رمان مرثیه عشق - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان مرثیه عشق (/showthread.php?tid=59567) صفحهها:
1
2
|
رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 19-09-2013 خلاصه ی داستان : یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده . یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف ، پسر عمه ی دوستشه . یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه ...
مقدمه : سرت را روي شانه ي دلم بگذاري، حرفها دارد برايت نجوا كند ... حرفها ، از جنس سروده هايي كه ، در آستانه ي غزل شدن ، مرثيه شدند ... پست آغازین : صدای ازار دهنده ی گوشیم ،بیدارم کرد . با رخوت دستمو از زیر پتو در اوردم و گوشیمو برداشتم . هنوز خوب چشمامو باز نکرده بودم سریع دکمه ی اف رو فشار دادم و دوباره خزیدم زیر پتو ..... _ یهدا ... یهدا زود باش پاشو ساعت نزدیک هشته . انگار جریان برق بهم وصل کردن . سریع رو تخت نشستم . مامان دوباره داد زد : _ چند بار بگم اینطور بلند نشو ؟ سکته می کنی دختر ... پتو رو کامل عقب زدم و از تخت پریدم پایین . جلوی ساعت وایسادم . ای خدا چرا همیشه دوشنبه ها دیر بیدار میشم ؟ در حالی که بدو از پله ها پایین می رفتم ، داد زدم ؟ _ چرا هیشکی تو این خونه منو بیدار نکرد ؟ محیا از دستشویی بیرون اومد و گفت : _ از بسکه خانوم شنواییشون قویه . گوشیت خودشو کشت ! صداش تا توی اتاق منم می اومد اما جنابعالی ککتم نمی گزه . برو دکتر، خودتو نشون بده بگو کری مزمن دارم . از کنار در دستشویی هلش دادم و جیغ زدم : _ برو کنار دیرم شد ... اخرین حرف محیا رو شنیدم که می گفت : _ خدا اخر عاقبت امروزو ختم به خیر کنه ... باز دوشنبه شد ... در عرض سه دقیقه هم صورتمو شستم ، هم مسواک زدم ، هم لباس پوشیدم ، و هم با محیا ، دعوا کردم . داشتم مقنعه ام رو سر می کردم که محیا با یه لقمه نون پنیر اومد تو اتاق . محیا _ اونی(خواهر) وا کن... بلللی ( زود باش ) _ شیرو(نمی خوام ) تازه مسواک زدم . بی توجه به حرفم ، لقمه رو تو دهنم چپوند . بعدم کیفمو با سوییچ ماشین به سمتم پرت کرد و گفت : _ بلی بلی دیرت شد ... یه جوراب از تو کشو برداشتم و بدو رفتم پایین . مامان از تو اشپزخونه گفت : _ ماشین تو کوچه هس... بدو که کلاست شروع شد . نتونستم جواب بدم . چون هنوز فکم درگیر لقمه ی گنده ای بود که محیا تو حلقم فرو کرد . کفشمو نصفه نیمه تو پاهای بی جورابم کردم و پریدم تو کوچه . در ماشینو باز کردم و کیفم رو پرت کردم تو صندلی عقب . خودمم پشت فرمون جا گرفتم . با صدای جیغ لاستیکا روی اسفالت ، ماشین هم از جا کنده شد . سرعتم خیلی زیاد بود فقط می روندم. جالب بود که مسیر دانشگاهم رو که اکثر اوقات اشتباه میومدم رو از حفظ بودم . خدایا یه چهار راه ... پنج ثانیه ی دیگه چراغ قرمز میشه ... وای باید برسم ... پامو بیشتر رو پدال گاز فشردم . اما تو لحظه های اخر ، چراغ قرمز شد و مجبور شدم به خاطر پلیس وایسم . تو ماشین داد زدم : _ الهی بمیری فاضلی که هر چی بدبختی دارم از گور تو بلند میشه ....! بالاخره بعد از یه ربع تاخیر به دانشگاه رسیدم . بدبختانه جای پارک گیر نمیومد . توی پارکینگ سهیلا رو دیدم . سریع شیشه رو پایین کشیدم و گفتم : _ سهیلا ... سهیلا با شنیدن صدام برگشت طرفم . از دیدنم تعجب کرده بود در حالی که به سمتم میومد گفت : _ اِِاِاِاِ؟ یهدا .... تو چرا اینجایی ؟ _ جون مادرت بیا اینو یه جا پارک کن من هنوز جورابمم نپوشیدم . سهیلا _ باشه .. زود باش . فاضلی رفته سر کلاسا ... بدو دختر ... جیغ زدم : _ نه ... فرصت نکردم به سر و وضعم نگاه کنم . زود کیفمو از صندلی عقب برداشتم و دویدم سمت ساختمون . مثل همیشه همه ی نگاه ها به سمتم برگشت . یه دختر شلخته ای که در حال دویدن داره جورابای لنگ به لنگشو وارسی می کنه و کیفشم به دندون گرفته . خنده داره نه ؟ اره الان همه می خندن ولی من باید پشت در کلاس زار بزنم تا استاد فاضلی بی خاصیت راهم بده . بالاخره بعد از کلی پله بالا رفتن و دویدن ، رسیدم به در کلاس . محض احتیاط و از روی فضولی ، رو پنجه ی پام بلند شدم و تکیه دادم به در تا بتونم از شیشه ی در کلاس ببینم چه خبره . دیدم که فاضلی با اون قد بلند و قیافه ی نکره اش زل زده به بچه ها . برگه های امتحان هم تو دستش لوله کرده و منتظر وایساده . حالا منتظر چیه ؟ الله و اعلم . داشتم چند تا فحش به اون مرتیکه ی ناجوانمرد می دادم که یه دفعه در باز شد و پرت شدم تو کلاس . حالا باز خدا رو شکر که از رو به رو خوردم به صندلی نفیسه وگرنه وسط کلاس ولو شده بودم . خداییش بهترین راه واسه وارد شدن به کلاس بود . معاف از کسب اجازه و منت کشی !!! فقط خدا کنه بزاره بمونم . سکوت کل کلاسو گرفته بود . زیر چشمی به بقیه نگاه کردم . نفیسه و مهناز و الهام ، طوری نگام می کردن که انگار واسه اولین باره که این اتفاق افتاده . این جور کارا از من بعید نبود ولی این دیگه اخرش بود . هیچ سوتی ای نمی تونست از این بالاتر باشه . پسرای کلاسم که اگه فاضلی نبود ، از خنده روده بر می شدن و من می شدم سوژه ی متلک پرونی هاشون . البته فکر کنم الانم هستما ولی خب... به روم نمیارن ...! صدای قدمهای فاضلی رو میشنیدم که داشت بهم نزدیک می شد . یه بسم الله زیر لب گفتم و سرمو بالا گرفتم . قیافه اش دیدنی بود . معلوم بود که می خواد سر به تنم نباشه . اب دهنمو با صدا قورت دادم و با لبخند تصنعی گفتم : _ سلام . خوبین ؟ جوابی نداد. فقط مات نگام می کرد . داشتم کم کم دستپاچه می شدم . یه نگاهی به اطراف کلاس کردم و گفتم : _ مثل اینکه یه صندلی خالی اون اخر کلاس هست . میرم واسه امتحان اماده بشم . عجیب بود که اعتراضی نکرد . منم با اعتماد به نفسی که معلوم نبود از کجا اوردمش ، رفتم به سمت صندلی . یه دفعه پام به بند کفشم گیر کرد و نزدیک بود کله پا بشم . ولی بخت باهام یار بود . فقط چند نفر صدای خندشون بلند شد که ایشالا میانترم امروزو صفر بشن . وقتی روی صندلی نشستم ، فاضلی دستاشو به سینه زد و فقط گفت : _ بهتره به جای اینکه واسه امتحان اماده بشین واسه اومدن به کلاس خودتونو اماده می کردین . ایییییشششش مرتیکه ننر . حالا خوبه واسه بار اول ، نه دوم ... شایدم سومه که دیر میام سر کلاس ! ولی خب ... تقصیر خودشه دیگه اگه اینقدر درسش سخت نبود تا کله ی سحر خط به خط کتابو حفظ نمی کردم .(اره جون عمه ی نداشتم !) فاضلی واه اینکه حرص منو بیشتر دربیاره گفت : _ خانوم بهنیا ... ما منتظریم شما حاضر بشین بعد برگه ها رو توزیع می کنیم . باشه پس صبر کن تا بمیری مرتیکه ایکبیری! دلا شدم و بند کفشمو بستم می دونستم که کل کلاس دارن نگام می کنن ولی بیخیال یهدا ... بزار کل دنیا بهت نگاه کنن مشهور میشی دیگه ! پاچه های شلوارم رو صاف کردم و گفتم : _ خب دیگه . تموم شد . برگه ها رو بدین . کف کفشمو روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم . الهام و نفیسه جلوی در دانشکده ریاضی وایساده بودن و با هم حرف می زدن . رفتم پیششون . الهام که دید دارم بهشون نزدیک میشم ، یه صلوات بلند فرستاد و گفت : _ چه عجب از روی اون برگه بلند شدی . چی کار می کردی این همه وقت ؟ _ اَه الهام به خدا هیچی نگو که گند زدم به امتحانم . نفیسه _ ما هم . _ مرتیکه نردبونِ ایکبیری . سوال سخت تر از این نبود بده ؟ الهام _ آره خداییش خیلی سخت بود ولی من از ترم پیش عبرت گرفتم . ساختمان داده رو فقط باید با نذری و خرخونی پاس کرد . _ اِ ؟ نذر کردی ؟ حالا چی ؟ حتما یه دونه صلوات اره ؟! _ نه بابا . ده دور تسبیح صلوات نذر کردم . _ از بس بیکاری . به جای نذر کردن بشین مثل ادم بخون که پاس بشی . نفیسه اهی کشید و گفت : _ ای ای ای . عجب روزایی رو از دست دادیما ... _ واقعـــــــا؟ چه روزایی ؟ نفیسه _ دبیرستانو میگم دیگه . مفت و مجانی بیست میشدیم . اما حالا روزگارمونو ببین . باید به خاطر پاس شدن نذر کنیم . ای خاک تو سرمون . _ اِه . خاک تو سر خودت ! چرا جمع میبندی ؟ من که نه دبیرستانو بیست میشدم نه دانشگاه پاس میشم . تفیسه _ تو که دیگه رسما خاک تو سرت ! من و نفیثسه داشتیم کتک کاری می کردیم که مهناز و سهیلا اومدن پیشمون . سهیلا پرید جلو و گفت : _ وای یهدا عجب ادم باحالی هستی دختر من اگه جای تو بودم خودمو با بند تنبون حلق اویز می کردم . لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم : _ وِی ... مادر ، بند تنبون چیه ؟ زشته که ...ماشالا چادر که داری ، بگو کش چادر ! هم با ادب تره هم زودتر خلاصی میاره ! سهیلا زد زیر خنده و گفت : _ خدا خفت کنه نیم وجبی ! با ذوق گفتم : _ وای خدایا شکرت بالاخره یکی پیدا شد که بهم بگه نیم وجبی بقیه که بهم میگن بشکه ! خدایا چشم بصیرتو هیچ وقت از سهیلا جونم نگیر ! بچه ها داشتن به مسخره بازیای من میخندیدن . وقتی کم کم اروم شدن از سهیلا پرسیدم : _ خب حالا بنال بینم چرا باحالم ؟ سهیلا _ ها؟ ... آهان . حواس نمی زاری واسم که . مهناز تعریف کرد که تو کلاس چطوری سوتی دادی . خداییش تو چطور زندگی می کنی ؟ من اگه جای تو بودم واقعا ترک تحصیل می کردم . _ وا ! چه حرفایی میزنی پاستوریزه ! ادم عاقل که با چهار تا سوتی خودشو از زندگیش نمیندازه . تازشم امروز که خیلی اتفاق خاصی نیفتاد . بعضی وقتا سوتی هام خیلی پر ملات تر از ایناس ! سهیلا سرشو تکون داد و گفت : _ اره خیلی وضعت حاده . داشتیم صحبت می کردیم که دیدم فاضلی داره از در دانشکده میاد بیرون . عسگری هم باهاشه . اخ که من چقدر از این پسره بدم میاد . هر وقت این عسگری رو می بینم میخوام سر به تنش نباشه . پسره ی هیز بی خاصیت . رو به بچه ها گفتم : _ اَه اَه باز این پسره اومد . مهناز با تعجب پرسید ؟ _ کی ؟ فاضلی ؟ _ نه بابا تو هم ... فاضلی که همسن خر بابای مشتی حسن سن داره ! مهناز _ وا یهدا ؟ بیچاره که سنی نداره . هنوز که خیلی جوونه ماشالا خوشتیپم هست . _ خیلی خب مبارک صاحبش باشه به من و تو چه ؟ من دارم این پسره ی جلف نچسب بی خودو میگم . مهناز بازم مثل دیوونه ها بهم نگاه کرد . الهام یه تو سری بهش زد و بلند گفت : _ پیچوسو(دیوونه) سامیارعسگری رو میگه ! پریدم دهن الهامو گرفتم و با صدای خفه ای گفتم : _ هییییییییس ! الان می فهمه ! اما کار از کار گذشته بود . فاضلی و عسگری که تو یه متری ما وایساده بودن ، هر دوشون برگشتن و ما رو نگاه کردن . البته بیشتر روی من زوم کردن . حالا چرا ؟ الله و اعلم ! یه دفعه دیدم پهلوی چپم داره بد جوری میسوزه . نگاه کردم دیدم سهیلا دست گذاشته روی پهلوی بیچاره ام و هی نیشگون می گیره . جیغ زدم : _ اوف ! چته دیوونه ؟ پهلوم سوراخ شد ! نفیسه و مهناز سرشونو انداخته بودن پایین و سعی می کردن بهم نگاه نکنن . الهام با زبون ، کف دستمو که روی دهنش بود خیس کرد . چندشم شد و سریع دستمو کشیدم و به چادرش مالیدم و دوباره داد زدم : _ آی بمیری الهام چقدر کثیفی ! حقا که جفتتون خُلین ! داشتم دستامو بهم می مالیدم که دیدم فاضلی و عسگری بر و بر ما رو نگاه می کنن . تازه فهمیدم که چه سوتی های عظیمی ظرف سه ثانیه دادم ! خدایا این دفعه دیگه منو از روی کره ی زمین محو کن ؛ آمین ! نه یهدا ... تو بیدی نیستی که با این بادا بلرزی اتفاق خاصی که نیفتاده ! فقط دو تا سوتی دادی با اینی که امروز صبح تو کلاس دادی میشه چهار تا ! آسمون که به زمین نیومده ! ایشالا جفتشون فدات بشن ! ... برای اینکه حواسشون رو از این قضیه ، پرت کنم ، خواستم یه سوال درسی بپرسم واسه همین گفتم : _ استاد فاضلی معذرت می خوام یه لحظه وقت دارین ؟ فاضلی که صورتش مثل یه تیکه یخ بود ، گفت : _ بفرمایین . ی به چشم . الان میام . یه دقه وایسا . خیلی اروم و با وقار به سمتش رفتم .هنوز خیلی بهش نزدیک نشده بودم که نمی تونم پام به چی گیر کرد و با شکم افتادم رو زمین ! صورتم دقیقا جلوی پای فاضلی بود دیگه از این بدتر نمی شد . خدایا دارم راست میگم خیلی بد خوردم زمین ! دارم اقرار می کنم که کم اوردم . حالا یکی بیاد منو از رو زمین جمع کنه ! صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعدم صدای همه ی دوستام با هم : _ یهـــــــــــــدا ! یهدا و مرض ! زانوم خرد شد ! چرا هیچکی نمیاد کمک ؟ ای به جهنم ! الهی به سرتون بیاد ! بالا تنه ام رو از روی زمین بلند کردم و خواستم که چهار زانو رو زمین بشینم که دیدم زمین و زانوم هر دو خونی شدن . وای وای وای این دفعه سوتیم خطری بودا ! فاضلی تا دید پام خونی شده ، سریع کنارم زانو زد و گفت : _ صبر کن ... زانوتو خم نکن شاید شکسته باشه . بزار ببینم . خواست دست ببره به سمت پام که خودمو عقب کشیدم و گفتم : _ نه نه چیزی نیست . الان خونش وایمیسه . با یه حالت خاصی نگام کرد . فاصلمون زیاد نبود . می تونستم خیلی واضح خطوط صورتشو ببینم . وای من تا حالا متوجه نشده بودم که چشاش سبز تیره اس . وای چه رنگ قشنگی داره ها ! تمام اجزای صورتشم رو ی هم دیگه متناسب و خوش فرمه . خیلی پخته و مردونه .... حالا که دارم خوب می بینم داره نظرم نسبت بهش عوض میشه ... اینکه بهش گفتم ایکبیری رو پس می گیرم . خداییش مبارک زنش باشه ! از دور زیاد قیافه ای نداره ها ولی از نزدیک ماشالا ! هنوز خیره تو چشماش بودم که نگاهشو ازم گرفت و به بالای سرم نگاه کرد : _ خانوم اکبری میشه چند تا دستمال بدین ؟ الهام سریع از کیفش چند تا دستمال بیرون اورد و به سمت فاضلی گرفت ولی قبل از اینکه فاضلی بگیره ، دستمالو توی هوا قاپیدم و گذاشتم روی پام . درد زانوم لحظه به لحظه شدیدتر میشد . دستمالو بیشتر فشار دادم بلکه دردش اروم بشه ولی بیشتر خون میومد . یه دفعه صدای فین و فین گریه به گوشم خورد . سرمو بالا کردم و دیدم که همه ی دوستام دارن های های گریه می کنن . قیافه ی سهیلا از بقیه باحال تر بود طوری عزا گرفته بود که انگار مُردم ! یه دفعه پقی زدم زیر خنده . فاضلی که کنارم نشسته بود از این حرکت ناگهانیم جا خورد ولی عسگری بیشتر ترسید و از پشت افتاد زمین . حالا قیافه ی عسگری هم واسم خنده دار بود و هی می خندیدم . همه به خنده افتادن همه ی چه ها بین گریه می خندیدن اونقدر خندیده بودم که از چشام اشک میومد . یه دفعه نگام به فاضلی افتاد که میخ صورتم شده بود . وقتی دید دارم نگاش می کنم ، روشو اونطرف کرد . خنده رو لبام خشکید و خودمو جمع و جور کردم به به دست سهیلا چنگ زدم و اروم بلند شدم . مانتومو با کمک بچه ها تکون دادم و خیلی با جدیت به فاضلی گفتم : _ استاد اشکالم یادم رفت . جلسه ی بعد ازتون می پرسم . فاضلی سری تکون داد و عسگری هم با یه لحن لوسی گفت : _ خانوم بهنیا من ماشین دارم بفرمایین شما رو برسونم . اَه . پسره ی نچسب ِ تفلون ! حالا فکر کردم فرغون داری ! یه بار به روش خندیدما چه زود پسر خاله شد واسم ! صاف تو چشاش زل زدم و با تحکم گفتم : _ نخیر ، لازم نیست زحمت بکشین وسیله هست ، مرسی . بعدم بدون اینکه خداحافظی کنم ، با کمک سهیلا و الهام ، لنگان لنگان ، به طرف پارکینگ رفتم . _ مهناز انقدر تو این اینه منو نگاه نکن . اخرش تصادف می کنی این یکی پای سالمم هم چلاق میشه . سهیلا که تازه گریه اش تموم شده بود با اشاره ی من دوباره زد زیر گریه و بنای های های گذاشت . نفیسه هم یکی زد تو سرش و گفت : _ اَه بسه دیگه تو هم انگار زخم شمشیر خورده . چهار تا قطره خون اومدن که اینقدر اشوب نداره الان می رسیم خونشون . سهیلا بینیشو کشید بالا و گفت : _ من که به خاطر پای این اسکول گریه نمی کنم . به خاطر ضایع شدنمونه که عزا گرفتم . همه با هم گفتن : _ خاک تو سرت . من کمی خودمو بالا کشیدم و گفتم : _ یعنی حیف خاک ! اخه دختره ی نفهم ، این دیگه چه دلیل مزخرفیه ؟ مگه مریضی که ویتامین ث بدنتو مفت مفت میدی بره ؟ می دونی باید چقدر افتاب بگیری تا دوباره این ویتامینه برگرده سر جاش ؟ الهام _ یهدا ویتامین دی رو با افتاب می گیرن بی سواد ! _ حالا هر چی . تازه زمین خوردن من خیلی هم بد نشدا . حداقل ذهن اون دو تا از سوتی قبلیمون منحرف شد . سهیلا _ ولی خیلی ابرو ریزی بود . فردا چطور می خوای بیای دانشگاه ؟ _ خوب معلومه . با پام . بزار یه چیزی بهت بگم واست درس عبرت میشه . من قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم همیشه به خودم می گفتم واسه یه دختر تو محیط دانشگاه هیچ چیزی بدتر از اینکه تو ملا عام زمین بخوره یا دیر بره سر کلاس و صندلی نباشه نیست . الان از این دوتا یکش به سرم اومده باید منتظر بعدیش باشم ...! نفیسه دستی رو پام کشید و گفت : _ حالا خیلی درد می کنه ؟ _ نه زیاد . یه خرده میسوزه ولی شانس اوردم که با هیکل نیفتادم رو پام وگرنه پای بیچاره ام خرد و خاکشیر می شد ! مهناز _ یهدا تو که چاق نیستی . _ می دونم من کی گفتم که چاقم ؟ ولی باربی هم نیستم . مهناز _ حالا نمی خواد باربی بشی . اصلا به نظر من تو هیچ عیب و ایراد نداری . _ واقعــــــــــا؟ کاش بقیه هم مثل تو فکر می کردن ! الهام رو به بقیه گفت : _ اره راست میگه تازه بعضی وقتا خیلی خوشگل هم میشی . _ بعضی وقتا ؟ مثلا کی ؟ الهام _ مثلا وقتی می خندی . دو تا چال ناز میافتته دو طرف صورتت . دندونای سفید و مرتبتم خیلی قشنگت می کنه . چشماتم که درشت مثلِ ... پریدم تو حرفش : _ مثل گاو اره ؟ الهام _ بی تربیت ! می خواستم بگم اهو ! _ اِه . تو گفتی و منم باور کردم ! این دندونایی هم که میگی ، همش صدقه سری ِ دایی جانمه . دو ردیف دندون منو مثل کاشی کرده . از بس سفید شده . تازشم هر شب باید کلی دهان شویه و لثه شویه و سفید کننده دندون بزنم . نفیسه _ که تو هم دختر خوب ِ دایی، همه رو مصرف می کنی اره ؟ _ نه بابا مگه بیکارم ؟ دیشب نرسیدم مسواک بزنم . ساعت سه خوابیدم . نفیسه _ واقعا ؟ پس میانترمو خوب دادی . _ نه . منکه نگفتم تا ساعت سه درس می خوندم . نفیسه _ پس روز قبل از امتحان چه غلطی می کردی ؟ دستامو بهم کوبیدم و با هیجان جواب دادم : _ فیلم نامزد روباهو میدیدم ... سهیلا برگشت و بهم نگاه کرد و گفت : _ جدید گرفتی ؟ تحت تاثیر فبیلم کره ای قرار گرفته بودم واسه همین گفتم : _ یههههههه(بله ) الهام یه پس گردنی بهم زد با اعتراض گفتم: _ اِ... اونی ... کاچیمـــــــــا ( ابجی اینطوری نکن )! بچه ها از بس من کره ای حرف زده بودم ، تمام کلماتشون رو از حفظ بودن . الهام _ اخه پیچوسو ( دیوونه) کیو دیدی که شب امتحان میانترم ساختمان داده ، که ترم پیش هم افتاده ، بشینه فیلم کره ای ببینه هان؟ لبخند گل و گشادی زدم و گفتم : _ یهدا ! مهناز ماشینو نگه داشت و گفت : _ پیاده شو . رسیدیم خونتون . الهام از عمد دستشو رو زانوم گذاشت و خم شد تا از صندلی جلو کیفمو برداره . صدای جیغم به هوا رفت . نفیسه گفت : _ هیـــــــس چته دختر ؟ مگه اینجا زایشگاس؟ اروم باش ببینم... داداشت دم در وایساده . نگاهی به کوچه انداختم . کسی نبود واسه همین شروع کردم به کولی بازی . _ آی الهی بمیری الهام . دست ده کیلوییتو انداختی رو پای نحیف و رنجور من ! نمی گی از درد میمیرم اونوقت عاشقای سینه چاکم چه خاکی تو سر کنن ؟ هان ؟ الهام در حالی که بیرون وایساده بود و دستمو می کشید گفت : _ پیاده شو کمتر ادا اصول درار . زود باش ببینم . پیاده شو . طاها که سر و صدای منو شنیده بود ، بدو اومد در ماشین . سرسری سلام و احوالپرسی کرد و با نگرانی ازم پرسید : _ چی شده یهدا ؟ چرا پیاده نمی شی ؟ قبل از اینکه من جواب بدم ، الهام گفت : _ هیچی . طوریش نیست فقط تو دانشگاه خرده زمین . زانوش زخم شده . طاها با تعجب پرسید : _ خوردی زمین ؟ تو دانشگاه ؟ با عصبانیت جواب دادم : _ بله جلو همه خوردم زمین حالا یه بوق دستت بگیر به همه اعلام کن . بَلی (زود باش ) طاها _ مثل اینکه سرتم خورده به جایی ! _ ااااا؟ پسره ی پررو ! ببین اون یکی پام سالمه ها . تو که نمی خوای نقض عضو پیدا کنی می خوای اوپایی ؟ (اوپا = داداش) بچه ها به دعواهای ما عادت کرده بودن از اول دبیرستان ، هر موقع طاها میومد دنبالم ، همه ی بچه ها دعوامونو می دیدن . البته من بیشتر استارتر دعوا بودم . هر وقت طاها رو می دیدم حرصم درمیومد . نمی دونم چرا . البته محیا و بچه ها بهم دلیلشو گفته بودن ولی من زیر بار نمی رفتم ولی چاره چیه ؟ بالاخره باید قبول کنم که یه کمی ، بله فقط یه کمی ، در حد سر سوزن ! حسودم ! مشکل اینجا بود که طاها بر خلاف من و محیا خیلی سفید بود . هیکل باریک و اوستخونی و قد متوسطی داشت . رنگ چشماش عسلی بود و موهاش مثل من و محیا سیاه بود . چون پوستش خیلی سفید بود ، رنگ موهاش بیشتر جلوه می کرد و منم از همون بچگی عاشق این بودم که پوستم مثل طاها سفید باشه . اما رنگ پوستم گندمگون بود و چشمای درشتم سیاهِ سیاه . خودم فکر می کردم محیا چون چشماش عسلیه از من خوشگلتره ولی بقیه نظر داشتن هر دومون به یه شکلی قشنگیم . مامانم همیشه می گفت « یهدا مثل زنای ایرانی اصیل میمونه . چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی » اما من ارزو داشتم پوستم مثل طاها باشه برای همین همش غر می زدم . به بچه ها تعارف کردم بیان تو ولی قبول نکردن . با کمک طاها به سمت خونه رفتم . به پله ها که رسیدیم ، خودمو لوس کردم و گفتم : _ خب دیگه . من دیگه نمی تونم بیام بالا . طاها _ خب؟ چه توقعی از من داری ؟ _ توقعی که هر دختر چلاقی مثل من از اوپای مهربونش داره ! طاها _ اِ؟ بدبختانه من اوپای مهربونی نیستم و جونمو دوست دارم . نمی خوام به این زودی ها عصا دست بگیرم . _ یعنی چی ؟ طاها _ یعن فکر کول کردنو از سرت بیرون کن ! با لحن لوسی گفتم : _ اوپــــــــــا ! طاها _ زود باش ببینم دختره گنده خجالت نمی کشی چهار تا پله می خوای سوارت کنم ؟ _ هان مگه چیه ؟ کار خر سواری دادنه دیگه ! طاها یه جوری نگام کرد که گفتم فاتحه ام خوندس! اب دهنمو قورت دادم و بلند داد زدم : _ مامان ... بابا ... مامان از توی خونه داد زد : _ چیه ؟ هه ! نشد یه بار من مامانو صدا کنم به جای اینکه جواب بده ، بیاد پیشم ببینه دردم چیه ! از تو حیاط داد زدم : _ مامان پام شکسته ! _ به سلامتی ! محیا بود که رو بالکن اتاقش وایساده بود و داشت موهاشو خشک می کرد . سرمو بلند کردم و گفتم : _ به جای پا کوبی بیا کمک کن بیام بالا . محیا _ طاها که بغلت وایساده . خب ازش بخواه بیارتت دیگه . خیلی محتاط به طاها نگاه کردم . هنوز داشت با چشماش منو می خورد . چند بار پلک زدم ولی فایده ای نداشت . کلا روش طاها واسه رو کم کنی این بود که زل می زد به چشمای طرف . منم همیشه با این روش شکست می خوردم . حرفمو تو دهنم مزه مزه کردم و بالاخره گفتم : _ اِم ...چیزه ... طاها سرشو بالا گرفت ولی همچنان چشماش رو صورتم قفل بود با هزار تا بدبختی گفتم : _ بیانه .( ببخشید ) طاها بازومو گرفت و کمکم کرد تا بالا بیام بعد از اینکه داخل خونه شدیم بی هیچ حرفی گذاشت و رفت اتاقش . زیر لب گفتم : _ اوه اوه بمیرم واسه دل زنت! این دیگه چه ادمیه . یه بار بهش واقعیتو گفتم چه زود بدش میاد ... ایش اصلا ظرفیت نداره ... بی جنبه نمی دونه حقیقت تلخه ؟! محیا _ چی داری واسه خودت بلغور می کنی ؟ مثل پیر زنا هی زیر لب چی می خونی ؟ برگشتم به محیا نگاه کردم . ماشالا چقدر لباسش بهش میومد . یه و ان یکاد خوندم و فوت کردم طرفش . _ باز چی خوندی ؟ خواستم اذیتش کنم ، ابروهامو بالا دادم و با یه خنده ی شیطانی گفتم : _ طلسم می خونم که ایشالا بختت کور بشه . محیا _ تو غلط می کنی ... ایشالا برگرده به خودت چش سفید .. از پله ها دوید پایین تا جنگ جهانی رو راه بندازه ولی زودتر پامو نشونش دادم و گفتم : _ جلو نیایا ... میبینی که حریفت خونین و مالینه! بزار تقویت بشم ، شب ، نبردو شروع می کنیم . محیا دلا شد و پاچه ی شلوارمو زد بالا . _ اوه اوه چی کار کردی ؟ ببین چه حالی شده ؟ _ ردش می مونه ؟ محیا _ اره فکر کنم . داغونش کردی بیچاره رو . _ وای حالا چی کار کنم ؟ محیا _ واسه چی ؟ _ واسه عروسی... محیا _ عروسی ؟ منظورت عروسی منه ؟ _ اره لباسم که کوتاهس ... زانوم معلوم میشه ... با غصه گفتم : _ هادا کژوه ؟؟؟(چی کار باید بکنم ؟) محیا با مشت اروم کوبید تو سرم . _ پیچانا ( دیوونه ) این دیگه چیه که واسش عزا گرفتی ؟ خب برو یه لباس دیگه بخر . براق شدم و گفتم : _ پول که علف خرس نیست خواهر ... شما شوهرت مایه داره ما که از این خبرا نیست مجبوریم با پای باند کشی شده لباسمونو بپوشیم . مامان در حالی که گوشی رو با شونه اش گرفته بودم و خربزه می خورد ، از اشپزخونه خارج شد . نگاهم به دست مامان افتاد . اب از لب و لوچه ام روون شد . چقدر گشنه ام بود . به غیر از یه لقمه نون و پنیر که صبح ، محیا هول هولکی تو دهنم کرده بود ، چیزی نخورده بودم . محیا زد به بازومو و گفت : _ اینطوری نگاه نکن خدای نکرده میفته تو گلوش ... تا محیا اینو گفت ، مامان شروع کرد به سرفه کردن . چشمای من و محیا با تعجب بهم هم خیره شد . من زدم زیر خنده و گفتم : _ وای عجب چشمی دارما ... محیا بهم توپید : _ چشم شور داشتن افتخار هم داره ؟ با لحن حق به جانبی گفتم : _ تهمت نزن . خودت موج منفی دادی چشم من شور نیس . محیا _ بیا برو بینم بابا . بعدم هم هولم داد و رفت پیش مامان . در حالی که لنگ می زدم ، رفتم تو اشپزخونه و سرمو کردم تو یخچال . ای بابا . یه بار نشد من در اینو باز کنم و یه چیزی باشه که بشه خورد . چیه همش سبزی ، کاهو ، کلم ؟! صدای بوق یخچال بلند شد : بیب ... بیب... بیب...ایــــــش پنج دقیقه باز بمون بعد صدا کن ... جا میوه ایِ یخچالو باز کردم . به به این شد یه چیزی . انبه رو میشه خورد . داشتم یکی از خوباشو جدا می کردم که صدایی گفت : _ اگه می خوای بری تو یخچال چرا درشو نمی بندی ؟ طاها بود . مثلا خواستم یه حرکت هنری از خودم نشون بدم و بی توجه از کنارش رد بشم اما تا سرمو بالا اوردم ، محکم خورد به در فریزر . از دردی که تو سرم پیچیده بود ، اشک تو چشمام جمع شد . با اخم به طاها که در فریزرو باز کرده بود و توشو نگاه می کرد ، زل زدم . بعد از کمی مکث ، یه حلقه سوسیس دراورد . هم چنان نگاش می کردم اما انگار نه انگار که من داخل ادمم ... به جهنم که محلم نمی زاری . پسره ی ایکبیری ِ گاگول ! سرمو برگردوندم و خواستم جا میوه ای رو ببندم که طاها تقی در فریزرو بست و در دوباره خورد به سرم . این دفعه دیگه خیلی سرم درد گرفت . ای خدا چرا من امروز همش مصدوم میشم ؟ مرده شور این دوشنبه رو ببرن که اینقدر روز نحسیه ! از درد سر نشستم رو پام ولی تا نشستم فشار اومد روی زانومو و جیغم بلند شد . طاها سراسیمه برگشت و اومد کنارم و خواست دستمو بگیره ، ولی با قدرت دستشو پس زدم و با گریه گفتم : _ خیلی بد ذاتی ... نا مرد . خدا رو شکر یه بار بهت گفتم خر و این طوری از پس و پیش بمبارونم می کنی ! الهی اون دستت بشکنه که دیگه نزنی تو سرم ... بعد هم هق هقم بلند شد . طاها با چشمانی که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه می کرد . می دونستم خیلی منظوری نداشته ولی امروز به اندازه ی کافی کشیده بودم باید یه جایی خالی می کردم یا نه ؟ چه دیواری کوتاهتر از طاها ؟! محیا و مامان که صدای گریمو شنیده بودن ، بدو اومدن تو اشپزخونه و منم مثل بچه دبستانی ها طاها رو به مامان نشون دادم و بریده بریده گفتم : _ این.... بیشور... زد تو سرم ! طاها دیگه داشت کفری می شد . با داد و فریاد گفت : _ نه مامان داره دروغ می بافه . من هیچ کاریش نکردم خودش بی احتیاطی کرد و سرش خورد به در یخچال، من چی کاره ام ؟ با جیغ گفتم : _ تو ظالمی ! محیا تری زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم : _ درد ! محیا زود جلوی دهنشو گرفت . دیگه فهمید که اعصابم خط خطی شده و نباید یکی به دو کنه . اشکامو با پشت دست پاک کردم و دستمو به پاچه ی شلوار طاها گرفتم و پا شدم . طاها _ آی آی صبر کن الان شلوارم در میاد . واسا دستتو بگیرم . _ الهی دستت قلم شه ! اول میزنی تو سرم بعد می خوای دستمو بگیری ؟ طاها داشت گریش می گرفت . از سر عجز گفت : _ ای خدا چه گیری هم داده . باشه من غلط کردم اصلا تقصیر منه خوب شد ؟ با رضایت گفتم : _ حتما تقصیر توئه عزیزم . شک نکن . حالا که بخشیدمت بیا کمکم کن بریم اتاقم . بلی ( زود باش) با هزار تا بدبختی خودمو از پله ها بالا می کشوندم . طاها هنوز هم عذاب وجدان داشت ... انگار خودشم باور کرده بود که سر دردم تقصیر اونه ! برادر ما رو باش ... ساده اس دیگه ! وقتی رسیدم در اتاقم ، خودشو جلو انداخت و درو واسم باز کرد . نه بابا مودب!نیم نگاهی بهش انداختم و مثل شاهزاده ها رفتم تو اتاق . ماشالا عجب اتاقی دارم شبیه همه چی هست جز اتاق ... ! سبد لباس چرکا دمر شده بود و همه ی لباسا ریخته بود وسط اتاق . دستگاه هویه و لپ تاپ و پوسته تخمه و لیوان شیر و همه چیز موجود بود ! چرخیدم تا درو ببندم که دیدم طاها با چشم و دهانی که نیم متر باز شده وایساده و اتاقمو تماشا می کنه ... جلو رفتم و دست زیر چونش بردم و دهنشو بستم . یقه ی پیرهنشو صاف کردم و یه مشت کوچولو زدم رو سینه اش : _ خب دیگه بیرون . می خوام تعویض لباس کنم . انگار نه انگار که یهدایی هست و نطقی کرده . اومد جلوتر و وسط اتاق وایساد . به پوستای تخمه که دور تا دور لپ تاپم بود نگاهی کرده و با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت : _ یهدا ... تو چطوری اینجا زندگی می کنی ؟؟؟ شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم : _ به راحتی ... طاها به پوستای تخمه اشاره کرد و گفت : _ یهدا ... اینا چیه ؟ خم شدم و یه پوست تخمه برداشتم و بردم جلوی صورتش : _ تو ده کوره ی شما به این چی می گن ؟ طاها _ می دونم که پوست تخمه س . می خوام بدونم چرا اینجاست ؟ _ چرا ؟ اهان ... دیشب که داشتم نامزد روباهو می دیدم ، جاهای حساسش دیگه دست خودم نبود ... استرس گرفته بودم و هی تخمه می خوردم .... اه نمی دونی که ... قسمت اخرش خون ادمو تو شیشه می کرد ... ولی خدا رو شکر اخرش خوب تموم شد . طاها_ تو امروز میانترم نداشتی ؟ _ چرا داشتم . طاها _ اونوقت سریال شونزده قسمتی رو تو یه روز تموم کردی ؟ پس چطور درس خوندی ؟ _ کسی نگفت که درس خوندم . طاها _ اخه دختره ی خوشحال ! درس به اون سختی که ترم پیش هم با همون استاد افتادی ، چرا نخوندی ؟ در حالی که مقنعه ام رو از سرم می کشیدم گفتم : _ تو دیگه چرا اوپای من ؟ تو که باید منو بهتر از هر کسی بشناسی ... باید بدونی وقتی از یه درسی بدم اومد ، دیگه هیچ وقت نمی خونمش .... طاها _ خیلی لجبازی دختر .... اخرشم به خاطر همین لج بازی ها کار دست خودت می دی . جوابشو ندادم . موهای بلند و پرپشتمو که مثل جنگل امازون شده بود رو باز کردم . از بس شونه نکرده بودم ، نمی دونستم قدش تا کجا میاد . موهام وقتی شونه میشد ، خیلی حالت قشنگی می گرفت .. البته من که قشنگی ای ندیدم چون پشت سرم که چشم نداره ... ! طاها در حالی که زیر لب نچ نچ می کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت : _ کاش فقط یه خرده به من می رفتی ! از توی اینه نگاهی بهش کردم و گفتم : _ می دونی روزی چند هزار با خدا رو به خاطر اینکه من و تو رو از هم دیگه سوا افرید ، شکر می کنم ؟ ! اخه تو غیر از قیافه که ایشالا کوفتت بشه ، چی داری که من بهت برم ؟! یه پسر سوسول ِ لوس ِ بچه ننه که همش سرش تو این کتابای قانون هشتصد صفحه ایه و هی بند و اصل و چرت و پرت حفظ می کنه ... اه اه اه ! طاها سری از روی تاسف تکون داد و گفت : _ می دونی بعضی وقتا واقعا دلم به حال زن از راه نرسیده ام می سوزه . _ می دونی منم همیشه دلم واسش می سوزه که مجبوره سوسول بازی های تو رو تحمل کنه ... ! طاها تو چارچوب در وایساد و گفت : _ من یکی که حریف زبونت نمی شم ... اگه یه برس توی این جنگل بکشی ثواب می کنیا ... بیا و این لونه ی شپشو خراب کن خواهر! قبل از اینکه کتک بخوره یا جوابی بشنوه ، پا گذاشت به فرار . تو دلت واسه زنت می سوزه ها ؟ هه هه یه زنی نشونت بدم حظ کنی ... ! اخی ، کله ی من لونه ی شپشه ؟ کاش عکس سربازیتو داشتم نشونت می دادم اونوقت موهای بسیار زیبای (!)منو به کله ی براق خودت ترجیح می دادی گاگول! ایییییییشششششششش! اه ... چقدر بده که هر وقت کم میارم اینو می گم . بعد این زبون دراز یه لا قبا بهم می گه حریف زبونم نمیشه ! هه هه هه ... جک سال ! لباسامو عوض کردم و با کمک نرده ها ، سر خوردم پایین ... یوهوووو! بابا که تازه از راه رسیده بود ، جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول اخبار می دید . با صدای سلام من روشو برگردوند : _ سلام اَبا (بابا) _ علیک سلام دختر گل بابا ... احوالت چطوره ؟ بدی نرسه خانوم ... بهتری ؟ وای که من چقدر عاشق بابا بودم . هر موقع ازم تعریف می کرد ، خیلی واضح صورت طاها از حسادت گل می انداخت . اما حفظ ظاهر می کرد ولی من که می دونم ته اون دلت چی میگذره اقا طاها ... داره تا اونجات می سوزه ! خودمو لوس کردم و رو کاناپه بین طاها و بابا نشستم . یه خرده هم فشار اوردم به طاها که یعنی برو اونور تر می خوام راحت باشم ! ناچارا یه کمی خودشو کنار کشید . پاهامو روی میز انداختم و گفتم : _ نه ابایی ... هنوز درد داره ولی از صبح بهتره . بابا باند رو باز کرد و گفت : _ اخه دختر حواست کجا بود ؟ چرا بی احتیاطی کردی ؟ _ بی احتیاطی نکردم . فقط خوردم زمین . طاها که هر وقت دلش بخواد گوشش خوب کار می کنه ، گفت : _ لابد جلوی همه خوردی زمین اره ؟ _ به دو کلمه هم از مادر عروس ! بله محض خوشحالیت باید بگم جلوی استادم و ملا عام و یه جای بسی شلوغ پخش زمین شدم . حالا خوشحال شدی ؟ طاها قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت : _ نه به جون یهدا ... وقتی شنیدم با کل هیکل افتادی رو زانوت خیلی ناراحت شدم .... ! _ ها ! جون خودت ! واسه کی ناراحت شدی ؟ واسه خودم یا واسه زانوم ؟ طاها _ خب ... حرف طاها با صدای زنگ نا تموم موند . من با اینکه می دونستم کیه ، با لحن جالبی گفتم : _ وا... یهنی کی میتونه باشه این وقت شب ؟ محیا در حالی که از اشپزخونه بیرون میومد ، گفت : _ اه اه چقدر لوس ... ! _ خیل خب فهمیدم عاشق سینه چاکتون دم دره . بپر بیرون با یه بوسه ی عاشقانه بهش خوشامد بگو ... بدو . مامان در حالی که دکمه ی ایفونو میزد رو به من گفت : _ عمه خانوم هم باهاشونه ... تو رو خدا این شبو مراعات کن . نزار ابرومون بره . اصلا بیا برو تو اتاقت . محیا چادر به دست حرف مامانو تصدیق کرد و گفت : _ اره به جون من بیا برو فیلمی کوفتی چیزی ببین تا اینا برن ... تو رو خدا . لب پایینمو به دندون گرفتم و گفتم : _ وای ... اصلا نمیشه عزیزم . من خواهر عروسم... بزرگتری گفتن ، کوچیکتری گفتن ، باید باشم دیگه . من نباشم که اصلا مامان و بابا تو رو مفتی مفتی و بی مهریه شوهر می دن . بابا زود رفت استقبال مهمونا و محیا منو کشید تو اسانسور و گفت : _ به جهنم . فقط برو یه لباس خوب بپوش _ اِ... نکن اینجوری پول برق زیاد میشه ... با اسانسور نمیام . می خوام با پله برم . دوباره هولم داد تو و گفت : _ غلط می کنی .... برو تو ببینم . زود حاضر شو بیا کمک . بعد هم درو بست . و دکمه طبقه بالا رو فشار داد . اوا ... عجب خواهر پررویی دارم من ! بیشعور میگه زود حاضر شو بیا کمک ! مگه من کلفت شوهرت و اون عمه خانوم افاده ایشم ؟ پولدارن که باشن ، پولشون بخوره تو فرق سرشون ! ایشششش ایکبیری ها ! ( فکر کنم باز کم اوردم !) کمد لباسامو باز کردم . حوصله ی انتخاب کردن نداشتم . یه کت شلوار عنابی رنگ که فکر کنم وقتی دوم دبیرستان بودم ، مامان واسه تولدم خریده بود رو پوشیدم .( به من می گن یهدا، دختری قانع !) بعد هم با برس افتادم به جون موهام . نه خیر . اصلا برس توش نمی ره ! رفتم تو حموم اتاقم و کمی جلوی موهامو خیس کردم تا راحتتر شونه بشه . حدود نصفی از موهامو برس کشیدم . اخ از کت و کول افتادم ... ! اگه بابا موی بلند دوست نداشت الان موهام از طاها هم کوتاه تر بود . حیف که به احترام بابا موهامو کوتاه نمی کنم . بعد از شونه کردن موهام ، دلا شدم و با کش محکم بستمشون . موهای بلندم حتی با اینکه بالا بسته بودمشون تا گودی کمرم میرسید . از توی اینه به خودم نگاه کردم . ماشالا چه لعبتی شدم ! کاش همیشه حوصله داشتم موهامو شونه کنم ! حوصله ی روسری سر کردن نداشتم . سریع چادر خوشگلمو سر کردم و مثل مامان رو گرفتمو از اتاق زدم بیرون . هر چی بیشتر راه می رفتم ، درد پام کمتر می شد . کم کم دارم به حرف محیا می رسم که میگفت هیچیت به ادمیزاد نرفته ! خب راست گفته دیگه ... من سرور فرشته هام نه ادما ! خرامان خرامان از پله ها پایین اومدم . به کفش پاشنه بلند اصلا عادت نداشتم . یه بسم الله گفتم و خودمو سپردم به خدا . خدایا تو رو به خودت قسم نزار امشب سوتی بدم ! محیا تیکه پاره ام می کنه ! صدای پاشنه ی کفشم روی پارکت سرسرا بلند شد : تق تق تق ! تق و درد ! اه همیشه باید صدا تولید کنم ؟ ! وقتی به پذیرایی رسیدم همه سراشون بلند شد و نگاهشونو به من دوختند . منم که اِند خجالت ! صاف زل زدم تو چشم مهمونا و گفتم : _ سلام خوبین ؟ خیلی خوش اومدین . عادل ، نامزد محیا و شوهر خواهر اینده ام اولین نفر بود که جوابمو داد . بعد سیمین خانوم مادرش ، و باباشم که به رحمت ایزدی پیوسته بود و اما عمه خانومش که خدا نصیب هیچ برادر زاده ای مثل عادل نکنه ! همیشه امر و نهی می کرد . عادل پاشو ، عادل بشین ، عادل این کارو بکن ، عادل اون کارو نکن ، عادل دست تو دماغت نکن ! ( این فی البداهه بودا !) خلاصه غیر از دستور دادن کار دیگه ای بلد نبود . یه نگاه خیلی ناز بهش انداختم و مثل دخترایی که دنبال شوهر می گردن گفتم : _ سلام عمه خانوم . خوش اومدین . عمه خانوم بادی تو غبغبش انداخت و گفت : _ علیک سلام ، مرسی . نکن عمه خانوم اینقدر احوال پرسی نکن به جدم قسم من توپ ِ توپم ! از بس داری احوالمو می پرسی موندم چی کار بکنم ! چشامو به حالت ایش از روی صورتش کشیدم و کنار طاها روی مبل تک نفره ی سلطنتی نشستم . اه که من چقدر از این مبلا بدم میاد . از بس که بلنده پاهام به زمین نمی رسه ( توجه داشته باشین پاهای من کوتاه نیستا!!!) نگاهی به طاها انداختم که داشت با چشاش ، خواهر عادلو می خورد . اه که من چقدر از این دختره ی هشت ساله ی چرقوز بدم میاد . حالا با این سن کمش شده کپی برابر اصل عمه اش ! هی ناز می کنه هی کرشمه میاد اه اه اه هر وقت بهش نگاه می کنم ، حالت تهوع بهم دست می ده ! این دختره ایناز هم مثل اینکه از داداش ما خوشش اومده ها هی کرشمه میاد بی حیا ! البته من می دونم طاها داره بی منظور نگاش می کنه . کوفتی این ایناز ، از بس خوشگله ، بیشتر به چشم خواهر کوچیکتر نگاش می کنه اخه سنی نداره که ! در هر حال طاها بیخود می کنه ! بدون اینکه کسی متوجه بشه ، با پا زدم رو پای طاها که یعنی حواستو بده به من . نگاهی بهم کرد و با صدای خفه ای گفت : _ هان ؟ _ هان نه بی ادب ، بگو جانم . یه نگاهی بهم کرد و گفت : _ خب جانم ، بگو . _ تو خجالت نمی کشی ، صاف صاف جلوی بقیه زل می زنی به ناموس مردم ؟ مگه خودت خواهر نداری ؟ ماشالا خواهرتم که مثل ماه شب چهارده اس . بیا به من نگاه کن جای اینکه به این بچه ی اوستخونی نگاه کنی ! طاها پقی زد زیر خنده که همه ساکت شدن و به ما دو تا نگاه کردن . عمه خانوم که با بابا مشغول صحبت بود ، حرفشو قطع کرد و یه نگاهی به من انداخت که نزدیک بود خودمو خیس کنم . واه ! زنیکه یه طورش میشه ها ! مگه من خندیدم ؟! طاها خودشو جمع و جور کرد و گفت : _ معذرت می خوام . بابا که نمونه ی یک پدر با گذشت و مهربانه و الهی که تمام درد و مرضاش بخوره تو فرق سر این عمه خانوم (!)، با مهربونی به ما دوتا نگاه کرد و گفت : _ خواهش می کنم بعد رو به هم صحبتش ادامه داد : _ بله می فرمودین عمه خانوم ... وقتی جمع اروم شد ، طاها سرشو نزدیکم اورد و خواست چیزی بگه که عروس خانوم سینی چایی به دست وارد سالن شد . سریع نگامو بین عادل و محیا چرخوندم ( دختره ی فضول !) آه خدای من ! یک نگاه عاشقانه از سوی یار و بی قراری اون یکی یار ! آه این چه سِری است که در بازتاب نگاه ها نهفته است ؟! آه خدای من ! داره حالم بهم می خوره ! اوووق !!! یکی نیست به این عادل خان بگه ، جناب ، بپا شست پات نره تو چشمت ! ولی نه خیر اینا تو فاز نگاه و اینا نبودن ... کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد ! واسه ابرو داری هم که شده باید یه کاری بکنم . شروع کردم به سرفه ی الکی کردن . دو تای اول کسی بهم توجه نکرد ولی وقتی سه چهار تا سرفه کردم ، همه حواسشون رفت پی من . طاها با دست محکم زد تو کمرم که نا خوداگاه دادم بلند شد : _ آآآآآآآآآی .... کمرم ! طاها دست و پاشو گم کرد و گفت : _ خیلی محکم زدم ؟ کاش مهمون نداشتیم اون وقت یه محکمی بهت می فهموندم که حالت جا بیاد ! وای که چقدر دستت تلخه ! فقط پوست و استخونه جاشم که رو پوستم می مونه ! خدا ازت نگذره ! از بس سرفه کرده بودم اشک به چشام نشسته بود . سریع پا شدم و دویدم طرف دستشویی . تا رسیدم تو شروع کردم به فحشای ناموسی دادن . از صغار تا کبار مجلس ، همه بهره بردن ! به خصوص اقا داداشم و عمه خانوم جان عادل جان ! اه چرا این مهمونی تموم نمیشه ؟ کاش زودتر این محیا عروس بشه من راحت بشم هر چند بیچاره جامم رو تنگ نکرده ها ولی از اون نظر می گم راحت بشم (خودتون دیگه بفهمین دیگه ... بیشتر خواستگارای من واسه خاطر محیا نمی تونن بیان !!!) هر چند تا حالا یه تک سلولی هم عاشقم نشده ولی من امیدوارم که بالاخره اون شاهزاده ی رویا ها سوار بر اسب سفید میاد دنبالم ! محیا و عادل رفته بودن تو حیاط ادامه ی حرفا و نگاه های عاشقانه شون رو دور از چشم بزرگترا انجام بدن هرچند بابا به زور آینازو فرستاد رو حیاط تا مثلا بچه هوایی بخوره ! همه با یه چیزی خودشونو سر گرم کرده بودن . طاها با موبایلش ، مامان با سیمین خانوم ، بابای بیچاره ام هم که کله شو سپرده بود دست عمه خانوم و هی عمه خانوم شر و ور می بافت و شوت می کرد طرف بابام . اخ داره حوصله ام سر می ره . شروع کردم به تجزیه تحلیل قیافه ی حاضران . طاها که همیشه موهاشو بالا میزنه تا پیشونی بلندش بهتر تو دید باشه و جلوه ی پوست سفیدش با موهای پر کلاغیش بیشتر باشه . هر وقت نگاش می کردم اول به خاطر اینکه من شبیهش نیستم حسرت می خوردم ( فقط حسرتا حسودی نیست !) ولی بعد قربون صدقه اش می رفتم و دعا می کردم خدا حفظش کنه . طاها ترم اخر حقوق بود و یه پسر خر خون مودب و با نزاکت و در اصل اب زیر کاه که هر جا می رفت دخترا واسش بال بال می زدن ( چقدر دخترای امروزی کم عقلن . دو روز با این سوسول زندگی کنن اونوقت عشق و عاشقی رو می بوسن میزارن کنار !) چشمامو از روی طاها که داشت با موبایلش ور می رفت برداشتم و نگاهمو به سیمین خانوم ، دوست قدیمی مامان دوختم . سیمین و مامان ، تو دوران بچگی دوست جون جونی هم دیگه بودن ولی بعد از ازدواج مامان که رفت تهران ، از هم جدا شدن . الان شش سالی میشه که ما به خاطر مریضی مادر جون اومدیم زادگاه مامان و این دو تا دوست دوباره با همن . سیمین جونم واسه اینکه خیالش راحت بشه ، محیا رو داد به عادل که دیگه هیچ وقت از مامان جدا نشه . مامانمو خیلی دوست داشتم . به قول الهام « هیچ مامانی مثل فاطمه جون پایه نیست » کاملا با نظر الهام موافق بودم مامانم با اینکه به بعضی از اخلاقام گیر می داد ولی خیلی گل بود.... الهی بابام همه چیزشو به پاش بریزه !(از خودم ندارم که مایه بزارم!) بابام یه مرد از یه خونواده ی ثروتمند و اصیل تهرانیه که توی یه سفر تجاری با بابابزرگ ، با مادرم اشنا میشه و بعد عروسی می کنن و بعد طاها میاد و بعدش محیا و در اخر سر یهدا ، فرشته ی روی زمین وارد میشود !!! ( وقت کردم خودمو تحویل بگیرم !) عمه خانوم هر وقت دهنش باز میشد ، هم زمان دستاشم تکون می خورد و انگشتای پر از انگشترش تو نور چراغ برق می زد . خیلی واسم جالب بود تنها انگشتی که حلقه ای توش نبود ، انگشت شستش بود که فکر کنم حلقه ای اندازه ی انگشتش تو بازار پیدا نکرده بود ! ماشالا هیکل که نیست مثل بشکه ! از بس که تپل بود ، وقتی می خندید ، چشماش تو صورت چاقش ، محو میشد ! در حیاط باز شد و محیا و عادل دست در دست هم ، نه ببخشید هنوز کار به اونجا نکشیده ایشالا تا هفته ی اینده دست تو دست هم که هیچی تو بغل هم وارد می شن ! نگاهی به صورت محیا انداختم . لپهاش صورتی شده بود و یه لبخند هم رو لبش نشسته بود . اما عادل که سر از پا نمی شناخت . ماشالا لبخند که چه عرض کنم ؟ نیشش تا بنا گوش باز بود ! خب دیگه الان با خودش فکر کرده چه دختر خانمی نصیبش شده بیچاره خبر نداره از هفته ی دیگه چه بدبختی از جور محیا خانوم باید بکشه ! ولی از حق نگذریم محیا خونه داریش حرف نداشت خوشگل هم بود فقط یه خرده سوسول و اعصاب خرد کن بود که ایشالا طی همین یه هفته روش کار میکنم خوب میشه ! سیمین خانوم از محیا پرسید : _ عروس خانوم دهنمونو شیرین بکنیم ؟ محیا هم سرشو با لبخند پایین انداخت که یعنی خجالت کشیدم ! عمه خانوم هم که معلوم بود گشنه اش شده گفت : _ سکوت علامت رضاست ! من هم از بس که نشسته بودم داشت باسنم خواب می رفت ، سریع از روی صندلی پریدم پایین و ظرف شیرینی رو برداشتم . عمه خانوم طوری نگام کرد که یعنی به تو چه اخه ؟ منم جوری نگاش کردم که یعنی من هم خواهر زنم هم خواهر شوهر ! حرف نباشه ! شیرینی رو به همه تعارف کردم و بعد از اینکه نیم ساعت دیگه نشستن عزم رفتن کردن . اما معلوم بود عادل می خواست بیشتر بمونه ! من یکی که با خودم گفتم عجب روئی داره ها ! خدا رو شکر فقط اسمتون رو همه وگرنه شبم می خواست اینجا بمونه پسره ی پررو ! تا اینا رفتن ، با سرعت جت دویدم سمت اتاقم ... اینقدر از این خونه تمیز کردن بدم میومد که نگو ... مخصوصا اگه بعد از مهمونی باشه . لباسامو عوض کردم و پریدم رو تخت . خب امشب چی کار کنم ؟ خوابم که زیاد نمیاد . دیشب هم که نامزد روباهو دیدم . امشب بشینم یه فیلم درام کره ای ببینم بلکه دلم وا بشه . لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو فولدر فیلمام . درخت بهشتی رو که دیدم خیلی چرته ، دیوانه عاشق هم که از بازیگر زنش بدم میاد ، روزهای بهاری هم که زیادی عاشقانه اس ... اه هیچی ندارم ؟ اها چرا یکی هست که ندیدم ... به سوی بهشت . اولین قسمتو باز کردم و کاسه ی تخمه رو گذاشتم بغل دستم . اه چرا اینقدر اعصاب خرد کنه ؟ همش باید توی فیلما مادر دختره بمیره و بابای پسره ؟ ایشالا جفتتون بمیرین حالا دیگه ...زدم اخرای قسمت ... چی میگــــــــــی؟؟! دهنم افتاد کف زمین ! اخه دختری ک تو دبیرستان چشاش قد گاوه چطور تو بیست سالگیش میشه مثل موش؟؟؟! این کره ایا رشدشون به انسان شبیه نیستا ! اولین قسمتو که نصفه نیمه ول کردم و تا خواستم لپ تاپو خاموش کنم ،؛ با خودم گفتم بزار برای بار هزارم پسران برتر از گلو دوره کنم ! سریع فیلمو اوردم و شروع کردم به تخمه شکوندن . با اینکه خیلی از گوجونپیو خوشم نمیاد ولی عاشق جاندی ام . احساس می کنم من و جاندی با هم دیگه یه نسبتی داریم ! اخه این بیچاره هم همش مثل من سوتی میده ! با صداهای در هم ور همی که می شنیدم گوشه ی چشممو باز کردم . اه چتونه اینقدر صدا می کنین ؟ اسباب کشیه ؟ پتو رو دوباره کشیدم رومو و از همون زیر داد زدم : _ بزارین یه دقیقه بخوابم دیگه ... چقدر صدا می کنین ! کم کم داشت چشام گرم میشد که طاها پرید تو اتاق و پتو رو از روم کشید . _ اه نکن دیوونه ... ازار داری ؟ چرا نمی زاری بخوابم ؟ طاها _ مگه کلاس نداری ؟ اه تازه یادم اومد امروز سه شنبه اس نه چهار شنبه ....خوب ! ساعت اول انالیز دارم که استادش به درد عمه اش می خوره! ساعت دوم ایین دارم که همیشه سر کلاس خوابم ! دو ساعت وسط بیکارمو از دو تا چهار فارسی عمومی دارم . پس بیخیل امروز یونی نمی رم ! با چشم بسته پتو رو از دست طاها کشیدم و گفتم : _ آنیو ... بلی ، کا...(نه زود باش برو) طاها _ غلط کردی ... تو که همیشه سه شنبه ها کلاس داشتی ... زود باش حاضر شو کلی کار ریخته رو سرمون . پاشو جنگلی ... ای تو روح عمه ات طاها ! کاش عمه داشتم و یه خرده فحش نثارش می کردم دلم خنک می شد (بیچاره عمه ها از دست این دختر!) حالا عیب نداره عمه خانوم جان عادل که هست ! تا اومدم دو تا فحش مَشتی واسه عمه خانوم جور کنم ، طاها دستمو زیر پتو کشید و با زور بلندم کرد . _ اه نکن اسکلت ... با این هیکلت چه زوری هم داری ... ولم کن جای استخونات رو مچم موند ! طاها در حموم اتاقمو باز کرد و هلم داد توش : _ سریع صورتتو بشور و حاضر شو خودمم باید برم واسه کارای دفترم ... بدو بابا گفته باید ببرمت دانشگاه . خیل خب ، اگه بابا گفته باید حمالی منو بکنی ، پس خوب ازت کار می کشم ! با سرعت لاکپشت شروع به مسواک زدن کردم . اول بالا ، بعد پایین ، چپ ، راست ... نه مثل اینکه خوب تمیز نشد ! یه دور دیگه ... اهوم ... افرین دختر گل . حالا دهان شویه . و دوباره مسواک ! نه این بار به جای خمیر دندون روش سفید کننده اس ! فکر کنم یه ربع دارم مسواک می زنم . صورتم کثیفه ها ... صورتمم شستم و حالا شدم یه دختر ماه ! طاها با مشت کوبید به در : _ یهدا ... بمیری الهی ! رفتی دوش بگیری ؟ یه ربع تو حمومی چه غلطی می کنی ؟ با ارامش بیرون اومدم و در حالی که دستمو خشک می کردم گفتم : _ کم خوابی دیشبمو جبران می کردم اوپا ...! با عصبانیت از اتاق بیرون رفت . نگاه به ساعت کردم . اوه کلی وقت دارم هنوز ساعت هفت و ربعه ! در کمدمو باز کردم و گفتم : _ خوب چی بپوشم ؟ یه مانتوی قهوه ای سوخته و شلوار و مقنعه ی کرممو پوشیدم . طاها دوباره اومد تو : _ باز تو مثل خر سرتو انداختی زیر اومدی تو ؟ در واسه چی اونجاست ؟ طاها که از فرط عصبانیت صورتی شده بود گفت : _ یهدا ... به ولای علی زنده ات نمی زارم ! لعنتی دارم بهت می گم کار دارم ... واسه دفترم قرار گذاشتم ... بجنب دیگه اَه . _ باشه دیگه دارم حاضر میشم تو بیا کیفمو اماده کن من برم یه لقمه صبحونه بخورم ... سر کلاس ضعف می کنما . در حالی که از کنارش رد می شدم ، گفت : _ کوفت بخوری ! باشه اوپای گلم ... یه کوفتی بهت نشون بدم ، ازش چک چک روغن بچکه ! من اگه صبحونه خوردنم نیم ساعت طول نکشه ، یهدا نیستم ! گاگول! هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودم که داد طاها بلند شد : _ یهدااااااااااااا.... این کمده تو داری ؟ سرمو کردم تو اتاق و دیدم که کل کتاب دفترام ریخته وسط اتاق! با خنده گفتم : _ اخی ! شبیه کمد اقای ووبی شده ! حالا برنامه ی امروزمو اماده کن تا دیرت نشده ... بلی اوپا ! طاها _ اخه من که نمی تونم بیا خودت حاضرش کن ... تو چارچوب در وایسادم و دستمو مشت کردم و به تقلید از فیلمای کره ای گفتم : _ تو می تونی اوپا ! آجا آجا فاینتیک !!! ( جنگ جنگ تا پیروزی/اصطلاح کره ای) دقیقا ساعت بیست دقیقه به هشت بود که از پشت میز صبحونه بلند شدم . دیگه طاها گناه داره داشت گریش می گرفت ! طاها تو ماشین نشسته بود و سرش رو فرمون بود . رفتم جلو نشستم و گفتم : _ خب دیگه بریم من اماده ام . طاها با سستی سرشو از روی فرمون بلند کرد و گفت : _ دیگه کار دیگه ای نداری ؟ دستشویی نمی خوای بری؟ _ نه هنوز تازه غذا خوردم ... بزار هضم بشه بعد ! طاها که دیگه رفته بود تو فاز قهر، روشو ازم برگردوند و ماشینو روشن کرد . دقیقا به خاطر همین بی جنبه بودنشه که ازش بدم میاد ! اخه پسر بی ظرفیت ، حالا که اسمون به زمین نیومده ! داری نوکردی خواهرتو می کنی که صد البته وظیفته ! واسه من قیافه می گیره ننر! اصلا به درک که دیر کردی ! اصلا دفتر نزن ! یه فوق لیسانس داره سریع می خواد کار گیر بیاره ... بابا دکتراشم تو خونه نشستن تو که تازه اول راهی جوجه! پشت چراغ قرمز وایساد و اهی کشید که جیگرم که هیچی، تا کلیه ام سوخت ! چه کنم دیگه دل رحمم و عذاب وجدان بدجوری بیخ خرمو چسبیده! اروم ازش پرسیدم : _ خیلی دیرت شده ؟ چشمای غمگینشو بهم دوخت و گفت : _ فکر کنم وقت ملاقاتم تموم شده ! اخی....اینجوری نگام نکن دلم کباب شد ... حالا خواهرت نمرده که اینقدر غمگینی ! _ فقط خودت وقت داشتی ؟ طاها _ نه سپهرم هست قبل از من وقت داره ... فکر کنم حالا دیگه داره کاراشو انجام میده . وای خدا چی کار کنم ؟ یه دفعه فکری به ذهنم رسید . نزدیک یه سوپری بودیم که داد زدم : _ نگه دار! طاها سریع زد روی ترمز که نزدیک بود با مخ برم تو شیشه ! چه سرعت عملی داری لامصب! طاها _ چت شده ؟ _ امممم ... چیزه ... من تا چهار تو دانشگام ... غذای سلفم هم امروز خوب نیست . میشه یه بیسکوییت برام بخری ؟ طاها با بی رمقی گفت : _ خب از بوفه ی دانشگاه بگیر . تا خواست بره ، دست گذاشتم رو فرمون و گفتم : _ بیسکوییت بوفه فاسده (مگه میوه اس که فاسد بشه !؟)... بلی پیاده شو ... ساقه طلایی هم بگیر ... ایرانــــــــــا (بلند شو) بعد از اینکه طاها رفت تو سوپری ، سریع موبایلشو از جلوی ماشین برداشتمو شماره ی سپهرو گرفتم ..... اه بردار دیگه .... بعد کلی بوق بالاخره برداشت ... معلوم بود عجله داره ... سپهر _ الو طاها ... الان دارم میرم تو ... بعدا تماس بگیر ... بعد از من نوبت توئه .... زود خودتو برسون خداحافظ... اوی اوی کجا داداش ؟ بزار ما هم دو کلوم حرف بزنیم بعد قطع کن ! سریع گفتم : _ اقای شمس قطع نکنین ، قطع نکنین کارتون دارم . سپهر _ اِ؟ سلام یهدا خانوم . چیزی شده ؟ _ نه فقط اگه ممکنه یه خرده کارتونو طولش بدین ... طاها باید منو ببره دانشگاه نمی تونه زود بیاد ... اگه یه کم معطل کنین ممنون میشم . سپهر _ چشم حتما ... من باید برم امری نیست ؟ _ نه عرضی ندارم . خداحافظ . اوف ... تموم شد . الهی خدا عمرم بده که کار طاها رو راست و ریس کردم ! سریع یه تیکه دیگه از بیسکوییتو گذاشتم تو دهنم . الهام _ خفه میشی دختر ... ارومتر بخور . شیر کاکائومو سر کشیدم و از مهناز پرسیدم : _ ساعت چنده مَهی؟ مهناز_چهار و ربع . _ ای خاک تو سرم ... شروع شد... نفیسه _ نترس بابا دیگه اونقدرام قرار نیست دیر کنی ... _ چی میگی بابا ؟ خنچه برون ساعت پنج شروع میشه ... تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا حاضر بشم ... اوووووو چقدر کار دارم ... سهیلا_ خب حالا ارومتر بخور میافته تو حلقت خفه میشی ... اخرین تیکه بیسکوییتو چپوندم تو دهنمو و با قدرت تموم نی رو فشار دادم . الهام _ نکن خواهر ... دیگه هیچی ته این نیست ... اه من شیر کاکائو می خوام...! دهنم داره خشک میشه . موبایلم زنگ خورد . طاها بود . گوشیمو جواب دادم و دست کردم تو کیفم . طاها _ سلام . کجایی تو ؟ _ سلام تو پارکینگ یونی ... طاها_ چرا هنوز اونجایی؟ تقریبا مهمونا دارن میرسنا ... (اه چرا پیداش نمی کنم ؟) _ خب بهشون بگو صبر کنن من اومدم . طاها _ مثل اینکه حالت خوش نیست ... سریع خودتو برسون ... خدافظ (اه کجاست این لعنتی ؟) _ باشه بای. بچه ها با تعجب دورم جمع شده بودن و به من که تا ارنجم تو کیفم بود نگاه می کردن . اخر سر الهام که دید دارم خودکشی می کنم پرسید ؟ _ یهدا دنبال چی می گردی ؟ با کلافگی کتابامو توی کیف جابه جا کردم و گفتم : _ اه موبایلم نیست ... بچه ها یه لحظه ساکت شدن و بعد یه دفعه همه از خنده پکیدن ! نفیسه با دست زد پس گردنم و گفت : _ دیگه این سیمات قاطی کرده ها ! بیچاره، موبایلت که تو دستته اوسکل! هان؟! اخ اصلا حواس ندارم که من ...! موبایلمو تو دستم گرفتم و خواستم شماره بگیرم که سهیلا پرسید ؟ _ به کی می خوای بزنگی؟ _ طاها ... مهناز گوشی رو از دستم کشید و به بچه ها گفت : _ این دیگه خیلی حالش بده ... حالا باز خدا رو شکر خنچه برون خودش نیست وگرنه چه می کرد !؟ مثل خلها ازش پرسیدم : _ چرا نمی زاری زنگ به طاها بزنم ببینم مهمونا رسیدن یا نه ؟ نفیسه دوباره زد پس گردنمو گفت : _ خاک تو سر حواس پرتت! این داداش بدبختت که الان بهت خبر داد ... بعد رو به بقیه گفت : _ کلا قاط زده ! تو این یه قلم باهاش موافق بودم ! ................................. با سرعت جت خودمو رسوندم خونه . اوه اوه تقریبا کل ایل و تبار اینور و اونور ریختن خونه ی ما . یه اس به طاها دادم : «اوپا بیا در حیاط پشتیو واکن من حوصله سلام علیک ندارم» یه دقیقه بعد طاها تک داد که یعنی می تونم برم . با مهارت توی کوچه بغلی پیچیدم و سریع پریدم تو حیاط پشتی . در راهرو باز بود . زود دویدم تو اسانسور و کلید بالا رو فشار دادم . تا اسانسور رسید طبقه ی دوم ، پریدم بیرون و خوردم به سروش ، پسر عموم . سها خواهرش هم کنارش وایساده بود . ایییییییش مرده شور قیافه ی جفتتون ! حالم از این کلاس گذاشتناتون بهم می خوره . سروش و سها دست به سینه وایسادن و زل زدن به من . نخیر مثل اینکه چون فیس تو فیس اینا شدم اول من باید سلام کنم ولی کور خوندن من سلام بکن نیستم . مثل خودشون یه نگاه به سروش کردم یه نگاه به سها . اوه من موندم سها یه موقع گرمش نشه با این لباسی که پوشیده ! نه بالا داره نه پایین نه جلو نه پشت ! اوه چی میشه ها ! سروش که حسابی کلافه شده بود ، ناچارا یه سلام مختصری کرد منم فقط با سر جواب دادم . سها هم که کوتاه بیا نبود . قری به سر و گردنش داد و گفت : _ چه عجب حالا تشریف میارین یهدا جون ؟ می زاشتین با عروس میومدید دیگه ! سروش مثل مفتشا ازم پرسید : _ کجا بودی تا این وقت ؟ جانم ؟ قبلنا اسممو جمع می بستا ! من کی بهش نیمچه لبخند زدم که شده بازپرس من ؟ اخه به تو چه بچه قرتی ؟ اصلا ور دل دوست پسرِ نداشتم بودم خوب شد؟ یه نگاه بهش کردم که یعنی برو تا نزدم ناقصت کنم ! خواهر و برادر هر دو تا دماغاشونو بالا گرفتن و مثل بوقلمون رفتن تو اسانسور . حالا هی برق مصرف کنین اسانسور ندیده ها ! کلا خونه ی بیچاره ی ما سه طبقه اس هر کی از راه میاد مثل ندید بدیدا می پره سوار اسانسور میشه ! الهی اسانسور خراب شه گیر کنین اونتو خفه شین ! ساعت توی راهرو زنگ زد : _دینگ دینگ دینگ ... آی بدبخت شدم ساعت یه ربع به پنج شد ... الان محیا از ارایشگاه میاد ! سریع دویدم به سمت اتاقمو چپیدم تو حموم . دوشو تا اخر باز کردم و تو حموم لباسامو در اوردم و پرت کردم یه گوشه . موهای بلند و پرپشتمو کردم زیر اب . ولی هر چی مالش می دادم اب به پوست کله ام نمی رسید که ! ای خدا ... کی بشه من کچلی بگیرم ! در عرض پنج دقیقه خودمو گربه شور کردم و پریدم بیرون . سریع با موبایلم به طاها زنگ زدم . هیچی وقت نداشتم . طاها _ جانم یهدا جان . ای خدا رو شکر مهربونه می تونم سواری بگیرم ! _ اوپا جون ننه ات پاشو بیا کمکم الان ابرومون میره ... بدو . طاها _ اشکال نداره عزیزم . فدای سرت یکی دیگه بپوش . _ اهان الان کسی پیشته ؟ به خدا دکش کن بیا ... طاها _ باشه الان میام کمکت انتخاب کنی . و بعد قطع کرد . از موهام چک چک اب می چکید . دوباره این جنگ امازون رشد زیادی کرد ! تقریبا دیگه از کمرم هم رد کرده بود ... کاش بابا میزاشت برم کوتاشون کنم . یکی نیست بهش بگه بابا جون من که نمی خوام توی جشنواره ی بلند موترین زن جهان شرکت کنم که نمیزاری پامو بزارم تو ارایشگاه .... حالا اگه کم پشت بود یه چیزی ، میشد تحملش کرد ولی شونه به پوست سرم نمی رسه با این موها ! برای اینکه بیشتر معطل نشم ، کت و شلوارمو از کمد بیرون کشیدم و هول هولکی تنم کردم . کت مشکی کوتاه که اگه زیرش چیزی نمی پوشیدم ، تا نافم معلوم میشد ! برای اینکه یقه اش خیلی باز نباشه ، یه سنجاق برداشتم و از زیر کمی بالاتر از سینه ام رو سنجاق زدم . خیلی بد نشد ... یعنی اصلا پیدا نیست که بد بشه ! شلوار خیلی خوش دوختی هم که با کتم ست بود رو پوشیم . تو اینه فقط هیکلمو برانداز کردم . من که اصلا چاق نیستم که همه بهم میگن تپل ! فقط یه کوچولو اضافه وزن دارم که اونم ایشالا خوب میشه . ولی راستیتش هیکلم خیلی هم متناسب بود و مادرجون بهم میگفت که خیلی خوش هیکلم . خیل خب امپر اعتماد به نفسم چسبید به سقف ! طاها اومد پشت در اتاق و در زد بعد هم اومد تو . جالبه یه پله پیشرفت کرده قبلا در نمی زد حالا هم که مثلا در میزنه منتظر جواب نمیشه مثل گاو کله شو میندازه پایین و میاد تو ! تا منو دید گفت : _ ااا؟ تو که هنوز موهاتو درست نکردی ... الان محیا از ارایشگاه میادا . _ طاها یه کاری بکن این کله حداقل تا یه ربع دیگه وقت میبره ها ... طاها فکری کرد و گوشیشو از جیبش در اورد و شماره گرفت کمی بعد طرف جواب داد : طاها_ الو عادل جون سلام . به طاها اشاره کردم بزاره رو پخش . عادل _ سلام طاها جان ما داریم میایم . طاها _ باشه... محیا که باهاته ؟ عادل_ اره . طاها _ می بخشی گوشی رو بهش میدی؟ ..... محیا _ بله طاها. طاها_ میگما میشه یه خرده دیرتر بیاین ؟ محیا_ چرا؟ طاها _ اخه یهدا دیر کرده الانم باید زود بره پایین ولی هنوز حاضر نشده اگه یه کمی دیرتر بیاین همه چی جفت و جور میشه اوکی؟ محیا _ ارسو(باشه) طاها لبخندی زد و قطع کرد .وای چه اوپای گلی دارم من .ماشالا یه پارچه اقاست ! الهی سها واست پرپر بشه (از خودت مایه بزار!)گل خواهر ! ( توجه داشته باشین قبل از این کارش کاکتوس خواهرم نبود!) تا اومدم تشکر کنم ، دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی . مثل ارایشگرای حرفه ای سشوارو دستش گرفت و سرمو خم کرد طرف اینه . نمی تونستم ببینم چه بلایی داره سر موهام میاره . کمی که موهام خشک شد ، طاها خواست که شونه پیچو بهش بدم همونطورکه روی میز توالت خم شده بودم ، شونه رو بهش دادم . حالا دیگه تقریبا موهام بهتر شده بود . طاها بعد از ده دقیقه گفت : _ دستت درد نکنه که نرم کننده زدی وگرنه به این زودیا موهات صاف نمی شد . ا؟ من نرم کننده زده بودم ؟ خب حتما حواسم نبوده که کدوم شامپوئه کدوم نرم کننده ... طاها نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت : _ یهدا پنج دقیقه دیگه میانا ... چی کارت کنم ؟ با نگرانی به تصویرم تو اینه خیره شدم . تقریبا کارم تموم شده بود . نیازی نبود که موهامو ببندم . موهام که بر اثر سشوار و کمک طاها صاف و لخت شده بود ، به زیبایی دورم ریخته بودن . هیچ وقت اینقدر از اینکه موهام بلنده خوشحال نشده بودم . طاها گفت : _ مدل موهات به لباست میادا ... تازه مراسم خیلی مهمی هم که نیست ... همینجوری خوبه ... زود ارایش کن و بیا بیرون . فقط دور و بر حیاط پیدات نشه ها ... یه راست میری پیش مامان ... خب؟ هه هه هه ... بچمون غیرتش گل کرده ! حق با طاها بود . نصفه فامیلامون که خیلی اپن بودن و جشن مختلط می پسندیدن ... بقیشون که اکثرا فامیل مامان بودن ، می گفتن دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا ! ولی ما نه ... وسطی بودیم واسه اینکه فامیلای مامانیم ناراحت نشن ، مردا رو حیاط بودن و زنا تو پذیرایی ... و واسه اینکه اونوریا خیلی ناراحت نشن، شامو مختلط کرده بودیم . طاها که هنوز مثل بوق اونجا وایساده بود و بر و بر نگام می کرد دستی جلو صورتم تکون داد و گفت : _ یهدا فهمیدی چی گفتم ؟ _ ها؟ اره ... کامساهامیدا اوپا (مرسی داداش) درو باز کرد و در حالی که بیرون میرفت گفت : _ یه دونه شال هم واسه وقت شام بردار دم دستت باشه . _ ارسو (باشه) تا رفت بیرون ، ریختم سر کشوی لوازم ارایشم و خیلی سریع ارایش کردم . خدا عمر محیا بده که یادم داد چطوری یه خط چشم خوشگل بکشم . اخ مادر کمرم ... مگه سفره عقد این دختر چقدر خرت و پرت داره که تموم نمی شه ؟ دیگه داشت گریه ام می گرفت ... سینی کفش و گل و گلاب رو بعد از اینکه چرخوندم دادم به اکرم خانم خدمتکارمون . مامان بهم اشاره کرد که بیام این دو تا کله قند تو سینی رو هم بردارم و بگردونم . با حالی زار به مامانم خیره شدم . اخه چرا هر چی حمالی و تعارفه واسه خاندان بخت برگشته ی عروسه ؟ اه ... موقع شام ، واسه محیا و عادل ، سرویس جداگونه رزرو شد که اونا داخل ساختمون غذا بخورن و بقیه هم این دو تا مرغ و خروس عاشقو تنها بزارن و برن تو حیاط . اییییییییش اینقدر بدم میاد از این ادا و اصولا ... ! قبل از اینکه برم تو حیاط ، موهامو با گل سر جمع کردم و شالمو سر کردم . یقه ی لباسمو جوری مرتب کردم که جایی از بدنم، معلوم نباشه . زندایی نغمه ، تا منو که شال سرم کردم دید ،شروع کرد به قربون صدقه رفتن : _ ماشالا چه دختر فهمیده ای هستی یهدا خانوم . باریک اله خانوم ... ایشالا عروسی خودت ! منو بگو فکر کنم همون دو تا کله قندو تو دلم اب کردن ! اگه روم میشد بلند داد می زدم ایشالا ایشالا...! بعد از اینکه خونمون از جمعیت خالی شد ، فقط اشغالای مهمونای بدرد نخور کل خونه رو برداشته بود ... اصلا واسه چی باید خنچه خونه ی مادر عروس باشه هان ؟! من مثل همیشه از زیر کار در رفتم و پریدم تو اتاقم ... سریع لباسمو عوض کردم و انداختم گوشه ی اتاق ... اخه می دونین ، اکرم خانوم تازه اتاقمو تمیز کرده ، هر وقت دور و بر نگاه می کنم ، میبینم همه چی شسته و رفته اس ... احساس پوچی بهم دست میده! قبل از اینکه بخوابم ، گوشیمو برداشتم تا خاموشش کنم . دیدم الهام یه پیام داده : « فردا تولد سهیلاس ... یادت نره کادو بیاریا ... بعد از کلاس هم میریم بیرون که غافلگیرش کنیم ...اَرَجی اونی؟(فهمید آجی ؟)» اه ... یادم باشه فردا قبل از اینکه برم کلاس یه چیزی تو راه واسش بخرم ... نه وقت نمی کنم که ... اشکال نداره یکی از روسریهامو کادو پیچ می کنم واسش می برم! صبح با صدای اکرم خانوم از خواب بیدار شدم : _ یهدا خانوم ... یهدا خانوم دخترم ، بیدار شین ... اقا داداشتون میگن باید برین دانشگاه ... پاشین خانوم . بلند شین ... زود باشین ...بیدار شین ... ای بابا ! یه بار بگی بلند شین پا میشم چقدر میگی بلند شین ، پاشین ، بیدار شین ، شین شین شین ! اه ... با صدای خواب الودی گفتم : _ اکرم خانوم یه دقیقه صبر کن ...الان پا میشم ... اکرم _ بلند شین خانوم ... پا شین .... زود باشین ... استغفرلله!!! اگه بزرگتر نبودی می زدم ناقص بشی ! دیدم نه خیر یه ریز داره میگه ...ای خدا یه روز نشد من با نوازشی عاشقانه بلند بشم ...! همش باید یکی یا با کتک بیدارم کنه یا مثل این رادیو پیام هی دم گوشم ور ور کنه ... اه! حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . امروز دوشنبه بود صبر کن ببینم ... دوشنبه ؟ وااااااااااای فاضلی ! تا فهمیدم امروز با فاضلی کلاس داریم ، از تخت جستم پایین ... اکرم خانوم که از دستپاچگی من تعجب کرده بود ، پشت سرم راه افتاد و گفت : _ یهدا خانم... صبحونه یادتون نره ها ... اقا ناراحت میشن ... همونطور که تند تند وسایلم رو جمع می کردم ، گفتم : _ باشه ... باشه ... الان میام ... خیلی سریع مسواک زدم و موهام که بعد از عمری صاف بود رو تو گل سرم جمع کردم . اه اینقدر بدم میومد موهام پشت مقنعه ام باد کنه ... ولی خب دیگه وقت واسه بافتن نیست ... باید زود حاضر بشم ... ساعت چنده ؟ وای هفت و نیم شد ... ای تو روحت فاضلی که اینقدر نحسی ....! خدا رو شکر یه ربع به هشت رسیدم دانشگاه ... ولی این مرتیکه هیچیش مثل ادمیزاد نیست ... یه دفعه می بینی الان داره نمره ها رو می خونه .... ای خدا ، میانترمم ... فکر کردن درباره ی گندی که هفته ی پیش بالا اورده بودم ، باعث شد راه رفتن عادیم اول تبدیل به دو ماراتن بعد هم دو سرعتی بشه ! ای خدا ... مثل الهام نذر می کنم که حداقل ده بشم ... میبینی خدا جون من به نصف نمره هم راضیم فقط جون زن این فاضلی بیا و یه کاری کن این ترمو دیگه نیفتم که بدبخت میشم ...! در حال دعا و ثنا بودم که محکم خورم به یکی ... یه کیف گنده شبیه کیف گیتار دستش بود که هنگام برخورد با من از دستش افتاد و پخش زمین شد و صدایی کرد که نگو ... حتما یه چیزیش شکست ! پسری که بهش تنه زدم ، یه متر افتاده بود جلو ... تا برگشت و کیفشو دید که روی زمینه ، یه نگاهی بهم کرد که نگو ... اوف ... احساس می کنم ، دستشوییم گرفته ! اومد جلو و کیفشو برداشت و زیبشو باز کرد . درست فهمیدم کیف گیتار بود .ااا؟ نه گیتار که از این سیخا نداره ! چیه پس ؟ همینجوری داشتم به گیتار و سیخش نیگا میکردم که اقا برگشت و گفت : _ اگه معذرت خواهی کنین اشکالی نداره ها ... نزدیک بود ارشه ی ویولونم بشکنه ... بعدم یه نگاه مرموز به سر تا پام کرد و رفت . واه ... ملت خوددرگیری دارنا ... اصلا به من چه که عذر خواهی کنم ؟ تو توی راه بودی ایکبیری ِ چلغوز! اییییییییش با اون سیخ گیتارش! وای خاک به سرم ... فاضلی دیگه رام نمیده ... دوباره شروع کردم به دویدن تا رسیدم کنار اون پسره ... این دفعه تا صدای کفشامو شنید ، خودشو نیم متر از من دور کرد تا بهش نخورم ... اگه عجله نداشتم ، جوری بهت تنه می زدم که یه متر که هیچی از اینجا بیفتی قله ی دماوند ، پسره ی چوب کبریت ... اه اه ! اصلا من موندم چرا این روزا همه پسرا خودشونو لاغر می کنن ؟ اون از طاها اینم از این اسکلت ... الهی سیخ گیتارت از وسط نصف بشه ! وای نه ... دیر رسیدم ... فاضلی تو کلاس بود و تا من در زدم سرشو چرخوند طرف در . مثل دخترای خیلی خوب ، اول سلام کردم و گفتم : _ میشه بیام تو ؟ استاد فاضلی مثل ازرق شامی بهم نگاه کرد و گفت : _ خانوم بهنیا تا حالا کجا بودین؟ هه ، مرتیکه اوسکل باید کجا باشم ؟ تو بغل دوست پسر نداشته ام ! _ چطور مگه استاد؟ فاضلی _ الان چه وقت اومدن سر کلاسه ؟ دیگه داشتم کم کم جوش می اوردم : _ استاد ساعت تازه هشته منم که درست سر وقت رسیدم . مشکلی از نظر دیر کردن ندارم درسته ؟ فاضلی هم که وضعش از من بدتر بود گفت : _ شما که در جریان هستید کلاسای من یه ربع زودتر شروع میشه اون از جلسه ی پیشتون و میانترم شاهکارتون ... اینم از امروزتون . بفرمایین بیرون خانوم . خیلی از دستش حرصم گرفته بود . همه ی شخصیتمو جلوی هم کلاسی هام خرد کرد . دندونامو روی هم فشار دادم و همه ی خشم و نفرتمو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم . کمی چشم تو چشم هم شدیم و بعد دیدم صدای پچ پچ میاد . می دونستم قراره بعد از این بی احترامی ، تمام اعتبارمو از دست بدم . یه نگاه خیلی خفن هم به طرف بچه ها کردم که خودمم فهمیدم دارن از هم میپرسن کسی دو تا شلوار داره یا نه ؟! صدای فاضلی دوباره بلند شد : _ از بی انضباطی خودتونه که هیچ وقت سر کلاس حاضر نمی شین . این جلسه رو می بخشم . دیگه تکرار نشه ... اوه اوه ... تو رو خدا ... اگه نبخشی خودمو حلق اویز می کنم ... مرتیکه خر ننر فکر کرده محتاج کلاس و درسشم ... که البته بودم ! ولی زیادی اعصابمو بهم ریخته بود . با حرص جواب دادم : _ نیازی به بخشش شما نیست جناب فاضلی . و درو محکم بهم کوبیدم و رفتم تو سالن . می دونستم که الان همه به جز دوستای خودم که با اخلاقم اشنا بودن ، دهناشون افتاده کف کلاس ! چون واسه اولین بار بود که توی دانشگاه با یکی همچین برخوردی می کردم . ساعت بعد تربیت بدنی داشتیم . این ساعتم که رفت ... حداقل برم یه خرده شنا تمرین کنم ارامش قبلیمو به دست بیارم . رفتم تو استخر و لباسامو عوض کردم . خدا رو شکر که هنوز موهام صاف بود وگرنه با چه رویی مقنعه ام رو در میاوردم ؟ غیر از من ، نگین، هم کلاسی ترم قبل، هم تو استخر بود . سلام و احوالپرسی کردیم و پریدم تو اب . یه خرده که شنا کردم ، به نگین گفتم : _ نگین تو ترم قبل با فاضلی پاس کردی اره ؟ نگین کلاه شناشو صاف کرد و گفت: _ اره با هزار تا بدبختی ... تازه لب مرز بودم شدم ده و بیست و پنج . تو با چند افتادی؟ پوزخند تلخی زدم و گفتم : _ نه و نیم . نگین _ خیلی بیشعوره ... می دونستم که داره به فاضلی میگه تایید کردم : _ اره نکبت ... نگین_ راستی مگه الان باهاش کلاس نداری ؟ _ چرا ولی انداختم بیرون . نگین با تعجب پرسید : _ واه ... چرا ؟ کلاسا که تازه شروع شده ... _ این مرتیکه کجاش شبیه ادمیزاده که کلاس برگزار کردنش باشه ؟ خبر عزاش ...ابرومو ریخت ... بغض کردم .خیلی واسم عجیب بود ولی تا حالا کسی اینطور باهام برخورد نکرده بود . به خصوص من که تو تمام درسام تاپ کلاس بودم و فقط ساختمان داده بود که کفریم میکرد که اگر این مرتیکه منو از این درس زده نکرده بود ، بهترین نمره رو می گرفتم ... خراب کاری میانترمم هم تقصیر خودشه ! به فیلم کره ای چه ؟! نگین که فهمید حال خوشی ندارم ، اومد کنارم و دلداریم داد . لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم : _ من خوبم . یعنی دیگه می خوام تنها باشم ... نگین فهمید و از اب رفت بیرون . نفسمو حبس کردم و رفتم زیر اب . با مهارت مسیر بین دو دیواره ی استخر رو شنا کردم . کمی زیر اب موندم تا وقتی که دیگه نفسم بیرون نمیومد . چه کنم مریضم دیگه! ولی خیلی گریه ام گرفته بود . اگه فاضلی دم دستم بود در جا خفش می کردم. بعد از یه شنای درست و حسابی جیگرم حال اومد . لباسامو پوشیدم و موهای خیسمو جلوی سشوار گرفتم . داشتم موهامو خشک می کردم که الهام اس زد : « سلام کجایی؟ نمیریم تربیتا ...بیا پارکینگ می خوایم سهیلا رو ببریم بیرون » با حوله ی دستم کوبیدم تو کله ام ... ای خاک دو عالم تو سر فاضلی ! حالا چه غلطی بکنم ؟ کادو یادم رفت ... وااااااااای ابروم جلوی سهیلا رفت . زود به بچه ها اس زدم : «بچه ها یه اتفاق بد افتاده ...» بچه ها که مثل من دست و دلباز نبودن که بهم جواب بدن ، الهام اس داد : « ای تو روحت یهدا...بچه ها میگن تا سهیلا نفهمیده یه خاکی تو سرت بکن ... حالا کدوم گوری تشریف داری؟» جواب دادم : «اگه می دونستم باید کدوم خاکو تو سرم بریزم که به شما خوشحالا اس نمی دادم ... الان میام پارکینگ» سریع از استخر زدم بیرون . پشت موهام هنوز خیس بود ولی سریع از زیر مقنعه ام با گل سر بستمشون . چون حجم موهام زیاد بود ، می ترسیدم گل سرم بشکنه ولی شل بستم که بیچاره نشم . بدو دویدم طرف پارکینگ . سهیلا _ سلام یهدا جونم چطوری ؟خوبی؟ طوریت که نشده ؟ وای امروز خیلی فاضلی باهات بد تا کرد الهی بمیرم ... هنوز ناراحتی نه ؟ خوب حقم داری به خدا .... سهیلا یه ریز حرف میزد . مهلت جواب دادن نمی داد . رو به بقیه ادامه داد : _ ولی نگاه اخر یهدا رو حال کردین ؟! من یکی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم ... چه چشایی داره لا مصب ...! در حالی که از زیاد دویدن ، نفس نفس میزدم ، بریده بریده از الهام پرسیدم : _ این صبحونه چی خورده ؟ الهام شونه اش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : _ هر چی خورده فکر کنم مغز گنجشک هم باهاش بوده ... از اون وقتی که از کلاس شوت شدی بیرون ، کلمونو خورد . خم شدم تا سینه ام اروم بگیره ... همیشه دویدن زیاد باعث تنگی نفسم میشد و سینه ام تیر می کشید . الهام اهسته طوری که سهیلا نفهمه پرسید : _ کادو رو چی کارش می کنی ؟ _ نمی دونم ... حالا بیاین بریم بیرون ... همگی سوار ماشین من شدیم و رفتم به یکی از کافی شاپهای درجه یک . یه میز پنج نفره پیدا کردیم و نشستیم . سهیلا که معلوم بود می دونه مناسبت امروز چیه ، دستاشو بهم کوبید و گفت : _ وااااااااای بچه ها نمی دونین چقدر امروز خوشحالم ... _از اینکه فاضلی منو تو کلاس راه نداده خوشحالی ؟ سهیلا _ نه عزیزم ... الهی بمیرم برات هنوز از دستش دلخوری نه ؟ ولی خب میانترمتم که گند زدی بهش ... با اشاره ی سهیلا سریع به طرفش خم شدم و پرسیدم : _ نمره ها رو خوند ؟ سهیلا سرشو به علامت تصدیق تکون داد . ای تو روحت مرتیکه نفهم انتقام جوی گاگول ِ ایکبیری ... نه نه قرار بود این صفتو از روش بردارم هر چی هست ایکبیری نیست ... ولی الهی مرده شور ریخت و قیافتو ببرن! _ خب ؟ سهیلا _ خب چی ؟ _ خب به جمال نداشته ات ... بنال ببینم چند شدم ؟ سهیلا _ نیدونم . _ وا... مگه نمی گی نمره ها رو خوند ؟ سهیلا _ چرا خوند ولی چون تو سر کلاس نبودی ، نمره ی تو رو نخوند . مهناز_ البته یه چیزی بگما ... بی انصافی نشه ... وقتی تو از کلاس رفتی بیرون ناراحت شدا ... تا چند دقیقه هیچی نگفت . الهام با خنده گفت : _ اره ... کل کلاس شده بودن چشم و به فاضلی نگاه می کردن . اما استاد کله اش مثلا رو کتاب بود ولی چشمش یه جای دیگه کلا معلوم بود حضور ذهن نداره ... نفیسه_ لابد فکر کرده تو خیلی ناراحت شدی ... با لحن حق به جانبی گفتم : _ خب معلومه که ناراحت شدم . مرتیکه لوس بهم میگه این دفعه می بخشمت ... می خوام هزار سال سیاه نبخشیم ، مگه چی کارت کردم دیلاق؟! سهیلا _ کم کم داره دوباره امپرت می چسبه بیا بستنی بخور اروم شی ...حرارتت بیاد پایین . بعد هم زورکی قاشق بستنی رو تو حلقم فرو کرد . _ اه نکن سهیلا کل صورتمو ریختی بهم... الهام _ از اولش بهم ریخته بود ! _ غلط کردی ... مهناز _ خیل خب ... جنگ نکنین دعوا میشه بعد باید بیایم لاشه هاتونو جمع کنیم ... من میگم بریم سر اصل مطلب . نفیسه دستاشو بهم کوفت و با لحن کشداری گفت : _ بــــــعله ... اصل مطلب ، سهیلا جون زن داداش من میشی؟ نفیسه داداش نداشت ... تک فرزند بود هر وقت می خواست کلاس بزاره ، پای داداشای نداشتش رو وسط می کشید . سهیلا با خجالت گفت : _ وااااااای ! چه خواستگاری غیر منتظره ای ... نمی دونم چی بگم والا ! _ بگو بله ! الهام بسته ی کوچیکی از کیفش در اورد و گفت : _ اره دیگه بعله رو بگو ...! سهیلا خندید و گفت : _ شما کی دومادی؟ _ هیچی ایشون ننه ی دوماده ... سهیلا _ اااا؟ ماشالا میگم چقدر خوب موندنا .... مگه دوماد چند سالشه ؟ _ دوماد سنی نداره که ...هنوز به دنیا نیومده ! با حرف من همه زدیم زیر خنده . الهام گفت : _ ایییییش چقدر لوسی یهدا ! همیشه خودتو می ندازی وسط ... _بیا برو بینیم بابا ! مهناز _ اااا؟ همین الان صلح کردینا ... یه دقیقه گل دهن گیرین ما کادوی تولدتشو بدیم . بقیه هم کادوهاشونو دادن و من مثل خر موندم تو گل ! زیر لب به الهام گفتم : _ هاداکژو ؟؟؟( چی کار باید بکنم ؟) الهام_ بولا (نیدونم) سهیلا با لبخند به من خیره شد ... وای دارم از خجالت اب میشم ... با تته پته گفتم : _ اممم .. سهیلایی ... چیزه... یعنی ... من تولدت یادم رفت ... سهیلا یه خرده اخماش تو هم رفت و گفت : _ خب اینکه چیز تازه ای نیست ... _ بی انصافی نکن دیگه سهیلا ... اصلا جبران می کنم ... اصلا به عنوان کادوی تولد هر کاری خواستی برات می کنم . سهیلا برقی تو چشماش نشست و گفت : _ هر کاری ؟ _ اره هر کاری. سهیلا _ قول ؟ _ قول ... سهیلا _ پس با من میای کلاس موسیقی خب ؟ هان ؟ کلاس موسیقی ؟ کی ؟ من ؟ من که اسم الات موسیقی هم بلد نیستم، تلک تلک برم کجا ؟ اصلا دختره ی ور پریده مگه خودت پا نداری ؟ منو سننه ؟؟؟! ولی قول داده بودم باید پاش وایمیسادم ...لب و لوچه ی اویزونمو جمع کرد و گفتم : _ خیل خب ... کجا هست ؟ سهیلا_ تو یونی . _ تو دانشگاه از این کلاسای مزخرف میزارن ؟ مگه ملت بیکارن ؟ دیدم سهیلا چهره ش تو هم شد . اه اینم که دو دقیقه یه بار بدش میاد ... اگه تولدت نبود حالتو می گرفتم بچه ننر ! _ خیل خب جهنم ... بگو بینم کی باید بیام ؟ چی باید بزنم ؟ اسم اونی که باید بخرم چیه ؟ با دسته یا با سیخ ؟ سهیلا _ سیخ ؟ سیخ چیه ؟ _ همونی که دستگاش شبیه گیتاره ، بعد یه دونه سیخم داره روش میزارن و ساز می زنن دیگه ... سهیلا با خنده گفت : _ بی سواد ... اسمش ویولونه ... _ حالا هر چی ... چی باید بزنم ؟ سهیلا _ گیتار _ با دست می زنن ؟ الهام _ سهیلا بیخیال این یکی شو .... این اسم سازا هم بلد نیست چه برسه به کارشون. سهیلا رو به من پرسید: _ یعنی تا حالا هیچ وقت اسمشونم نشنیدی ؟ _ شنیدم ... یادم میره ... سهیلا _ اخه چرا ؟ نفیسه _ چون واسش مهم نیست ... یهدا هر چیزی رو که دوست نداشته باشه فراموشش میکنه ... _ سهیلا دستم کنده شد ... حالا واجبه همین امروز بری ثبت نام ؟ ولم کن آی . سهیلا دستمو ول کرد و گفت : _ رسیدیم . اخ خدایا شکرت ... فکر کنم دست راستم دراز تر از اون یکی شد ! سهیلا با شوق جلوی در اتاق وایساد و مقنعه اش رو مرتب کرد و در زد . منم که مثل ندید پدیدا ، دور و برو وارسی می کردم کسی اطراف نبود ولی سالن تقریبا بزرگی داشت با چند تا در کوچیک که معلوم بود کلاسا اون تو برگزار میشه ... صدایی از تو اتاق گفت : _ بفرمایین . سهیلا درو باز کرد و دوباره دستمو گرفت . صدام به فریاد بلند شد : _ سهیلا یه بار دیگه دستمو بکشی ، ناقصت میکنم ! بابا خودم میام دیگه ... سهیلا یه نیشگون از کتفم گرفت و گفت : _ هیییییس همه فهمیدن ... _ همه کجا بود ؟! کتفمو سوراخ کردی... اینجا که هیچ کس نیست ... یه پسره که اخم بزرگی رو صورتش بود، درو کامل باز کرد و رو به من گفت : _ چه خبرته خانم؟ بچه ها سر کلاسن که شما داری داد میزنی ... یه کم مراعات کنین . اه این از کجا سبز شد ؟ وایسا ببینم ... من این یارو رو میشناسما ... این همونیه که زدم بهش و گیتارش نزدیک بود پنچر بشه ! اه نه نه ببخشید ویولونش ... چقدرم اسمش عجیب غریبه ...! مثل اینکه پسره هم منو شناخت . یه خرده نگام کرد و بعد رو به سهیلا گفت : _ امری داشتین ؟ سهیلا _ بله برای ثبت نام مزاحم شدیم . پسره _ بفرمایین تو . سرمو انداختم پایین و مثل بچه ی ادم رفتم تو . یه مرد جوون دیگه پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می نوشت . پسره به اون مرد اشاره کرد و گفت : _ برای ثبت نام برین پیش ایشون. و بعد خودش رو صندلی توی اتاق ولو شد . داشتم زیر چشمی نگاش می کردم . کوفتی عجب قیافه ی باحالی داشت . خوشگل نبودا ... عجیب بود ،قیافش تازه و جذاب بود . یه صورت معمولی که رنگ چشماش زمردی بود و قد تقریبا بلند و هیکل لاغر ولی شونه هاش پهن بود . طوری که تو چشم می زد . با سوال سهیلا نگاهمو از پسره گرفتم . سهیلا _ چه روزایی می تونی با من هماهنگ کنی ؟ _ نمی دونم من اکثرا بی کارم . خودت بگو . _ سه شنبه و پنج شنبه چطوره ؟ سه شنبه ها برنامه ام سبک بود . پنج شنبه ها هم که تعطیل بودم . عجب غطلی کردما ... حالا مجبورم به خاطر ایشون از روز تعطیلم بزنم . _ خوبه . وقتی چرخیدم تا ادامه ی دید زنیمو بکنم ، دیدم که پسره میخ من شده . نگاهش یه جور خاصی بود که نتونستم ازش چشم بردارم یا بهش اخم کنم . رنگ چشماش بدجوری خیره کننده بود . ولی اون تو کف کمرم بود . به صورتم نگاه نمی کرد . ای بابا ، بعد عمری فکر کردم یه ادمی عاشقمون شده که اونم پرید ... مثل اینکه عاشق کمرم شده ! حالا چرا زل زده به اونجا ؟ به کمرم نگاه کردم . وای ابرو ریزی از این بدتر نمی شد ... موهام باز شده بود و مقنعه ی کوتام ، نصفی از موهام که تقریبا خیس بود و حلقه حلقه شده بود ، به نمایش گذاشته بود . با عجله ، چرخیدم و به سهیلا گفتم : _ من بیرون منتظرتم . و در حالی که زیر نگاه پسره ذوب میشدم به حالت دو، رفتم بیرون . توجه کردین من چقدر خانومی می کنم و هیچی نمی گم ؟؟؟ به خدا اگه اون دکمه ی سپاسو بزنین طوری نمیشه ... RE: رمان مرثیه عشق - ...sahar - 19-09-2013 وایییییییییییی رمانی که گذاشتی خیلی قشنگه لطفا زود زود بزار RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 19-09-2013 (19-09-2013، 23:40)...sahar نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. _ ماماااااااااااااااااااااا ان .... مامان با دست اروم زد پس کلمو گفت : _ زهرمار ! چقدر کولی بازی درمیاری ،همش یه شاخه موت کشیده شدا ... نمردیم و یه شاخه مو رو دیدیم ! تقریبا یه دسته از موهام کنده شده بود . دیگه غلط میکنم به مامان بگم موهامو ببافه ! اصلا این گیسا رو برم تا ته بزنم ، راحت بشم . صبح کلی تیپ زدم و رفتم دانشگاه . یه مقنعه ی سورمه ای و مانتو شلوار لی ابی . سورمه ای خیلی بهم میومد . مخصوصا وقتی ست می کردم . ارایشم که نمی خواد . همینجوری خوشگلم (اعتماد به سقفو دارین !) موهامم که توئه ... به به چقدر دختر خانومی هستم ... مگه اینکه خودم واسه خودم تبلیغ کنم ... ! داشتم از ماشین پیاده میشدم که یکی با دست زد تو کمرم ... ااااااااه همونطور که دستم به در ماشین بود ، خشکم زد ....فکر کنم استخونام ریخت تو ریه ام ! هر کی بود الهی دستش قلم بشه ! برگشتم تا ببینم کدوم اسکلتی این بلا رو سر کمر نازنینم اورده ، دیدم مهناز وایساده و ریز ریز می خنده . داد زدم : _ مهناز بیخاصیت بی شعور نمیگی جای دست استخونیت می مونه نفهم ؟ مهناز با خنده جواب داد : _ آخی ... الهی حتما اقاتون دعوات می کنه ها ؟ میگه چرا مواظب تن و بدن بلوریت نبودی عشقم ؟! و بلند تر خندید . در ماشینو با حرص کوبیدم بهم و گفتم: _ زیر خاک بخندی ننر . و به راه افتادم . عینک افتابی مارک دارمو در اوردم و در حین راه رفتن به چشمم زدم . نمی دونم چرا امروز اینجوری می کردم مثل اینکه سر دماغ بودم هی کلاس می زاشتم ! مهناز پشت سرم راه افتاد و گفت : _ نه بابا ! افتاب از کدوم طرف دراومده خوشتیپ شدی ؟! ... پیس پیس ... خانوم خوشگله ، شماره میدی ؟ برگشتم و گفتم : _ مزاحم شدنم بلد نیستی بی هنر ! منکه نباید شماره بدم اسکول! تو باید بیای التماس کنی که شمارتو بگیرم ... ! مهناز_ اااا؟ مثل اینکه واردینا !! چرخیدم و با ناز گفتم : _ بعـــــــــله ! پس چی فکر کردی ؟ من تو یونی که راه میرم امبولانس پشت سرم راه میفته ! مهناز دوباره رفت رو خط خنگی ! مهناز_ واسه چی ؟ _ واسه جمع اوری مصدوما ! مهناز _ خب چرا ملت پشت سر تو مصدوم میشن ؟ _ اخه خنگ خدا ! خب معلومه دیگه واسه اینکه از خوشگلی من غش میکنن... خیلی گیراییت پایینه ها من موندم چطور دانشگاه قبول شدی ! برگشتم که راه بیفتم دیدم که پسره ی دیروزی روبه روم وایساده و با یه پوزخند براندازم میکنه . عینکمو برداشتم و یه طوری نگاه کردم که یعنی شناسنامه بدم خدمتتون ؟! واسه چی داری با چشمات منو می خوری ؟ که دیدم پرروتر از این حرفا تشریف دارن . منم یه اخم خیلی خفن کردم و از کنارش رد شدم . اییییییییش مرتیکه هیز ! خجالتم خوب چیزیه تو روز روشن مزاحم ناموس مردم میشن ! یهو مهناز صدام زد . برگشتم سمتش و دیدم که کنار پسره وایساده و داره باهاش حرف میزنه . از همون فاصله ، بلند پرسیدم : _ چیه مهناز ؟ مهناز حرفشو قطع کرد و بهم نگاه کرد و اشاره کرد برم پیششون . پسره هم داشت با لبخند نگام میکرد . بیشعور چرا این چشای سبز هیزتو درویش نمیکنی بی غیرت ؟ انگار تو صورتم جک نوشتن که هی لبخند ژکوند می زنه واسم ... ! دوباره اخمام به شدت رفت توهم و خیلی پر جذبه از مهناز پرسیدم : _ جانم ؟ جانمی که گفتم از هزار تا فحش بدتر بود . مهناز یه ریزه ترسید که نکنه کاری کرده ولی زود یادش اومد که اخلاق سگی ام اینطوریه ! با دست همون پسره رو نشون داد و گفت : _ یهدا جون ایشون پسر عمه ام هستن ... یوسف سعیدیان . ااا؟ پس اسمش یوسف بود ها ؟ خب به من چه ؟ بیشعور هنوزم داره بر و بر نگاه می کنه ... اصلا خوشم نمیومد کسی اینطوری بهم خیره بشه ... اعصابم خرد میشد . با نگاه سردی به یوسف نگاه کردم و گفتم : _ بله قبلا زیارتشون کردم . انگار امامزاده اس که زیارتش کردم ! ولی خب تو اون حال باید خانومیمو حفظ میکردم دیگه ! یوسف در حالی که لبخندش پر رنگتر می شد گفت : _ خوشبختم خانوم بهنیا . مثل اینکه امروز با هم کلاس داریم نه ؟ با گیجی پرسیدم : _ مگه شما هم رشته ای مایین ؟ یوسف _ نه منظورم کلاس موسیقی بود . من معلم شما و دوستتون هستم . اهان ... خیل خب ولی وایسا ببینم من که گیتار ثبت نام کردم ولی گیتار من که با اون فرق داره ... این از اون سیخا داره مال من و سهیلا که بی سیخه ...! اخ باز یادم رفت اسمش سیخ نیست ارشه هست ... اوف ملت چه اسمای اجق وجقی رو چیزاشون میزارن ! _ اشتباه نمی کنین ؟ من گیتار ثبت نام کردما شما که گیتار نمی زنین ... یوسف _ نه من هم گیتار اموزش می دم هم ویولون ولی چون کلاس اموزش ویولون به حد نساب نرسیده و ازش استقبال نشده ، گیتارو اموزش میدم . اهان ... خب فقط حرفش همین بود ؟ گردنمو کج کردم و پرسیدم : _ خب ، دیگه عرضی ندارین ؟ وای باید میگفتم امری ولی من از همون اول خودمو بالا تر میگرفتم و میگفتم عرضی داری یا نه ؟! دوباره لبخند زد و گفت : _ نه دیگه فقط خواستم بهتون خبر بدم که اطلاع داشته باشین . دست گلت درد نکنه پسر خوب ! خب حالا سد معبر نکن بزار ما بریم سر کلاس و استادمون .... چرا نمیری دیگه ؟ دیدم همون جا وایساده و بر و بر نگام می کنه . مهنازم که داشت با گوشیش اس بازی می کرد . نگاه منم که از صورت یوسف میرفت رو صورت مهناز و بعدم هوا و دار و درخت حیاط دانشگاه و دانشجوها و دوباره برمیگشت رو صورت یوسف . نه خیر مثل اینکه هنوز میخ منه ... ای بابا ... نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : _ خب دیگه مثل اینکه کلاسم شروع شده ... با اجازه ... مهناز جون بیا بریم . مهناز همونطوری که چشش به صفحه ی موبایلش بود ، گفت : _ سمایی نیومده ها ... آنالیز تعطیله . ااا؟ چرا ؟ من یعد عمری دیشب انالیز خونده بودم تا بیام واسه رفع اشکال حالا استاد کجا رفته ؟ _ چرا ؟ من که یه عالمه اشکال داشتم ... مهناز با پوزخند گفت : _ حالا نه که سمایی خیلی چیزی بارشه اشکالت هم خوب واست رفع می کنه ! _ حالا چی کار کنم ؟ هفته بعد که میانترمه ... مهناز بالاخره سرشو از روی موبایلش برداشت و به یوسف گفت : _ یوسف انالیز که بلدی ؟ یوسف سرشو تکون داد و گفت : _ اره یه چیزایی یادم هست ... مهناز یه ادامس گذاشت تو دهنشو گفت : _ پس بیا کار یهدا رو راه بنداز من یاید یه سر برم خونه جزوه سهیلا رو بیارم ... بله ؟ این کار منو راه بندازه ؟ این که سر تا پاش پره گیره چطور می خواد رام بندازه ؟! مهناز مثل فرفره خداحافظی کرد و رفت سمت پارکینگ . اصلا امروز چش بود که منو داد دست پسر عمه ی هیزش ؟ یه نگاه به یوسف کردم دیدم دوباره زل زده به من ... به خدا اگه بخواد تو این دو ساعت هی زل بزنه بهم ، جوری میزنم ناقص بشه ها ! هر دو با هم دور شدنو مهنازو نگاه کردیم و من کم کم باورم شد که مهناز دیوونه منو با پسر عمه ی دیوونه تر از خودش تنها گذاشته . داشتم واسه مهناز دعا می کردم که گیر من نیفته وگرنه یه جوری به حسابش می رسیدم که اون سرش ناپیدا ، دختره ی اسکلت پابو(احمق)! چشمام روی سنگ فرش پیاده رو قفل شده بود و داشتم نقشه های شوم واسه مهناز می کشیدم که یوسف گفت : _ خب بریم . مثل منگولا نگاش کردم و گفتم : _ بریم ؟ کجا بریم ؟ یوسف دوباره لبخند زد ، ای الهی مرده شور دهنتو ببرن ! چته هی تر تر می خندی بچه ننر؟! تا خواست جواب بده ، مثل زودپز از جا در رفتم و گفتم : _ ببخشید اقای سعیدیان ، چیزی توی صورت من خنده داره که هی می خندین ؟ بر خلاف انتظارم اصلا ناراحت نشد . یه ریزه اخمم نکرد . فقط یه لبخند گل و گشادتری زد و گفت : _ نه ، فقط ... فقط ... چرا حرف نمی زنه ؟ خب بقیشو بگو دیگه ....حرفشو نصفه رها کرد و سرشو انداخت پایین ... فهمیدم که دیگه از رو رفته ولی خواستم اذیتش کنم ، خیلی محکم ازش پرسیدم : _ من هنوز منتظرم نمی خواین ادامه ی حرفتونو بزنین ؟ سرشو اورد بالا و با شیطنتی که توی صداش موج می زد گفت : _ معذرت می خوام خانوم بهنیا ... مثل اینکه یادم رفت چی می خواستم بگم ! هه من خرو بگو که فکر کردم خجالت کشیده و سرشو انداخته پایین ! «یادم رفت چی می خوام بگم» ! بعله دیگه منم بوق ، حرف جنابعالی رو باور کردم ... بیا برو بینیم بچه ، بیا برو یکی همسن خودتو خر کن ! ما عمریه خودمون اینکاریه ایم لازم نیست شوما گنجشک رنگ کنی جا قناری بندازی بیخ ریش ما ! داشتم برو بر با خصومت نگاش می کردم که گفت : _ بهتره بریم سالن مطالعات تا اشکالاتتون رو رفع کنم . _ باشه بریم . با هم دیگه سمت سالن مطالعات می رفتیم . یوسف درست کنار من قدم بر می داشت و در سالنو برام باز می کرد . افرین پسر خوب با ادب ! این یکی می فهمه که لیدیز فرست یعنی چی ! در حینی که داشتیم قدم میزدیم ، ازش پرسیدم : _ شما هم رشته ای مایین ؟ یوسف نیم نگاهی بهم کرد و گفت : _ نه ، من نرم افزار خوندم . _ یعنی تموم کردین ؟ یوسف _ بله ... این ترم پایان نامه مو تحویل دادم بهمن واسه فوق کنکور می دم . تو ذهنم ، سنشو حساب کردم . پس دو سال از ما بزرگتر بود . با گوشه ی چشمم براندازش کردم . نه ، بد تیکه ای نیست . به مهناز میاد . هر دوشون لاغر و استخونی . البته یوسف یه جوری بود نه می شد بگی لاغره نه هیکلی . تنها قسمت صورتش که خیلی ازش خوشم میومد ، رنگ چشماش بود . یه رنگ به خصوص ، چیزی بین سبز زمردی و تیره ... مقابل هم پشت میز نشستیم و من جزوه مو بیرون اوردم و جلوش گذاشتم اون هم جزوه مو برداشت و بازش کرد . منم تو کیف دنبال یه خودکار می گشتم . هیچ چیزم منظم نبود . یادم میاد که از همون بچگی ، مداد خودکارام تو کیفم ولو بود . هر چی هم که مامان واسم جامدادی می خرید برنمی داشتم . اخه چه کاریه ؟ من که قراره با یه چیزی بنویسم حالا اون کجا باشه چه فرقی داره ؟!(نهایت تنبلی و بی نظمی به این میگن) داشتم کیفمو زیر و رو میکردم که یه دفعه صدای خنده ی یوسف بلند شد ... واه ! کی اینو قلقلک داد ؟! همه تو سالن برگشتن و زل زدن به ما ! هر چند نگاه کردن بقیه واسم فرقی نمی کرد اما من به جای یوسف خجالت کشیدم . حالا این اقای خوش خنده هیچ تلاشی واسه تموم کردن خنده اش نمی کرد . دستمو زیر چونه ام گذاشتم و زل زدم بهش مگه از رو بره و گل دهن بگیره ! یه خرده که گذشت اروم شد و خنده هاش قطع شد . دستشو مشت کرد و جلوی دهنش گذاشت و گفت: _ ببخشید خانوم بهنیا ... عذرمی خوام . نفس عمیقی کشیدم و نگامو ازش گرفتم . جزوه رو از جلوش برداشتم و نگاه کردم . تا چشمم به صحفه ی جلو روم افتاد چشمام چهار تا شد ! واااااااااااای ابروریزی از این گنده تر نمی شه ! الهام بیشعور الهی گوربه گور بشی! اخه کی به تو گفته استعداد نقاشی داری که هی می خوای این توانایی نهفته رو شکوفاش کنی ؟! الهام کاریکاتور من با یه مرد شیکم گنده ی کچل با سیبیل چنگیزی رو کشیده بود که سر سفره نشستیم و یه کاسه و نون جلومونه . زیرشم نوشته بود : « خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا ... نان در کاسه ی عشق میزنن و می خورن !» بیشعور چه کله ی تاسی هم واسه شوهر بدبخت من کشیده ! سه تا تار مو بیشتر رو کله اش نیست ! پس بگو اقا یوسف چش شده ...! خیلی خوشحال شده منو تو خونه ی بختم دیده ! یه نگاه بهش انداختم و دیدم که با دست جلو دهنشو گرفته تا قهقهه نزنه ... لوس! این که اصلا خنده نداشت ! اییییییییییش ! در جزومو محکم بستم و گفتم : _ شما مشغول خنده باشین من میرم از یکی دیگه اشکالاتمو می پرسم . با اجازه . داشتم با یوسف اشکلالاتمو برطرف می کردم . پسره ی ننر بالاخره نیششو بست و به جای اینکه هر هر به ریش من بخنده ، یه اخم کرده که می ترسم نگاش کنم! خداییش هیچیش به ادمیزاد نرفته ! وقتی اخرین سوالو واسم توضیح داد ، گوشیشو برداشت و از پشت میز بلند شد . جزومو بستم و خواستم ازش تشکر کنم که دیدم پشتش به منه و داره با تلفن حرف می زنه . کیفمو حاضر کردم تا باهم بریم بیرون ولی دیدم همونطور که با تلفن حرف میزنه بدون اینکه به طرفم برگرده از سالن مطالعات خارج شد . هنوز سر جام وایساده بودم . فکر می کردم لابد کاری داره که رفته بیرون ولی هرچی منتظر شدم دیدم همه اومدن و رفتن جز این شازده . خیلی از دستش عصبانی شدم . بند کیفمو محکم فشار می دادم و زیر لب فحشای اب دار نثار خودش و جد و ابادش می کردم . پسره ی بیشعور ِ بچه ننه ی تیتش مامانی ... حالا خوبه یه بار منت کشی کردا ... اونم که من سریع بخشیدمش پس چه مرگش شده بود ؟ ملت طلب مغفرت می کنن و بعد با ادم قهر می کنن ؟ اه ... ساعتمو نگاه کردم ....وای دیر شد الان طالبی میره سر کلاس ... این ساعت ایین داشتم . اصلا حواسم نبود که چقدر کلاسای این طالبی ما شلوغ میشه . ماشالا از هر رشته ایه چپیدن تو کلاس طالبی ...خداییش خیلبی خوب درس میده ولی زیادی اروم حرف میزنه ... من که همش سر کلاسش خوابم ! کسی تو سالن نبود . مطمئن شدم که کلاس شروع شده . زود خودمو به در کلاس رسوندم و با تقه ای به در اونو باز کردم . استاد طالبی که یه روحانی پیر و مهربون بود ، از بالای عینکش بهم نگاهی کرد و جواب سلاممو داد . نگاهمو توی کلاس شلوغ چرخوندم . نه! نگو که صندلی نیست! خدایا ... الهی بگم خداچی کارت کنن یوسف که همه ی برنامه هامو ریختی بهم ! (اصلا به اون بدبخت چه ربطی داشت ؟!) یکی از پسرا خنده ی کوتاهی کرد . تلاش نکردم ببینم کدوم بی ارزشیه ... با یه ببخشید از کلاس بیرون رفتم ودر به در دنبال صندلی گشتم . داشتم با خودم غر غر می کردم و بی هوا در کلاسا رو باز می کردم که یهو بدون اینکه حواسم باشه ، در یه کلاسو باز کردم . فاضلی داشت برای چند نفر درس توضیح می داد . از تعواد کمشون ، معلوم بود دانشجوی فوق لیسانسن . تا من درو باز کردم همه ی نگاه ها به سمتم چرخید . فاضلی تا منو دید ، راست ایستادو چشماشو بهم دوخت . انگار منتظر بود حرفی بزنم . من و منی کردم ولی حرفی نداشتم که بگم ... اگه هم بدون اینکه چیزی بگم از کلاس میزدم بیرون ، با خودشون میگفتن این دیگه چه اوسکلیه ! فاضلی کارمو راحت کرد و گفت : _ کاری داشتین خانوم بهنیا ؟ بی فکر جواب دادم : _ صندلی می خوام . فاضلی یه تای ابروشو با تعجب داد بالا . زود حرفمو اصلاح کردم . _ منظورم اینه که ، توی کلاسم صندلی کم بود واسه همین دارم دنبال صندلی می گردم . اجازه میدین ؟ فاضلی یه صندلی از توی کلاس برداشت و با دو تا قدم بلند به سمتم اومد و صندلی رو بهم داد . سرمو کامل بالا گرفتم تا بتونم تشکر کنم . چشم تو چشم هم شدیم ... با نگاه به چشمای ماشی رنگش ، یاد یوسف افتادم و اخمام رفت تو هم . پسره ی بیشعور اگه وقتمو نمی گرفت الان مثل ادم سر کلاس نشسته بودم (انگار اون التماس کرده که اشکالمو رفع کنه !) تشکر مختصری کردم و صندلی به دست ، سلانه سلانه از کنارش گذشتم . تقریبا انتهای راهرو بودم و فاصله ام با کلاسم زیاد بود . کیفمو با بدبختی رو شونه ام جابه جا کردم و صندلی رو با دو تا دستام نگه داشتم . داشتم به زور راه می رفتم که دیدم یه چند تا پسر میان تو سالن . ای به خشکی شانس ... عمرا یکیشون پیدا بشه واسم صندلی رو بیاره ... اصلا تو کلاس هیچ کدوم از پسرا بلند نشدن من بشینم جاشون (یکی نیست بگه اخه مگه نوکر پدرتن ؟!)واسه اینکه از شر نگای تمسخر بارشون در امان باشم ، سرمو پایین انداختم . یه دفعه صدای اشنایی گفت : _ خانوم بهنیا... سرمو بلند کردم دیدم یوسف داره نگام می کنه . دوستاشم دورش وایساده بودن . همشون یکی از این کیفای گیتار یا دستشون بود یا روی شونشون انداخته بودن . دو سه نفرشون بد جوری سعی می کردن تا بهم نخندن . احساس بدی داشتم یه اخم خفن کردم و گفتم : _ بفرمایین . یوسف نگاهی به دوستاش کرد و گفت : _ شما برین من الان میام . دوستاش سری تکون دادن و از کنارم رد شدن . یوسف دلا شد تا صندلی رو ازم بگیره . عقب کشیدم و گفتم : _ نه ... خودم میارمش . در حالی که سرش پایین بود ، بهم نگاه کرد . افتاب تو صورتش بود و رنگ چشماشو بیشتر مشخص می کرد . حالا درخشش دو تا زمرد رو به خوبی می تونستم ببینم ... لبخند محوی زد و گفت : _ تعارف نکنین . بعد با یه دست صندلی رو برداشت . کاراش واسم عجیب بود ... این چرا اینقدر ضد و نقیض رفتار میکنه ؟ همین الان بدون خداحافظی ازم جدا شدا ... نگاهی بهش انداختم . کیف گیتارش دستش بود . چرخید و گفت : _ کلاستون کجاست ؟ _ ابتدای سالنه ... تا خواست بره ، بی فکر رفتم جلو و کیف گیتارشو از دستش گرفتم . خودمم از کارم تعجب کرده بودم ولی می دونستم براش سخته که هر دوشونو بیاره . قبل از اینکه نگاش کنم گفتم : _ من کیفتونو میارم . حس کردم که داره لبخند می زنه . در کلاس که رسیدیم ، خواستم صندلی رو ازش بگیرم که خودش زودتر از من وارد کلاس شد و صندلی رو تو اولین ردیف گذاشت . من تو چارچوب در وایساده بودم و داشتم نگاش می کردم . تمام بچه ها با تعجب اول نگاهی به یوسف بعد به من انداختن . یوسف از استاد عذر خواهی کرد و اومد کنار من . کیفشو به طرفش گرفتم اروم از دستم گرفت و تشکر کرد . خواستم برم تو که اهسته گفت : _ کلاسمون ساعت چهار شروع میشه ... می بینموتون . فقط سرمو تکون دادم و اون رفت استاد دوباره شروع به توضیح کرد . عجیب بود که بعد از عمری ما نشستیم سر کلاس ایین و خوابمون نبرد ! وقتی استاد از کلاس بیرون رفت ، همه ی بچه ها متفرق شدن . اولین کسی که خودشو بهم رسوند ، سهیلا بود . با دست زد تو کمرم و گفت : _ ای ناقلا ... حالا دیگه شما هم بله ؟ الهام با نیشگونی که ازم گرفت مهلت نداد تا جواب سهیلا رو بدم . خواستم برگردم که حساب الهامو برسم که نفیسه از پشت زد پس گردنم ! نزدیک بود با کله برم تو زمین ! مهناز دستمو گرفت و کمکم کرد تا صاف بشینم . با ترس عقب رفتم و گفتم : _ جون من تو یکی دیگه نزن ! مهناز خندید و گفت : _ الهی بمیرم ... رو به بچه ها ادامه داد : _ چی کارش دارین عروسمونو ؟ هر چهار تامون با هم گفتیم : _ هاااا؟؟؟ سهیلا با خوشحالی گفت : _ وای یه شیرینی دیگه افتادیم ! الهام _ ااا؟ پس بالاخره یه ملوکول عاشقت شد ! نفیسه _ حالا کی میرین سر خونه زندگیتون ؟! من دستامو بالا اوردم و گفتم : _ شما بریدین و دوختین و تنم هم کردین ... ببین به خدا چطور منو بستن به ریش این بیچاره ! سهیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت : _ حالا خیلی هم دلش بخواد ... _ من با خواستن اون مشکلی ندارم مشکل اینه که اصلا خواستنی در کار نیست !... تازه همین امروز باهاش اشنا شدم . الهام _ اوووووووه ! بابا اشنایی ! مهناز خندید و گفت : _ تازه من دلالشون بودم ! همه با هم زدیم زیر خنده ! سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم : _ اخ اخ اخ ... ببین به چه فلاکتی افتادیم ... تا یکی واسمون حمالی می کنه همه فکر می کنن شوهرمونه ! نفیسه _ اگه تو شوهر حمال میخوای مشکلی نیست ، دیگه چرا جمع می بندی ؟ الهام با خنده _ بچه ها تصور کنین شوهر یهدا یه مرتیکه چاق سیبیلوی حمال باشه ...! خداییش چه زندگی ای میشه ها ... اونم واسه یهدا با این دک و پزش ! دوباره صدای خندمون به هوا رفت . با شادی کلید انداختم و وارد خونه شدم . بلند داد زدم : _ آنــــــــــیوسیو(سلام) بعله ... ماشالا چه استقبال گرمی ازم شد ! رفتم تو اشپزخونه سرک کشیدم . رو یخچال یه کاغذ بود که دست خط طاها روش نوشته بود : _ سلام ما رفتیم خونه ی خاله فائقه ... هر چی باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود . اومدی خونه بیا اونجا . بای کاغذو کندم و دستمو تو کیفم بردم . موبایلم شارژ نداشت و خاموش شده بود . اخ کاش یکی بهم می گفت نرم خونه ی خاله ... حوصله ی شمیمسا رو نداشتم . هی میومد ور دل من مینشست و سوال درسی می پرسید . فکر کرده من علامه ی دهرم ! با سستی از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم . لباسامو عوض کردم و رفتم تو حموم . یه دوش سریع گرفتم و با سشوار افتادم به جون موهام . اصلا حس شونه کردن نبود فقط زود خشکشون کردم و با یه کش بستمشون . دور چشمام گود افتاده بود ولی احساس خستگی نمی کردم . واسه اینکه از اون قیافه بیام بیرون ، یه کم کرم پودر توی گوی چشمام زدم که معلوم نباشه ولی ای بابا پوستم دو رنگه شد ! اصلا ولش کن با گودی بهترم . دستمال کاغذی رو تفی کردم و کرم زیر چشامو پاک کردم . یه مانتوی نخی یشمی با شلوار لی مشکی و روسری ساتن مشکی سر کردم و زدم بیرون . خونه هامون خیلی ازهم دور نبود . پیاده حدود یه ربع طول میکشید . تو راه اتفاقایی که سر کلاس موسیقی افتاد رو با خودم مرور کردم . کلاس خیلی جمعیت نداشت . شاید حدود پانزده نفر بودن . اکثرا پسرا بودن و تعداد انگشت شماری تو کلاس دختر . به خاطر کمی تعدادمون معذب بودم . اصلا من هیچ سر رشته ای تو موسیقی نداشتم . حالا با سهیلا پا شدم اومدم کلاس . سهیلا از دوره ی دبیرستان عاشق موسیقی و اهنگ کلاسیک بود . من که با شنیدنش خوابم میگرفت . چیه این اهنگای مزخرف همش یه جوره دیگه ! هنوز واسم مجهول بود که چرا وقتی یوسف ازم سوال می پرسید یا چشم تو چشمش می شدم ، دست و پامو گم می کردم . نگاهش یه جوری بود . شفافیت خاصی داشت . وقتی ازم پرسید چرا گیتارو واسه یادگیری انتخاب کردم ، بی فکر گفتم : _ خودم نخواستم سهیلا گفت . اصلا حواسم نبود که اونجا کلاسه و من و اون با هم تنها نیستیم ... نه که همیشه خیلی حواسم جمع بوده که این باره دومم باشه ! همه تا این حرف منو شنیدن زدن زیر خنده و من اخمامو مثل همیشه تو هم کردم و دست به سینه نشستم . سهیلا دم گوشم گفت : _ خاک تو سرت ... ابروی نداشتمونو بردی . _ برو بمیر ! به من چه که بلد نیستم ؟ سهیلا با حرص گفت : _ حالا اگه اومده بودی کلاس زبان کره ای اینقدر منگول بازی تو خودت در میاوردی ؟ ایشی گفتم و نگامو ازش گرفتم . یوسف با لبخند پهنی گفت : _ خب پس هیچ سررشته ای توی موسیقی ندارین نه ؟ نگاهی به بقیه کردم . تقریبا همه گیتار دستشون بود . معلوم بود بار اولشون نیست . اما من چی ؟ اصلا دوست داشتم گیتار زدن یاد بگیرم ؟ به روحیه ام می خورد ؟ _ نه ندارم . یوسف _ پس حتما دوست داشتین باهاش اشنا بشین نه ؟ _ علاقه ای ندارم ولی دارم میام بلکه بهش علاقه مند بشم . یوسف نگاه اطمینان بخشی به روم زد و شروع کرد به توضیح دادن : _ گیتار ، با چهار، هفت، هشت، ده، یازده، دوازده، سیزده و هجده رشته درست می شه و آلت اصلی موسیقی در سبکای مختلف، مثل فلامنکو، جاز و پاپه . یادمه تو کلاس داشتم مثل دیوونه ها به توضیحاش گوش میدادم . اصلا معنی حرفاشو نمی فهمیدم . جاز و فلامنکو دیگه چیه خدا جون ؟! سهیلا الهی بگم خدا چی کارت بکنه با این ارزوت ! بمیرمم به تو یکی قول نمی دم ! بقیه هم زیاد به حرفاش اهمیت نمی دادن . چون از قبل اطلاعاتی درباره ی سازی که می خوان بزنن داشتن . اخر کلاس ، کنار در وایسادم تا بچه ها برن بیرون . وقتی کلاس خلوت شد با سهیلا رفتیم پیش یوسف و ازش پرسیدم : _ ببخشین اقای سعیدیان ، من باید کدوم مارک گیتارو بخرم ؟ یوسف _ فکر نکنم خیلی فرقی بکنه ، ولی مارکای مارتین و فندر و گیبسون از بقیه بهترن . با گیجی گفتم : _ میشه یه بار دیگه بگین یادداشت کنم ؟ یوسف با لبخند گفت : _ مهم نیست . اگه براتون سخته من براتون تهیه می کنم . وای دست گلت درد نکنه ! ولی کاش می گفتی مجانی برات می خرم که عیشم کامل بشه ولی ناچارا ازش پرسیدم : _ خب پس باید بهم بگین قیمتش چند میشه . یوسف خیلی معمولی گفت : _ قابلی نداره . می دونم که اصلا قابل منو نداره ولی خب حساب حساب ، کاکا برادر . دوباره گفتم : _ خواهش می کنم . مبلغی گفت و قرار شد واسه هفته ی بعد من پولو واسش ببرم اونم گیتارو بهم تحویل بده . فقط خدا کنه بلد باشم تو دستم بگیرمش ! نزدیک خونه ی خاله رسیدم . طاها دم در وایساده بود و داشت می رفت تا سوار ماشینش بشه . صداش زدم : _ اوپا ... سرشو برگردوند و منو دید . نزدیکم اومد و گفت : _ سلام چرا اینقدر دیر کردی ؟ داشتم میومدم دنبالت . شونه هامو بالا انداختم و گفتم : _ خواستم قدم بزنم . وارد خونه ی خاله شدیم . اون جا واسم بوی مامان جونو میداد . هنوزم نتونستم روزی که تو همین خونه از پیشمون رفت رو فراموش کنم . چقدر اون شب شب بدی بود . نوبت من بود که پیش مامان جون و خاله فائقه بمونم . اخر شب دستامو رو دستای گرم مامان جون گذاشتم و گفتم : _ مامانی ... میشه باز مثل قدیما که بچه بودم واسم قصه ی نارنج و ترنجو بگی ؟ چشمای مهربونشو بهم دوخت . هاله ای از اشک توی چشماش دیده می شد . لبخندی زد و ازم خواست تا بالشتشو صاف کنم تا بتونه بشینه . بعد همونطور که کنار تختش زانو زده بودم ، سرموروی پاهاش گذاشت و شروع کرد به نوازش موهام و قصه گفتن . همیشه یادمه که چطور وقتی بچه بودم خودمو به زور بیدار نگه می داشتم تا بتونم اخر قصه رو بشنوم ولی موفق نمی شدم . حتی اون شبم نتونستم بیدار بمونم . روی پاهای مامان جون به خواب عمیقی فرو رفتم و صبح خیلی ناگهانی از خواب بیدار شدم . و این بار مامان جون خواب رفته بود و تنها تفاوتش این بود که من چه راحت بیدار شدم ولی اون دیگه هیچ وقت چشماشو باز نمی کرد ... _ حالا نمی شه اینو نخریم ؟ مامان _ ن.....ه . مثل بچه ها پامو به زمین کوبیدم و گفتم : _ اُمـــــــــــــــا(مامان) ....من این مدلو دوست ندارم ... مامان _ بیخود ... یعنی چی همش می خوای کت و شلوار ، بلوز شلوار و اینا بپوشی ؟ مثلا دختریا ... یه چیزی بپوش که مثل پسرا نباشی . با التماس به مامان نگاه کردم مامان یه خرده نگام کرد و با خنده گفت : _ اینجوری نگام نکن یاد گربه ی شرک میفتم . _ اِ ... مامان ؟! مامان دیگه داشت جوش میورد با حرص گفت : _ یامان ...! بعد هم دستمو کشید و زورکی بردم تو مغازه . بابا به کی بگم من از پیرهن خوشم نمیاد ؟! ای خدا ......! زورکی زورکی مجبورم کرد برم لباسو پرو کنم . جنس پارچه لیز و نرم بود . خیلی هم خوش دوخت بود ولی تو کَتم نمی رفت . با هزار تا بدبختی لباسو تو اون اتاق تنگ تنم کردم و مشغول برانداز کردن خودم تو اینه شدم . یقه ی لباس حالت کج بود که یه طرف استین حلقه ای داشت وطرف دیگه اش بی استین بود . رنگ مشکی لباس درست هماهنگ با رنگ چشمام بود پیراهن خیلی خوب قالب تنم بود و بهم میومد . فقط تنها عیب لباس بالا تنه ی خیلی بازش بود . گل سرمو باز کردم و موهامو دور شونه هام و سینه ام ریختم . طوری که بازی یقه خیلی معلوم نبود . مامان تقه ای به در زد : _ یهدا مامان لباسو پوشیدی ؟ درو تا نیمه باز کردم و مامان سرشو اورد تو و بهم خیره شد . لبخند نمکینی زد و گفت : _ الهی دورت بگردم که اینقدر ناز شدی . ناز شدم ؟! ابروهامو دادم بالا و گفتم : _ از اولش ناز بودم ... مامان خندید و گفت : _ اونکه صد البته .... فقط زود لباستو عوض کن بیا بیرون بقیه معطل ما نشن . درو بستم و شروع کردم به عوض کردن لباسام . نمی دونم این دیگه چه صیغه ای بود که باید خرید بازار عروس دومادو گله ای برن ؟! یکی نیست بگه اخه عزیز من مگه شما می خواین عروسی کنین که پشت سر این دو تا بیچاره راه میفتین میاین خرید ؟ از خاله و عمو و دایی و عمه و پدر بزرگ و مادر بزرگ ، تا بقال سر کوچه با محیا و عادل راه افتاده بودن که برن خرید واسه عروس و دوماد ! بیچاره محیا و عادل ! همه واسشون خرید می کنن جز خودشون ! اینم عروسیه دیگه فقط از نوع عصر قجر ! بعد از هزار کیلومتر پیاده روی و بعد از اینکه کل پاساژای شهرو متر کردیم ، بقیه راضی شدن که برگردن . اوف خدایا شکرت ! فقط کاش مامان تعارف نکنه شب بیان خونمون . تا این فکر از مغزم گذشت مامان رو به بقیه کرد و گفت : _ خب دیگه ، خسته نباشین ... ایشالا پسندتون باشه ... خاله فائقه _ سلامت باشی فاطمه جون....ایشالا به پای هم پیر بشن . مامان یهو گفت : _ شام که تشریف میارین خونه ی ما ؟ جانم ؟ کی گفته تشریف نحستونو بیارین خونه ی ما ؟ ای خدا من فردا کلی کار دارم باید زود بخوابم و فردا پاشم برم دانشگاه یا نه ؟ کجا می خواین بیاین ؟! تا خواستم اعتراض کنم ، عمه خانوم گفت : _ بله فاطمه خانوم ... زحمتتون می دیم . بابام دستشو گذاشت رو سینه اش و به رسم ادب گفت : _ خواهش میکنم ... شما رحمتین نه زحمت . خدا یکی منو بگیره تا نرفتم عصای این زنیکه رو تو فرق سرش خرد کنم ! مامان الهی من بمیرم که تو دیگه تعارف نکنی ! با چشمام شروع کردم به شمردن مهمونای آتی امشب خاله فائقه و شمیمسا و شایان و اقا سالار ، چهار نفر ، عمه خانوم و سیمین جون و آیناز ، سه نفر . دایی فواد و زن دایی نغمه و سینا و تینا ، چهار نفر ، خانواده ی عموی عادل ، چهار نفر ، با خودمون شیش نفر . سر جمع میشه چند ؟ بیست و یه نفر ! به به ! من رسما واسه اکرم خانوم بیچاره متاسفم ! اگه همه ی اینا رو با هم ببینه که سنگ کپ می کنه بدبخت ! نگاهی به ساعتم کردم . ده و نیم بود . الهی کارد بخوره به شیکمت عمه خانوم ! به خدا شام سنگین واسه سلامتیت بده ... اینو بفهم . اخرش سکته می کنی ایشالا ما از دستت راحت می شیم ! طاها در گوش بابا یه چیزی گفت و بابا سرشو تکون داد . بعدم یه خداحافظی دسته جمعی به همه کرد و به سمت من اومد و دستمو گرفت و با خودش کشوند و برد . اِوا ! این چرا همچین کرد ؟ همونطور که داشتم باهاش کشیده می شدم گفتم : _ اوپا ... این اسمش دسته ها !کش شلوار نیست که هی داری می کشیش ... ولم کن ناقص شدم ... طاها بی توجه به حرفم با غرغر گفت : _ یکی دیگه گشنشه ، ما باید از جیبمون بزنیم ... اه اگه عروسی خودم باشه یه ریالم خرج نمی کنم . _ کاملا باهات احساس همدردی می کنم عزیزم ولی دو تا خواهش دارم . طاها با بی حوصلگی گفت : _ بنال . زهر مار ، بی تربیت ! _ اول اینکه ولم کن ، دوم اینکه بهم بگو کجا داریم می ریم ؟ طاها _ ولت نمی کنم چون می دونم اگه ول بشی گند کارت در میاد ! _ ااااااااااه چقدر تو کثیفی بچه ! ولم کن ببینم ... کجا داری منو میبری ؟ طاها مچ دستمو بیشتر فشار داد انگار می ترسید فرار کنم . نزدیک ماشین وایساد و گفت : _ داریم خونه ، کمک اکرم خانوم شام درست کنیم . تا حرفشو شنیدم ، جیغ کشیدم : _ چــــــــــــــی؟ من شام درست کنم ؟ واسه این شکم گنده ها ؟! عمرا ! طاها _ اکرم خانوم دست تنهاست ... یه چیزی سر هم می کنیم و می خورن دیگه بیا زود سوار شو . _ ببین آق داداش بزار روشنت کنم . من دست به گاز و قابلمه و کاسه و بشقاب ن ِ می زَ نم . طاها به زور منو سوار ماشین کرد و بردم خونه . اکرم خانوم تا طاها رو دید که از پشت دو تا دستای منو گرفته تا فرار نکنم ، چشماش چهار تا شد و زد تو صورتش : _ وای خدا مرگم بده .... چی شده اقا طاها ؟ تو این یه قلم باهاش موافق بودم . ارزوی مرگ کردن واسه یه ملت شام شاهانه درست کردن ، خیلی می ارزه ! طاها پیشبندو به طرفم پرت کرد . پیشبند رو تو دستم مچاله کردم و محکم تر به طرفش پرت کردم : _ من دست به سیاه سفید نمی زنم . طاها با عصبانیت : _ می میری یه ذره کمک کنی ؟ خدا کنه من بمیرم و محتاج تو نشم . _ ایشالا . طاها دستمو کشید و یه کاسه ی بزرگ چینی گذاشت بغلم . طاها _ این سیب زمینی ها رو رنده کن ... سالاد الویه درست کنم . _ اخی ... سالاد الویه به نظرت خیلی فقیرانه نیست ؟ طاها _ از سرشونم زیاده . _ پس نون پنیر کوفت کنن . اکرم خانوم هاج و واج دعوا و غیبتای منو طاها رو میشنید و چشماش از صورت یکی به دیگری حرکت می کرد . وسط در گیریا و تیکه پرونی محیا اس داد : «تا نیم ساعت دیگه خونه ایم . غذا حاضره ؟» اخه عقل کل ... کدوم ادمی می تونه تو نیم ساعت یه عالمه چلو و پلو و خورشت بزاره جلوی این قحطی زده ها ؟! نخیر ، اینجوری هیچی درست نمی شه . ظرف زیر دست طاها رو کشیدم و گفتم : _ تا نیم ساعت دیگه میرسن . من می رم پیتزا سفارش بدم . طاها _ نه ... پیتزا خوب نیست ... عمه خانوم نمی تونه بخوره . این دفعه دیگه واقعا امپرم چسبید : _ به جهنم که نمی تونه بخوره ... قحطی زده ی سومالی که نیست همش می خواین بچاپونین تو حلق این زنک ! چهار روز دیگه که سکته کرد ، ممنونم هم می شین ! طاها فهمید که دیگه دارم جوش میارم و بحثو جایز ندونست . فقط گفت : _ خیل خب برو میزو بچین من سفارش میدم . پشقابا رو برداشتم و خواستم ببرم که اکرم خانوم اومد جلو و از دستم گرفت : _ یهدا خانوم شما بفرمایین من خودم میزو میچینم . حوصله ی تعارف نداشتم . بشقابا رو به دستش دادم و به اتاقم رفتم . سریع یه دوش گرفتم تا کمی از خستگیم بریزه . موهامو همونطور که خیس بود بالای سرم جمع کردم و یه شال نخی با مانتوی قهوه ای سوخته و شلوار لی مشکی پوشیدم . چشمام به خاطر حموم رفتن و خواب الودگی زیاد ، خمار تر شده بود . از پله ها پایین رفتم و به طاها برخوردم . طاها تا منو دید گفت : _ اوه مجسمه ی خواب ! نمیری یهو ! _ نترس تا تو و عمه خانومو کفن نکنم ، نمی میرم! تا اومد جواب بده ، زنگ زدن و اکرم خانوم درو باز کرد . اولین کسی که وارد شد ، عادل بود که آینازو که خواب بود رو بغل گرفته بود و اومد تو . طاها اروم کنار گوشم گفت : _ اخی ... ببین بچه رو چه جوری بی خواب کردن ... با تمسخر گفتم : _ آخی ... طفـــــــــلکی ! می خوای بگم ببرتش تو اتاق تو، تا خوب بخوابونیش ؟! طاها زیر چشمی نگام کرد و گفت : _ یهدا ... برو خودتو اصلاح کن ! _ جون تو تا شوهر نکنم ، مامان اجازه نمی ده ... تازشم خیلی که مو رو صورتم نیست ! بعد از پنج دقیقه همه رفتن سر میز شام . من رو به روی عمه خانوم وایساده بودم . عمه خانوم لباشو جمع کرد و گفت : _ وای این کش لقمه ها چیه گرفتین ؟ من که نمی تونم بخورم ... دیگه خیلی از دستش حرصم گرفته بود . یکی نیست به این خرس پاندا بگه اخه مگه مجبورت کردن که امشبو بیای اینجا ؟! از دهنم در رفت و گفتم : _ آخی بمیرم واستون عمه خانوم ... خودتونو بزارین جای ما ... توی سه ربع چطور می تونستیم غذای در شان شما آماده کنیم ؟! ... حالا هم اشکال نداره ، یه شب هزار شب نمی شه ... بفرمایین نوش جان کنین . مامانم پشت سر عمه خانوم وایساده بود و لبشو به دندون گرفته بود . به جهنم که ابرومون رفت . مگه این خپل آبرو واسه ادم می زاره ؟ عمه خانوم ، نگاه پر غروری به من کرد و گفت : _ حق دارین والا ... یه شبم که هزار شب نمی شه . می خواستم اضافه کنم قرار نیست با یه شب پیتزا خوردن گور به گور بشی و من حال کنم ! اونشب بعد از رفتن مهمونا زود پریدم تو اتاقم می دونستم مامان قراره بیاد سر وقتم ...واسه همین تمام راه های ارتباطیو بستم ! ولمون کن بابا ... کی حوصله نصیحت شنیدن داره ؟! _ مامان تو رو به ارواح طیبه ی مامان جون قسم ولمون کن !... اینا کین دعوت کردی ؟ با حرص کارتای عروسی رو جابه جا کردم و گفتم : _ خانواده رستمی ، خانواده سعیدیان ،؛ خانواده رحمتی ، خانواده ی شلغم ، چغندر ، کوفت ، زهرمار ... ! فکر نمی کنی خانواده ی محترمه ی دیگه ای رو از قلم انداخته باشی ؟ یه بار کل شهرو دعوت می کردی دیگه....! مامان در حالی که روسریشو مرتب می کرد گفت : _ اه ... یهدا چقد غر می زنی مامان ... اینا چند نفر از همسفریای مکه هستن ... با هم دوست شدیم دارم دعوتشون می کنم . خانوم رحمتی مارو واسه عروسی دخترش دعوت کرد زشته که من واسه عروسی محیا دعوتش نکنم ... دستامو با کلافگی تو هوا تکون دادم و گفتم : _ من که یادم نمیاد رفته باشم عروسی این دختر خانوم مامان کیفشو برداشت و گفت : _ بله تو نیومدی اما محیا اومد ... حالا اگه خیلی زورت میاد ، واسه عروسی خودت دعوتشون نکن بعد هم گذاشت و رفت تو ماشین . نفسمو با پوف بلندی بیرون دادم و کارتا رو توی کیفم گذاشتم . جمعه عروسی محیا بود و من از همین حالا حمالیم رسما شروع شده بود ! پشت رل نشستم و ادرس رو از مامان گرفتم . اولین ادرس ، خونه ی اقای رستمی بود . اقای رستمی رو دیده بودم . رئیس کاروان بود . خیلی مایه دار و خوش برخورد . خانومشم مثل خودش خیلی با شخصیت بود . از اون استخون دارای اصیل با دو جین بچه . دو تا دختر و دو تا پسر . پسراش که خیلی بچه بودن یکیشون تازه کنکور داده بود و اون یکی اول دبیرستان بود . دختراشم هر دو تا ازدواج کرده بودن . نزدیک خونشون پارک کردم . مامان پیاده شد و کارتا رو بهشون داد . بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن ، مامان بالاخره رضایت داد که بریم . از زیادی ماشین روندن ، خسته شده بودم . هی دستمو تو صورتم می کشیدم و نفسمو با اه بلندی می دادم بیرون . مامان بالاخره طاقت نیورد و گفت : _ آآآآآآآخ .... چته هی مث پیرزنا اه می کشی ؟! _ مامان جون من ، عزیز من ، دور اون چشمای خوشگلت بگردم ... اخه مگه نمی تونستی با تلفن زدن ، دعوتشون کنی ؟ حتما باید منو تو خونه نگه داری نزاری برم سر کلاسم و بشم راننده شخصیت ؟ زیر لب ادامه دادم : _ انگار می خواد اوباما رو دعوت کنه که حضوری می ره پیشش ! مامان سری تکون داد و گفت : _ یهدا هر روز بیشتر از قبل متوجه میشم که تا سی سالگی باید زیر دست خودم بمونی ... اصلا نمی شه عروست کرد ... هیچی از زندگی سرت نمی شه . درست مقابل خونه ای که بهم ادرس داده بود ، پارک کردم و با عصبانیت گفتم : _ حالا من که واسه شوهر کرن بال بال نمی زنم .... به درک که عروسم نمی کنی ! مامان اروم ولی طوری که من بشنوم گفت : _ کاملا از وجناتت معلومه که بال بال نمی زنی ! دور بهم کوبیدم و رفتم مقابل در خونه . یه در بزرگ مشکی بود با اینه کاریهای خوشگل . روسریمو مرتب کردم و تا خواستم زنگو فشار بدم ، در باز شد و سینه به سینه ی یه مرد جوون شدم . خوب که دقت کردم دیدم همون یوسف سعیدیان خودمونه ! آخــــــــــــی ... الهی ! چه حسن تصادفی شدا !( زهر مار دختر بی حیا چشاتو درویش کن !) اونم از دیدنم تعجب کرده بود . با چشمانی گرد شده گفت : _ یَه ... یعنی خانوم بهنیا ، اینجا چی کار می کنین ؟ وا ! عوض تعارفشه !؟ اخم ظریفی کردم و گفتم : _ منزل اقای سعیدیانه دیگه ، درسته ؟ با گنگی نگام کرد و سرشو تکون داد . صدامو صاف کردم و گفتم : _ ببخشید مزاحم وقتتون شدم . مثل اینکه مادرتون با مامانم دوست هستن ، واسه همین دعوتتون کردم واسه عروسی . بفرمایین اینم کارت . اخم کرد و کارتو از دستم گرفت . با صدای بمی پرسید : _ عروسی شماست ؟ تو دلم گفتم نه بابا دلت خوشه ؟ کی میاد منو بگیره ؟ البته باید از خداشم باشه ها ! ولی تا حالا کسی همچین ریسک بزرگی نکرده ! صدای خانومی که اومد ، مانع شد بهش جواب بدم . _ یوسف کسی پشت دره مادر ؟ یوسف تا خواست جواب بده ، مامانم از ماشین پیاده شد و بلند گفت : _ نسرین جون مزاحم نمی خوای ؟ همون زن که صداشو شنیده بودم ، با عجله اومد دم در و با خوشحالی گفت : _ وای سلام فاطمه جون خوبی ؟ چه عجب از این ورا ... یادی از فقیر فقرا کردین ... بعد هر دو هم دیگه رو بغل کردن و روبوسی کردن . به چهره ی نسرین خانوم دقیق شدم . یه زن حدود چهل و هفت هشت ساله بود که پوست گندمگونی داشت و یه عینک ظریف رو چشماش بود . ابروها و خط لبش تتو بود و موهاش رنگ قهوه ای خیلی نازی بود . ماشالا به این می گن روحیه ... مامانو بفرستم خونه اینا بلکه یه خرده خوشگل کنه و بیاد ور دلمون . البته مامانم خیلی خوشگل بودا ... ولی بابا هیچ وقت بهش اجازه نمی داد ابروهاشو نازک برداره یا رنگ کنه . ابروهای مامان همیشه دخترونه بود . اصلا نمی دونم بابا چه علاقه ی خاصی به موی بلند و ابروی پاچه بزی داشت ؟! من یکی که اصلا خوش نمیاد ... چشمامو رو اون دو تا که تازه وقت خوش و بششون رسیده بود برداشتم و به یوسف نگاه کردم . دیدم کارتو از توی پاکت دراورده و تو دستشه و به من نگاه می کنه . یه لبخند نا محسوس هم چاشنی صورتش بود . با صدای نسرین خانوم نگاهمو از یوسف گرفتم : نسرین _ به به چه دختر خانمی ... ماشالا به قد و بالای رعنات بیا جلو ببینمت عزیزم . اوه اوه ... من این هندونه ها رو کجا بزارم ؟! نزدیکش رفتم و خواستم باهاش روبوسی کنم که اصلا مهلت نداد . دو تا ماچ ابدار از دو طرف صورتم کرد و وسط پیشونیمم بوسید . احساس کردم قرمز قرمز شدم . البته نه از خجالتا ... به خاطر رد رژلب نسرین خانوم که مثل مهر رو صورتم افتاده بود ! سرمو که بالا اوردم ، دیدم یوسف داره نگام می کنه . تا نگاش به صورتم خورد زد زیر خنده ولی خیلی زود جلوی خندشو گرفت . ببین باز داره تنت می خاره ها... مثل اینکه باز هوس قهرو متلک و تیکه به سرش زده ... بی شعور نیشتو ببند هر چی نگاش می کنم بیشتر تر تر می کنه ! بچه پررووو! بعد از اینکه دعوتشون کردیم ، خواستیم برگردیم که نسرین جون اصرار کرد واسه ناهار بمونیم نرین _ جون من این دفعه رومو زمین ننداز فاطمه ... به خدا اینقدر دلم هواتو کرده بود که نگو ... بیا تو من و یوسف و حبیب تنهاییم . بیا یه امروزو بد بگذرون . نفسم تو سینه حبس شد ... به خدا مامان اگه قبول کنی نه من نه تو .... ای خدا من به کی بگم که هزار تا کار دارم ؟ هنوز پروژه ی فاضلی مونده ... هنوز لای جزوه آیینمو باز نکردم ... هنوز هیچی واسه میانترم نخوندم ... وااااااااای خدایا چهار دور تسبیح صلوات نذر میکنم که زودتر بریم باشه ؟ این تن بمیره رومو زمین ننداز ... الهی دورت بگردم ! خدایا شکرت ... اصلا به جای چهار دور هشت تا دور می خونم ... چشمم کور دندمم نرم ! به مامان نگاهی کردم که گوشه ی لبش لبخندی جا خوش کره بود : _ مثل اینکه خیلی خوش به حالتون شد نسرین خانومو دیدین نه ؟ مامان _ اره .... ولی بیشتر از یوسفش خوشم اومده ... ماشالا چه پسر خوش چهره و مهربونیه ... چه خوب شد دعوتشون کردم . اه اه اه اینقدر بدم میومد از این تعریفای صد من یه غاز ! بیشعور اصلا تعارف نکرد بمونیم . فقط راست راست زل می زنه تو صورت من ! با مامان یه چند جای دیگه هم رفتیم و شب دوباره مهمونی گرفتیم . اینبار فقط خونواده ی عادل بودن . اومده بودن تا بابا اخرین سفارشاتو به عادل بکنه و بعد عزیز دردونه ی شماره ی یکشو بسپره دست عادل جون . کی میشه بابا یه سفارش واسه من بکنه ! برای بار هزارم زنگ گوشیو خفه کردم . طاها با پا زد به اتاق و گفت : _ یهدا خدا نکشتت ... بلند شو دختر کلی کار دارم ... پاشو برسونمت ارایشگاه خودم باید برم کت و شلوارمو از خشک شویی بگیرم ... بدو ... _ اه ... نمی خوام بابا ... بیا برو بزار بخوابم دارم نفله میشم ... طاها پتو رو کنار زد و شروع کرد به قلقلک دادن پام . تا انگشتشو گذاشت کف پام جیغم به هوا رفت : _ طاها به من دست بزنی مردی ، فهمیدی یا نه ... دستتو بکش بی شرف ...! طاها انگشتاشو به من که گوشه ی تخت کز کرده بودم نزدیک کرد و گفت : _ تا سه میشمارم ، پا شدی که هیچی اگه بلند نشدی اینقدر قلقلکت می کنم تا خودتو خیس کنی ! یک ... د نزاشتم شماره به دو برسه با یه جهش از تخت پریدم پایین و در حالی که به سمت دستشویی میدویدم یه لگد جانانه نثار طاها کردم . طاها مچ پاشو گرفت و با درد گفت : _ ای بوفالوی وحشی ! ... تقریبا زیر دست های تپل و ماهر زیبا خانوم خفه شدم . انگار داشت واسه عروسی خودم درستم می کرد ... بابا ولمون کن مگه چه خبره ؟ یکی سایه بکش و یه دونه خط چشم والسلام خودتو راحت کن . چته هی خودتو میندازی رو مردم اکسیژن کم میارم ! اخرای کارم بود که مامان باهام تماس گرفت . بهم خبر داد که طاها میاد دنبالم . منم زود وسایلمو جمع کردم و لباسمو توی یه اتاق پوشیدم . توی اینه قدی به خودم نگاه کردم . نه بابا ... خوشگلی شدم من ! زیبا خانوم بهم تبریک گفت و پنجاه تومن ازم گرفت . من نمی دونم غیر از سشوار کشی موهام و یه مثقال کرم رو صورتم چه کارم کرد که پنجاه تومن شد ؟ طاها اومد دنبالم . توی راهروی ارایشگاه منتظرم وایساده بود . داشتم از پله ها پایین می اومد که برگشت و نگام کرد . یه لبخند خیلی خوشگل رو صورتش کاشت و گفت : _ به به چه خانوم زیبایی... شما احیانا یه دختر شلخته ای به اسم یهدا نمی شناسین ؟ دهنمو کج کردم و گفتم : _ هه هه به خودت بخند یابو ... داشتم مسخره اش می کردم که اومد نزدیکم . شالمو از رو سرم برداشت و دوباره مرتب کرد و موهامو پوشوند . بهم گفت : _ موهات از پشت شالت پیداست . یه جوری درستش کن که معلوم نباشه . لبخند گل و گشادی زدم و گفتم : _ ای به چشم ... غیرت داداشو عشق است ! مانتومو تا روی کفتم پایین کشیدم و تمام موهای پشتمو زیر مانتوم پنهون کردم . بعد هم شالمو کشیدم جلوی جلو و گفتم : _ چطوره خوبه ؟ عرض دیگه ای نیست ؟ طاها با خوشنودی لپمو کشید و گفت : _ با تموم شیطنتات از همه عاقل تری . قربونت بره ... _ کی ؟ طاها _ حالا یه کسی ... مهم اینه که من قربونت نمی رم . ایشی گفتم و جلوتر از اون سوار ماشین شدم . قبل از اینکه روشن کنه گفتم : _ اهان تا یادم نرفته بگم باید بری دنبال مهناز . طاها _ مهناز ؟ چرا ؟ مگه خودش نمیاد ؟ نه اگه خودش میومد که من نمی گفتم بری دنبالش . مامان باباش کشیکن نمی تونن بیان . می خواست تنها بیاد من نزاشتم . طاها _ باشه فقط ادرسو بده من خونشونو بلد نیستم. ادرسو گفتم و اونم مسیرو عوض کرد . دقیقتر به طاها نگاه کردم و گفتم : _ راستی چقدر خاکستری بهت میاد.... همیشه همین رنگو بپوش طاها لبخندی زد و گفت : _ من هر چی بپوشم بهم میاد ... _ایـــــــــشششش ! باز مرض خودشیفتگی پاچه ی اینو گرفت ! نزدیک خونه ی مهناز توقف کردیم . به طاها گفتم منتظر بمونه تا من بیام . زود شاسی زنگو فشار دادم . مهناز جواب داد : _ ا؟ تویی یهدا ؟ _ پَ ن َ پَ اکبر اقا قصابم ... زود بیا پایین نکاریما ... _ باشه الان میام منتظر مهناز وایساده بودم ، که دیدم یوسف اومد کنار در . من تو تاریکی وایساده بودم و چون لباسم تیره بود منو ندید ولی من داشتم نگاش می کردم کت و شلوار کرم اسپرت اما خوش دوخت با یه لباس سبز کمرنگ پوشیده بود . ترکیب رنگ لباسش خیلی جالب بود و بهش میومد . از توی تاریکی در اومدم و خودمو نشون دادم . تا منو دید سلام یادش رفت و زل زد به من . ای بچه ی هیز ! ... با بزرگترم اومدما ... چپ چپ نگاه کنی میگم طاها بیاد ادبت کنه . هر چند هر دوتاتون بی جونین . دماغتونو بگیرن جونتو بالا میاد ! تک سرفه ای کردم و گفتم : _ سلام خوبین ؟ اومدین دنبال مهناز ؟ تازه اقا از عالم هپروت تشریف اوردن رو زمین و با دستپاچگی گفت: _ بله ... راستش الان داشتیم خدمت می رسیدیم که مامان گفت از این طرف بیایم دنبال مهناز . شما چطور؟ _ لازم نبود زحمت بکشین من به مهناز گفتم قراره بیایم دنبالش الانم با برادرم اومدیم تا بریم سالن . شما بفرمایین زحمت نکشین . یوسف _ خواهش می کنم چه زحمتی ... داشت تعارف می کرد که مهناز اومد بیرون . تا یوسفو دید با تعجب گفت : _ ااا؟ یوسف اینجا چی کار می کنی ؟ یوسف که معلوم بود می خواد زودتر بره خیلی سریع سلام کرد و گفت : _ اومدم دنبال تو ولی داری با یهدا خانوم میری ... پس واسه برگشتن تو رو میرسونم خونه ... کاری نداری؟ مهناز دوباره حس فضولیش گل کرد و گفت : _ واسا ببینم ... من که گفته بودم با یهدا میام ... باز چرا اومدی ؟ یوسف داشت با چشاش یه چیزی رو به مهناز حالی می کرد ولی زهی خیال باطل ! مهناز با زبون حرف ادمو نمی فهمه چه برسه با چشم و ابرو ! یوسف وقتی دید مهناز هیچی نمی گیره با عجله گفت : _ حالا یادم رفته بود ... من دیگه برم تو ماشین مامان و بابا تنهان ... خداحافظ ... بعد هم بدو از ما دور شد . . .واه ...منم اینجا بودما ... خواستی خداحافظی منم می کردی بد نمی شد . دست مهنازو گرفتم و بهش نگاه کردم . الهــــــــــی ! چه دختر سنگین رنگینی ... ماشالا ... روسریشو با یه مدل جالب بسته بود و ارایش دخترونه ی نامحسوسی کرده بود . رنگ مانتو و لباسش بر عکس من سفید بود . اونم تا منو دید گفت : _ واه ... یهدا ... چرا اینقدر سیاده ارایش کردی ؟ لباستم مشکیه ؟ _ اره ... خوشگل شدم ؟ مهناز _ خوشگل بودی ... ولی مگه عزاست که سیاه پوشیدی ؟ _ بله واسه من عزاس ... مثل کوزت باید کار کنم و هی تعارف کنم ... خواهر عروس بودن یعنی کلفتی و بدبختی و بیچارگی ...شرط می بندم امروز پام به سن نمی رسه ! مهناز _ حالا نه که تو هلاک رقصی ؟ _ پس چی ؟؟؟ یه دونه خواهر بیشتر نداریما ... تو عروسی اون نرقصم پس کجا برقصم ؟ مهناز دستمو کشید و گفت : _ خیل خب بیا زودتر بریم من این رقص تو رو نگاه کنم ! ای منحرف ! به به ... جمع نصفی از مهمونا جمعه و کلفت گلشون کمه ... تا من پامو گذاشتم تو سالن ، مامان دوید سمتم و گفت : _ یهدا بدو مامان ... بدو بیا به مهمونا خوشامد بگو... _ سلام مامان جونم ممنون منم خوبم ... مرسی اینقدر ازم تعریف نکن چشم می خورما ... ! مامان در حالی که به طرف زن عمو می رفت گفت : _ به جای زبون ریختن کاری که گفتم بکن ... لباسمو عوض کردم و دستی به موهام کشیدم . کنار در ورودی وایساده بودم و جلوی مهمونا خم و راست می شدم و تعارف می کردم تا بشینن . داشتم خانوم رستمی رو راهنمایی می کردم که بره پیش بقیه ی دوستاش که نسرین خانوم منو دید و اومد سمتم . شروع کرد به احوال پرسی کردن . اخی ... خستگیم در رفت ! مامانم که تحویلم نمی گره بازم صد رحمت به مرام نسرین خانوم ! سرمو برگردوندم و دیدم که عمه خانوم و دختر خواهرش که فوت کرده بود اومدن تو ... اوه اوه ... چه کلاسی می زارن ! ژیلا ، دختر خواهر عمه خانوم واسه تعطیلات اومده بود ایران . توی امریکا درس می خوند و یکی بود لنگه ی خاله جونش ! یه بسم ... گفتم و رفتم سمتشون . مثلا خواستم ابرو داری کنم و بعد عمری تعارف عمه خانوم کنم . با خوشرویی سلام و احوال پرسی کردم و گفتم : _ خیلی خوش اومدین عمه خانوم ... صفا اوردین . دیر کردین نگرانتون شدیم .... عمه خانوم یه نگاه سرسری بهم کرد و بادی تو غبغبش انداخت و با بی رحمی گفت : _ عروسی خودمونه ... هر وقت دلمون بخواد میام هر وقت خواستیم می ریم . تا اینو گفت ، ژیلا با بدجنسی خندید و پشت چشمی واسم نازک کرد دهنم باز مونده بود . اصلا انتظار این حرکتو از طرف عمه خانوم اونم تو جمعی که تموم فامیلامون بودن بزنه . خیلی ازش بدم اومد . بغض بدی گلومو گرفت . اما اب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پایین . نمی تونستم حرفشو بی جواب بزارم . یه لبخند تصنعی زدم وگفتم : _ درست می فرمایین . پس بفرمایین تو مجلسی که متعلق به خودتونه بشینین عمه خانوم . عمه خانوم اخرشو با تاکید گفتم و از کنارشون رد شدم . هر دوشون داشتن جای خالی واسه نشستن پیدا می کردن اما کو جا ؟! تقصیر خود ایکبیریش بود . خرس پاندای بی خاصیت ! اگه نمی زد تو برجکم یه جای خوب واسش پیدا می کردم ... حالا اینقدر اونجا با ژیلا جونش وایسه که جنگل امازون زیر پاش رشد کنه . هر چی فحشش می دادم خالی نمیشدم . الهام و بچه ها اومده بودن وقتی تا قیافه ی برافروخته ی منو دیدن ، خشکشون زد . نفیسه اومد جلو و با مهربونی گفت : _ مبارک باشه یهدا جون ایشالا عروسی خودت . دستشو پس زدم و گفتم : _ حالم خوب نیست ... من میرم یه اب به سر و صورتم بزنم . بچه ها با سر تایید کردن و به طرف دستشویی رفتم . توی اینه به خودم نگاه کردم . بغضم هر لحظه بیشتر می شد و امکان گریه کردن و سرازیر شدن اشکام شدیدتر . سرمو بالا گرفتم تا اشکام نچکه . یهدا به خدای احد و واحد اگه گریه کنی جوری می زنمت که از چهارصد تا ناحیه ناقص بشی ! دلداری دادن ارومم نمی کرد . همش با خودم می گفتم بیچاره محیا که دست این عفریته افتاده ... خدا بهش صبر بده ! اه حالا ابم نمی تونم به صورتم بزنم ارایشم خراب میشه ! چند تا سیلی اروم تو گوشم زدم و اومدم بیرون . تا از دستشویی بیرون اومدم دیدم که عاقد داره میره خطبه ی عقدو بخونه . بدو بدو یه چادر کش رفتم و مثل فشنگ رفتم تو اتاق عقد . ماشالا همه کیپ کیپ هم وایساده بودن و زل زده بودن به عروس داماد . تا چشمم به محیا افتاد . تو اون لباس سفید عروسی مثل فرشته ها شده بود . نا خواسته بلند گفتم : _ وای محیا ... چقدر ناز شدی بیشعور ! تا حرف از دهنم خارج شد ، همه برگشتن و با اخم بهم نگاه کردن . خاک به سر ندیده ام کنن ! اخه یکی نیست بهم بگه تو اگه حرف نزنی نمی گن لالی ! با چادر نصف صورتمو پوشوندم تا خیلی تو معرض نگاه شماتت بار بقیه نباشم . عاقد خطبه ی عقدو خوند و برای اولین بار پرسید : _ عروس خانم وکیلم ؟ محیا طبق رسم همیشگی با ناز سکوت کرد . منم دیدم هیچکس حرفی از گل و گلاب عروس نزده . زود دهنمو باز کردم و قبل از اینکه فکر کنم که بزرگتری هم اونجا هست گفتم : _ عروس رفته گل بچینه . سنگینی نگاه پر حرص مامانو داشتم حس می کردم اما خب ، یه شب که هزار شب نمیشه ! بزار خوش باشیم بابا ... دل ملت هم وا میشه ! عاقد واسه بار دوم پرسید : _ عروس خانوم وکیلم ؟ _ عروس رفته گلاب بیاره ... این عروس هم روحش تموم این کارای مزخرفو می کنه خودش که مثل دسته ی گل بغل دوماد نشسته ! عاقد واسه اخرین بار پرسید : _ عروس خانوم وکیلم ؟ منم اشتباهی دوباره دهنمو باز کردم و گفتم : _ عروس دیگه کاری نداره ... البته اول زیر لفظی بهش بدین تا جواب بله رو بده ! همه زدن زیر خنده . یه دفعه دیدم مامان بغلم وایساده و یه نیشگون حسابی از رون پام گرفت که فکر کنم جاش سیاه شد . عادل یه جعبه ای رو داد به محیا و محیا از شوق زیر لفظی بدون اینکه منتظر باشه عاقد یه بار دیگه بپرسه ، جواب داد : _ بله ... واه چه بی تربیت ! حالا من که هیچی می بخشمت ، ولی از چهار تا بزرگتری که اینجان یه اجازه ای می پرسیدی ، چیزی ازت کم نمی شدا ... عروسم عروسای قدیم ! RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 21-09-2013 انگار هیچکی خوشش نیومد با خستگی مهمونا رو بدرقه کردیم و رفتیم خونه . ساعت درست سه نصفه شب بود . دستمو روی نرده ها گذاشتم و بالای پله ها رو نگاه کردم . خدایا ... کی حوصله داره اینهمه پله رو بالا بره ؟ طاها اومد کنارم و گفت : _ چقدر داری سوزناک به بالا نگاه می کنی ... _ باورت نمیشه دارم از خستگی میمیرم ... طاها دستمو گرفت و در حالی که می کشید گفت : _ باورم میشه چون وقتی خسته ای منگول هم میشی ... یادت میره از امکانات استفاده کنی . بعد هم جلوی اسانسور وایساد و کلید پایین رو زد . تا پامو گذاشتم تو اتاقم ، رو تخت ولو شدم . اصلا حس لباس عوض کردنو نداشتم . با همون لباسا خودمو بالاتر کشیدم و بالشو زیر سرم گذاشتم . هنوز چشام خوب گرم نشده بود که صدای گریه بلند محیا به گوشم خورد ... مثل فنر از جام پریدم ... یا مولا ! کسی طوریش شده ؟ خدایی نکرده تصادف که نکردن ؟ تا این فکر به ذهنم خطور کرد ، از روی تخت بلند شدم و سریع دویدم پایین . نزدیک پله ها دیدم محیا با لباس عروس مامانو بغل کرده و مثل ابر بهار گریه می کنه . زود رفتم سمتش که عادلو دیدم . عادل داشت با نگرانی محیا رو نگاه می کرد طاها هم پیشش بود و سعی می کرد دلداریش بده . بابا هم از پشت سر موهای محیا رو نوازش می کرد بلکه اروم بگیره . من مثل دیوونه ها اون وسط وایساده بودم و بهشون نگاه می کردم . اخه این دختره که همه جاش سالمه پس چه دردشه که گریه می کنه ؟! بلند پرسیدم : _ چی شده محیا ؟ محیا تا منو دید از اغوش مامان بیرون اومد دستاشو باز کرد و با گریه گفت : _ واااااای ، یهدا ... من خیلی دلم براتون تنگ شده ! جانم ؟! من که نیم ساعت پیش اینو دیدم کجای دلش واسم تنگ شده ؟! تا اومدم حرفی بزنم محکم بغلم کرد و دوباره شروع کرد به گریه کردن .... اشکاش روی شونه ام میریخت . حالا نمی دونم فقط اشک بود یا اینکه دماغشم داره با لباس من تمیز می کنه ! همونطور که دستام از تعجب باز بود به عادل که رو به روم بود اشاره کردم و پرسیدم : _ این چه مر گشه ؟؟! عادل _ چه می دونم به خدا .... وقتی پامونو گذاشتیم تو خونه ، شروع کرد به گریه کردن . هی می گفت من مامانو می خوام ( مثل بچه سه ساله !) منم هر چی بهش می گفتم عزیزم الان خسته ان می خوان بخوابن تو گوشش نرفت هر چی بهش گفتم بیا لباستو عوض کن بگیر بخواب ، گریه اش شدید تر شد . منم از سر ناچاری اوردمش اینجا ... تا جمله ی اخر عادلو شنیدم ، زدم زیر خنده . محیا با تعجب از بغلم بیرون اومد و در حالی که سکسکه می کرد گفت : _ تو اصلا یه احساس من اهمیت میدی ادم اهنی ؟! ولی من از خنده دلا شده بودم رو زمین و قهقهه می زدم . محیا حرصش گرفت و رفت کنار مامان تا دوباره گریشو شروع کنه . اخ ... فکرشون بکن ... خب محیا حق داره بترسه ... معلوم نیست این عادل بیشعور چطور بهش گفته لباستو عوض کن و بیا بخواب که بچه ترسیده شده !!! بالاخره بعد از نیم ساعت گریه و زاری ، محیا راضی شد که بره ادامه ی گریشو تو خونه ی خودش بکنه ... حالا معلوم نیست اینبار واسه چی گریه اش می گیره ! ................................. _ خیلی متشکر خانوم بهنیا ... عالی بود . خسته نباشین . فاضلی داشت با تحسین و قدردانی نگام می کرد . سمینارمو خیلی خوب ارائه داده بودم . لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده بود . یه خرده نگاش کردم . نه بابا خداییش خیلی مبارک زنش باشه ! هر وقت من این بیشعورو می بینم ، با خودم می گم عجب زن خرشانسیه که شوهر به این خوشتیپی داره ... ماشالا قد و بالا که نیست ، مثل یخچال ساید بای ساید می مونه کوفتی ! دستشو دراز کرد و گفت : _ بفرمایین بشینین . رفتم رو صندلی نشستم که نفیسه زد تو پهلوم . _ چت مرگه دختر !؟ نفیسه _ زهرمار باز تو بی ادب شدی چشم چرون ؟ خجالت نمی کشی زل می زنی تو چش پسر مردم ؟ _ پسر مردم ؟ این که همسن بابابزرگ منه ! مهناز دم گوشم گفت : _ نگو اینجوری ... اقا دکیمون تازه رفته تو سی .. _ اِ؟ پس چقدر شکسته شده بچه ... تو خونه بهش خوب نمی سرن ؟! مهناز _ غلط کردی ... خیلی هم خوب مونده ... خیلی هم خوشتیپه خیلی هم .... _ خیلی هم تو فوضولی ... اخه به تو چه که این چه جوریه ؟! مهناز _ تو هم که چقدر منحرفی ... همش از قیافش تعریف کردما نخواستم که زن بشم _ حالا نه که خیلی خاطرتو می خواد ! از بس داری بال بال می زنی امشب میاد میگیرتت مهناز پشت چشمی نازک کرد و گفت : _ کی گفته من برای این دارم بال بال می زنم ؟ هزار تا از این بهترم واسه من صف کشیدن من نگاشون نمی کنم ! _ واه ... بگیر منو ! با هیسی که الهام گفت دیگه بحثو تموم کردیم ... اَه ضد حال ! عسگری با نعمت زاده داشتن نزدیکمون می شدن . الهام گفت : _ هوی بچه ها ماهیتابه رسید . _ شرمنده روغن نداریم ... حسش نیست . خودت یه جوری بپیچونش . تا خواستم برم الهام دستمو کشید که از کمر تا شدم . زیر لب فحش خوشگلی نثارش کردم و صاف وایسادم . چرا من هر وقت می خوام جلوی این ایکبیری سنگین رنگین باشم نمیشه ؟ عسگری _ خسته نباشین خانوما . مثل مادربزرگا گفتم : _ زنده باشین . عسگری لبخند نصفه ای زد و گفت : _ فردا داریم میایم کوه ... بیشتر بچه های کلاس هستن میاین دیگه ؟ تا خواستم بگم نه ، نفیسه و سهیلا و الهام و مهناز گفتن : _ بله . بله و بلا ! من اینجا ذغالم که نظر نمی پرسین ؟ نعمت زاده اسامی رو نوشت و گفت : _ فردا صبح زود بیاین دانشگاه که بریم کوهِ .... و با عسگری دور شدن . دستامو به کمرم زدم و برگشتم بچه ها رو نگاه کردم . هر کدومشون یه جایی رو نگاه می کردن . سهیلا با کیف گیتارش بازی می کرد . الهام داشت چادرشو می تکوند . نفیسه کله اش تو موبایلش بود و مهناز سرشو طرف اسمون گرفته بود و اروم اهنگی زیر لب زمزمه می کرد . تا خواستم دهن وا کنم فحششون بدم ، سهیلا با شعف دستاشو بهم کوبید و گفت : _ هااااااان یهدا ... _ هان نه بی ادب ... چته ؟ سهیلا با خنده گفت : _ درس خون شدی ... از فاضلی بیست می گیری ... ساختمان داده توضیح میدی مثل هلو ... نه بابا داری کم کم راه میفتی .... ابروهامو با ناز بالا انداختم و گفتم : _ چه کنم ؟ ما اینیم دیگه ... سهیلا _ حالا راز موفقیتت در چیه ؟ _ راز موفقیت دیگه چه کوفتیه بابا ؟ من از این اداها ندارم که ... فیلمام تموم شده بود مجبور شدم بشینم پای درس حوصله ام سر نره !... وگرنه من عمرا ساختمان بخونم . بعد یه چیزی یادم اومد و پرسیدم : _ واسه چی گیتارتو اوردی ؟ امروز که کلاس نداریم . سهیلا _ اهان .. داشت یادم میرفتا ... اقای سعیدیان امروز اینو داد به من که بهت بدم . گفت همون مارکیه که می خواستی ... _ اخی چه پسر باحالیه یادش بود واسم بخره . حالا پولشو چه جوری بدم ؟ سهیلا _ نگفت که چند شده ، گفت شمارتو بهش بدم که قیمتشو بهت بگه . _ باشه ... دستش درد نکنه ... بعد سریع اضافه کردم : _ من قرار نیست بیام کوها ... گفته باشم . چهار تا کیف همزمان رو هوا بلند شد که رو سرم فرود بیاد . دستامو حفاظ سر بیچاره ام کردم و گفتم : _ غلط کردم ... غلط کردم ... میام ! .............................. تازه هوشم برده بود که صدای اس ام اس نکره ی گوشیم بلند شد : _you have a massage . هنوز منگ خواب بودم . اس ام اسو باز کردم و دیدم شماره ی ناشناس برام نوشته : _ سلام خوبین ؟ امروز چیزی رو که خواستین دادم دوستتون بهتون بده . مبلغش قابل نداره .... تومن . با گیجی از خودم پرسیدم کدوم اوسگلیه که نزاشته من دو دقیقه استراحت کنم ؟ خواب بعد از ظهرم واسم خیلی مهم بود اگه بد خواب می شدم تا شب همه رو بیچاره می کردم . همونطور که چشام بسته بود جواب دادم : _ شما ؟ دوباره چشام گرم شده بود و داشتم ادامه ی خواب قشنگمو می دیدم که جواب داد : _ یوسفم . _ اِ؟ منم زلیخام ! فقط یادمه همینو فرستادم و دوباره چشمامو بستم . دیگه نمی خواستم ادامه ی خواب خوشگلمو از دست بدم . دکمه ی افو فشار دادم و گوشی رو پرت کردم توی یه جای نا معلوم . خدا کنه نشکسته باشه ! RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 21-09-2013 _ یهدا همه چی رو برداشتی ؟ چیزی که جا نزاشتی ؟ لباس خوب پوشیدی ؟ سرما نخوریا ... بیا این یه لقمه دیگه هم بخور ... می خوای از کوه بالا بری جون داشته باشی ... مامان منتظر نموند حرفم تموم بشه . تا دهنمو باز کردم بگم که تا خرخره خوردم ، یه لقمه کره مربا ، که مرباش چهار برابر کره اش بود فرو کرد تو دهنم . داشتم بالا میاوردم . هیچ وقت چیزهای شیرینو دوست نداشتم . سریع خداحافظی کردم و بیرون اومدم می ترسیدم مامان یه پرس دیگه هم بهم صبحونه بده . تقریبا تموم بچه ها اومده بودن . الهام گفت : _ دو نفر راهنما باهامونه . دو سه نفرم عضو انجمن کوهنوردی یونی همرامونه ... _ چرا این همه ایل و تبار دنبال سرمون اوردن ؟ سهیلا _ می خوان مواظبمون باشن دیگه ... _ اووووووووه بابا مراقب ! اینا که شلوارشونم نمی تونن بکشن بالا ! نفیسه _ تو این دوره زمونه همینشم گیر نمیاد . _ اره والا ! مهناز که داشت کنارمون راه می رفت ، یه لحظه پرواز کرد به سمت دیگه . _ ا ؟ این چش شد ؟ الهام _ نیدونم . مهناز در حالی که کنار یوسف راه می رفت اومد سمتمون . تا یوسفو دیدم یادم اومد که باید پول گیتارو باهاش حساب کنم . وقتی کنارمون رسیدن ، بعد از سلام و احوال پرسی ، مهناز گفت : _ یوسف هم جزو مراقبان ماست . می خواستم بگم مگه خودمون شَلیم که ایشون مراقبمون باشه ؟ دو تا بندهای کولمو به پشتم انداختم و از یوسف پرسیدم : _ ببخشید اقای سعیدیان ، فرصت نشد ازتون بابت خرید گیتار تشکر کنم ... ممنون و لطفا بگین قیمتش چند شده ؟ یوسف یه لحظه شکه شد و بعدش یه لبخند مرموز گوشه ی لبش نشست و گفت : _ قابلتونو نداره ... ، حدود ... هزار تومن . قیمتش یه خرده بالا بود ولی خب ، گیتار و میتار و این چرت و پرتا لابد گرونه دیگه . قبلا از بابا پول گرفته بودم . کیف پولمو در اوردم تا حساب کنم . تراولا رو بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم : _ ممنون از محبتتون . نگاش به دستم بود و پولا رو نگرفت . انگار داشت حرفشو سبک سنگین می کرد . بالاخره تو چشام خیره شد و گفت : _ میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟ همونطور که اونجا وایساده بودم گفتم : _ بله . بفرمایین . یوسف مردد نگاهی به بچه ها کرد . انگار با حضورشون معذب بود . مهناز به بقیه گفت : _ بچه ها مثل اینکه دارن راه میافتن ... بیاین بریم . و به همراه دوستام دور شدن . نگاهی به اطراف انداختم . دوست نداشتم کسی منو با یوسف ببینه . یوسف کمی جلوتر اومد . اوا ؟ چرا اینجوری می کنه ؟ کر که نیستم ! از همونجا حرفتو بزن دیگه ! چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و من ابروهام بیشتر و بیشتر تو هم فرو می رفت . دیگه کاملا کنارم وایساده بود . اروم پرسید : _ دیروز گوشیت باهات نبوده ؟ جانم ؟! میگم نباید به این پسرا آتو بدی ... ببین بیشعور هفت رنگ چه جوری جلوی بقیه شما شما و خانوم خانوم میکنه حالا اگه جلوشو نگیرم بهم میگه اجی ! با همون اخم خفن ، خیلی جدی پرسیدم : _ چطور ؟ یوسف یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت : _ پس می دونی که قیمت گیتار چند بوده درسته ؟ نه این ادم بشو نیست ... با شک پرسیدم : _ از کجا باید بدونم ؟ نگاش رنگ شیطنت گرفت : _ جالبه ... من و تو دیروز باهم زیاد اختلاط کردیم ... چطور یادت نمیاد ؟ یه دقه واسا ببینم ! نکنه وقتی من خواب بودم این بهم اس داده و من نفهمیده چرت و پرت بهش گفتم ؟ گوشیمو از کیفم بیرون اوردم . واااااااای نه ! ارسال شده ها ذخیره نشده بود ... حالا چی بهش گفتم ؟ نکنه بهش فحش ناموسی داده باشم ؟ ای خدا ... ابروم رفت ... ! اصلا تقصیر خودشه ... کدوم خروس بی محلی ساعت پنج بعد از ظهر که همه خوابن اس میزنه ؟! خیلی ریلکس سرمو بالا اوردم و پرسیدم : _ متاسفانه موارد ارسالیم پاک شده ... حالا اگه ممکنه بفرمایین چی بهتون گفتم . یوسف دوباره لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت : _ یه خرده فکر کن یادت میاد چی گفتی ... نه دیگه داری زیادی رو اعصابم رژه میری .... هی هیچی بهت نمی گم پررو تر میشی ! با عصبانیت گفتم : _ اصلا مهم نیست . شما پولتونو بگیرین . و دسته ی پولو به طرفش دراز کردم . عقب تر رفت و فقط یکی از تراولا رو برداشت و گفت : _ بهتون گفتم که قابلتونو نداره و فکر کنم شما خواب بودین چون فقط اسممو پرسیدین و منم بهتون گفتم یوسفم ... و حدس میزنم داشتین خواب فیلم یوزارسیفو میدیدن که بهم گفتین منم زلیخام ! حرف دیگه ای نزدین . اگه هم الان کاری کردم که ناراحت شدین ، عذر می خوام ... بزارین به حساب شوخی . هاج و واج نگاش کردم ... باز خدا رو شکر بهش فحش نداده بودما ! حالا راست راست وایساده بود و بهم نگاه می کرد . کلا این بشر غیر نگاه کردن کار دیگه ای نداره . منم مثل خودش پررو بازی در اوردم و زل زدم تو چشماش . نگام از یکی چشم به دیگری می لغزید . تو دلم گفتم : _ کوفتت بزنن که اینقدر رنگ چشات خوشگله ! انگار حرف دلمو خوند . لبخندی زد و سرشو پایین انداخت و گفت : _ بهتره بریم ... بقیه منتظرن . سعی کردم با رفتار یوسف کنار بیام ... فکر کنم یه چیزیش میشه . بیچاره قاطی داره دیگه ... از بس این اهنگای نکره خورده به گوشش رو مخشم تاثیر داشته ! همه ی بچه ها داشتن با هم حرف می زدن . فقط من بودم که بی هم صحبت قدم میزدم الهام اومد کنارم و گفت : _ پسر عمه مهناز چی کارت داشت ؟ _ هیچی می خواست بگه قیمتو اشتباه گفته ... یه خرده هم کرم ریخت . الهام _ چطور؟ اذیتت کرد ؟ _ نه بابا ... مال این حرفا نیست ! بعد هم اروم طوری که مهناز متوجه نشه موبه موی قضیه رو واسه الهام تشریح کردم . الهام اخر سر گفت : _ من فکر کنم می خواسته ببینه میتونه بازیت بده یا نه ولی تو خوب باهاش برخورد کردی ... می دونی یهدا ، تو این جور موارد من خیلی تو رو قبول دارم . خیلی جدی هستی همیشه منطقی عمل می کنی نه احساسی ... افرین خودمو لوس کردم و گفت : _ واقعـــــــــــا؟؟؟ چه لعبتی هستم من !!! بعد هم یه لبخند خیلی خفن زدم که الهام گفت : _ اَه ... بابا جمع کن اون دهنو ... تا لوزالمعدت پیدا شد ... فیلم جدید داری ؟ حوصله ام سر رفته فیلم می خوام ... با ناراحتی گفتم : _ نه ندارم ... دارم از بی فیلمی تلف می شم ... فیلم کره ای خونم افت کرده ! سهیلا اومد طرف راستمو دستشو دور گردنم انداخت . _ اه ... نکن دختره ی سبک ... کمرم خورد شد ... سهیلا _ غلط کردی مگه من همش چقدر وزن دارم ؟ _ نمی دونم ... ماشالا وزنت که زیاده فقط به چشم نمیای ... همچین تو پر ! سهیلا با دست زد تو کمرم که سه متر پرت شدم جلو ... سریع برگشتم تا ادبش کنم که اقایی که از حراست باهامون اومده بود ، یه نگاهی کرد که خودمونو خیس کردیم ! چته بابا ؟ مثل ازرق شامی ! دیگه دخترای خوبی شده بودیم و از مناظر زیبای طبیعت لذت می بردیم . یه تپه ی صاف خاکی بود که چند تا از پسرا رفته بودن بالای اون و داشتن رودخونه ای که زیرش جریان داشتو نگاه می کردن . سهیلا دستمو کشید و گفت : _ بیا ما هم بریم بالا ... _ مگه اب ندیده ای دختر ؟ خب رودخونه ابه دیگه ... سهیلا مثل بچه ها لب برچید و گفت : _ من می خوام برم ... منو ببر عجب ادمیه ! خب مگه تو هر جا می خوای بری من باید مثل کش شلوار بهت اویزون باشم ؟ خب خودت بیا برو دیگه ... کلاس می خواد بره منو با خودش می بره ... کوه می ره منو می بره .... استخر می ره منو می بره کم مونده تو دستشویی هم بگه باهاش برم و سرپاش کنم ! تا یه ربع داشتیم کل کل می کردیم که من بیام یا نه ... اخر سر نفیسه گفت : _ خب باهاش برو دیگه یهدا ... می بینی که ادم نمیشه و بروه چهار تا قطره اب ببینه ارزو به دل نمونه بچه ام ! با عصبانیت نفسمو بیرون دادم و گفتم : _ خیل خب ... بیا بریم خبر مرگ جفتمون ! با هزار تا بدبختی از اون تپه ی چهار متری بالا رفتیم . از صخره نوردی هم سختتر بود . هیچ جای پایی واسه وایسادن نداشت با هزار تا بدبختی کف پاهاخمونو جابه جا کردیم که از لبه ی تپه پرت نشیم پایین . حالا می فهمم چرا فقط پسرا که کار بلد بودن رفتن بالا ... نگاهی به اطراف کردم . تقریبا همه داشتن می رفتن . رو به سهیلا گفتم : _ آبتو دیدی ؟ حالا بیا بریم ... الان جا میمونیم . سهیلا خیلی با احتیاط چرخید تا بره پایین دستشو گرفتم تا راحتتر بره . من دقیق پشتم به سراشیبی بود که اگه پام در میرفت با مخ میرفتم تو رودخونه ! یه دفعه پای سهیلا لیز خورد و داشت میفتاد که سریع دو تا دستاشو چنگ زدم ولی خودم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پام سر خورد و از پشت تپه که رو به رودخونه بود افتادم ولی دستمو به یه سنگ گرفتم و اویزون موندم . سهیلا با جیغ دستمو گرفت و خواست منو بکشه بالا : _ وای ... یهدا چی شد ؟ ... خاک به سرم کنن ... بزار دستتو بگیرم ... دستتو بده به من ... به سختی دستمو روی سنگهای لبه ی تپه جابه جا کردم تا دست سهیلا رو بگیرم . صدای سنگریزه ها رو می شنیدم . فهمیدم که سهیلا هم نمی تونه دوباره بیاد بالا داشت لیز می خورد . بلند داد زدم : _ نمیشه سهیلا ... نمی تونی منو بگیری ... برو یکی رو بیار تا نیفتادم . سهیلا در حالی که هق هق می کرد گفت : _ یهدا الان میام .... دستتو ول نکنیا ... یهدا تو رو خدا نمیر ! زهر مار توهم تو این موقعیت حرف از مرگ و میر میزنه ! با جیغ گفتم : _ برو گمشو تا نیومدم بالا ناقصت کنم !... برو یکی رو بیار ..... هنوز صدای گریه ی شدید سهیلا میومد . با خودم گفتم چقدر سریع این اتفاق افتاد . یادم باشه وقتی از اینجا بیرون اومدم ، دیگه هیچ جا با سهیلا نرم ! حتی تو بهشت ! دستام داشت کم کم بی حس می شد . دوباره خودمو جابه جا کردم تا بلکه جای پایی پیدا کنم . ولی هیچ سنگی روی دیواره ی صخره نبود . پاهامو تو هوا تکون دادم و با خنده گفتم : _ خدایا اوضامو می بینی ؟ اینا همش تقصیر خودمه ... گفتم سهیلا چقدر اویزونه حالا خودم اویزونتر از اونم ! و صدایی شبیه خنده از گلوم خارج کردم . بیشتر شبیه گریه بود تا خنده . اصلا نمی تونستم موقعیتمو درک کنم . نگاهم به پایین پام افتاد . تازه رودخونه رو داشتم می دیدم . زیاد عمق نداشت ولی سنگهای تیز ته رودخونه مو به تنم سیخ کرد . کم کم اضطراب کل وجودمو فرا گرفت ... احساسی که خیلی کم برام پیش میومد . یه لحظه خودمو اون پایین تصور کردم که سرم شکافته و خون از سر و روم جاریه . چشامو بستم نه ... نه نباید بمیرم من هنوز خیلی جوونم هزار تا ارزو دارم . دست راستم یخ کرده بود و تحمل وزنمو نداشت خدایا نگو که دارم میافتم .... خدایا خودت به دادم برس ... حداقل اگه افتادم یه کاری کن بی درد بمیرم . دستم دیگه داشت شل می شد . یه جیغ بنفش کشیدم ... انگار می خواستم بگم بیاین کمکم دارم تلف میشم ... ولی کسی نبود ... دوباره تمام توانمو تو صدام جمع کردم و جیغ بعدی رو با گریه سر دادم : _ خدایا ... چرا هیچکی نمیاد کمکم ؟ دست راستم کامل از روی سنگ کشیده شد . دیگه هیچ امیدی واسم نمونده بود ... مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه میفتم . اشکایی که هیچ وقت اجازه ی ریختنشو نمی دادم حالا سرازیر شده بود . به هق هق افتاده بودم که یه نفر با فریاد گفت : _ یهدا ... یهدا ... کجایی ؟ فکر کنم یوسف بود که صدام میزد ... با صدایی که از ترس و بغض دورگه شده بود جیغ زدم : _ من اینجام ... تو رو خدا بیا کمکم ... دارم میفتم .... در عرض چند ثانیه ، یوسف اومد بالای سرم و ساعدمو گرفت و با قدرت منو کشید بالا . صدای گریه های مکرر دخترا و فریادهای پر اضطراب بقیه تو گوشم می پیچید . فقط یادمه یوسف با احتیاط منو رو زمین خوابوند و خیلی زود همه چی پیش چشمم تیره و تار شد ... با صدای فین فین گریه از خواب بیدار شدم . اه ... کیه که پوزشو اورده تو صورت من هی زر زر گریه می کنه ؟ ای بابا یکی به اینا بگه از روی من بلند شن دارم خفه می شم ! تو یه حرکت سریع چشامو باز کردم . سهیلا گونشو روی پیشونیم گذاشته بود و یه ریز گریه می کرد . ای خدا باز این راه اشکش باز شد ... دیگه تا امشب کار داریم ... فکر کنم حدود یه لیتر فقط گریه کنه ! چشم چرخودم تا ببینم دیگه کی راه نفسمو بند اورده ، دیدم مهناز و نفیسه و الهام بالای سرم نشستن و دارن گریه می کنن ... فکر کنم بلا نسبت مُردم ، نه ؟! اخه بالای سر جنازه هم اینجوری کسی گریه نمی کنه که اینا دارن شیون می کنن ! چشامو دادم بالا دیدم یوسف و چند تا از بچه های دیگه بالای سرم وایسادن . یوسف چشمش به من بود وقتی دید چشامو باز کردم ، نگاشو داد بالا و نفسی که معلوم بود خیلی وقته حبس کرده ، بیرون داد . دلا شد و در گوش مهناز اهسته گفت : _ بالاخره بیدار شد . مهنازکه سرش پایین بود و گریه می کرد با این حرف زود سرشو اورد بالا و تا منو دید ، با بغض گفت : _ واااااای یهدا جونم ... الهی بمیرم واست ، تو که ما رو به کشتن دادی ... سهیلا و بقیه هم تا دیدن بیدار شدم با هم دیگه به طرفم هجوم اوردن و بغلم کردن . احساس می کنم داره دنده هام خرد می شه ... از بچگی از اینکه کسی بغلم کنه یا ببوستم نفرت داشتم حالا بچه ها یکی یکی منو بغل می گرفتن و سر و صورتمو تفی می کردن ! دیگه داشت کفرم بالا میومد با صدای بلند گفتم : _ اَه ولم کنین بابا ... حناق شدم ! بچه ها با صدای من کنار رفتن و من تازه تونستم کمی هوا استنشاق کنم . سهیلا بریده بریده گفت : _ خاک به ... سر کم ....عقلم کنن .... _ کم عقل نه بی عقل ! داشتی به کشتنم می دادی ! با این حرف من ، دوباره شروع کرد به گریه کردن ... اه این دختر چرا همچین می کنه ؟ جلوی ادم و عالم هی ابغوره می گیره که چی ؟ با بی حوصلگی گفتم : _ سهیلا جون مادرت گریه نکن دارم سرسام می گیرم ... سهیلا _ اخه ... داشتی می ... مردی ... ا ؟ بچه پررو ! یه خدای نکرده بگه بد نیستا ! با ارامش گفتم : _ عزیز دلم حالا که می بینی نمردم و از تو هم سالم ترم . تازشم من با جناب عزرائیل پارتی دارم به این زودی ها قرار نیست جونمو بگیره ... حالا هم کوهو به همه زهر نکن ... پاشین بریم قلمونو فتح کنیم ... پا شین ببینم . هیچ کی از جاش تکون نخورد . نگاهی به صورت تک تک دوستام انداختم . الهام که رد اشک رو صورتش مونده بود . مهنازم که چشاش مثل وزغ باد کرده بود . نفیسه هم از بس دماغشو کشیده بود ، نوکش قرمز شده بود . سهیلا هم که دیگه هیچی ... انگار چهار پنج بار کتک خورده ! همچین صورتش ورم کرده بود که ادم وحشت می کرد نگاش کنه ! دیگه کم کم داشتم افسردگی می گرفتم . با حرص گفتم : _ بلند میشین یا بلندتون کنم ؟! پاشین از دورم ببینم دارم از دستتون دیوونه میشم ... اه پابوها ! (احمق) الهام بلند شد و به بقیه هم کمک کرد تا پاشن . بعد هر چهار نفر دستامو گرفتن و کمک کردن تا لباسمو بتکونم . یه لحظه وقتی بلند شدم ، چشام سیاهی رفت ولی به روم نیاوردم . نمی خواستم تفریح بقیه از اینی که هست خرابتر بشه . دستامو تو دست الهام و مهناز قفل کردم و به راه افتادیم . برگشتم تا ببینم یوسف کجاست ... می خواستم ازش تشکر کنم . دیدم درست پشت سر من وایساده و مراقبه دست از پا خطا نکنم . یه لحظه وایسادم و گفتم : _ خیلی ازتون ممنونم . لطف کردین . یوسف هیچ تغییری تو صورتش نداد و بهم زل زد و گفت : _ وظیفمو انجام دادم فقط کاش شما یه کم همراهی می کردین . بعد هم منتظر شد تا راه بیفتم . مهناز دستمو کشید و در حالی که قدماشو باهام هماهنگ کرده بود اهسته گفت : _ نمی دونی وقتی سهیلا با اون قیافه اومد بهمون گفت افتادی پایین چه حالی شد . داشت پس میفتاد . کل راهو یه نفس دوید ... چند بار نزدیک بود خودشم لیز بخوره و بیفته ... حالا وقتی رسیده بود که نمی دونست از کدوم تپه اویزونی که بیاد بگیرتت ... وای مثل دیوونه ها شده بود هی پشت سر هم دیگه یهدا یهدا می کرد ... انگار زنش داره میمیره ... ! مهناز خنده ی ریزی کرد و ادامه داد : _ جالبتر وقتی بود که کشیدت بالا ... نمی زاشت که هیچکی بیاد کنارت ببینه چته ... تا من یا الهام میومدیم بالا سرت ببینیم زنده ای یا مرده یه دادی سرمون می کشید که خودمونو خیس می کردیم .... ولی خودمونیما ... چه کارش کردی که اینجوری اسیرت شده ناقلا ؟! حرفای مهناز خیلی واسم عجیب بود . یه حس خیلی خوب از اون ته تهای دلم داشت جوونه می زد . بالاخره یه تک سلولی که عاشقم بشه ، پیدا شد ! اونم چه تک سلولیه ی هلویی ! یه جورایی داشتم ذوق مرگ میشدم که یه حسی که فکر کنم باهاش میونه ی خوبی نداشتم از همون دلم بلند شد و گفت : « هوی یهدا خیال خام نکنیا .... این بدبخت مسئولیت داشته هرکس دیگه هم در شرف مرگ بود همینجوری واسش بال بال می زد ... تو که تافته ی جدا بافته نیستی...» دیدم که بله این حسه هم داره حرف درستی میزنه ولی حالا کدومشون درست تر میگن ؟ اه ... اصلا به جهنم نخواستم کسی عاشقم بشه ... همون حس بده بهتر میگه من که سوای دیگران نیستم ... پس نباید این کار یوسفو بزارم به حساب عشق و عاشقی . مهناز زد تو پهلوم : مهناز _ هوی کجا سیر می کنی ؟ لابد سر سفره عقدی هان ؟! در حالی که خیلی سعی می کردم صدام دپرس نباشه جواب دادم : _ نه خیرم ... همینجا رو زمین دارم سیر می کنم ... سفره عقدم کجا بود ؟ حتما تا دو دقیقه ی دیگه ما دو تا رو می کنی تو اتاق خواب ها ؟! مهناز _ قاعدتا باید بعد از عروسی همین کارو بکنن دیگه نه ؟! چشم غره ای به مهناز رفتم و گفتم : _ نمی دونم والا ... من اندازه ی جنابعالی تجربه ندارم . مهناز _ برو بمیر تو هم ! حالا از خداتم باشه ... کی بهتر از پسر عمه ی ناناس من ؟! _ اِ؟ اگه اینقدر خوبه برش دار واسه خودت . بعد هم جلوتر از مهناز به راه افتادم . نمی دونم چرا یهو امپرم چسبید ؟! داشتم با عجله از کنار بچه ها رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد . نزدیک بود دوباره از لبه ی کوه پرت بشم . با ترس اولین چیزی که تو دستم بود چنگ زدم . یه دست قوی بازومو گرفت و کمک کرد تا صاف بایستم . به نفس نفس افتاده بودم . خیلی می ترسیدم دوباره اون اتفاق تکرار بشه . سرمو بالا اوردم تا از کسی که کمکم کرده تشکر کنم که دیدم یوسف با چشمایی که به خون نشسته بود بهم نگاه می کرد . هنوز بازوم تو دستش بود . بقیه بی توجه به ما حرف می زدن و جلو میرفتن . خواستم بازومو از توی دستای یوسف بیرون بکشم که با عصبانیت تکونم داد و گفت : _ هیچ معلوم هست حواست کجاست ؟ تا خودتو به کشتن ندی راضی نمیشی دختره ی حواس پرت ؟ حرفاش برام خیلی گرون تموم شد . فهمیدم که حق با همون حس بده . با لبخند تلخی گفتم : _ نگران مسئولیتتون نباشین جناب سعیدیان . دوباره تلاش کردم که خودمو از دستش ازاد کنم که فشار بیشتری به بازوم وارد کرد و با حرص از لای دندونایی که بهم می فشرد گفت : _ اینقدر یاوه بهم نباف دختر ... فقط چشاتو واکن و ببین چقدر نگرانتم . نگاه منم مثل خودش رنگ عصبانیت گرفت و خیلی جدی گفتم : _ اصلا به چه حقی به من دست زدی ؟ به چه حقی داری با من اینطوری حرف می زنی ؟ مراقبمی که باش این بازیا چیه دیگه اقای سعیدیان ؟ به نفع خودتونه که ولم کنین . جمله ی اخرمو خیلی سرد گفتم . معلوم بود که داشت تقلا می کرد با خودش کنار بیاد . باز چشم تو چشم شدیم . نگاهش داشت مثل قدیم گرم میشد ولی نگاه من جدی و خشک . حلقه ی انگشتاش دور بازوم شل شد و با گفتن ببخشید ترکم کرد . دیگه نمی خواستم ببینمش . از دستش دلخور بودم . دلخوری واسه چی ؟ واسه اینکه دوستم نداشت ؟ مگه من چه چیز متفاوتی داشتم که دوستم داشته باشه ؟ حقو به اون می دادم که به عنوان یه مسئول نگرانم بشه ولی چرا اینقدر از دستم عصبانی بود ؟ کلافه سرمو به طرفین تکون دادم و خواستم برگردم . هر چی الهام و بچه ها اصرار کردن بمونم ، مخالفت کردم و سردردو بهانه کردم . سهیلا با نگرانی پرسید : _ چرا سرت درد می کنه ؟ _ فکر کنم از فشار اضطرابه ... میرم خونه . خواستم حرکت کنم که سهیلا صدام زد . برگشتم و دیدم چشاش پر از اشکه با ناراحتی گفت : _ یهدا منو میبخشی ؟ به زور لبخندی زدم و سعی کردم صدام شاد باشه : _ اره عزیزم . سهیلا هم لبخند ارامش بخشی زد و گفت : _ خیالم راحت شد ... مواظب خودت باش . سرچهار راه ایستاده بودم و نگاهم به ثانیه های چراغ قرمز بود . چشام با ثانیه ها همراه بود ولی حواسم جای دیگری بود . هنوز داشتم رفتار خودمو مقابل یوسف حلاجی می کردم . مثل اینکه خیلی زود جوش اوردم نه ؟ خب چی کار کنم ؟ دست خودم نبود ... با صدای بوق های ممتد ماشینا زود به خودم اومدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم . یه نگاه به ساعت مچیم انداختم . واسه رفتن به خونه خیلی زود بود . برم خونه بگم چی ؟ اهان می گم رفتم یه تپه رو فتح کردم و بعدم با پسر دوست خانوادگیمون شاخ تو شاخ شدم ؟ اه من چم شده ؟ چرا اینقدر به یوسف فکر می کنم ؟ خب دعوا کردم که کردم اصلا خوب کردم می خواست پررو بازی درنیاره . اما وقتی یادم اومد که چطور نجاتم داد ، از رفتارم شرمنده می شم ... خب ، بیشتر به خاطر اینکه مسئولیت داشته اومده نجاتم داده وگرنه خبر دیگه ای نیست ... اره من مطمئنم ... حتما همینطوریه بهتره مثل دخترای چهارده پونزده ساله خیال بافی نکنم . با رسیدن به یه بریدگی دور زدم و تصمیم گرفتم برم استخر . کلا من هر وقت تو یه چیزی کم میاوردم یا نمی فهمیدم که باید چی کار کنم میرفتم شنا ... اب باعث ارامشم میشد . نفسمو حبس کردم و خودمو توی اب انداختم . خیلی اروم مسیر دو دیواره ی استخرو طی کردم . به خودم قول دادم که دیگه کاری به کار یوسف نداشته باشم و اصلا درباره اش فکر نکنم . ولی کلاس موسیقی رو چی کار کنم ؟ بالاخره که می بینمش ... اه ... لعنت بهت سهیلا ... حدود چهار ساعت تو استخر موندم . وقتی بیرون اومدم چشام به سختی باز می شد و به شدت خوابم میومد . لپام به خاطر گرمای زیاد سونا گل انداخته بود . به سختی از پله ها خودمو بالا کشوندم و رفتم تو خونه . مامان بابا و طاها جلوی تلویزیون نشسته بودن و برنامه ی مشاعره رو نگاه می کردن . من بعضی وقتا به اینکه دختر این خانواده باشم شک می کنم . تا حالا یادم نمیاد سر کلاس ادبیات به شعری نخندیده باشم و شاعرشو مسخره نکرده باشم ...! خب راست می گم دیگه ! اخه ادم عاقل که پا نمیشه از خورد و خوراکش بگذره بره شعر بگه ! یه سلام کوتاه دادم و خواستم برم تو اتاقم که بابا گفت : _ علیک سلام دختر گل بابا ... بیا پیش بابا ببینمت ... صبح تا حالا کجا بودی یه سری به این پیرمرد نزنیا ... الهی که من دورت بگردم بابای مهربونم ! ولی امروزو بیخیل شو که اصلا حوصله ندارم ! دارم از خستگی تلف میشم انرژیمم کامل تحلیل رفته . ولی خب ، نمی شه که دست بابا رو رد کرد . با یه لبخند ساختگی ، رفتم کنارش نشستم و بوسه ای رو گونه اش کاشتم . بابا دستشو دورم حلقه کرد و فشار خفیفی بهم وارد کرد . نگاهی به صورتم انداخت و گفت : _ کوه خوش گذشت ؟ _ اره جای شما خالی ... تو دلم گفتم نه خدا نکنه خوب شد نیومدی پرپر شدن منو ببینی ...دیگه تا عمر دارم هیچ وقت کوه نمی رم ! طاها در حالی که داشت نارنگیشو با دقت پوست می کند گفت : _ هوا سرد بود ؟ _ نه خیلی چطور ؟ در حالی که نارنگی کوچولو رو نصف می کرد و تو دهنش می زاشت گفت : _ اخه مثل دهاتیا لپات قرمز شده ! پشت چشمی نازک کردم و گفتم : _ هیچ مثال دیگه ای بلد نبودی بزنی ؟ طاها یه قطره اب نارنگی که دور لبش مونده بود با سر انگشت پاک کرد . اه که من چقدر از این سوسول بازیای این پسر چندشم میشه ! اصلا بلد نیست نارنگی بخوره ! باید نارنگی رو با دست پوست کند ، بعدم با همون مویه های زرد رنگش گذاشت تو دهن و درسته قورتش داد ! نه مثل این بشر لایه لایه خورد ... گریپ فروت که نیست ! گفت : _ چرا اینقدر بی حالی ؟ مامان _ بچم خسته شده ... برو مادر برو لباستو عوض کن بیا ناهارتو بخور . در حالی که به سختی از جام بلند می شدم گفتم : _ میرم بخوابم فردا هم کلاس نمی رم ... لطفا کسی صدام نزنه می خوام استراحت کنم . مامان که داشت رفتنمو نگاه می کرد گفت : _ پس ناهار چی ؟ هنوز ساعت چهارو نیمه می خوای بخوابی ؟ _ اره کسی هم تا شب صدام نزنه خودم گوشیمو کوک می کنم ... طاها با خنده گفت : _ چقدرم که تو با صدای گوشیت بیدار میشی ! برگشتم و گفتم : _ حوصله ندارم ولم کن ... معلوم بود داره از تعجب شاخ در میاره ولی دیگه نای کل کل با طاها رو نداشتم . داشتم از پله ها بالا می رفتم که گفت : _ راستی یهدا ... بدون اینکه برگردم گفتم : _ هوم ؟ طاها _ برات فیلم جدید گرفتما ... _ حوصله ندارم ... بزار بعدا می بینم ... طاها _ ولی جدیده ها ... شکارچی شهر... لی مین هو نقش اصلیشه نبینی از دستت رفته ... دو تا پله ی دیگه رو بالا رفتم و گفتم : _ گیر نده ... طاها با صدای ارومی گفت : _ اِ؟ این چشه ؟! با تانی لباسامو عوض کردم و گوشه ای انداختموشون . کمرم خیلی درد گرفته بود . فکر کنم به خاطر فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود ، عادتهام جلو افتاده بود . بالشو تو بغلم جمع کردم و تا چشام بسته شد ، خوابم برد ... RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 22-09-2013 مامان دوباره پتو رو از سرم کشید و گفت : _ ناهار که نخوردی ، حداقل پاشو نمازتو بخون با چشم بسته پتو رو از دست مامان کشیدم و با بی حالی گفتم : _ نمی خوام .... مامان _ اِ؟ یعنی چی نمی خوام دختر ؟ مگه دل بخواهیه ؟ پاشو ببینم ... تا خواست پتو رو دوباره کنار بکشه داد زدم : _ مامان عذرم موجهس بزار کپمو بزارم دیگه ... اَه ... مامان در حالی که بیرون می رفت گفت : _ دو ساعت دیگه بیدار باشیا ... می خوایم بریم خونه ی نسرین . قبل از اینکه بره بیرون پرسیدم : _ چه خبره اونجا ؟ _ خبری نیست می خوایم دور هم باشیم . _ خب برین دور هم باشین من خوابم میاد دارم از خستگی می میرم ... مامان _ شما هم هر وقت خستگیتو در کردی میای مفهوم شد که ؟ _ مامان تو رو خدا بزار دو دقیقه بخوابم ... شما می خواین دور هم باشین به من چه ؟ من دورا دور همراهیتون می کنم ... برو بزار من امشبو با خیال راحت بخوابم ... دارم میمیرم از دل درد ... مامان یه جوری نگام کرد که یعنی داره کم کم متقاعد میشه ... کمی ادا اطوار از خودم دراوردم و بالاخره مامان راضی شد که امشبو بخوابم ... اوف خدا به خیر گذروند اصلا دلم نمی خواست دوباره با یوسف رو به رو بشم . مامان چراغو خاموش کرد و من دوباره رفتم زیر پتو . کم کم چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد . سر و صدای محیا باعث شد بیدار بشم . محیا داشت بلند بلند اهنگ کره ای فیلم دختر منو می خوند . یه اهنگ خیلی تند و رپ که با صدای نکره ی محیا بدتر هم می شد . با دست گوشامو گرفتم و داد زدم : _ محیا برو گشو بیرون بزار بخوابم . طولی نکشید که محیا پرید رو تختم و شوع کرد به ورجه وورجه کردن . از تکونهای شدید تختم کلافه شده بودم . سریع بلند شدم و وایسادم که چشام طوری سیاهی رفت که تلوتلو خوران پرت شدم زمین . محیا جیغ خفیفی کشید و دوید بالای سرم . با نگرانی گفت : _ یهدا ... یهدا خوبی ؟ چشامو باز کردم . کم کم داشتم بهتر می شدم . وقتی دیدم صورتشو بهم نزدیک کرده ، بلند داد زدم : _ مرض داری اینجوری سرم میاری ؟ هر چی تف تو دهنم داشتم ، پخش شد رو صورتش ! چشاشو با نفرت بست و با حرص گفت : _ مرده شور اون گاله رو ببرن ... اه حالمو بهم زدی .... برو بمیر تو هم بچه سوسول ! خیلی هم از خدات باشه واست صورتتو تبرک کردم ! دقایقی بعد از توی دستشویی اتاقم اومد بیرون و گفت : _ یه خرده دیگه بخواب ... داشتم از تخت بالا می رفتم : _ همین قصدم داشتم . محیا با چشایی که از کاسه بیرون زده بود به سمتم حمله کرد و گفت : _ من تازه از ماه عسل برنگشتم که جنازتو ببینم که هی خوابیدی ... پاشو برو ناهارتو بخور... فکر کردم ساعت یازده هست ... دست یهدا رو پس زدم و گفتم : _ تو برو به اکرم خانوم تو چیدن میز کمک کن ... منم تا نیم ساعت دیگه میام ... محیا پوزخندی زد و گفت : _ خواب دیدی خیر باشه خانوم خانوما ... ما دو ساعته که ناهارمونو خوردیم . دوباره مثل فنر از جام پریدم که محیا زد تو سرم و گفت : _ یه بار دیگه اینجوری پاشی از وسط نصفت می کنم ... بچه ننر ! با گیجی از محیا پرسیدم : _ ساعت چنده ؟ امروز که دوشنبه نیست نه ؟ محیا در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت : _ ساعت نزدیک سه بعد از ظهره ... امروز هم پنج شنبه اس ... نفسی از سر اسودگی کشیدم . محیا مانتو هامو جابه جا کرد و گفت : _ تو چطوری اینهمه خوابیدی ؟ کمبود خواب پیدا کرده بودی ؟ سلانه سلانه از روی تخت پایین اومدم و گفتم : _ مگه همش چند ساعت خوابیدم شلوغش می کنی ... محیا _ می زنم تو سرتا ... از ساعت پنج عصر دیروز تا حالا خواب بودی ... چه مرگت شده ؟ _ از اون مرگا که درد همیشگی خانوماس ... محیا _ آهان ... راستی سهیلا بهت زنگ زد گفت ساعت چهار حاضر باش بیاد دنبالت برین کلاس موسیقی . داشتم موهای آمازونیمو می خاروندم که با این حرف خشکم زد : _ نگفتی که من میام ؟ محیا _ نه اتفاقا گفتم میری ... حالا هم زود باش یه حموم بکن سر حال بشی ... برو ببینم . با حرص به محیا نگاه کردم و زیر لب گفتم : _ چرا وقتی عروستم کردیم همش اینجا پلاسی ؟ محیا سرشو برگردوند و گفت : _ چیزی گفتی عزیزم ؟ همونطور که به سمت حموم می رفتم گفتم : _ اره گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود و نمی دونستم . محیا هم از اون نگاها که یعنی خر خودتی بهم کرد و با لحن لوسی گفت : _ دل به دل راه داره آجی ! سریع دو تا قاشق غذا به عنوان ناهار گذاشتم تو دهنمو سوییچو از دست طاها گرفتم . مامان دنبالم راه افتاده بود و فریاد میزد : _ به خدا اگه ضعف کنی من میدونم با تو دختره ی سر تق ! به به من ضعف می کنم مامان عوض ناز کشیدن ، تهدیدم می کنه . تو راه به سهیلا زنگ زدم و گفتم مهمون داریم و نمی تونم بیام کلاس ولی الان داشتم زود تر از اون میرفتم تا خودمو حذف بکنم . اصلا هم ربطی به یوسف نداره ها ، درسام زیاد نمی تونم بیام کلاس! توی راهرو می دویدم و به ساعتم نگاه می کردم . هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود . عمرا سهیلا اینقدر زود برسه . قبل از اینکه در بزنم نگاهی به سرو وضعم انداختم . یه مانتوی صورتی کمرنگ که خیلی خوشرنگ و اسپرت تنم بود با شلوار و شال سفید . کفشای صورتی کمرنگمم پا کرده بودم . به قول محیا بسیار ملیح و تو دل بروم کرده بود که البته تو دل برو بودم ! صورتمم که مثل همیشه خالی از ارایش بود . نفس عمیقی کشیدم و در زدم . کسی جوابمو نداد . اهسته دستگیره رو چرخوندم و سرمو لای در کردم . کسی پشت میز نبود . وارد اتاق شدم و به درهای متعددی که هر کدوم برای یه کلاسی بود زل زدم . داشتم به درو دیوار نگاه می کردم که یه دفعه از دری که مجاورم بود ، نوای عاشقانه ای بلند شد . نمی دونم چه سازی بود که اینقدر رمانتیک و قشنگ نواخته می شد . اهسته به طرف در رفتم . اهنگ همچنان ادامه داشت . لای درو باز کردم خیلی دلم می خواست ببینم اهنگ برای کدوم سازه و کیه که داره اینقدر قشنگ سازو می زنه . یه دفعه خشکم زد . دیدم که یوسف از همون گیتارایی که یه سیخ روشه رو می زنه ! پس صدا از این بود ؟! بهش دقیق شدم نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست نگاش کنم ... یه طرف سازو گذاشته بود روی شونه اش و اونو با چونه اش ثابت نگه داشته بود و دستش رو با اون سیخی که مال ساز بود روی سیمهای ساز ، حرکت میداد . پنجره ی اتاق درست پشت سر یوسف بود و اون نیمرخش طرف پنجره بود نمی تونستم خطوط صورتشو واضح ببینم ولی اهنگی که می نواخت منو به خلسه برد ... نمی تونستم زیبایی اون اهنگو توصیف کنم . تا حالا یه همچین اهنگی نشنیده بودم . هنوز داشتم با بهت به اون اهنگ گوش میدادم که صدای تقریبا بلندی از پشت سرم گفت : _ با کسی کار داشتین خانوم ؟ همزمان با شنیده شدن صدا ، اهنگ هم قطع شد . به طرف صدا برگشتم و همون مدیر اموزشگاهو دیدم . وقتی دید جوابی نمی دم دوباره سوالشو تکرار کرد : _ پرسیدم با کسی کار دارین خانوم ؟ بی فکر از دهنم پرید : _ با یوسف . چشمای مرد کمی باریک شد و حالت شکاکیت به خودش گرفت . صدای یوسفو شنیدم که گفت : _ یهدا بیا تو . به طرف یوسف برگشتم و دیدم که سازو تو دستش گرفته و برگه های نت جلوی روش رو که به پایه ای وصل بودن جابه جا می کنه . همونطور که مشغول بود گفت : _ محمد لطفا درو ببند . همون مرده رفت بیرون و درو بست . منم مثل مونگلا اون وسط وایساده بودم و داشتم به افق می نگریستم ! تازه یادم اومد چه غلطی کردم . دیدم منو یوسف توی یه اتاق تنها ... دو نفری ... واااااااااای الان شیطون میادا ! پاشو یهدا پاشو برو بیرون تا اون نفر سومه نیومده! ... تکونی به خودم دادم و خواستم برم بیرون که صدای یوسف مانعم شد : _ من هنوز منتظرم کارتو بگی . ای بابا باز که این پسر پررو شد! ... خب تقصیر خودم بودا اگه نمی گفتم با یوسف کار دارم که جَلی پسر خاله نمی شد ! صدامو صاف کرد و گفتم : _ ببیخشین که مزاحمتون شدم . کار خاصی باهاتون نداشتم . حرکت کردم که برم ولی دوباره صدای اون اهنگ قبلی بلند شد . دستام بی اراده شد شل و برگشتم و به یوسف زل زدم . این دفعه دیگه اصلا نمی تونستم صورتشو ببینم . صورتش کاملا به طرف پنجره بود و فقط می تونستم اشعه های خورشیدو که روی طره های موهاش خودنمایی می کرد رو ببینم . قسمتی از موهای لختش رو بالا زده بود و بقیه اش روی پیشونیش ریخته بود . گه گاهی سرش با حرکت دستاش هماهنگ می شد و تکون می خورد . من مثل مسخ شده ها اهنگو با تمام وجودم گوش می کردم . تازه رفته بودم تو حس که اهنگ قطع شد و یوسف به سمتم برگشت . حرکتش غیر منتظره بود . خودمو جمع و جور کردم . نگاه یوسف یه جوری بود ... انتظار داشتم بهم بگه چرا نرفتی بیرون ؟ ولی در کمال تعجب دیدم که گفت : _ دیشب با خانواده تشریف نیاوردین خونمون . ما رو قابل ندونستین ؟ تازه یادم اومد دیشب خونه ی اینا دعوت بودیم ... جواب دادم : _ متاسفانه حالم خوش نبود . حالت نگاش عوض شد و گفت : _ خیلی ترسیدی ؟ منگ بهش خیره شدم : _ از چی ؟ یوسف _ از اینکه بیفتی تو رودخونه ... اب دهنمو قورت دادم . از دیروز سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم ... راستش رفتاری که یوسف بعد از اون حادثه باهام کرد ، باعث میشد زیاد نتونم به ترسی که اون زمان بهم چنگ زده بود ، توجه کنم و به یادش بیارم ... خیلی محتاط جواب دادم : _ اره ... یوسف _ من خیلی نگرانت شده بودم ... سریع سرمو بالا گرفتم . یوسف ادامه داد : _ البته نه به عنوان یه مراقب و کسی که مسئولیت داره ... به عنوان ِیه ...یه ... نتونست ادامه بده و سرشو پایین انداخت . نمی دونم اون موقع چه حسی داشتم . انگار کسی وجودمو خالی کرده بود . نه ذوق داشتم نه غم . ولی یه جورایی خیالم راحت شده بود ... نمی دونم چطور از دهنم پرید : _ چه اهنگی بود که میزدی ؟ دوباره نگاهش به من معطوف شد : _ ویولون عاشقانه ... و یه خرده سکوت بینمون افتاد نه من چیزی داشتم بگم نه اون تلاشی برای شکستن سکوت می کرد . دوباره بی مقدمه گفتم : _ میشه به منم یاد بدی ؟ گیج پرسید : _ چیو ؟ پیچ پیچیو حواس پرت ! خب همین گیتار و سیخش دیگه ! ای وای باز که اسمش یادم رفت ... چی بود مادر ؟! اریون بود ؟ چی بود ؟ اخرش یون داشت نه ؟! یوسف دید دارم خیلی به خودم فشار میارم بنابراین گفت : _ می خوای ویولون زدن یاد بگیری ؟ اهان ویولون ! اره همینو می خوام با لبخندی که از سر شادی بود گفتم : _ بله ... میشه کلاسمو عوض کنم ؟ یوسف گفت : _ شرمنده ام ولی نمیشه .... تا حالا بیشتر از چند نفر برای ویولون ثبت نام نکردن ... این ساز خیلی سخته اکثرا ترجیح می دن اونو گوش کنن تا زدنشو یاد بگیرن . _ اِ؟ ... حیف شد.... مثل اینکه خیلی سوزناک گفتم ... در واقع خیلی نمی خواستم ویولونو زدن یاد بگیرم فقط ازش خوشم اومده بود . یوسف که دید ساکتم گفت : _ با گیتار مشکلی داری؟ _ ها؟ نه ... فقط صدای ویولونو بیشتر دوست دارم .... خیلی نازه . لبخند نمکینی زد که باعث شد یه چال نامحسوس بیفته یه طرف گونه اش ... اخی !... اینم وقتی می خنده مثل من لپش سوراخ میشه ! ولی سوراخ لپ من خوشگل تره تازه دو طرفشم میفته ! یوسف _ خب اگه خیلی اصرار داری می تونم بهت یاد بدم .... دستامو بهم کوبیدم و بلند گفتم : _ واقعـــــــــا ؟ یوسف از شادیم خوشحال شده بود ... خیلی اروم گفت : _ هیس چه خبرته ؟! یواش تر ... لب پایینمو گزیدم و اون ادامه داد : _ البته به صورت خصوصی ... تدریس خصوصی یوسفو قبول کردم . کاملا عقلمو از دست داده بودم ولی خوب چه میشه کرد ؟ عاشقی بد دردیه که من گرفتارش شدم ! قرار بود یه ساعت قبل از شروع کلاس گیتار، بهم ویولون یاد بده ... منم که خوشحال و علاقمند به موسیقی در حد المپیک ! نمی دونم چه سری توی اون اهنگ نهفته بود که بعد از گوش دادنش نظرم درباره ی یوسف هزار درجه عوض شد ! بعد از قرار مدار واسه یادگیری ویولون بهش گفتم که امروز قصد اصلیم از اومدن به اونجا چی بوده . بهش گفتم به خاطر رفتارش که توی کوه باهام کرد ازش ناراحت شدم . اونم خیلی صمیمی باهام برخورد کرد و نصیحتم کرد . یادمه بهم گفت : _ یهدا تو دختر عاقلی هستی فقط بعضی وقتا احساسی برخورد می کنی ... به نظرم تو تصمیمت عجله به خرج دادی تو می تونی هم ویولون و هم گیتارو با هم یاد بگیری ... و من عاجزانه دارم ازت در خواست می کنم که اگه بی ادبی کردم منو ببخش !... خب ؟ تو همین یه ربع ساعتی که باهم حرف زده بودیم ، سریع دختر خاله پسر خاله شدیم ! دیگه واسه اینکه بهم بگه شما بال بال نمی زدم ... خودمم تنم می خارید ولی خیلی نمی خواستم سریع پیش بره و البته اونم مراعاتمو می کرد و احتراممو نگه می داشت . بالاخره قرار بر این گذاشته شد که من توی مدت امتحانام جون خودمو بگیرم ... برنامه ام اونقدر فشرده شده بود که نمی تونستم سرمو بخارونم خب چه میشه کرد ؟ خودم کردم که لعنت بر یوسف باد ! وای ....خدا نکنه ! با سر خوشی وارد خونه شدم و سوییچ و کلیدمو روی میز شیشه ای پرت کردم . اینم یه راهه واسه اعلام وجود ! صدای داد و بیداد مامان که هراز گاهی به محیا اشکال می گرفت ، از توی اشپزخونه بلند میشد ... این خواهر ما هم هیچیش به ادمیزاد شبیه نیست ... همه اول کار خونه یاد می گیرن بعد عروس میشن اما ایشون برعکس تشریف دارن ! صدای جیغ بلند محیا از تو اشپزخونه بلند شد و بعد هم فریاد مامان : _ دختر خرس گنده ! هنوز بلد نیستی پیاز داغ درست کنی ؟! برو کنار ببینم ... محیا _ اِ ؟! مامان ... مامان _ یامان ! اصلا برو بیرون اشپزخونمو به گند کشیدی ... نه صبر کن بیا سالادو درست کن ببینم این یه کارو بلدی یا نه ... مثل اینکه غیر از روانشناسی خوندن و چرت و پرت گفتن کار دیگه ای بلد نیستی ... اصلا عادل چطور تا حالا طلاقت نداده ؟ زدم زیر خنده و بلند گفتم : _ اخه بیچاره هنوز تنش داغه نمی دونه چه کلاه گشادی سرش رفته ! صدای جیغ محیا دوباره بلند شد . مامان با نگرانی گفت : _ چت شد دوباره ؟ اخه حواست کجاست دختر ... ببین چی کار با انگشتت کردی .... محیا با عصبانیت گفت : _ اخه این ته تغاری شما واسه من حواس میزاره ؟ اتیش پاره .... در حالی که هنوز لبخند خوشگلمو حفظ کرده بودم ، از پله ها بالا رفتم و لب تابمو واسه دیدن یه فیلم کره ای جدید روشن کردم ! ......................... پس فردا امتحانام شروع میشد ... اولین امتحانم اتومات بود و من عین خیالمم نبود . داشتم قطعه ی جدیدی که توی کلاس موسیقی یاد گرفته بودم ، می زدم ... اولین بار که گیتار دستم گرفتم از صداهای نا بهنجارش همه سرسام گرفته بودن ولی بابا نمی زاشت کسی بهم اعتراض کنه چون خودش هم اهل موسیقی بود و جوونیاش سه تار میزد . الان نواختنم بهتر شده بود . سرمو که بالا گرفتم دیدم بابا تو چارچوب در وایساده و دست به سینه با لبخند نگام می کنه . انگشتامو روی سیمها به حرکت دراوردم و پاسخ لبخندشو دادم . قطعه که تموم شد ، بابا برام کف زد و گفت : _ می دونی یهدا استعداد موسیقیت خیلی خوبه ... کاش زودتر دنبالش رفته بودی ... موسیقی به ادم ارامش میده . سرمو به عنوان تصدیق حرفش تکون دادم . جلوتر اومد و روی تختم نشست و گفت : _ درسات چطور پیش میره گل بابا ؟ لبخندم پررنگتر شد و گفتم : _ پس فردا اولین امتحانمه ... بابا _ تموم کردی ؟ با تعجب پرسیدم : _ چیو ؟ بابا _ درستو دیگه ... با خنده گفتم : _ هنوز شروع نشده که تموم بشه ! بابا ابروهای پرپشت خاکستریش رو بالا داد و گفت : _ یعنی دختر گل من هیچی درس نخونده ؟ خودمو لوس کردم و گفتم : _ این گل خوشبو اگر نخونه هم پاس میشه ... بابا با یه ناراحتی تصنعی گفت : _ ولی من پاس شدن نمی خواما ... باید شاگرد اول بشی . سرمو کج کردم و گفتم : _ حالا درباره ی درخواستتون فکر می کنم . بابا دماغمو فشار داد و گفت : _ ای شیطون ! اینو بزار کنار برو سر درست دختر ... بدو خانوم مهندس ! گیتارو سر جاش گذاشتم و پشت میز قرار گرفتم . بابا دستاشو پشت صندلیم گذاشت برگه های روی میزو مرتب کرد و گفت : _ قبل از درس اتاقتو یه کم تمیز کن تا یکم درس بفهمی دختر ! سریع گفتم : _ نه نه دست به وسایل من نزنینا ... به خدا اگه اتاق تمیز باشه هیچی درس نمی فهمم ! ... بزار شلخته بازار خودمونو داشته باشیم ... نوکرتم ! بابا با خنده ضربه ی ارومی به سرم زد و گفت : _ چی میشه بهت گفت دختر !؟ RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 26-09-2013 از جلسه بیرون اومده بودم و جوابها رو با بچه ها چک می کردیم . خیلی خوشحال بودم . نمره ام تقریبا بیست می شد ... که اگه اون اشکال کوچولو رو تقدسی جونم نبینه دیگه همه چی حله ... نفیسه یه ان زد تو صورتش و گفت : _ وای خاک به سرم ... _ چی شد ؟ نفیسه _ دیدی یادم رفت از فاضلی اشکالمو بپرسم ... وای الان دیگه رفته ... _ اخ حالا فکر کردم چی شده ... بیا از خودم بپرس ! نفیسه _ نه که تو همیشه ساختمانو بلدی از تو هم بپرسم ! _ ایـــــــــشششش! خیلی هم دلت بخواد !حالا از چی مشکل داری ؟ نفیسه _ از پروژه ام ... تا حالا هزار بار درست کردم و هر بار میرم پیشش ایرادای بنی اسرائیلی می گیره ... _ اره از منم تا دلت بخواد ایراد گرفته . سهیلا _ تو که پروژه ات از همه کاملتر بود ... _اوهوم اخه روی همون پروژه ی ترم قبل دارم کار می کنم همه ی حرفاشو حفظم ... یادم نمیره چند بار این دفتر فاضلی رو متر کردم و اومدم و رفتم تا نمره ام بده که خبرش نداد ... الهام _ حالا حرص نخور گوشت تنت اب میشه ... بشین واسه این ترم کاملش کن که اگه اینبارم بیفتی دیگه مشروطی ... _ باشه یه کاریش می کنم . بعد از یه مدت از بچه ها جدا شدم و رفتم خونه . بعد از این امتحان ، ایین داشتم که ایشالا اونم خوب میدم و هفته ی بعد ... ساختمان ! از اسمش حالم بهم می خوره ولی دیگه دارم خودمو متقاعد می کنم که بهتره بخونمش . تا رسیدم به خونه دیدم اکرم خانوم داره مثل فرفره تو خونه می چرخه و از اینور به اونور میره ... صبر کن ببینم ، واااااااااای نکنه باز مهمون داریم ؟؟؟؟ ای خدا ....! با حالی زار داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان از توی اشپزخونه داد زد : _ یهدا .... یهدا رسیدی خونه ؟ زود بیا اینجا کلی کار دارم ... بدو ... نخوابیا ... ببین خدا جون من ذاتا دختر خوبی ام اما شرایط نمیزاره من درس بخونم می بینی که ؟! نزدیک پله ها جیغ زدم : _ باشه مامان بزار دو دقیقه خستگی در کنم الان میام ... در خونه باز شد و طاها اومد تو . کیف سامسونتش دستش بود و کتشو روی ساعدش انداخته بود . مثل دکترا راه میرفت ! حالا خوبه یه دفتر فکستنی گیرش اومد وگرنه چه جوری خودشو تخلیه می کرد بیچاره ؟ سلام کردم و زیر لب جوابمو داد و به طرف پله ها رفت . منم دنبالش روون شدم و از همینجا داد زدم : _ مامان طاها اومد خونه ... ازش بخواین کمکتون کنه ... من خیلی خسته ام . مامان از اشپزخونه اومد بیرون و جواب سلام طاها رو داد . بعد در حالی که اخم کرده بود گفت : _ مگه نمیبینی داداشت خسته اس ؟ بچه ام تازه از سر کار اومده ... جانم ؟ مگه من از پارتی اومدم که سر حال باشم ؟! همیشه از اینکه بین دختر و پسر فرق گذاشته بشه حرص می خوردم با عصبانیت گفتم : _ آخی الهی عمه اش واسه پرپر بشه بچه ی بیچاره ... هی تو اون دفتر عرق میریزه ... یه دفعه مریض نشه ها ...! طاها چرخید سمتم و گفت : _ تو که شاغل نیستی ببینی من چی می کشم ؟ _ اوهو !بابا شاغـــــــــــــــل! راستشو بگو ،تو اون دفتر غیر از مگس پروندن کار دیگه ای هم داری بکنی ؟ اصلا بگو ببینم تو این ماه چند نفر ارباب رجوع داشتی هان ؟ طاها من منی کرد و گفت : _ خب ... من تازه اول راهم ... تا شناخته بشم وقت میبره ... _ اهان یعنی هنوز کسی به تواناییات پی نبرده ؟ عـــــــــزیــــــــــــز م ! اکشال نداره اوپا خودتو ناراحت نکن الان که کلی با مامان خونه رو سابیدی استعدادات تو حمالی واسه همه روشن میشه! ... کاری نداری ؟ خدافظ ! بعد هم کولمو به تنش کوبیدم و از پله ها رفتم بالا ... بعضی وقتا به این حرف مامان میرسم که میگه چرا اینقدر تو دختر نانجیبی !؟ ………………………………………… به لباسام که روی تخت ریخته شده بودن نگاه کردم ... اه هیچی به درد بخور پیدا نمیشه ؟ اصلا واسه چی مامان نسرین خانوم اینا رو دعوت کرد ؟ حالا من چی بپوشم ؟ دلم می خواست در نظر یوسف بهترین باشم ... تا حالا یادم نمیاد واسه مهمونی ای اینجوری وسواس به خرج بدم . همیشه اولین چیزی که به دستم میرسید رو می پوشیدم . دوباره کمدمو زیر و رو کردم و تمام لباسامو ریختم رو تخت . موهامو که به خاطر حموم رفتن هنوز خیس بود رو باز گذاشتم تا کمی هوا به این کله ام برسه ! بالاخره یکی از لباسا چشمو گرفت . یه بلوزی که تا رون پام میرسید و قهوه ای بود و گلدوزیهای سفید سر استینش داشت . شلوار لی تیره ام رو باهاش ست کردم و یه شال قهوه ای تیره رو سرم انداختم . خداییش خیلی این رنگ بهم میومد . شبیه شکلات شده بودم ! خواستم یه کمی ارایش کنم ولی دیدم همینجوری ساده تر باشم بهتره ... تازه ممکنه مامان شک کنه با خودش بگه چی شده شیک و پیک کردم ... واسه اینکه از پذیرایی معاف باشم ، یه کفش پاشه بلند ده سانتی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . صدای زنگ بلند شد و تپش قلب من هم همزمان شدت گرفت . اه ... جمع کن خودتو دختر ! مگه پیرزن نود ساله ای که تپش قلب بگیری ؟! دستامو باز کردم و شروع کردم به نفس گرفتن ... دستام رو هوا بود که یه دفعه یکی بهم سیخونک زد ... اِاِاِاِ؟ زد تو حالم ! برگشتم دیدم طاها داره هر هر میخنده ... شیطونه می گه با همین کفشم بزنم فرق سرشو از وسط نصف کنما ... اما نه بچه گناه داره حمالی کرده خسته شده ! همراه طاها از پله ها پایین رفتیم . هال ساکت بود و من فهمیدم که مهمونا رفتن نشستن . تنها چیزی که صدای سکوتو میشکوند و رو اعصاب من و طاها رژه میرفت صدای پاشنه های کفش من بود . اخر سر طاها طاقت نیورد و گفت : _ اه ...چیه اینا پوشیدی ؟ داره رو مخم ماراتن میره ... یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و به تقلید از فیلمای تاریخی گفتم : _ بعدا خواهی دانست برادر ! همراه طاها وارد سالن پذیرایی شدم . نسرین خانوم با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتم اومد . وای میخواد دوباره بغلم کنه !... حتم دارم اگه بوسم کنه زحمتم واسه ارایش کردن هم کم میشه ! درست حدس زدم تا به من رسید جواب سلام احوال پرسیامو با یه ماچ گنده و یه بغل خفن داد . واقعا یه جوریایی داشت حالم بهم می خورد . قشنگ می تونستم خنده ی یوسفو که پشت سر مامانش وایساده ببینم . به چی می خندی بچه ننر ؟! مامانت داره منو خرد و خاکشیر می کنه تو هر هر می خندی ؟! با هزار تا بدبختی خودمو از بین بازوهای تپلش بیرون کشیدم و یه لبخند به روش زدم . بعد هم تعارفش کردم بشینه . همونطور که میشست دستم هم توی دستش نگه داشته بود . با همون حالت با بابای یوسف احوالپرسی کردم . مرد کوتاه قد و تپلی بود که صداش یه کم خش داشت . کله اشم کچل بود و برق می زد ولی بی نهایت خوش پوش و خنده رو بود . صورتش یه جوری بود که ادم دوست داشت بغلش کنه ... (دختره ی بی حیا !) اخر سر نگاهمو به سمت یوسف سوق دادم و احوالپرسی مختصری باهاش کردم . بابا با حبیب اقا(پدر یوسف) گرم صحبت شده بود و مامان با نسرین خانوم و یوسف هم با طاها . قبل از اینکه مامان گرم صحبت بشه ، اشاره کرد که برم چایی بیارم . منم هر چی نقشه واسه از زیر کار در رفتن کشیده بودم ، نقش بر اب شد . با تانی از جام بلند شدم و سینی رو از اکرم خانوم گرفتم . یه سینی خیلی بزرگ که سنگین هم بود و گهگاهی دستم می لرزید و چایی هام توی سینی می ریخت . دسته های سینی رو محکم تو دستم فشار دادم و به راه افتادم . فقط خداخدا می کردم که پاشنه ی کفشم روی پارکت سالن نشکنه ! اول چایی رو به حبیب اقا و بعد به بابا و نسرین جون و مامان تعارف کردم . اخر سر رفتم جلوی یوسف ولی هنوز نگاهم به نسرین جون بود که داشت تشکر می کرد و منم جوابشو میدادم . وقتی برگشتم دیدم خیلی نزدیک یوسف وایسادم و اونم سیخ نشسته و یه خرده قرمز شده . این قرمزی واسه خجالته ؟ بعید می دونم ... پس چه مرگشه که هی مثل افتاب پرست رنگ به رنگ میشه ؟! وقتی داشت استکانو برمی داشت لرزش دستاش مشهود بود . همونجا وایساده بودم و سینی رو به طرف طاها گرفتم . اونم چاییشو برداشت و واسه اینکه دیگه تنها نشینم گفتم استکان منم برداره و بزار کنار خودش تا بعدا بیام پیششون بشینم . تا از جام تکون خوردم ، یوسفو دیدم که بی معطلی ، نفسشو بریده بریده بیرون داد و یه اخ کوچولو گفت . دیدم که خم شد و انگشتای پاشو ماساژ داد . یه اخم نشست رو صورتم ... چی شده بود ؟ قبلا که طوریش نبود ... از اشپزخونه بیرون اومدم و کنار طاها نشستم . هنوز اون اخم رو صورتم بود و با کنجکاوی به یوسف نگاه می کردم . اونم سعی می کرد نگاش با من تلاقی نکنه ... اون حس اشنای فضولی بدجوری بهم چنگ زده بود و می خواست سر از کار یوسف دربیاره ... با صدای نسرین جون به خودم اومدم : _ یهدا جون چرا پریشب نیومدی خونه ی ما ؟ به خدا خیلی از دستت ناراحت شدم ... دستپاچه شدم و گفتم : _ ببخشین تو رو خدا نسرین جون ... راستش رفته بودم کوه و خیلی خسته بودم ... اصلا امادگی مهمونی اومدن نداشتم باید منو ببخشین ... نسرین جون لبخند مهربونی به روم زد و گفت : _ اشکالی نداره عزیزم ... فرصت واسه دیدار هست ... امتحانا چطور پیش می ره ؟ مامان به جای من جواب داد : _ وای نمی دونی نسرین جون این بچه رو ما شب به شب نمی بینیم ... همش خودشو تو اتاق حبس کرده ... جانم ؟! من کی خودمو تو اتاق حبس کردم ؟ مامان جون به خدا اینجوری حفظ ظاهر نکن بالاخره یه جایی ابرومون میره ها ! نسرین جون پرسید : _ الهی بمیرم ... مگه ترم چندمی ؟ _ ترم شیش...البته به خاطر یکی از درسامه که بیشتر اذیت میشم وگرنه زیاد به خودم سخت نمی گیرم ... این وجدان ما نمیزاشت با دروغ مامان موافقت کنم ! نسرین جون _ حالا کدوم درس هست ؟ _ ساختمان داده ... بیشتر روی پروژه اش مشکل دارم . نسرین جون رو به یوسف گفت : _ یوسف تو این درسو گذروندی ؟ یوسف که داشت با طاها حرف میزد و حواسش به ما نبود گفت : _ چیو مادر جون ؟ نسرین جون حرفشو تکرار کرد . یوسف جواب داد : _ بله ... من باهاش مشکلی نداشتم ... شما کجاشو بلد نیستین ؟ حق به جانب گفتم : _ بلدم ... فقط توی پروژه اش اشکال دارم . نسرین جون پیشنهاد داد : _ خب به یوسف بگو کمکت کنه ... جانم ؟! دیگه چه خبر ؟! نگاهی به یوسف کردم از چهره اش نمی شد چیزی فهمید ... نسرین جون دوباره گفت : _ اصلا برین تو اتاقت با هم مشکلتونو رفع کنین ... هاااااااااااان ؟! من با این پسر شما مشکلی ندارم که هی منو می بندی به ریش این ! حالا کجا بریم ؟! یوسفم معلوم بود کمی هول شده ... سریع گفتم : _ راضی به زحمت شما نیستم .... نسرین جون _ چه زحمتی بابا ؟ یوسف جان مادر پاشو پسرم ... عجب مادر باحالیه ها ! هی حال بده به این پسرت ! دیدم یوسف از روی صندلیش بلند شد ... کجا می خوای بری عمو ؟ عمرا بزارم پاتو بزاری تو اتاق من ... همین ابروی نداشتم هم با دیدن اون اتاق از بین میره ...! سعی کردم یادم بیارم که چند هفته پیش اکرم خانوم اتاقمو به زور تمیز کرد !...فکر کنم حدود دو هفته میشه ... اوه بلا به دور پس خیلی کثیفه ! سریع از یوسف جلو زدم و اهسته گفتم : _ لطفا همینجا منتظر باشین من لپ تاپمو میارم اینجا ... یوسف با ارامش خاطر گفت : _ باشه حتما . یوسف یه نفس عمیق کشید و پرسید : _ متوجه شدین ؟ گوشه ی ابرومو خاروندم و گفتم : _ خب اینی که شما گفتین همینیه که من توی برنامه پیاده کردم چه فرقی داره ؟ یوسف نگاه دقیق تری به صفحه انداخت و گفت : _ خب اره یه اشاره ی کوتاه کردین ولی بازترش کن که ایرادی نداشته باشه . لپ تاپو به سمت خودم چرخوندم و دست به کار شدم . تو این مدتی که داشتم کار می کردم ، سنگینی نگاشو رو خودم حس می کردم ولی نمی خواستم بفهمه که می دونم داره دیدم می زنه . بعد از یه مدت ، کارم تموم شد و برنامه ی جدیدو سیو کردم . یوسف بی مقدمه پرسید : _ نوازندگیت بهتر شده ؟ _ اره یه خرده ... ولی هنوز دست به ویولن نبردم . صداش گوش خراشتر از گیتاره . یوسف لبخند محوی زد و گفت : _ خب همه ی مبتدی ها یه کمی لنگ میزنن ولی به مرور زمان بهتر میشه . سر شالمو صاف کردم و گفتم : _ اوهوم . یوسف بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت : _ میشه گیتارتم بیاری بزنی تا من ببینم ؟ تعجب کردم . خب توی کلاس که می تونست کارمو بشنوه . _ نمی خواین تا فردا صبر کنین ؟ توی کلاس میزنم . یوسف _ می خوام که فردا نیای . چشام گرد شد : _ واسه چی ؟ یوسف _ تو بشین ادامه ی پروژتو کار کن و درستو بخون ... شنیدم که استادتون خیلی بد عنقه ، کار هر کسی رو قبول نمی کنه . _ اما ... یوسف _ اما و اگر نداره ... من مطمئنم اگه فرصت بیشتری داشته باشی نتیجه ی مطلوبتری هم به دست میاری ...خب ؟ حق با یوسف بود . سرمو به علامت تصدیق تکون دادم و گفتم : _ باشه ممنون از لطفتون . حالا اگه میخواین بریم بالا . یوسف از پشت صندلی بلند شد و به همراهم راه افتاد . توی مدتی که اشکالمو رفع کرده بود ، توی هال نشسته بودیم و بقیه هم توی پذیرایی بودن . وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم ، به طرفی اشاره کردم و گفتم : _ شما بفرمایین توی هال خصوصی من الان میام . یوسف سری تکون داد و روی یکی از مبلا نشست . رفتم توی اتاق تا گیتارمو بردارم . از توی اینه نگاهی به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم . باز خدا رو شکر نیومد تو اتاقم همه چیزم دورو بر اتاق ریخته اس ... گیتار به دست از اتاق خارج شدم . از دور دیدم که روی مبل نشسته و چشماش بسته اس . نا خوداگاه ایستادم تا براندازش کنم . یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود و زیرش یه تیشرت سبز تیره پوشیده بود که جلوه ی خاصی به صورتش داده بود و کمی با چشماش هماهنگ بود . هنوزم نتونستم خوب بفهمم رنگ چشماش چه جوریه ... زمردیه ، سبز روشنه ، جلبکیه !....اوف بی خیال به من چه ؟ حالا دارم از فضولی میمیرما ! در حال دید زدن بودم که چشاشو باز کرد و صاف نشست : _ اومدی؟ اب دهنمو قورت دادم و به سمتش حرکت کردم . روی مبل رو به روش نشستم و گیتارو از توی کیف در اوردم و روی پام گذاشتم . انگشتامو روی سیمهای گیتار به حرکت در اوردم . یه قطعه ی خیلی کوتاه نواختم و منتظر جواب یوسف شدم . دستشو زیر چونه اش گذاشته بود و به حرکت دست من نگاه می کرد . خیلی اهسته گفت : _ استعدادت عالیه . افرین . خیلی خوشحال شدم که از کارم خوشش اومده . پرسید : _ هیچ قطعه ی دیگه ای هست که خودت بخوای بزنیش ؟ کمی فکر کردم وگیتار یکی از اهنگای محسن یگانه رو تو ذهنم اوردم . هر شب با همین اهنگ تمرین می کردم . هر شب هم با همین صدای گوش خراش گیتار من طاها و مامان دادشون در میومد ! چشامو بستم و حس گرفتم و انگشتامو اهسته روی سیمها به حرکت در اوردم ..... نه بابا کم کم دارم به خودم امیدوار میشم ! یه چیزایی بارم هستا ! بعد از اینکه اهنگو تموم کردم ، چشامو باز کردم و دیدم که بقیه توی هال وایسادن و برام دست می زنن . نسرین جون اومد جلو و یه ماچ ابدار از گونه ام کرد و گفت : _ ماشالا چه دختر هنرمندی داری فاطمه جون ! وااااااااای یکی بیاد منو جمع کنه ! دیگه هر چی قند و شکر بود تو دلم اب کردن ! حبیب اقا به یوسف گفت : _ فکر نکنم خیلی وقت باشه که یهدا خانوم میاد کلاس تو اره ؟ یوسف نگاهی پر از تحسین بهم کرد که سرخ شدم بعد هم با لبخند گفت : _ نه بابا فکر نکنم بیشتر از یه ماه باشه ... حبیب اقا هم گفت : _ خیلی استعدادت خوبه ها ... مامان با تعجب پرسید : _ مگه تو میری کلاس اقا یوسف ؟ _ بله ... مامان _ پس چرا هیچ وقت نگفته بودی ؟ _ چون هیچ وقت نپرسیده بودی مامان جون . راست می گفتم . مامان هیچ وقت به اهنگ و اینا علاقه ای نداشت ... بیشترین هنری که می پسندید خیاطی و گلدوزی و اشپزی بود که من فقط اشپزیم از نظر مامان مقبول بود بقیه اش صفر ! حتی درز شلوارمم نمی تونستم کوک بزنم ! بابا گفت : _ دخترم تو این مورد به خودم رفته . حق با بابا بود من فقط این استعدادو از بابا به ارث برده بودم وگرنه هیچ چیزم شبیه بابا نبود . یعنی هیچ چیزم شبیه ادمیزاد نبود ! فرشته ای بودم واسه خودم ! پریدم رو تخت و به شب خوشی که داشتم فکر کردم . بهتره کم کم فکر یه برنامه ریزی حسابی واسه درسام باشم . باید از فردا صبح زود بیدار بشم و بشینم پای ساختمان . نمی دونم چرا درس خون شده بودم ... لابد به خاطر این بود که می خواستم پوز این فاضلی رو به خاک بمالم و بهش ثابت کنم که من درسم خیلی خوبه تو نمره نمیدی ! ولی ته تهای دلم می دونستم که به خاطر یوسف میخوام درسمو بخونم _ ولی نه ... نباید به این دلیل باشه ... _چرا ؟ .... _خب ، چون ...چون اصلا ربطی به اون نداره ... اون توی زندگی من جایی نداره که من بخوام به خاطرش کاری بکنم ... _ جایی تو زندگیت نداره ؟ هه ! بدبخت اگه اون نبود که تو هم الان اینجا نکپیده بودی و هی تو گوش من ور نمی زدی ... همون موقع از تپه پرت می شدی پایین منم از دستت راحت می شدم ! _هان ؟ اره خب راست میگیا ... _بله که راست می گم حالا هم بگیر بخواب ... _ باشه کاری نداری ؟.... _از همون اولم نداشتم مزاحم ! ... _به به همه وجدان دارن ما هم وجدان داریم اصلا اعصاب نداره !... _بکپ!... _اوه اوه باشه بابا چشم ! چشامو باز کردم . هنوز هوا تاریک بود . ااا؟پس چرا من به این زودی بیدار شدم ؟ حتما نصفه شبه و تشنه ام شده . گوشیمو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و به ساعت نگاه کردم . دو دقیقه دیگه ساعتم زنگ میزد . دیگه خوابیدن فایده نداره . نمازم رو خوندم و تصمیم گرفتم واسه شادابیم برم توی پارک روبه روی خونمون و یه خرده ورزش کنم . مانتوی نخی سفید با شلوار سفید پوشیدم و یه شال نخی سفید هم سرم انداختم . شبیه ارواح شده بودم ! اهسته از در خارج شدم و کفشای ورزشیمو پا کردم . نیم ساعت بعد از کلی دوندگی و ورزش صبحگاهی برگشتم خونه . تا درو باز کردم ، با طاها سینه به سینه شدم . بیچاره از ترس سکته کرد . یه هِنی کرد که گفتم الانه که نفسش بند بیاد ! با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده . طاها بعد از چند لحظه اروم تر شد و با داد گفت : _ معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی ؟ این چه رنگیه پوشیدی ؟ اَه زهره ام ترکید ! از شدت خنده ، گوشه ی چشمم اشک نشسته بود . طاها _ کوفت بسه دیگه ... چقدرم بد میخندی تا زبون کوچیکت معلوم شد ! با دست بهش اشاره کردم و گفتم : _ خیلی قیافت باحال شده بود .... انگار جنی شدی ! طاها از جلوی در کنارم زد و گفت : _ بسه دیگه ... اول صبحی کجا رفته بودی ؟ _ رفته بودم پارک ورزش ... چشمای طاها اندازه ی در قابلمه شد : _ ورزش ؟ کی ؟ تو ؟ الان ؟ بعد هم با ناباوری به ساعت مچیش نگاه کرد و دوباره گفت : _ یهدا ... مطمئنی خودتی ؟ احیانا روحت که نیست ؟ ها ؟ نکنه من دارم خواب میینم ؟ رفتم و جلوش وایسادم . کپشو لای انگشتام گرفتم و با قدرت کشیدم . صدای داد و هوارش تا کوچه ی بغلی رفت ! طاها _ آآآآآآآی دیوونه چی کار می کنی ؟ لپمو کندی ! _ می خواستم بفهمی که خواب نیستی اوپا ... حالا هم بدو برو نون بگیر بدو ... با یه لبخند موزی ، رفتم تو خونه و اونو که هنوز دستش رو لپش بود تنها گذاشتم . مامان داشت موهاشو می بست که با دیدن من که در حال چیدن میز صبحانه بودم ، خشکش زد ... ای بابا عجب سابقه ی بدی داشتما ... مگه من ادم نیستم ؟ خب از پس کارام بر میام دیگه چرا همه تا میبینن یه کاری رو خودم میکنم دهنشون میافته کف زمین ؟! مامان سرشو چرخوند و به ساعت توی سالن نگاه کرد و دوباره برگشت و بهم خیره شد . با تعجب پرسید : _ یهدا....چرا اینقدر زود بیدار شدی دختر ؟ قوری چایی رو روی میز گذاشتم و گفتم : _ خیلی غیر قابل باوره ؟ مامان با صداقت گفت : _ خیلی ! همونطور که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم : _ تا طاها میاد من یه دوش میگیرم و میام . بعد از یه دوش سریع ، افتادم به جون موهام . تو حموم اونقدر نرم کننده زده بودم که یه کمی شونه میشد . با کلی درد بالاخره تونستم موهامو شونه کنم . سرمو تکون دادم و توی اینه به خودم نگاه کردم .موهام خیلی نرم و خوش حالت شده بود . تو دلم گفتم چقدر این یهدا با اون یهدای شلخته فرق می کنه ... ولی یه طرف دلم هنوز می خواست که همون یهدای همیشگی باشه . شلوغ و شلخته و حواس پرت . بیخیال بابا ... دو روز که بیشتر نیست امتحان ساختمانو که دادم بازم میشم یهدای قبلی ... با این فکر لبخند شیطنت امیزی به لبم نشست و از اتاق خارج شدم . ای بابا ... از اول صبحونه تا حالا یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . چرا همه به من زل زدن ؟! طاها از همه جالبتر بود . بین من و مامان بابا نشسته بود و یه نیگا به من می کرد یه نیگا به مامان و بابا . می خواستم همین کاسه ی عسلو خالی کنم رو کله اش ! بالاخره طاقت نیورد و پرسید : _ یهدا ... دیشب از کدوم دستت خوابیدی ؟ _ دست راست ... چطور ؟ طاها _ هیچی ... میگم چرا انقدر عوض شدی دلیلش به همون بد خوابیت بر میگرده . _ مگه چه جوری شدم ؟ طاها _ هیچی دیگه ... عوض شدی ... یعنی یه جورایی خانوم شدی ... خواستم یه لگد بزنم تو ساق پاش که دیگه زر زیادی نزنه اما حرف بابا مانع شد : _ دخترم از همون اول خانوم بوده ... باید بگی خانوم تر شده . طاها به حالت ایش چشاشو از من گرفت و به صبحونه اش زل زد . بترکی ایشالا حسود خان ! اگه شفاعت بابا نبود الان پا نداشتی ! مامان بی مقدمه پرسید : _ خب حالا نگفتی دلیلش چیه ؟ _ دلیل چی ؟ مامان _ همین تغییر و تحولات دیگه ... افتاب از کدوم طرف در اومده خانوم ؟ _ امتحان داشتن من که ربطی به افتاب نداره مامان جون...هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من تصمیم گرفتم پوز این استاد گراممو به خاک بمالم . مامان _ ایشالا موفق باشی ... اهان تا یادم نرفته بهت بگم که امروز عصر خالت اینا با دایی فواد میان اینجا .... وا رفتم . _ تا کی تشریف دارن ؟ مامان _ خب معلومه دیگه تا اخر شب که شام بخورن . _ مناسبت این سور چیه ؟ مامان اخم ظریفی کرد و گفت : _ سور که نیست یهدا ... فواد و فائقه مثل همیشه دارن میان اینجا بهمون سر بزنن ... حتما باید مناسبتی داشته باشه ؟ نمیدونم والا ... نه مثل اینکه حق با شماس ...خراب شدن رو سر مردم که دلیل و برهان نمی خواد ! با حرص یه لقمه ی دیگه خوردم و با خودم عهد کردم که دیگه هیچ وقت به برنامه ریزی فکر نکنم . به من درس خوندن نیومده . بعد از صبحونه سریع رفتم سر درسم تا قبل از تشریف اوردن این لشکر بتونم کمی بخونم .... میدونم یه خرده داشتم شلوغش می کردم ولی حق داشتم صدایی که این هشت نفر تولید می کردن از هزار تا پارتی بلند تر بود . باید یه فکری واسه امشب بردارم ... ای خدا یکی به دادم برسه ! گوشیا رو توی گوشم جا به جا کردم . الهی خدا یه عمر با عزت به الهام بده . الهام سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره و یه خواهر بزرگتر که ازدواج کرده و یه پسر داره و هر روز خونه ی الهام اینا پلاسه ... من نمیدونم این چه رسمیه که دختر بعد از ازدواج با قبل از ازدواج هیچ فرقی نمیکنه ؟! غیر از من هیچکی نیست بگه که شما دخترا اگه می خواین هر روز خونه مامانتون پلاس باشین و مزاحمت ایجاد کنین پس اصلا واسه چی عروس شدین ؟! بابا جون ، شما رو عروس کردن که ادم دو دقیقه از دستتون نفس راحت بکشه .... (قابل توجه محیا خانوم!) اه .. حواس نمی زارن واسه ما ... کجا بودم ؟ اهان داشتم واسه الهام طلب خیر می کردم اخه می دونین ، این دختر یه گوشی خریده که وقتی درس می خونه اینو میزاره تو گوشش و دیگه سر و صدا اذیتش نمی کنه . این گوشی بیشتر واسه کارگرای کارخونه هایی که دستگاهای پرسر و صدا دارنه ... میبینین به خدا ؟ دانشجوی حاضر و مهندس اینده ی مملکت کارش به کجا کشیده ؟! گذشت زمان و سر و صدای مهمونا رو حس نمی کردم . بلند بلند واسه خودم مسئله ها رو توضیح می دادم و تند تند می نوشتم . داشتم روی یه مسئله ی حساس فکر می کردم که یهو یه پس گردنی محکم خورد تو سرم و پیشونیم چسبید به میز ! _ آآآآآآآآخ .... سرمو برگردوندم و دیدم طاها با عصبانیت بهم زل زده ... وای باز این چشه که می خواد پاچه ی منو تیکه پاره کنه ؟! یاد پس گردنیش افتادم و براق شدم : _ چه مرگته !؟ چرا میزنی !؟ طاها با عصبانیت گفت : _ زهر مار و چه مرگمه! ... تو خجالت نمیکشی جوابمو نمیدی ؟ نمیگی حنجره ی من پایین اون پله ها پوسید و تو نشستی داری اهنگ گوش میدی ؟! بعد با عصبانیت گوشی رو از گوشم بیرون کشید . پلاستیک سر گوشی تو گوشم موند ! همونطور که سعی میکردم اون پلاستیک نازکو از گوشم خارج کنم ، جواب دادم : _ خب می خواستی یه تکونی به خودت بدی و پاشی بیای سراغم ... اه اه انقدر بدم میاد از این پسرای تنبل ... طاها با حرص نگام کرد و منم یه شکلک واسش دراوردم . طاها _ پاشو بریم شام الان وقت گوش تمیز کردن نیست . در حالی که انگشتمو تا ده سانت تو گوشم فرو کرده بودم گفتم : _ گوشمو تمیز نمی کنم که ... دارم دست گلی که جناب عالی به اب دادیو رو درست می کنم . طاها _ غلط کردی من اونقدرا بلند سرت داد نزدم که کر بشی ... _ اولا غلطو خودت کردی در ثانی ربطی به صدای نکره ی تو نداره . طاها دستمو کشید و گفت : _ حالا هر چی من یکی اگه با تو یکی بدو کنم که تا فردا صبح باید جواب پس بدم ... زود بیا شام . _ تا شما میزو بچینین منم میام . طاها با تمسخر گفت : _ میزو چیدیم منتظر شرفیابی شاهزاده خانمیم . قری به سر و گردنم دادم و گفتم : _ پس تا پرنسس اماده میشه هری بیرون . طاها یه چشم غره بهم رفت و از اتاق خارج شد . رفتم جلوی اینه و سعی کردم گوشمو نگاه کنم . ای تو اون روحت طاها ... ببین چه بلایی سرم اوردی ... حالا وقت ندارم اون پلاستیکو پیدا کنم . سریع یه پیرهن تقریبا بلند و چارخونه ی سبز پوشیدم و شلوار لی سبز تیره ام رو پا کردم . یه روسری ساتن یشمی هم سرم کردم . تازگیا به رنگ سبز علاقه ی خاصی پیدا کردم ... اوه جای یوسف خالی ! پله ها رو یکی دو تا کردم و رفتم پایین . وقتی رسیدم همه سر میز نشسته بودن و صدای تق و توق کاسه بشقابا و خنده و گفت و گوشون بلند بود . یه سلام بلند کردم که باعث شد همه صد و هشتاد درجه سرشونو بچرخونن تا منو رویت کنن . یه لبخند ژوکوند زدم و رفتم طرف میز . بین شایان و شمیمسا یه جای خالی بود . معلوم بود دوباره خواهر برادر با هم قهر کردن که جدا نشستن . شایان سال اول دبیرستان بود و شمیمسا امسال کنکور داشت . دختر خوبی بود ولی یه خرده کلاس میزاشت . خاله فائقه لبخند پهنی به روم زد و منم جوابشو دادم . دایی فواد دیس برنجو رو به روم گذاشت و گفت : _ چه خبرا خانوم مهندس ؟ کم پیداییا .... حالی از ما نمی پرسین ... کاش زندایی نغمه اونجا نبود اونوقت میتونستم راحت حرف بزنم اما زندایی نغمه از اون لفظ قلمیای خفن و خوش برخوردای کلاس بالا بود . ناچارا یه جوری جواب دایی رو دادم که کسر شان نباشه : _ متشکرم دایی جون ... نفرمایین . من که همیشه جویای احوالتون از مامان هستم ... خبری هم غیر از سلامتی شما و خوانواده نیست ایشالا که همیشه تندرست باشین ... اوه فکر کنم یه ریزه زیاده روی کردم ... اصلا این تریپ حرف زدن به من نمیومد . طاها که داشت قاشقو به سمت دهنش میبرد با این حرف من نزدیک بود از خنده منفجر بشه . با یه قیافه ای که سرخ شده بود بهم نگاه کرد و قاشق بزرگو تو دهنش چپوند . اخ من باز نگام به دهن جمع و جور طاها افتاد و امپر حسودیم بالا زد . البته دهن خودمم کپی طاها بودا ولی میگم چرا طاها باید مثل دخترا اینقدر خوشگل باشه !؟( به تو چه اخه؟) زندایی نغمه چادرشو مرتب کرد و مرغو بهم تعارف کرد . هول گفتم : _ به خدا نغمه خانوم زحمت نکشین ... من خودم برمیدارم . مامان یه جور بدی نگام کرد که یعنی تو میزبانی یا اونا ؟ خجالت نمیکشی از اول مهمونی تا حالا تو اون اتاقت بودی میز شامم مهمونا چیدن ؟ والا قباحت داره ... ( البته توجه کنین که من چقدر استعدادم توی حرف نگاه خوندن بالاس !!!) تند تند شاممو خوردم و خواستم به اتاقم برم که طاها خیلی اروم بهم اشاره کرد که مامان اعصاب نداره ظرفا پای توئه . ای اکرم خانوم کجایی به دادم برسی ؟ اخه یکی نیست به این دخترت بگه الان وقت زائیدن بود ؟! واسه چی مادرتو کشوندی بیمارستان که من از درس و مشقم بیفتم ؟ اینم یه عکس دیگه از رمان مرثیه عشق RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 28-09-2013 دوباره شروع کردم به کولی بازی : _ مامان ... دارم کر میشم !!! مامان در حالی که سرمو دوباره روی پاش میزاشت با عصبانیت گفت : _ اه ... یه لحظه اروم بگیر ببینم بچه ... و درحالی که میل بافتنی رو توی گوشم فرو می کرد برای بار هزارم پرسید : _ آخه این چه جوری رفته تو گوش تو ؟! با حرص گفتم : _ دست گل اقا طاهاتونه دیگه ... مامان به خدا اگه من کر بشم خودش باید بشینه و زبون کر و لالی یادم بده ... پسره ی گاگول ! مامان _ باز که داری تکون می خوری ... اه سرتو بزار ببینم ... صدای چرخش کلید توی قفل در بلند شد و بابا در حالی که چند تا پاکت دستش بود اومد تو . تا دید سر من رو پای مامانه هول شد و با نگرانی اومد جلو : _ سلام چه خبره فاطمه جان ؟ چرا یهدا رنگش پریده ؟ یهدا خوبی بابایی ؟ دیدم خیلی ناراحته خواستم اذیتش کنم ... خودمو زدم به بیچارگی و گفتم : _ چیزیم.... نیست فقط.... من ام...والمو به نام شما میزنم ... فکر .... کنم دیگه ... هیچ امیدی به زنده..... بودنم نیست ... بعد در حالی که نفس نفس میزدم با یه ژست خفن گفتم : _ بابا ... من خیلی دلم براتون تنگ ... میشه ... من ... اونجا ... منتظر شما ... می مونم ... فقط ... قبل از ... رف...تنم ، ( صدامو بلند کردم و با حرص ادامه دادم ) اون طاهای بی خاصیت رو با من دفن کنین ! ... بابا که از مسخره بازیای من سر در نمیاورد با تعجب به مامان نگاه کرد . مامانم سرشو تکون داد که یعنی واسه بالاخونه اش اجاره نشین پیدا شده ! بابا پرسید : _ طاها چی کارت کرده بابایی ؟ با بغضی ساختگی گفتم : _ دیشب که طاها اومده بود واسه شام صدام کنه گوشی ای که الهام بهم داده بودو بی هوا از گوشم کشید و بعد پلاستیکش تو گوشم گیر کرد ... بابا پرید وسط حرفم : _ چی گیر کرد ؟ پس چرا دیشب نیومدی بگی تا درش بیاریم ؟ _ اخه یادم رفت صبح که بیدار شدم فهمیدم یه خرده گوشم سنگینه ولی دلیلش یادم نمیومد تازه فهمیدم . بابا با مهربونی دستمو کشید و گفت : _ حالا اشکال نداره حاضر شو بریم دکتر باید گوشتو شست و شو بدن . مامان _ کجا بریم شب جمعه ای ؟ _ دکی دیگه ... به خدا زود باشین من دارم از دست میرما ... مامان با شیطنت گفت : _ نترس دختر ... بادمجون بم افت نداره ... عجب مامان باحالی دارم من ! همیشه گفتن دختر هووی مادره نمی دونستم مادر هم هووی دختره ! با ناراحتی از توی اتاق اورژانس بیرون اومدم . بابا پرسید : _ چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ درد گرفت ؟ _ نه ... اصلا هیچ کاریم نکرد گفت باید برم پیش متخصص اگه تا فردا ، پس فردا نرم شست و شو بدم ، پرده ی گوشم پاره میشه ... بابا ترسید و گفت : _ پس باید بریم پیش متخصص نه ؟ _ اره دیگه ولی اینوقت شب که متخصص نیست ... بابا کلافه کیفو تو دستش جابه جا کرد و با نگرانی پرسید : _ الان خیلی گوشت درد می کنه ؟ نمی خواستم بیشتر از این دلواپسش کنم ، با اینکه داشتم از درد گوش دیوونه میشدم ، جلوی خودمو گرفتم و با لبخند تصنعی گفتم : _ نه بابا جون اصلا چیزیم که نیست ... فقط یه خرده از دست طاها عصبانی بودم پیاز داغشو زیاد کردم وگرنه درد زیادی نداره ... نزاشتم بابا اعتراضی کنه نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : _ وای ... بابا دیر شده ساعت دوازده و نیمه بیاین بریم خونه من باید بخوابم فردا امتحان دارم . بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و به بیرون هدایتم کرد . وقتی رسیدیم خونه ، طاها هم از شب نشینی با دوستاش اومده بود . داشت توی هال قدم میزد و کلافه به نظر میومد . معلوم بود به خاطر من عصبیه . کنار میز ناهار خوری ایستاد و دستاشو ستون بدنش کرد . پشتش به در بود و اومدن من و بابا رو ندیده بود . شیطونه میگفت برم بزنم پس کله اش که گردنش از وسط نصف بشه پسره ی خر ! ولی وجدان مهربونم میگفت ببخشمش چون از عمد این کارو نکرده الانم معلومه داره عذاب میکشه .... بابا اهسته گفت : _ مجازاتش خیلی سنگین نباشه ها خب ؟ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم . بابا رفت که بخوابه و منم اروم اروم خودمو پشت طاها رسوندم . درست زمانی که می خواست یه نفس عمیق بکشه ، دو تا انگشتامو محکم تو پهلوش فرو کردم و دم گوشش جیغ کشیدم . نمی خوام حال اون بیچاره رو توصیف کنم فقط یادمه از خنده روده بر شده بودم و طاها هم بالا تنه اش رو میز افتاده بود و داشت از ترس نفس نفس میزد ! خب نمیشد که بی تنبیه ولش کرد ! بالاخره باید یه کسی این بچه ها رو ادب کنه یا نه ؟!... دوباره سرمو بالا اوردم و صورت فاضلی رو موازات صورت خودم دیدم . اه برو کنار دیگه مرتیکه حواسم پرت میشه ! چه جوری کله شو فرو کرده تو برگه ی من !... داشتم می نوشتم که فاضلی بیشتر دلا شد تا بتونه سوال ته برگمو بخونه . عصبی شدم و خواستم یه چیزی تحویلش بدم ... نگاهم به موهاش افتاد . موهای مشکیش مثل خودم مجعد بود و جلوش بلند و پشت سرش کوتاه بود . به جرات میگم که فاضلی یکی از خوشتیپترین استادای ما بود و من از نظر قیافه ، تکرار می کنم فقط از نظر قیافه(!) خیلی دوسش داشتم . خوب به خودش می رسید و خوش پوش بود . داشتم قیافشو حلاجی می کردم که یه دفعه چشاشو بالا اورد و بهم زل زد . بعد هم دستشو دراز کرد و من ناخوداگاه کمی عقب کشیدم . نمی دونم چرا یه دفعه واکنش نشون دادم . ولی دیدم که انگشت کشیده اش روی برگه ام خورد و به سوال یک اشاره کرد و گفت : _ بیشتر دقت کن . اوه ! چقدر ذهن من منحرفه ! استغفر... خدایا توبه ! دیدم همونطور وایساده و دستاش تو جیبشه و به من زل زده . انگار منتظر بود بگم مرسی یا اینکه سریع جوابمو اصلاح کنم . نگاهی به سوال انداختم و دیدم که قسمت دوم سوالو حل نکردم . سرمو بالا گرفتم و با قدرددانی نگاش کردم . الهی قربون قد و بالات بره زنت ! بالاخره امتحان تموم شد و من برگمو تحویل دادم و از سالن امتحانات بیرون اومدم . فاضلی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می اومد . لبخندی زدم و چند تا پله رو پایین رفتم که دیدم فاضلی بلند صدام کرد . با تعجب برگشتم . مگه بلندگو قورت داده بود ؟! _ بله استاد ؟ فاضلی اخماش تو هم بود ... اه اینم که تا تقی به توقی می خوره این پاچه های بزو تو هم می کنه ! فاضلی _ حواستون نیست ؟ دو بار صداتون کردم . تازه به یاد معلولیت جسمانیم افتادم ! به بابا قول داده بودم بعد از امتحان میرم دکتر و نیازی نیست بیاد دنبالم . شرمنده جواب دادم : _ نه استاد حواسم نبود معذرت می خوام . کاری داشتین ؟ فاضلی _ امتحانو چطور دادین ؟ _ خوب بود . خدا کنه مصححش هم دست بالا صحیح کنه ... فاضلی لبخند نصفه ای زد و گفت : _ من انتظار بهترینها رو از شما دارم پروژتون بی نقص بود . اشکالات ترم قبلو جبران کرده بودین . نمره ی کامل متعلق به پروژه ی شماست . الهی پرپر بشه واست زنت ! از خوشحالی تو پوست خودم جام نمیشد ! می خواستم بپرم لپشو بوس کنم ! ( پدر سوخته ی بی حیا !) بالاخره نتونستم خودمو کنترل کنم و با لبخند گل و گشادی گفتم : _ واااااای مرسی استاد ....خیلی خوشحالم کردین . چند لحظه فقط بهم خیره شد و یه دفعه سینه اشو صاف کرد و سری تکون داد و شق و رق از کنارم گذشت . اوا ؟! چرا زد تو حالم ؟! مردک تخس ! با خوشحالی مثل بچه ها از پله ها پایین رفتم و دویدم توی حیاط دانشکده . خدا رو شکر خلوت بود . با خیال راحت می تونستم خودمو تخلیه کنم . دستامو از هم باز کردم و هوای پاییزی رو به داخل ریه هام کشیدم . بعد هم شروع کردم به بالا و پایین پریدن . مثل دیوونه ها می خندیدم و دور حوض می دویدم . تا خواستم دستمو ببرم توی اب دیدم که چند تا پسر اومدن تو حیاط ... ای بابا شانس نداریم که ! کیفمو روی شونه ام جابه جا کردم و خیلی سنگین رنگین رفتم توی سالن . دستم زیر مغنعه ام بود و گوشمو می خاروندم . بارون چند وقتی بود که شروع شده بود . الان داشتم فکر می کردم چه جوری برم دکتر که مهناز زد تو حال فکرم : مهناز _ هوی کجایی ؟ _ جلو چشت . مهناز که توسط خبر گزاری ها از بدبختی من اطلاع کامل داشت با دلسوزی پرسید : _ خیلی درد می کنه ؟ _ اره مهناز _ توی امتحان که اذیتت نکرد ؟ _ نه بابا این فاضلی جلوی روم وایساده بود و هی کمک های اولیه می داد ! مهنار پشت چشمی نازک کرد و گفت : _ خدا نصیب کنه ! با خنده گفتم : _ چیه ؟ می خوای زن دومش بشی ؟ هوو می خوای ؟ مهناز هم خندید و گفت : _ نخیر فاضلی رو می خوام ! دستشو کشیدم و گفتم : _ بیا بریم سوپری سر کوچه واست بخرم ! بدو مامانی ...! مهناز شونه به شونه ی من حرکت می کرد و پرسید : _ ماشین داری ؟ _ نه بابا ما مفلس بیچاره ها ماشینمون کجا بود ؟ مهناز با تمسخر گفت : _ اخی ... بیچاره ها ! چقدر سختی می کشین و مزدا سه جدید سوارین ! اخمی کردم و گفتم : _ چرا میگی سوارین ؟ ماشین منه ها ! مهناز گفت : _ خب حالا چرا خودت نیومدی ؟ _ با این حالم بابا نزاشت رانندگی کنم گفت یه دفعه تصادف می کنم . مهناز با خنده گفت : _ راست میگه دیگه حتما دستتو فرو می کنی تو گوشت و از فرمون غافل میشی ! _ زهر مار مسخره ! مهناز _ حالا بیا با هم بریم . _ باشه ... تو که می دونی من تعارف ندارم بیا بریم . و بازوی مهنازو گرفتم و با هم از سالن بیرون رفتیم . بارون شدت گرفته بود و باد قطره هاشو مثل شلاق به زمین میزد . به وجد اومدم و گفتم : _ وااااااای مهناز بیا یه خرده بدوییم ... و بدون اینکه به مهناز اجازه ی اعتراض بدم دستشو کشیدم و بدو رفتیم طرف پارکینگ . مثل بارون ندیده ها ورجه وورجه می کردم و می خندیدم . مهناز می خواست دعوام کنه ولی وقتی نگاش به صورت خندونم میافتاد ساکت می شد بالاخره طاقت نیورد و گفت : _ یهدا ... چرا وقتی می خندی اینقدر خوشگل میشی ؟ ابروهامو بالا بردم و گفتم : _ ادم خوشگل همه جوره خوشگله ! مهناز رفت زیر سایبان پارکینگ و گفت : _ باز تو خود شیفتگی پیدا کردی بچه ننر ؟! واسش شکلک دراوردم و گفتم : _ با چی اومدی ؟ مهناز دستاشو به سینه زد و گفت : _ با خر بابام ! نگامو به اطراف چرخوندم ولی کسی رو ندیدم که در شان خر بابای مهناز باشه ! _ خب حالا چرا تشریف نمیاره ؟ مهناز_ کی ؟ _ اقا خره دیگه ! مهناز تکیشو از روی ماشین برداشت و به پشت سرم اشاره کرد : _ تشریف اوردن . سرمو برگردوندم تا بتونم اقای خرو رویت کنم که دیدم به به یوسف داره میاد ! دست مهنازو تو هوا گرفتم و با حرص گفتم : _ چه خر خوشتیپی هم دارین ! مهناز با شیطنت گفت : _ مرسی عزیزم ! اتفاقا قصد فروش داریم ! خریداری ؟ _ باید جوانب امرو بسنجم ! مهناز با خنده گفت : _ وقتی سنجشت تموم شد خبرم کن ! بیچاره خیلی مشتاق فروخته شدنه ! _ ا ؟ چرا ؟ خب همینجا کنار صاحباش بمونه دیگه ! مهناز _ نمی شه دیگه بدجوری عاشق صاحب جدیدش شده ! فکر کنم کمی تا قسمت قابل توجهی سرخ شدم . خواستم جوابی واسه مهناز دست و پا کنم که یوسف از ماشین پیاده شد و همونطور که دستشو به در گرفته بود گفت : _ پس چرا نمیاین ؟ نگاهی به ماشین آوانتای نوک مدادیش انداختم . رنگ لباس و ماشنش ست بود ! واقعا که !! مردم میرن با رنگ لباس زنشون ست می کنن این یا با رنگ چشماش ست می کنه یا ماشینش ! از همون فاصله داد زدم : _ مزاحم نمی شیم . با خودم فکر نکردم که بچه این که هنوز بهت تعارف نکرده که تو میگی مزاحم نمیشی ! یوسف لبخند پهنی زد و گفت: _ خواهش می کنم بفرمایین تا سرما نخوردین ! مهناز زود به طرف ماشین رفت و تو صندلی عقب نشست و منم کنارش جا گرفتم . اهسته در گوشم گفت : _ یهدا فکر نمی کنی یوسف بدش اومده ؟ فکم منقبض شد و گفتم : _ همش یه باره ماشین نیاوردم و ایشون منو می رسونه ها ! مهناز _ نه منظورم این بود که انگار راننده مونه که هر دو تامون عقب نشستیم . اخه چرا نرفتی جلو ؟! یه دفعه بلند گفتم : _ جانم؟! مهناز هیس بلندی گفت و یوسف از توی اینه نگاهی بهم انداخت . چشماش می خندید . مهناز اروم نیشگونی از پام گرفت . منم بی جواب نزاشتم و در گوشش گفتم : _ پسر عمه ی جنابعالیه یا من که برم ور دلش بشینم ؟! مهناز با شیطنت نگاهی کرد و گفت : _ عاشق منه یا جنابعالی که من برم جلو بشینم ؟ اروم پس گردنی بهش زدم و گفت : _ ای خاک تو سر خیال بافت کنن ! مهنازم اروم به گوشم زد که دادم بلند شد . درست همون گوشم بود که باید میرفتم به دکتر نشون می دادم . یوسف و مهناز دستپاچه پرسیدن : _ چی شد ؟ ای تو روحت مهناز ! اون از داداشمون اینم از دوستمون ... خدایا مرسی که منو از دشمن بی نصیب کردی ! یوسف برگشت و با چهره ای نگران پرسید : _ حالت خوبه ؟ چیزیت شده ؟ قشنگ می تونستم گرد شدن چشمای مهنازو حس کنم . نیمچه لبخندی زدم و گفتم : _ خوبم . بریم . یوسف دقیق تر نگام کرد تا مطمئن بشه و بعد برگشت و ماشینو روشن کرد . کمی که دور شدیم مهناز روی صورتم زوم کرد و اهسته گفت : _ راستشو بگو ... تا کجاها پیش رفتین ؟ مثل مونگلا پرسیدم : _ کجا پیش رفتیم ؟ مهناز انگار که داشت با خودش حرف میزنه نجوا کرد : _ خاک به سرم ... بچه ی مردمو بی ابرو کردم ! حالا جواب پدر و مادرشو چی بدم ؟ چند بار بهت گفتم دختر ... نرو کلاس ویولون ... اما کو گوش شنوا ؟ گوشت کر که بود بدترم شد ! _ مهناز چی میگی واسه خودت ؟ چرا اراجیف می بافی ؟ مهناز _ چی چیو اراجیف می بافی ؟ اگه یه بلایی سر یوسف بیاد من خرخرتو می جوم ... عمه نسرین این بچه رو به من سپرده . به ! ما رو باش ! فکر کردیم داره واسه من دل می سوزونه که یوسف کاریم نکرده باشه اما زهی خیال باطل ! رومو برگردوندم و تقریبا بلند گفتم : _ خیلی بیخودی مهناز . بچه ها می دونستن که از این جور شوخیا به هیچ وجه خوشم نمیاد . البته خودم با بقیه تا دلم می خواد شوخی می کردم ولی کسی حق نداشت از گل نازکتر به من بگه ( عجب پرروییه !) مهناز اونقدر بهم سیخونک زد و نازمو خرید که خر شدم و اشتی کردم . یوسف مقابل خونه ی مهناز توقف کرد و گفت : _ یهدا خانم اشکال نداره چند لحظه تشریف بیارین داخل ؟ من با دایی کار دارم اگه ممکنه بیاین تو . موافقت کردم و با مهناز داخل خونشون شدیم . مهناز یه داداش بزرگتر از خودش داشت که توی نیویورک کامپیوتر می خوند و الان یه سالی می شد که اونجا بود . مهیار و مهناز اصلا شبیه هم نبودن . مهناز لاغر و استخونی ولی مهیار قد بلند و هیکلی بود . کلا خیلی خوشتیپ نبود ولی مثل مهناز به دل می نشست . اخلاقشم یه چیزی بین مامان و باباش بود . مامان مهناز پرستار بود و باباش متخصص قلب و عروق . مامانش خیلی زن خانوم و مهربونی بود . خیلی هم ساده بود . ولی باباش یه کمی مغرور بود و بی شک مهیار هم بیشتر روحیاتش به باباش رفته بود . با آرزو خانوم مامان مهناز سلام و احوال پرسی کردم و باهاش دست دادم . آرزو _ خوبی یهدا جون ؟ از این ورا ... پس فاطمه جون کجان ؟ _ ممنون . ما که همیشه مزاحمتونیم . مامان خونه هستن من از دانشگاه دارم میام . داشتم میرفتم خونه که گفتم مزاحمتون بشم . آرزو خانوم لبخند گرمشو به روم پاشید و گفت : _ مزاحم چیه عزیزم ؟ من خیلی دلم برات تنگ شده بود . لطفا بیشتر با خانواده ات بهمون سر بزن . همیشه عاشق این ابراز احساسات صادقانه ی آرزو خانوم بودم . مثل مهناز لاغر و استخونی بود و چهره ی دلنشینی داشت . اونقدر مهربون بود که بعضی وقتا دلم می خواست مریض بشم و اون پرستارم باشه . اقا نوید پدر مهناز برای پیشواز اومده بود کنار ما و با یوسف سرگرم حرف زدن بود قد بلند و هیکلی درشت داشت و موهاش یکدست خاکستری بود . چهره اش خیلی مقتدرانه بود ولی گاهی وقتا اونقدر مهربون می شد که ادم تعجب می کرد کدوم یکی از این دو تا شخصیت اصلیشه . باهام احوالپرسی کرد و خوشامد گفت . روی یکی از راحتیای هال نشستم و دستمو روی گوشم گذاشتم . بعضی وقتا دردشو فراموش می کردم ولی الان دیگه خیلی درد گرفته بود . بعد از اینکه پذیرایی شدیم ارزو خانوم از دانشگاه پرسید . کمی بعد انگار چیزی یادش اومده باشه بلند گفت : _ اهان... راستی داشت یادم می رفت ... مهناز دوستاتو واسه پنج شنبه دعوت کردی که ؟ مهناز اخمی کرد و معترضانه گفت : _ اِ؟ مامان ... چرا گفتی ؟ می خواستم غافلگیرشون کنم . آرزو خانم خنده ای کرد و گفت : _ پس زدم تو حالت اره ؟ مهناز هنوز اخم رو صورتش بود : _ دقیقا . من از این دو نفر پرسیدم : _ مگه پنج شنبه چه خبره ؟ مهناز بی حوصله دستشو زیر چونه زد و گفت : _ من که دیگه اشتیاقمو از دست دادم . مامان خودت براشون بگو . ایش چه بچه ی لوسیه این مهناز ! آرزو خانم با شعف گفت : _ حالا که کسی به جز یهدا خبر نداره پس بزار بهش بگم بعد برو بقیه رو سورپریز کن . مهناز کمی از شدت اخمش کاسته شد ولی هنوز دستش زیر چونه اش بود و حالتی قهر گونه داشت . آرزو خانوم ادامه داد : _ چند وقت پیش واسه مهناز خواستگار اومده بود کیس مناسبی هم هست ... از طرفی مهیار هم زنگ زده گفته می خواد واسه تعطیلات یه چند وقتی بیاد ایران . ما هم گفتیم واسه اینکه باب اشنایی بیشتر باز بشه یه مهمونی ترتیب بدیم هم به افتخار اومدن مهیار و هم برای اشنایی خانواده ها . مطمئن بودم که فکم به سینه ام چسبیده ! مهناز بیشعور خواستگار داشت و به ما هیچی نگفت ؟ ای اب زیر کاه موزی ! اونقدر به صورتش زل زدم تا بالاخره نگاه کوتاهی بهم کرد و براش یه خط و نشون کشیدم که فهمید از دست من در امان نیست ! با ترس توی مبل جابه جا شد و اب دهنشو قورت داد . ارزو خانوم که داشت میوه پوست می کند گفت : _ یادم باشه امشب به مامانت اینا زنگ بزنم دعوتشون کنم _ نیازی نیست زحمت بکشین من خودم بهشون خبر می دم . آرزو خانم _ نه عزیزم ... خودم می خوام بهشون بگم اینطوری بهتره . یه دفعه گوشم بدجور تیر کشید . نا خوداگاه دستم زیر مغنعه ام رفت و لاله ی گوشمو تو دستم فشردم . انگار با این کار دردشو تسکین میدادم ولی افاقه ای نکرد . دندونامو رو هم فشار دادم و تو دلم گفتم خدا کنه زودتر یوسف زودتر کارش تموم بشه می خوام برم دکتر ... یوسف با اقا نوید از اتاق خارج شدن در حالی که یه پرونده ی پزشکی دست یوسف بود . تا نگاه یوسف بهم افتاد ، لبخندی که روی لبش بود ماسید و بلند گفت : _ یهدا چیزی شده ؟ همه بهم نگاه کردن . آرزو خانوم سریع از جاش بلند شد و گفت : _ وای خدا مرگم بده چرا اینقدر رنگت پریده عزیزم ؟ حالت خوب نیست ؟ دستمو روی گوشم برداشتم و گفتم : _ نه چیزی نیست ... فقط... تا اومدم ادامه ی جملمو جور کنم ، گوشم طوری تیر کشید که یه دفعه صدای آخم بلند شد . مهناز و ارزو خانوم به طرفم هجوم اوردن و با نگرانی سعی داشتن چیزی بهم بگن ... ولی من حرفاشونو نصفه می فهمیدم . ترس از اینکه پرده ی گوشم راس راستی پاره بشه کل وجودمو پر کرد . دو تا دستامو روی سرم گذاشتم و به پایین خم شدم . نمی دونم چقدر گذشته بود که مهناز و ارزو خانوم منو کشون کشون به طرف ماشین یوسف بردن و یوسف تا من سوار شدم ، بی معطلی به سمت اورژانس راه افتاد . دکتر پلاستیکو جلوی صورتم گرفته بود و گفت : _ بگیرش . یه خرده به پلاستیک نگاه کردم و گفتم : _ چی کارش کنم اقای دکتر ؟ دکتر بی حوصله گفت : _ گفتم بگیرش . اروم پلاستیک کوچیکو از دستش گرفتم و زمزمه کردم : _ حالا چی کارش کنم ؟ دکتر رفت طرف میزش و گفت : _ بنداز تو سطل اشغال نکنی تو گوشتا ! مرض ! مرتیکه ننرِ بداخلاق ! منتظر بودم تو بگی نکن منم بگم به روی دیده ! دکتر چند تا قطره برام نوشت و با جدیت گفت : _ دفعه ی دیگه از این بی احتیاطیا بکنی جدی جدی پرده ی گوشت پاره میشه . فهمیدی دختر ؟ لحنش خیلی تحقیر کننده بود انگار من کلفت باباشم ! برگه رو از دستش کشیدم و با بدخلقی گفتم : _ مطمئن باشین از قصد این بلا رو سر خودم نیوردم . خداحافظ . تقریبا شوکه شده بود . انتظار نداشت با اون همه کولی بازی ای که اول دراوردم و بعد مثل مونگلا ازش پرسیدم پلاستیکو کجا بزارم ، اینجوری با غرور رفتار کنم . کمی سینه اش رو صاف کرد و گفت : _ می دونی که داروخونه کجاست ؟ دیگه داشت روی سگمو بالا میاورد . این مرتیکه غلط کرده سر یه دقیقه باهام تو تو حرف میزنه . برگشتم و یه نگاه خیلی خفن بهش انداختم و وقتی فهمیدم اثر کرده از اتاق بیرون رفتم و درو بهم کوبیدم . از هیچی توی این دنیا بیشتر از مسخره شدن وبی احترامی بدم نمیومد . وقتی وارد سالن شدم ، یوسف با نگرانی جلو اومد و تا اخمای تو هم و چشمای وحشتناکمو دید سنگ کپ کرد ! حقم داشت چون بقیه هم بهم گفته بودن که هیچ وقت خشمناک به کسی خیره نشم ممکنه شلوارشو خیس کنه ! با این فکر به خنده افتادم و پوزخند کمرنگی روی لبم نشست . یوسف محتاطانه پرسید : _ چیزی شده ؟ به چشماش که نگرانی و ترس ازش می بارید نگاه کردم . یعنی من انقدر جذبه دارم که ازم می ترسه ؟ جای ترس تو این چشما نیست . بعضی وقتا خیلی دلم می خواست ساعتها بشینم و بدون اینکه کسی مزاحمم بشه تو چشاش زل بزنم . صدای زنگ موبایلم منو از توی فکر بیرون اورد . بابا بود : _ سلام دختر بابا خوبی ؟ رفتی دکتر ؟ _ سلام اره بابا جون ممنون . الان تو اورژانسم . بابا _ می خوای بیام دنبالت ؟ محیا اومده اینجا ها ... هه! بابا رو ! فکر کرده محیا بعد از عمری اومده خونه ما . نمی دونه صبحا که میره سر کار ، دخترش تو خونه ی ما پلاسه ! _ نه بابایی خودم میام . دارم راه میفتم . _ باشه عزیزم . مواظب خودت باش . _ شما هم همینطور خداحافظ . به یوسف نگاهی انداختم و با لبخند گفتم : _ ببخش که معطلت کردم . یوسف اهی از سر اسودگی کشید و گفت : _ مثل اینکه بهتری نه ؟ _ اوهوم . یوسف نفسشو با پوف بیرون داد و گفت : _ تقریبا داشتم می مردم . با صدایی پر از تعجب پرسیدم : _ چرا ؟ و خدا نکنه اش رو توی دلم گفتم . یوسف نیم نگاهی بهم کرد و سرشو پایین انداخت و در حالی که به طرف ماشینش می رفت خیلی اروم گفت : _ دلواپست بودم . صدای ارومش به گوشم خورد . چون تازه گوشمو شست و شو داده بودن کاملا پیام صداشو دریافت کردم و کیلو کیلو قند تو دلم اب شد ! لبخند پهنی رو صورتم نشست و در جلو رو باز کردم . ماشینو روشن کرد و عینک افتابیشو زد . خیلی تابلو بود که می خواد کلاس بزاره چون تازه بارون بند اومده بود و اصلا خورشید تو اسمون نبود . حیف این چشا نیست که زیر عینک یه متری پنهون بشه ؟! ( یکی این دخترو جمعش کنه !) یوسف از اولی که توی ماشین نشست لام تا کام حرفی نزد . اووووف این بچه چشه ؟! انگار به عشق هزار ساله اش اعتراف کرده که اینجوری قیافه می گیره ! داشتم از سکوت خفقان اور ماشین دیوونه می شدم . بی اختیار دست بردم و دکمه ی پخشو فشار دادم . اهنگ ملایم ویولونی فضای ماشینو پر کرد . فورا شناختمش . همون قطعه ای بود که من به خاطرش حاضر شدم ویولون زدن رو یاد بگیرم . بعد از لختی سکوت ، یوسف پرسید : _ قشنگه ؟ می دونستم منظورش به اهنگه صادقانه جواب دادم : _ محشره . یوسف با تعجب گفت : _ واقعا ؟ _ معلومه ... من خیلی دوسش دارم . یوسف _ خب ... نظرت راجع بهش چیه ؟ _ خیلی قشنگه ... واقعا دارم از ته دل می گم من خیلی مشکل پسندم پس وقتی میگم چیزی قشنگه پس حتما بدون که عالیه . یوسف اشکارا خوشحال شد و گفت : _ واقعا بهم دلگرمی دادی ... این اولین کار من با ویولونه . با تعجب پرسیدم : _ این اهنگو تو نوشتی ؟ یوسف سرشو تکون داد و گفت : _ ممنونم که کارمو دوست داری یه هفته ی دیگه تو سالن ِ... اجرا دارم . نه بابا ... نمی دونستم یوسف اینقدر حالیشه ! با کنجکاوی پرسیدم : _ از کی اهنگ می زنی ؟ یوسف _ خب ، خیلی وقته ... تا اونجایی که یادمه از هشت سالگی شروع کردم به گیتار زدن و توی ده سالگی هم ویولون بهش اضافه شد . نا خوداگاه سوتی زدم و گفتم : _ خوش بحالت ... پس با این حساب من هنوز هیچی بلد نیستم . یوسف با اطمینان گفت : _ اولا که هیچ وقت برای یادگیری دیر نیست . درثانی ، استعدادی که تو داری من مطمئنم که خیلی زود راه میفتی ... پیشرفتت واقعا قابل تحسینه . جلوی در خونه توقف کرد . خیلی دلم میخواست بیشتر کنارم باشه واسه همین فکر کردم و گفتم : _ امم چیزه ... یوسف عینکش رو برداشت و بهم زل زد . با این کارش حرفمو سختتر کرد . به یقه ی لباسش خیره شدم و گفتم : _ جلسه ی پیش کلاسمون واسه امتحان من رفت ... میشه امروز بیای باهام ویولون کار کنی ؟ جوابی نشنیدم . وقتی نگاهمو بهش انداختم دیدم که با یه لبخندی که از سر رضایته بهم خیره شده . می دونستم الان هر دومون جو گرفته شدیم و نمی خوایم نگامونو بگیریم . اب دهنمو قورت دادم و با بیخیالی گفتم : _ البته اگر کار داری مزاحم نمیشم ... یوسف _ نه نه ... بریم . با خوشحالی زنگو فشار دادم و در با صدای تیکی باز شد . اول به یوسف تعارف کردم و بعد پشت سرش راهی شدم . سر و صدای محیا و مامان میومد . تا در هالو باز کردم صدای محیا بلند شد : _ مامان این یهدا خله اومد ! لب پایینمو به دندان گرفتم و گفتم خدا کنه محیا زیاد چرت و پرت نگه الان ابروم میره . دوباره صدای محیا از اشپزخونه بلند شد : _ هوی اونی ، آنیوسیو ... کِنچانا ؟ ( سلام اجی . خوبی ؟) وای این یه قلمو کم داشتم حتما الان یوسف با خودش میگه اینجا تیمارستانه ! محیا دوباره گفت : _ میگم مامان حتما زده امتحانشو خراب کرده که بو توش درنمیاد . تو دلم گفتم می دونی خدا من یه زری زدم بیا بیخیل شو ! این تا پاک ابروی منو نبره ول کن نیست ! و بلند تر داد زد : _ باز چه گندی زدی به امتحانت ؟! شماره ی یک یا دو ؟! ای بابا ... دختر چند بار بهت بگم قبل از امتحان برو دستشویی که رو برگه هر کاریو نکنی هان !؟؟؟ و در حالی که یه تیکه خیار سبز تو دهنش بود از اشپزخونه بیرون اومد . لباس بیرون تنش بود . معلوم بود که دیگه داره میره . با دیدن یوسف ، دهنش از جویدن باز موند ! با صدای پر حرص من به خودش اومد : _ تشریف می برین دیگه ؟ محیا با دهنی که نصفش از تعجب باز مونده بود و پر از خیار بود ، نگاهشو از یوسف گرفت و به من چشم دوخت . من کارد میزدی خونم در نمیومد . محیا همون خیاری که خوب جویده نشده بود رو پایین فرستاد و با صدای خش داری سلام کرد : _ سلام اقا یوسف ... خوبین ؟ مامان خوبن ؟ چه بی خبر تشریف اوردین ... ببخشین من اطلاع نداشتم شما هستین وگرنه ... با اومدن مامان حرف محیا نصفه موند . مامان با خوشرویی از یوسف استقبال کرد و گفت : _ بفرمایین بشینین الان به اکرم خانوم میگم چایی بیاره خدمتتون . یوسف _ نه زحمت نکشین . مامان چادرشو صاف کرد و گفت : _ نه پسرم چه زحمتی ... بفرمایین بشینین . یوسف نگاهی بهم کرد و من گفتم : _ لطفا برو بالا الان خدمت می رسم . یوسف سری تکون داد و با اجازه ای گفت و به طرف پله ها حرکت کرد . مامان و محیا که از رفتار من تعجب کرده بودن با رفتن یوسف پرسیدن : _ اینجا چه خبره ؟ _ سلامتی ... من روزنامه ندارم . محیا یه گاز به خیارش زد و گفت : _ زهر مار بی مزه . با حزص نگاش کردم و گفتم : _ تو روت میشه تو چشای من نگاه کنی ؟ محیا _ چرا روم نشه ؟ همش یه سوتی دادما ... تو که خودت خدای سوتی ای ! اینا که موردی نداره ... پسر خوبیه به روت نمیاره ... حالا واسه چی اوردیش خونه ؟ _ کلاس موسیقیم عقب افتاده بود اومده باهام کار کنه . مامان _ الان که سر ظهره ... _ چی کارش کنم ؟ بگم بره ؟ مامان _ نه بابا ... ناهار که داریم دور هم می خوریم دیگه . محیا یه زنگ به عادل بزن بگو نره خونه بیاد اینجا . محیا با خوشحالی گفت : _ ایول خدا عمر یوسف بده ... اصلا حس ناهار درست کردن نداشتم . نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : _ ساعت دوازده اس ... حس هم داشتی نمی رسیدی درست کنی تنبل خانوم. از پله ها بالا رفتم . یوسف همون جای قبلی روی مبل هال خصوصی نشسته بود و به نقاشی های روی دیوار نگاه می کرد . نقاشی اول یه پرتره از من توی کودکی بود که محیا از روی عکس دوران بچگیم کشیده بود . چند سالی بود که محیا نقاشی میکرد و واقعا کارش حرف نداشت . من توی اون عکس یازده ساله بودم و موهای بلندمو باز گذاشته بودم . یه لباس عروس هم تنم بود . فکر کنم عکسشو واسه عروسی دایی فواد گرفته بودم . دوباره به یوسف نگاه کردم . داشت نقاشی رو ارزیابی می کرد . جلو رفتم و گفتم : _ چطوره ؟ یوسف بی انکه نگاهشو از روی نقاشی بگیره گفت : _ خیلی خوشگله . چه چشایی داری یهدا ... سرخ شدم . منظورم عکس خودم نبود . منظورم کار نقاشی بود . خودمو جمع و جور کردم و کمی جدیت به صدام اضافه کردم : _ منظورم نقاشی بود . یوسف دستپاچه از جاش بلند شد . انگار تازه منو دیده . سوالمو بی جواب گذاشت و در عوض پرسید : _ می خوای ویولون کار کنی یا گیتار؟ حرف قبلیشو فراموش کردم و گفتم : _ ویولون . بفرمایین الان میام . زود به اتاقم رفتم و دست و رومو با اب و صابون حسابی شستم . مانتو شلوارمو گوشه ای پرت کردم و دستمو به کمد لباسام بردم . اصلا وقت برای انتخاب کردن نداشتم . یه تونیک نوک مدادی استین بلند و شلوار خاکستری پاچه گشاد پوشیدم و شال نقره ایمو سر کردم . ویولونمو برداشتم و زدم بیرون . یوسف داشت فنجون چاییشو به لبش نزدیک می کرد که با دیدن من دستش توی راه خشک شد و بهم زل زد . منم نگاهی به لباسام کردم و بعد به یوسف چشم دوختم . خیلی اتفاقی باهم ست شده بودیم . سرمو پایین انداختم و خودمو به اون راه زدم و رفتم پیشش . یادت باشه اقا یوسف امروز من چند بار به خاطر تو خودمو به نفهمی زدم ! یوسف دستاشو بهم مالید و گفت : _ خب ، شروع کنیم ؟ سرمو تکون دادم و اونم شروع کرد به توضیح دادن درباره ی اهنگ . نتی که به عنوان تمرین بهم داده بود رو جلوی خودش گذاشت و ویولونو تو دستش گرفت . چونشو روی بالشتک گذاشت با کمک شونه اش ، جای ویولون رو توی دستش تنظیم کرد . ارشه رو روی سیم ها به حرکت در اورد و در حالی که می نواخت گفت : _ حواست به انگشتام باشه . چشمامو به انگشتای دستش دوختم که خیلی ماهرانه روی سیمها جا به جا می شد . بعد از اتمام کار گفت : _ حالا نوبت توئه . ویولونو به دستم داد و منم مثل خودش سعی کردم درست نگهش دارم . دستم رو روی سیمها گذاشتم و ارشه رو بالا بردم . هنوز خیلی نزده بودم که یوسف گفت : _ داری اشتباه پوزیسیون رو عوض می کنی ... حواستو جمع کن . با بیچارگی به یوسف نگاه کردم و گفتم : _ ببخشین ولی انگشت چهارمم واقعا ضعیفه ... نمی تونم زیاد به کار بگیرمش . یوسف _ تکنیک خاصی نداره ... تنها راه حلش اینه که زیاد تمرین کنی ... ارشه رو برداشتم و گفتم : _ ولی من نمی تونم توی خونه تمرین کنم . یوسف _ چرا ؟ کسی با صداش اذیت می شه ؟ _ اونکه اره ولی من مشکلم فقط این نیست . کسی نیست که کمک حالم باشه ... من نمی تونم رتیمو با حرکات ارشه هماهنگ کنم ، انگشتام خیلی روی گریف هلالی نمی شینه و صدای ارشه ام هم واضح نیست و خیلی مشکلات دیگه ... بعضی وقتا فکر می کنم بهتره بی خیالش بشم . یوسف تکیشو از روی مبل برداشت و به طرف من خم شد . دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت : _ من دلیل این همه نا امیدی رو نمی فهمم ... چرا می خوای ازش دست بکشی ؟ تو که هنوز اول راهی . یه دفعه از دهنم پرید : _ خب ، وقتی می بینم تو اینقدر خوب میزنی ، از خودم ناامید می شم ... من هیچی بارم نیست . یوسف با شنیدن حرفم چشماش گشاد شد و بعد از چند لحظه شروع کرد به خندیدن . میون خنده گفت : _ اخه اینم مشکله که واسه خودت می تراشی ؟ تو می دونی که من چند ساله دارم ویولون می زنم ؟ از ده سالگی تا حالا همش باهام بوده ... بایدم عالی بزنم ولی تو هنوز یه ماه هم نشده که ویولون دستت گرفتی اونوقت می خوای مثل ویوالدی بزنی ؟ و دوباره شروع کرد به خندیدن . خب راست می گفت دیگه ... انگار من بچه هفتی بودم ! یوسف بعد از مدتی ، بلند شد و ازم خواست وایسم . بعد هم گفت : _ ویولونو تو دستت بگیر و همون نتو بزن . دوباره ژست مناسبو گرفتم و ارشه رو حرکت دادم . این دفعه کامل هوش و حواسمو به انگشتام و ریتم اهنگ دادم . طول ارشه رو با اهنگ نتم تنظیم می کردم و تنها مشغله ی ذهنم ، این بود که نتم رو عالی بزنم . داشتم انگشتامو روی سیم جابه جا می کردم و نگام به ارشه بود که یه دفعه داغی یه چیزی رو روی دستم حس کردم . یوسف با یه دست ارنجمو گرفته بود و با دست دیگه اش انگشت کوچیکمو صاف روی سیم می زاشت و اصلا حواسش به من نبود . ارشه از حرکت ایستاد و اهنگ قطع شد . یوسف هم همونطور که داشت جای انگشت منو روی سیم تثبیت می کرد ، بهم نگاه کرد تا علت تموم شدن اهنگو بفهمه . بعد از چند لحظه تازه فهمید چی کار کرده . سریع دستشو عقب کشید و به انگشتم نگاه کرد و گفت : _ نباید ناخنت روی سیم قرار بگیره ... وقتی دید جوابی نمی دم نگاشو بالا اورد و بهم زل زد . انگار می خواست بی کلام عذر خواهی کنه ولی من اصلا ناراحت نشدم . نمی دونم چه مرگم شده بود . اگه هر کس دیگه ای غیراز یوسف به جاش بود ، حتما یه کاری می کردم ولی الان ذهنم کار نمی کرد . هنوز به هم خیره بودیم ولی من خیلی زود عقلمو به کار گرفتم و به خودم نهیب زدم : زهر مار چته تو دختر؟ انگار چی کارت کرده ... اون به عنوان یه معلم خواسته بهت یاد بده که دستتو چطور بگیری ... خودتو جمع کن بچه ! نفس عمیقی کشیدم و با بازیگری گفتم : _ چرا نباید ناخنم به سیمها بخوره ؟ یوسف انگار نشنید که چی پرسیدم . هنوز محو من بود . اسمشو صدا زدم و اون به خودش اومد و گفت : _ هان ؟ ... چیزی گفتی ؟ خودم هم تو وضعیت مناسبی نبودم . انگار قلبم واسه خودش ایروبیک می کرد از بس بالا و پایین می پرید ! ولی با این حال دوباره سوالمو تکرار کردم . یوسف چند لحظه فکر کرد تا تونست جوابمو بده و بعد از این پلیور دودیشو برداشت و گفت : _ واسه امروز بسه ... خسته شدی . اصلا دلم نمی خواست که بره ولی صلاح بود که بیشتر اینجا نمونه . اصرار زیادی نکردم و یوسفو تا پایین همراهی کردم . اکرم خانوم و مامان داشتن میزو می چیندن . مامان با دیدن ما با لبخند پرسید : _ کارتون تموم شد ؟ می خواستم واسه ناهار صداتون کنم یوسف زودتر از من گفت : _ نه نیازی به ناهار نیست فاطمه خانوم . دیگه من باید رفع زحمت کنم . مامان اخم ظریفی کرد و پلیور یوسفو از دستش گرفت و به اکرم خانوم داد : _ شما شکم خالی هیچ جا نمیری ... باید دور هم یه لقمه غذا بخوریم الان علی و بقیه هم میان . یوسف _ اخه ... مامان _ دیگه اخه و اما نداره پسرم و رو به من گفت : _ یهدا جان مامان اقا یوسفو ببر تو سالن ازشون پذیرایی کن تا بقیه بیان واسه ناهار . چشمی گفتم و یوسفو به طرف سالن هدایت کردم . یوسف روی مبل نشست و نفسشو با اه بیرون داد . داشتم براش میوه می چیدم که با شنیدن اهش گفتم : _ لابد خیلی خسته ات کردم ... ببخشین . یوسف صاف نشست و بشقابو از دستم گرفت و گفت : _ نه نه ... اصلا اینطوری نیست . من خواستم تو استراحت کنی . لبخند بی جونی زدم . هر دومون می دونستیم چمونه ولی اعتراف کردن به وضع خرابمون ، واسه هردوتامون سخت بود . RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 30-09-2013 چه خوشگل شدم امشب ! به به ! برای بار هزارم خودمو تو اینه نگاه کردم . کت و شلوار قهوه ای تیره رنگی پوشیده بودم که رگه های کرم رنگ توش بود . لباسم فوق العاده شیک بود . مثل سیاست مدارا شده بودم ! موهامو گوجه ای کرده بودم و شال کرم رنگمو روی سرم انداخته بودم . می دونستم خانواده ی مهناز و اینا جشناشون مختلطه . اما خود مهناز دوست نداشت حجابشو توی مهمونیاشون برداره . بودن با ما روش اثر گذاشته بود ! کفشهای کرم رنگ پاشنه چهل سانیتیمو پوشیدم و دوباره روبه روی اینه وایسادم . اوه اوه خیلی بلنده ها مثل نردبون شدم ! قد خودم بلند بود با این کفشا بلند تر هم شده بود ولی خب دیگه هیچ کفشی نداشتم که رنگش با لباسم ست باشه همین خوبه ... تقه ای به در خورد و طاها وارد اتاق شد . بهش نگاه کردم . کت و شلوار مشکی و پیرهن قهوه ای سوخته پوشیده بود . خیلی بهش میومد . این بچه هر چی بپوشه بهش میاد . کوفت زنش بشه ! طاها سر تا پامو برانداز کرد و گفت : _ نه بابا ... تو خوشتیپی به خودم رفتی ! پالتوی کرم رنگمو از روی تخت برداشتم و با بدجنسی گفتم : _ منو با خودت مقایسه نکن کسر شانمه ! طاها پشت سرم حرکت کرد و گفت : _ اوه ! وقت کردی خودتو تحویل بگیر! _ واسه تحویل خودم همیشه وقت دارم ! من و طاها در حال کل کل با هم پایین اومدیم . بابا و مامان منتظر نشسته بودن و محیا و عادل هم خونه ی ما بودن قرار بود با هم بریم وقتی پایین اومدیم محیا پرسید : _ حالا این مهمونی واسه نامزدی مهنازه ؟ _ میگن برای اومدن مهیاره ... ولی به نظرم برای اینکه خانواده ها با هم بیشتر اشنا بشن یه مهمونی گرفتن ... بچه ها وقتی فهمیدن مهناز خواستگار داشته و نم پس نداده کلی باهاش دعوا کردن و کار به کتک کاری کشید ! بعد هم قرار شد به شرط مجازات ببخشنش ! امشب نوبت من بود که مجازاتش کنم . می خواستم تا خواستگارش می خواد با مهناز حرف بزنه بپرم وسط و بزنم تو حالشون ! تو کل راه مامان هی نگاه به من می کرد و دهنش می جنبید و فوت می کرد سمت من . اخرش طاها عصبی شد و گفت : _ مامان من چنار نیستما ! یه خنده ی خبیثانه تحویلش دادم و گفتم : _ اتفاقا کپی همین ! بچه تو چقدر حسودی ! تو کل عمرت همش واسه تو دعا و ثنا خوندن حالا یه بار که من خوشگل کردم چش نداری ببینی ؟! الهی چشم حسود و بخیل درجا بیفته پشت پاش ! طاها ایشی گفت و سرشو سمت پنجره چرخوند . منم زیرزیرکی می خندیدم . توی هیچ مهمونی به اندازه ی امشب به خودم نرسیده بودم . تنها فرقمم این بود که مهمونی های دیگه اصلا ارایش نمی کردم ولی امشب فقط یه دونه ریمل و رژلب زدم . ارایشم از دور اصلا به چشم نمیومد ولی از نزدیک چشمام خیلی قشنگ شده بود . طول مژه هام به حالت طبیعی تا ابروم می رسید حالا که با ریمل بهشون حالت داده بودم عالی شده بود و چشمای خمارمو مثل قاب دربرگرفته بود . وقتی رسیدیم ، طاها دست گلو بهم داد و گفت : _ اینو تو میاری . منم دسته گلو تو بغلش انداختم و گفتم : _ بیخود ... خودت بیار . طاها با حرص گفت : _ من اینجوری معذبم میمیری بیاریش ؟! مثل خودش جواب دادم : _ نخیر ولی بقیه فکر می کنن خبریه . طاها _ اخه بقیه مگه مخشون پاره سنگ برداشته که درباره ی تو فکر کنن ؟! _ طاها یه کاری نکن بزنم ناقص العضو بشیا ! بابا دست گلو از دست طاها گرفت و گفت : _ اصلا بده خودم میارم . با این کار بابا من و طاها هر دو یورش بردیم تا دست گلو از بابا بگیریم ولی تا در باز شد بابا بی توجه به ما دسته گلو گرفت و به مامان گفت : _ فاطمه خانوم تشریف نمیارین ؟ مامان هم واسه ما سری تکون داد و از بینمون رد شد . تا خواستیم بریم تو ، محیا و عادل هم از وسطمون رد شدن و من و طاها با هم خواستیم از در رد بشیم که گیر کردیم . یه فشار من می دادم یکی طاها . طاها با حرص گفت : _ یه رژیم بگیری بد نیست . _ قبل از رژیم اول دهن تو رو گِل میگیرم ! طاها _ برو کنار _ تو برو کنار ! طاها _ اصلا من بزرگترم من باید اول برم تو . _ منم خانومم ، لیدیز فرست ! طاها دستشو مشت کرد و گفت : _ اینقدر دلم می خواد با این بکوبم ... پریدم وسط حرفشو گفتم : _ کجا ؟ هان ؟؟؟ کجا میخوای بکوبی ؟ هر جا این مشتت فرود بیاد ، از همون جا ناقصت می کنم ! محیا و عادل که وسط حیاط وایساده بودن و شاهد دعوای ما با حرص به طرفمون اومدن . محیا دست منو کشید و عادل هم دست طاها رو و بدین ترتیب همه چی به خیر و خوشی تموم شد و بالاخره ما از در خونه ی مهناز اینا رد شدیم ! مهناز به پیشوازمون اومد و خوش امد گفت من پشت سر مامان بابام وایساده بودم و بعد از اینکه اونا وارد شدن ، من پریدم جلوی مهناز و گفتم : _ به به ! عروس خانوم ... ا؟ پس لباس سفیدت کو مهناز ؟ این چیه پوشیدی ؟ بعد هم به تونیک بنفش و شلوار یاسیش اشاره کردم و سری تکون دادم . مهناز گره ی روسری صورتیشو درست کرد و گفت : _ اول پذیرایی بشو بعد شروع کن به اذیت کردن . _ ما با شکم خالی هم از پس کارمون برمیام تو نمی خواد نگران ما باشی ! بعد هم ابرومو واسش بالا بردم و با خنده وارد سالن شدم . آرزو خانوم کنار مامان وایساده بود و داشت احوال پرسی می کرد . منم کنارشون رفتم و سلام کردم . ارزو خانوم تعارف کرد کنارشون بشینم که سهیلا اومد پیشم . یه ماکسی اناری رنگ پوشیده بود و روش یه کت زرشکی واسه پوشوندن بازوهاش و یقه اش . شال قرمز رنگ قشنگی هم سرش کرده بود . لباسش خیلی بهش میومد . فکر کنم تموم بچه ها به جز سهیلا هم تیپ من اومده بودن ولی سهیلا همیشه با پوشیدن شلوار مخالف بود . کلا روحیه اش خیلی لطیف و زیادی دخترونه بود . سهیلا دستمو گرفت وگفت : _ بیا پیشمون می خوایم علیه مهناز تبانی کنیم ! با یه عذر خواهی ، از کنار مامان و ارزو خانوم ، بلند شدم و رفتم پیش بچه ها . سهیلا منو سمت نفیسه و الهام برد . نفیسه داشت طبق معمول تلفنی با مامانش حرف میزد . چون بچه ی یکی بود ، مامان باباش خیلی روش حساسیت به خرج می دادن . الهام هم تنها نشسته بود و در و دیوارو نگاه می کرد . الهام که از خانواده ی مذهبی ولی روشن فکر و تحصیل کرده بود . باباش شرکت هوایی داشت و مامانش هم دبیر بود . خودش همیشه چادری بود ولی توی اینجور مهمونی ها می دونست جای روسری هم نیست چه برسه به چادر ! خوب بهش دقیق شدم . یه کت خیلی خوشدوخت سورمه ای که با انواع سنگ دوزیها تزیین شده بود و بلندیش تا رون پاش می رسید رو با شلوار سر کت پوشیده بود و روسری ابی نفتی ابریشمیش رو مثل لبنانیا سر کرده بود . در کل الهام خوشگل بود . پوستی سبزه و چشمای کشیده ی میشی رنگ و بینی و دهن متناسب و خوش فرم . صورتش هم مثل من ، ارایش خیلی کمی داشت . همه ی دوستام چشماشون هر رنگی بود جز مشکی ! منم از همون بچگی حسرت چشم رنگی رو به همرام داشتم . با الهام سلام و احوال پرسی کردم و با چشمک گفتم : _ اوووه چه خبرته بابا ؟ می خوای چند نفرو به کشتن بدی ؟ الهام قری به سر و گردنش داد و خندید . خم شدم و گفتم : _ راستی راستی نفس چند نفرو بریدی ؟ سهیلا روی مبل کناری جای گرفت و گفت : _ صفر نفر ! _ اووووه ! چقدر زیاد ! پس جسداشون کو ؟ الهام با جدیت گفت : _ زیاد کسی از دور و بر ما رد نمیشه ... می فهمن که همراه خوبی واسه اونا نیستیم پس راشونو میگیرن و میرن . نفیسه که تازه از حرف زدن با موبایلش فارغ شده بود گفت : _ البته با دیدن اخمای ما هم میترسن بیان جلو . تازه تونستم صورت نفیسه رو دقیق ببینم . اونم یه بلوز و شلوار شیری رنگ پوشیده بود و روسری سفیدشم مثل الهام دور سرش بسته بود . از بس ناز شده بود ادم می خواست یه بوس ازش بگیره ! با دستم لپشو گرفتم و کشیدم و گفتم : _ چطور مطورایی عروسک ؟ نفیسه اخم کوچیکی کرد و گفت : _ اصلا به خودت زحمت فکر کردن درباره ی اینکه ممکنه لپمو بکَنی نکنیا ! خنده ای کردم و گفتم : _ از بس خوشمزه شدی ! بچه ها هم از دیدن خنده ی من لبخندی رو صورتشون جا گرفت و تازه اونوقت بود که سهیلا گفت : _ راستی یهدا یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدیا ! با بدجنسی گفتم : _ چطور چیزی به این مهمی رو یادت رفت بگی ؟! الهام خنده ای کرد و بعد گفت : _ ولی جدی میگما خیلی خیلی خوشگل شدی ... تا حالا به جز عروسیا ندیده بودم ریمل بزنی که الحق خیلی چشاتو ناز کرده ! از تعریفاشون به وجد اومدم و خنده ای مستانه سر دادم . با بچه ها داشتیم غیبت میکردیم که مهناز اومد پیشمون و من از همون جا طوری که مهناز بشنوه بلند گفتم : _ وای بچه ها این کیه داره میاد ؟ الهام کلکمو گرفت و گفت : _ نمی دونم ولی قیافش یه خرده اشناس ... بچه ها می شناسینش ؟ نفیسه _ اره من می شناسمش ... یه بچه ی بی معرفتیه که نگو ! مهناز توی چند قدمی ما ایستاد و نفسشو با حرص داد بیرون . سهیلا از دیدن حرص خوردن مهناز عذاب وجدان گرفت و اروم گفت : _ بچه ها بیاین بیخیل شین ناراحت میشه ها ... _ سهیلا به خدا امشبو به وجدانت بگو تو کار بزرگترا فضولی نکنه می خوام یه خرده حال گیری کنم بهم بچسبه ! مهناز با قیافه ی گرفته ای پیشمون اومد و شرمنده گفت : _ بچه ها نمی خواین دیگه امشبو بیخیال مجازاتم بشین ؟ من واقعا استرس دارم . حق با اون بود . دلهره رو میشد از توی چشاش خوند . برای عوض کردن جو بلند شدم و دستمو دور گردنش انداختم و با شادی گفتم : _ بیا من ببینمت عروس کوچولو .... چقدر ناز شدی عزیزم ! بعد هم کشیدمش تو بغلم . مهناز اهسته التماس کرد : _ یهدا به جون عزیزت اذیتم نکنیا ... الان زیر ذره بین خواهر و مادر ایلیام . از خودم جداش کردم و گفتم : _ ا ؟ پس جناب عاشق پیشه ایلیا نام دارن ها ؟ بیشتر به اسم بچه کوچولوها می خوره ! حالا این دوماد شاخه ی درخت کو ؟! مهناز هنوزم ازم مطمئن نبود . با چشاش به سمتی اشاره کرد و گفت : _ اونی که کنار شومینه وایساده . چشم چرخوندم و دیدم کنار شومینه یه پسر جوون شاید بیست و پنج شیش ساله با ظاهری مرتب که کت و شلوار نوک مدادی پوشیده وایساده و داره با طاها حرف می زنه . طاها کلا هر جا میرفت با قیافه اش و نوع رفتارش توی سه سوت همه باهاش صمیمی می شدن . ایلیا هم قد طاها بود و پوستی گندمگون داشت . یه عینک مارک دارم رو چشمش بود که به صورتش میومد . یه نگاه به مهناز کردم و دوباره نگاهمو به ایلیا دوختم . نه مثل اینکه بهم میومدن . با لبخند گفتم : _ خب از نظر من که تاییده ... میتونی خوشبختش کنی ! مهناز اروم زد به بازومو گفت : _ مرض ! دختره ی ننر ! رو به بچه ها کردم و گفتم : _ میگم بلند شین بریم پیش اقا داماد بهش بگیم ما خواهر شوهرای مهنازیم ! بلند شین بریم ... سهیلا با تعجب گفت : _ واسه چی بگیم ما خواهر شوهراشیم ؟! _ خنگ خدا ! واسه اینکه ما طرف ایلیاییم نه این شیر برنج وارفته ! و به مهناز اشاره کردم و سری از روی تاسف تکون دادم . مهناز با اعتراض گفت : _ چرا شیر برنج ؟ مگه من چمه ؟ _ مگه من گفتم طوریته ؟! فقط می گم شیر برنجی ... اخه این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی ؟ چرا هیچی ارایش نکردی ؟ اینجوری پسره میره پشت سرشم نگاه نمیکنه تا توی گاگولو واسه اخرین بار ببینه ! مهناز دست برد و گره ی روسریشو درست کرد و گفت : _ ارایش کردم فقط روی صورتم نمی مونه . زود پاک میشه ... حالا بیاین بریم بقیه رو بهتون معرفی کنم . هنوز معرفی نصف فامیلای مامان مهناز تموم نشده بود که سهیلا و نفیسه و الهام به نفس نفس افتادن . با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم : _ چتونه ؟ چرا مثل پیرزنا وایسادین ؟ الهام لبخند کجی زد و بریده بریده به مهناز گفت : _ ماشالا فامیلای مامانت تمومی ندارن که ... هر کدومشونم یه جان ... یکی بالا یکی پایین یکی رو حیاط ... بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت : _ من دیگه نا ندارم ... بقیشونو بعدا معرفی کن . مهناز سری تکون داد و از سهیلا و نفیسه پرسید : _ شما نمیاین ؟ نفیسه که معلوم بود حالش واسه عادتش خوب نیست ، دست به کمرش کشید و گفت : _ نه من که رسما دارم تلف میشم ... اگه سهیلا باهات میاد برین . سهیلا هم خستگی رو بهونه کرد و من موندم و مهناز . فامیلای روده دراز مامانش که تموم شد گفت : _ خب ، حالا خودتو واسه رویارویی با فامیلای برجسته ی بابام اماده کن ... شاید در اینده این اشنایی به کارت بیاد . منظورشو نفهمیدم و یه قلپ اب از لیوانی که مهناز بهم داده بود خوردم و دوباره شروع کردیم به گز کردن خونه ی مهناز اینا . مهناز اروم در گوشم گفت : _ برعکس خونواده ی مامانیم این طرفیا توش پر از پسر مجرده ... خودتو خوب بساز ! یه فحشی زیر لب نثار مهناز کردم و با خنده ی مهناز راهی شدیم . مهناز رو به روی دو تا پسر گنده و قلچماق وایساد و اونا هم با دیدن ما حرف زدنو قطع کردن و با یه لبخند منو برانداز کردن . نگاه پسری که موهای مرتبی داشت و قدش نسبت به دیگری بلند تر بود واسم اشنا بود . بعد از اینکه کمی حافظمو به کار گرفتم فهمیدم که بله این جناب مهیار خان ِ مهناز جانه که ! یه لبخند نازی زدم که باعث شد دندونای مرتب و سفیدم به نمایش گذاشته بشه و رو به مهیار گفتم : _ سلام اقا مهیار رسیدن به خیر . خوش اومدین . مهیار هم بیشتر نگاش به شال من بود و با یه لبخند که می دونستم از سر رضایته گفت : _ خیلی متشکر یهدا خانوم . حالتون خوبه ؟ _ ممنون . شما خوبین ؟ مهیار _ مرسی سلامت باشین . قبل از اینکه مهیار حرف دیگه ای بزنه ، پسر کناریش رو به مهناز گفت : _ مهناز جان معرفی نمی کنی ؟ دیدم یه اخم نامحسوس روی صورت مهناز نشست ولی زود کنار رفت و گفت : _ یهدا جان ایشون پسر عموم بهرام هستن . و رو به بهرام ادامه داد : _ این خانوم هم از دوستای خوبم یهدا بهنیاست . منم ساکت منتظر بهرام بودم تا اون ابراز خوشبختی کنه ! مثل اینکه فهمید تا چیزی نگه حرفی نمی زنم . کلا روشم در مقابل پسرا این بود . تا از من حرفی خواسته نشه ، صحبتی نمی کردم .بهرام لبخند کجی زد و گفت : _ از اشناییتون خوشوقتم یهدا خانم . نگاهش به حجاب من و مهناز یه جورایی مسخره بود . واسه همین خیلی سرد جواب دادم : _ همچنین . و قبل از اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه ، رو به مهناز گفتم : _ خب مهناز جون بیا بریم . و با متانت از مهیار و بهرام خداحافظی کردم . وقتی دور شدیم مهناز اروم گفت : _ می دونی یهدا به نظرم زیادی سریع رم می کنی ! خنده ام گرفته بود ولی خودم خیلی این اخلاقمو دوست داشتم کوتاه جواب دادم : _ می دونم . مهناز هم اوفی کرد و گفت : _ حالا واسه من قیافه نگیر با این اخمات می ترسم فامیلامو فراری بدی . با خنده گفتم : _ چرا می ترسی خانوم ؟ شما که کفتر عاشق خودتو پیدا کردی !... پس دُنت وُرری پلیز ! مهناز یه ایشی گفت و روبه روشو نگاه کرد یه دفعه لبخند پررنگی رو لبش نشست و دستمو گرفت و با خودش کشید خواستم اعتراض کنم که دیدم یوسف با فاصله ی نسبتا کوتاهی جلوم وایساده . فکر کنم سرخی ملایمی صورتمو پر کرد چون کاملا داغ شده بودم . می دونستم از اول مهمونی تا حالا واسه اونه که دارم دنبال مهناز میام و قوزک پام به شدت تو اون کفش ورم کرده ولی یوسف ارزششو داشت . صاف وایسادم و خیلی رسمی سلام کردم . چون توی جمع بودیم نمی خواستم بقیه بفهمن که اون باهام اشنائه . لبخند زیبایی رو صورتش نقش بست و چشمای زمردیش درخشید و جوابمو داد . نگاهمو از روی صورتش برداشتم و تیپشو برانداز کردم . یه پیرهن اسپرت ابی اسمونی و شلوار جین سورمه ای پوشیده بود . استینای پیرهنشو با بی قیدی تا ساعد بالا زده بود . در عین سادگی مثل خودم حسابی شیک بود . بوی ملایم ادکلنش ، مشاممو نوازش می داد . یه لبخندی گوشه ی لبم جا خوش کرده بود و وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم که یوسفم داشته منو برانداز می کرده . با شنیدن یه صدای ببخشید برگشتم تا ببینم کیه که یه دفعه یکی از خدمتکارای بهم تنه زد و من که کلا حواسم نبود پرت شدم جلو . به خاطر پاشنه ی کفشم پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم که دیدم دو تا دست محکم بازومو چسبید . سرمو بالا اوردم و دیدم یوسف منو نگه داشته تا تعادلمو حفظ کنم . یه چیزی توی گلوم گیر کرد ... فکر کنم قلبمه که مثل الاغ میاد بالا و هی پیشروی می کنه ! نگام روی دستاش لغزید و اونم سریع دستشو کشید . خیلی زود موقعیت قبلیمونو به دست اوردیم و مهناز هم اومد کنارمون وایساد . یه لبخند خبیثانه هم گوشه ی لبش بود . سرمو انداختم پایین که یه دفعه مهناز گفت : _ وای یهدا چرا تو اینجوری شدی ؟ با تعجب سرمو بالا گرفتم و پرسیدم : _ چجوری ؟ مهناز با خنده یه نگاه به یوسف کرد و گفت : _ هیچی شدی مثل لبو ! قرمز و آبدار ! و خودش زد زیر خنده . دوباره قرمز شدم ولی این دفعه از حرصی بود که به مهناز داشتم نه خجالت . یه نگاه کوتاه به یوسف انداختم و دیدم که اهسته داره می خنده . دلخور نگاهمو ازش گرفتم و سکوت کردم که یه دفعه صدای نازک ملوسی توجهمو جلب کرد : _ وای ... یوسف چرا تنها وایسادی ؟ تنها کجا بود ؟ مگه ما برگ چغندریم اینجا ؟! سرمو برگردوندم و دیدم یه دختر با هزار تا ناز و ادا داره به سمتمون میاد . قیافش خیلی خنده دار بود . یه پیرهن چسبون ولی بلند رنگین کمونی پوشیده بود و موهای کوتاه و لختش رو مثل رنگ پیرهنش هفت رنگ کرده بود . وقتی نزدیکتر شد دیدم که رنگ رژلب و سایه اش هم رنگین کمونیه ! خیلی سعی کردم بلند نخندم ولی نشد و یه لبخند بی صدا که تمام دندونامو نشون میداد نشست رو لبم . دختره یه نگاه مسخره بهم انداخت و از مهناز پرسید : _ این کیه ؟ لحنش بوی تحقیر میداد . خیلی زود خنده از روی لبام پاک شد و ابروهام رفت تو هم . می دونستم که نگاهم دیگه هیچ شادمانی و احساسی نداره و اونم می دونستم که وقتی اینجوری به کسی نگاه کنم خودشو خیس می کنه چون همه بهم گفته بودن که نگاه سردم خیلی وحشتناکه . مهناز بهم نگاه کرد و اب دهنشو قورت داد . با چشماش ازم التماس می کرد که خودمو کنترل کنم ولی خیلی از اون دختره بدم اومده بود انگار نه انگار برای اولین باره که منو دیده واسه چی باید مسخره ام کنه ؟ اونم جلوی یوسف ؟ مهناز اروم گفت : _ دوست عزیزم یهدا بهنیا . دختره به سمتم چرخید و بهم نگاه کرد . اولش یه خرده ازم ترسید ولی کم کم خودش. جمع کرد و لبخند مزخرفی رو لبش نشست . کاش می تونستم کلشو از تنش بکنم ! مهناز با صدای پژمرده تری ادامه داد : _ دختر عمه ام ... ملیسا . ملیسا بی توجه به من رو به یوسف گفت : _ چرا اینجا وایسادی ؟ بیا بریم پیش بقیه دیگه ... و قبل از اینکه به یوسف اجازه ی حرف زدن بده دستشو کشید و خواست بره ... رو به مهناز کرد و دستور داد : _ تو هم باهامون بیا ... ایلیا هم اونجاست . احساس کردم خرد شدم ولی اهمیتی ندادم . بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی نگاش بکنم راهمو گرفتم و از بین یوسف و ملیسا رد شدم موقع رفتن خیلی با وسواس از هر دوشون گذشتم حتی نمی خواستم گوشه ی لباسم به ملیسا بخوره دختره ی بی ارزش . یه دفعه کسی از پشت سر دستمو گرفت برگشتم و دیدم که مهناز وایساده و داره با چشمای نگران نگام می کنه . به ملیسا اشاره کردم و گفتم : _ چرا نمی ری ؟ منتظرتن که . مهناز نگاه خشمناکی به ملیسا انداخت و گفت : _ ترجیح می دم از مهمونم به نحو احسن پذیرایی کنم تا اینکه برم . ملیسا با پررویی تمام گفت : _ وا... مهناز جون؟ مگه ما مهمونت نیستیم ؟ مهناز خنده ی عصبی ای کرد و گفت : _ نه کی همچین حرفی زده ؟! بعد هم مکثی کرد و دوباره با طعنه ادامه داد : _ شما صاحبخونه ای . ملیسا خودشو زد به نفهمی و گفت : _ پس وقتی کارت تموم شد بیا پیشمون . منتظرمون نذاریا . مهناز با حرص گفت : _ فکر نکنم کارم به این زودیا تموم بشه . و بعد از این حرف دستمو کشید و با خودش برد اون طرف سالن . کنار یکی از میزا وایساد و برای خودش اب میوه ریخت و داشت جرعه جرعه می نوشید که یه دفعه صدایی از پشت سرمون گفت : _ مهناز خانوم ... مهناز هول شد و اب میوه افتاد تو گلوش . شروع کرد به سرفه کردن منم دستپاچه با دست محکم زدم تو کمرش . اولش ساکت شد و وقتی صورتشو نگاه کردم دیدم قرمز قرمز شده و نفس نمی کشه با نگرانی پرسیدم : _ وای ... مهناز چی شد ؟ زنده ای ؟ مهناز چشماشو با حالت عصبی چرخوند و همونطور واسم خط و نشون کشید و بعد برگشت تا جواب اونی که صداش زد رو بده . وقتی حرف مهنازو شنیدم منم سیصد و شصت درجه چرخیدم : مهناز _ سلام اقا ایلیا ... حالتون خوبه ؟ تازه تونستم از نزدیک چهره اش رو ببینم . قدش تقریبا بلند بود و موهاش کمی ژل داشت ولی خیلی موقر بود . ابروهای هشتی پرپشتی داشت که به خاطر عینکش زیاد از دور قابل تشخیص نبود چشماشم مشکی بود . از اون مشکی هایی که دیگه رنگی بالاش نیست ... خیلی سیاه بود و همین باعث جذابی چهره اش و گیرایی چشماش شده بود . دهن و بینیش هم متناسب بود . وقتی حرف زد از ارزیابی چهره اش دست کشیدم : ایلیا _ ممنونم . با دختر عمتون تشریف نیاوردین سمت ما این بود که من اومدم پیشتون . بعد هم نگاهی به من انداخت و دوباره از مهناز پرسید : _ مزاحم که نیستم ؟ مهناز _ نه ابدا ... ایشون یکی از صمیمی ترین دوستام هستن خانوم یهدا بهنیا . ایلیا به رسم ادب سری خم کرد و گفت : _ خیلی خوشبختم یهدا خانم منم ایلیا کرمی هستم . باز گلی به گوشه جمال این اقا ! بقیه ی فامیلای مهناز که انگار نه انگار ... زیادی مغرور بودن . با اینکه از بودن در اون جمع راضی نبودم ولی خریت کردم و خواستم به خاطر دیدن یوسف ، مهنازو همراهی کنم که بدجور خورد تو پرم ! ولی ایلیا باهام خوب برخورد کرد . منم لبخند محوی زدم و گفتم : _ مرسی منم همینطور اقا ایلیا ... بعد هم سکوت بینمون حاکم شد . خواستم یه خرده سر به سر مهناز و ایلیا بزارم واسه همین گفتم : _ اممم ببخشین ولی می تونم بپرسم شما چه نسبتی با هم دارین ؟ مهناز سرخ شد و ایلیا عینکشو جابه جا کرد . هر دوشون هول کرده بودن و منم از فرصت استفاده کردم و حسابی تو دلم مسخرشون کردم و بهشون خندیدم !( دختره ی پلید !) مهناز با تته پته گفت : _ خب ، اقای کرمی ... یعنی ایلیا خان یکی از دوستان نزدیک ما هستن . خودمو زدم به بزرگراه علی چپ و با تعجب گفتم : _ واقعا ؟ خبر نداشتم ... مهناز یکی از اون نگاه های خطری بهم انداخت که یعنی من حالتو می گیرم . واسه اینکه زیاد حرص نخوره اروم دم گوشش گفتم : _ حرص نخور گوشت نداشته ات اب میشه ! این یه چشمه ی کوچولو از مجازاتت بود ! مهناز از حرص لبشو به دندون گرفت تا چیزی بارم نکنه . ایلیا هم واسه خالی نبودن عریضه گفت : _ شما نمیاین پیش بقیه ی بچه ها ؟ تا خواستم بگم نه دیدم که الهام و نفیسه و سهیلا دارن بهمون نزدیک میشن . لبخندی زدم و دستمو واسشون تکون دادم . ایلیا و مهناز رد نگاهمو دنبال کردن و بچه ها هم بهمون رسیدن . مهناز تک به تک اونا رو معرفی کرد و بچه ها هم در حالی که شیطنت و خنده از نگاهاشون می بارید سلام دادن . ایلیا با لبخند پهنی رو به مهناز گفت : _ مهناز خانوم نمی دونستم که این همه دوست صمیمی دارین ... واقعا باعث مسرته . این همه ؟ مگه قوم تاتاریم ؟! همش پنج نفر که چیزی نیست ! مهناز با خنده گفت : _ بله جای خوشحالیه، ولی دوستای گلم مثل خواهر بهم نزدیکن و از سال اول دبیرستان تا حالا همه با همیم . ایلیا با تعجب گفت : _ واقعا ؟ چه سابقه ی دیرینه ای ! آره دیگه اثار باستانی ای بودیم واسه خودمون ! داشتیم با ایلیا در مورد رشتمون صحبت می کردیم که آرزو خانوم گفتن موقع شامه ... مهناز هم ما رو به میز سلف هدایت کرد و بعد تعارف کرد که ایلیا سر میز ما بشینه . می دونستم که مهناز فقط رسم ادبو به جا اورد و همینجوری رو هوا تعارفی داد ولی ایلیا تیری تو تاریکی زد و گفت : _ بله حتما ... باعث افتخاره . و روی صندلی خالی کنار ما نشست . من عادت داشتم موقع شام سکوت کنم و سرم به خوردنم گرم باشه واسه همین زیاد تو بحثای بچه ها شرکت نمی کردم یه دفعه دیدم که یه پسری از کنار میزمون رد شد و با دیدن ایلیا وایساد و با خنده گفت : _ ایلیا جون بهت بد نگذره ؟! ایلیا هم سرشو بالا گرفت و با خنده ی کمرنگی گفت : _ نه چرا بد بگذره ؟ پسره هم در کمال پررویی و بی ادبی گفت : _ اخه بین یه مشت طلبه ی حوزه ی علمیه نشستن که صفایی نداره ... حس کردم که نگاه تمام بچه ها از روی بشقاباشون بلند شد و به پسره زل زدن . فقط من هنوز سرم رو بشقابم بود . بعد از جویدن لقمه ام لیوان دوغمو به لبم نزدیک کردم و جرعه ای خوردم . هنگام بالا دادن دوغم نگاهم به چشمای تمسخر امیز پسره خورد . همونطور که نگاهم بهش بود ، لیوانمو روی میز گذاشتم و با پوزخند کمرنگی سر تا پاشو برانداز کردم . از نگاهم تاسف می بارید . تاسف واسه طرز فکر احمقانه اش و شعوری که نداشت و نمی دونست توی اون دهنش چه حرفی باید بیرون بیاد . اونم نگاهش به چشمای من بود . خیلی آروم نگاهمو ازش گرفتم و دوباره با بشقابم مشغول شدم . باز صدای اون پسره به گوشم خورد : _ مهناز جون معرفی نمی کنی ؟ سرمو بلند نکردم و به بشقابم زل زدم . خیلی دلم می خواست مهناز هیچ جوابی بهش نده . صدای ایلیا رو به جای مهناز شنیدم : _ چی شده بهزاد خان ؟ فکر می کردم علاقه ای به اشنایی نداشته باشی . بهزاد خنده ی چندش اوری کرد و گفت : _ خب دیگه نظرات تغییر می کنن ! صدای زنگ موبایلم بلند شد . بهزاد حرفشو ادامه نداد . بی هیچ حرفی موبایلمو برداشتم و از پشت میز بلند شدم و چند قدم اونطرف تر وایسادم و جواب دادم : _ بله ؟ طاها بود . طاها _ خبریه کنار میزتون ؟ _ نه فقط یه انگلی اومده کرمشو که ریخت می ره . طاها _ اون کیه وسطتون نشسته ؟ _ خواستگار مهناز . طاها _ اهان ایلیاس ... خیل خب . سکوت کردم . حوصله ی حرف زدن نداشتم . از اول مهمونی تا حالا اصلا بهم خوش نگذشته بود . طاها که سکوتمو دید گفت : _ حالت خوبه ؟ _ اره . طاها _ پس چرا این شکلی شدی ؟ _ چه شکلی ؟ طاها _ مثل اونایی که کشتیاشون غرق شده . _ از پشت تلفن هم می تونی قیافه ی ادمو بفهمی ؟! طاها _ نه ولی از روبه رو که می تونم . سرمو که بالا اوردم و دیدم که طاها جلوم وایساده . گوشی رو قطع کردم و از جام تکون نخوردم . پکر بودم . اون از اول مهمونی که با دیدن ملیسا خورد تو حالم اینم از حالا که این پسره ی بیکار داره ننر بازی درمیاره کاملا اعصابمو داغون کرده بود . هر وقت هم که عصبی می شدم ، احساس خستگی کل وجودمو می گرفت . طاها با لبخند بهم نزدیک شد و گفت : _ نبینم نونای (اجی) گلم ناناحت باشه ها ... شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم . طاها یه نگاه کوتاه به پشت سرم انداخت و دستاشو رو شونه هام گذاشت و با جدیت گفت : _ حرفی شنیدی ؟ _ اره . طاها _ از کی ؟ _ از همه . طاها _ چی بهت گفتن ؟ _ خوشامد گویی جانانه . طاها لبخندی زد و با انگشت زد رو دماغم و گفت : _ منو مسخره نکن بچه ... شامتو تموم کردی ؟ _ آره کی میریم ؟ طاها _ می خوای بریم ؟ هنوز زوده ها . _ می دونم ولی خسته ام . طاها _ باشه منم حوصله ام سر رفته به مامان بابا میگم پا شن . تو هم خداحافظی کن و زود بیا . لبخند ارامش بخشی صورتمو پوشوند . درسته طاها رو اذیت می کردم ولی خیلی دوسش داشتم . واسم مثل یه حامی خوب بود . به سمت میز رفتم خیلی گذرا نگاه کردم و دیدم که هنوز اون پسره وایساده . تا منو دید به مهناز گفت : _ و ایشون کی هستن ؟ یه نگاه به مهناز کردم . خوشم نیومد که بچه ها رو به این معرفی کرد . قبل از اینکه مهناز چیزی بگه گفتم : _ مهناز جون مثل اینکه بابا خسته اس باید بریم . زحمتت دادم عزیزم . اصلا بهزادو ادم حساب نکردم و جلو رفتم تا با مهناز روبوسی کنم . اهسته دم گوشم گفت : _ می دونم ناراحت شدی ولی ببخش . درکم که می کنی ؟ نمی تونم به همه جواب بدم . لبخند گذرایی زدم و گفتم : _ اشکال نداره باید پوستم کلفت بشه یا نه ؟ مهناز با شرمندگی لبخند زد و یه دفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : _ از یوسف دلگیر نباشیا .... خیلی جدی جواب دادم : _ چرا باید دلگیر باشم ؟ ایشون که حرف بدی بهم نزد . طوری رفتار کردم که انگار از اول مهمونی تا بحال با یوسف هیچ برخوردی نداشتم و اصلا نمی شناسمش . مهناز دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی حرفشو خورد و دستاشو از روی بازوم برداشت . از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و ایلیا هم از جاش بلند شد منم برای اینکه به بهزاد یاد بدم که حرمت می شناسم خیلی مودبانه از ایلیا تشکر کردم و از کنارش گذشتم . فقط توی اخرین لحظه صدای پوزخند عصبیشو شنیدم ولی بی توجه بهش راهمو ادامه دادم . یه همچین ادمی لایق نگاه کردن هم نبود چه برسه به همکلام شدن . به یکی از خدمتکارا گفتم پالتومو واسم بیاره . نفسمو بیرون دادم و منتظر خدمتکار وایسادم . یه دفعه توی اون جمعیت نگاهم به یوسف افتاد که چند نفر دورشو گرفته بودن . از جمله ملیسا . میشه گفت تقریبا به گردنش اویزون بود . نگاهمو با حرص ازش گرفتم و برگشتم که دیدم مامان داره با نسرین جون حرف میزنه . جلو رفتم و سلام کردم . نسرین جون تا منو دید با خوشحالی و صدای بلندی گفت : _ وای سلام به روی ماهت عزیز دلم ! حالت چطوره ؟ کجا بودی از اول مهمونی تا حالا ندیدمت ؟ با خودم گفتم اگه می دونستم تو اینقدر تحویلم میگیری همون اول ور دلت می نشستم و از کنارت جم نمی خوردم ! ولی لبخند مهربونی زدم و گفتم : _ با مهناز و دوستام بودم . دستمو کشید و گفت : _ خوب کاری کردی حالا بیا نزدیکتر من تو رو ببینم خانوم خوشگله ! و منو تو بغلش گرفت و با محبت فشارم داد . بازوهای تپلش نفس کشیدنو واسم سخت می کرد . بالاخره منو از خودش جدا کرد و تونستم کمی هوا داخل ریه هام بکنم ! بعد از مدتی که کنارش وایسادم گفتم : _ ببخشین نسرین جون من دیگه برم پالتومو از خدمتکار بگیرم . با اجازتون . نسرین جون با گفتن برو گلم بهم اجازه داد و دوباره گرم صحبت با مامان شد . چرخیدم تا دنبال خدمتکاری که پالتومو بهش سپرده بودم بگردم که با ملیسا سینه به سینه شدم . با تمسخر سرتاپامو برانداز کرد و گفت : _ چه حقه ای زدی که تونستی اینقدر تو دل خاله نسرینم جا باز کنی ؟ خونسرد نگاش کردم . در حالی که دورنم مثل گلوله ی اتیش شده بود و حال خوشی نداشتم . ملیسا در نظرم خیلی حقیر اومد . خودش ، طرز فکرش ، نگاهش به مردم ، اویزون بودنش از یوسف ، همه و همه باعث شدن که حرفاش و رفتارش پشیزی هم واسم ارزش نداشته باشه . با اعتماد به نفس پرسیدم : _ چند سالته ؟ ملیسا _ بیست ... چطور ؟ نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم : _ بچه تر نظر میای . خیلی بچه تر . اخماش رفت تو هم : _ چرا ؟ مگه خودت همسن ننه ی فتحعلی شاهی ؟! پوزخندی زدم و گفتم : _ از نظر رفتار بچه ای دختر ... نه از نظر هیکل . و سرمو از روی تاسف تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که با حرص شونمو گرفت : ملیسا _ وایسا جوابتو بگیر بعد برو خانوم بزرگ ... به دستش که روی شونه ام بود نگاهی انداختم و بعد نگاه سردمو به چشماش دوختم . از سردی نگام ترسید و دستشو کنار کشید منم نگاهم روی چشماش ثابت مونده بود . وقتی شونه ام از دستش ازاد شد بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم ، از کنارش عبور کردم و از پله های بالا رفتم . می دونستم چشمام بعضی وقتا جادو می کنه . جذبه ای که داشت قدرت تکلم رو از هر کسی می گرفت . از خودم راضی بودم . از اینکه بدون مشاجره با ملیسا تونستم سر جاش بشونمش . ولی انگار انرژیم تحلیل رفته بود چون وسط راه سرم گیج رفت و مجبور شدم کنار پله ها بشینم . چشمام بسته بود که گرمی یه چیزی مثل پتو رو روی خودم حس کردم . چشمامو باز کردم و دیدم پالتوم روی شونه هامه . نگاهم به سمت بالا رفت و یوسفو دیدم . برق چشماش آتیش خاموش شده ی دلمو باز روشن کرد . خیلی کوتاه گفتم : _ ممنون . کنارم روی پله ها نشست و گفت : _ حالت بده ؟ جوابی ندادم چون پاسخش واضح بود . دوباره یوسف گفت : _ از رفتار ملیسا شرمنده ام . _ مهم نیست . یوسف کلافه بود . دستی به موهاش کشید و گفت : _ من باید یه چیزی بهت بگم . حرفی نزدم . فقط منتظر نگاش کردم . یوسف چند لحظه مات نگاهم کرد و ناخواسته گفت : _ چرا همیشه چشات یه نم اشک داره ؟ تپش قلبم بالا رفت ولی به خودم مسلط شدم و پرسیدم : _ چطور ؟ یوسف _ انگار یه قطره اشک توی چشمات خوابیده .... همیشه یه جاذبه ی خاصی داره که آدمو محو می کنه ... داشت میزد تو جاده خاکی ! واسه همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ چی می خواستی بهم بگی ؟ یوسف به خودش اومد و نگاهشو ازم گرفت . دست توی جیبش کرد و یه پاکت دراورد و به سمتم گرفت . پاکتو از دستش گرفتم و باز کردم . یه دعوتنامه بود واسه همایش موسیقی که توی یه سالن خیلی معروف برگزار می شد . یوسف گفت : _ واسه دوشنبه است ... اجرا دارم ... همون قطعه ی ویولونی که تو دوستش داری . دعوتنامه رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . _ خب ؟ یوسف با تردید نگاهم کرد و گفت : _ میای ؟ حالا نوبت من بود که نگاهم رنگ تردید بگیره ... همش یه سوال تو ذهنم چرخ می زد : «ملیسا هم دعوته ؟...» با این حال گفتم : _ اگه تونستم میام . برقی از امید توی چشمای یوسف درخشید و لبخند زیبایی به لب اورد . باز صدای نکره ی مهناز بلند شد : _ بجنب دختر داری چی کار می کنی اون تو ؟ در حالی که زیر لب فحشش می دادم داد زدم : _ الان میام ....ساعت چنده ؟ مهناز _ پنج و نیم ... نیم ساعت دیگه اجرا شروع میشه بدو دیگه . _ اومدم تو برو ماشینو روشن کن تا من بیام . مهناز _ فقط بدو لباسات رو هم گذاشتم رو تخت . دیشب از بس فکرای جورواجور به مخچه ام راه دادم خوابم نبرد . صبح هم به لطف خواهر و برادر گرامیم ، رفتیم خونه ی خاله فائقه و تا لنگ ظهر هم اونجا بودیم . عصر که اومدم خونه ، دیگه بیهوش شدم و اصلا یادم نبود که امروز دعوتم تا اجرای یوسفو ببینم . بعد از یه دوش سریع ، از حموم دویدم بیرون و موهامو خشک کردم و بدون اینکه شونه کنم ، با کش بستمشون . موهام بالای سرم اندازه ی تخم مرغ شتر مرغ باد کرده بود ! نگاهی به لباسایی که مهناز روی تختم گذاشته بود انداختم . شال نارنجی ملایم ابریشمی ، مانتوی کرم رنگ ساده ، شلوار قهوه ای . ترکیب رنگ جالبی داشت . با عجله حاضر شدم و کفشای عنابی رنگم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . مهناز پشت فرمون منتظرم بود . تا منو دید پیاده شد و طرف کمک راننده نشست و سوییچو به سمتم انداخت . _ چرا خودت نمیشینی ؟ مهناز _ خم و چم ماشینت دستم نیست ... می ترسم تصادف کنیم . زود بپر بالا هنوز باید بریم گل فروشی گل هم سفارش دادم . بدو . با سرعت جت خودمو به گل فروشی رسوندم و از مهناز خواستم گلو بگیره . تو این فاصله تونستم از اینه نگاهی به خودم بندازم . چشمام به خاطر خواب عصر و حموم ، خمار به نظر میومد . جون می داد واسه خط چشم ! کیفمو برداشتم و زیر و روش کردم . اما امان از یه دونه لوازم ارایش . هیچی تو کیفم نبود . وقتی مهناز برگشت کیفشو از دستش کشیدم و شروع کردم به گشتن . صدای اعتراض مهناز دراومد : _ نکن بابا کیفم پاره شد ... چی می خوای ؟ _ خط چشم . مهناز _ وایسا ... بده به من بهت بدم ... اِ... نکن الان میدم بهت دیگه . بعد هم کیفو از دستم کشید و یه زیپ کوچولو توی جیب کیفش باز کرد و خط چشمو در اورد . با خنده گفتم : _ استتار می کنی ؟! ابروهاشو بالا داد و گفت : _ دیگه دیگه ... چشاتو ببند . اطاعت کردم و اونم خیلی ماهرانه واسم خط چشم کشید بعد هم گفت : _ اووووه بمیری یهدا با این چشات ! عینهو چش گوسفنده از بس گنده اس ! _ مرسی از تشبیه شاعرانه ات ! و سریع به طرف سالن حرکت کردیم . توی سالن جای سوزن انداختن نبود . نمی دونستم موسیقی بی کلام هم اینقدر طرفدار داره . بالاخره صندلیمونو پیدا کردیم و نشستیم . فکر نمی کردم یوسف برام ردیف جلو رو انتخاب کنه . توی صندلیم جابه جا شدم که یه دفعه صدای اشنایی به گوشم خورد : _ ا؟ شما هم که اومدین ... خبر نداشتم می دونین که یوسف امروز اجرا داره . به سمت صدا برگشتم و دیدم که دختر عمه ی عتیقه ی مهناز ، ملیسا وایساده و بر و بر منو نگاه می کنه . یه لبخند استهزا امیز هم گوشه ی اون لب کوفتیش بود ! نگاهی به همراهاش انداختم . دو تا پسر و دو تا دختر دیگه هم باهاش بودن . یکی از پسرا رو توی مهمونی دیده بودم . بهزاد ،برادر بهرام و پسر عموی مهناز بود . جواب ملیسا رو ندادم و به صحنه خیره شدم . صدای یکی از پسرا باعث شد که دوباره به سمتشون بچرخم : _ شما یهدا خانومین ، درسته ؟ یه پسر مو بور بود که چشمای مشکیش توی اون صورت سفید و موهای روشن جلوه می کرد . جواب دادم : _ بله . شما ؟ لبخند گرمی به روم پاشید و گفت : _ من عرشیا هستم . پسر عموی یوسف . باید حدس می زدم که شما یهدا خانوم باشین . حدس می زده ؟ از کجا ؟ با اینکه داشتم از فضولی هلاک میشدم ، مودبانه گفتم : _ خوشبختم . نگاهم روی دو تا دختر دیگه لغزید . یکی از اونا با لبخند جلو اومد و گفت : _ سلام یهدا خانوم من آذر هستم . همسر عرشیا و ایشون هم خواهرم آذین . و به دختر کناریش اشاره کرد . با احترام از جام بلند شدم و دستشو به گرمی فشردم و دختر خوبی به نظرم اومد . با صمیمیت گفتم : _ خیلی از اشناییتون خوشحال شدم . با شنیدن صدای بهزاد نگاهمو از اون دو تا خواهر گرفتم : بهزاد _ یهدا خانوم ، کی شما رو دعوت کرده ؟ فکر نکنم با یوسف رابطه ی انچنانی داشته باشین . توی کلامش تحقیر موج میزد . نمی دونم من چه هیزم تری به این اقا و ملیسا خانوم فروخته بودم که چشم دیدن منو نداشتن . دلم می خواست کلشو بکنم پسره ی ایکبیری دیلاق ! دیدم اگه حرفشو بی جواب بزارم پررو تر میشه واسه همین با خونسردی گفتم : _ منم فکر نمی کنم که لازم باشه علت حضورمو به شما توضیح بدم جناب . و قبل از اینکه بهش اجازه ی جواب دادن بدم ، سر جام نشستم و نفس عمیقی کشیدم تا ارامش از دست رفته ام برگرده . یه دفعه چراغای سن روشن شد و سکوت کل سالن رو پر کرد . یوسف از پشت پرده بیرون اومد و توی جایگاهش ایستاد . جمعیت شروع به کف زدن ، کردن . معلوم بود که یوسف برای بار اول نیست که اجرا داره چون خیلی بین تماشا چیاش محبوب بود . تعظیم کوتاهی کرد و وقتی سرشو بالا اورد نگاهش با نگاهم تلاقی کرد . لبخند گرمی تحویلم داد و چشمشو به جمعیت دوخت و گفت : _ می خوام این اهنگو به کسی که عاشقانه دوستش دارم تقدیم کنم ... ازش می خوام که عشقمو باور کنه . صدای جیغ و دست و سوت بلند شد . من یکی که هنگ کرده بودم . اب دهنمو قورت دادم و صدای ملیسا به گوشم خورد که با شوق دست می زد و می گفت : _ وای ، باورم نمی شه یوسف بالاخره زبون باز کرد ! خون تو تنم یخ بست . یعنی یوسف عاشق ملیساس ؟ یعنی اهنگی که من به خاطرش حاضر شدم ویولون زدن یاد بگیرم ، واسه ی ملیسا نوشته شده ؟ صدای اهنگ فضای سالن رو پر کرد . با هر حرکت آرشه روی سیمها لرزش تنم بیشتر می شد . حسادت مثل خوره به جونم افتاده بود . نمی خواستم باور کنم که یوسف عاشق این دختره ی احمقه . ولی باید قبول می کردم که این طور هست و من هیچ نقشی توی این بازی ندارم . حالا باز خدا رو شکر که به یوسف دل نبسته بودم ... اما واقعا دل نبسته بودم ؟! اونقدر با خودم کلنجار رفتم که دیدم اهنگ تموم شده و همه دارن یوسفو تشویق می کنن . مهناز گلو به سمتم گرفت و گفت : _ اینو بده به یوسف و بیا . چند لحظه خیره گل رو نگاه کردم و با خودم گفتم : به من چه که به یوسف گل بدم ؟ اهنگ برای من نیست واسه ملیساس ... نگاهم روی ملیسا چرخید که مثل بچه ها ذوق کرده بود و یه دسته گل بزرگ رو داشت به طرف سن می برد . با خنده گل رو به سمت یوسف گرفت و اون هم با لبخند ازش تشکر کرد و شروع کردن به حرف زدن . دیگه مطمئن شدم که جای من اونجا نیست . اصلا از همون اول هم نباید میومدم . مهناز گلو جلوی صورتم تکون داد و گفت : _ بگیرش دیگه دستم خسته شد . بی توجه بهش بلند شدم و گفتم : _ من باید یه زنگ بزنم . میرم بیرون . و قبل از اینکه اعتراضی بکنه ، از سالن بیرون رفتم . _ به خدا یهدا اگه بری دیگه نه من نه تو ... در حالی که تقلا می کردم دست کنه ی مهنازو از روی ماشین بردارم گفتم : _ اخه به من چه ؟ یکی دیگه یه جای دیگه با یه نفر دیگه می خواد یه جشن بگیره ! من سر پیازم یا ته پیاز ؟ بزار برم خونمون مامانم نگران میشه . مهناز با حرص دستمو تکون داد و گفت : _ به خاطر من . _ به خاطر توئه که اصلا نمیام . مهناز _ یهدااااااااااا _ یهدا و حناق ! چته هی یهدا یهدا می کنی ؟ بابا جون به چه زبونی بگم من ... شام ... نمی ... خو... رَم . اَرسو ؟(فهمیدی؟) مهناز با حرص دستمو ول کرد و گفت : _ به جهنم که نمیای . من و بچه ها میریم شام تو هم بمون تو خونه اونقدر حرص بخور تا بمیری .... بچه ی ننر ! اوم . بعد هم مثل بچه ها زبونشو تا اخر بیرون اورد و به طرف سالن رفت . اوف خدا رو شکر ولم کرد ! داشتم از دستش دیوونه میشدم ... با تانی توی ماشینم نشستم و شیشه ها رو پایین دادم . وقتی داشتم می پیچیدم ، یه پژو 206 کنارم ترمز کرد و شیشه اشو پایین داد . دیدم بهزاد پشت فرمون نشسته و با یه پوزخند مسخره براندازم می کنه . تقریبا راهمو سد کرده بود ولی اگه حرفه ای می پیچیدم ، حتی ماشینم یه خش هم برنمی داشت . صدای پر تمسخر بهزاد رو شنیدم که بهم گفت : _ ماشین خودته خانوم خانوما ؟ از حرص انگشتامو دور فرمون فشار دادم . پسره ی بی لیاقت هر چی بهش کم محلی می کنی پرروتر میشه . با نفرت بهش زل زدم . دوباره دهن باز کرد : _ اوووووه ! چه خبرته ؟ اینجوری نگاه نکن میترسم ! نگاهمو ازش گرفتم و شیشه رو بالا دادم و با خودم محاسبه کردم که چجوری از کنارش رد بشم که حالش جا بیاد . خیلی خونسرد دنده عقب دادم و دور زدم ولی سیریش تر از این حرفا بود . درست اومد جلوی راهم پارک کرد و از ماشین پیاده شد و دست به سینه منو نگاه کرد . منم ترمز کردم . این بشر ادم بشو نیست . الان هم که اصلا حوصله ی دهن به دهن شدن رو ندارم . اونم با یه همچین اشغال کنه ای ! گوشیمو برداشتم و به مهناز زنگ زدم . صدای دلخور مهناز تو گوشی پیچید : _ چی میخوای ؟ من هنوز قهرم به این زودی هام اشتی نمی کنم . تو دلم گفتم به درک ولی بعد خیلی جدی جواب دادم : _ مهناز من الان حوصله ندارم گوش کن ببین چی می گم . صدای مهناز کمی نگران شد و گفت : _ چیزی شده ؟ _ نه خیلی خاص نیست فقط بیا بیرون و این پسر عموی بی کارتو از سر رام جمع کن . امروز اعصاب ندارم یه دفعه میبینی با ماشین زیرش کردم . مهناز _ تو الان کجایی ؟ _ هنوز تو پارکینگم . لطفا با نیروی کمکی بیا . و قطع کردم . بهزاد تکیشو از ماشین برداشت و با یه لبخند چندش اور به سمت ماشینم اومد . جلوی چشمش و جوری که معلوم باشه قفل در رو فشار دادم . کاملا از وجناتش معلوم بود که بهش برخورده . به جهنم بر بخوره تا جونش دربیاد ! شالمو مرتب کردم و جوری سر کردم که یه شاخه موم هم بیرون نباشه . توی اینه ی بغل دیدم که عرشیا و آذر و بقیه بیرون اومدن . بهزاد با دیدن اونا جا خورد و از ماشین فاصله گرفت . عمدا از ماشین پیاده نشدم و شیشه رو پایین دادم. به مهناز نگاه کردم و در کمال پررویی گفتم : _ مهناز جون به پسرعموت بگو ماشینشو از سر راه برداره می خوام رد بشم . بهزاد خون خونشو میخورد . با حرص گفت : _ تو خودت زبون نداری ؟ یه دفعه مثل زود پز در رفتم . این بشر اصلا ادم بشو نیست ! با صدای بلند گفتم : _ اولا تو نه و شما . در ثانی ارزش نداری باهات همکلام بشم . همه جا خوردن . عرشیا واسه جلوگیری از دعوا دست بهزادو کشید و با خودش به سمت ماشین برد . منم فقط یه سر واسه بچه ها به جز ملیسا تکون دادم و شیشه رو بالا کشیدم . در حینی که شیشه بالا می رفت شنیدم که ملیسا تقریبا بلند گفت : _ اوه که این دختره چقدر مغرور و خود خواهه ! تو دلم گفتم : اگه مثل تو همیشه به یه نفر اویزون باشم میشم خاکی و افتاده ؟! دختره ی نفهم ! بعد از اینکه راهم باز شد پامو روی پدال گاز فشار دادم و مثل جت از کنار بقیه رد شدم . سی دی ای رو که چند تا از اهنگای ویولون رو توش ذخیره کرده بودم رو توی ضبط گذاشتم . اعصابم حسابی از دست بهزاد خط خطی بود . پسره ی سیریش عوضی ندید پدید ! پشت چراغ قرمز توقف کردم و به ثانیه شمار خیره شدم . گوشیم زنگ خورد . شماره ی یوسف روی صفحه خودنمایی می کرد . تعجب کردم . مگه الان نباید با بچه ها توی جشن باشه ؟ با تانی گوشی رو جواب دادم : _ بله ؟ صدای شاد یوسف پشت خط پیچید : _ سلام یهدا خانوم . _ سلام خوبین ؟ یوسف _ خیلی ممنون من که به لطف تو عالی ام ... _ چطور ؟! یوسف _ می خواستم ازت به خاطر شرکت توی اجرام تشکر کنم .... _ خواهش میکنم . کاری نکردم . یوسف با کمی تردید گفت : _ راستش یه کار کوچولو باهات داشتم میتونم ببینمت ؟ تا خواستم جواب بدم چند تا بوق پی در پی مانع حرف زدنم شد . سریع گفتم : _ گوشی ... و با سرعت از کنار ماشینایی که داشتن با فحشاشون تیر بارونم می کردن ، رد شدم . گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم : یوسف _ چی شد ؟ _ هیچی تو چهارراه بودم . یوسف _ می تونی بیای ؟ _ کجا ؟ یوسف _ نمی دونم هر جا تو راحتتری . عجب ادمیه ! مگه من گفتم میام که تو میگی جاشو تعیین کن ؟! با دودلی گفتم : _ خب شما بگین کجا من اگه جور شد میام ... صداش رنگ خواهش گرفت : _ لطفا خودتو برسون من واقعا باهات کار دارم ... آخی طفلکی ! حالا گریه نکن زودی میام ! _ بسیار خب ، شما جاشو بگین . یوسف _ تو کدوم خیابونی ؟ _ خیابون ِ... یوسف _ منم نزدیک همونجام ... چند متر جلوتر یه کافی شاپه اونجا منتظر باش تا خودمو برسونم . ممنونم ازت . خداحافظ . و بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع کرد ! می گم نباید به این پسرا رو دادها حالا بیا جمعش کن ! واسه خالی شدنم چند تا فحش به خودمو و یوسف و اون دختر خاله ی ایکبیریش فرستادم و جلوی کافی شاپ پارک کردم . فضاش تقریبا سنتی بود . درو که باز کردم زنگوله ی بالای در به صدا دراومد . چشم چرخوندم و یه میز دو نفره ی کوچیکو که جای دنجی هم بود انتخاب کردم . داشتم در و دیوارو نگاه می کردم که گارسون اومد : _ چی میل دارین ؟ نگاهی به منو انداختم و چون سردم شده بود اسپرسو سفارش دادم . روی میزم با ناخن طرحهایی می کشیدم که یه نفر از پشت سرم یه شاخه گل اورد جلو . سرمو بالا گرفتم و دیدم که یوسف داره با لبخند مهربونی نگام میکنه . منم نا خوداگاه لبخند گرمی به روش پاشیدم . ولی وقتی یاد حرفش توی اجرا افتادم سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : _ نمی شینی ؟ با همون لبخند بدون اینکه نگاهشو ازم برداره پشت میز نشست و همونطور بهم خیره موند . به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول کردم بیام . این حالش خوب نیست ! تک سرفه ای کردم و برای عوض کردن جو گفتم : _ خوبین ؟ بی توجه به سوال من گفت : _ خیلی ممنونتم که اومدی . جوابی نداشتم که بهش بدم . گارسون اومد و سفارشاتمونو داد . از یوسف پرسید چیزی می خوره که یوسف نپذیرفت . داشتم به فنجونم نگاه می کردم که دیدم خیلی وقته اینجا منتظر حرف اقام و ایشون به جای فکش داره از چشماش استفاده ی بهینه رو می کنه ! خیلی جدی بهش خیره شدم و گفتم : _ خب میشنوم . یوسف سینه اشو صاف کرد و گفت : _ اول می خواستم واسه اینکه به اجرام اومدی و همچنین این دعوتمو قبول کردی ازت تشکر کنم . بی حوصله گفتم : _ کاری نکردم . و تو دلم ادامه دادم : کاش اصلا نمیومدم که حالم گرفته نشه ! یوسف با شوق پرسید : _ نظرت راجع به اهنگم چی بود ؟ _ مثل همیشه قشنگ بود . خیلی دروغ گو شده بودم . اصلا اهنگو که گوش نداده بودم ! یوسف ادامه داد : _ خدا رو شکر .... امیدوار بودم دوسش داشته باشی و باورش کنی . با تعجب پرسیدم : _ چیو باور کنم ؟ یوسف کمی دستپاچه شد و با تته پته گفت : _ مگه ... تو ، حرفی رو که قبل از اجرا زدم ، نفهمیدی ؟ فنجونو به لبم نزدیک کردم و با حرصی که نتونستم پنهونش کنم گفتم : _ بله شنیدم ... مطمئنا مخاطبتون خیلی خوشحال شدن . یوسف کمی با تردید نگام کرد و گفت : _ ولی مثل اینکه تو خوشحال نیستی ... _ به من چه ربطی داره ؟ و یه جرعه از قهوه امو نوشیدم . یوسف گفت : _ خب چون این اهنگ و حرفم مال تو بود . یه دفعه قهوه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم .... داشتم خفه می شدم ! یوسف با عجله بلند شد و یه دونه محکم تو کمرم خوابوند . راه تنفسم باز شد و تازه تونستم کمی هوا به مغزم برسونم و حرف یوسفو هضم کنم ! یعنی چی که واسه من بود ؟ یعنی ، مخاطبش من بودم ؟ یعنی ... یعنی من ...عشق ِ... یوسفم ؟! با بی حالی کلید انداختم و وارد خونه شدم . از دست یوسف حرصم گرفته بود . انگار این بشر ثبات شخصیت نداره ... ا ا ا ؟ پسره ی بی شعور نه صبری نه حوصله ای همینجور زل می زنه تو چشای من میگه زنم میشی ؟! اصلا فرصت نفس کشیدن نمیده چه برسه به جواب دادن ! داشتم از پله ها بالا می رفتم و حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو به خاطر میاوردم . یوسف _ می دونی یهدا من از همون اولی که دیدمت یه حسی نسبت بهت داشتم ... اولش واسم عجیب بودی ... یادته وقتی تو دانشگاه به هم برخورد کردیم تو فقط وایسادی و بهم زل زدی ؟ اصلا یادت رفته بود معذرت خواهی کنی ... تا خواستم یه چیزی بگم مهلت نداد : _ هنوزم یادمه که وقتی شنیدم تو دوست مهنازی چقدر خوشحال شدم ... می خواستم از هر فرصتی واسه نزدیک شدن بهت استفاده کنم ولی همونطور که فکرشو می کردم تو دختری نبودی که بشه راحت به دستت اورد... خیلی غرور داری و با شخصیتی .... نگاهت جوریه که ادم نمی تونه بهت پیشنهاد بدی بده ... چه پیشنهاد بَدی ؟؟؟!!! این پسر مثل اینکه از جونش سیر شده ها !!! پاشم یکی بزنم تو سرش بلکه هوش و حواسش سر جاش بیاد ! یوسف بدون فوت وقت حرف میزد : _ راستش ... راستش من خیلی وقته که از طرز کارات و رفتارت و کلا همه چیزت خوشم اومده . رفتارت در عین مغرور بودنت محجوبانه اس ... نمی دونم چه طور می تونم حسی رو که بهت دارم توصیف کنم ولی خواهش می کنم باورم کن ... دوباره دهن باز کردم ولی یوسف با صدای گفت : _ خواهش میکنم باهام ازدواج کن ! حرف تو دهنم ماسید . نگاهم به اطراف افتاد . کافی شاپ نسبتا خلوت بود ولی با این ولوم بلند یوسف همون تعداد معدود هم برگشته بودن و با یه لبخندی که دست لبخند ژکوندو از پشت بسته بود نگامون می کردن ! یوسف بی توجه به اطراف گفت : _ نظرت چیه یهدا ؟ قبول می کنی ؟ یادم میاد اون موقع دستام حسابی عرق کرده بود و اب دهنم خشک شده بود . اولین بار بود که همچین موقعیتی رو تجربه می کردم . چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت . یوسف داشت با بی قراری بهم نگاه می کرد انگار می خواست جوابمو از توی چشمام بخونه . نمی دونم چرا ولی به جای اینکه بگم باید فکر کنم یه دفعه سیمهای مغزم اتصالی کرد و بلند گفتم : _ نــــــه !!! یوسف مثل بادکنی که بادشو خالی کنن وا رفت . خودم هم از حرفم تعجب کرده بودم . اخه دختره ی دیوانه کدوم ادم عاقلی اینجوری خواستگار می پرونه که تو دومیش باشی ؟ چرا یه کاری می کنی که جوون مردم چهار روز دیگه به انواع فسادهای اجتماعی مبتلا بشه ؟؟؟ واسه چی اینجوری زدی تو پر پسر مردم ؟!؟! خدایا بیا یه دونه بزن پس کله ی من بلکه ادم بشم و یاد بگیرم درست حرف بزنم ! یوسف سرش پایین بود و هیچی نمی گفت . منم داشتم با پشیمونی نگاش می کردم . یه خرده بعد بلند شد و اروم گفت : _ ببخشین که مزاحمتون شدم . و بدون هیچ حرف دیگه ای بیرون رفت . مثل منگولا نشسته بودم و به در زل زده بودم . فکر می کردم الان برمی گرده . صدای زنگ گوشیم منو از عالم فکر و خیال بیرون اورد . طاها بود . تماسو رد کردم و از در کافی شاپ زدم بیرون . الان که زیر دوش اب وایسادم با خودم فکر می کنم چرا باید دهن گشاد من بی موقع باز بشه ؟ خدایا تو نمی تونی بعضی وقتا به جای فکم ، عقلمو به کار بندازی تا حرف بیخود نزنم ؟! ببین ... اگه این کارو بکنیا مطمئن باش چیزی از کرمت کم نمیشه ! همونجور داشتم فکر می کردم که یه دفعه مامان با شدت به در حموم کوبید . از ترس چسبیدم به سقف ! به نفس نفس افتاده بودم ... خدایا من غلط کردم دیگه پیشنهاد نمیدم فقط یه کاری کن که من تو حموم از ترس نمیرم! ... لخت و عورم زشته !!! صدای عصبی مامان اومد : _ هیچ معلومه کجایی تو ؟؟؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟؟؟؟ نمیگی دلم هزار راه رفت ؟؟؟ دل مامان اصولا هزارتا راه نرفته رو طی می کنه ! شیر ابو بستم و گفتم : _ شوما نمی دونی که نباید کسی رو تو حموم بترسونی ؟ اگه میمردم جواب خواستگارامو چی میدادی ؟ مامان _ هیچی به اون خواستگاری که امروز زنگ زد میگم دیگه امشب نیاد چون خدا بهش رحم کرد و تو مردی ! _ خیلی زَح... حرفم نصفه موند . الان مامان چی گفت ؟! گفت امروز خواستگار اومده ؟ هول هولکی حولمو تن کردم و پریدم تو اتاق : _ چی ؟ چی گفتی مامان ؟ مامان در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت : _ هیچی گفتم امروز خواستگار داری . _ چرا ؟ مامان _ چرا خواستگار داری ؟! نمی دونم به خدا ... حتما مردم مخشون پاره سنگ برداشته که میخوان بیان تو رو بگیرن ! _ حالا کی هست ؟ مامان سوالمو بی جواب گذاشت و شروع کرد به نصیحت کردن : _ خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم بهت ، میای این لباسی که گذاشتمو میپوشی و مثل بچه ی ادم میری تو اشپزخونه . اونا که اومدن مثل شوهر ندیده ها پانشی بیای بیرونا ... همون تو میمونی تا وقتی صدات کردم . میری چایی رو از اکرم خانوم میگیری و سنگین رنگین میای تو پذیرایی . بلند سلام نمیکنی ، تو چشم پسر مردم زل نمی زنی ، واسه مامان و بابای پسره قیافه نمیگیری ،با این صورت بی ارایش هم بیرون نمیای گرفتی که ؟ بعد هم بدون اینکه منتظر عکس العمل من باشه لباسو تو بغلم پرت کرد و از اتاق بیرون رفت . مثل اینکه همه امروز مغزشون عیب کرده ! دو تا دو تا میان خواستگاریم !!! هه ! فقط موندم بابا چه جوری راضی شده که خواستگار بیاد ؟ قبلا که چند نفر زنگ میزدن تا بیان خواستگاریم ، بابا پشت تلفن مخالفت صریحشو اعلام میکرد که اینا دیگه میرفتن و پشت سرشونم نگاه نمی کردن ! به قیافه ی خودم تو اینه خیره شدم . ارایش ملایمی که به صورتم داده بودم باعث شده بود یه تیکه ای بشم واسه خودم !!! جلوی اینه چرخیدم و دستامو باز کردم .لباس انتخابی مامان یه پیرهن بود که بلندیش تا رون پام میرسید و رنگش گل بهی بود و استینای کلوش داشت . شال و شلوارم هم رنگ سفید بود . یه صندل پاشنه کوتاه راحت صورتی کمرنگ پوشیدم و از اتاق خارج شدم . محیا تازه رسیده بود و داشت تو اتاق قبلیش ارایشش رو تجدید می کرد . داشتم از سالن رد می شدم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد . نگاه خریدارانه ای به سر تا پام انداخت و اومد جلو سفت بغلم کرد . داشتم تهوع می گرفتم ! ... با حرص گفتم : _ محیا دارم خفه میشم ولم کن ! محیا یه خرده اغوشش رو شل کرد و منم از فرصت استفاده کردم و خودمو از توی بازواش بیرون کشیدم . یه هاله ی اشکی فضای چشماشو پر کرده بود . با خنده گفتم : _ باز کی مرده که اینجوری ابغوره میگیری ؟ محیا به بازوم زد و گفت : _ زهر مار تو هم ! وای ... یهدا باورم نمیشه خواهر کوچولوی من می خواد عروس بشه ... الهی دورت بگرم چقدر تو بزرگ شدی ! داشتم با یه قیافه ی مسخره براندازش می کردم . بعد از حرفش گفتم : _ ایـــــــــشششش! محیا خیلی خودتو دست بالا میگیریا ... انگار جنابعالی منو تر و خشک کردی ! همش دو سال از من بزرگتری چقدر دور برت داشته ! محیا با عصبانیت بهم خیره شد و گفت : _ تو اصلا ادم نیستی که من ازت تعریف کنم ... اصلا قیافشو نگاه ! خودتو کشتی تا یه دونه مداد بکشی تو چشمت نه ؟ چرا ریمل نزدی ؟ چرا رژگونه نزدی ؟ این چه رنگیه ؟ ادم یاد لب میت میفته !!! اه اه اه برو لباتو پاک کن اصلا ارایش کردن بهت نیومده ! رژلبم رنگ صورتی ناز بود که بهم خیلی میومد . به ارایش محیا نگاه کردم . چون تازه عروس بود بیشتر از من ارایش داشت . رژلب جگری رنگی هم زده بود که به کت و شلوار زرشکی رنگش خیلی میومد . سایه ی مشکی اطراف چشماش هم رنگ چشمای عسلی و درشتش رو بیشتر به نمایش می زاشت ... بازم حسرت چشم رنگی به سراغم اومد و تو دلم یه آه سوزناک کشیدم که فقط جگر و کلیه و کیسه صفرام سوخت ! طاها از اتاقش بیرون اومد و چون محیا پشتش به اون بود ندیدش . از قیافه ی خبیثانه ی طاها معلوم بود که می خواد بدجوری محیا رو بترسونه . به سر و وضعش نگاهی انداختم . بیشعور مثل همیشه خوشتیپ بود ! یه پیرهن اسپرت استین کوتاه عسلی پوشیده بود که دقیق هم رنگ چشماش بود . شلوار اسپرت کرم رنگش رو هم باهاش ست کرده بود . پاورچین پاورچین به محیا نزدیک شد که من بلند گفتم : _ واااااااای طاها این دیگه چیه پوشیدی ؟؟؟ طاها رسما میخواست از عصبانیت خفه ام کنه ! با حرص دستاشو به سینه زد و نگام کرد . منم از رو نرفتم و زل زدم تو چشاش و گفتم : _ ها ؟؟؟ چیه ؟؟؟ خیلی خوشگل شدم که اینجوری نگام می کنی ؟؟؟ ولی گفته باشم من صاحب دارم بردار ! چشاتو درویش کن ! طاها مثل زنا پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ من موندم که تو چقدر حرف گوش میدی ! من از تو بیشتر ارایش کردم دختر ! برو یه چیزی رو این صورت وامونده ات بمال ! با پشت دست رژلبمو پاک کردم و گفتم : _ اصلا به تو چه ؟ مگه تو میخوای منو برداری که اینجوری نصیحت میکنی ؟! به خدا مردم داداش دارن ما هم داداش داریم ! وقتی واسه ی الهام خواستگار میاد ، همون امیر محمد شیش سالشون هم با هزار و پونصد تا اخم و تخم راضی میشه الهام بره چایی بیاره ... حالا داداش خرِ ما رو باش ! میگه بیا برو یه مَن ارایش بکن بلکه این پسره به سرش بزنه و بیاد بگیرتت ! نخیر داداش ِ من ، من کلاه سر مردم نمیزارم ! همونطوری ام که باید باشم صاف و پاک و ساده و خاکی ! شیر فهم شد؟ طاها یه لبخند که از سر رضایت بود بهم زد و گفت : _ می دونم اجی جون می خواستم امتحانت کنم که شما از بیست نمره صد گرفتی ! شما ما رو عفو بفرمایین ! پشت چشمی نازک کردم و گفتم : _ دیگه تکرار نشه ! طاها دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت : _ ای به چشم . _ چشمت بلا گیر ! طاها در حالی که از کنارم رد میشد یه لگد کوچولو به پام زد که منم نامردی نکردم و با دستم همچین زدم تو کمرش که نزدیک بود بخوره زمین ! با چهره ای که از درد مچاله شده بود برگشت و بهم گفت : _ الهی خدا به شوهرت بخت برگشته ات صبر بده ! چجوری میخواد این دست سنگین و تلختو تحمل کنه ؟! کمرم سوراخ شد ! _ حقته ! و به اصرار محیا به اتاقم رفتم تا دوباره ارایش کنم اما به جای رژلب فقط یه برق لب زدم و بیرون اومدم . اصلا حوصله ی ارایش کردن نداشتم . به قول مامان من حوصله ی هیچ چیزو نداشتم چه برسه به ارایش که صبر ایوب می خواد ! کنار میز اشپزخونه چمپاته زده بودم و به کار کردن اکرم خانوم خیره شده بودم . اکرم خانوم از پشت گاز کنار رفت و ملاقه به دست بهم لبخند زد : _ یهدا خانوم چرا رو صندلی نمی شینین ؟ پاهاتون درد میگیره ها ... راست میگفت چرا به ذهن خودم نرسید ؟! با آه از روی زمین بلند شدم و خودمو روی صندلی ولو کردم . از موقعی که زنگ آیفون خبر ورود خواستگارای گرامیمو اعلام کرد ، مامان منو هول داد تو اشپزخونه و نذاشت حتی ببینم خواستگارا چند نفرن ... محیا هم به اکرم خانوم سفارش کرد که نزاره بیام بیرون ! دختره ی ننر ! انگار بچه ی دو سالشو می خواد بسپاره به مهد که سفارش می کنه ! داشتم تو دلم بد و بیراه نثار خانواده ی عنبر خودمو خواستگار محترم می دادم که محیا با یه لبخند پت و پهن اومد تو اشپزخونه . _ چیه ؟ مثل اینکه خیلی پسندت شده نه ؟ نیششو نیگا تا کجای کله اش رفته !!! محیا لبخندشو پررنگتر کرد و گفت : _ از بس این خونواده ماهن ! در حالی که از روی صندلی بلند میشدم یه اوق زدم و گفتم : _ جنابعالی تو همین مدت کم به ماهی اینا پی بردی ؟ محیا سینی رو از اکرم خانوم گرفت و به دستم داد و گفت : _ بیا برو اینقدر حرف نزن ... ببینمت بعد هم صورتمو به طرف خودش برگردوند و سر شالمو مرتب کرد . تو نگاش تحسین نشست . _ بسه دیگه دستم خشک شد ... محیا _ تو بعد از من بیا ... _ باشه فقط برو تا چایی رو نریختم روت ! حسابی از دست مامان و بابام عاصی بودم . اصلا بهم نگفته بودن کی داره میاد . همینجوری در خونشونو باز گذاشتن و جار زدن : _ ما دختر ترشیده ی رد شده از بخت داریم بیاین بگیرینش ! بله ! این از مامان بابامون اونم از اون پسره ی خل هفتی ! اصلا مهلت نداد من بگم غلط کردم ! مثل گاو کله اشو انداخت زیر و گفت : _ ببخشین که مزاحمتون شدم !! می خوام صد سال سیاه نبخشم پسره ی خر ِ گاگول ِ چشم سبز ِ خوشگل !!! اااااااه ! چرا باید به جای یوسف اینا بیان خواستگاریم ؟! بابا به کی بگم من ؟! من یوسفمو می خوام !!!! ( چه مرگته دختر ؟! یوسفمو می خوام ، یوسفمو می خوام ! خودتو جمع کن !!!) پشت سر محیا در حال غیبت کردن با خودم بودم که سرمو بالا اوردم و دیدم که یوسف روبرومه ! نه مثل اینکه راست راستی دارم در حین فحش دادن توهم هم می زنم ! هی بقیه بهم گفتن عصبی نشو واست خوب نیست گوش نکردم حالا بیا بخور ! حالا چرا این تصویر خیالی از ذهنم محو نمی شه ؟! دیدم یوسف یه پاشو رو اون یکی پاش انداخت و بهم زل زد . چندین بار پلک زدم ولی انگار راست راستی خودش بود ! یه صدای اشنا باعث شد نگاه خیره امو از یوسف بگیرم : _ سلام عروس گلم چطوری عزیزم ؟ بیا اینجا من ببینمت !!! سرمو برگردوندم و دیدم نسرین خانم رو مبل کنار مامان نشست و با مهربانی منو نگاه می کنه . اب دهنمو قورت دادم ... اینجا چه خبر بود ؟ یعنی ... یعنی یوسف اینا اومده بودن خواستگاری من ؟ مگه این پسره دو ساعت پیش با من قهر نکرد و رفت ؟! پس اینجا چه خبره ؟؟؟ دیدم دستم سبک شده . نگاهی به روبه روم انداختم و دیدم محیا داره با چشماش منو می خوره ...وقتی از کنارم رد می شد با عصبانیت گفت : _ خاک تو سر خواستگار ندیده ات کنن ! نه مثل اینکه راست راستی اینجا خبراییه !!!( اه چقدر این دختره مخش آکبنده !) بالاخره تونستم با این همه خبر خوش کنار بیام و برم مثل دخترای خواستگار ندیده ها کنار مامانم بشینم . ولی متاسفانه تا خواستم کنار مامان بشینم ، صندلی کنار مامان به وسیله ی لولو سر خرمن اشغال شد ! یه چشم غره به محیا رفتم و اونم خودشو زد به اوتوبان علی چپ ! چشم چرخوندم و دیدم تنها جای خالی کنار طاها و یوسفه . درست مبل کناری طاها رو انتخاب کردم و نشستم . یوسف و طاها موقع نشستن من صحبتشونو قطع کردن و یوسف نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب سلام کرد . ای بابا چقدر این پسره نازک نارنجیه ! اینجوری بخواد قطع امید کنه باید تا چهل سالگی ور دل ننه اش تو خمره بمونه ها ! منم جوابشو دادم و کنار طاها نشستم . سکوتی که به خاطر حضور من سالنو گرفته بود با صدای حبیب اقا شکسته شد : _ خب یهدا خانوم ... خوبی دخترم ؟ یکی از اون لبخندای نازمو که به کمتر کسی تحویل میدادم زدم و گفتم : _ به لطف شما حبیب اقا ... حبیب اقا هم با لبخند گفت : _ زنده باشی دخترم . بعد هم دوباره شروع کردن به حرف زدن با بابا ... دقیق نمی دونم اونجا مجلس خواستگاری بود یا حرف زدن اقایون درباره ی کار و رونق بازار و کسب و کار و چرت و پرتای همیشگی ... مامان و نسرین خانوم هم طبق معمول کله هاشون تو کله ی هم بود و داشتن تند تند حرف میزدن . محیا هم مثل شوهر ذلیلا برای عادل میوه پوست می کرد و عادل با یه لبخند مکش مرگ ما کل بشقابشو میداد بالا ... منم اگه اینجوری خدمت شوهرمو بکنم و خرش کنم شیش دنگ اقا در اختیارمه ! ولی واقعا این محیا یه موزماری بود که دومی نداشت ! توی جمع همش تعارف عادل میکرد ولی امان از دل عادل وقتی از سر کار برمیگشت خونه و این دختر غذای سوخته میذاشت جلوش ! وقتی هم که به محیا میگفتم حواستو جمع شوهر داریت بکن میگفت : _ زن گرفته کلفت که استخدام نکرده ! دختره ی خیره سر ! تو خودم بودم که طاها زد به تیپ و تار ِرشته ی افکار و فحشام ! طاها _ چه خبرا یهدا خانوم ؟ دیدم یوسف نگاش به موبایلشه و مثلا داره اس بازی می کنه ! منم گفتم به درک که قهری ! باش تا اموراتت بگذره پسره ی ننر ! اصلا بلد نیست ناز خانوما رو بکشه ! اگه اینجوری پیش بره تو زندگی ایندمون دچار مشکل می شیما ! ( بعد هم میگه من عقده ی شوهر ندارم !) رومو طرف طاها کردم . این داداش بی خیر من هم نباید بگه اینا خواستگارمن که از سر شب تا حالا خودمو نکشم ؟! لبخند شیطانی زدم و با حرص گفتم : _ خبرا که دست شماست اقا داداش ! طاها حساب کار دستش اومد و پیش بینی کرد که طی چند ساعت اینده اسمانی پر از طوفان و رعد و برق و تگرگ پیش رو داره ! با حرف حبیب اقا نتونست جوابمو بده : حبیب اقا _ خب با اجازه ی علی اقا بریم سر اصل مطلب ؟ بابام دستشو رو سینه اش گذاشت و با تواضع گفت : _ اختیار دارین حبیب خان... بفرمایین . منم تو دلم گفتم : _ بعله ما هم که بوقیم ! مثل اینکه من می خوام عروس بشم اینا اجازشو میگیرن ! ولی خودمونیما ... مامان من عجب هفت خطیه ! بعد از یه سری صحبتایی که همش به نوعی پاچه خواری از من بود ، نسرین خانوم گفت : _ ولی هر چی ما بزرگترا از خوبی و متانت این دو تا جوون بگیم کم گفتیم ... خب بیشتر بگین ما هم ذوق مرگ میشیم ! نسرین خانوم _ من از همون اول که یهدا رو دیدم به دلم نشست ... به خدا تو دلم گفتم کاش میشد این دختر خوشگل بشه عروس من و یوسفمو خوشبخت کنه ... صدای نسرین خانوم بغض دار بود . انگار از خوشبختی یوسف مطمئن نبود ... ای بابا این حرفا رو نداریم که... اگه نخواست خوشبخت بشه با پا میام تو کلیه اش ! شوما حرص نخور نسرین جون ! حبیب اقا دنباله ی حرف نسرین خانوم رو گرفت و ادامه داد : _ راستیتش یوسف هم انگار به یهدا خانوم علاقه داره . اینجای حرف حبیب اقا زیر چشمی یوسفو نگاه کردم . دیدم داره دستاشو بدجوری تو هم می پیچونه . ای ای ای ! پدر عاشقی بسوزه ! عجب بچه ی محجوب و خجالتی ایه ! حبیب اقا _ حالا علی جان میمونه نظر شما و دختر گلت ... بابام سینه اشو صاف کرد و گفت : _ حبیب اقا شما و خانومتون خیلی در نظر ما محترمین ... اما باید دید نظر یهدا چیه . بالاخره زندگی اونه و نظر خودشه که تاثیر گذاره ... ما که کاره ای نیستیم . ای بابا شکسته نفسی نکن پدر من ! شما که تاج سر من و یوسفین ! الهی یوسف نوکرتون باشه ! نسرین خانوم با لبخند مهربونی گفت : _ پس با اجازه ی شما و فاطمه جون این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن . من که رسما می خواستم از خوشی پرواز کنم ! مامان با احترام گفت : _ خواهش می کنم حتما . بعد هم رو به من گفت : _ یهدا جان مامان اقا یوسفو به طرف حیاط راهنمایی کن . چقدر حیاطشو با تاکید گفت ! نترس نمی برمش تو اتاقم که اغفال بشه ! بلند شدم و یوسفو به طرف حیاط راهنمایی کردم . به خواست بابا ، حیاطمون سنتی ساخته شده بود . کلا دیزاین خونه خیلی جالب بود . یه خونه ی سه طبقه ی جنوبی که داخل خونه حسابی شیک و خارجی بود ولی حیاطشو سنتی درست کرده بودن مخصوصا توی شب که زیبایی حیاط خیلی بیشتر میشد . با یوسف روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و بهش خیره شدم . یوسف مشغول دیدن حیاط بود . معلوم بود تعجب کرده و منم فرصت برانداز کردن اونو داشتم . یه کت و شلوار اتو کشیده ی نوک مدادی پوشیده بود و پیرهنش هم سفید بود . تو دلم گفتم کاش یشمی می پوشیدی که رنگ چشمات بارز تر باشه ... داشتم نگاش می کردم که سرشو برگردوند و با چشماش غافلگیرم کرد . سرمو پایین انداختم . صدای صاف کردن سینه اش رو شنیدم . یوسف _ حیاط قشنگی دارین . _ ممنون . یوسف _ راستش ... راستش من اصلا نمی خواستم دوباره مزاحمتون بشم ... ولی مثل اینکه مادر از قبل هماهنگ کرده بودن و مجبور شدیم بیایم . چی داشت بلغور می کرد ؟ مجبور شده ؟ این مثل اینکه حتما کتک می خواد ! عصبانیتمو خوردم و خیلی معمولی گفتم : _ ببخشین من متوجه منظورتون نشدم . یوسف کمی دستپاچه گفت : _ نه اشتباه برداشت نکنین ... منظورم این بود که من از قبل به مامان گفته بودم که می خوام باهاتون ازدواج کنم و منتظر یه فرصت مناسب بودم ... اما امروز ... شما جواب رد بهم دادین ... ناخوداگاه دهن وامونده ام باز شد و گفتم : _ من جواب رد ندادم . یوسف هم از حرفی که زده بودم خشکش زد ... یوسف _ ولی شما که تو کافی شاپ گفتین .... اه ، عجب گندی زدم ! حالا با خودش فکر میکنه من کشته مرده اشم که داره جواب قبلیمو پس می گیرم ... ( مگه نیستی ؟!) با تته پته گفتم : _ خب ... خب تقصیر شما بود که منو شوکه کردین ... یوسف چند لحظه ساکت موند و کمی بعد پرسید : _ یعنی الان جوابت مثبته ؟ ها ؟! حالا که فقط دارم باهاش حرف میزنم نباید اینقدر زود جواب بدم فکر می کنه هولم ! واسه همین با ارامش گفتم : _ به نظرم برای جواب دادن زوده ... اجازه بدین کمی فکر کنم . یوسف لبخند ارامش بخشی زد و مثل اونایی که از یه بدبختی بزرگ نجات پیدا کردن یه آه کشید ... الهی بگردم که آه میکشی !( این دختره اصلا جنبه نداره ! ) کمی بعد از خودش گفت . درباره ی کارش و اینکه موسیقی اصلا حرفه ی اصلیش نیست و داره برای فوق لیسانس می خونه گفت بعد از اتمام درسش مستقل از باباش کار می کنه . اخه روزایی که دانشگاه نداشت تو شرکت حبیب اقا مشغول بود . یادمه اولین بار که بابا گفت حبیب اقا شرکت مهندسی داره چقدر خنده ام گرفت ... اخه به حبیب اقا با اون قد کوتاه و هیکل چاقش ، هر شغلی می خورد جز مهندسی ! بعد از اینکه یه خرده حرف زد ، محیا اومد رو حیاط و یه سینی میوه دستش بود . قبل از اینکه بشقابا رو جلومون بزاره ، یوسف گفت : _ زحمت نکشین محیا خانوم ... حرفای ما تموم شد . محیا یه لبخند از سر خوشی به رومون زد و جلوتر از ما به راه افتاد . وقتی وارد پذیرایی شدیم ، نسرین خانوم رو به من گفت : _ چی شد یهدا جون ؟ دهنمونو شیرین کنیم دخترم ؟ اینا مثل اینکه خانوادگی هولن ! با یه لبخند گفتم : _ اجازه بدین فکرامو بکنم ایشالا جواب نهایی رو بعدا خدمتتون میگم . بابا با رضایت نگام کرد . منم برای اینکه نسرین خانم خدایی نکرده ناراحت نشه گفتم : _ اما دهنتونو شیرین بکنین RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 01-10-2013 ************************ با دست کوبیدم پشت کله ی الهام : _ خاک تو سرت نفهمت کنن ! الهام سرشو مالوند و گفت : _ ااا؟ خاک تو سر خودت کنن ! چرا میزنی وحشی ؟ _ بسکه خری ! الهام _ خب راست میگم دیگه . با حرص گفتم : _ می خوام راست نگی ! دختره ی بی منطق ! نفیسه در حالی که با ارامش کافی میکسش رو می خورد گفت : _ حالا تو چرا جوش میاری یهدا ؟ تو که دیگه اب از سرت گذشته و شوهر کردی ... دستمو مشت کردم جلوی دهنمو با اعتراض گفتم : _ اِاِاِاِ؟؟؟ عجب ادم پستی هستی ! من که فقط اومدن خواستگاری هنوز جوابی ندادم که شوهر داشته باشم ... لابد وقتی جوابشو دادم می خواین بگین تو که بچه هم داری پس تو مسائل مجردی دخالت نکن هان ؟ سهیلا با خنده گفت : _ نه دیگه تا اونجا نمی تونیم پیش بریم ! از اونجا به بعدش دیگه خانوادگی میشه ! یه نیشگون از بازوش گرفتم و گفتم : _ حیا هم خوب چیزیه والا ! مهناز که تازه از حرف زدن با گوشی موبایل فارغ شده بود ، به میز نزدیک شد و گفت : _ باز چته یهدا ؟ کافی شاپو گذاشتی رو سرت ! _ از این خانوم بپرس ! و با دست به الهام اشاره کردم . الهام سرشو پایین انداخت و لبشو ورچید . در حالی که قهوه اشو هم میزد گفت : _ خب مگه شیه ؟! نِیخوام شوهر کنم ! مهناز با چشمای ورقلمبیده گفت : _ چه خبره ؟؟؟ خواستگار داشتی و پروندی ؟ پریدم وسط حرفش و گفتم : _ اره ... دختره ی خرف ! می دونی چی شده ؟ یه پسر اقا ، سر به زیر ، درستکار ، نجیب ، از همه مهم تر خر پول (!) ، اومده این اوسکولو بگیره اما خانوم جواب رد داده ... چرا ؟ چون اقا تحصیلات عالیه نداشتن ! الهام با لحن حق به جانبی گفت : _ اوا ، یهدا چرا اینجوری میکنی ؟ خب هر کسی واسه ازدواج یه ملاکی داره ... من مثل تو مادی گرا نیستم ! با حرص گفتم : _ برو بمیر ! مگه من مادی گرام ؟ من یه تار موی یوسفو به صدتا شاهزاده نمیدم ! اونم گندیده اش ! بچه ها با تعجب نگام کردن ... مثل اینکه زیادی حرف زده بودم . یه هفته از خواستگاری یوسف می گذشت و قرار بود فردا مامان جواب مثبت منو به نسرین خانوم بگه . تو این چند روز از خوشی داشتم بال درمیاوردم ولی برای اینکه خیلی خودمو لو ندم هیچی نمی گفتم ولی مثل اینکه امروز خودم دستمو رو کردم ... بالاخره نفیسه به حرف اومد : _ میگم با خودم این دو سه روزه رو هم نیست پس بگو چه مرگته ... نه بابا ! خوشمون اومد ... یهدا هم بالاخره رفت قاطی مرغا ! سهیلا با شادی دستاشو به هم کوبید و مثل بچه ها ذوق زده گفت : _ وااااااااای یهدا خیلی خوشحالم کردی !!! ای خدا جون شکرت !!! دیگه همه تو کافی شاپ برگشته بودن و زل زده بودن به ما ! ای دختره ی سبک جلف ! حالا اگه جلوشو نگیری مثل پیر زنا یه کلی میکشه که چهار ستون اینجا بلرزه ! تک سرفه ای کردم و گفتم : _ نه ... اصلا اونجوریایی که شما فکر می کنین نیست ! مهناز در حالی که داشت با گوشیش ور می رفت گفت : _ متاسفانه دیگه دیر گفتی دارم حرفتو به یوسف ارسال می کنم . با شنیدن این حرف مثل فنر از جام پریدم و داد زدم : _ چــــــــــــــی؟؟؟؟!!!! مهناز صفحه ی موبایلو رو به روم تکون داد و گفت : _ لئوناردو داوینچــــــــــــی ! وقتی دید که شوک زده به نوشته ی "درحال ارسال " که روی گوشیش خودنمایی می کرد ، زل زدم ، ادامه داد : _ خب بیچاره ام کرد دیگه ... هر روز دم به دقیقه زنگ می زد میگفت یهدا هیچی نگفت ؟ یهدا داره چی کار می کنه ؟ مواظبه یهدایی ؟ یهدا غذا می خوره ؟ کم مونده بود ساعتای توالتت هم ازم بپرسه ! حالا هم که بعد یه هفته تونستم یه حرفی زیر زبون وامونده ات بکشم بیرون لوس بازی درنیار بزار بهش بگم یه خرده دل خوش بشه! چند باز پلک زدم تا بتونم با حرفایی که مهناز گفت کنار بیام . تو این یه هفته خودمو قرنطینه کرده بودم . گوشیمو مثلا گم کرده بودم و نمی دونم کجاست و هر روز یه جایی پلاس بودم . نمی خواستم یوسف به ذهنش بیفته که دوسش دارم ... دوست داشتم اولین اعترافو اون بهم بکنه . ( دختره ی نامرد ! مگه تو کنسرتش نگفت دوست داره ؟! _ نه اونجا ایهام داشت معلوم نبود عشقش کیه !) خیلی جدی روی صندلی نشستم و رو به مهناز گفتم : _ خب ، خودت خواستی از قدیم گفتن کوه به کوه نمیرسه اما ادم به ادم میرسه ! مهناز _ بسه بابا تو هم ! _ تو که می دونی من بالاخره تلافیشو سرت درمیارم جاسوس ! مهناز شکلکی دراورد و گفت : _ به گور خودت خندیدی ! _ حالا خنده ام هم میبینی اجی ! مهناز _ مال این حرفا نیستی ... _ حالا وقتی یه بلایی به سرت نازل شد می فهمی مالش هستم یا نه ... قضیه ی طاها رو که یادت نرفته ؟! تا دیروز تو دستشویی بود ! سهیلا اخرین قطره ی اب هویج بستنیشو خورد و با ناراحتی گفت : _ خیلی ننری یهدا ... اخه کی تو چایی داداشش مسهل میریزه که تو دومیش باشی ؟ _ اه مگه حتما باید یکی قبلا این کارو بکنه که من نفر دوم باشم ؟! ولمون کن بابا ! هنوز تنبیه محیا مونده ... ! الهام _ چقدر تو انتقام جویی پست فطرت ! زبونمو واسش دراوردم و گفتم : _ نه اینکه شما فرشته ی روی زمینی ! الهام با اعتماد به نفس گفت : _ البته ! _ البته که شما فرشته ای ! اونم از نوع عزرائیلش ! الهام _ الهی یرقان بگیری با اون زبونت ! _ هه دعای گربه سیاه بارون نمیاد .... اصلا اینا به کنار ، یه سوال ازت میکنم مثل ادم جوابمو بده ، خب ؟ اگه یه ادمی که قدش تا شونه ات باشه و دکترا داشته باشه بیاد خواستگاریت قبول می کنی ؟ چون می دونستم الهام مرد قد بلند خیلی دوست داره عمدا این سوالو کردم . اخه دختره ی نفهم یه خواستگار مایه دار واسش اومده بود ولی چون اقا دانشگاه نرفته بود الهام جواب رد داد . می خواستم با بند تنبون حلق اویزش کنم ! اخه تو این دوره بی شوهری دختر باید خودشو به همچین ادمی حسابی اویزون کنه ! الهام بدون هیچ تعللی گفت : _ اره میشدم . دهنم باز موند : _ الهام ... گرفتی چی گفتم ؟ قدش تا شونه ات باشه ! می فهمی یعنی چی ؟ الهام با امیدواری گفت : _ من مطمئنم که شعورش خیلی بیشتر از قدشه ! رسما خاک دو عالم تو اون فرق سرت با این امیدواریت ! تازه از استخر برگشته بودم . امشب شب بله برونم بود . وقتی در خونه رو باز کردم ، از صحنه ی ای که دیدم دستم شل شد و کیفم رو زمین افتاد . باز چه خبر شده ؟چرا اینجا این شکلیه ؟ کل سالن پر بود از میز و صندلی مهمونی که بابا واسه ی مهمونی های بزرگ خریده بود . بعد از عروسی محیا تونسته بودم یه خرده نفس راحت بکشم ولی الان دوباره مهمونیای مزخرف شروع شدن ! چند تا خدمتکار در حال گردگیری سالن پذیرایی بودن و مامان هم داشت به اکرم خانوم دستوراتی می داد . سرشو برگردوند و تا منو دید بلند داد زد : _ هیچ معلوم هست کجایی ؟ _ قبلا که گفتم یه سر میرم استخر و میام . مامان جلو اومد و گفت : _ خیلی دیر کردی ... تا دو ساعت دیگه مهمونا میرسن . برو بالا حاضر شو . راهمو به سمت اشپزخونه کج کردم و گفتم : _ اووووووه کو تا دو ساعت ؟ هنوز کلی وقت دارم ... بعد هم یه دونه کاهو از توی سبد برداشتم و شروع کردم به خوردن . مامان دستمو کشید و گفت : _ بیا برو حاضر شو ببینم ... چقدر باید از دست تو حرص بخورم دختر ! و منو به سمت پله ها هول داد . وقتی در اتاقمو باز کردم دیدم که محیا نشسته و داره ارایش می کنه . درو بستم و گفتم : _ باز که تو داری از اموال من استفاده می کنی ... این ارایشا غصبیه ها ! محیا در حالی که داشت با دقت خط پایین چشمش رو می کشید گفت : _ اینقدر زر نزن ببینم ... برو حموم دوش بگیر و بیا اینجا درستت کنم . در حالی که به سمت حموم می رفتم گفتم : _ من درست شدن نمی خوام . پاشو برو خدا روزیتو یه جای دیگه حواله کنه ... بلند شو ببینم . محیا _ اه ... اینقدر حرف نزن دختر حواسم پرت می شه ! زیر لب گفتم : _ اینگار داره مسئله انتگرال حل می کنه که تمرکز می خواد ! بعد از یه دوش سریع ، نتونستم از دست محیا فرار کنم و مجبور شدم تن به ارایش بدم ! بالاخره بعد از یه ساعت محیا در حالی که با رضایت بهم خیره شده بود گفت : _ خیلی خوشگل شدی ... الهی که من قربونت برم ! _ الهی آمین ! تقه ای به در اتاقم خورد و طاها وارد شد . دو تا کت و شلوار دستش بود . با دیدن من سوتی زد و گفت : _ وای ... ببین محیا چه کرده ! می گما این غش در معامله نیست ؟! به نظرت سر یوسف کلاه نمی زاریم ؟! _ به نظر من اگه شما اونجا وایسی و فقط زر بزنی سلامتیت تضمین نمیشه ! طاها _ واه چه عروس خانوم خشنی هستیا ! داد زدم : _ طاها ... طاها با لحن لوسی گفت : _ جان ...؟ _ جونت بالا بیاد ! چی می خوای ؟ طاها کت و شلوار سفید رنگ زنونه ای رو روی تخت گذاشت و گفت : _ چیزی نمی خوام اومدم اینو تحویل بدم و برم خودمو خوشگل کنم ! امشب می خوام امار تلفات بره بالا ! _ چی کارت می شه کرد ؟ مرض خودشیفتگی داری دیگه ! طاها شکلکی برام دراورد و از اتاق بیرون رفت . محیا رفت سمت لباس و گفت : _ کی اینو خریدی ؟ چه خوش دوخت هم هست ... در حالی که دستبندمو دست می کردم گفتم : _ نخریدم . پریروز سفارش دادم . سولماز خانوم برام فرستاد . محیا _ خیلی قشنگه . پاشو بپوش ببینم . بعد از پوشیدن لباس ، خودم هم از دیدن خودم به وجد اومدم . کت و شلوار سفید رنگم خیلی بهم میومد . روی سر استیناش و یقه اش مروارید دوزی و کار دست بود و خیلی شیک بود . یه شال شیری رنگ رو سرم انداختم و صندلهای سفیدم رو هم باهاش ست کردم . سر و صدای زیادی از پایین میومد . معلوم بود که مهمونا رسیدن . استرس زیادی داشتم . بیشتر بزرگترای فامیل یوسف هم اومده بودن . محیا با مهربونی دستامو گرفت و گفت : _ چرا اینقدر یخ کردی دختر ؟ نمی خوان که سرتو ببرن ! _ نمی دونم چرا اینقدر اضطراب دارم ... محیا _ خب معلومه دیگه خنگ خدا ! داری با یه مشت غریبه فامیل میشی ... اونم یه گله ادم ! به خدا یهدا بعد از ازدواجت مهمونی ندیا ... بدبخت میشی ! لبخند محوی زدم و از محیا خواستم زود تر از من به سالن بره . می خواستم تو خفا تا جایی که میشه به خودم و ضعفم بد و بیراه بگم ! تو اینه به خودم خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم . با خودم گفتم : _ الان میرم پایین . اول از همه میرم سراغ نسرین خانوم . بعد هم با کمک نسرین جون با بقیه ی قوم تاتار اشنا میشم ! اخر سر هم یوسفو میبینم . به اینجای حرفم که رسیدم تپش قلبم شدت گرفت . با مشت روی سینه ام کوبیدم و گفتم : _ زهرمار تو هم ! اسمش که میاد اینجوری بی تابی می کنی وای به حال وقتی که خودشو ببینی ! با صدای پاشنه های کفشم روی پله ها کم کم سر و صداها خوابید . چشمامو به زمین دوخته بودم و با متانت پله ها رو طی می کردم . زمانی که سرمو بالا گرفتم ، تونستم تحسینو تو چشمای پر از اشک مامان ببینم . مامان به سمتم اومد و بعد از بوسیدن گونه ام اهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفت : _ یعنی این خانوم خوشگل همون یهدا کوچولوی منه که بزرگ شده ؟ لبخندی زدم و سرمو زیر انداختم . صدای نسرین خانوم باعث شد منو مامان از هم جدا بشیم : _ سلام . نسرین خانوم _ سلام به روی ماهت عزیزم . چقدر ناز شدی امشب ! و یه ماچ ابدار از گونه ام کرد . یه خرده چندشم شد ولی زود خودمو جمع و جور کردم . نسرین خانوم دستمو گرفت و منو با خودش به سمت چهار تا خانوم تپل مپل مثل خودش برد . زن سمت راستی با دیدنم از جاش بلند شد و بعد از روبوسی به نسرین خانوم گفت : _ ماشالا چه دختر خانومی واسه یوسف جان پیدا کردی ... نسرین خانوم نگاه پر عطوفتی به طرفم انداخت و گفت : _ آره یهدا واقعا لنگه نداره ... اوووووه ... خدایا یکی منو جمع کنه !!! از خوشی دارم پخش زمین می شم ! لبخند نمکینی زدم و ازشون تشکر کردم . نسرین خانوم دست روی شونه ی همون زنه گذاشت و رو به من گفت : _ ایشون خواهر بزرگتر من نسترن هستن . دستمو به طرف خاله نسترن گل یوسف جانم دراز کردم و تو دلم قربون صدقه ی اخلاق خوبش رفتم ! نسرین خانوم یکی دیگه از خانوما رو نشون داد و گفت : _ ایشون هم خواهر وسطیمون نوشین ، و به زن اخری که جوون تر از بقیه بود اشاره کرد و گفت : _ و خواهر کوچیکمون نگار ... خواهر وسطی که نسرین خانوم گفت اسمش نوشینه سلام و احوال پرسی های مودبانه ی منو با یه سر تکون دادن جواب داد . یه دفعه با رفتار سردش همه ی اشتیاقی که برای جشن داشتم فرو کش کرد . بد جوری جلوی بقیه خرد شدم . ولی نگار خوش اخلاق تر از اون بود به جبران رفتار خواهرش بلند شد و صورتمو بوسید . منم خودمو کنترل کردم و تو دلم گفتم : _ گور پدر نوشین خانوم و اخلاق گندش ! نسرین خانوم منو با زن عموی یوسف هم اشنا کرد . پسرش عرشیا و عروسش ، آذر رو قبلا توی کنسرت یوسف دیده بودم . زن مهربونی به نظر میومد . به اصرار نسرین خانوم یه خرده کنارشون نشستم . چون توی هال خصوصی بودم نمی تونستم مردا رو خوب ببینم . بدجور می خواستم ببینم یوسف داره چی کار می کنه ... میشه گفت از فضولی در حال انفجار بودم ! اما با توجه به شانس گند من این دو تا سر درد دلشون باز شده بود و هی حرف می زدن . بین حرفاشون هم از من بدبخت نظر می پرسیدن . خواهی نخواهی مجبور بودم بهشون گوش بدم و واقعا هم که چقدر چرت و پرت می گفتن ! اصلا معلوم نبود اینجا چه جور مجلسیه ! اگه بله برونه که باید درباره ی مهریه و شیر بها و کار و بار و هنر عروس و دوماد حرف بزنن ... ولی درباره ی هر بنی بشری حرف زده شد جز مهریه ی بدبخت من ! داشتم حرص می خوردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد . صفحه ی گوشیمو نگاه کردم . طاها بود: « چرا گم و گور شدی عروس خانوم ؟ این یوسف داره در به در دنبالت میگرده ... یه چشش خونه یه چشش اشک ! بیا یه دقیقه اون چشم اشکی مجنون به جمالتون منور بشه...!» تو دلم گفتم چقدر تو یخی نمکدون ! تا اومدم جوابشو بفرستم ، مامان اومد تو حال خصوصی : مامان _ اوا ... شما چرا اینجا نشستین نسرین جون ؟ بیاین بریم تو پذیرایی حبیب اقا می خوان صحبت کنن . نسرین خانوم بلند شد و منم به تبع اونا از جام بلند شدم . تو راه مهتاب خانوم ( زن عموی یوسف ) پرسید : _ یهدا خانوم چند سالته عزیزم ؟ _ من بیست و یک سالمه . مهتاب خانوم _ ماشالا ... شنیدم یوسف معلم موسیقیتون بوده ... _ بله ... داشتم باهاش درباره ی کلاس هام صحبت می کردم و وارد سالن شدیم . یه دفعه نگام به سمتی کشیده شد . انگار چشمام یه تیکه فلز بودن که اهنرباشون یوسفه ... ناخوداگاه نگام به طرف یوسف کشیده شد و ضربان قلبم اوج گرفت . اونم به من نگاه می کرد . دلم نمی خواست یه لحظه رو هم از دست بدم . چقدر تو اون کت و شلوار کرم رنگ خوش تیپ شده بود ... جایی که وایساده بود نورش نسبت به اطراف بیشتر بود . چشماش توی اون نور سفید درخشش خاصی گرفته بود ... درست مثل یه دو تیکه زمرد درخشان . لبهاش به لبخندی از هم باز شد و سرشو با احترام خم کرد . منم لبخندی زدم و ناچار چشم ازش گرفتم ولی گهگاهی که بهش نگاه مینداختم میدیدم که اون حواسش بهم هست و غرق در خوشی می شدم . بزرگترا حرفاشون شروع شد و قرار شد مهریه ام رو خودم تعیین کنم . با این حرف حبیب اقا همه ی حاضران به سمت من چرخیدن و منتظر جواب من بودن . دست و پامو گم کرده بودم . به یوسف نگاه کردم . انگار با نگام اش کمک می خواستم ... اخه حبیب اقا ، پدر من این چه سوالی بود که تو پرسیدی ؟ ! نمی گی من دچار معذورات اخلاقی و مالی میشم و نمی تونم صادقانه جوابتو بدم ؟! اب دهنمو قورت دادم و گفتم : _ اگه اجازه بدین در این مورد با اقا یوسف حرف بزنم ... بعدا نتیجه رو بهتون می گم . حبیب اقا گفت : _ باشه دخترم ... حرفی نیست ... تا شما دو تا صحبتاتونو با هم می کنین ما هم به ادامه ی حرفامون می رسیم ... شما برین ... راحت باشین . داشتم با یوسف توی حیاط قدم میزدم . سوگل ، دختر خاله ی کوچیک یوسف هم تو حیاط داشت بازی می کرد . به عبارت دیگر ، یه سر خر درست و حسابی بود ! اول یوسف سکوت بینمونو شکست : _ خوبی ؟ _ مرسی . باز هم سکوت . من که کاملا در ارامش بودم ولی می دیدم که گهگاهی یوسف از شدت کلافگی با دکمه ی کتش بازی می کنه .... صدای صاف کردن سینه اش اومد : _ این چند روز نبودی ... نتونستم باهات تماس بگیرم . با زیرکی خاص خودم گفتم : _ چطور ؟ کارم داشتی ؟ یوسف دوباره دستپاچه شد : _ کار که نه ... فقط می خواستم احوالتو بپرسم ... _ ممنون ... من خوبم . یوسف _ خدا رو شکر . کمی بعد دوباره پرسید : _ خب ... حالا چه تصمیمی داری ؟ _ بابت چی ؟ یوسف _ مهریه ... آهان ... مهریه ... اصلا یادم رفته بود واسه چی باهاش اومدم بیرون ! فقط دلم می خواست کمی باهم باشیم ... حالا چی بهش بگم ؟ به اندازه ی تاریخ تولد میلادیم سکه ی بهار ازادی بده خوبه دیگه نه ؟! .... نه فکر کنم بیچاره اینجوری از خواستگاریش پشیمون بشه !... ولی ارزش من از اینا خیلی بالاتره ها ! _ خب ، راستش ... می خوام مهریه ام یه چیز خیلی خاص باشه ... یوسف وقتی دید ادامه نمی دم گفت : _ می دونی که از نظر پولش مشکلی نیست ... _ بله ... فقط دلم می خواد مهریه ام خیلی خاص باشه مثلا هزار و نهصد و نود و یکی ، اینجای حرفم مکث کردم و یوسفو نگاه کردم . دیدم داره کمی متعجب میشه ... لابد با خودش فکر کرده من چقدر ادم پول دوستی ام ! ولی نخیر الان بهت میگم که من چقدر خاصم ! نفسمو بیرون دادم و گفتم : _ مثلا بال مگس ! یوسف با تعجب و صدای بلند پرسید : _ چـــــــــــــی؟؟؟؟!!! حالا که نگفتم این همه بال مگس مهرم کن که اینجوری می کنی ! با خنده گفتم : _ فقط مثال زدم حرص نخور ! یوسف نفسشو با پوف بیرون داد و گفت : _ نزدیک بود به کشتنم بدی ! حالا جدی واسه مهریه ات چه برنامه ای داری ؟ نگاهی به گلهای محبوب شب و رز توی باغچه انداختم . ریه هامو با عطر محبوب شب پر کردم و ناگهان فکری تو اون مغز پوکم جرقه زد ! با خوشحالی به سمتش برگشتم و گفتم : _ فهمیدم ... یوسف _ چیو ؟ دستامو تو هم گره کردم و در حالی که دور ابنمای کوچیک حیاط قدم می زدم گفتم : _ مهریه ام باید هزار و نهصد و نود و یکی شاخه ی گل رز باشه . یوسف چند لحظه چیزی نگفت و دستاشو تو جیب شلوارش کرد . انگار داشت حرفمو سبک سنگین می کرد . از پشت قطرات اب که توی فواره ی ابنما به رقص دراومده بودن ، نمی تونستم صورتشو واضح ببینم . اخر سر نگاهشو به من دوخت و با کمی شیطنت گفت : _ اونوقت فکر نمی کنی من از شدت گل خریدن ، ورشکست بشم ؟ با خنده گفتم : _ پس همون بال مگس بهتره نه ؟! یوسف ابنما رو دور زد و در حالی که می خندید گفت : _ از دست تو ! وقتی رو به روم قرار گرفت کمی بهم خیره شد و گفت : _ گل ها رو دوست داری ؟ همونطور که نگاهم به چشمای خوشرنگش بود گفتم : _ اره مخصوصا رز... یوسف اهسته پرسید : _ رز ؟... خب چه رنگیشو دوست داری ؟ تو دلم گفتم کاش رزی که رنگ چشمای تو بود وجود داشت ... با این فکر لبخندی رو لبم نشست و گفتم : _ همه ی رنگاشو دوست دارم ولی بیشتر رنگ ِ... با جیغ سوگل ، هراسان به پشت سرم نگاه کردم و دیدم سوگل در حالی که با خنده سوسکی رو تو دستش گرفته ، به سمتمون میاد ... اوف ! فکر کردم چیزیش شده ... وقتی نزدیک یوسف رسید با ذوق کودکانه اش گفت : _ عمو یوسف ... عمو یوسف ببین چی پیدا کردم ... یوسف در حالی که می خندید گفت : _ این چیه دختر ؟؟؟ برو بندازش تو باغچه یهدا می ترسه ... با تعجب گفتم : _ من کی گفتم می ترسم ؟ حالا نوبت یوسف بود که متعجب بشه : _ تو واقعا از این موجود چندش اور نمی ترسی ؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم : _ نه چرا از چیزی بترسم که هیچ ازار و اذیتی به من نمی رسونه ؟ من از این ادا و اطوارهای الکی که زنا دارن خوشم نمیاد ... تازه اگه خوب بهش نگاه کنی میبینی چقدر خوشگل هم هست ... بعد سوسکو از دست سوگل گرفتم و شاخه های نازکشو نوازش کردم . از سوسکا نمی ترسیدم ... یعنی یادم نمیاد تا حالا از حشرات ترسیده باشم ... تازه خیلی هم دوسشون داشتم ! یادمه طاها همیشه مسخره ام می کرد و می گفت : _ به خاطر نزدیک بودن به همه که دوسشون داری ... بالاخره هر چی باشه شما از یه گروهین ! همونجور که سوسکو نوازش می کردم یوسفو دیدم که واسه ی یه لحظه ی کوتاه از شدت چندش پشتش لرزید ! ... با خنده گفتم : _ پس معلومه از اینا خیلی بدت میاد ... خدا رو شکر مهرمو همون بال مگس نزاشتم وگرنه چه جوری می خواستی مهرم کنی ؟! یوسف دستاشو با حالت بامزه ای بالا گرفت و گفت : _ اره بازم خدارو هزار مرتبه شکر ... ولی یهدا اخلاقات خیلی برام جالبه ... یه چیز خیلی تازه ای ... اینو مطمئنم که هیچ وقت از انتخابم پشیمون نمی شم ... ممنون که قبولم کردی . با شنیدن این اعتراف صادقانه ی یوسف ، غرق در خوشی و لذت شدم ... می خواستم بهش بگم منم از اینکه تو رو قبول کردم دارم از خوشی له له می زنم ! ولی نمی دونم چرا دلم راضی به گفتن نمی شد ... اون شب شب خیلی خوبی برام بود . حتی وقت شام هم منو یوسف کنار هم نشستیم و غذا خوردیم . هر لقمه ای که تو دهنم می زاشتم با لبخند یوسف مواجه می شدم ... یادمه دیگه خیلی داشت ضایع بازی درمیاورد واسه همین با بازیگری گفتم : _ وای یوسف سوپ ریخت رو کتت ... یوسف دستپاچه به کتش نگاه کرد و وقتی دید تمیزه ، با تعجب نگام کرد . با خنده ابروهامو بالا بردم و گفتم : _ حواستون کجاست اقای محترم ؟ بهتون نگفتن وقتی یکی داره غذا می خوره چشم به لقمه اش ندوزی ؟! فکر کنم این قاشق اخرین لقمه ای باشه که میره تو دهنم ! یوسف کمی به جلو خم شد و گفت : _ من به لقمه اش چشم ندوختم ... به صاحب لقمه اشه که نگاه می کنم ... یه دفعه ناگهانی گفت : _ یهدا خیلی ناز غذا می خوری عزیزم ... اونقدر یه دفعه ای گفت که من اصلا امادگی شنیدنشو نداشتم . غذا تو گلوم گیر کرده بود و نزدیک بود خفه بشم ! یوسف هم دستپاچه شد و سریع لیوان دوغو به سمتم گرفت ... این بچه اصلا بلد نیست جو سازی کنه ! یه بار دیگه این شکلی ابراز علاقه کنه باید برم سینه ی قبرستون ! بعد با چشمایی که از شدت سرفه سرخ شده بود بهش نگاه کردم ... تشویش و نگرانی از چشماش می بارید ... خنده ام گرفت و گفتم : _ تا تو باشی از من تعریف نکنی ! بعد از شام ، نسرین خانوم از توی کیفش یه جعبه ی کوچیک زرشکی رنگ خارج کرد و به سمتم اومد . از سر جام بلند شدم . نسرین خانوم رو به مامان و بابا گفت : _ با اجازه ی شما ... در جعبه رو باز کرد و حلقه ی زیبایی رو از توش بیرون اورد و به طرفم گرفت . حلقه ی خیلی قشنگی بود و زیادی روش کار شده بود و یه نگین بزرگ برلیان هم به شکل الماس روش حک شده بود . تشکر کردم و حلقه رو به دستم انداختم . وقتی سرمو بالا اوردم نگام با نگاه خندون و راضی یوسف تلاقی کرد . لبخندی از سر عشق بهم تحویل داد . با خجالت شالمو صاف کردم ولی نگین انگشتر به شالم گیر کرد و شالم نخ کش شد . اه ... اینم از عاقبت خجالت کشیدن ! حالا دیگه من رسما نامزد یوسف بودم . به یوسف نگاه کردم . حواسش به طاها بود و داشت باهاش حرف میزد . بهش دقیق شدم . نیم رخ جذابش توی دید من بود . صورتش همیشه سه تیغ بود . دماغ و دهن گوشتی و کوچیکش و اون چشماهی خوش فرم سبزش واسم اندازه ی دنیا ارزشمند بود .... کی این همه علاقه توی من شکل گرفته بود ؟ چرا دوسش داشتم ؟ واقعا حسی که نسبت بهش دارم رو می شه عشق تعبیر کرد ؟ با جیغ من طاها گوششو گرفت و خودشو عقبتر کشید : _ وااااااای داره برف میاد ! طاها _ اه ... برف ندیده ی جیغ جیغو ... کر شدم ! و دوباره خم شد روی کتاب هشتصد صفحه ای قانون و تند تند نوت برداری کرد . حق به جانب گفتم : _ مگه مرض داری اینجا بشینی ؟ طاها _ کوری ؟ نمی بینی برق رفته ؟ _ خب برق رفته باشه باید اینجا تلپ شی ؟ طاها عینکشو برداشت و گفت : _ یهدا تو رو خدا بیخیال کل کل شو فردا وقت دادگاه دارم ... اه این دیگه کی بود ؟! همیشه حال بهم زن بوده و خواهد بود ! وقتی دانشجو بود که همش کله اش تو کتاب و درس و مشق و امتحان ، حالا هم که وکیله هی پرونده میگیره تا معروف بشه و کارش بگیره ... بیچاره زنش از دست این ! اون ذات خبیثم هی می خواست کرم بریزه و خودشو خالی کنه ... ساعت کاری یوسف ، تو شرکت باباش بود و نمی تونستم مزاحم عشقم بشم ! پس میمونه طاها تا مورد اصابت ننر بازیهای من واقع بشه ! رفتم پشت کاناپه وایسادم و بندهای بلند کلاه پلیورشو به دست گرفتم . حواسش به نوشتن بود و توجهی به من نداشت . بندها رو دور گردنش گره زدم . می دونستم که داره میبینه باهاش بازی می کنم ولی مشغول نوشتن بود . اعصابم از دستش خرد شد ... اه چقدر لوسه این پسر ! با حرص یه پس گردنی بهش زدم . زود خودشو صاف کرد و دوباره کله اشو کرد تو کتاب کوفتیش . دیگه دادم در اومده بود : _ مگه با تو نیستم ؟ طاها بدون اینکه سرشو از روی کتاب برداره اروم زمزمه کرد : _ بنال _ مرگ ... بی تربیت ! طاها خیلی جدی عینکشو برداشت و بهم زل زد و با خشم گفت : _ یهدا چرا زبون ادمیزاد حالیت نمی شه ؟ چرا وقتی بهت میگم کار دارم مثل کَنه بهم می چسبی و بیکاریتو با ازار رسوندن به من جبران می کنی ؟ چرا بعضی وقتا اینقدر بچه می شی ؟ اگه حوصله ات سر رفته برو بیرون دنبال یوسف، بزار منم به کارام برسم ... و صورتشو از من برگردوند . بدجوری تو ذوقم خورده بود . ولی می دونستم که حق با طاهائه . با تانی از تکیه امو از روی کاناپه برداشتم و به طرف اتاقم رفتم . بی حوصله اولین چیزی رو که پیدا کردم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون . طاها که لباس بیرون تنم دید گفت : _ میری پیش یوسف ؟ همونطور که داشتم کتونی هامو می پوشیدم گفتم : _ هان . طاها _ به سلامت . تو دلم گفتم برو بمیر پسره ی بی خاصیت به درد نخور ! یه بار خواستم باهات بازی کنم که اونم لیاقتشو نداری بدبخت ! وقتی تو حیاط رسیدم تازه فهمیدم یه مانتوی نخی و شال پوشیدم . حتی ژاکت هم واسه سرما نداشتم ولی دیگه حس رفتن تو خونه و پوشیدن یه لباس تازه نبود . زود سمت پارکینگ دویدم و ماشینو روشن کردم . به سمت شرکت حبیب اقا روندم . یه هفته از نامزدی من و یوسف می گذشت و قرار بود دو ماه بعد از دوران نامزدی ، عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم . توی این مدت خیلی نتونسته بودیم هم دیگه رو ببینیم . مامان بابا که همش مشغول تهیه ی جهزیه ی شیک و پیک من بودن و منو دنبال خودشون اینور اونور می بردن و نمی تونستم خیلی یوسفو ببینم . اگه هم می دیدمش بیشتر توی جمعهای خانوادگی بود . ماشینو توی پارکینگ شرکت پارک کردم و به طرف اسانسور رفتم . تا درو باز کردم ، یوسف رو دیدم که تو اسانسور کنار وایساده و سرش پایینه و منتظره تا من رد بشم ... معلوم بود که حواسش به من نیست ... الهی دور اون چشم پاکت بگردم من ! چقدر تو محجوب و پاکی فدات شم !!! چند وقته ندیدمش اینا تو دلم عقده شده !!! تازه نگام به دستش افتاد . فهمیدم داشته اس ام اس بازی می کرده که سرش پایینه !!! یه خرده تو ذوقم خورد ولی بیخیال شدم و بلند گفتم : _ ســـــــــــلام ! یوسف با شنیدن صدای من زود سرشو بالا گرفت و با شوق گفتم : _ سلام عزیزم ... حالت خوبه ؟ با یه لبخندی که مطمئن بودم تا دندون عقل ناقصم پیداست ، گفتم : _ مرسی تو چطوری ؟ یوسف در حالی که جز به جز صورتمو از نظر می گذروند گفت : _ ای بد نیستم ... شما که هیچ حالی از من نمی پرسی گوشیت هم که خاموشه ... با تعجب پرسیدم : _ کی گوشیم خاموش بوده ؟ من که همیشه روشن می زارم . یوسف _ چند شب پیش که باهات تماس گرفتم خاموش بود . _ واقعا ؟ ساعت چند زنگیدی که یادم نمیاد ... یوسف در حالی که از در شرکتو باز می کرد گفت : _ فکر کنم حول و حوش دوازده و نیم بود . بعد سریع یقه ی پالتوشو بالا داد و با لرز گفت : _ اوووف چه سوزی میاد ... بدون توجه به سرما گفتم : _ من که دوازده و نیم خوابم یوسف ... یه خرده زودتر زنگ بزن که با هم بحرفیم . یوسف _ باشه عزیزم ... و به موازات هم توی پیاده رو شروع به حرکت کردیم . کمی بعد با لحنی که چاشنی خنده داشت گفت : _ این دیگه چه مدل حرف زدنه ؟ بحرفیم و بزنگیم و ... ! _مدل تاریخیه ...! دستامو از هم باز کردم و نیم چرخی زدم ... با لبخند گفتم : _ وااااااای چه هوای خوبیه ... یوسف شالگردنشو دور گردنش محکم تر پیچید و گفت : _ ترجیح می دم زودتر برم یه جای گرم ... به شوخی گفتم : _ پسر تو چقدر سرمایی هستی ! تازه ببین چجوری خودتو لحاف پیچ کردی ! از من یاد بگیر ! یوسف تازه نگاهی به سرتا پام انداخت و اخماش تو هم رفت و گفت : _ ااااا؟ این دیگه چه وضعشه ؟ می خوای سرما بخوری ؟ بیا اینجا ببینم ... و بعد دستمو گرفت و با خودش به طرف پارکینگ کشوند . از این حرکت ناگهانیش خیلی شوکه شده بودم . برای اولین بار بود که ارادی دستمو می گرفت ... پاهامو شل کردم و وایسادم . وقتی دید دنبالش نمیام برگشت تا ببینه چی شده . با اینکه این کارا بهم نمیومد ولی خیلی خجالت کشیده بودم . بعد از چند لحظه یوسف حلقه ی دستشو باز کرد و به جاش دست چپمو گرفت و فاصله اشو باهام کم کرد و درست روبه روم وایساد . سرم پایین بود و نمی خواستم چهره اشو ببینم چون میدونستم با نگاه کردن بهش درست مثل لبو میشم ! یوسف با انگشتاش حلقه ی نامزدیمو چرخوند و پرسید : _ یادم رفت ازت بپرسم ... حلقتو دوست داری ؟ از اینکه همیچین موضوعی به ذهنش رسیده بود تعجب کردم . اهسته گفتم : _ اوهوم ... خیلی قشنگه . یوسف گفت : _ قابلتو نداره عزیزم ... ولی می دونی که این حلقه چه معنی میده مگه نه ؟ منظورش چی بود ؟! سرمو به علامت تصدیق تکون دادم . یوسف سرشو نزدیک گوشم اورد و اهسته زمزمه کرد : _ پس میدونی که این یعنی تو مال منی ... پس دلیلی واسه ناراحتی نیست مگه نه خانومی ؟ از گوشام هرم داغ بیرون میزد و نفسهام از شدت هیجان به سختی بالا میومد . اروم عقب کشیدم و دستمو از توی دستای گرمش خارج کردم . می تونستم لبخند یوسف رو حس کنم . انگار از دیدن خجالت من خوشحال میشد درست برعکس خودم ! شالمو کمی جلو کشیدم و با من من گفتم : _ امم....چیزه ... میگم یوسف ... قبل از عروسی ... بیا زیاد به هم نزدیک نشیم ... می فهمی که چی میگم ... یوسف با صدایی که تهش خنده موج می زد گفت : _ باشه من که حرفی ندارم ... حالا بیا تا یخمک نشدی خوشگله ... و دوباره دستمو از توی هوا قاپید . ناخوداگاه وایسادم و پرسشگرانه بهش خیره شدم یوسف با مظلوم نمایی گفت : _ دختر جون دستت یخ کرده بزار یه خرده گرمش کنم ... _ نه نه ... نمی خواد .... خوبه . یوسف چپ چپ و با خنده نگام کرد . انگار از رفتارم خوشش اومده بود . تا پارکینگ دیگه حرفی نزدیم و وقتی به ماشین رسیدیم گفت : _ بیا با ماشین تو بریم فردا لازمت میشه . سوییچو به طرفش گرفتم و گفتم : _ پس لطف کن خودت برون . یوسف _ به روی دیده مادمازل ... توی ماشین ازم پرسید : _ خب ، کجا بریم ؟ _ می دونی ، من می خوام یه ریزه برف بازی کنم .... بیا بریم پیست ... یوسف با تعجب گفت : _ پیست ؟؟؟ الان که شبه یهدا ... بزار واسه فردا صبح ... مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم : _ ولی من برف بازی می خوام ... یوف یه خرده جدی شد و گفت : _ اون که دیگه حرفشم نزن ... با این لباسا بخوای برف بازی کنی حتما زات الریه می کنی . ناراحت شدم ... نا خواداگاه گفتم : _ من عادت دارم ... تازشم من ذات الریه میگیرم تو که نمی گیری پس ناراحت نباش ... یه دفعه برگشت و با تعجب نگام کرد . انگار اصلا انتظار این حرفو نداشت .خودم هم منظوری از حرفم نداشتم . کم کم رگه های خشم تو نگاه سبزش جون گرفت و روشو از من برگردوند . با حرص زمزمه کرد : _ انگار اصلا متوجه نیستی نه ؟ هر چیزی که مربوط به تو باشه به منم مربوطه شنیدی که ؟ اصلا نمی خواستم ناراحتش کنم . احساس بدی بهم دست داد . از اینکه ناراحتش کردم از دست خودم دلخور بودم . اهسته گفتم : _ من نمی خواستم ناراحتت کنم ... به خدا منظورم اونی که تو فکر می کنی نبود ... ببخشین . اونقدر اروم گفتم که تصور کردم نشنیده چون عکس العملی نشون نداد . هجوم اشکو تو چشمام حس کردم . اه ... این قرتی بازیا چیه که من درمیارم ؟ تا حالا به یاد نداشتم کسی رو دلخور کنم و بعد خودم بشینم زانوی غم بغل بگیرم اما درمورد یوسف وضع فرق می کرد ... چرا ؟ از دست خودم کلافه شدم . صورتم داغ شده بود و به هوای تازه نیاز داشتم وگرنه مطمئنا بغضم می ترکید . شیشه رو تا اخر پایین دادم و اجازه دادم هوای سرد روی گونه هام بشینه . یه دفعه باد تندی اومد و تا مغز استخونم یخ زد ... شیشه بالا رفت و یوسف دستمو کشید . به طرفش چرخیدم . یه اخم روی صورتش نشسته بود . برگشت و بهم نگاه کرد . نمی دونم تو صورتم چی شد که اخم صورتش جاشو به یه خنده ی پررنگ داد . با انگشت به نوک دماغم زد و گفت : _ ببین با قیافت چی کار کردی دختر !!! سریع افتابگیر ماشینو پایین دادم و از توی اینه ی تعبیه شده توی افتابگیر صورتمو ورانداز کردم . مثل دلغکا دماغم قرمز قرمز شده بود ! خنده ی کوتاهی کردم و یه دفعه ای گفتم : _ منو بخشیدی ؟ یوسف به جای جواب دادن به من یه گوشه پارک کرد و از ماشین پیاده شد . در سمت منو باز کرد و گفت : _ افتخار همراهی نمی دی پرنسس ؟ اوه مای گاد !!! اگه قراره بعد از هر قهری اینجوری نازمو بخره پس همیشه باهم قهر کنیم ! از ماشین پیاده شدم و دنبالش به راه افتادم . منو توی یه پاساژ شیکی برد و رو به روی مغازه ای وایساد . به دکور مغازه نگاه کردم . مانتو ها و پالتو های رنگارنگ و زیبا از پشت ویترین بهم چشمک می زدن . از هیچ چیزی بیشتر از خرید خوشم نمیومد . دوست داشتم عابر بانک بابا رو بردارم و کل یه پاساژو بخرم ! یوسف در مغازه رو باز کرد و منتظر شد اول من رد بشم . زیر لب تشکری کردم و نگاهمو با دقت به لباسای اطرافم دوختم . مدلهای مختلف مانتو رو زیر و رو می کردم و دنبال یه چیزی که به دلم بشینه می گشتم . یوسف پشت سرم صدا زد : _ یهدا بیا اینجا . به طرفش چرخیدم و دیدم نزدیک پیشخوان وایساده و داره با یه پسر هم سن و سال خودش حرف می زنه . خوب که دقت کردم دیدم این عرشیا پسر عموی یوسفه . جلوتر رفتم و سلام کردم . عرشیا تا منو دید جوابمو با لبخند گرمی داد و گفت : _ خیلی خوش اومدین یهدا خانوم . پسر خیلی مودب و مهربونی بود . گفتم : _ ممنونم ... عرشیا _ آه راستی داشت یادم می رفت بهتون تبریک بگم ... امیدوارم خوشبخت بشین ... من و یوسف همزمان تشکر کردیم و با راهنمایی عرشیا یه چند تا مانتو انتخاب کردم از مدلایی که به دستم می داد خوشم نمیومد . زیادی سنگین و رسمی بود . مانتو ها رو به سمتش برگردوندم و گفتم : _ مرسی از محبتتون ولی اگه اشکال نداره می خوام چند تا مانتو اسپرت انتخاب کنم . عرشیا _ نه چه اشکالی ؟ الان میارم خدمتتون . وقتی عرشیا رفت دستامو تو جیبم کردم و با نگاه به دنبال یوسف گشتم . کنار یه چند تا پالتو وایساده بود نزدیکش رفتم و گفتم : _ نگفتی عرشیا اینجا کار می کنه ... یوسف _ کار نمی کنه ... مغازه ی خودشه ... _ اااا؟ مانتوهاش خوبه ... یوسف پالتوی سورمه ای شیکی رو برداشت و جلوی من گرفت . یقه ی پالتو بلند و قشنگ بود . یه مدل جالب و تازه ... ازش خوشم اومد . یوسف گفت : _ این رنگ خیلی بهت میاد ... برو پروش کن ... بی هیچ حرفی پالتو رو گرفتم و بعد از چند دقیقه پوشیده و حاضر از اتاق پرو بیرون اومدم . یوسف منتظرم بود وقتی منو دید سر تا پامو با یه لبخند که نشونده ی رضایتش بود برانداز کرد و گفت : _ خیلی بهت میاد عزیزم . مبارکت باشه . _ مرسی . خواستم برگردم تو اتاق پرو و درش بیارم که یوسف گفت : _ کجا ؟ مگه نمی خواستی بریم برف بازی ؟ پالتو باید تنت باشه والا نمی برمت . باورم نمی شد یوسف منو اورده واسم لباس بخره تا بریم برف بازی !... از خوشی رو پام بند نبودم اگه مکان عمومی نبود و عرشیا هم سر خرمون نبود حتما یه کاری دست خودمو یوسف می دادم ! بعد از خرید از پاساژبیرون اومدیم . دوباره برف شروع شده بود . با خوشحالی از پله های پاساژ پایین اومدم و صورتمو سمت اسمون گرفتم . اجازه دادم برفهای نرم و کوچیک روی گونه هام بشینن . یوسف استینمو کشید و با ناراحتی ساختگی گفت : _ بیا ببینم بچه ادم برفی شدی ! مثل بچه ها اصرار کردم : _ نه نه بزار یه ریزه دیگه بمونم ... یوسف قاطع گفت : _ نه ... بدو برو سوار شو ... با التماس نگاش کردم . یه خرده تو چشمام خیره شد . بعد انگار برقش گرفته باشه کمی فاصلشو با من بیشتر کرد و با تشر گفت : _ ببین چه قیافه ای واسه خودت درست کردی ... خدا می دونه چقدر سردته ... در واقع اصلا سردم نبود . اگر هم بود به چشمم نمیومد . دوست داشتم زیر برف تا میتونم بمونم و یخ بزنم بعد یهویی برم یه جای گرم ! الاغی بودم واسه خودم ! صادقانه جواب دادم : _ نه به خدا ... من زیاد سردم نیست ... یوسف بی هوا دستمو گرفت و گفت : _ قسم نخور دختر ! ببین چه جوری یخ کردی بعد هم دستمو سمت دهانش برد و توش ها کرد و تو دستای گرمش فشار داد . هنگ کردم ! چند دقیقه طول کشید تا بفهمم داره دقیقا چی کار می کنه ! با یه حرکت خودمو ازش دور کردم و گفتم : _ من حالم ... خوبه... سردم نیست . و خواستم تا دستای گرم شده با عشق یوسفو تو جیب های پالتوم مخفی کنم تا گرمای عشق از دستام خارج نشه ... ولی بدجوری خورد تو پرم ! پالتوم جیب نداشت ! اه گندت بزنن یوسف با این سلیقه ی کجی که داری ! یوسف با خنده جلو اومد و گفت : _ مثل اینکه خانوم ما بدجوری ایرادات شرعی می گیرن ! ... ای بابا چه جوری بگم یهدا تو زن منی اشکال نداره که دستتو بگیرم . میگم این هوله میگین نه !!! اخه هنوز نه به داره نه به باره می خواد زنش هم بشم ! اگه کوتاه بیام لابد میخواد تا فردا منو ببره خونه خودش !!! سعی کردم کمی جدی تر باشم . دلم نمی خواست قبل از ازدواجمون خیلی به هم نزدیک بشیم . اهسته سینه امو صاف کردمو گفتم : _ چرا یوسف ، واسه من اشکال داره ... می خوام دیگه این کارو نکنی ... دو ماه که خیلی زیاد نیست نه ؟ یوسف مهربون نگام کرد . نمی دونستم داره به چی فکر می کنه فقط مطمئن بودم از دستم دلخور نیست . همونطور که نگاهش به چشمام بود خم شد و اهسته در گوشم گفت : _ خیلی دوستت دارم خانومم ... کل وجودم گر گرفت . دیگه اصلا سرمای زمستونو حس نمی کردم . خودم و قلب عاشقم مثل یه بخاری گرما بخش بود ... و چه گرمای لذت بخشی به وجودم هدیه می کرد ... وقتی به خودم اومدم دیدم یوسف کنارم نیست . اطرافو نگاه کردم ولی تو پیاده رو هم نبود . کجا رفته بود ؟ با قدمهام برفهای تازه نشسته روی زمین رو کوبیدم و جلو رفتم . هر جا می رفتم پیداش نمی کردم . روبه روی چند تا مغازه وایسادم ولی یوسف نبود ... نگران برگشتم سرجام . یعنی چی ؟ یهو کجا رفت ؟ کلافه زیر لب صدا زدم : _ یوسف... نمی دونم چندمین بار بود که دور تا دورمو نگاه می کردم تا بلکه یوسفو پیدا کنم . یه دفعه صدای اشنای یوسف به گوشم خورد . سریع چرخیدم : _ چرا نرفتی تو ماشین دختر ؟ بی توجه به سوالش ، دویدم جلو و با عصبانیت گفتم : _ کجا رفته بودی ؟ چرا منو اینجا تنها گذاشتی و بدون اینکه هیچی بگی رفتی ؟ یوسف با چشمای گشاد شده از تعجب نگام کرد و گفت : _ هان ؟ خوبی یهدا ؟ _ الان وقت احوال پرسیه !؟ نمی دونی چقدر نگران شدم ؟؟؟ دیگه اینجوری منو نپیچون ... اصلا خوشم نمیاد . و دلخور رومو ازش گرفتم و به سمت ماشین رفتم . کمی بعد یوسف سوار شد و بسته ای که تو دستش بود رو به سمتم گرفت : _ بفرمایین خانوم بداخلاق . بدون اینکه به بسته نگاه کنم از دستش گرفتم و پایین پام گذاشتم . یوسف چند لحظه سکوت کرد و خم شد و بسته رو برداشت و از توش یه جفت دستکش بیرون اورد و گفت : _ به خاطر اینکه نگرانت کردم معذرت می خوام ... می خواستم برم اینا رو برات بگیرم ... حالا بچرخ طرفم . با کنجکاوی به دستکشا نگاه کردم . یه جفت دستکش دخترونه ی سبز روشن بود که یه دونه گل گنده پایینش بافته شده بود و هر جفت با یه نخ بافتنی بهم وصل می شدن . خیلی خوشگل بود . با ذوق دستکشا رو دستم کردم و دلخوری چند دقیقه پیش فراموشم شد : _ واااااای چقدر نازه ! مرسی یوسف ! یوسف با لبخند به بچه بازیام نگاه کرد و گفت : _ هر وقت من نبودم یا مثل الان نخواستی که من دستتو بگیرم اینو دستت کن ... این مثل دستای من گرمت میکنه اشکال شرعی هم نداره ! ... بهش نگاه کردم . می شد عشق رو از لابه لای نگاه پر حرارتش خوند .... اونشب بهترین شب زندگیم بود . اونقدر با یوسف برف بازی کردم که دیگه جونی تو تنم نمونده بود . اخر سر هر دومون روی نیمکت گوشه ی پارک افتادیم و از خستگی رو به موت بودیم ... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم : _ اخ... چقدر خوش گذشت ... یوسف هم در حالی که داشت برفای شالگردنشو می تکوند و اونو روی گردنش مرتب می کرد گفت : _ اره ... ولی تو خیلی جر زنی یهدا ! ... تا دو دقیقه ازت غافل میشم هی منو با گلوله برفی می زنی ... حقت بود مثل خودت برف بارونت می کردم ! با خنده گفتم : _ پس چرا نکردی ؟ یوسف _ خب نمی خواستم مثل من دکوراسیونت بریزه بهم ... ببین با موهام چی کار کردی ؟... و به موهای ژلیده ی روی پیشونیش اشاره کرد و سعی کرد یه جوری بهشون حالت بده ولی تلاشش بیهوده بود . صاف نشستم و دستمو جلو بردم و موهاشو از روی پیشونیش کنار زدم . تقریبا روش خم شده بودم و داشتم موهای مجعدش رو مثل قبل مرتب می کردم که صدای پر شیطنتش به گوشم خورد : _ ای بدجنس ! اگه من دستتو بگیرم اشکال داره ولی تو موهای منو صاف میکنی اشکال نداره ؟! یه خرده تو چشمای سبزش خیره شدم و در حالی که لبخند معنا داری رو لبم بود گفتم : _ من که به موهات دست نمیزنم ... خودت داری درستشون می کنی ! یوسف پرسوال نگام کرد . عقب کشیدم و دستامو که توی دستکش پوشیده بود نشونش دادم و گفتم : _ مگه نگفتی این دستای خودته ؟! خب پس اشکالی نداره ! یوسف تازه منظورمو فهمید و بلند شد تا به حساب زبون درازم برسه ! ... با جیغ و خنده شروع کردم به دویدن که یه دفعه گوشیم زنگ خورد . با دست به یوسف اشاره کردم که وایسه : _ یه دو دقیقه تنفس بده ! و گوشیو جواب دادم : _ بله ؟ محیا بود : _ سلام خوبی ؟ کجایی دختر ؟ _ بیرون ... چطور ؟ محیا _ هیچی با یوسفی اره ؟ _ اره چیزی شده ؟ محیا _ نه فقط با شوشوت بیاین خونه . نسرین خانوم اینا هم اینجان ... _ اِ؟ باشه الان میایم . محیا _ کاری باری ؟ _ نه بای ... و دکمه ی افو فشار دادم . یوسف یقه ی پالتوشو بالا داد و گفت : _ کی بود ؟ _ محیا یوسف _ چی گفت ؟ _ گفت بریم خونه ی ما ... مامانت اینا هم اونجان . یوسف لبخندی زد و گفت : _ ا؟ چه خوب ... پس مامان داره بهشون میگه ... _ چیو ؟ یوسف در حالی که از پارک خارج میشد گفت : _ هیچی ... فعلا زود بیا سوار شو بریم خونه ... بدو تا قندیل نبستی ... من نمی دونم چرا یوسف اینقدر سرمایی بود ؟ موقعی که برف بازی می کردیم هم همش چشماش پر اب می شد . فکر کنم چون چشماش روشنه برف و سرما اذیتش می کنه ... امشب یه خرده اذیتش کردم ... یادم باشه دیگه ازش نخوام بریم برف بازی ... ولی حیف شد تو این مورد با هم تفاهم نداریم ! وقتی رسیدیم خونه و سلام دادیم ، همه با یه رنگ خاصی نگامون می کردن ... چتونه ؟! دو تا زوج خوشگل و ترگل ورگل ندیدین ؟! وقتی داشتم به سمت پذیرایی می رفتم ، طاها هم از اشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد . جوابشو ندادم یعنی من باهات قهرم ! خداییش پررو بودما ! به جای اینکه اون باهام قهر کنه من قهر کردم ! طاها همونطور که پشت سرم میومد گفت : _ عشقت کو ؟ _ گلاب به روم دستشویی ! طاها نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت : _ این پالتو رو تنت ندیده بودم . _ چون تازه خریدم . طاها _ امشب ؟ _ پَ نَ پَ پس پریشب ! طاها _ بامزه ! حتما خیلی بهت خوش گذشته که اینقدر کوکی و لپات گل انداخته ! _ اره ... چیه حسودیت میشه ؟ طاها _ به چیت حسودیم بشه ؟ _ به شوهرم ! طاها _ نه مرسی من شوهر نمی خوام ! _ والا ! اگه خواستی تعارف نکنیا !!! خودم یکی خوبشو میرم واست می خرم ! طاها _ دیشب تو جورابات خوابیدی که انقدر نمک میریزی ؟! _ تو چقدر نق میزنی بچه ! یه کلام بگو داری از حسودی اتیش میگیری و خلاص ! طاها با شنیدن صدای مامان متلکمو بی جواب گذاشت و رفت تا چایی بیاره ! رفتم کنار مادر شوهرم نشستم ! قبلنا وقتی می دیدم عروس میره ور دل مادر شوهرش میشینه و هی تعارف تیکه پاره می کنه چندشم می شد ! ولی حالا کار دنیا رو ببین ! نسرین جون لبخند گرمی به روم پاشید و گفت : _ کجا رفته بودین ؟ _ اولش می خواستیم بریم پیست ولی دیگه دیروقت بود رفتیم پارک برف بازی کنیم . نسرین جون با تعجب پرسید : _ یوسف هم اومد ؟ _ خب اره دیگه تنها که نرفتم نسرین جون _ عجیبه ها ... قبلنا وقتی برف میومد ، همیشه تو خونه میموند . هیچ وقت یادم نمیاد بره برف بازی یا پیست اسکی ... بعد با خنده ادامه داد : _ معلومه که حسابی دلشو بردیا ! مثلا خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ! ولی دلم خیلی واسه یوسف سوخت . کاش قبلش بهم میگفت دوست نداره بیاد ... لابد خیلی اذیت شده ... یوسف از دستشویی بیرون اومد و کنارم نشست . اکرم خانوم یه فنجون نسکافه ی داغ گذاشت جلو روش . همونجور داغکی کل فنجونو داد بالا و بیشتر توی مبل خودشو مچاله کرد . به لیوان اب سردم نگاه کردم و یه نگاه هم به سر وضع خودمو یوسف انداختم . یوسف پلیور پشمی یقه اسکیشو در نیاورده بود و درست روی مبل کنار شومینه نشسته بود ولی من پالتومو با یه بلوز استین بلند نخی عوض کرده بودم تازه به خاطر گرمای شومینه داشتم می پختم !!! نمی دونم چرا اینقدر سرمایی بود ... یا اینکه من خیلی گرمایی بودم ! حبیب اقا تازه از بازی شطرنج با بابا فارغ شده بود اومد کنار یوسف نشست و شروع کرد به سخنرانی : _ خب یهدا خانوم گل ، بیرون خوش گذشت ؟ _ بله جای شما خالی ... حبیب اقا _ زنده باشی بابا جون . راستی نسرین خانوم به فاطمه خانوم درباره ی سفرمون گفتی ؟ سفر ؟ کدوم سفر ؟ یوسف که جایی نمیره ؟! نسرین جون فنجونشو روی عسلی کنار دستش گذاشت و گفت : _ نه منتظر بودم شما بیاین تا بگم . من بی قرار پرسیدم : _ جایی قراره برین نسرین جون ؟ نسرین جون با لبخند مهربونی گفت : _ اره ولی شما هم باید بیاین ... _ کجا ؟ نسرین جون _ قشم . یوسف هماهنگ کرده بود که برای دو روز اینده بریم قشم . قرار گذاشته بودن تا با یه مسافرت چند روزه هم خریدامونو بکنیم هم اب و هوایی عوض بشه . منم که از بچگی عاشق دریا بودم حالا که قرار بود با یوسف برم خوشحالیم صد چندان شده بود . با ذوق دستامو بهم کوبیدم و گفتم : _ وای مرسی ! خیلی می خواستم برم دریا ... یوسف لبخند مهربونی تحولیم داد و گفت : _ پس خدا رو شکر که داریم با هم می ریم ... برای بار هزارم رفتم جلوی اینه و شالمو عوض کردم . سر و صدای طاها بلند شد : _ چرا نمیای دختر ؟ الان جامون میزارن ... با کلافگی گفتم : _ اه ... طاها یه دقیقه بیا بالا ... نمی دونم چرا اینقدر استرس داشتم . شاید چون واسه اولین بار بود با خانواده ی یوسف اینا مسافرت می رفتیم اینجوری شده بودم ... همش فکر می کردم قیافه ام یه عیب و ایرادی داره . شال سورمه ای رو روی تخت انداختم و رفتم سراغ چمدونم تا یه چیز به درد بخور توش پیدا کنم . یه دفعه در باز شد و طاها اومد تو . منم که اصلا اعصاب نداشتم بهش توپیدم : _ باز تو کله اتو انداختی پشت پات و مثل گاو اومدی تو ؟! طاها با بی حوصلگی گفت : _ اه ... ولم کن بابا ... بنال ببینم چه مرگته که صدام کردی .... _ بعد سه ساعت که صدات زدم تازه میای ؟! طاها وسایل روی میز توالتم رو با سر انگشت کمی زیر و رو کرد و گفت : _ به جای اینهمه نق زدن کارتو بگو و زود حاضر شو تا یه ربع دیگه عشقت می رسه . شال و روسریهای روی تختمو نشون دادم و گفتم : _ چرا امروز هیچی بهم نمیاد ؟! طاها در حالی که چهره اشو تو هم کشیده بود و به برسم نگاه می کرد گفت : _ کی به تو بد قواره چیزی میومده که حالا دومیش باشه ؟! این ادم نیست که باهاش حرف بزنم ! پسرک خر مفت خر ِ بد سلیقه ! کیف دستیمو به سمتش پرت کردم که درست خورد تو سرش و مدل موهاش ریخت بهم ! با حرص دست به سرش برد و داد زد : _ چرا رم می کنی دختر ؟! _ حرف مفت نزن ! بیا اینجا بهم بگو کدومو سر کنم ... زود باش دیرم شده ! طاها با مسخرگی گفت : _ نه بابا ... دیر و زود هم سرت می شه ؟ _ به جای نطق کردن بگو تا ناقص نشدی ! طاها با هزار جور ادا اطوار یه شال کرم و یاسی رنگ انتخاب کرد و رو سرم انداخت . نزاشت خودم سر کنم . با انگشتاش تارهای موی پریشون رو صورتمو داخل داد و با لبخند گفت : _ چقدر قد کشیدیا ... بعد هم لپمو اروم کشید و با خنده گفت : _ آجی کوچولوی خر من !!! مرض ! ابراز احساساتش هم مثل خودش می مونه ! چمدونمو تو بغلش انداختم و گفتم : _ به جای حرف زدن ، بارتو بیار حمال ! فحش زیر لبشو نشنیده گرفتم و رفتم دم در . وقتی تو کوچه رسیدم ، ماشین یوسف و حبیب اقا هم رسیده بود . داشتم با شوق به سمت ماشین یوسف می رفتم که در جلو باز شد و از دیدن کسی که پیاده شد ، فکم به اسفالت کوچه چسبید . این دخترک جلف بی خاصیت اینجا چی کار می کنه ؟ اونم تو ماشین یوسف ؟! نازه صندلی جلو ؟؟؟لبخند از روی صورتم کنار رفت و یه نگاه به ملیسا و یه نگاه به یوسف انداختم . یوسف مثل همیشه خندون جلو اومد و با انرژی گفت : _ سلام خانومم ... صبحت بخیر . خوبی ؟ اما من حرفشو بی جواب گذاشتم و به ملیسا نگاه کردم . دخترک بی شعور به خودش زحمت سلام دادن هم نداد . با چشماش در حال ارزیابی نمای خونه بود که صدای یوسف اونو متوجه خودش کرد : یوسف _ با ملیسا که اشنا هستی نه یهدا ؟ ... ملیسا ایشون نامزد عزیزم یهدا هستن ... ملیسا با اون چشمایی که از شدت ریمل ، خوب باز نمی شد نگاهی بهم انداخت و با لبخند کجی گفت : _ بله ، معرف حضورم هستن . خشم و حسرت و تنفر از صداش می بارید ... مثل خودش جبهه گرفتم و از یوسف پرسیدم : _ خبری شده ایشون تشریف اوردن خونه ی ما ؟ یوسف یه خرده با تعجب نگام کرد و با شکاکیت پرسید : _ اشکالی داره دختر خاله ی من بیاد خونه ی شما ؟ ملیسا به شک یوسف دامن زد و با معصومیت ساختگی گفت : _ لابد یهدا جون از من خوششون نمیاد که نمی خوان مزاحمشون بشم . دیدم داره بدجوری از موقعیت سواستفاده می کنه . خیلی خونسرد گفتم : _ نه عزیزم ... این چه حرفیه ؟ اتفاقا از تعجبه که شما رو اینجا دیدم ...چون هیچ وقت افتخار نمی دادین ... کلمه ی افتخارو با یه لحن خاصی ادا کردم که خود ملیسا به خصومت نهفته ی حرفم پی برد . خواست حرفی بزنه که نسرین جون گفت : _ سلام عروس گلم ... چطوری خانوم ؟ چرخیدم طرفش و با دیدن نوشین ، مادر ملیسا عصبانیتم به اوج رسید سرسری احوال پرسی کردم و به بهونه ی کمک کردن به هال رفتم . مامانو کناری کشیدم و با حرص گفتم : _ اینجا چه خبره مامان ؟ مامان در حالی که گره ی روسریشو درست می کرد گفت : _ خبر خاصی نیست داریم با هم میریم مسافرت . _ ا؟ من فکر کردم داریم میریم قبرستون ! این همه لشکر کشی می خواد چی کار ؟! مامان اخمی کرد و گفت : _ ا؟ یعنی چی یهدا ؟ خب خاله ی نامزدته دیگه ... اشکالی داره باهامون هستن ؟ تازه خیلی وقت هم هست که شوهرش فوت شده ... بیچاره نوشین خانوم تنهایی یه دخترو بزرگ کردن خیلی سخته ... از بین دندونای تو هم چفت شده ام گفتم : _ مشخصه که چقدر این سختی بهش فشار اورده ... چون هر کاری کرده جز تربیت و بزرگ کردن درست و حسابی شازده خانومش ! و مامانو با بهت تنها گذاشتم ... با حرص پله ها رو یکی دو تا کردم و به اتاقم رفتم . اگه ملیسا بخواد تو این سفر باهامون باشه من دیگه نمیام ... تا به در اتاقم رسیدم ، موبایلم زنگ خورد . مهناز بود . حوصله اش رو نداشتم ولی با این حال جواب دادم : _ بله ؟ مهناز _ سلام به تازه عروس و عشق دیرینه ی یوسف ما ... خوبی ؟ خوش میگذره نه ؟ _ نه ! مهناز _ ا ؟ چرا ؟ یوسف واست قاقا لی لی نخریده و باهاش قهری ؟! جدی گفتم : _ مهناز حوصله ندارم ... کارتو بگو . لحن مهناز عوض شد : _ چرا ؟ طوری شده ؟ _ اره ... این دختر عمه ی بدترکیبت زده تو حالم . مهناز _ کی ؟! _ زنیکه خیکی ! خب این ملیسا دیگه ... با اون اسم زاقارتش ! مهناز تک خنده ای کرد و گفت : _ چرا ؟ مگه چی کارت کرده ؟ _ کاریم نکرده داره به نامزدم خودشو اویزون می کنه و باهامون میاد قشم . صدای جیغ مهناز باعث شد گوشی رو یه متر از گوشم دورتر بگیرم : مهناز _ چـــــــــــییییی ؟؟؟؟ ملیسا هم هست ؟ _ اره ... مگه نمی دونستی ؟ _ نه به خدا ... من فکر می کردم قراره فقط ما باهاتون بیایم ... اَه .. . الان که دیگه مسافرت نمی چسبه ... این دختره اینقدر فیس و افاده داره که خدا می دونه ... هر بار باهاش رفتم مسافرت ، زهرم کرد ... بد عنق ! _ شما هم باهامون میاین ؟ مهناز _ اره ... زنگ زدم بگم صبر کنین تا باهم بریم . بابا و مامان کاری نداشتن منم از فرصت استفاده کردم . _ فک و فامیل دیگه ای نیست که بخوای با خودت بیاریش؟! مهناز _ زهرمار! از خداتم باشه که من باهات میام ... تازه میام اونجا هواتم رو دارم ... نمی زارم ملیسا اذیتت کنه ... نگران نباش . _ باشه . مرسی مَهی . مهناز _ خواهش ... منتظر تماسم باش . بابای ... گوشی رو قطع کردم و به سمت اینه رفتم . حالا که ملیسا هم هست باید بیشتر خودمو به یوسف نزدیک کنم که بفهمه این اقا مال منه . پس بهتره دورشو یه خط قرمز گنده بکشه و علامت ورود ممنوع هم بندازه تنگش ! جلو اینه رفتم و به خودم نگاهی انداختم . اگه یوسف عاقل باشه منو انتخاب می کنه . ماشالا بزنم به تخته کم خوشگل نیستم !!! ( اعتماد به نفس !) هیکلم هم که خوش فرم و تو پر ... قدم که دیگه هیچی ... بالای صد و هفتاد !!! غولی ام واسه خودما !!! ولی اگه یوسف از اون پسر درپیتی ها باشه که نیست ، میره طرف ملیسا ... شکل و شمایل ملیسا رو به ذهنم اوردم . لاغر بود و قد متوسطی داشت ولی اندامش در عین لاغر بودن عالی بود . درست مثل مانکنای فرانسوی . ابروهای باریک رنگ کرده و موهای لخت فانتزیش اطراف صورتشو گرفته بود . فکر کنم دماغشو عمل کرده بود چون سرش رو هوا بود و لبهاش پهن و قلوه ای بودن . چشماش رنگ عسلی روشن بود . وقتی نگاش می کردم یاد خون آشاما می افتادم ! روی هم رفته جذاب بود اما خوشگل اصلا و ابدا ! خواستم یه کم خودمو واسه یوسف خوشگل کنم که ملیسا از چشش بیفته . ریمل رو به مژه هام نزدیک کردم ولی عقل ناقصم نهیب زد که این کارا رو بزارم سر وقتش ... در ریملو بستم و از اتاق بیرون رفتم . همه توی پذیرایی نشسته بودن و صدای گفت و گو و خنده شون بلند بود . چشم چرخوندم تا ببینم یوسف کجاست که دیدم ملیسا درست کنارش نشسته و به طاها که روبه روشه چشم دوخته . مثل اینکه این دختره خیلی اشتهاش زیاده ! هم طاها هم یوسف ؟! رودل نکنی یه وقت ؟! شق و رق رفتم روی مبل کنار طاها و جلوی یوسف نشستم و پامو روی پام انداختم . به طاها نگاه کردم . امروز خیلی خوشگل شده بود . یه تی شرت عنابی رنگ و پلیور قهوه ای سوخته پوشیده بود و استیناشو تا ساعد بالا زده بود . روی مچ دست چپش ، ساعت اسپرت و گرون قیمتش خودنمایی می کرد . اونم پاهای درازشو مثل من روی هم انداخته بود و سرشو با موبایلش گرم کرده بود . مثلا می خواست بگه متوجه نیست که ملیسا داره با چشاش میخورتش ! پسره ی هفت خط موذی ! به یوسف نگاه کردم . حواسش به من بود . لبخندی به روم زد و بشقاب میوه اش رو بهم تعارف کرد . نگاهی به ملیسا انداختم . از عصبانیت و حسادت قرمز شده بود . عمدا لبخند پرمهری به یوسف زدم و گفتم : _ ممنون عزیزم . معلوم بود که هر چی قند و شکر بوده تو دل یوسف اب کردن ! یه مدت که گذشت صدای ملیسا بلند شد : _ اقا طاها قبلا شما رو ندیده بودم . طاها حتی زحمت بلند کردن سرشو هم نداد . الهی قربون غرورت برم البته بعد صد سال ! همونجور که با موبایلش کار می کرد گفت : _ می دونم . ملیسا حسابی تو ذوقش خورده بود ولی خودشو زد به اون راه و گفت : _ شما فارغ التحصیل شدین ؟ طاها _ بله . ملیسا با خنده گفت : _ ا ؟ ولی من دارم هنر می خونم . خب ، چه ربطی به طاها داره ؟! طاها حرفی نزد . ملیسا بازم ادامه داد : _ به قیافتون می خوره که به هنر علاقه داشته باشین . طاها بازم با گوشیش ور رفت و جوابی نداد . مثلا می خواست بگه من حواسم به تو نیست ! ای مارمولک ! ملیسا دیگه از کوره در رفت و گفت : _ حواستون با منه ؟ یه دفعه گوشی طاها زنگ خورد و اونم در حالی که بلند می شد جواب داد : _ سلام سپهر چطوری ؟ و از توی پذیرایی بیرون رفت . من و یوسف نگاهی بهم انداختیم و زیرزیرکی خندیدیم . ملیسا که از فرط عصبانیت مثل هندونه قرمز شده بود گفت : _ چیز خنده داری دیدین ؟ من که نتونستم خنده امو کنترل کنم و بلند تر خندیدم . البته واسه اینکه حرص ملیسا رو بیشتر دربیارم اینجوری می کردم وگرنه من اصلا پلید نیستم !( جون عمه ات !) ملیسا با عصبانیت گفت : _ خب معلومه وقتی بردار شما باشن چه رفتاری دارن .... شما هیچ کدومتون بویی از ادب نبردین . خنده ام از روی صورتم محو شد . دخترک بیشعور اون دهن گشادشو باز می کنه و هر چی دلش می خواد می گه . بدون توجه به زمان و مکان گفتم : _ تا حالا به خودت نگاه کردی ؟ بهتره اول خودتو درست کنی بعد از دیگران انتقاد کنی ... اصلا ما بی ادب ، اشکال نداره ولی حداقل از تو که هیچی نجابت و پاکی سرت نمیشه بهتریم . بعد هم نگاهمو ازش گرفتم و از پذیرایی بیرون اومدم . طاها پشت در وایساده بود و مشخص بود که حرفامونو شنیده . این توهین ملیسا بدجوری عاصیم کرده بود . طاها جلو اومد و دستمو گرفت : _ یهدا ... با صدایی که از خشم می لرزید گفتم : _ ولم کن طاها ... طاها دستمو رها کرد و قدمی به عقب برداشت . خودمو به حیاط رسوندم و هر چی فحش تو دلم تلنبار شده بود و به ذهنم می رسید نثار جد و اباد اون دختره ی نفهم کردم ! وقتی خوب خودمو تخلیه کردم ، برگشتم تا برم داخل که صدای زنگ بلند شد . به سمت در رفتم و مهناز و ارزو خانوم پشت در وایساده بودن و اقا نوید تو ماشین نشسته بود . دیگه کم کم باید بار و بنه مونو جمع می کردیم . از توی حیاط صدا زدم : _ مامان ... بابا ... بیاین بریم ... مهناز هم اومده ... بعد از اینکه چمدون هرکس تو ماشین ها قرار گرفت ، مهناز بهم گفت : _ با کی میای ؟ قبل از جواب به سوالش ، به یوسف نگاه کردم . یه اخم بزرگ رو چهره اش نشسته بود . ملیسا پشتش به من بود و داشت با یوسف حرف میزد ولی یوسف از بالای شونه ی ملیسا منو دید که بهش نگاه می کردم . سریع ملیسا رو کنار زد و به سمتم اومد ... وقتی رو به روم قرار گرفت ، آهسته پرسید : _ بهتری ؟ فقط با تکون دادن سر جوابشو دادم . یوسف گفت : _ با من میای ؟ می خواستم بگم اره که صدای نوشین خانوم مانع شد . در حالی که ساک به دست به سمت ماشین یوسف می رفت دستور داد : _ خاله بیا این درو باز کن ... منو ملیسا با تو میایم . نمی دونم این مادر و دختر این همه وقاحتو از کجا اورده بودن ... با حرص به نوشین خانوم نگاه کردم . قبل از اینکه چیزی بارش کنم ، طاها دستمو کشید و گفت : _ چرا سوار نمی شی ؟ و منو با خودش به سمت ماشین برد . معلوم بود که اونم مثل من عصبانی شده . وقتی روی صندلی عقب نشستم با حسرت به یوسف نگاه کردم . لبخند بی جونی تحویلم داد و با معذرت خواهی نگام کرد . بعد هم دستشو اروم بالا اورد و خداحافظی کرد . با حرکت سریع ماشین نتونستم جواب خداحافظیشو بدم ... طاها با صدای اهسته ولی پر حرص گفت : _ اینا دیگه کین ... تعجبم از یوسفه که هیچ کاری نکرد ... با بی حالی گفتم : _ اره ... ولی خوبیش اینه که منو دوست داره . طاها از کوره در رفت : _ دوستت داره که داشته باشه ... یعنی چی همش به این دختره میدون میده ؟ سعی کردم ساکتش کنم : _ هیییییسسسس مامان بابا می فهمن ... طاها لب پایینشو از شدت حرص به دندون گرفت و به بیرون خیره شد . منم سرمو به پنجره تکیه دادم . خنکای شیشه روی پوستم نشست . روی شیشه ها کردم و روی بخار شیشه نوشتم : _ بی معرفت ... راستش دلم می خواست با یوسف می رفتم ... کاش یوسف جلوی خاله اش درمیومد و میگفت این همه ماشین خالی خب با یکی دیگه برین ... اما می دونستم که اون به بزرگترا چه احترامی می زاره و این مهربونیش داشت اذیتم می کرد ... ............................. دیشب به قشم رسیدیم و یراست به هتل رفتیم . هتل خیلی شیک و مدرنی بود . ولی هوای شرجی و طوفانی دریا ، نمی زاشت از سفر لذت ببرم . همیشه از هوای گرم و افتاب بدم میومد . مانتوی نخیم به تنم چسبیده بود و تنها به سمت ساحل می رفتم . گمون کنم این سفر به عنوان بدترین خاطره ی زندگیم ثبت بشه ... از همون وقتی که رسیدیم ، نوشین خانوم و ملیسا خودشونو به نسرین جون بند کردن و اصرار پشت اصرار که اتاق اونا یکی باشه ... هنوز که بهش فکر می کنم می خوام از حرص بترکم ! من نمی فهمم خدا کلمه ی نه رو واسه چی افریده ... خب نوشین خانوم پررو بازی دراورد یوسف و نسرین جون نمی تونستن یه کلمه بگن نه و جون منو به لبم نیارن ؟! اصلا چه معنی داره که ملیسا و یوسف توی یه اتاق هتل باشن ؟ مگه اتاق قحطه ؟ می مردن یه اتاق جدا واسه خودشون بگیرن ؟؟؟ با پام ضربه ای به شن های ساحل زدم و راهمو با حرص ادامه دادم . نزدیک دریا وایسادم و به ابی بی انتها و لاجوردی خیره شدم ... تو حال و هوای خودم بودم که یه دفعه یه دیوونه ای از پشت هولم داد تو اب . من که حواسم نبود با صورت رفتم تو اب و کل دکوراسیونم ریخت بهم ! سریع صورتمو بالا اوردم و درحالی که هوا رو می بلعیدم به پشتم نگاه کردم . مهناز وایساده بود و ریز ریز می خندید طاها هم چند قدم اونطرف تر با دوربینش از این صحنه ی زیبا فیلم برداری می کرد . با مشت کوبیدم تو اب و با لباسهایی خیس بلند شدم و به طرف مهناز حمله کردم . مهناز جیغ بلندی کشید و پا گذاشت به فرار . پشت سر هم التماس می کرد : _ واااای یهدا ... چرا رم می کنی دختر ؟! خب شوخی کردم بابا .... بیخیال ... اه ... عجب غلطی کردما ... بابا جون من بیخیال شو ... بی توجه به حرفاش به مانتوش چنگ زدم و پرتش کردم رو زمین . مهناز با جیغ و خنده سعی داشت جلومو بگیره . می دونستم مهناز چقدر قلقلکیه ... چند تا قلقلک حسابی از پهلوش کردم و بعد از ریسه رفتنش ، مثل یه فرش لوله شده ، انداختمش تو اب . طاها هم در حالی که می خندید مثل خبرنگارا با دوربین دنبالمون راه میافتاد و از تک تک لحظه هامون فیلم برداری می کرد ... بعد از اینکه مهنازو خوب چزوندم ، کمی از دریا فاصله گرفتم و با زرنگی خودمو پشت طاها رسوندم . توی یه حرکت دوربینو از دستش چنگ زدم و با تیپا پرتش کردم تو دریا . بیچاره همونجور با صورت تو ماسه ها پخش شده بود و موجها بی وقفه روش اب می پاشیدن . یه دفعه مثل فشنگ از زمین بلند شد و عین دخترا شروع کرد به جیغ و فریاد و هی لباسشو تکون داد . انگار یه چیزی تو تنش رفته بود . جیغ و دادش تا اسمون هفتم می رسید . واقعا این پسر مایه ی ابرو ریزی بود ! من و مهناز هم دستپاچه به طرفش رفتیم . هنوز داشت بالا و پایین می پرید که یه دفعه یه چیزی از توی پیرهنش بیرون افتاد . طاها ساکت به حلزون ابی کوچولویی که داشت خودشو تو صدفش پنهون می کرد خیره شد . من و مهناز یه خرده بهم نگاه کردیم و بعد مثل بمب از خنده منفجر شدیم . هی وسط خنده ام طاها رو به مهناز نشون می دادم و با قهقهه می گفتم : _ وای ... چه ادایی از خودش دراورد ... انگار مار تو تنش رفته ! ... طاها با چشایی به خون نشسته نگام کرد و با حرص نفسشو بیرون داد . بعد هم با انزجار ماسه ها رو از توی صورتش کنار زد و با تهدید بهم گفت : _ بیچارت میکنم یهدا ... با تمسخر نگاش کردم و گفتم : _ وای نگو به خدا می ترسم ! طاها قسم خورد : _ به خدا یهدا بلایی سرت میارم که هر روز بیای بهم بگی غلط کردم ... _ اینهمه حرص نخور دادا ... واسه ات خوب نیست ! تازشم بلاهای تو از مسهل که بالاتر نیست نه ؟! طاها انتظار این حرفو اونم جلوی مهناز نداشت . حسابی خجالت کشید و به راه افتاد . وقتی کنارم رسید با حرص دوربینو از دستم گرفت و با تنه ای من و مهنازو تنها گذاشت . مهناز وقتی دید طاها ازمون دور شده با خنده گفت : _ آخی ... چقدر هم روی قیافه و تیپش حساسه ... شکلکی واسه طاها دراوردم و گفتم : _ واسه همین اداهاشه که حرصم میگیره ... اه ! عینهو دخترای چهارده ساله ! ایــــــــششششش! یه خرده دیگه با مهناز اب بازی کردیم و وقتی از سر تا نوک پامون حسابی خیس شد به طرف هتل رفتیم . از سر و رومون اب میچکید با هر قدمی که برمی داشتیم ، اب از توی کفشامون بیرون می زد و حسابی به قیافه هامون می خندیدیم . پذیرش هتل ، که پسر جوون و سوسولی بود ، با تمسخر سر تا پامونو برانداز کرد و نگاه خیره اش روی مانتوی من ثابت موند . سریع به سر و وضعم نگاه کردم و یهو اه از نهادم بیرون اومد . از بس گرمایی بودم زیر مانتوم لباسی نپوشیده بودم و حالا با خیس شدنم ، لباسم کامل به تنم چسبیده بود و یه صحنه ی هالیوودی خفن واسه اقا درست کرده بود . زود چرخیدم تا بیشتر از این کیف عالم و ادمو نکرده . در حالی که زیر لب زیچار بار خودم و اون پسره می کردم به طرف لابی هتل رفتم . یه لحظه چرخیدم تا ببینم مهناز هم مثل منه یا نه ولی دیدم که مانتوی اون مثل من سفید و نازک نیست . خداییش خیلی خجالت کشیدم . هنوز به پشت سرم خیره بودم که محکم به یکی برخورد کردم . برگشتم و دیدم یوسف وایساده و با تعجب بهم نگاه می کنه . یه دفعه نگاشو از سر تا نوک پام به حرکت دراورد و با دیدن لباسم از عصبانیت قرمز شد . سریع موضوع رو فهمید و خواست سرم داد بزنه که صدای ملیسا مانعش شد : _ ا ؟ یوسف ... زودتر از من اومدی ؟ گفتم صبر کن کارت رو بردارم و بریم ... بریم ؟؟؟ کجا می خوان برن ؟ مگه من نامزد یوسف نیستم ، پس چرا ملیسا بیشتر از من اونو میبینه ؟ یوسف با صدایی که از عصبانیت دو رگه شده بود گفت : _ خودت تنها برو من کار دارم ... و بدون اینکه منتظر اعتراض ملیسا بمونه دست منو گرفت و کشون کشون بالا برد . با تموم قدرت منو دنبال خودش می کشید ازش ترسیدم ... نکنه به سرش بزنه و بلایی سرم بیاره ... نه یوسف همچین ادمی نیست ... اما الان شبیه همه چی هست جز ادم ! جلوی در اتاق ما توقف کرد . متوجه شدم کارت اتاق خودش دست ملیساست و نسرین خانوم و مامان اینا رفتن بیرون . به طرفم چرخید و از لای دندونای بهم چفت شده اش گفت : _ درو باز کن ... اون لحظه خیلی ترسیده بودم پس بی چک و چونه دستورشو اجرا کردم . دستشو رو کمرم گذاشت و تقریبا هولم داد تو اتاق و درو بست . درست رو به روم وایساد و با صدایی اهسته ولی پر خشم گفت : _ یه نگاه تو اینه به خودت کردی ؟ قبل از اینکه بری بیرون حواست بود که چی تنت می کنی ؟ سرمو پایین انداخته بودم . طاقت نگاه به چشماشو نداشتم . جوابی هم نداشتم که بهش بدم . یوسف اینبار با فریاد گفت : _ چرا جوابمو نمیدی دختر ؟ یه دفعه با صدای فریادش ترسم ریخت و نگاه منم مثل خودش رنگ خشم گرفت . اصلا مگه من عمدا خودمو اون ریختی کرده بودم که صداشو واسم میبره بالا ؟ سرمو بالا اوردم و تو چشماش زل زدم . انگار دو تیکه زمرد وسط یه کوره ی اتیش بود . یوسف دوباره داد زد : _ دِ یه چیزی بگو یهدا ... داری دیوونم میکنی ... _ صداتو بیار پایین الان همه می فهمن ... فکر کردی اینقدر بی حواسم که نفهمم چی می پوشم ؟ یوسف با این حرفم اتیش گرفت : _ پس از عمد اینو پوشیدی اره ؟ از شکاکیت مزخرفش دلم گرفت . با صدای لرزون گفتم : _ واقعا که یوسف ... از تو انتظار نداشتم ... فکر کردم تو این مدت دیگه منو خوب شناختی ... واقعا دیدت نسبت به من اینه ؟ یعنی من اینقدر کوته فکرم ؟... یوسف چند لحظه تو چشمام خیره شد و سرشو پایین انداخت ... بعد از یه مدت سکوت ، اروم گفت : _ می دونی از چی ناراحتم ؟ از اینکه اجازه نمی دی من که نامزدتم دستتو بگیرم ولی امروز با دیدن سر و وضعت جلوی اون همه ادم ، بهم ریختم ... فکر می کنم تو خودتو فقط از من دریغ می کنی ... _ اونی که خودشو دریغ می کنه تویی نه من ... یوسف تا حالا متوجه شدی که از دیروز تا حالا این دفعه ی اوله که من تو رو خوب می بینم ؟ همش پیش ملیسایی ... یوسف با اخم هایی درهم بهم نگاه کرد و گفت : _ منظورت چیه ؟ _ به نظرت منظورم واضح نیست ؟ من نامزدتم یا ملیسا که همش با اونی ؟ یوسف _ صبر کن ببینم یهدا ... تو دچار سو تفاهم شدی ... _ نه ... تو صبر کن ، من نه دچار سو تفاهم شدم نه کوررنگی ... دارم ناز و عشوه های اون دختر خاله اتو واست میبینم ... یوسف _ نه ... ملیسا همچین ادمی نیست ... مطمئنا به خاطر دیروز از دستش ناراحتی و این حرفا رو میزنی ... _ من ادم کینه ایی نیستم که این حرفا رو از روی ناراحتی بزنم ... دارم واقع بینانه باهات صحبت می کنم ... یوسف _ ولی یهدا من ملیسا رو مثل خواهرم دوست دارم ... حرصم گرفت ... جلوی من بهم میگه دوسش داره ...حالا مهم نیست مثل خواهر یا مادر ! مهم اینه که نباید جلوی من این حرفو بزنه ... _ هه ! ... نه تو رو خدا بیا مثل زنت دوسش داشته باش ! یوسف از این حرفم وا رفت ... زمزمه کرد : _ یهدا ... دیگه نتونستم با ارامش جواب بدم . صدام از تنفر و خشم می لرزید : _ هان ؟ چیه ؟ مگه دروغ می گم ؟ ... اصلا حرف تو درست ، مگه ملیسا هم مثل داداشش تو رو دوست داره ؟ کی رو دیدی که واسه داداشش هی ناز و عشوه ی خرکی بیاد ؟ ... اصلا گیرم که اون فقط دوستت داره و مثل خواهرته ... ولی تو چرا وایسادی و هیچ کاری نمی کنی ؟ چرا از خودت دورش نمی کنی یوسف ؟ یوسف _ خب ، من با همه ی دخترای فامیل اینجوری ام ... حتی با مهناز ... فکر کردم خودت می دونی ... _ بله می دونم ... ولی به نظرت این رفتاری که تو با کل دخترای فامیلت داری درسته ؟ ببینم تو خوشت میاد که من با پسرای فامیلم اونقدر جیک تو جیک بشم که اونا فکر کنن من عاشقشونم ؟ یوسف _ ببین یهدا من مشکلتو می فهمم ولی به خدا قسم فقط به خاطر اینکه ملیسا پدر نداره و بیشتر عمرشو تو تنهایی گذرونده باهاش مهربونتر از بقیه ام . _ اخه اینم شد دلیل ؟! اینکه بدتر از قبل شد ... تو تا حالا متوجه ی نگاه اون به خودت نشدی ؟ نگو نه که باورم نمی شه ... یوسف با صداقت گفت : _ باور کن نه ... با خنده گفتم : _ پس گیراییت از منم پایین تره ! یوسف که دید دیگه عصبی نیستم ، موقعیتو مناسب دید و گفت : _ حالا منو می بخشی ؟ یه خرده از خودم خجالت کشیدم . درسته کار اون هم اشتباه بوده ولی منم باید به خاطر لباسم ازش معذرت خواهی کنم . دوباره با به یاد اوردن سر و وضعم گونه هام از خجالت گر گرفت و سرمو پایین انداختم . ای خاک دو عالم وسط فرق سرم ! با این ریخت و قیافه جلوش وایسادم و چه خطابه ای هم واسش ایراد می کنم ! صدای یوسف با ته خنده ای همراه بود : _ پس چی شد این جواب ؟ اره یا نه ؟ فکر کنم بیشتر قرمز شدم که بهم نزدیک شد . همونطور که سرم پایین بود بهش نگاه کردم . صورتش بهم نزدیک بود و هرم نفسهاش به گونه هام می خورد . وای خاک تو سرم ! نکنه بخواد کاری بکنه ؟ وای اگه از اون کارا بکنه من غش می کنم !!! برخلاف ذهن منحرف من یوسف لبشو به گوشهام نزدیک کرد و اروم زمزمه کرد : _ عصری حاضر شو بریم بیرون ... فقط ما دو تا ... قبل از اینکه جوابی بدم ، عقب رفت و دستشو بالا اورد و گفت : _ یادت نره ها ... بای بای ! به جای خالیش نگاه کردم و نفسی رو که خیلی وقت بود تو سینه ام مبحوس بود ازاد کردم . ای یهدا خیلی وضعت خرابه ها ! تا بهت نگاه می کنه تو تا اخرش میری ! خاک تو سر منحرفت ! داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم که صدای طاها از پشت سرم اومد : _ جنگ و دعواتون تموم شد ؟! مثل فنر از جام در رفتم و به سمتش چرخیدم . طاها جلوی اینه ی توی هال وایساده بود و موهاشو با حوله ی کوچیکی خشک می کرد . وای بی ابرو شدم ! این از کی تا حالا اینجاس ؟! بریده بریده گفتم : _ چند وقته اینجایی ؟ طاها در حالی که با دقت کرم موشو می زد گفت : _ تازه از حموم بیرون اومدم ... البته صدای جیغ و ویغ تو که تا توی حموم هم میومد ... بیچاره یوسف ! چه جوری می تونه با این صدای نکره ات تحملت کنه ؟! مرض ! به تو چه اخه ؟! نکنه چیزی هم دیده باشه ؟! از این موزمار هفت خط هیچی بعید نیست ! _ دقیقا کی اومدی بیرون ؟ طاها با شیطنت از توی اینه نگام کرد و گفت : _ چیه ؟! داشتین کاری می کردین که نمی خواستی من ببینم ؟! ای بی حیا !!! راست راست زل زده تو چشم من چه چیزایی می گه !!! دست و پامو گم کرده بودم ولی با اینحال گفتم : _ نه بابا ... چه کاری ؟ طاها دوباره با موهاش مشغول شد و گفت : _ مثلا کارای دو نفره ! جیغ زدم : _ طــــــــــــاهــــــــــ ا!!!! طاها با ارامش گفت : _ اه ! چته تو ؟ منظورم از کارای دو نفره حرف زدنه ! _ مگه فقط دو نفر با هم حرف می زنن که میگی دو نفره ؟! طاها سشوارو تو برق زد و با خنده گفت : _ نمی دونم ... تا حرفشون چی باشه ! فکر کنم حرفای شما دو نفره بود نه ؟! نخیر ! مثل اینکه تا منو از خجالت اب نکنه دست بردار نیست ! به طرف حموم به راه افتادم و وقتی از کنارش رد می شدم ، یه پس گردنی نثارش کردم و پریدم زیر دوش ! حوله رو مثل قیف بستنی دور موهام پیچیده بودم و تازه به خواب رفته بودم که صدای طاها بلند شد : _ هوی ... اهای بستنی بلند شو عشقت اومده ... سریع چشمامو باز کردم . وای خاک تو سرم ! چقدر زود عصر شد ! همونطور که هول هولکی دنبال لباسام بودم پرسیدم : _ چند وقته خوابیدم ؟ طاها در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : _ نمی دونم فقط می دونم مثل خرس قطبی خوابیدی ... ناهارتم نخوردی ! _ خرس عمته ! به یوسف بگو واسته من دارم میام ... زود شلوار لی ابی روشنمو پام کردم و مانتوی کرم رنگم رو پوشیدم . اینبار محض احتیاط ، زیر مانتوم یه تاپ تنم کردم با اینکه می دونستم از گرما می پزم ! یه شال ابی کمرنگ هم سرم کردم و قط وقت کردم تا یه مداد تو چشمام بکشم . بدو بدو کیفمو برداشتم و زدم بیرون . یوسف عینک افتابیشو روی چشمش گذاشته بود و به ماشین تکیه داده ، منتظر من بود . از دور واسش دستی تکون دادم اونم با لبخند ازم استقبال کرد . _ ببخش معطل شدی ... خواب موندم . یوسف _ عیب نداره ... بیا بریم . و بعد در جلو رو واسم باز کرد . زیر لب تشکری کردم و نشستم . خودش هم پشت فرمون قرار گرفت و ماشینو به حرکت دراورد . یه مدت که گذشت پرسیدم : _ خب ، کجا داریم میریم ؟ یوسف _ میریم تا من یه چیزی که خیلی وقته می خوام بهت بدم رو امروز تقدیمت کنم ... ته دلم از خوشی قلقلک شد ... چقدر از اینکه کنار یوسف بودم ، خوشحالم ... حالا می فهمم که چقدر تو این دو روز دلم واسش تنگ شده بود ... یوسف جلوی یه مرکز خرید پارک کرد و پیاده شد . با هم به سمت پاساژ رفتیم . توی پاساژ پر بود از مغازه های مختلف ... از مبل فروشی گرفته تا لوازم ارایش . یوسف روبه روی یه مغازه ی جواهر فروشی وایساد و بهم گفت : _ همینجا بمون تا من بیام ... داشتم از پشت ویترین ، زیور الات جورواجورو نگاه می کردم که چشمم به یه حلقه افتاد . یه حلقه ی نازک و ظریف بود که نگینشو به شکل قلب دراورده بودن . همیشه دلم می خواست حلقه ی ازدواجم ظریف باشه . نگاهی به حلقه ی خودم انداختم . بیشتر شبیه انگشتر بود تا حلقه . برلیان ها با طرحهای مختلف روی انگشترم کار شده بود . خیلی شیک و قشنگ بود ولی زیادی تو چشم میزد . اما چون کادوی یوسف بود دوسش داشتم . صدای یوسف از پشت سرم اومد : _ بریم ؟ _ کارت تموم شد ؟ یوسف _ ها ؟ اره ... سفارش داده بودم حالا گرفتم ... بیا بریم دریا خب ؟ _ باشه . توی ماشین یوسف ازم پرسید : _ مثل اینکه موسیقی رو گذاشتی کنار اره تنبل خانوم ؟ با خنده گفتم : _ من که نزاشتم کنار اقا ... ما یه معلم سر به هوا داریم که هیچ وقت سر کلاسش حاضر نمیشه ... اخه معلممون دارن دوماد میشن ! یوسف _ ا؟ خب چرا یه معلم خصوصی نمی گیری ؟! _ گرون میشه اقا ! نامروتا ساعتی بیست هزار تومن از ادم میگیرن ! ما که رو گنج ننشستیم ! یوسف _ حالا جدا از شوخی یهدا ... کی می خوای دوباره شروع کنی ؟ _ من که کنار نزاشتم ... الان توی تعطیلی هام هر شب تمرین می کنم . یوسف _ خیلی عالیه ... حالا کدومو تمرین می کنی ؟ ویولون یا گیتار ؟ _ هر دوش ولی بیشتر ویولون ... اخه توی ویولون ضعیفترم . یوسف _ خوبه ... اتفاقا منم الان گیتارم باهامه ... دوست داری یه کم با هم تمرین کنیم ؟ _ اره ... ولی تو ماشین ؟ یوسف _ نه وقتی طبیعت به این قشنگی جلوته دیگه چرا تو ماشین ؟ پیاده شو ... گیتارشو از توی صندوق عقب دراورد . کنار ساحل ، یه جای خلوتو پیدا کرد و با هم روی تخته سنگ بزرگی نشستیم . اول گیتارو به دست من داد و گفت : _ خب ، اینبار تو شروع کن . گیتارو از دستش گرفتم و گفتم : _ چی بزنم ؟ یوسف _ هر چی خودت دوست داری ... یه اهنگ کلاسیک رو انتخاب کردم و اروم تارها رو به حرکت دراوردم . صدای دل نوازی از گیتار بلند شد . این اهنگ رو تازه گوش داده بودم و هر شب باهاش تمرین می کردم . بعد از تمومم شدن کارم ، یوسف گفت : _ خیلی عالی زدی ... روز به روز داری پیشرفت می کنی ... این خیلی خوبه . گیتارو به حالت نمایشی توی دستم چرخوندم و گفتم : _ خواهش می کنم ...خواهش می کنم ... من متعلق به همتونم ... شرمنده ام نکنین ! یوسف _ خیل خب دیگه دور برت نداره ! ... بده من ببینم . گیتارو از دستم گرفت و با یه ژست مناسبی شروع به زدن کرد . اول فکر کردم مثل بقیه ی کارهاش یه قطعه ی بی کلامه اما با شنیدن طنین خوش صداش واقعا غافلگیر شدم .... خیلی وقته دلم میخواد بگم دوستت دارم، بگم دوستت دارم،بگم دوستت دارم از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم ، فقط تو رو دارم،بی تو کم میارم نبینم غم و اشکو تو چشمات،نبینم داره میلرزه دستات نبینم ترس توی نفسهات، ببین دوست دارم منم مثل تو با خودم تنهام ،منم خسته از تمومه دنیا منم سخت میگذره همه شبهام ،ببین دوستت دارم دوست دارم وقتی که چشماتو میبندی ، با من به دردای این دنیا میخندی آروم میشم ببین ازغم و دلتنگی، بیا به هم بگیم دوستت دارم دوست دارم من تو چشمای قشنگ تو ، دارم واست میخونم این آهنگ تو هرچی می خوای بگو ازدل تنگ او ، بیا بهم بگیم دوست دارم دوست دارم .... تموم مدتی که می خوند چشمام بهش بود . کاملا معلوم بود که واسه من می خونه . به محض تموم شدن اهنگ چشماشو باز کرد . حرف نگاهشو خوندم . ازم می خواست که منم به شیرینی اون به عشقم اعتراف کنم اما ... فکر کنم نمی تونم ... آب دهنمو قورت دادم و با بازیگری گفتم : _ واااااو چقدر قشنگ زدی ... پس نامزد ما یه ته صدایی هم داره ! نه بابا ... ماشالا به این همه استعداد ! یوسف لبخند محوی زد ولی مشخص بود که می خواد همون سه کلمه ی کوتاه رو از زبونم بشنوه ... اما من الان امادگیشو ندارم ... پس بهتره بمونه به وقتش . یوسف یه جعبه ی ریزی رو از توی جیبش خارج کرد و به دستم داد . با کنجکاوی به جعبه ی مخمل یاقوتی نگاه کردم . پرسیدم : _ این چیه ؟ یوسف _ چرا بازش نمی کنی ؟ درشو باز کردم و یه گردنبند از توش در اوردم . زنجیر بلندی داشت و آویزش دو تا شکل کوچیک از حرف اول اسمم به انگلیسی بود . یکیشون پلاتین و دیگری طلای زرد ، با نگینای کوچیک توی حاشیه اش بود . خیلی به دلم نشست با ذوق گفتم : _ مال منه ؟ یوسف سرشو به علامت تصدیق تکون داد . با خوشی گفتم : _ وااااااای چقدر قشنگه ... خیلی دوسش دارم ... یوسف با صدای نجوا مانندی گفت : _ خیلی خوبه که ازش خوشت اومده ... دوباره با لبخند به گردنبند خیره شدم . با تعجب پرسیدم : _ راستی چرا دو تا اویز تو یه دونه زنجیره ؟ یوسف با خنده گفت : _ نگو که نفهمیدی ... _ ولی نفهمیدم ! یوسف _ معلومه عزیز دلم ... اویز طلای زرد مال توئه و اون یکی مال من . _ چرا مال تو ؟ مگه این حرف اول اسم من نیست ؟ یوسف از این حالت بچگانه ام به خنده افتاد و گفت : _ به نظرت اسم من مش اصغره ؟! خب اسم من و تو که حرف اولش یکیه دختر ! تازه دوریالیم افتاد ! وای چقدر من خنگم ! بچه هامون به من نرن !!! ولی اسمامون چقدر بهم میاد : یهدا و یوسف .... به یوسف نگاه کردم و توی چمنزار سبز نگاش گم شدم .... |