکارا گفتم پالتومو واسم بیاره . نفسمو بیرون دادم و منتظر خدمتکار وایسادم . یه دفعه توی اون جمعیت نگاهم به یوسف افتاد که چند نفر دورشو گرفته بودن . از جمله ملیسا . میشه گفت تقریبا به گردنش اویزون بود . نگاهمو با حرص ازش گرفتم و برگشتم که دیدم مامان داره با نسرین جون حرف میزنه . جلو رفتم و سلام کردم . نسرین جون تا منو دید با خوشحالی و صدای بلندی گفت :
_ وای سلام به روی ماهت عزیز دلم ! حالت چطوره ؟ کجا بودی از اول مهمونی تا حالا ندیدمت ؟
با خودم گفتم اگه می دونستم تو اینقدر تحویلم میگیری همون اول ور دلت می نشستم و از کنارت جم نمی خوردم ! ولی لبخند مهربونی زدم و گفتم :

_ با مهناز و دوستام بودم .
دستمو کشید و گفت :
_ خوب کاری کردی حالا بیا نزدیکتر من تو رو ببینم خانوم خوشگله !
و منو تو بغلش گرفت و با محبت فشارم داد . بازوهای تپلش نفس کشیدنو واسم سخت می کرد . بالاخره منو از خودش جدا کرد و تونستم کمی هوا داخل ریه هام بکنم ! بعد از مدتی که کنارش وایسادم گفتم :
_ ببخشین نسرین جون من دیگه برم پالتومو از خدمتکار بگیرم . با اجازتون .
نسرین جون با گفتن برو گلم بهم اجازه داد و دوباره گرم صحبت با مامان شد . چرخیدم تا دنبال خدمتکاری که پالتومو بهش سپرده بودم بگردم که با ملیسا سینه به سینه شدم . با تمسخر سرتاپامو برانداز کرد و گفت :
_ چه حقه ای زدی که تونستی اینقدر تو دل خاله نسرینم جا باز کنی ؟
خونسرد نگاش کردم . در حالی که دورنم مثل گلوله ی اتیش شده بود و حال خوشی نداشتم . ملیسا در نظرم خیلی حقیر اومد . خودش ، طرز فکرش ، نگاهش به مردم ، اویزون بودنش از یوسف ، همه و همه باعث شدن که حرفاش و رفتارش پشیزی هم واسم ارزش نداشته باشه .
با اعتماد به نفس پرسیدم :

_ چند سالته ؟
ملیسا _ بیست ... چطور ؟
نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم :
_ بچه تر نظر میای . خیلی بچه تر .
اخماش رفت تو هم :
_ چرا ؟ مگه خودت همسن ننه ی فتحعلی شاهی ؟!
پوزخندی زدم و گفتم :
_ از نظر رفتار بچه ای دختر ... نه از نظر هیکل .
و سرمو از روی تاسف تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که با حرص شونمو گرفت :
ملیسا _ وایسا جوابتو بگیر بعد برو خانوم بزرگ ...
به دستش که روی شونه ام بود نگاهی انداختم و بعد نگاه سردمو به چشماش دوختم . از سردی نگام ترسید و دستشو کنار کشید منم نگاهم روی چشماش ثابت مونده بود . وقتی شونه ام از دستش ازاد شد بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم ، از کنارش عبور کردم و از پله های بالا رفتم . می دونستم چشمام بعضی وقتا جادو می کنه . جذبه ای که داشت قدرت تکلم رو از هر کسی می گرفت .
از خودم راضی بودم . از اینکه بدون مشاجره با ملیسا تونستم سر جاش بشونمش . ولی انگار انرژیم تحلیل رفته بود چون وسط راه سرم گیج رفت و مجبور شدم کنار پله ها بشینم . چشمام بسته بود که گرمی یه چیزی مثل پتو رو روی خودم حس کردم . چشمامو باز کردم و دیدم پالتوم روی شونه هامه . نگاهم به سمت بالا رفت و یوسفو دیدم . برق چشماش آتیش خاموش شده ی دلمو باز روشن کرد . خیلی کوتاه گفتم :

_ ممنون .
کنارم روی پله ها نشست و گفت :
_ حالت بده ؟
جوابی ندادم چون پاسخش واضح بود . دوباره یوسف گفت :
_ از رفتار ملیسا شرمنده ام .

_ مهم نیست .
یوسف کلافه بود . دستی به موهاش کشید و گفت :
_ من باید یه چیزی بهت بگم .
حرفی نزدم . فقط منتظر نگاش کردم . یوسف چند لحظه مات نگاهم کرد و ناخواسته گفت :
_ چرا همیشه چشات یه نم اشک داره ؟
تپش قلبم بالا رفت ولی به خودم مسلط شدم و پرسیدم :

_ چطور ؟
یوسف _ انگار یه قطره اشک توی چشمات خوابیده .... همیشه یه جاذبه ی خاصی داره که آدمو محو می کنه ...
داشت میزد تو جاده خاکی ! واسه همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ چی می خواستی بهم بگی ؟
یوسف به خودش اومد و نگاهشو ازم گرفت . دست توی جیبش کرد و یه پاکت دراورد و به سمتم گرفت . پاکتو از دستش گرفتم و باز کردم . یه دعوتنامه بود واسه همایش موسیقی که توی یه سالن خیلی معروف برگزار می شد . یوسف گفت :
_ واسه دوشنبه است ... اجرا دارم ... همون قطعه ی ویولونی که تو دوستش داری .
دعوتنامه رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .

_ خب ؟
یوسف با تردید نگاهم کرد و گفت :
_ میای ؟
حالا نوبت من بود که نگاهم رنگ تردید بگیره ... همش یه سوال تو ذهنم چرخ می زد :
«ملیسا هم دعوته ؟...»

با این حال گفتم :
_ اگه تونستم میام .
برقی از امید توی چشمای یوسف درخشید و لبخند زیبایی به لب اورد .





باز صدای نکره ی مهناز بلند شد :
_ بجنب دختر داری چی کار می کنی اون تو ؟
در حالی که زیر لب فحشش می دادم داد زدم :
_ الان میام ....ساعت چنده ؟
مهناز _ پنج و نیم ... نیم ساعت دیگه اجرا شروع میشه بدو دیگه .
_ اومدم تو برو ماشینو روشن کن تا من بیام .
مهناز _ فقط بدو لباسات رو هم گذاشتم رو تخت .
دیشب از بس فکرای جورواجور به مخچه ام راه دادم خوابم نبرد . صبح هم به لطف خواهر و برادر گرامیم ، رفتیم خونه ی خاله فائقه و تا لنگ ظهر هم اونجا بودیم . عصر که اومدم خونه ، دیگه بیهوش شدم و اصلا یادم نبود که امروز دعوتم تا اجرای یوسفو ببینم .
بعد از یه دوش سریع ، از حموم دویدم بیرون و موهامو خشک کردم و بدون اینکه شونه کنم ، با کش بستمشون . موهام بالای سرم اندازه ی تخم مرغ شتر مرغ باد کرده بود ! نگاهی به لباسایی که مهناز روی تختم گذاشته بود انداختم . شال نارنجی ملایم ابریشمی ، مانتوی کرم رنگ ساده ، شلوار قهوه ای . ترکیب رنگ جالبی داشت . با عجله حاضر شدم و کفشای عنابی رنگم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . مهناز پشت فرمون منتظرم بود . تا منو دید پیاده شد و طرف کمک راننده نشست و سوییچو به سمتم انداخت .

_ چرا خودت نمیشینی ؟
مهناز _ خم و چم ماشینت دستم نیست ... می ترسم تصادف کنیم . زود بپر بالا هنوز باید بریم گل فروشی گل هم سفارش دادم . بدو .
با سرعت جت خودمو به گل فروشی رسوندم و از مهناز خواستم گلو بگیره . تو این فاصله تونستم از اینه نگاهی به خودم بندازم . چشمام به خاطر خواب عصر و حموم ، خمار به نظر میومد . جون می داد واسه خط چشم ! کیفمو برداشتم و زیر و روش کردم . اما امان از یه دونه لوازم ارایش . هیچی تو کیفم نبود . وقتی مهناز برگشت کیفشو از دستش کشیدم و شروع کردم به گشتن . صدای اعتراض مهناز دراومد :
_ نکن بابا کیفم پاره شد ... چی می خوای ؟

_ خط چشم .
مهناز _ وایسا ... بده به من بهت بدم ... اِ... نکن الان میدم بهت دیگه .
بعد هم کیفو از دستم کشید و یه زیپ کوچولو توی جیب کیفش باز کرد و خط چشمو در اورد . با خنده گفتم :
_ استتار می کنی ؟!
ابروهاشو بالا داد و گفت :
_ دیگه دیگه ... چشاتو ببند .
اطاعت کردم و اونم خیلی ماهرانه واسم خط چشم کشید بعد هم گفت :
_ اووووه بمیری یهدا با این چشات ! عینهو چش گوسفنده از بس گنده اس !
_ مرسی از تشبیه شاعرانه ات !
و سریع به طرف سالن حرکت کردیم .
توی سالن جای سوزن انداختن نبود . نمی دونستم موسیقی بی کلام هم اینقدر طرفدار داره . بالاخره صندلیمونو پیدا کردیم و نشستیم . فکر نمی کردم یوسف برام ردیف جلو رو انتخاب کنه . توی صندلیم جابه جا شدم که یه دفعه صدای اشنایی به گوشم خورد :
_ ا؟ شما هم که اومدین ... خبر نداشتم می دونین که یوسف امروز اجرا داره .
به سمت صدا برگشتم و دیدم که دختر عمه ی عتیقه ی مهناز ، ملیسا وایساده و بر و بر منو نگاه می کنه . یه لبخند استهزا امیز هم گوشه ی اون لب کوفتیش بود ! نگاهی به همراهاش انداختم . دو تا پسر و دو تا دختر دیگه هم باهاش بودن . یکی از پسرا رو توی مهمونی دیده بودم . بهزاد ،برادر بهرام و پسر عموی مهناز بود . جواب ملیسا رو ندادم و به صحنه خیره شدم . صدای یکی از پسرا باعث شد که دوباره به سمتشون بچرخم :

_ شما یهدا خانومین ، درسته ؟
یه پسر مو بور بود که چشمای مشکیش توی اون صورت سفید و موهای روشن جلوه می کرد . جواب دادم :
_ بله . شما ؟
لبخند گرمی به روم پاشید و گفت :
_ من عرشیا هستم . پسر عموی یوسف . باید حدس می زدم که شما یهدا خانوم باشین .
حدس می زده ؟ از کجا ؟ با اینکه داشتم از فضولی هلاک میشدم ، مودبانه گفتم :

_ خوشبختم .
نگاهم روی دو تا دختر دیگه لغزید . یکی از اونا با لبخند جلو اومد و گفت :
_ سلام یهدا خانوم من آذر هستم . همسر عرشیا و ایشون هم خواهرم آذین .
و به دختر کناریش اشاره کرد . با احترام از جام بلند شدم و دستشو به گرمی فشردم و دختر خوبی به نظرم اومد . با صمیمیت گفتم :
_ خیلی از اشناییتون خوشحال شدم .
با شنیدن صدای بهزاد نگاهمو از اون دو تا خواهر گرفتم :
بهزاد _ یهدا خانوم ، کی شما رو دعوت کرده ؟ فکر نکنم با یوسف رابطه ی انچنانی داشته باشین .
توی کلامش تحقیر موج میزد . نمی دونم من چه هیزم تری به این اقا و ملیسا خانوم فروخته بودم که چشم دیدن منو نداشتن . دلم می خواست کلشو بکنم پسره ی ایکبیری دیلاق ! دیدم اگه حرفشو بی جواب بزارم پررو تر میشه واسه همین با خونسردی گفتم :
_ منم فکر نمی کنم که لازم باشه علت حضورمو به شما توضیح بدم جناب .
و قبل از اینکه بهش اجازه ی جواب دادن بدم ، سر جام نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا ارامش از دست رفته ام برگرده .
یه دفعه چراغای سن روشن شد و سکوت کل سالن رو پر کرد . یوسف از پشت پرده بیرون اومد و توی جایگاهش ایستاد . جمعیت شروع به کف زدن ، کردن . معلوم بود که یوسف برای بار اول نیست که اجرا داره چون خیلی بین تماشا چیاش محبوب بود . تعظیم کوتاهی کرد و وقتی سرشو بالا اورد نگاهش با نگاهم تلاقی کرد . لبخند گرمی تحویلم داد و چشمشو به جمعیت دوخت و گفت :
_ می خوام این اهنگو به کسی که عاشقانه دوستش دارم تقدیم کنم ... ازش می خوام که عشقمو باور کنه .
صدای جیغ و دست و سوت بلند شد . من یکی که هنگ کرده بودم . اب دهنمو قورت دادم و صدای ملیسا به گوشم خورد که با شوق دست می زد و می گفت :
_ وای ، باورم نمی شه یوسف بالاخره زبون باز کرد !
خون تو تنم یخ بست . یعنی یوسف عاشق ملیساس ؟ یعنی اهنگی که من به خاطرش حاضر شدم ویولون زدن یاد بگیرم ، واسه ی ملیسا نوشته شده ؟
صدای اهنگ فضای سالن رو پر کرد . با هر حرکت آرشه روی سیمها لرزش تنم بیشتر می شد . حسادت مثل خوره به جونم افتاده بود . نمی خواستم باور کنم که یوسف عاشق این دختره ی احمقه . ولی باید قبول می کردم که این طور هست و من هیچ نقشی توی این بازی ندارم . حالا باز خدا رو شکر که به یوسف دل نبسته بودم ... اما واقعا دل نبسته بودم ؟!
اونقدر با خودم کلنجار رفتم که دیدم اهنگ تموم شده و همه دارن یوسفو تشویق می کنن . مهناز گلو به سمتم گرفت و گفت :

_ اینو بده به یوسف و بیا .
چند لحظه خیره گل رو نگاه کردم و با خودم گفتم :
به من چه که به یوسف گل بدم ؟ اهنگ برای من نیست واسه ملیساس ...
نگاهم روی ملیسا چرخید که مثل بچه ها ذوق کرده بود و یه دسته گل بزرگ رو داشت به طرف سن می برد . با خنده گل رو به سمت یوسف گرفت و اون هم با لبخند ازش تشکر کرد و شروع کردن به حرف زدن . دیگه مطمئن شدم که جای من اونجا نیست . اصلا از همون اول هم نباید میومدم . مهناز گلو جلوی صورتم تکون داد و گفت :
_ بگیرش دیگه دستم خسته شد .
بی توجه بهش بلند شدم و گفتم :
_ من باید یه زنگ بزنم . میرم بیرون .
و قبل از اینکه اعتراضی بکنه ، از سالن بیرون رفتم .






_ به خدا یهدا اگه بری دیگه نه من نه تو ...
در حالی که تقلا می کردم دست کنه ی مهنازو از روی ماشین بردارم گفتم :
_ اخه به من چه ؟ یکی دیگه یه جای دیگه با یه نفر دیگه می خواد یه جشن بگیره ! من سر پیازم یا ته پیاز ؟ بزار برم خونمون مامانم نگران میشه .
مهناز با حرص دستمو تکون داد و گفت :

_ به خاطر من .
_ به خاطر توئه که اصلا نمیام .
مهناز _ یهدااااااااااا
_ یهدا و حناق ! چته هی یهدا یهدا می کنی ؟ بابا جون به چه زبونی بگم من ... شام ... نمی ... خو... رَم . اَرسو ؟(فهمیدی؟)
مهناز با حرص دستمو ول کرد و گفت :
_ به جهنم که نمیای . من و بچه ها میریم شام تو هم بمون تو خونه اونقدر حرص بخور تا بمیری .... بچه ی ننر ! اوم .
بعد هم مثل بچه ها زبونشو تا اخر بیرون اورد و به طرف سالن رفت . اوف خدا رو شکر ولم کرد ! داشتم از دستش دیوونه میشدم ...
با تانی توی ماشینم نشستم و شیشه ها رو پایین دادم . وقتی داشتم می پیچیدم ، یه پژو 206 کنارم ترمز کرد و شیشه اشو پایین داد . دیدم بهزاد پشت فرمون نشسته و با یه پوزخند مسخره براندازم می کنه . تقریبا راهمو سد کرده بود ولی اگه حرفه ای می پیچیدم ، حتی ماشینم یه خش هم برنمی داشت . صدای پر تمسخر بهزاد رو شنیدم که بهم گفت :
_ ماشین خودته خانوم خانوما ؟
از حرص انگشتامو دور فرمون فشار دادم . پسره ی بی لیاقت هر چی بهش کم محلی می کنی پرروتر میشه . با نفرت بهش زل زدم . دوباره دهن باز کرد :
_ اوووووه ! چه خبرته ؟ اینجوری نگاه نکن میترسم !
نگاهمو ازش گرفتم و شیشه رو بالا دادم و با خودم محاسبه کردم که چجوری از کنارش رد بشم که حالش جا بیاد . خیلی خونسرد دنده عقب دادم و دور زدم ولی سیریش تر از این حرفا بود . درست اومد جلوی راهم پارک کرد و از ماشین پیاده شد و دست به سینه منو نگاه کرد . منم ترمز کردم . این بشر ادم بشو نیست . الان هم که اصلا حوصله ی دهن به دهن شدن رو ندارم . اونم با یه همچین اشغال کنه ای ! گوشیمو برداشتم و به مهناز زنگ زدم . صدای دلخور مهناز تو گوشی پیچید :
_ چی میخوای ؟ من هنوز قهرم به این زودی هام اشتی نمی کنم .
تو دلم گفتم به درک ولی بعد خیلی جدی جواب دادم :
_ مهناز من الان حوصله ندارم گوش کن ببین چی می گم .

صدای مهناز کمی نگران شد و گفت :
_ چیزی شده ؟
_ نه خیلی خاص نیست فقط بیا بیرون و این پسر عموی بی کارتو از سر رام جمع کن . امروز اعصاب ندارم یه دفعه میبینی با ماشین زیرش کردم .
مهناز _ تو الان کجایی ؟
_ هنوز تو پارکینگم . لطفا با نیروی کمکی بیا .
و قطع کردم . بهزاد تکیشو از ماشین برداشت و با یه لبخند چندش اور به سمت ماشینم اومد . جلوی چشمش و جوری که معلوم باشه قفل در رو فشار دادم . کاملا از وجناتش معلوم بود که بهش برخورده . به جهنم بر بخوره تا جونش دربیاد ! شالمو مرتب کردم و جوری سر کردم که یه شاخه موم هم بیرون نباشه . توی اینه ی بغل دیدم که عرشیا و آذر و بقیه بیرون اومدن . بهزاد با دیدن اونا جا خورد و از ماشین فاصله گرفت . عمدا از ماشین پیاده نشدم و شیشه رو پایین دادم.
به مهناز نگاه کردم و در کمال پررویی گفتم :
_ مهناز جون به پسرعموت بگو ماشینشو از سر راه برداره می خوام رد بشم .
بهزاد خون خونشو میخورد . با حرص گفت :

_ تو خودت زبون نداری ؟
یه دفعه مثل زود پز در رفتم . این بشر اصلا ادم بشو نیست ! با صدای بلند گفتم :
_ اولا تو نه و شما . در ثانی ارزش نداری باهات همکلام بشم .
همه جا خوردن . عرشیا واسه جلوگیری از دعوا دست بهزادو کشید و با خودش به سمت ماشین برد . منم فقط یه سر واسه بچه ها به جز ملیسا تکون دادم و شیشه رو بالا کشیدم . در حینی که شیشه بالا می رفت شنیدم که ملیسا تقریبا بلند گفت :
_ اوه که این دختره چقدر مغرور و خود خواهه !

تو دلم گفتم :
اگه مثل تو همیشه به یه نفر اویزون باشم میشم خاکی و افتاده ؟! دختره ی نفهم !
بعد از اینکه راهم باز شد پامو روی پدال گاز فشار دادم و مثل جت از کنار بقیه رد شدم .





سی دی ای رو که چند تا از اهنگای ویولون رو توش ذخیره کرده بودم رو توی ضبط گذاشتم . اعصابم حسابی از دست بهزاد خط خطی بود . پسره ی سیریش عوضی ندید پدید ! پشت چراغ قرمز توقف کردم و به ثانیه شمار خیره شدم . گوشیم زنگ خورد . شماره ی یوسف روی صفحه خودنمایی می کرد . تعجب کردم . مگه الان نباید با بچه ها توی جشن باشه ؟ با تانی گوشی رو جواب دادم :

_ بله ؟
صدای شاد یوسف پشت خط پیچید :
_ سلام یهدا خانوم .
_ سلام خوبین ؟
یوسف _ خیلی ممنون من که به لطف تو عالی ام ...

_ چطور ؟!
یوسف _ می خواستم ازت به خاطر شرکت توی اجرام تشکر کنم ....
_ خواهش میکنم . کاری نکردم .
یوسف با کمی تردید گفت :
_ راستش یه کار کوچولو باهات داشتم میتونم ببینمت ؟
تا خواستم جواب بدم چند تا بوق پی در پی مانع حرف زدنم شد . سریع گفتم :

_ گوشی ...
و با سرعت از کنار ماشینایی که داشتن با فحشاشون تیر بارونم می کردن ، رد شدم . گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم :
یوسف _ چی شد ؟
_ هیچی تو چهارراه بودم .
یوسف _ می تونی بیای ؟

_ کجا ؟
یوسف _ نمی دونم هر جا تو راحتتری .
عجب ادمیه ! مگه من گفتم میام که تو میگی جاشو تعیین کن ؟!
با دودلی گفتم :
_ خب شما بگین کجا من اگه جور شد میام ...
صداش رنگ خواهش گرفت :
_ لطفا خودتو برسون من واقعا باهات کار دارم ...
آخی طفلکی ! حالا گریه نکن زودی میام !
_ بسیار خب ، شما جاشو بگین .

یوسف _ تو کدوم خیابونی ؟
_ خیابون ِ...
یوسف _ منم نزدیک همونجام ... چند متر جلوتر یه کافی شاپه اونجا منتظر باش تا خودمو برسونم . ممنونم ازت . خداحافظ .
و بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع کرد ! می گم نباید به این پسرا رو دادها حالا بیا جمعش کن !
واسه خالی شدنم چند تا فحش به خودمو و یوسف و اون دختر خاله ی ایکبیریش فرستادم و جلوی کافی شاپ پارک کردم . فضاش تقریبا سنتی بود . درو که باز کردم زنگوله ی بالای در به صدا دراومد . چشم چرخوندم و یه میز دو نفره ی کوچیکو که جای دنجی هم بود انتخاب کردم . داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که گارسون اومد :
_ چی میل دارین ؟
نگاهی به منو انداختم و چون سردم شده بود اسپرسو سفارش دادم . روی میزم با ناخن طرحهایی می کشیدم که یه نفر از پشت سرم یه شاخه گل اورد جلو . سرمو بالا گرفتم و دیدم که یوسف داره با لبخند مهربونی نگام میکنه . منم نا خوداگاه لبخند گرمی به روش پاشیدم . ولی وقتی یاد حرفش توی اجرا افتادم سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

_ نمی شینی ؟
با همون لبخند بدون اینکه نگاهشو ازم برداره پشت میز نشست و همونطور بهم خیره موند . به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول کردم بیام . این حالش خوب نیست ! تک سرفه ای کردم و برای عوض کردن جو گفتم :
_ خوبین ؟
بی توجه به سوال من گفت :
_ خیلی ممنونتم که اومدی .
جوابی نداشتم که بهش بدم . گارسون اومد و سفارشاتمونو داد . از یوسف پرسید چیزی می خوره که یوسف نپذیرفت . داشتم به فنجونم نگاه می کردم که دیدم خیلی وقته اینجا منتظر حرف اقام و ایشون به جای فکش داره از چشماش استفاده ی بهینه رو می کنه ! خیلی جدی بهش خیره شدم و گفتم :

_ خب میشنوم .
یوسف سینه اشو صاف کرد و گفت :
_ اول می خواستم واسه اینکه به اجرام اومدی و همچنین این دعوتمو قبول کردی ازت تشکر کنم .
بی حوصله گفتم :
_ کاری نکردم .
و تو دلم ادامه دادم :
کاش اصلا نمیومدم که حالم گرفته نشه !
یوسف با شوق پرسید :
_ نظرت راجع به اهنگم چی بود ؟
_ مثل همیشه قشنگ بود .
خیلی دروغ گو شده بودم . اصلا اهنگو که گوش نداده بودم !

یوسف ادامه داد :
_ خدا رو شکر .... امیدوار بودم دوسش داشته باشی و باورش کنی .
با تعجب پرسیدم :
_ چیو باور کنم ؟
یوسف کمی دستپاچه شد و با تته پته گفت :
_ مگه ... تو ، حرفی رو که قبل از اجرا زدم ، نفهمیدی ؟
فنجونو به لبم نزدیک کردم و با حرصی که نتونستم پنهونش کنم گفتم :
_ بله شنیدم ... مطمئنا مخاطبتون خیلی خوشحال شدن .
یوسف کمی با تردید نگام کرد و گفت :
_ ولی مثل اینکه تو خوشحال نیستی ...
_ به من چه ربطی داره ؟
و یه جرعه از قهوه امو نوشیدم . یوسف گفت :
_ خب چون این اهنگ و حرفم مال تو بود .
یه دفعه قهوه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم .... داشتم خفه می شدم ! یوسف با عجله بلند شد و یه دونه محکم تو کمرم خوابوند . راه تنفسم باز شد و تازه تونستم کمی هوا به مغزم برسونم و حرف یوسفو هضم کنم ! یعنی چی که واسه من بود ؟ یعنی ، مخاطبش من بودم ؟ یعنی ... یعنی من ...عشق ِ... یوسفم ؟!




با بی حالی کلید انداختم و وارد خونه شدم . از دست یوسف حرصم گرفته بود . انگار این بشر ثبات شخصیت نداره ... ا ا ا ؟ پسره ی بی شعور نه صبری نه حوصله ای همینجور زل می زنه تو چشای من میگه زنم میشی ؟! اصلا فرصت نفس کشیدن نمیده چه برسه به جواب دادن !
داشتم از پله ها بالا می رفتم و حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو به خاطر میاوردم .
یوسف _ می دونی یهدا من از همون اولی که دیدمت یه حسی نسبت بهت داشتم ... اولش واسم عجیب بودی ... یادته وقتی تو دانشگاه به هم برخورد کردیم تو فقط وایسادی و بهم زل زدی ؟ اصلا یادت رفته بود معذرت خواهی کنی ...

تا خواستم یه چیزی بگم مهلت نداد :
_ هنوزم یادمه که وقتی شنیدم تو دوست مهنازی چقدر خوشحال شدم ... می خواستم از هر فرصتی واسه نزدیک شدن بهت استفاده کنم ولی همونطور که فکرشو می کردم تو دختری نبودی که بشه راحت به دستت اورد... خیلی غرور داری و با شخصیتی .... نگاهت جوریه که ادم نمی تونه بهت پیشنهاد بدی بده ...
چه پیشنهاد بَدی ؟؟؟!!! این پسر مثل اینکه از جونش سیر شده ها !!! پاشم یکی بزنم تو سرش بلکه هوش و حواسش سر جاش بیاد !
یوسف بدون فوت وقت حرف میزد :
_ راستش ... راستش من خیلی وقته که از طرز کارات و رفتارت و کلا همه چیزت خوشم اومده . رفتارت در عین مغرور بودنت محجوبانه اس ... نمی دونم چه طور می تونم حسی رو که بهت دارم توصیف کنم ولی خواهش می کنم باورم کن ...
دوباره دهن باز کردم ولی یوسف با صدای گفت :
_ خواهش میکنم باهام ازدواج کن !
حرف تو دهنم ماسید . نگاهم به اطراف افتاد . کافی شاپ نسبتا خلوت بود ولی با این ولوم بلند یوسف همون تعداد معدود هم برگشته بودن و با یه لبخندی که دست لبخند ژکوندو از پشت بسته بود نگامون می کردن ! یوسف بی توجه به اطراف گفت :
_ نظرت چیه یهدا ؟ قبول می کنی ؟
یادم میاد اون موقع دستام حسابی عرق کرده بود و اب دهنم خشک شده بود . اولین بار بود که همچین موقعیتی رو تجربه می کردم . چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت . یوسف داشت با بی قراری بهم نگاه می کرد انگار می خواست جوابمو از توی چشمام بخونه . نمی دونم چرا ولی به جای اینکه بگم باید فکر کنم یه دفعه سیمهای مغزم اتصالی کرد و بلند گفتم :

_ نــــــه !!!
یوسف مثل بادکنی که بادشو خالی کنن وا رفت . خودم هم از حرفم تعجب کرده بودم . اخه دختره ی دیوانه کدوم ادم عاقلی اینجوری خواستگار می پرونه که تو دومیش باشی ؟ چرا یه کاری می کنی که جوون مردم چهار روز دیگه به انواع فسادهای اجتماعی مبتلا بشه ؟؟؟ واسه چی اینجوری زدی تو پر پسر مردم ؟!؟! خدایا بیا یه دونه بزن پس کله ی من بلکه ادم بشم و یاد بگیرم درست حرف بزنم ! یوسف سرش پایین بود و هیچی نمی گفت . منم داشتم با پشیمونی نگاش می کردم . یه خرده بعد بلند شد و اروم گفت :
_ ببخشین که مزاحمتون شدم .
و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت . مثل منگولا نشسته بودم و به در زل زده بودم . فکر می کردم الان برمی گرده . صدای زنگ گوشیم منو از عالم فکر و خیال بیرون اورد . طاها بود . تماسو رد کردم و از در کافی شاپ زدم بیرون .
الان که زیر دوش اب وایسادم با خودم فکر می کنم چرا باید دهن گشاد من بی موقع باز بشه ؟ خدایا تو نمی تونی بعضی وقتا به جای فکم ، عقلمو به کار بندازی تا حرف بیخود نزنم ؟! ببین ... اگه این کارو بکنیا مطمئن باش چیزی از کرمت کم نمیشه ! همونجور داشتم فکر می کردم که یه دفعه مامان با شدت به در حموم کوبید . از ترس چسبیدم به سقف ! به نفس نفس افتاده بودم ... خدایا من غلط کردم دیگه پیشنهاد نمیدم فقط یه کاری کن که من تو حموم از ترس نمیرم! ... لخت و عورم زشته !!! صدای عصبی مامان اومد :
_ هیچ معلومه کجایی تو ؟؟؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟؟؟؟ نمیگی دلم هزار راه رفت ؟؟؟
دل مامان اصولا هزارتا راه نرفته رو طی می کنه ! شیر ابو بستم و گفتم :
_ شوما نمی دونی که نباید کسی رو تو حموم بترسونی ؟ اگه میمردم جواب خواستگارامو چی میدادی ؟
مامان _ هیچی به اون خواستگاری که امروز زنگ زد میگم دیگه امشب نیاد چون خدا بهش رحم کرد و تو مردی !

_ خیلی زَح...
حرفم نصفه موند . الان مامان چی گفت ؟! گفت امروز خواستگار اومده ؟ هول هولکی حولمو تن کردم و پریدم تو اتاق :
_ چی ؟ چی گفتی مامان ؟
مامان در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت :
_ هیچی گفتم امروز خواستگار داری .

_ چرا ؟
مامان _ چرا خواستگار داری ؟! نمی دونم به خدا ... حتما مردم مخشون پاره سنگ برداشته که میخوان بیان تو رو بگیرن !
_ حالا کی هست ؟
مامان سوالمو بی جواب گذاشت و شروع کرد به نصیحت کردن :
_ خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم بهت ، میای این لباسی که گذاشتمو میپوشی و مثل بچه ی ادم میری تو اشپزخونه . اونا که اومدن مثل شوهر ندیده ها پانشی بیای بیرونا ... همون تو میمونی تا وقتی صدات کردم . میری چایی رو از اکرم خانوم میگیری و سنگین رنگین میای تو پذیرایی . بلند سلام نمیکنی ، تو چشم پسر مردم زل نمی زنی ، واسه مامان و بابای پسره قیافه نمیگیری ،با این صورت بی ارایش هم بیرون نمیای گرفتی که ؟
بعد هم بدون اینکه منتظر عکس العمل من باشه لباسو تو بغلم پرت کرد و از اتاق بیرون رفت . مثل اینکه همه امروز مغزشون عیب کرده ! دو تا دو تا میان خواستگاریم !!! هه ! فقط موندم بابا چه جوری راضی شده که خواستگار بیاد ؟ قبلا که چند نفر زنگ میزدن تا بیان خواستگاریم ، بابا پشت تلفن مخالفت صریحشو اعلام میکرد که اینا دیگه میرفتن و پشت سرشونم نگاه نمی کردن !
به قیافه ی خودم تو اینه خیره شدم . ارایش ملایمی که به صورتم داده بودم باعث شده بود یه تیکه ای بشم واسه خودم !!! جلوی اینه چرخیدم و دستامو باز کردم .لباس انتخابی مامان یه پیرهن بود که بلندیش تا رون پام میرسید و رنگش گل بهی بود و استینای کلوش داشت . شال و شلوارم هم رنگ سفید بود . یه صندل پاشنه کوتاه راحت صورتی کمرنگ پوشیدم و از اتاق خارج شدم .
محیا تازه رسیده بود و داشت تو اتاق قبلیش ارایشش رو تجدید می کرد . داشتم از سالن رد می شدم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد . نگاه خریدارانه ای به سر تا پام انداخت و اومد جلو سفت بغلم کرد . داشتم تهوع می گرفتم ! ... با حرص گفتم :
_ محیا دارم خفه میشم ولم کن !
محیا یه خرده اغوشش رو شل کرد و منم از فرصت استفاده کردم و خودمو از توی بازواش بیرون کشیدم . یه هاله ی اشکی فضای چشماشو پر کرده بود . با خنده گفتم :
_ باز کی مرده که اینجوری ابغوره میگیری ؟

محیا به بازوم زد و گفت :
_ زهر مار تو هم ! وای ... یهدا باورم نمیشه خواهر کوچولوی من می خواد عروس بشه ... الهی دورت بگرم چقدر تو بزرگ شدی !
داشتم با یه قیافه ی مسخره براندازش می کردم . بعد از حرفش گفتم :
_ ایـــــــــشششش! محیا خیلی خودتو دست بالا میگیریا ... انگار جنابعالی منو تر و خشک کردی ! همش دو سال از من بزرگتری چقدر دور برت داشته !
محیا با عصبانیت بهم خیره شد و گفت :
_ تو اصلا ادم نیستی که من ازت تعریف کنم ... اصلا قیافشو نگاه ! خودتو کشتی تا یه دونه مداد بکشی تو چشمت نه ؟ چرا ریمل نزدی ؟ چرا رژگونه نزدی ؟ این چه رنگیه ؟ ادم یاد لب میت میفته !!! اه اه اه برو لباتو پاک کن اصلا ارایش کردن بهت نیومده !
رژلبم رنگ صورتی ناز بود که بهم خیلی میومد . به ارایش محیا نگاه کردم . چون تازه عروس بود بیشتر از من ارایش داشت . رژلب جگری رنگی هم زده بود که به کت و شلوار زرشکی رنگش خیلی میومد . سایه ی مشکی اطراف چشماش هم رنگ چشمای عسلی و درشتش رو بیشتر به نمایش می زاشت ... بازم حسرت چشم رنگی به سراغم اومد و تو دلم یه آه سوزناک کشیدم که فقط جگر و کلیه و کیسه صفرام سوخت !
طاها از اتاقش بیرون اومد و چون محیا پشتش به اون بود ندیدش . از قیافه ی خبیثانه ی طاها معلوم بود که می خواد بدجوری محیا رو بترسونه . به سر و وضعش نگاهی انداختم . بیشعور مثل همیشه خوشتیپ بود ! یه پیرهن اسپرت استین کوتاه عسلی پوشیده بود که دقیق هم رنگ چشماش بود . شلوار اسپرت کرم رنگش رو هم باهاش ست کرده بود . پاورچین پاورچین به محیا نزدیک شد که من بلند گفتم :
_ واااااااای طاها این دیگه چیه پوشیدی ؟؟؟
طاها رسما میخواست از عصبانیت خفه ام کنه ! با حرص دستاشو به سینه زد و نگام کرد . منم از رو نرفتم و زل زدم تو چشاش و گفتم :
_ ها ؟؟؟ چیه ؟؟؟ خیلی خوشگل شدم که اینجوری نگام می کنی ؟؟؟ ولی گفته باشم من صاحب دارم بردار ! چشاتو درویش کن !
طاها مثل زنا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ من موندم که تو چقدر حرف گوش میدی ! من از تو بیشتر ارایش کردم دختر ! برو یه چیزی رو این صورت وامونده ات بمال !

با پشت دست رژلبمو پاک کردم و گفتم :
_ اصلا به تو چه ؟ مگه تو میخوای منو برداری که اینجوری نصیحت میکنی ؟! به خدا مردم داداش دارن ما هم داداش داریم ! وقتی واسه ی الهام خواستگار میاد ، همون امیر محمد شیش سالشون هم با هزار و پونصد تا اخم و تخم راضی میشه الهام بره چایی بیاره ... حالا داداش خرِ ما رو باش ! میگه بیا برو یه مَن ارایش بکن بلکه این پسره به سرش بزنه و بیاد بگیرتت ! نخیر داداش ِ من ، من کلاه سر مردم نمیزارم ! همونطوری ام که باید باشم صاف و پاک و ساده و خاکی ! شیر فهم شد؟
طاها یه لبخند که از سر رضایت بود بهم زد و گفت :
_ می دونم اجی جون می خواستم امتحانت کنم که شما از بیست نمره صد گرفتی ! شما ما رو عفو بفرمایین !
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ دیگه تکرار نشه !
طاها دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت :

_ ای به چشم .
_ چشمت بلا گیر !
طاها در حالی که از کنارم رد میشد یه لگد کوچولو به پام زد که منم نامردی نکردم و با دستم همچین زدم تو کمرش که نزدیک بود بخوره زمین ! با چهره ای که از درد مچاله شده بود برگشت و بهم گفت :
_ الهی خدا به شوهرت بخت برگشته ات صبر بده ! چجوری میخواد این دست سنگین و تلختو تحمل کنه ؟! کمرم سوراخ شد !

_ حقته !
و به اصرار محیا به اتاقم رفتم تا دوباره ارایش کنم اما به جای رژلب فقط یه برق لب زدم و بیرون اومدم . اصلا حوصله ی ارایش کردن نداشتم . به قول مامان من حوصله ی هیچ چیزو نداشتم چه برسه به ارایش که صبر ایوب می خواد !




کنار میز اشپزخونه چمپاته زده بودم و به کار کردن اکرم خانوم خیره شده بودم . اکرم خانوم از پشت گاز کنار رفت و ملاقه به دست بهم لبخند زد :
_ یهدا خانوم چرا رو صندلی نمی شینین ؟ پاهاتون درد میگیره ها ...
راست میگفت چرا به ذهن خودم نرسید ؟! با آه از روی زمین بلند شدم و خودمو روی صندلی ولو کردم . از موقعی که زنگ آیفون خبر ورود خواستگارای گرامیمو اعلام کرد ، مامان منو هول داد تو اشپزخونه و نذاشت حتی ببینم خواستگارا چند نفرن ... محیا هم به اکرم خانوم سفارش کرد که نزاره بیام بیرون ! دختره ی ننر ! انگار بچه ی دو سالشو می خواد بسپاره به مهد که سفارش می کنه !
داشتم تو دلم بد و بیراه نثار خانواده ی عنبر خودمو خواستگار محترم می دادم که محیا با یه لبخند پت و پهن اومد تو اشپزخونه .
_ چیه ؟ مثل اینکه خیلی پسندت شده نه ؟ نیششو نیگا تا کجای کله اش رفته !!!
محیا لبخندشو پررنگتر کرد و گفت :
_ از بس این خونواده ماهن !
در حالی که از روی صندلی بلند میشدم یه اوق زدم و گفتم :
_ جنابعالی تو همین مدت کم به ماهی اینا پی بردی ؟
محیا سینی رو از اکرم خانوم گرفت و به دستم داد و گفت :

_ بیا برو اینقدر حرف نزن ... ببینمت
بعد هم صورتمو به طرف خودش برگردوند و سر شالمو مرتب کرد . تو نگاش تحسین نشست .
_ بسه دیگه دستم خشک شد ...
محیا _ تو بعد از من بیا ...
_ باشه فقط برو تا چایی رو نریختم روت !
حسابی از دست مامان و بابام عاصی بودم . اصلا بهم نگفته بودن کی داره میاد . همینجوری در خونشونو باز گذاشتن و جار زدن :
_ ما دختر ترشیده ی رد شده از بخت داریم بیاین بگیرینش !
بله ! این از مامان بابامون اونم از اون پسره ی خل هفتی ! اصلا مهلت نداد من بگم غلط کردم ! مثل گاو کله اشو انداخت زیر و گفت :
_ ببخشین که مزاحمتون شدم !!
می خوام صد سال سیاه نبخشم پسره ی خر ِ گاگول ِ چشم سبز ِ خوشگل !!! اااااااه ! چرا باید به جای یوسف اینا بیان خواستگاریم ؟! بابا به کی بگم من ؟! من یوسفمو می خوام !!!! ( چه مرگته دختر ؟! یوسفمو می خوام ، یوسفمو می خوام ! خودتو جمع کن !!!)
پشت سر محیا در حال غیبت کردن با خودم بودم که سرمو بالا اوردم و دیدم که یوسف روبرومه ! نه مثل اینکه راست راستی دارم در حین فحش دادن توهم هم می زنم ! هی بقیه بهم گفتن عصبی نشو واست خوب نیست گوش نکردم حالا بیا بخور ! حالا چرا این تصویر خیالی از ذهنم محو نمی شه ؟!
دیدم یوسف یه پاشو رو اون یکی پاش انداخت و بهم زل زد . چندین بار پلک زدم ولی انگار راست راستی خودش بود ! یه صدای اشنا باعث شد نگاه خیره امو از یوسف بگیرم :
_ سلام عروس گلم چطوری عزیزم ؟ بیا اینجا من ببینمت !!!
سرمو برگردوندم و دیدم نسرین خانم رو مبل کنار مامان نشست و با مهربانی منو نگاه می کنه . اب دهنمو قورت دادم ... اینجا چه خبر بود ؟ یعنی ... یعنی یوسف اینا اومده بودن خواستگاری من ؟ مگه این پسره دو ساعت پیش با من قهر نکرد و رفت ؟! پس اینجا چه خبره ؟؟؟ دیدم دستم سبک شده . نگاهی به روبه روم انداختم و دیدم محیا داره با چشماش منو می خوره ...وقتی از کنارم رد می شد با عصبانیت گفت :

_ خاک تو سر خواستگار ندیده ات کنن !
نه مثل اینکه راست راستی اینجا خبراییه !!!( اه چقدر این دختره مخش آکبنده !)
بالاخره تونستم با این همه خبر خوش کنار بیام و برم مثل دخترای خواستگار ندیده ها کنار مامانم بشینم . ولی متاسفانه تا خواستم کنار مامان بشینم ، صندلی کنار مامان به وسیله ی لولو سر خرمن اشغال شد ! یه چشم غره به محیا رفتم و اونم خودشو زد به اوتوبان علی چپ !
چشم چرخوندم و دیدم تنها جای خالی کنار طاها و یوسفه . درست مبل کناری طاها رو انتخاب کردم و نشستم . یوسف و طاها موقع نشستن من صحبتشونو قطع کردن و یوسف نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب سلام کرد . ای بابا چقدر این پسره نازک نارنجیه ! اینجوری بخواد قطع امید کنه باید تا چهل سالگی ور دل ننه اش تو خمره بمونه ها ! منم جوابشو دادم و کنار طاها نشستم . سکوتی که به خاطر حضور من سالنو گرفته بود با صدای حبیب اقا شکسته شد :
_ خب یهدا خانوم ... خوبی دخترم ؟
یکی از اون لبخندای نازمو که به کمتر کسی تحویل میدادم زدم و گفتم :
_ به لطف شما حبیب اقا ...
حبیب اقا هم با لبخند گفت :

_ زنده باشی دخترم .
بعد هم دوباره شروع کردن به حرف زدن با بابا ... دقیق نمی دونم اونجا مجلس خواستگاری بود یا حرف زدن اقایون درباره ی کار و رونق بازار و کسب و کار و چرت و پرتای همیشگی ... مامان و نسرین خانوم هم طبق معمول کله هاشون تو کله ی هم بود و داشتن تند تند حرف میزدن . محیا هم مثل شوهر ذلیلا برای عادل میوه پوست می کرد و عادل با یه لبخند مکش مرگ ما کل بشقابشو میداد بالا ... منم اگه اینجوری خدمت شوهرمو بکنم و خرش کنم شیش دنگ اقا در اختیارمه ! ولی واقعا این محیا یه موزماری بود که دومی نداشت ! توی جمع همش تعارف عادل میکرد ولی امان از دل عادل وقتی از سر کار برمیگشت خونه و این دختر غذای سوخته میذاشت جلوش ! وقتی هم که به محیا میگفتم حواستو جمع شوهر داریت بکن میگفت :
_ زن گرفته کلفت که استخدام نکرده !
دختره ی خیره سر ! تو خودم بودم که طاها زد به تیپ و تار ِرشته ی افکار و فحشام !
طاها _ چه خبرا یهدا خانوم ؟
دیدم یوسف نگاش به موبایلشه و مثلا داره اس بازی می کنه ! منم گفتم به درک که قهری ! باش تا اموراتت بگذره پسره ی ننر ! اصلا بلد نیست ناز خانوما رو بکشه ! اگه اینجوری پیش بره تو زندگی ایندمون دچار مشکل می شیما ! ( بعد هم میگه من عقده ی شوهر ندارم !)
رومو طرف طاها کردم . این داداش بی خیر من هم نباید بگه اینا خواستگارمن که از سر شب تا حالا خودمو نکشم ؟! لبخند شیطانی زدم و با حرص گفتم :
_ خبرا که دست شماست اقا داداش !
طاها حساب کار دستش اومد و پیش بینی کرد که طی چند ساعت اینده اسمانی پر از طوفان و رعد و برق و تگرگ پیش رو داره ! با حرف حبیب اقا نتونست جوابمو بده :
حبیب اقا _ خب با اجازه ی علی اقا بریم سر اصل مطلب ؟
بابام دستشو رو سینه اش گذاشت و با تواضع گفت :
_ اختیار دارین حبیب خان... بفرمایین .

منم تو دلم گفتم :
_ بعله ما هم که بوقیم ! مثل اینکه من می خوام عروس بشم اینا اجازشو میگیرن ! ولی خودمونیما ... مامان من عجب هفت خطیه !
بعد از یه سری صحبتایی که همش به نوعی پاچه خواری از من بود ، نسرین خانوم گفت :
_ ولی هر چی ما بزرگترا از خوبی و متانت این دو تا جوون بگیم کم گفتیم ...
خب بیشتر بگین ما هم ذوق مرگ میشیم !
نسرین خانوم _ من از همون اول که یهدا رو دیدم به دلم نشست ... به خدا تو دلم گفتم کاش میشد این دختر خوشگل بشه عروس من و یوسفمو خوشبخت کنه ...
صدای نسرین خانوم بغض دار بود . انگار از خوشبختی یوسف مطمئن نبود ... ای بابا این حرفا رو نداریم که... اگه نخواست خوشبخت بشه با پا میام تو کلیه اش ! شوما حرص نخور نسرین جون !
حبیب اقا دنباله ی حرف نسرین خانوم رو گرفت و ادامه داد :
_ راستیتش یوسف هم انگار به یهدا خانوم علاقه داره .
اینجای حرف حبیب اقا زیر چشمی یوسفو نگاه کردم . دیدم داره دستاشو بدجوری تو هم می پیچونه . ای ای ای ! پدر عاشقی بسوزه ! عجب بچه ی محجوب و خجالتی ایه !
حبیب اقا _ حالا علی جان میمونه نظر شما و دختر گلت ...

بابام سینه اشو صاف کرد و گفت :
_ حبیب اقا شما و خانومتون خیلی در نظر ما محترمین ... اما باید دید نظر یهدا چیه . بالاخره زندگی اونه و نظر خودشه که تاثیر گذاره ... ما که کاره ای نیستیم .
ای بابا شکسته نفسی نکن پدر من ! شما که تاج سر من و یوسفین ! الهی یوسف نوکرتون باشه !
نسرین خانوم با لبخند مهربونی گفت :
_ پس با اجازه ی شما و فاطمه جون این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن .
من که رسما می خواستم از خوشی پرواز کنم ! مامان با احترام گفت :
_ خواهش می کنم حتما .
بعد هم رو به من گفت :
_ یهدا جان مامان اقا یوسفو به طرف حیاط راهنمایی کن .
چقدر حیاطشو با تاکید گفت ! نترس نمی برمش تو اتاقم که اغفال بشه !
بلند شدم و یوسفو به طرف حیاط راهنمایی کردم . به خواست بابا ، حیاطمون سنتی ساخته شده بود . کلا دیزاین خونه خیلی جالب بود . یه خونه ی سه طبقه ی جنوبی که داخل خونه حسابی شیک و خارجی بود ولی حیاطشو سنتی درست کرده بودن مخصوصا توی شب که زیبایی حیاط خیلی بیشتر میشد .
با یوسف روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و بهش خیره شدم . یوسف مشغول دیدن حیاط بود . معلوم بود تعجب کرده و منم فرصت برانداز کردن اونو داشتم . یه کت و شلوار اتو کشیده ی نوک مدادی پوشیده بود و پیرهنش هم سفید بود . تو دلم گفتم کاش یشمی می پوشیدی که رنگ چشمات بارز تر باشه ... داشتم نگاش می کردم که سرشو برگردوند و با چشماش غافلگیرم کرد . سرمو پایین انداختم . صدای صاف کردن سینه اش رو شنیدم .

یوسف _ حیاط قشنگی دارین .
_ ممنون .
یوسف _ راستش ... راستش من اصلا نمی خواستم دوباره مزاحمتون بشم ... ولی مثل اینکه مادر از قبل هماهنگ کرده بودن و مجبور شدیم بیایم .
چی داشت بلغور می کرد ؟ مجبور شده ؟ این مثل اینکه حتما کتک می خواد ! عصبانیتمو خوردم و خیلی معمولی گفتم :
_ ببخشین من متوجه منظورتون نشدم .
یوسف کمی دستپاچه گفت :
_ نه اشتباه برداشت نکنین ... منظورم این بود که من از قبل به مامان گفته بودم که می خوام باهاتون ازدواج کنم و منتظر یه فرصت مناسب بودم ... اما امروز ... شما جواب رد بهم دادین ...
ناخوداگاه دهن وامونده ام باز شد و گفتم :

_ من جواب رد ندادم .
یوسف هم از حرفی که زده بودم خشکش زد ...
یوسف _ ولی شما که تو کافی شاپ گفتین ....
اه ، عجب گندی زدم ! حالا با خودش فکر میکنه من کشته مرده اشم که داره جواب قبلیمو پس می گیرم ... ( مگه نیستی ؟!)
با تته پته گفتم :
_ خب ... خب تقصیر شما بود که منو شوکه کردین ...
یوسف چند لحظه ساکت موند و کمی بعد پرسید :
_ یعنی الان جوابت مثبته ؟
ها ؟! حالا که فقط دارم باهاش حرف میزنم نباید اینقدر زود جواب بدم فکر می کنه هولم ! واسه همین با ارامش گفتم :
_ به نظرم برای جواب دادن زوده ... اجازه بدین کمی فکر کنم .
یوسف لبخند ارامش بخشی زد و مثل اونایی که از یه بدبختی بزرگ نجات پیدا کردن یه آه کشید ... الهی بگردم که آه میکشی !( این دختره اصلا جنبه نداره ! )
کمی بعد از خودش گفت . درباره ی کارش و اینکه موسیقی اصلا حرفه ی اصلیش نیست و داره برای فوق لیسانس می خونه گفت بعد از اتمام درسش مستقل از باباش کار می کنه . اخه روزایی که دانشگاه نداشت تو شرکت حبیب اقا مشغول بود . یادمه اولین بار که بابا گفت حبیب اقا شرکت مهندسی داره چقدر خنده ام گرفت ... اخه به حبیب اقا با اون قد کوتاه و هیکل چاقش ، هر شغلی می خورد جز مهندسی !
بعد از اینکه یه خرده حرف زد ، محیا اومد رو حیاط و یه سینی میوه دستش بود . قبل از اینکه بشقابا رو جلومون بزاره ، یوسف گفت :
_ زحمت نکشین محیا خانوم ... حرفای ما تموم شد .
محیا یه لبخند از سر خوشی به رومون زد و جلوتر از ما به راه افتاد . وقتی وارد پذیرایی شدیم ، نسرین خانوم رو به من گفت :
_ چی شد یهدا جون ؟ دهنمونو شیرین کنیم دخترم ؟
اینا مثل اینکه خانوادگی هولن ! با یه لبخند گفتم :
_ اجازه بدین فکرامو بکنم ایشالا جواب نهایی رو بعدا خدمتتون میگم .
بابا با رضایت نگام کرد . منم برای اینکه نسرین خانم خدایی نکرده ناراحت نشه گفتم :

_ اما دهنتونو شیرین بکنین





حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان مرثیه عشق
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 19-09-2013، 22:11
RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 30-09-2013، 16:08
RE: رمان مرثیه عشق - AMO - 02-11-2013، 19:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان