22-09-2013، 15:13
مامان دوباره پتو رو از سرم کشید و گفت :
_ ناهار که نخوردی ، حداقل پاشو نمازتو بخون
با چشم بسته پتو رو از دست مامان کشیدم و با بی حالی گفتم :
_ نمی خوام ....
مامان _ اِ؟ یعنی چی نمی خوام دختر ؟ مگه دل بخواهیه ؟ پاشو ببینم ...
تا خواست پتو رو دوباره کنار بکشه داد زدم :
_ مامان عذرم موجهس بزار کپمو بزارم دیگه ... اَه ...
مامان در حالی که بیرون می رفت گفت :
_ دو ساعت دیگه بیدار باشیا ... می خوایم بریم خونه ی نسرین .
قبل از اینکه بره بیرون پرسیدم :
_ چه خبره اونجا ؟
_ خبری نیست می خوایم دور هم باشیم .
_ خب برین دور هم باشین من خوابم میاد دارم از خستگی می میرم ...
مامان _ شما هم هر وقت خستگیتو در کردی میای مفهوم شد که ؟
_ مامان تو رو خدا بزار دو دقیقه بخوابم ... شما می خواین دور هم باشین به من چه ؟ من دورا دور همراهیتون می کنم ... برو بزار من امشبو با خیال راحت بخوابم ... دارم میمیرم از دل درد ...
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی داره کم کم متقاعد میشه ... کمی ادا اطوار از خودم دراوردم و بالاخره مامان راضی شد که امشبو بخوابم ... اوف خدا به خیر گذروند اصلا دلم نمی خواست دوباره با یوسف رو به رو بشم . مامان چراغو خاموش کرد و من دوباره رفتم زیر پتو . کم کم چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد .
سر و صدای محیا باعث شد بیدار بشم . محیا داشت بلند بلند اهنگ کره ای فیلم دختر منو می خوند . یه اهنگ خیلی تند و رپ که با صدای نکره ی محیا بدتر هم می شد . با دست گوشامو گرفتم و داد زدم :
_ محیا برو گشو بیرون بزار بخوابم .
طولی نکشید که محیا پرید رو تختم و شوع کرد به ورجه وورجه کردن . از تکونهای شدید تختم کلافه شده بودم . سریع بلند شدم و وایسادم که چشام طوری سیاهی رفت که تلوتلو خوران پرت شدم زمین . محیا جیغ خفیفی کشید و دوید بالای سرم . با نگرانی گفت :
_ یهدا ... یهدا خوبی ؟
چشامو باز کردم . کم کم داشتم بهتر می شدم . وقتی دیدم صورتشو بهم نزدیک کرده ، بلند داد زدم :
_ مرض داری اینجوری سرم میاری ؟
هر چی تف تو دهنم داشتم ، پخش شد رو صورتش ! چشاشو با نفرت بست و با حرص گفت :
_ مرده شور اون گاله رو ببرن ... اه حالمو بهم زدی ....
برو بمیر تو هم بچه سوسول ! خیلی هم از خدات باشه واست صورتتو تبرک کردم !
دقایقی بعد از توی دستشویی اتاقم اومد بیرون و گفت :
_ یه خرده دیگه بخواب ...
داشتم از تخت بالا می رفتم :
_ همین قصدم داشتم .
محیا با چشایی که از کاسه بیرون زده بود به سمتم حمله کرد و گفت :
_ من تازه از ماه عسل برنگشتم که جنازتو ببینم که هی خوابیدی ... پاشو برو ناهارتو بخور...
فکر کردم ساعت یازده هست ... دست یهدا رو پس زدم و گفتم :
_ تو برو به اکرم خانوم تو چیدن میز کمک کن ... منم تا نیم ساعت دیگه میام ...
محیا پوزخندی زد و گفت :
_ خواب دیدی خیر باشه خانوم خانوما ... ما دو ساعته که ناهارمونو خوردیم .
دوباره مثل فنر از جام پریدم که محیا زد تو سرم و گفت :
_ یه بار دیگه اینجوری پاشی از وسط نصفت می کنم ... بچه ننر !
با گیجی از محیا پرسیدم :
_ ساعت چنده ؟ امروز که دوشنبه نیست نه ؟
محیا در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت :
_ ساعت نزدیک سه بعد از ظهره ... امروز هم پنج شنبه اس ...
نفسی از سر اسودگی کشیدم . محیا مانتو هامو جابه جا کرد و گفت :
_ تو چطوری اینهمه خوابیدی ؟ کمبود خواب پیدا کرده بودی ؟
سلانه سلانه از روی تخت پایین اومدم و گفتم :
_ مگه همش چند ساعت خوابیدم شلوغش می کنی ...
محیا _ می زنم تو سرتا ... از ساعت پنج عصر دیروز تا حالا خواب بودی ... چه مرگت شده ؟
_ از اون مرگا که درد همیشگی خانوماس ...
محیا _ آهان ... راستی سهیلا بهت زنگ زد گفت ساعت چهار حاضر باش بیاد دنبالت برین کلاس موسیقی .
داشتم موهای آمازونیمو می خاروندم که با این حرف خشکم زد :
_ نگفتی که من میام ؟
محیا _ نه اتفاقا گفتم میری ... حالا هم زود باش یه حموم بکن سر حال بشی ... برو ببینم .
با حرص به محیا نگاه کردم و زیر لب گفتم :
_ چرا وقتی عروستم کردیم همش اینجا پلاسی ؟
محیا سرشو برگردوند و گفت :
_ چیزی گفتی عزیزم ؟
همونطور که به سمت حموم می رفتم گفتم :
_ اره گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود و نمی دونستم .
محیا هم از اون نگاها که یعنی خر خودتی بهم کرد و با لحن لوسی گفت :
_ دل به دل راه داره آجی !
سریع دو تا قاشق غذا به عنوان ناهار گذاشتم تو دهنمو سوییچو از دست طاها گرفتم . مامان دنبالم راه افتاده بود و فریاد میزد :
_ به خدا اگه ضعف کنی من میدونم با تو دختره ی سر تق !
به به من ضعف می کنم مامان عوض ناز کشیدن ، تهدیدم می کنه . تو راه به سهیلا زنگ زدم و گفتم مهمون داریم و نمی تونم بیام کلاس ولی الان داشتم زود تر از اون میرفتم تا خودمو حذف بکنم . اصلا هم ربطی به یوسف نداره ها ، درسام زیاد نمی تونم بیام کلاس!
توی راهرو می دویدم و به ساعتم نگاه می کردم . هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود . عمرا سهیلا اینقدر زود برسه . قبل از اینکه در بزنم نگاهی به سرو وضعم انداختم . یه مانتوی صورتی کمرنگ که خیلی خوشرنگ و اسپرت تنم بود با شلوار و شال سفید . کفشای صورتی کمرنگمم پا کرده بودم . به قول محیا بسیار ملیح و تو دل بروم کرده بود که البته تو دل برو بودم ! صورتمم که مثل همیشه خالی از ارایش بود . نفس عمیقی کشیدم و در زدم . کسی جوابمو نداد . اهسته دستگیره رو چرخوندم و سرمو لای در کردم . کسی پشت میز نبود .
وارد اتاق شدم و به درهای متعددی که هر کدوم برای یه کلاسی بود زل زدم . داشتم به درو دیوار نگاه می کردم که یه دفعه از دری که مجاورم بود ، نوای عاشقانه ای بلند شد . نمی دونم چه سازی بود که اینقدر رمانتیک و قشنگ نواخته می شد . اهسته به طرف در رفتم . اهنگ همچنان ادامه داشت . لای درو باز کردم خیلی دلم می خواست ببینم اهنگ برای کدوم سازه و کیه که داره اینقدر قشنگ سازو می زنه .
یه دفعه خشکم زد . دیدم که یوسف از همون گیتارایی که یه سیخ روشه رو می زنه ! پس صدا از این بود ؟! بهش دقیق شدم نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست نگاش کنم ... یه طرف سازو گذاشته بود روی شونه اش و اونو با چونه اش ثابت نگه داشته بود و دستش رو با اون سیخی که مال ساز بود روی سیمهای ساز ، حرکت میداد .
پنجره ی اتاق درست پشت سر یوسف بود و اون نیمرخش طرف پنجره بود نمی تونستم خطوط صورتشو واضح ببینم ولی اهنگی که می نواخت منو به خلسه برد ... نمی تونستم زیبایی اون اهنگو توصیف کنم . تا حالا یه همچین اهنگی نشنیده بودم . هنوز داشتم با بهت به اون اهنگ گوش میدادم که صدای تقریبا بلندی از پشت سرم گفت :
_ با کسی کار داشتین خانوم ؟
همزمان با شنیده شدن صدا ، اهنگ هم قطع شد . به طرف صدا برگشتم و همون مدیر اموزشگاهو دیدم . وقتی دید جوابی نمی دم دوباره سوالشو تکرار کرد :
_ پرسیدم با کسی کار دارین خانوم ؟
بی فکر از دهنم پرید :
_ با یوسف .
چشمای مرد کمی باریک شد و حالت شکاکیت به خودش گرفت . صدای یوسفو شنیدم که گفت :
_ یهدا بیا تو .
به طرف یوسف برگشتم و دیدم که سازو تو دستش گرفته و برگه های نت جلوی روش رو که به پایه ای وصل بودن جابه جا می کنه . همونطور که مشغول بود گفت :
_ محمد لطفا درو ببند .
همون مرده رفت بیرون و درو بست . منم مثل مونگلا اون وسط وایساده بودم و داشتم به افق می نگریستم ! تازه یادم اومد چه غلطی کردم . دیدم منو یوسف توی یه اتاق تنها ... دو نفری ... واااااااااای الان شیطون میادا ! پاشو یهدا پاشو برو بیرون تا اون نفر سومه نیومده! ... تکونی به خودم دادم و خواستم برم بیرون که صدای یوسف مانعم شد :
_ من هنوز منتظرم کارتو بگی .
ای بابا باز که این پسر پررو شد! ... خب تقصیر خودم بودا اگه نمی گفتم با یوسف کار دارم که جَلی پسر خاله نمی شد ! صدامو صاف کرد و گفتم :
_ ببیخشین که مزاحمتون شدم . کار خاصی باهاتون نداشتم .
حرکت کردم که برم ولی دوباره صدای اون اهنگ قبلی بلند شد . دستام بی اراده شد شل و برگشتم و به یوسف زل زدم . این دفعه دیگه اصلا نمی تونستم صورتشو ببینم . صورتش کاملا به طرف پنجره بود و فقط می تونستم اشعه های خورشیدو که روی طره های موهاش خودنمایی می کرد رو ببینم . قسمتی از موهای لختش رو بالا زده بود و بقیه اش روی پیشونیش ریخته بود . گه گاهی سرش با حرکت دستاش هماهنگ می شد و تکون می خورد . من مثل مسخ شده ها اهنگو با تمام وجودم گوش می کردم .
تازه رفته بودم تو حس که اهنگ قطع شد و یوسف به سمتم برگشت . حرکتش غیر منتظره بود . خودمو جمع و جور کردم . نگاه یوسف یه جوری بود ... انتظار داشتم بهم بگه چرا نرفتی بیرون ؟ ولی در کمال تعجب دیدم که گفت :
_ دیشب با خانواده تشریف نیاوردین خونمون . ما رو قابل ندونستین ؟
تازه یادم اومد دیشب خونه ی اینا دعوت بودیم ... جواب دادم :
_ متاسفانه حالم خوش نبود .
حالت نگاش عوض شد و گفت :
_ خیلی ترسیدی ؟
منگ بهش خیره شدم :
_ از چی ؟
یوسف _ از اینکه بیفتی تو رودخونه ...
اب دهنمو قورت دادم . از دیروز سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم ... راستش رفتاری که یوسف بعد از اون حادثه باهام کرد ، باعث میشد زیاد نتونم به ترسی که اون زمان بهم چنگ زده بود ، توجه کنم و به یادش بیارم ... خیلی محتاط جواب دادم :
_ اره ...
یوسف _ من خیلی نگرانت شده بودم ...
سریع سرمو بالا گرفتم . یوسف ادامه داد :
_ البته نه به عنوان یه مراقب و کسی که مسئولیت داره ... به عنوان ِیه ...یه ...
نتونست ادامه بده و سرشو پایین انداخت . نمی دونم اون موقع چه حسی داشتم . انگار کسی وجودمو خالی کرده بود . نه ذوق داشتم نه غم . ولی یه جورایی خیالم راحت شده بود ... نمی دونم چطور از دهنم پرید :
_ چه اهنگی بود که میزدی ؟
دوباره نگاهش به من معطوف شد :
_ ویولون عاشقانه ...
و یه خرده سکوت بینمون افتاد نه من چیزی داشتم بگم نه اون تلاشی برای شکستن سکوت می کرد . دوباره بی مقدمه گفتم :
_ میشه به منم یاد بدی ؟
گیج پرسید :
_ چیو ؟
پیچ پیچیو حواس پرت ! خب همین گیتار و سیخش دیگه ! ای وای باز که اسمش یادم رفت ... چی بود مادر ؟! اریون بود ؟ چی بود ؟ اخرش یون داشت نه ؟! یوسف دید دارم خیلی به خودم فشار میارم بنابراین گفت :
_ می خوای ویولون زدن یاد بگیری ؟
اهان ویولون ! اره همینو می خوام با لبخندی که از سر شادی بود گفتم :
_ بله ... میشه کلاسمو عوض کنم ؟
یوسف گفت :
_ شرمنده ام ولی نمیشه .... تا حالا بیشتر از چند نفر برای ویولون ثبت نام نکردن ... این ساز خیلی سخته اکثرا ترجیح می دن اونو گوش کنن تا زدنشو یاد بگیرن .
_ اِ؟ ... حیف شد....
مثل اینکه خیلی سوزناک گفتم ... در واقع خیلی نمی خواستم ویولونو زدن یاد بگیرم فقط ازش خوشم اومده بود . یوسف که دید ساکتم گفت :
_ با گیتار مشکلی داری؟
_ ها؟ نه ... فقط صدای ویولونو بیشتر دوست دارم .... خیلی نازه .
لبخند نمکینی زد که باعث شد یه چال نامحسوس بیفته یه طرف گونه اش ... اخی !... اینم وقتی می خنده مثل من لپش سوراخ میشه ! ولی سوراخ لپ من خوشگل تره تازه دو طرفشم میفته !
یوسف _ خب اگه خیلی اصرار داری می تونم بهت یاد بدم ....
دستامو بهم کوبیدم و بلند گفتم :
_ واقعـــــــــا ؟
یوسف از شادیم خوشحال شده بود ... خیلی اروم گفت :
_ هیس چه خبرته ؟! یواش تر ...
لب پایینمو گزیدم و اون ادامه داد :
_ البته به صورت خصوصی ...
تدریس خصوصی یوسفو قبول کردم . کاملا عقلمو از دست داده بودم ولی خوب چه میشه کرد ؟ عاشقی بد دردیه که من گرفتارش شدم ! قرار بود یه ساعت قبل از شروع کلاس گیتار، بهم ویولون یاد بده ... منم که خوشحال و علاقمند به موسیقی در حد المپیک !
نمی دونم چه سری توی اون اهنگ نهفته بود که بعد از گوش دادنش نظرم درباره ی یوسف هزار درجه عوض شد ! بعد از قرار مدار واسه یادگیری ویولون بهش گفتم که امروز قصد اصلیم از اومدن به اونجا چی بوده . بهش گفتم به خاطر رفتارش که توی کوه باهام کرد ازش ناراحت شدم . اونم خیلی صمیمی باهام برخورد کرد و نصیحتم کرد . یادمه بهم گفت :
_ یهدا تو دختر عاقلی هستی فقط بعضی وقتا احساسی برخورد می کنی ... به نظرم تو تصمیمت عجله به خرج دادی تو می تونی هم ویولون و هم گیتارو با هم یاد بگیری ... و من عاجزانه دارم ازت در خواست می کنم که اگه بی ادبی کردم منو ببخش !... خب ؟
تو همین یه ربع ساعتی که باهم حرف زده بودیم ، سریع دختر خاله پسر خاله شدیم ! دیگه واسه اینکه بهم بگه شما بال بال نمی زدم ... خودمم تنم می خارید ولی خیلی نمی خواستم سریع پیش بره و البته اونم مراعاتمو می کرد و احتراممو نگه می داشت . بالاخره قرار بر این گذاشته شد که من توی مدت امتحانام جون خودمو بگیرم ... برنامه ام اونقدر فشرده شده بود که نمی تونستم سرمو بخارونم خب چه میشه کرد ؟ خودم کردم که لعنت بر یوسف باد ! وای ....خدا نکنه !
با سر خوشی وارد خونه شدم و سوییچ و کلیدمو روی میز شیشه ای پرت کردم . اینم یه راهه واسه اعلام وجود ! صدای داد و بیداد مامان که هراز گاهی به محیا اشکال می گرفت ، از توی اشپزخونه بلند میشد ... این خواهر ما هم هیچیش به ادمیزاد شبیه نیست ... همه اول کار خونه یاد می گیرن بعد عروس میشن اما ایشون برعکس تشریف دارن !
صدای جیغ بلند محیا از تو اشپزخونه بلند شد و بعد هم فریاد مامان :
_ دختر خرس گنده ! هنوز بلد نیستی پیاز داغ درست کنی ؟! برو کنار ببینم ...
محیا _ اِ ؟! مامان ...
مامان _ یامان ! اصلا برو بیرون اشپزخونمو به گند کشیدی ... نه صبر کن بیا سالادو درست کن ببینم این یه کارو بلدی یا نه ... مثل اینکه غیر از روانشناسی خوندن و چرت و پرت گفتن کار دیگه ای بلد نیستی ... اصلا عادل چطور تا حالا طلاقت نداده ؟
زدم زیر خنده و بلند گفتم :
_ اخه بیچاره هنوز تنش داغه نمی دونه چه کلاه گشادی سرش رفته !
صدای جیغ محیا دوباره بلند شد . مامان با نگرانی گفت :
_ چت شد دوباره ؟ اخه حواست کجاست دختر ... ببین چی کار با انگشتت کردی ....
محیا با عصبانیت گفت :
_ اخه این ته تغاری شما واسه من حواس میزاره ؟ اتیش پاره ....
در حالی که هنوز لبخند خوشگلمو حفظ کرده بودم ، از پله ها بالا رفتم و لب تابمو واسه دیدن یه فیلم کره ای جدید روشن کردم !
.........................
پس فردا امتحانام شروع میشد ... اولین امتحانم اتومات بود و من عین خیالمم نبود . داشتم قطعه ی جدیدی که توی کلاس موسیقی یاد گرفته بودم ، می زدم ... اولین بار که گیتار دستم گرفتم از صداهای نا بهنجارش همه سرسام گرفته بودن ولی بابا نمی زاشت کسی بهم اعتراض کنه چون خودش هم اهل موسیقی بود و جوونیاش سه تار میزد .
الان نواختنم بهتر شده بود . سرمو که بالا گرفتم دیدم بابا تو چارچوب در وایساده و دست به سینه با لبخند نگام می کنه . انگشتامو روی سیمها به حرکت دراوردم و پاسخ لبخندشو دادم . قطعه که تموم شد ، بابا برام کف زد و گفت :
_ می دونی یهدا استعداد موسیقیت خیلی خوبه ... کاش زودتر دنبالش رفته بودی ... موسیقی به ادم ارامش میده .
سرمو به عنوان تصدیق حرفش تکون دادم . جلوتر اومد و روی تختم نشست و گفت :
_ درسات چطور پیش میره گل بابا ؟
لبخندم پررنگتر شد و گفتم :
_ پس فردا اولین امتحانمه ...
بابا _ تموم کردی ؟
با تعجب پرسیدم :
_ چیو ؟
بابا _ درستو دیگه ...
با خنده گفتم :
_ هنوز شروع نشده که تموم بشه !
بابا ابروهای پرپشت خاکستریش رو بالا داد و گفت :
_ یعنی دختر گل من هیچی درس نخونده ؟
خودمو لوس کردم و گفتم :
_ این گل خوشبو اگر نخونه هم پاس میشه ...
بابا با یه ناراحتی تصنعی گفت :
_ ولی من پاس شدن نمی خواما ... باید شاگرد اول بشی .
سرمو کج کردم و گفتم :
_ حالا درباره ی درخواستتون فکر می کنم .
بابا دماغمو فشار داد و گفت :
_ ای شیطون ! اینو بزار کنار برو سر درست دختر ... بدو خانوم مهندس !
گیتارو سر جاش گذاشتم و پشت میز قرار گرفتم . بابا دستاشو پشت صندلیم گذاشت برگه های روی میزو مرتب کرد و گفت :
_ قبل از درس اتاقتو یه کم تمیز کن تا یکم درس بفهمی دختر !
سریع گفتم :
_ نه نه دست به وسایل من نزنینا ... به خدا اگه اتاق تمیز باشه هیچی درس نمی فهمم ! ... بزار شلخته بازار خودمونو داشته باشیم ... نوکرتم !
بابا با خنده ضربه ی ارومی به سرم زد و گفت :
_ چی میشه بهت گفت دختر !؟
_ ناهار که نخوردی ، حداقل پاشو نمازتو بخون
با چشم بسته پتو رو از دست مامان کشیدم و با بی حالی گفتم :
_ نمی خوام ....
مامان _ اِ؟ یعنی چی نمی خوام دختر ؟ مگه دل بخواهیه ؟ پاشو ببینم ...
تا خواست پتو رو دوباره کنار بکشه داد زدم :
_ مامان عذرم موجهس بزار کپمو بزارم دیگه ... اَه ...
مامان در حالی که بیرون می رفت گفت :
_ دو ساعت دیگه بیدار باشیا ... می خوایم بریم خونه ی نسرین .
قبل از اینکه بره بیرون پرسیدم :
_ چه خبره اونجا ؟
_ خبری نیست می خوایم دور هم باشیم .
_ خب برین دور هم باشین من خوابم میاد دارم از خستگی می میرم ...
مامان _ شما هم هر وقت خستگیتو در کردی میای مفهوم شد که ؟
_ مامان تو رو خدا بزار دو دقیقه بخوابم ... شما می خواین دور هم باشین به من چه ؟ من دورا دور همراهیتون می کنم ... برو بزار من امشبو با خیال راحت بخوابم ... دارم میمیرم از دل درد ...
مامان یه جوری نگام کرد که یعنی داره کم کم متقاعد میشه ... کمی ادا اطوار از خودم دراوردم و بالاخره مامان راضی شد که امشبو بخوابم ... اوف خدا به خیر گذروند اصلا دلم نمی خواست دوباره با یوسف رو به رو بشم . مامان چراغو خاموش کرد و من دوباره رفتم زیر پتو . کم کم چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد .
سر و صدای محیا باعث شد بیدار بشم . محیا داشت بلند بلند اهنگ کره ای فیلم دختر منو می خوند . یه اهنگ خیلی تند و رپ که با صدای نکره ی محیا بدتر هم می شد . با دست گوشامو گرفتم و داد زدم :
_ محیا برو گشو بیرون بزار بخوابم .
طولی نکشید که محیا پرید رو تختم و شوع کرد به ورجه وورجه کردن . از تکونهای شدید تختم کلافه شده بودم . سریع بلند شدم و وایسادم که چشام طوری سیاهی رفت که تلوتلو خوران پرت شدم زمین . محیا جیغ خفیفی کشید و دوید بالای سرم . با نگرانی گفت :
_ یهدا ... یهدا خوبی ؟
چشامو باز کردم . کم کم داشتم بهتر می شدم . وقتی دیدم صورتشو بهم نزدیک کرده ، بلند داد زدم :
_ مرض داری اینجوری سرم میاری ؟
هر چی تف تو دهنم داشتم ، پخش شد رو صورتش ! چشاشو با نفرت بست و با حرص گفت :
_ مرده شور اون گاله رو ببرن ... اه حالمو بهم زدی ....
برو بمیر تو هم بچه سوسول ! خیلی هم از خدات باشه واست صورتتو تبرک کردم !
دقایقی بعد از توی دستشویی اتاقم اومد بیرون و گفت :
_ یه خرده دیگه بخواب ...
داشتم از تخت بالا می رفتم :
_ همین قصدم داشتم .
محیا با چشایی که از کاسه بیرون زده بود به سمتم حمله کرد و گفت :
_ من تازه از ماه عسل برنگشتم که جنازتو ببینم که هی خوابیدی ... پاشو برو ناهارتو بخور...
فکر کردم ساعت یازده هست ... دست یهدا رو پس زدم و گفتم :
_ تو برو به اکرم خانوم تو چیدن میز کمک کن ... منم تا نیم ساعت دیگه میام ...
محیا پوزخندی زد و گفت :
_ خواب دیدی خیر باشه خانوم خانوما ... ما دو ساعته که ناهارمونو خوردیم .
دوباره مثل فنر از جام پریدم که محیا زد تو سرم و گفت :
_ یه بار دیگه اینجوری پاشی از وسط نصفت می کنم ... بچه ننر !
با گیجی از محیا پرسیدم :
_ ساعت چنده ؟ امروز که دوشنبه نیست نه ؟
محیا در حالی که به سمت کمدم می رفت گفت :
_ ساعت نزدیک سه بعد از ظهره ... امروز هم پنج شنبه اس ...
نفسی از سر اسودگی کشیدم . محیا مانتو هامو جابه جا کرد و گفت :
_ تو چطوری اینهمه خوابیدی ؟ کمبود خواب پیدا کرده بودی ؟
سلانه سلانه از روی تخت پایین اومدم و گفتم :
_ مگه همش چند ساعت خوابیدم شلوغش می کنی ...
محیا _ می زنم تو سرتا ... از ساعت پنج عصر دیروز تا حالا خواب بودی ... چه مرگت شده ؟
_ از اون مرگا که درد همیشگی خانوماس ...
محیا _ آهان ... راستی سهیلا بهت زنگ زد گفت ساعت چهار حاضر باش بیاد دنبالت برین کلاس موسیقی .
داشتم موهای آمازونیمو می خاروندم که با این حرف خشکم زد :
_ نگفتی که من میام ؟
محیا _ نه اتفاقا گفتم میری ... حالا هم زود باش یه حموم بکن سر حال بشی ... برو ببینم .
با حرص به محیا نگاه کردم و زیر لب گفتم :
_ چرا وقتی عروستم کردیم همش اینجا پلاسی ؟
محیا سرشو برگردوند و گفت :
_ چیزی گفتی عزیزم ؟
همونطور که به سمت حموم می رفتم گفتم :
_ اره گفتم چقدر دلم برات تنگ شده بود و نمی دونستم .
محیا هم از اون نگاها که یعنی خر خودتی بهم کرد و با لحن لوسی گفت :
_ دل به دل راه داره آجی !
سریع دو تا قاشق غذا به عنوان ناهار گذاشتم تو دهنمو سوییچو از دست طاها گرفتم . مامان دنبالم راه افتاده بود و فریاد میزد :
_ به خدا اگه ضعف کنی من میدونم با تو دختره ی سر تق !
به به من ضعف می کنم مامان عوض ناز کشیدن ، تهدیدم می کنه . تو راه به سهیلا زنگ زدم و گفتم مهمون داریم و نمی تونم بیام کلاس ولی الان داشتم زود تر از اون میرفتم تا خودمو حذف بکنم . اصلا هم ربطی به یوسف نداره ها ، درسام زیاد نمی تونم بیام کلاس!
توی راهرو می دویدم و به ساعتم نگاه می کردم . هنوز نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود . عمرا سهیلا اینقدر زود برسه . قبل از اینکه در بزنم نگاهی به سرو وضعم انداختم . یه مانتوی صورتی کمرنگ که خیلی خوشرنگ و اسپرت تنم بود با شلوار و شال سفید . کفشای صورتی کمرنگمم پا کرده بودم . به قول محیا بسیار ملیح و تو دل بروم کرده بود که البته تو دل برو بودم ! صورتمم که مثل همیشه خالی از ارایش بود . نفس عمیقی کشیدم و در زدم . کسی جوابمو نداد . اهسته دستگیره رو چرخوندم و سرمو لای در کردم . کسی پشت میز نبود .
وارد اتاق شدم و به درهای متعددی که هر کدوم برای یه کلاسی بود زل زدم . داشتم به درو دیوار نگاه می کردم که یه دفعه از دری که مجاورم بود ، نوای عاشقانه ای بلند شد . نمی دونم چه سازی بود که اینقدر رمانتیک و قشنگ نواخته می شد . اهسته به طرف در رفتم . اهنگ همچنان ادامه داشت . لای درو باز کردم خیلی دلم می خواست ببینم اهنگ برای کدوم سازه و کیه که داره اینقدر قشنگ سازو می زنه .
یه دفعه خشکم زد . دیدم که یوسف از همون گیتارایی که یه سیخ روشه رو می زنه ! پس صدا از این بود ؟! بهش دقیق شدم نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواست نگاش کنم ... یه طرف سازو گذاشته بود روی شونه اش و اونو با چونه اش ثابت نگه داشته بود و دستش رو با اون سیخی که مال ساز بود روی سیمهای ساز ، حرکت میداد .
پنجره ی اتاق درست پشت سر یوسف بود و اون نیمرخش طرف پنجره بود نمی تونستم خطوط صورتشو واضح ببینم ولی اهنگی که می نواخت منو به خلسه برد ... نمی تونستم زیبایی اون اهنگو توصیف کنم . تا حالا یه همچین اهنگی نشنیده بودم . هنوز داشتم با بهت به اون اهنگ گوش میدادم که صدای تقریبا بلندی از پشت سرم گفت :
_ با کسی کار داشتین خانوم ؟
همزمان با شنیده شدن صدا ، اهنگ هم قطع شد . به طرف صدا برگشتم و همون مدیر اموزشگاهو دیدم . وقتی دید جوابی نمی دم دوباره سوالشو تکرار کرد :
_ پرسیدم با کسی کار دارین خانوم ؟
بی فکر از دهنم پرید :
_ با یوسف .
چشمای مرد کمی باریک شد و حالت شکاکیت به خودش گرفت . صدای یوسفو شنیدم که گفت :
_ یهدا بیا تو .
به طرف یوسف برگشتم و دیدم که سازو تو دستش گرفته و برگه های نت جلوی روش رو که به پایه ای وصل بودن جابه جا می کنه . همونطور که مشغول بود گفت :
_ محمد لطفا درو ببند .
همون مرده رفت بیرون و درو بست . منم مثل مونگلا اون وسط وایساده بودم و داشتم به افق می نگریستم ! تازه یادم اومد چه غلطی کردم . دیدم منو یوسف توی یه اتاق تنها ... دو نفری ... واااااااااای الان شیطون میادا ! پاشو یهدا پاشو برو بیرون تا اون نفر سومه نیومده! ... تکونی به خودم دادم و خواستم برم بیرون که صدای یوسف مانعم شد :
_ من هنوز منتظرم کارتو بگی .
ای بابا باز که این پسر پررو شد! ... خب تقصیر خودم بودا اگه نمی گفتم با یوسف کار دارم که جَلی پسر خاله نمی شد ! صدامو صاف کرد و گفتم :
_ ببیخشین که مزاحمتون شدم . کار خاصی باهاتون نداشتم .
حرکت کردم که برم ولی دوباره صدای اون اهنگ قبلی بلند شد . دستام بی اراده شد شل و برگشتم و به یوسف زل زدم . این دفعه دیگه اصلا نمی تونستم صورتشو ببینم . صورتش کاملا به طرف پنجره بود و فقط می تونستم اشعه های خورشیدو که روی طره های موهاش خودنمایی می کرد رو ببینم . قسمتی از موهای لختش رو بالا زده بود و بقیه اش روی پیشونیش ریخته بود . گه گاهی سرش با حرکت دستاش هماهنگ می شد و تکون می خورد . من مثل مسخ شده ها اهنگو با تمام وجودم گوش می کردم .
تازه رفته بودم تو حس که اهنگ قطع شد و یوسف به سمتم برگشت . حرکتش غیر منتظره بود . خودمو جمع و جور کردم . نگاه یوسف یه جوری بود ... انتظار داشتم بهم بگه چرا نرفتی بیرون ؟ ولی در کمال تعجب دیدم که گفت :
_ دیشب با خانواده تشریف نیاوردین خونمون . ما رو قابل ندونستین ؟
تازه یادم اومد دیشب خونه ی اینا دعوت بودیم ... جواب دادم :
_ متاسفانه حالم خوش نبود .
حالت نگاش عوض شد و گفت :
_ خیلی ترسیدی ؟
منگ بهش خیره شدم :
_ از چی ؟
یوسف _ از اینکه بیفتی تو رودخونه ...
اب دهنمو قورت دادم . از دیروز سعی می کردم به این موضوع فکر نکنم ... راستش رفتاری که یوسف بعد از اون حادثه باهام کرد ، باعث میشد زیاد نتونم به ترسی که اون زمان بهم چنگ زده بود ، توجه کنم و به یادش بیارم ... خیلی محتاط جواب دادم :
_ اره ...
یوسف _ من خیلی نگرانت شده بودم ...
سریع سرمو بالا گرفتم . یوسف ادامه داد :
_ البته نه به عنوان یه مراقب و کسی که مسئولیت داره ... به عنوان ِیه ...یه ...
نتونست ادامه بده و سرشو پایین انداخت . نمی دونم اون موقع چه حسی داشتم . انگار کسی وجودمو خالی کرده بود . نه ذوق داشتم نه غم . ولی یه جورایی خیالم راحت شده بود ... نمی دونم چطور از دهنم پرید :
_ چه اهنگی بود که میزدی ؟
دوباره نگاهش به من معطوف شد :
_ ویولون عاشقانه ...
و یه خرده سکوت بینمون افتاد نه من چیزی داشتم بگم نه اون تلاشی برای شکستن سکوت می کرد . دوباره بی مقدمه گفتم :
_ میشه به منم یاد بدی ؟
گیج پرسید :
_ چیو ؟
پیچ پیچیو حواس پرت ! خب همین گیتار و سیخش دیگه ! ای وای باز که اسمش یادم رفت ... چی بود مادر ؟! اریون بود ؟ چی بود ؟ اخرش یون داشت نه ؟! یوسف دید دارم خیلی به خودم فشار میارم بنابراین گفت :
_ می خوای ویولون زدن یاد بگیری ؟
اهان ویولون ! اره همینو می خوام با لبخندی که از سر شادی بود گفتم :
_ بله ... میشه کلاسمو عوض کنم ؟
یوسف گفت :
_ شرمنده ام ولی نمیشه .... تا حالا بیشتر از چند نفر برای ویولون ثبت نام نکردن ... این ساز خیلی سخته اکثرا ترجیح می دن اونو گوش کنن تا زدنشو یاد بگیرن .
_ اِ؟ ... حیف شد....
مثل اینکه خیلی سوزناک گفتم ... در واقع خیلی نمی خواستم ویولونو زدن یاد بگیرم فقط ازش خوشم اومده بود . یوسف که دید ساکتم گفت :
_ با گیتار مشکلی داری؟
_ ها؟ نه ... فقط صدای ویولونو بیشتر دوست دارم .... خیلی نازه .
لبخند نمکینی زد که باعث شد یه چال نامحسوس بیفته یه طرف گونه اش ... اخی !... اینم وقتی می خنده مثل من لپش سوراخ میشه ! ولی سوراخ لپ من خوشگل تره تازه دو طرفشم میفته !
یوسف _ خب اگه خیلی اصرار داری می تونم بهت یاد بدم ....
دستامو بهم کوبیدم و بلند گفتم :
_ واقعـــــــــا ؟
یوسف از شادیم خوشحال شده بود ... خیلی اروم گفت :
_ هیس چه خبرته ؟! یواش تر ...
لب پایینمو گزیدم و اون ادامه داد :
_ البته به صورت خصوصی ...
تدریس خصوصی یوسفو قبول کردم . کاملا عقلمو از دست داده بودم ولی خوب چه میشه کرد ؟ عاشقی بد دردیه که من گرفتارش شدم ! قرار بود یه ساعت قبل از شروع کلاس گیتار، بهم ویولون یاد بده ... منم که خوشحال و علاقمند به موسیقی در حد المپیک !
نمی دونم چه سری توی اون اهنگ نهفته بود که بعد از گوش دادنش نظرم درباره ی یوسف هزار درجه عوض شد ! بعد از قرار مدار واسه یادگیری ویولون بهش گفتم که امروز قصد اصلیم از اومدن به اونجا چی بوده . بهش گفتم به خاطر رفتارش که توی کوه باهام کرد ازش ناراحت شدم . اونم خیلی صمیمی باهام برخورد کرد و نصیحتم کرد . یادمه بهم گفت :
_ یهدا تو دختر عاقلی هستی فقط بعضی وقتا احساسی برخورد می کنی ... به نظرم تو تصمیمت عجله به خرج دادی تو می تونی هم ویولون و هم گیتارو با هم یاد بگیری ... و من عاجزانه دارم ازت در خواست می کنم که اگه بی ادبی کردم منو ببخش !... خب ؟
تو همین یه ربع ساعتی که باهم حرف زده بودیم ، سریع دختر خاله پسر خاله شدیم ! دیگه واسه اینکه بهم بگه شما بال بال نمی زدم ... خودمم تنم می خارید ولی خیلی نمی خواستم سریع پیش بره و البته اونم مراعاتمو می کرد و احتراممو نگه می داشت . بالاخره قرار بر این گذاشته شد که من توی مدت امتحانام جون خودمو بگیرم ... برنامه ام اونقدر فشرده شده بود که نمی تونستم سرمو بخارونم خب چه میشه کرد ؟ خودم کردم که لعنت بر یوسف باد ! وای ....خدا نکنه !
با سر خوشی وارد خونه شدم و سوییچ و کلیدمو روی میز شیشه ای پرت کردم . اینم یه راهه واسه اعلام وجود ! صدای داد و بیداد مامان که هراز گاهی به محیا اشکال می گرفت ، از توی اشپزخونه بلند میشد ... این خواهر ما هم هیچیش به ادمیزاد شبیه نیست ... همه اول کار خونه یاد می گیرن بعد عروس میشن اما ایشون برعکس تشریف دارن !
صدای جیغ بلند محیا از تو اشپزخونه بلند شد و بعد هم فریاد مامان :
_ دختر خرس گنده ! هنوز بلد نیستی پیاز داغ درست کنی ؟! برو کنار ببینم ...
محیا _ اِ ؟! مامان ...
مامان _ یامان ! اصلا برو بیرون اشپزخونمو به گند کشیدی ... نه صبر کن بیا سالادو درست کن ببینم این یه کارو بلدی یا نه ... مثل اینکه غیر از روانشناسی خوندن و چرت و پرت گفتن کار دیگه ای بلد نیستی ... اصلا عادل چطور تا حالا طلاقت نداده ؟
زدم زیر خنده و بلند گفتم :
_ اخه بیچاره هنوز تنش داغه نمی دونه چه کلاه گشادی سرش رفته !
صدای جیغ محیا دوباره بلند شد . مامان با نگرانی گفت :
_ چت شد دوباره ؟ اخه حواست کجاست دختر ... ببین چی کار با انگشتت کردی ....
محیا با عصبانیت گفت :
_ اخه این ته تغاری شما واسه من حواس میزاره ؟ اتیش پاره ....
در حالی که هنوز لبخند خوشگلمو حفظ کرده بودم ، از پله ها بالا رفتم و لب تابمو واسه دیدن یه فیلم کره ای جدید روشن کردم !
.........................
پس فردا امتحانام شروع میشد ... اولین امتحانم اتومات بود و من عین خیالمم نبود . داشتم قطعه ی جدیدی که توی کلاس موسیقی یاد گرفته بودم ، می زدم ... اولین بار که گیتار دستم گرفتم از صداهای نا بهنجارش همه سرسام گرفته بودن ولی بابا نمی زاشت کسی بهم اعتراض کنه چون خودش هم اهل موسیقی بود و جوونیاش سه تار میزد .
الان نواختنم بهتر شده بود . سرمو که بالا گرفتم دیدم بابا تو چارچوب در وایساده و دست به سینه با لبخند نگام می کنه . انگشتامو روی سیمها به حرکت دراوردم و پاسخ لبخندشو دادم . قطعه که تموم شد ، بابا برام کف زد و گفت :
_ می دونی یهدا استعداد موسیقیت خیلی خوبه ... کاش زودتر دنبالش رفته بودی ... موسیقی به ادم ارامش میده .
سرمو به عنوان تصدیق حرفش تکون دادم . جلوتر اومد و روی تختم نشست و گفت :
_ درسات چطور پیش میره گل بابا ؟
لبخندم پررنگتر شد و گفتم :
_ پس فردا اولین امتحانمه ...
بابا _ تموم کردی ؟
با تعجب پرسیدم :
_ چیو ؟
بابا _ درستو دیگه ...
با خنده گفتم :
_ هنوز شروع نشده که تموم بشه !
بابا ابروهای پرپشت خاکستریش رو بالا داد و گفت :
_ یعنی دختر گل من هیچی درس نخونده ؟
خودمو لوس کردم و گفتم :
_ این گل خوشبو اگر نخونه هم پاس میشه ...
بابا با یه ناراحتی تصنعی گفت :
_ ولی من پاس شدن نمی خواما ... باید شاگرد اول بشی .
سرمو کج کردم و گفتم :
_ حالا درباره ی درخواستتون فکر می کنم .
بابا دماغمو فشار داد و گفت :
_ ای شیطون ! اینو بزار کنار برو سر درست دختر ... بدو خانوم مهندس !
گیتارو سر جاش گذاشتم و پشت میز قرار گرفتم . بابا دستاشو پشت صندلیم گذاشت برگه های روی میزو مرتب کرد و گفت :
_ قبل از درس اتاقتو یه کم تمیز کن تا یکم درس بفهمی دختر !
سریع گفتم :
_ نه نه دست به وسایل من نزنینا ... به خدا اگه اتاق تمیز باشه هیچی درس نمی فهمم ! ... بزار شلخته بازار خودمونو داشته باشیم ... نوکرتم !
بابا با خنده ضربه ی ارومی به سرم زد و گفت :
_ چی میشه بهت گفت دختر !؟