26-09-2013، 17:53
از جلسه بیرون اومده بودم و جوابها رو با بچه ها چک می کردیم . خیلی خوشحال بودم . نمره ام تقریبا بیست می شد ... که اگه اون اشکال کوچولو رو تقدسی جونم نبینه دیگه همه چی حله ... نفیسه یه ان زد تو صورتش و گفت :
_ وای خاک به سرم ...
_ چی شد ؟
نفیسه _ دیدی یادم رفت از فاضلی اشکالمو بپرسم ... وای الان دیگه رفته ...
_ اخ حالا فکر کردم چی شده ... بیا از خودم بپرس !
نفیسه _ نه که تو همیشه ساختمانو بلدی از تو هم بپرسم !
_ ایـــــــــشششش! خیلی هم دلت بخواد !حالا از چی مشکل داری ؟
نفیسه _ از پروژه ام ... تا حالا هزار بار درست کردم و هر بار میرم پیشش ایرادای بنی اسرائیلی می گیره ...
_ اره از منم تا دلت بخواد ایراد گرفته .
سهیلا _ تو که پروژه ات از همه کاملتر بود ...
_اوهوم اخه روی همون پروژه ی ترم قبل دارم کار می کنم همه ی حرفاشو حفظم ... یادم نمیره چند بار این دفتر فاضلی رو متر کردم و اومدم و رفتم تا نمره ام بده که خبرش نداد ...
الهام _ حالا حرص نخور گوشت تنت اب میشه ... بشین واسه این ترم کاملش کن که اگه اینبارم بیفتی دیگه مشروطی ...
_ باشه یه کاریش می کنم .
بعد از یه مدت از بچه ها جدا شدم و رفتم خونه . بعد از این امتحان ، ایین داشتم که ایشالا اونم خوب میدم و هفته ی بعد ... ساختمان ! از اسمش حالم بهم می خوره ولی دیگه دارم خودمو متقاعد می کنم که بهتره بخونمش .
تا رسیدم به خونه دیدم اکرم خانوم داره مثل فرفره تو خونه می چرخه و از اینور به اونور میره ... صبر کن ببینم ، واااااااااای نکنه باز مهمون داریم ؟؟؟؟ ای خدا ....! با حالی زار داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان از توی اشپزخونه داد زد :
_ یهدا .... یهدا رسیدی خونه ؟ زود بیا اینجا کلی کار دارم ... بدو ... نخوابیا ...
ببین خدا جون من ذاتا دختر خوبی ام اما شرایط نمیزاره من درس بخونم می بینی که ؟! نزدیک پله ها جیغ زدم :
_ باشه مامان بزار دو دقیقه خستگی در کنم الان میام ...
در خونه باز شد و طاها اومد تو . کیف سامسونتش دستش بود و کتشو روی ساعدش انداخته بود . مثل دکترا راه میرفت ! حالا خوبه یه دفتر فکستنی گیرش اومد وگرنه چه جوری خودشو تخلیه می کرد بیچاره ؟ سلام کردم و زیر لب جوابمو داد و به طرف پله ها رفت . منم دنبالش روون شدم و از همینجا داد زدم :
_ مامان طاها اومد خونه ... ازش بخواین کمکتون کنه ... من خیلی خسته ام .
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و جواب سلام طاها رو داد . بعد در حالی که اخم کرده بود گفت :
_ مگه نمیبینی داداشت خسته اس ؟ بچه ام تازه از سر کار اومده ...
جانم ؟ مگه من از پارتی اومدم که سر حال باشم ؟! همیشه از اینکه بین دختر و پسر فرق گذاشته بشه حرص می خوردم با عصبانیت گفتم :
_ آخی الهی عمه اش واسه پرپر بشه بچه ی بیچاره ... هی تو اون دفتر عرق میریزه ... یه دفعه مریض نشه ها ...!
طاها چرخید سمتم و گفت :
_ تو که شاغل نیستی ببینی من چی می کشم ؟
_ اوهو !بابا شاغـــــــــــــــل! راستشو بگو ،تو اون دفتر غیر از مگس پروندن کار دیگه ای هم داری بکنی ؟ اصلا بگو ببینم تو این ماه چند نفر ارباب رجوع داشتی هان ؟
طاها من منی کرد و گفت :
_ خب ... من تازه اول راهم ... تا شناخته بشم وقت میبره ...
_ اهان یعنی هنوز کسی به تواناییات پی نبرده ؟ عـــــــــزیــــــــــــز م ! اکشال نداره اوپا خودتو ناراحت نکن الان که کلی با مامان خونه رو سابیدی استعدادات تو حمالی واسه همه روشن میشه! ... کاری نداری ؟ خدافظ !
بعد هم کولمو به تنش کوبیدم و از پله ها رفتم بالا ... بعضی وقتا به این حرف مامان میرسم که میگه چرا اینقدر تو دختر نانجیبی !؟
…………………………………………
به لباسام که روی تخت ریخته شده بودن نگاه کردم ... اه هیچی به درد بخور پیدا نمیشه ؟ اصلا واسه چی مامان نسرین خانوم اینا رو دعوت کرد ؟ حالا من چی بپوشم ؟ دلم می خواست در نظر یوسف بهترین باشم ... تا حالا یادم نمیاد واسه مهمونی ای اینجوری وسواس به خرج بدم . همیشه اولین چیزی که به دستم میرسید رو می پوشیدم . دوباره کمدمو زیر و رو کردم و تمام لباسامو ریختم رو تخت . موهامو که به خاطر حموم رفتن هنوز خیس بود رو باز گذاشتم تا کمی هوا به این کله ام برسه !
بالاخره یکی از لباسا چشمو گرفت . یه بلوزی که تا رون پام میرسید و قهوه ای بود و گلدوزیهای سفید سر استینش داشت . شلوار لی تیره ام رو باهاش ست کردم و یه شال قهوه ای تیره رو سرم انداختم . خداییش خیلی این رنگ بهم میومد . شبیه شکلات شده بودم ! خواستم یه کمی ارایش کنم ولی دیدم همینجوری ساده تر باشم بهتره ... تازه ممکنه مامان شک کنه با خودش بگه چی شده شیک و پیک کردم ...
واسه اینکه از پذیرایی معاف باشم ، یه کفش پاشه بلند ده سانتی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . صدای زنگ بلند شد و تپش قلب من هم همزمان شدت گرفت . اه ... جمع کن خودتو دختر ! مگه پیرزن نود ساله ای که تپش قلب بگیری ؟! دستامو باز کردم و شروع کردم به نفس گرفتن ... دستام رو هوا بود که یه دفعه یکی بهم سیخونک زد ... اِاِاِاِ؟ زد تو حالم ! برگشتم دیدم طاها داره هر هر میخنده ... شیطونه می گه با همین کفشم بزنم فرق سرشو از وسط نصف کنما ... اما نه بچه گناه داره حمالی کرده خسته شده !
همراه طاها از پله ها پایین رفتیم . هال ساکت بود و من فهمیدم که مهمونا رفتن نشستن . تنها چیزی که صدای سکوتو میشکوند و رو اعصاب من و طاها رژه میرفت صدای پاشنه های کفش من بود . اخر سر طاها طاقت نیورد و گفت :
_ اه ...چیه اینا پوشیدی ؟ داره رو مخم ماراتن میره ...
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و به تقلید از فیلمای تاریخی گفتم :
_ بعدا خواهی دانست برادر !
همراه طاها وارد سالن پذیرایی شدم . نسرین خانوم با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتم اومد . وای میخواد دوباره بغلم کنه !... حتم دارم اگه بوسم کنه زحمتم واسه ارایش کردن هم کم میشه ! درست حدس زدم تا به من رسید جواب سلام احوال پرسیامو با یه ماچ گنده و یه بغل خفن داد . واقعا یه جوریایی داشت حالم بهم می خورد . قشنگ می تونستم خنده ی یوسفو که پشت سر مامانش وایساده ببینم . به چی می خندی بچه ننر ؟! مامانت داره منو خرد و خاکشیر می کنه تو هر هر می خندی ؟!
با هزار تا بدبختی خودمو از بین بازوهای تپلش بیرون کشیدم و یه لبخند به روش زدم . بعد هم تعارفش کردم بشینه . همونطور که میشست دستم هم توی دستش نگه داشته بود . با همون حالت با بابای یوسف احوالپرسی کردم . مرد کوتاه قد و تپلی بود که صداش یه کم خش داشت . کله اشم کچل بود و برق می زد ولی بی نهایت خوش پوش و خنده رو بود . صورتش یه جوری بود که ادم دوست داشت بغلش کنه ... (دختره ی بی حیا !)
اخر سر نگاهمو به سمت یوسف سوق دادم و احوالپرسی مختصری باهاش کردم . بابا با حبیب اقا(پدر یوسف) گرم صحبت شده بود و مامان با نسرین خانوم و یوسف هم با طاها . قبل از اینکه مامان گرم صحبت بشه ، اشاره کرد که برم چایی بیارم . منم هر چی نقشه واسه از زیر کار در رفتن کشیده بودم ، نقش بر اب شد . با تانی از جام بلند شدم و سینی رو از اکرم خانوم گرفتم . یه سینی خیلی بزرگ که سنگین هم بود و گهگاهی دستم می لرزید و چایی هام توی سینی می ریخت . دسته های سینی رو محکم تو دستم فشار دادم و به راه افتادم . فقط خداخدا می کردم که پاشنه ی کفشم روی پارکت سالن نشکنه !
اول چایی رو به حبیب اقا و بعد به بابا و نسرین جون و مامان تعارف کردم . اخر سر رفتم جلوی یوسف ولی هنوز نگاهم به نسرین جون بود که داشت تشکر می کرد و منم جوابشو میدادم . وقتی برگشتم دیدم خیلی نزدیک یوسف وایسادم و اونم سیخ نشسته و یه خرده قرمز شده .
این قرمزی واسه خجالته ؟ بعید می دونم ... پس چه مرگشه که هی مثل افتاب پرست رنگ به رنگ میشه ؟! وقتی داشت استکانو برمی داشت لرزش دستاش مشهود بود . همونجا وایساده بودم و سینی رو به طرف طاها گرفتم . اونم چاییشو برداشت و واسه اینکه دیگه تنها نشینم گفتم استکان منم برداره و بزار کنار خودش تا بعدا بیام پیششون بشینم .
تا از جام تکون خوردم ، یوسفو دیدم که بی معطلی ، نفسشو بریده بریده بیرون داد و یه اخ کوچولو گفت . دیدم که خم شد و انگشتای پاشو ماساژ داد . یه اخم نشست رو صورتم ... چی شده بود ؟ قبلا که طوریش نبود ... از اشپزخونه بیرون اومدم و کنار طاها نشستم . هنوز اون اخم رو صورتم بود و با کنجکاوی به یوسف نگاه می کردم . اونم سعی می کرد نگاش با من تلاقی نکنه ... اون حس اشنای فضولی بدجوری بهم چنگ زده بود و می خواست سر از کار یوسف دربیاره ... با صدای نسرین جون به خودم اومدم :
_ یهدا جون چرا پریشب نیومدی خونه ی ما ؟ به خدا خیلی از دستت ناراحت شدم ...
دستپاچه شدم و گفتم :
_ ببخشین تو رو خدا نسرین جون ... راستش رفته بودم کوه و خیلی خسته بودم ... اصلا امادگی مهمونی اومدن نداشتم باید منو ببخشین ...
نسرین جون لبخند مهربونی به روم زد و گفت :
_ اشکالی نداره عزیزم ... فرصت واسه دیدار هست ... امتحانا چطور پیش می ره ؟
مامان به جای من جواب داد :
_ وای نمی دونی نسرین جون این بچه رو ما شب به شب نمی بینیم ... همش خودشو تو اتاق حبس کرده ...
جانم ؟! من کی خودمو تو اتاق حبس کردم ؟ مامان جون به خدا اینجوری حفظ ظاهر نکن بالاخره یه جایی ابرومون میره ها ! نسرین جون پرسید :
_ الهی بمیرم ... مگه ترم چندمی ؟
_ ترم شیش...البته به خاطر یکی از درسامه که بیشتر اذیت میشم وگرنه زیاد به خودم سخت نمی گیرم ...
این وجدان ما نمیزاشت با دروغ مامان موافقت کنم !
نسرین جون _ حالا کدوم درس هست ؟
_ ساختمان داده ... بیشتر روی پروژه اش مشکل دارم .
نسرین جون رو به یوسف گفت :
_ یوسف تو این درسو گذروندی ؟
یوسف که داشت با طاها حرف میزد و حواسش به ما نبود گفت :
_ چیو مادر جون ؟
نسرین جون حرفشو تکرار کرد . یوسف جواب داد :
_ بله ... من باهاش مشکلی نداشتم ... شما کجاشو بلد نیستین ؟
حق به جانب گفتم :
_ بلدم ... فقط توی پروژه اش اشکال دارم .
نسرین جون پیشنهاد داد :
_ خب به یوسف بگو کمکت کنه ...
جانم ؟! دیگه چه خبر ؟! نگاهی به یوسف کردم از چهره اش نمی شد چیزی فهمید ... نسرین جون دوباره گفت :
_ اصلا برین تو اتاقت با هم مشکلتونو رفع کنین ...
هاااااااااااان ؟! من با این پسر شما مشکلی ندارم که هی منو می بندی به ریش این ! حالا کجا بریم ؟! یوسفم معلوم بود کمی هول شده ... سریع گفتم :
_ راضی به زحمت شما نیستم ....
نسرین جون _ چه زحمتی بابا ؟ یوسف جان مادر پاشو پسرم ...
عجب مادر باحالیه ها ! هی حال بده به این پسرت ! دیدم یوسف از روی صندلیش بلند شد ... کجا می خوای بری عمو ؟ عمرا بزارم پاتو بزاری تو اتاق من ... همین ابروی نداشتم هم با دیدن اون اتاق از بین میره ...! سعی کردم یادم بیارم که چند هفته پیش اکرم خانوم اتاقمو به زور تمیز کرد !...فکر کنم حدود دو هفته میشه ... اوه بلا به دور پس خیلی کثیفه ! سریع از یوسف جلو زدم و اهسته گفتم :
_ لطفا همینجا منتظر باشین من لپ تاپمو میارم اینجا ...
یوسف با ارامش خاطر گفت :
_ باشه حتما .
یوسف یه نفس عمیق کشید و پرسید :
_ متوجه شدین ؟
گوشه ی ابرومو خاروندم و گفتم :
_ خب اینی که شما گفتین همینیه که من توی برنامه پیاده کردم چه فرقی داره ؟
یوسف نگاه دقیق تری به صفحه انداخت و گفت :
_ خب اره یه اشاره ی کوتاه کردین ولی بازترش کن که ایرادی نداشته باشه .
لپ تاپو به سمت خودم چرخوندم و دست به کار شدم . تو این مدتی که داشتم کار می کردم ، سنگینی نگاشو رو خودم حس می کردم ولی نمی خواستم بفهمه که می دونم داره دیدم می زنه . بعد از یه مدت ، کارم تموم شد و برنامه ی جدیدو سیو کردم . یوسف بی مقدمه پرسید :
_ نوازندگیت بهتر شده ؟
_ اره یه خرده ... ولی هنوز دست به ویولن نبردم . صداش گوش خراشتر از گیتاره .
یوسف لبخند محوی زد و گفت :
_ خب همه ی مبتدی ها یه کمی لنگ میزنن ولی به مرور زمان بهتر میشه .
سر شالمو صاف کردم و گفتم :
_ اوهوم .
یوسف بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت :
_ میشه گیتارتم بیاری بزنی تا من ببینم ؟
تعجب کردم . خب توی کلاس که می تونست کارمو بشنوه .
_ نمی خواین تا فردا صبر کنین ؟ توی کلاس میزنم .
یوسف _ می خوام که فردا نیای .
چشام گرد شد :
_ واسه چی ؟
یوسف _ تو بشین ادامه ی پروژتو کار کن و درستو بخون ... شنیدم که استادتون خیلی بد عنقه ، کار هر کسی رو قبول نمی کنه .
_ اما ...
یوسف _ اما و اگر نداره ... من مطمئنم اگه فرصت بیشتری داشته باشی نتیجه ی مطلوبتری هم به دست میاری ...خب ؟
حق با یوسف بود . سرمو به علامت تصدیق تکون دادم و گفتم :
_ باشه ممنون از لطفتون . حالا اگه میخواین بریم بالا .
یوسف از پشت صندلی بلند شد و به همراهم راه افتاد . توی مدتی که اشکالمو رفع کرده بود ، توی هال نشسته بودیم و بقیه هم توی پذیرایی بودن . وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم ، به طرفی اشاره کردم و گفتم :
_ شما بفرمایین توی هال خصوصی من الان میام .
یوسف سری تکون داد و روی یکی از مبلا نشست . رفتم توی اتاق تا گیتارمو بردارم . از توی اینه نگاهی به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم . باز خدا رو شکر نیومد تو اتاقم همه چیزم دورو بر اتاق ریخته اس ...
گیتار به دست از اتاق خارج شدم . از دور دیدم که روی مبل نشسته و چشماش بسته اس . نا خوداگاه ایستادم تا براندازش کنم . یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود و زیرش یه تیشرت سبز تیره پوشیده بود که جلوه ی خاصی به صورتش داده بود و کمی با چشماش هماهنگ بود . هنوزم نتونستم خوب بفهمم رنگ چشماش چه جوریه ... زمردیه ، سبز روشنه ، جلبکیه !....اوف بی خیال به من چه ؟ حالا دارم از فضولی میمیرما ! در حال دید زدن بودم که چشاشو باز کرد و صاف نشست :
_ اومدی؟
اب دهنمو قورت دادم و به سمتش حرکت کردم . روی مبل رو به روش نشستم و گیتارو از توی کیف در اوردم و روی پام گذاشتم . انگشتامو روی سیمهای گیتار به حرکت در اوردم . یه قطعه ی خیلی کوتاه نواختم و منتظر جواب یوسف شدم . دستشو زیر چونه اش گذاشته بود و به حرکت دست من نگاه می کرد . خیلی اهسته گفت :
_ استعدادت عالیه . افرین .
خیلی خوشحال شدم که از کارم خوشش اومده . پرسید :
_ هیچ قطعه ی دیگه ای هست که خودت بخوای بزنیش ؟
کمی فکر کردم وگیتار یکی از اهنگای محسن یگانه رو تو ذهنم اوردم . هر شب با همین اهنگ تمرین می کردم . هر شب هم با همین صدای گوش خراش گیتار من طاها و مامان دادشون در میومد ! چشامو بستم و حس گرفتم و انگشتامو اهسته روی سیمها به حرکت در اوردم ..... نه بابا کم کم دارم به خودم امیدوار میشم ! یه چیزایی بارم هستا ! بعد از اینکه اهنگو تموم کردم ، چشامو باز کردم و دیدم که بقیه توی هال وایسادن و برام دست می زنن . نسرین جون اومد جلو و یه ماچ ابدار از گونه ام کرد و گفت :
_ ماشالا چه دختر هنرمندی داری فاطمه جون !
وااااااااای یکی بیاد منو جمع کنه ! دیگه هر چی قند و شکر بود تو دلم اب کردن ! حبیب اقا به یوسف گفت :
_ فکر نکنم خیلی وقت باشه که یهدا خانوم میاد کلاس تو اره ؟
یوسف نگاهی پر از تحسین بهم کرد که سرخ شدم بعد هم با لبخند گفت :
_ نه بابا فکر نکنم بیشتر از یه ماه باشه ...
حبیب اقا هم گفت :
_ خیلی استعدادت خوبه ها ...
مامان با تعجب پرسید :
_ مگه تو میری کلاس اقا یوسف ؟
_ بله ...
مامان _ پس چرا هیچ وقت نگفته بودی ؟
_ چون هیچ وقت نپرسیده بودی مامان جون .
راست می گفتم . مامان هیچ وقت به اهنگ و اینا علاقه ای نداشت ... بیشترین هنری که می پسندید خیاطی و گلدوزی و اشپزی بود که من فقط اشپزیم از نظر مامان مقبول بود بقیه اش صفر ! حتی درز شلوارمم نمی تونستم کوک بزنم !
بابا گفت :
_ دخترم تو این مورد به خودم رفته .
حق با بابا بود من فقط این استعدادو از بابا به ارث برده بودم وگرنه هیچ چیزم شبیه بابا نبود . یعنی هیچ چیزم شبیه ادمیزاد نبود ! فرشته ای بودم واسه خودم !
پریدم رو تخت و به شب خوشی که داشتم فکر کردم . بهتره کم کم فکر یه برنامه ریزی حسابی واسه درسام باشم . باید از فردا صبح زود بیدار بشم و بشینم پای ساختمان . نمی دونم چرا درس خون شده بودم ...
لابد به خاطر این بود که می خواستم پوز این فاضلی رو به خاک بمالم و بهش ثابت کنم که من درسم خیلی خوبه تو نمره نمیدی ! ولی ته تهای دلم می دونستم که به خاطر یوسف میخوام درسمو بخونم
_ ولی نه ... نباید به این دلیل باشه ...
_چرا ؟ ....
_خب ، چون ...چون اصلا ربطی به اون نداره ... اون توی زندگی من جایی نداره که من بخوام به خاطرش کاری بکنم ...
_ جایی تو زندگیت نداره ؟ هه ! بدبخت اگه اون نبود که تو هم الان اینجا نکپیده بودی و هی تو گوش من ور نمی زدی ... همون موقع از تپه پرت می شدی پایین منم از دستت راحت می شدم !
_هان ؟ اره خب راست میگیا ...
_بله که راست می گم حالا هم بگیر بخواب ...
_ باشه کاری نداری ؟....
_از همون اولم نداشتم مزاحم ! ...
_به به همه وجدان دارن ما هم وجدان داریم اصلا اعصاب نداره !...
_بکپ!...
_اوه اوه باشه بابا چشم !
چشامو باز کردم . هنوز هوا تاریک بود . ااا؟پس چرا من به این زودی بیدار شدم ؟ حتما نصفه شبه و تشنه ام شده . گوشیمو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و به ساعت نگاه کردم . دو دقیقه دیگه ساعتم زنگ میزد . دیگه خوابیدن فایده نداره . نمازم رو خوندم و تصمیم گرفتم واسه شادابیم برم توی پارک روبه روی خونمون و یه خرده ورزش کنم . مانتوی نخی سفید با شلوار سفید پوشیدم و یه شال نخی سفید هم سرم انداختم . شبیه ارواح شده بودم ! اهسته از در خارج شدم و کفشای ورزشیمو پا کردم .
نیم ساعت بعد از کلی دوندگی و ورزش صبحگاهی برگشتم خونه . تا درو باز کردم ، با طاها سینه به سینه شدم . بیچاره از ترس سکته کرد . یه هِنی کرد که گفتم الانه که نفسش بند بیاد ! با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده . طاها بعد از چند لحظه اروم تر شد و با داد گفت :
_ معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی ؟ این چه رنگیه پوشیدی ؟ اَه زهره ام ترکید !
از شدت خنده ، گوشه ی چشمم اشک نشسته بود .
طاها _ کوفت بسه دیگه ... چقدرم بد میخندی تا زبون کوچیکت معلوم شد !
با دست بهش اشاره کردم و گفتم :
_ خیلی قیافت باحال شده بود .... انگار جنی شدی !
طاها از جلوی در کنارم زد و گفت :
_ بسه دیگه ... اول صبحی کجا رفته بودی ؟
_ رفته بودم پارک ورزش ...
چشمای طاها اندازه ی در قابلمه شد :
_ ورزش ؟ کی ؟ تو ؟ الان ؟
بعد هم با ناباوری به ساعت مچیش نگاه کرد و دوباره گفت :
_ یهدا ... مطمئنی خودتی ؟ احیانا روحت که نیست ؟ ها ؟ نکنه من دارم خواب میینم ؟
رفتم و جلوش وایسادم . کپشو لای انگشتام گرفتم و با قدرت کشیدم . صدای داد و هوارش تا کوچه ی بغلی رفت !
طاها _ آآآآآآآی دیوونه چی کار می کنی ؟ لپمو کندی !
_ می خواستم بفهمی که خواب نیستی اوپا ... حالا هم بدو برو نون بگیر بدو ...
با یه لبخند موزی ، رفتم تو خونه و اونو که هنوز دستش رو لپش بود تنها گذاشتم .
مامان داشت موهاشو می بست که با دیدن من که در حال چیدن میز صبحانه بودم ، خشکش زد ... ای بابا عجب سابقه ی بدی داشتما ... مگه من ادم نیستم ؟ خب از پس کارام بر میام دیگه چرا همه تا میبینن یه کاری رو خودم میکنم دهنشون میافته کف زمین ؟!
مامان سرشو چرخوند و به ساعت توی سالن نگاه کرد و دوباره برگشت و بهم خیره شد . با تعجب پرسید :
_ یهدا....چرا اینقدر زود بیدار شدی دختر ؟
قوری چایی رو روی میز گذاشتم و گفتم :
_ خیلی غیر قابل باوره ؟
مامان با صداقت گفت :
_ خیلی !
همونطور که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم :
_ تا طاها میاد من یه دوش میگیرم و میام .
بعد از یه دوش سریع ، افتادم به جون موهام . تو حموم اونقدر نرم کننده زده بودم که یه کمی شونه میشد . با کلی درد بالاخره تونستم موهامو شونه کنم . سرمو تکون دادم و توی اینه به خودم نگاه کردم .موهام خیلی نرم و خوش حالت شده بود .
تو دلم گفتم چقدر این یهدا با اون یهدای شلخته فرق می کنه ... ولی یه طرف دلم هنوز می خواست که همون یهدای همیشگی باشه . شلوغ و شلخته و حواس پرت . بیخیال بابا ... دو روز که بیشتر نیست امتحان ساختمانو که دادم بازم میشم یهدای قبلی ... با این فکر لبخند شیطنت امیزی به لبم نشست و از اتاق خارج شدم .
ای بابا ... از اول صبحونه تا حالا یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . چرا همه به من زل زدن ؟!
طاها از همه جالبتر بود . بین من و مامان بابا نشسته بود و یه نیگا به من می کرد یه نیگا به مامان و بابا . می خواستم همین کاسه ی عسلو خالی کنم رو کله اش ! بالاخره طاقت نیورد و پرسید :
_ یهدا ... دیشب از کدوم دستت خوابیدی ؟
_ دست راست ... چطور ؟
طاها _ هیچی ... میگم چرا انقدر عوض شدی دلیلش به همون بد خوابیت بر میگرده .
_ مگه چه جوری شدم ؟
طاها _ هیچی دیگه ... عوض شدی ... یعنی یه جورایی خانوم شدی ...
خواستم یه لگد بزنم تو ساق پاش که دیگه زر زیادی نزنه اما حرف بابا مانع شد :
_ دخترم از همون اول خانوم بوده ... باید بگی خانوم تر شده .
طاها به حالت ایش چشاشو از من گرفت و به صبحونه اش زل زد . بترکی ایشالا حسود خان ! اگه شفاعت بابا نبود الان پا نداشتی ! مامان بی مقدمه پرسید :
_ خب حالا نگفتی دلیلش چیه ؟
_ دلیل چی ؟
مامان _ همین تغییر و تحولات دیگه ... افتاب از کدوم طرف در اومده خانوم ؟
_ امتحان داشتن من که ربطی به افتاب نداره مامان جون...هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من تصمیم گرفتم پوز این استاد گراممو به خاک بمالم .
مامان _ ایشالا موفق باشی ... اهان تا یادم نرفته بهت بگم که امروز عصر خالت اینا با دایی فواد میان اینجا ....
وا رفتم .
_ تا کی تشریف دارن ؟
مامان _ خب معلومه دیگه تا اخر شب که شام بخورن .
_ مناسبت این سور چیه ؟
مامان اخم ظریفی کرد و گفت :
_ سور که نیست یهدا ... فواد و فائقه مثل همیشه دارن میان اینجا بهمون سر بزنن ... حتما باید مناسبتی داشته باشه ؟
نمیدونم والا ... نه مثل اینکه حق با شماس ...خراب شدن رو سر مردم که دلیل و برهان نمی خواد ! با حرص یه لقمه ی دیگه خوردم و با خودم عهد کردم که دیگه هیچ وقت به برنامه ریزی فکر نکنم . به من درس خوندن نیومده .
بعد از صبحونه سریع رفتم سر درسم تا قبل از تشریف اوردن این لشکر بتونم کمی بخونم .... میدونم یه خرده داشتم شلوغش می کردم ولی حق داشتم صدایی که این هشت نفر تولید می کردن از هزار تا پارتی بلند تر بود . باید یه فکری واسه امشب بردارم ... ای خدا یکی به دادم برسه !
گوشیا رو توی گوشم جا به جا کردم . الهی خدا یه عمر با عزت به الهام بده . الهام سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره و یه خواهر بزرگتر که ازدواج کرده و یه پسر داره و هر روز خونه ی الهام اینا پلاسه ... من نمیدونم این چه رسمیه که دختر بعد از ازدواج با قبل از ازدواج هیچ فرقی نمیکنه ؟! غیر از من هیچکی نیست بگه که شما دخترا اگه می خواین هر روز خونه مامانتون پلاس باشین و مزاحمت ایجاد کنین پس اصلا واسه چی عروس شدین ؟! بابا جون ، شما رو عروس کردن که ادم دو دقیقه از دستتون نفس راحت بکشه .... (قابل توجه محیا خانوم!)
اه .. حواس نمی زارن واسه ما ... کجا بودم ؟ اهان داشتم واسه الهام طلب خیر می کردم اخه می دونین ، این دختر یه گوشی خریده که وقتی درس می خونه اینو میزاره تو گوشش و دیگه سر و صدا اذیتش نمی کنه . این گوشی بیشتر واسه کارگرای کارخونه هایی که دستگاهای پرسر و صدا دارنه ... میبینین به خدا ؟ دانشجوی حاضر و مهندس اینده ی مملکت کارش به کجا کشیده ؟!
گذشت زمان و سر و صدای مهمونا رو حس نمی کردم . بلند بلند واسه خودم مسئله ها رو توضیح می دادم و تند تند می نوشتم . داشتم روی یه مسئله ی حساس فکر می کردم که یهو یه پس گردنی محکم خورد تو سرم و پیشونیم چسبید به میز !
_ آآآآآآآآخ ....
سرمو برگردوندم و دیدم طاها با عصبانیت بهم زل زده ... وای باز این چشه که می خواد پاچه ی منو تیکه پاره کنه ؟! یاد پس گردنیش افتادم و براق شدم :
_ چه مرگته !؟ چرا میزنی !؟
طاها با عصبانیت گفت :
_ زهر مار و چه مرگمه! ... تو خجالت نمیکشی جوابمو نمیدی ؟ نمیگی حنجره ی من پایین اون پله ها پوسید و تو نشستی داری اهنگ گوش میدی ؟!
بعد با عصبانیت گوشی رو از گوشم بیرون کشید . پلاستیک سر گوشی تو گوشم موند ! همونطور که سعی میکردم اون پلاستیک نازکو از گوشم خارج کنم ، جواب دادم :
_ خب می خواستی یه تکونی به خودت بدی و پاشی بیای سراغم ... اه اه انقدر بدم میاد از این پسرای تنبل ...
طاها با حرص نگام کرد و منم یه شکلک واسش دراوردم .
طاها _ پاشو بریم شام الان وقت گوش تمیز کردن نیست .
در حالی که انگشتمو تا ده سانت تو گوشم فرو کرده بودم گفتم :
_ گوشمو تمیز نمی کنم که ... دارم دست گلی که جناب عالی به اب دادیو رو درست می کنم .
طاها _ غلط کردی من اونقدرا بلند سرت داد نزدم که کر بشی ...
_ اولا غلطو خودت کردی در ثانی ربطی به صدای نکره ی تو نداره .
طاها دستمو کشید و گفت :
_ حالا هر چی من یکی اگه با تو یکی بدو کنم که تا فردا صبح باید جواب پس بدم ... زود بیا شام .
_ تا شما میزو بچینین منم میام .
طاها با تمسخر گفت :
_ میزو چیدیم منتظر شرفیابی شاهزاده خانمیم .
قری به سر و گردنم دادم و گفتم :
_ پس تا پرنسس اماده میشه هری بیرون .
طاها یه چشم غره بهم رفت و از اتاق خارج شد . رفتم جلوی اینه و سعی کردم گوشمو نگاه کنم . ای تو اون روحت طاها ... ببین چه بلایی سرم اوردی ... حالا وقت ندارم اون پلاستیکو پیدا کنم . سریع یه پیرهن تقریبا بلند و چارخونه ی سبز پوشیدم و شلوار لی سبز تیره ام رو پا کردم . یه روسری ساتن یشمی هم سرم کردم . تازگیا به رنگ سبز علاقه ی خاصی پیدا کردم ... اوه جای یوسف خالی !
پله ها رو یکی دو تا کردم و رفتم پایین . وقتی رسیدم همه سر میز نشسته بودن و صدای تق و توق کاسه بشقابا و خنده و گفت و گوشون بلند بود . یه سلام بلند کردم که باعث شد همه صد و هشتاد درجه سرشونو بچرخونن تا منو رویت کنن . یه لبخند ژوکوند زدم و رفتم طرف میز .
بین شایان و شمیمسا یه جای خالی بود . معلوم بود دوباره خواهر برادر با هم قهر کردن که جدا نشستن . شایان سال اول دبیرستان بود و شمیمسا امسال کنکور داشت . دختر خوبی بود ولی یه خرده کلاس میزاشت . خاله فائقه لبخند پهنی به روم زد و منم جوابشو دادم . دایی فواد دیس برنجو رو به روم گذاشت و گفت :
_ چه خبرا خانوم مهندس ؟ کم پیداییا .... حالی از ما نمی پرسین ...
کاش زندایی نغمه اونجا نبود اونوقت میتونستم راحت حرف بزنم اما زندایی نغمه از اون لفظ قلمیای خفن و خوش برخوردای کلاس بالا بود . ناچارا یه جوری جواب دایی رو دادم که کسر شان نباشه :
_ متشکرم دایی جون ... نفرمایین . من که همیشه جویای احوالتون از مامان هستم ... خبری هم غیر از سلامتی شما و خوانواده نیست ایشالا که همیشه تندرست باشین ...
اوه فکر کنم یه ریزه زیاده روی کردم ... اصلا این تریپ حرف زدن به من نمیومد . طاها که داشت قاشقو به سمت دهنش میبرد با این حرف من نزدیک بود از خنده منفجر بشه . با یه قیافه ای که سرخ شده بود بهم نگاه کرد و قاشق بزرگو تو دهنش چپوند . اخ من باز نگام به دهن جمع و جور طاها افتاد و امپر حسودیم بالا زد . البته دهن خودمم کپی طاها بودا ولی میگم چرا طاها باید مثل دخترا اینقدر خوشگل باشه !؟( به تو چه اخه؟)
زندایی نغمه چادرشو مرتب کرد و مرغو بهم تعارف کرد . هول گفتم :
_ به خدا نغمه خانوم زحمت نکشین ... من خودم برمیدارم .
مامان یه جور بدی نگام کرد که یعنی تو میزبانی یا اونا ؟ خجالت نمیکشی از اول مهمونی تا حالا تو اون اتاقت بودی میز شامم مهمونا چیدن ؟ والا قباحت داره ...
( البته توجه کنین که من چقدر استعدادم توی حرف نگاه خوندن بالاس !!!)
تند تند شاممو خوردم و خواستم به اتاقم برم که طاها خیلی اروم بهم اشاره کرد که مامان اعصاب نداره ظرفا پای توئه . ای اکرم خانوم کجایی به دادم برسی ؟ اخه یکی نیست به این دخترت بگه الان وقت زائیدن بود ؟! واسه چی مادرتو کشوندی بیمارستان که من از درس و مشقم بیفتم ؟
اینم یه عکس دیگه از رمان مرثیه عشق
_ وای خاک به سرم ...
_ چی شد ؟
نفیسه _ دیدی یادم رفت از فاضلی اشکالمو بپرسم ... وای الان دیگه رفته ...
_ اخ حالا فکر کردم چی شده ... بیا از خودم بپرس !
نفیسه _ نه که تو همیشه ساختمانو بلدی از تو هم بپرسم !
_ ایـــــــــشششش! خیلی هم دلت بخواد !حالا از چی مشکل داری ؟
نفیسه _ از پروژه ام ... تا حالا هزار بار درست کردم و هر بار میرم پیشش ایرادای بنی اسرائیلی می گیره ...
_ اره از منم تا دلت بخواد ایراد گرفته .
سهیلا _ تو که پروژه ات از همه کاملتر بود ...
_اوهوم اخه روی همون پروژه ی ترم قبل دارم کار می کنم همه ی حرفاشو حفظم ... یادم نمیره چند بار این دفتر فاضلی رو متر کردم و اومدم و رفتم تا نمره ام بده که خبرش نداد ...
الهام _ حالا حرص نخور گوشت تنت اب میشه ... بشین واسه این ترم کاملش کن که اگه اینبارم بیفتی دیگه مشروطی ...
_ باشه یه کاریش می کنم .
بعد از یه مدت از بچه ها جدا شدم و رفتم خونه . بعد از این امتحان ، ایین داشتم که ایشالا اونم خوب میدم و هفته ی بعد ... ساختمان ! از اسمش حالم بهم می خوره ولی دیگه دارم خودمو متقاعد می کنم که بهتره بخونمش .
تا رسیدم به خونه دیدم اکرم خانوم داره مثل فرفره تو خونه می چرخه و از اینور به اونور میره ... صبر کن ببینم ، واااااااااای نکنه باز مهمون داریم ؟؟؟؟ ای خدا ....! با حالی زار داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان از توی اشپزخونه داد زد :
_ یهدا .... یهدا رسیدی خونه ؟ زود بیا اینجا کلی کار دارم ... بدو ... نخوابیا ...
ببین خدا جون من ذاتا دختر خوبی ام اما شرایط نمیزاره من درس بخونم می بینی که ؟! نزدیک پله ها جیغ زدم :
_ باشه مامان بزار دو دقیقه خستگی در کنم الان میام ...
در خونه باز شد و طاها اومد تو . کیف سامسونتش دستش بود و کتشو روی ساعدش انداخته بود . مثل دکترا راه میرفت ! حالا خوبه یه دفتر فکستنی گیرش اومد وگرنه چه جوری خودشو تخلیه می کرد بیچاره ؟ سلام کردم و زیر لب جوابمو داد و به طرف پله ها رفت . منم دنبالش روون شدم و از همینجا داد زدم :
_ مامان طاها اومد خونه ... ازش بخواین کمکتون کنه ... من خیلی خسته ام .
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و جواب سلام طاها رو داد . بعد در حالی که اخم کرده بود گفت :
_ مگه نمیبینی داداشت خسته اس ؟ بچه ام تازه از سر کار اومده ...
جانم ؟ مگه من از پارتی اومدم که سر حال باشم ؟! همیشه از اینکه بین دختر و پسر فرق گذاشته بشه حرص می خوردم با عصبانیت گفتم :
_ آخی الهی عمه اش واسه پرپر بشه بچه ی بیچاره ... هی تو اون دفتر عرق میریزه ... یه دفعه مریض نشه ها ...!
طاها چرخید سمتم و گفت :
_ تو که شاغل نیستی ببینی من چی می کشم ؟
_ اوهو !بابا شاغـــــــــــــــل! راستشو بگو ،تو اون دفتر غیر از مگس پروندن کار دیگه ای هم داری بکنی ؟ اصلا بگو ببینم تو این ماه چند نفر ارباب رجوع داشتی هان ؟
طاها من منی کرد و گفت :
_ خب ... من تازه اول راهم ... تا شناخته بشم وقت میبره ...
_ اهان یعنی هنوز کسی به تواناییات پی نبرده ؟ عـــــــــزیــــــــــــز م ! اکشال نداره اوپا خودتو ناراحت نکن الان که کلی با مامان خونه رو سابیدی استعدادات تو حمالی واسه همه روشن میشه! ... کاری نداری ؟ خدافظ !
بعد هم کولمو به تنش کوبیدم و از پله ها رفتم بالا ... بعضی وقتا به این حرف مامان میرسم که میگه چرا اینقدر تو دختر نانجیبی !؟
…………………………………………
به لباسام که روی تخت ریخته شده بودن نگاه کردم ... اه هیچی به درد بخور پیدا نمیشه ؟ اصلا واسه چی مامان نسرین خانوم اینا رو دعوت کرد ؟ حالا من چی بپوشم ؟ دلم می خواست در نظر یوسف بهترین باشم ... تا حالا یادم نمیاد واسه مهمونی ای اینجوری وسواس به خرج بدم . همیشه اولین چیزی که به دستم میرسید رو می پوشیدم . دوباره کمدمو زیر و رو کردم و تمام لباسامو ریختم رو تخت . موهامو که به خاطر حموم رفتن هنوز خیس بود رو باز گذاشتم تا کمی هوا به این کله ام برسه !
بالاخره یکی از لباسا چشمو گرفت . یه بلوزی که تا رون پام میرسید و قهوه ای بود و گلدوزیهای سفید سر استینش داشت . شلوار لی تیره ام رو باهاش ست کردم و یه شال قهوه ای تیره رو سرم انداختم . خداییش خیلی این رنگ بهم میومد . شبیه شکلات شده بودم ! خواستم یه کمی ارایش کنم ولی دیدم همینجوری ساده تر باشم بهتره ... تازه ممکنه مامان شک کنه با خودش بگه چی شده شیک و پیک کردم ...
واسه اینکه از پذیرایی معاف باشم ، یه کفش پاشه بلند ده سانتی پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . صدای زنگ بلند شد و تپش قلب من هم همزمان شدت گرفت . اه ... جمع کن خودتو دختر ! مگه پیرزن نود ساله ای که تپش قلب بگیری ؟! دستامو باز کردم و شروع کردم به نفس گرفتن ... دستام رو هوا بود که یه دفعه یکی بهم سیخونک زد ... اِاِاِاِ؟ زد تو حالم ! برگشتم دیدم طاها داره هر هر میخنده ... شیطونه می گه با همین کفشم بزنم فرق سرشو از وسط نصف کنما ... اما نه بچه گناه داره حمالی کرده خسته شده !
همراه طاها از پله ها پایین رفتیم . هال ساکت بود و من فهمیدم که مهمونا رفتن نشستن . تنها چیزی که صدای سکوتو میشکوند و رو اعصاب من و طاها رژه میرفت صدای پاشنه های کفش من بود . اخر سر طاها طاقت نیورد و گفت :
_ اه ...چیه اینا پوشیدی ؟ داره رو مخم ماراتن میره ...
یه لبخند ژکوند تحویلش دادم و به تقلید از فیلمای تاریخی گفتم :
_ بعدا خواهی دانست برادر !
همراه طاها وارد سالن پذیرایی شدم . نسرین خانوم با دیدن ما از جاش بلند شد و به سمتم اومد . وای میخواد دوباره بغلم کنه !... حتم دارم اگه بوسم کنه زحمتم واسه ارایش کردن هم کم میشه ! درست حدس زدم تا به من رسید جواب سلام احوال پرسیامو با یه ماچ گنده و یه بغل خفن داد . واقعا یه جوریایی داشت حالم بهم می خورد . قشنگ می تونستم خنده ی یوسفو که پشت سر مامانش وایساده ببینم . به چی می خندی بچه ننر ؟! مامانت داره منو خرد و خاکشیر می کنه تو هر هر می خندی ؟!
با هزار تا بدبختی خودمو از بین بازوهای تپلش بیرون کشیدم و یه لبخند به روش زدم . بعد هم تعارفش کردم بشینه . همونطور که میشست دستم هم توی دستش نگه داشته بود . با همون حالت با بابای یوسف احوالپرسی کردم . مرد کوتاه قد و تپلی بود که صداش یه کم خش داشت . کله اشم کچل بود و برق می زد ولی بی نهایت خوش پوش و خنده رو بود . صورتش یه جوری بود که ادم دوست داشت بغلش کنه ... (دختره ی بی حیا !)
اخر سر نگاهمو به سمت یوسف سوق دادم و احوالپرسی مختصری باهاش کردم . بابا با حبیب اقا(پدر یوسف) گرم صحبت شده بود و مامان با نسرین خانوم و یوسف هم با طاها . قبل از اینکه مامان گرم صحبت بشه ، اشاره کرد که برم چایی بیارم . منم هر چی نقشه واسه از زیر کار در رفتن کشیده بودم ، نقش بر اب شد . با تانی از جام بلند شدم و سینی رو از اکرم خانوم گرفتم . یه سینی خیلی بزرگ که سنگین هم بود و گهگاهی دستم می لرزید و چایی هام توی سینی می ریخت . دسته های سینی رو محکم تو دستم فشار دادم و به راه افتادم . فقط خداخدا می کردم که پاشنه ی کفشم روی پارکت سالن نشکنه !
اول چایی رو به حبیب اقا و بعد به بابا و نسرین جون و مامان تعارف کردم . اخر سر رفتم جلوی یوسف ولی هنوز نگاهم به نسرین جون بود که داشت تشکر می کرد و منم جوابشو میدادم . وقتی برگشتم دیدم خیلی نزدیک یوسف وایسادم و اونم سیخ نشسته و یه خرده قرمز شده .
این قرمزی واسه خجالته ؟ بعید می دونم ... پس چه مرگشه که هی مثل افتاب پرست رنگ به رنگ میشه ؟! وقتی داشت استکانو برمی داشت لرزش دستاش مشهود بود . همونجا وایساده بودم و سینی رو به طرف طاها گرفتم . اونم چاییشو برداشت و واسه اینکه دیگه تنها نشینم گفتم استکان منم برداره و بزار کنار خودش تا بعدا بیام پیششون بشینم .
تا از جام تکون خوردم ، یوسفو دیدم که بی معطلی ، نفسشو بریده بریده بیرون داد و یه اخ کوچولو گفت . دیدم که خم شد و انگشتای پاشو ماساژ داد . یه اخم نشست رو صورتم ... چی شده بود ؟ قبلا که طوریش نبود ... از اشپزخونه بیرون اومدم و کنار طاها نشستم . هنوز اون اخم رو صورتم بود و با کنجکاوی به یوسف نگاه می کردم . اونم سعی می کرد نگاش با من تلاقی نکنه ... اون حس اشنای فضولی بدجوری بهم چنگ زده بود و می خواست سر از کار یوسف دربیاره ... با صدای نسرین جون به خودم اومدم :
_ یهدا جون چرا پریشب نیومدی خونه ی ما ؟ به خدا خیلی از دستت ناراحت شدم ...
دستپاچه شدم و گفتم :
_ ببخشین تو رو خدا نسرین جون ... راستش رفته بودم کوه و خیلی خسته بودم ... اصلا امادگی مهمونی اومدن نداشتم باید منو ببخشین ...
نسرین جون لبخند مهربونی به روم زد و گفت :
_ اشکالی نداره عزیزم ... فرصت واسه دیدار هست ... امتحانا چطور پیش می ره ؟
مامان به جای من جواب داد :
_ وای نمی دونی نسرین جون این بچه رو ما شب به شب نمی بینیم ... همش خودشو تو اتاق حبس کرده ...
جانم ؟! من کی خودمو تو اتاق حبس کردم ؟ مامان جون به خدا اینجوری حفظ ظاهر نکن بالاخره یه جایی ابرومون میره ها ! نسرین جون پرسید :
_ الهی بمیرم ... مگه ترم چندمی ؟
_ ترم شیش...البته به خاطر یکی از درسامه که بیشتر اذیت میشم وگرنه زیاد به خودم سخت نمی گیرم ...
این وجدان ما نمیزاشت با دروغ مامان موافقت کنم !
نسرین جون _ حالا کدوم درس هست ؟
_ ساختمان داده ... بیشتر روی پروژه اش مشکل دارم .
نسرین جون رو به یوسف گفت :
_ یوسف تو این درسو گذروندی ؟
یوسف که داشت با طاها حرف میزد و حواسش به ما نبود گفت :
_ چیو مادر جون ؟
نسرین جون حرفشو تکرار کرد . یوسف جواب داد :
_ بله ... من باهاش مشکلی نداشتم ... شما کجاشو بلد نیستین ؟
حق به جانب گفتم :
_ بلدم ... فقط توی پروژه اش اشکال دارم .
نسرین جون پیشنهاد داد :
_ خب به یوسف بگو کمکت کنه ...
جانم ؟! دیگه چه خبر ؟! نگاهی به یوسف کردم از چهره اش نمی شد چیزی فهمید ... نسرین جون دوباره گفت :
_ اصلا برین تو اتاقت با هم مشکلتونو رفع کنین ...
هاااااااااااان ؟! من با این پسر شما مشکلی ندارم که هی منو می بندی به ریش این ! حالا کجا بریم ؟! یوسفم معلوم بود کمی هول شده ... سریع گفتم :
_ راضی به زحمت شما نیستم ....
نسرین جون _ چه زحمتی بابا ؟ یوسف جان مادر پاشو پسرم ...
عجب مادر باحالیه ها ! هی حال بده به این پسرت ! دیدم یوسف از روی صندلیش بلند شد ... کجا می خوای بری عمو ؟ عمرا بزارم پاتو بزاری تو اتاق من ... همین ابروی نداشتم هم با دیدن اون اتاق از بین میره ...! سعی کردم یادم بیارم که چند هفته پیش اکرم خانوم اتاقمو به زور تمیز کرد !...فکر کنم حدود دو هفته میشه ... اوه بلا به دور پس خیلی کثیفه ! سریع از یوسف جلو زدم و اهسته گفتم :
_ لطفا همینجا منتظر باشین من لپ تاپمو میارم اینجا ...
یوسف با ارامش خاطر گفت :
_ باشه حتما .
یوسف یه نفس عمیق کشید و پرسید :
_ متوجه شدین ؟
گوشه ی ابرومو خاروندم و گفتم :
_ خب اینی که شما گفتین همینیه که من توی برنامه پیاده کردم چه فرقی داره ؟
یوسف نگاه دقیق تری به صفحه انداخت و گفت :
_ خب اره یه اشاره ی کوتاه کردین ولی بازترش کن که ایرادی نداشته باشه .
لپ تاپو به سمت خودم چرخوندم و دست به کار شدم . تو این مدتی که داشتم کار می کردم ، سنگینی نگاشو رو خودم حس می کردم ولی نمی خواستم بفهمه که می دونم داره دیدم می زنه . بعد از یه مدت ، کارم تموم شد و برنامه ی جدیدو سیو کردم . یوسف بی مقدمه پرسید :
_ نوازندگیت بهتر شده ؟
_ اره یه خرده ... ولی هنوز دست به ویولن نبردم . صداش گوش خراشتر از گیتاره .
یوسف لبخند محوی زد و گفت :
_ خب همه ی مبتدی ها یه کمی لنگ میزنن ولی به مرور زمان بهتر میشه .
سر شالمو صاف کردم و گفتم :
_ اوهوم .
یوسف بعد از چند لحظه سکوت دوباره گفت :
_ میشه گیتارتم بیاری بزنی تا من ببینم ؟
تعجب کردم . خب توی کلاس که می تونست کارمو بشنوه .
_ نمی خواین تا فردا صبر کنین ؟ توی کلاس میزنم .
یوسف _ می خوام که فردا نیای .
چشام گرد شد :
_ واسه چی ؟
یوسف _ تو بشین ادامه ی پروژتو کار کن و درستو بخون ... شنیدم که استادتون خیلی بد عنقه ، کار هر کسی رو قبول نمی کنه .
_ اما ...
یوسف _ اما و اگر نداره ... من مطمئنم اگه فرصت بیشتری داشته باشی نتیجه ی مطلوبتری هم به دست میاری ...خب ؟
حق با یوسف بود . سرمو به علامت تصدیق تکون دادم و گفتم :
_ باشه ممنون از لطفتون . حالا اگه میخواین بریم بالا .
یوسف از پشت صندلی بلند شد و به همراهم راه افتاد . توی مدتی که اشکالمو رفع کرده بود ، توی هال نشسته بودیم و بقیه هم توی پذیرایی بودن . وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم ، به طرفی اشاره کردم و گفتم :
_ شما بفرمایین توی هال خصوصی من الان میام .
یوسف سری تکون داد و روی یکی از مبلا نشست . رفتم توی اتاق تا گیتارمو بردارم . از توی اینه نگاهی به خودم انداختم و نفس عمیقی کشیدم . باز خدا رو شکر نیومد تو اتاقم همه چیزم دورو بر اتاق ریخته اس ...
گیتار به دست از اتاق خارج شدم . از دور دیدم که روی مبل نشسته و چشماش بسته اس . نا خوداگاه ایستادم تا براندازش کنم . یه کت اسپرت مشکی پوشیده بود و زیرش یه تیشرت سبز تیره پوشیده بود که جلوه ی خاصی به صورتش داده بود و کمی با چشماش هماهنگ بود . هنوزم نتونستم خوب بفهمم رنگ چشماش چه جوریه ... زمردیه ، سبز روشنه ، جلبکیه !....اوف بی خیال به من چه ؟ حالا دارم از فضولی میمیرما ! در حال دید زدن بودم که چشاشو باز کرد و صاف نشست :
_ اومدی؟
اب دهنمو قورت دادم و به سمتش حرکت کردم . روی مبل رو به روش نشستم و گیتارو از توی کیف در اوردم و روی پام گذاشتم . انگشتامو روی سیمهای گیتار به حرکت در اوردم . یه قطعه ی خیلی کوتاه نواختم و منتظر جواب یوسف شدم . دستشو زیر چونه اش گذاشته بود و به حرکت دست من نگاه می کرد . خیلی اهسته گفت :
_ استعدادت عالیه . افرین .
خیلی خوشحال شدم که از کارم خوشش اومده . پرسید :
_ هیچ قطعه ی دیگه ای هست که خودت بخوای بزنیش ؟
کمی فکر کردم وگیتار یکی از اهنگای محسن یگانه رو تو ذهنم اوردم . هر شب با همین اهنگ تمرین می کردم . هر شب هم با همین صدای گوش خراش گیتار من طاها و مامان دادشون در میومد ! چشامو بستم و حس گرفتم و انگشتامو اهسته روی سیمها به حرکت در اوردم ..... نه بابا کم کم دارم به خودم امیدوار میشم ! یه چیزایی بارم هستا ! بعد از اینکه اهنگو تموم کردم ، چشامو باز کردم و دیدم که بقیه توی هال وایسادن و برام دست می زنن . نسرین جون اومد جلو و یه ماچ ابدار از گونه ام کرد و گفت :
_ ماشالا چه دختر هنرمندی داری فاطمه جون !
وااااااااای یکی بیاد منو جمع کنه ! دیگه هر چی قند و شکر بود تو دلم اب کردن ! حبیب اقا به یوسف گفت :
_ فکر نکنم خیلی وقت باشه که یهدا خانوم میاد کلاس تو اره ؟
یوسف نگاهی پر از تحسین بهم کرد که سرخ شدم بعد هم با لبخند گفت :
_ نه بابا فکر نکنم بیشتر از یه ماه باشه ...
حبیب اقا هم گفت :
_ خیلی استعدادت خوبه ها ...
مامان با تعجب پرسید :
_ مگه تو میری کلاس اقا یوسف ؟
_ بله ...
مامان _ پس چرا هیچ وقت نگفته بودی ؟
_ چون هیچ وقت نپرسیده بودی مامان جون .
راست می گفتم . مامان هیچ وقت به اهنگ و اینا علاقه ای نداشت ... بیشترین هنری که می پسندید خیاطی و گلدوزی و اشپزی بود که من فقط اشپزیم از نظر مامان مقبول بود بقیه اش صفر ! حتی درز شلوارمم نمی تونستم کوک بزنم !
بابا گفت :
_ دخترم تو این مورد به خودم رفته .
حق با بابا بود من فقط این استعدادو از بابا به ارث برده بودم وگرنه هیچ چیزم شبیه بابا نبود . یعنی هیچ چیزم شبیه ادمیزاد نبود ! فرشته ای بودم واسه خودم !
پریدم رو تخت و به شب خوشی که داشتم فکر کردم . بهتره کم کم فکر یه برنامه ریزی حسابی واسه درسام باشم . باید از فردا صبح زود بیدار بشم و بشینم پای ساختمان . نمی دونم چرا درس خون شده بودم ...
لابد به خاطر این بود که می خواستم پوز این فاضلی رو به خاک بمالم و بهش ثابت کنم که من درسم خیلی خوبه تو نمره نمیدی ! ولی ته تهای دلم می دونستم که به خاطر یوسف میخوام درسمو بخونم
_ ولی نه ... نباید به این دلیل باشه ...
_چرا ؟ ....
_خب ، چون ...چون اصلا ربطی به اون نداره ... اون توی زندگی من جایی نداره که من بخوام به خاطرش کاری بکنم ...
_ جایی تو زندگیت نداره ؟ هه ! بدبخت اگه اون نبود که تو هم الان اینجا نکپیده بودی و هی تو گوش من ور نمی زدی ... همون موقع از تپه پرت می شدی پایین منم از دستت راحت می شدم !
_هان ؟ اره خب راست میگیا ...
_بله که راست می گم حالا هم بگیر بخواب ...
_ باشه کاری نداری ؟....
_از همون اولم نداشتم مزاحم ! ...
_به به همه وجدان دارن ما هم وجدان داریم اصلا اعصاب نداره !...
_بکپ!...
_اوه اوه باشه بابا چشم !
چشامو باز کردم . هنوز هوا تاریک بود . ااا؟پس چرا من به این زودی بیدار شدم ؟ حتما نصفه شبه و تشنه ام شده . گوشیمو از روی عسلی کنار تختم برداشتم و به ساعت نگاه کردم . دو دقیقه دیگه ساعتم زنگ میزد . دیگه خوابیدن فایده نداره . نمازم رو خوندم و تصمیم گرفتم واسه شادابیم برم توی پارک روبه روی خونمون و یه خرده ورزش کنم . مانتوی نخی سفید با شلوار سفید پوشیدم و یه شال نخی سفید هم سرم انداختم . شبیه ارواح شده بودم ! اهسته از در خارج شدم و کفشای ورزشیمو پا کردم .
نیم ساعت بعد از کلی دوندگی و ورزش صبحگاهی برگشتم خونه . تا درو باز کردم ، با طاها سینه به سینه شدم . بیچاره از ترس سکته کرد . یه هِنی کرد که گفتم الانه که نفسش بند بیاد ! با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده . طاها بعد از چند لحظه اروم تر شد و با داد گفت :
_ معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی ؟ این چه رنگیه پوشیدی ؟ اَه زهره ام ترکید !
از شدت خنده ، گوشه ی چشمم اشک نشسته بود .
طاها _ کوفت بسه دیگه ... چقدرم بد میخندی تا زبون کوچیکت معلوم شد !
با دست بهش اشاره کردم و گفتم :
_ خیلی قیافت باحال شده بود .... انگار جنی شدی !
طاها از جلوی در کنارم زد و گفت :
_ بسه دیگه ... اول صبحی کجا رفته بودی ؟
_ رفته بودم پارک ورزش ...
چشمای طاها اندازه ی در قابلمه شد :
_ ورزش ؟ کی ؟ تو ؟ الان ؟
بعد هم با ناباوری به ساعت مچیش نگاه کرد و دوباره گفت :
_ یهدا ... مطمئنی خودتی ؟ احیانا روحت که نیست ؟ ها ؟ نکنه من دارم خواب میینم ؟
رفتم و جلوش وایسادم . کپشو لای انگشتام گرفتم و با قدرت کشیدم . صدای داد و هوارش تا کوچه ی بغلی رفت !
طاها _ آآآآآآآی دیوونه چی کار می کنی ؟ لپمو کندی !
_ می خواستم بفهمی که خواب نیستی اوپا ... حالا هم بدو برو نون بگیر بدو ...
با یه لبخند موزی ، رفتم تو خونه و اونو که هنوز دستش رو لپش بود تنها گذاشتم .
مامان داشت موهاشو می بست که با دیدن من که در حال چیدن میز صبحانه بودم ، خشکش زد ... ای بابا عجب سابقه ی بدی داشتما ... مگه من ادم نیستم ؟ خب از پس کارام بر میام دیگه چرا همه تا میبینن یه کاری رو خودم میکنم دهنشون میافته کف زمین ؟!
مامان سرشو چرخوند و به ساعت توی سالن نگاه کرد و دوباره برگشت و بهم خیره شد . با تعجب پرسید :
_ یهدا....چرا اینقدر زود بیدار شدی دختر ؟
قوری چایی رو روی میز گذاشتم و گفتم :
_ خیلی غیر قابل باوره ؟
مامان با صداقت گفت :
_ خیلی !
همونطور که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم :
_ تا طاها میاد من یه دوش میگیرم و میام .
بعد از یه دوش سریع ، افتادم به جون موهام . تو حموم اونقدر نرم کننده زده بودم که یه کمی شونه میشد . با کلی درد بالاخره تونستم موهامو شونه کنم . سرمو تکون دادم و توی اینه به خودم نگاه کردم .موهام خیلی نرم و خوش حالت شده بود .
تو دلم گفتم چقدر این یهدا با اون یهدای شلخته فرق می کنه ... ولی یه طرف دلم هنوز می خواست که همون یهدای همیشگی باشه . شلوغ و شلخته و حواس پرت . بیخیال بابا ... دو روز که بیشتر نیست امتحان ساختمانو که دادم بازم میشم یهدای قبلی ... با این فکر لبخند شیطنت امیزی به لبم نشست و از اتاق خارج شدم .
ای بابا ... از اول صبحونه تا حالا یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت . چرا همه به من زل زدن ؟!
طاها از همه جالبتر بود . بین من و مامان بابا نشسته بود و یه نیگا به من می کرد یه نیگا به مامان و بابا . می خواستم همین کاسه ی عسلو خالی کنم رو کله اش ! بالاخره طاقت نیورد و پرسید :
_ یهدا ... دیشب از کدوم دستت خوابیدی ؟
_ دست راست ... چطور ؟
طاها _ هیچی ... میگم چرا انقدر عوض شدی دلیلش به همون بد خوابیت بر میگرده .
_ مگه چه جوری شدم ؟
طاها _ هیچی دیگه ... عوض شدی ... یعنی یه جورایی خانوم شدی ...
خواستم یه لگد بزنم تو ساق پاش که دیگه زر زیادی نزنه اما حرف بابا مانع شد :
_ دخترم از همون اول خانوم بوده ... باید بگی خانوم تر شده .
طاها به حالت ایش چشاشو از من گرفت و به صبحونه اش زل زد . بترکی ایشالا حسود خان ! اگه شفاعت بابا نبود الان پا نداشتی ! مامان بی مقدمه پرسید :
_ خب حالا نگفتی دلیلش چیه ؟
_ دلیل چی ؟
مامان _ همین تغییر و تحولات دیگه ... افتاب از کدوم طرف در اومده خانوم ؟
_ امتحان داشتن من که ربطی به افتاب نداره مامان جون...هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده فقط من تصمیم گرفتم پوز این استاد گراممو به خاک بمالم .
مامان _ ایشالا موفق باشی ... اهان تا یادم نرفته بهت بگم که امروز عصر خالت اینا با دایی فواد میان اینجا ....
وا رفتم .
_ تا کی تشریف دارن ؟
مامان _ خب معلومه دیگه تا اخر شب که شام بخورن .
_ مناسبت این سور چیه ؟
مامان اخم ظریفی کرد و گفت :
_ سور که نیست یهدا ... فواد و فائقه مثل همیشه دارن میان اینجا بهمون سر بزنن ... حتما باید مناسبتی داشته باشه ؟
نمیدونم والا ... نه مثل اینکه حق با شماس ...خراب شدن رو سر مردم که دلیل و برهان نمی خواد ! با حرص یه لقمه ی دیگه خوردم و با خودم عهد کردم که دیگه هیچ وقت به برنامه ریزی فکر نکنم . به من درس خوندن نیومده .
بعد از صبحونه سریع رفتم سر درسم تا قبل از تشریف اوردن این لشکر بتونم کمی بخونم .... میدونم یه خرده داشتم شلوغش می کردم ولی حق داشتم صدایی که این هشت نفر تولید می کردن از هزار تا پارتی بلند تر بود . باید یه فکری واسه امشب بردارم ... ای خدا یکی به دادم برسه !
گوشیا رو توی گوشم جا به جا کردم . الهی خدا یه عمر با عزت به الهام بده . الهام سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره و یه خواهر بزرگتر که ازدواج کرده و یه پسر داره و هر روز خونه ی الهام اینا پلاسه ... من نمیدونم این چه رسمیه که دختر بعد از ازدواج با قبل از ازدواج هیچ فرقی نمیکنه ؟! غیر از من هیچکی نیست بگه که شما دخترا اگه می خواین هر روز خونه مامانتون پلاس باشین و مزاحمت ایجاد کنین پس اصلا واسه چی عروس شدین ؟! بابا جون ، شما رو عروس کردن که ادم دو دقیقه از دستتون نفس راحت بکشه .... (قابل توجه محیا خانوم!)
اه .. حواس نمی زارن واسه ما ... کجا بودم ؟ اهان داشتم واسه الهام طلب خیر می کردم اخه می دونین ، این دختر یه گوشی خریده که وقتی درس می خونه اینو میزاره تو گوشش و دیگه سر و صدا اذیتش نمی کنه . این گوشی بیشتر واسه کارگرای کارخونه هایی که دستگاهای پرسر و صدا دارنه ... میبینین به خدا ؟ دانشجوی حاضر و مهندس اینده ی مملکت کارش به کجا کشیده ؟!
گذشت زمان و سر و صدای مهمونا رو حس نمی کردم . بلند بلند واسه خودم مسئله ها رو توضیح می دادم و تند تند می نوشتم . داشتم روی یه مسئله ی حساس فکر می کردم که یهو یه پس گردنی محکم خورد تو سرم و پیشونیم چسبید به میز !
_ آآآآآآآآخ ....
سرمو برگردوندم و دیدم طاها با عصبانیت بهم زل زده ... وای باز این چشه که می خواد پاچه ی منو تیکه پاره کنه ؟! یاد پس گردنیش افتادم و براق شدم :
_ چه مرگته !؟ چرا میزنی !؟
طاها با عصبانیت گفت :
_ زهر مار و چه مرگمه! ... تو خجالت نمیکشی جوابمو نمیدی ؟ نمیگی حنجره ی من پایین اون پله ها پوسید و تو نشستی داری اهنگ گوش میدی ؟!
بعد با عصبانیت گوشی رو از گوشم بیرون کشید . پلاستیک سر گوشی تو گوشم موند ! همونطور که سعی میکردم اون پلاستیک نازکو از گوشم خارج کنم ، جواب دادم :
_ خب می خواستی یه تکونی به خودت بدی و پاشی بیای سراغم ... اه اه انقدر بدم میاد از این پسرای تنبل ...
طاها با حرص نگام کرد و منم یه شکلک واسش دراوردم .
طاها _ پاشو بریم شام الان وقت گوش تمیز کردن نیست .
در حالی که انگشتمو تا ده سانت تو گوشم فرو کرده بودم گفتم :
_ گوشمو تمیز نمی کنم که ... دارم دست گلی که جناب عالی به اب دادیو رو درست می کنم .
طاها _ غلط کردی من اونقدرا بلند سرت داد نزدم که کر بشی ...
_ اولا غلطو خودت کردی در ثانی ربطی به صدای نکره ی تو نداره .
طاها دستمو کشید و گفت :
_ حالا هر چی من یکی اگه با تو یکی بدو کنم که تا فردا صبح باید جواب پس بدم ... زود بیا شام .
_ تا شما میزو بچینین منم میام .
طاها با تمسخر گفت :
_ میزو چیدیم منتظر شرفیابی شاهزاده خانمیم .
قری به سر و گردنم دادم و گفتم :
_ پس تا پرنسس اماده میشه هری بیرون .
طاها یه چشم غره بهم رفت و از اتاق خارج شد . رفتم جلوی اینه و سعی کردم گوشمو نگاه کنم . ای تو اون روحت طاها ... ببین چه بلایی سرم اوردی ... حالا وقت ندارم اون پلاستیکو پیدا کنم . سریع یه پیرهن تقریبا بلند و چارخونه ی سبز پوشیدم و شلوار لی سبز تیره ام رو پا کردم . یه روسری ساتن یشمی هم سرم کردم . تازگیا به رنگ سبز علاقه ی خاصی پیدا کردم ... اوه جای یوسف خالی !
پله ها رو یکی دو تا کردم و رفتم پایین . وقتی رسیدم همه سر میز نشسته بودن و صدای تق و توق کاسه بشقابا و خنده و گفت و گوشون بلند بود . یه سلام بلند کردم که باعث شد همه صد و هشتاد درجه سرشونو بچرخونن تا منو رویت کنن . یه لبخند ژوکوند زدم و رفتم طرف میز .
بین شایان و شمیمسا یه جای خالی بود . معلوم بود دوباره خواهر برادر با هم قهر کردن که جدا نشستن . شایان سال اول دبیرستان بود و شمیمسا امسال کنکور داشت . دختر خوبی بود ولی یه خرده کلاس میزاشت . خاله فائقه لبخند پهنی به روم زد و منم جوابشو دادم . دایی فواد دیس برنجو رو به روم گذاشت و گفت :
_ چه خبرا خانوم مهندس ؟ کم پیداییا .... حالی از ما نمی پرسین ...
کاش زندایی نغمه اونجا نبود اونوقت میتونستم راحت حرف بزنم اما زندایی نغمه از اون لفظ قلمیای خفن و خوش برخوردای کلاس بالا بود . ناچارا یه جوری جواب دایی رو دادم که کسر شان نباشه :
_ متشکرم دایی جون ... نفرمایین . من که همیشه جویای احوالتون از مامان هستم ... خبری هم غیر از سلامتی شما و خوانواده نیست ایشالا که همیشه تندرست باشین ...
اوه فکر کنم یه ریزه زیاده روی کردم ... اصلا این تریپ حرف زدن به من نمیومد . طاها که داشت قاشقو به سمت دهنش میبرد با این حرف من نزدیک بود از خنده منفجر بشه . با یه قیافه ای که سرخ شده بود بهم نگاه کرد و قاشق بزرگو تو دهنش چپوند . اخ من باز نگام به دهن جمع و جور طاها افتاد و امپر حسودیم بالا زد . البته دهن خودمم کپی طاها بودا ولی میگم چرا طاها باید مثل دخترا اینقدر خوشگل باشه !؟( به تو چه اخه؟)
زندایی نغمه چادرشو مرتب کرد و مرغو بهم تعارف کرد . هول گفتم :
_ به خدا نغمه خانوم زحمت نکشین ... من خودم برمیدارم .
مامان یه جور بدی نگام کرد که یعنی تو میزبانی یا اونا ؟ خجالت نمیکشی از اول مهمونی تا حالا تو اون اتاقت بودی میز شامم مهمونا چیدن ؟ والا قباحت داره ...
( البته توجه کنین که من چقدر استعدادم توی حرف نگاه خوندن بالاس !!!)
تند تند شاممو خوردم و خواستم به اتاقم برم که طاها خیلی اروم بهم اشاره کرد که مامان اعصاب نداره ظرفا پای توئه . ای اکرم خانوم کجایی به دادم برسی ؟ اخه یکی نیست به این دخترت بگه الان وقت زائیدن بود ؟! واسه چی مادرتو کشوندی بیمارستان که من از درس و مشقم بیفتم ؟
اینم یه عکس دیگه از رمان مرثیه عشق