21-09-2013، 17:17
_ یهدا همه چی رو برداشتی ؟ چیزی که جا نزاشتی ؟ لباس خوب پوشیدی ؟ سرما نخوریا ... بیا این یه لقمه دیگه هم بخور ... می خوای از کوه بالا بری جون داشته باشی ...
مامان منتظر نموند حرفم تموم بشه . تا دهنمو باز کردم بگم که تا خرخره خوردم ، یه لقمه کره مربا ، که مرباش چهار برابر کره اش بود فرو کرد تو دهنم . داشتم بالا میاوردم . هیچ وقت چیزهای شیرینو دوست نداشتم . سریع خداحافظی کردم و بیرون اومدم می ترسیدم مامان یه پرس دیگه هم بهم صبحونه بده .
تقریبا تموم بچه ها اومده بودن . الهام گفت :
_ دو نفر راهنما باهامونه . دو سه نفرم عضو انجمن کوهنوردی یونی همرامونه ...
_ چرا این همه ایل و تبار دنبال سرمون اوردن ؟
سهیلا _ می خوان مواظبمون باشن دیگه ...
_ اووووووووه بابا مراقب ! اینا که شلوارشونم نمی تونن بکشن بالا !
نفیسه _ تو این دوره زمونه همینشم گیر نمیاد .
_ اره والا !
مهناز که داشت کنارمون راه می رفت ، یه لحظه پرواز کرد به سمت دیگه .
_ ا ؟ این چش شد ؟
الهام _ نیدونم .
مهناز در حالی که کنار یوسف راه می رفت اومد سمتمون . تا یوسفو دیدم یادم اومد که باید پول گیتارو باهاش حساب کنم . وقتی کنارمون رسیدن ، بعد از سلام و احوال پرسی ، مهناز گفت :
_ یوسف هم جزو مراقبان ماست .
می خواستم بگم مگه خودمون شَلیم که ایشون مراقبمون باشه ؟ دو تا بندهای کولمو به پشتم انداختم و از یوسف پرسیدم :
_ ببخشید اقای سعیدیان ، فرصت نشد ازتون بابت خرید گیتار تشکر کنم ... ممنون و لطفا بگین قیمتش چند شده ؟
یوسف یه لحظه شکه شد و بعدش یه لبخند مرموز گوشه ی لبش نشست و گفت :
_ قابلتونو نداره ... ، حدود ... هزار تومن .
قیمتش یه خرده بالا بود ولی خب ، گیتار و میتار و این چرت و پرتا لابد گرونه دیگه . قبلا از بابا پول گرفته بودم . کیف پولمو در اوردم تا حساب کنم . تراولا رو بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم :
_ ممنون از محبتتون .
نگاش به دستم بود و پولا رو نگرفت . انگار داشت حرفشو سبک سنگین می کرد . بالاخره تو چشام خیره شد و گفت :
_ میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟
همونطور که اونجا وایساده بودم گفتم :
_ بله . بفرمایین .
یوسف مردد نگاهی به بچه ها کرد . انگار با حضورشون معذب بود . مهناز به بقیه گفت :
_ بچه ها مثل اینکه دارن راه میافتن ... بیاین بریم .
و به همراه دوستام دور شدن . نگاهی به اطراف انداختم . دوست نداشتم کسی منو با یوسف ببینه . یوسف کمی جلوتر اومد . اوا ؟ چرا اینجوری می کنه ؟ کر که نیستم ! از همونجا حرفتو بزن دیگه ! چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و من ابروهام بیشتر و بیشتر تو هم فرو می رفت . دیگه کاملا کنارم وایساده بود . اروم پرسید :
_ دیروز گوشیت باهات نبوده ؟
جانم ؟! میگم نباید به این پسرا آتو بدی ... ببین بیشعور هفت رنگ چه جوری جلوی بقیه شما شما و خانوم خانوم میکنه حالا اگه جلوشو نگیرم بهم میگه اجی ! با همون اخم خفن ، خیلی جدی پرسیدم :
_ چطور ؟
یوسف یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
_ پس می دونی که قیمت گیتار چند بوده درسته ؟
نه این ادم بشو نیست ... با شک پرسیدم :
_ از کجا باید بدونم ؟
نگاش رنگ شیطنت گرفت :
_ جالبه ... من و تو دیروز باهم زیاد اختلاط کردیم ... چطور یادت نمیاد ؟
یه دقه واسا ببینم ! نکنه وقتی من خواب بودم این بهم اس داده و من نفهمیده چرت و پرت بهش گفتم ؟ گوشیمو از کیفم بیرون اوردم . واااااااای نه ! ارسال شده ها ذخیره نشده بود ... حالا چی بهش گفتم ؟ نکنه بهش فحش ناموسی داده باشم ؟ ای خدا ... ابروم رفت ... ! اصلا تقصیر خودشه ... کدوم خروس بی محلی ساعت پنج بعد از ظهر که همه خوابن اس میزنه ؟! خیلی ریلکس سرمو بالا اوردم و پرسیدم :
_ متاسفانه موارد ارسالیم پاک شده ... حالا اگه ممکنه بفرمایین چی بهتون گفتم .
یوسف دوباره لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت :
_ یه خرده فکر کن یادت میاد چی گفتی ...
نه دیگه داری زیادی رو اعصابم رژه میری .... هی هیچی بهت نمی گم پررو تر میشی ! با عصبانیت گفتم :
_ اصلا مهم نیست . شما پولتونو بگیرین .
و دسته ی پولو به طرفش دراز کردم . عقب تر رفت و فقط یکی از تراولا رو برداشت و گفت :
_ بهتون گفتم که قابلتونو نداره و فکر کنم شما خواب بودین چون فقط اسممو پرسیدین و منم بهتون گفتم یوسفم ... و حدس میزنم داشتین خواب فیلم یوزارسیفو میدیدن که بهم گفتین منم زلیخام ! حرف دیگه ای نزدین . اگه هم الان کاری کردم که ناراحت شدین ، عذر می خوام ... بزارین به حساب شوخی .
هاج و واج نگاش کردم ... باز خدا رو شکر بهش فحش نداده بودما ! حالا راست راست وایساده بود و بهم نگاه می کرد . کلا این بشر غیر نگاه کردن کار دیگه ای نداره . منم مثل خودش پررو بازی در اوردم و زل زدم تو چشماش . نگام از یکی چشم به دیگری می لغزید . تو دلم گفتم :
_ کوفتت بزنن که اینقدر رنگ چشات خوشگله !
انگار حرف دلمو خوند . لبخندی زد و سرشو پایین انداخت و گفت :
_ بهتره بریم ... بقیه منتظرن .
سعی کردم با رفتار یوسف کنار بیام ... فکر کنم یه چیزیش میشه . بیچاره قاطی داره دیگه ... از بس این اهنگای نکره خورده به گوشش رو مخشم تاثیر داشته !
همه ی بچه ها داشتن با هم حرف می زدن . فقط من بودم که بی هم صحبت قدم میزدم الهام اومد کنارم و گفت :
_ پسر عمه مهناز چی کارت داشت ؟
_ هیچی می خواست بگه قیمتو اشتباه گفته ... یه خرده هم کرم ریخت .
الهام _ چطور؟ اذیتت کرد ؟
_ نه بابا ... مال این حرفا نیست !
بعد هم اروم طوری که مهناز متوجه نشه موبه موی قضیه رو واسه الهام تشریح کردم . الهام اخر سر گفت :
_ من فکر کنم می خواسته ببینه میتونه بازیت بده یا نه ولی تو خوب باهاش برخورد کردی ... می دونی یهدا ، تو این جور موارد من خیلی تو رو قبول دارم . خیلی جدی هستی همیشه منطقی عمل می کنی نه احساسی ... افرین
خودمو لوس کردم و گفت :
_ واقعـــــــــــا؟؟؟ چه لعبتی هستم من !!!
بعد هم یه لبخند خیلی خفن زدم که الهام گفت :
_ اَه ... بابا جمع کن اون دهنو ... تا لوزالمعدت پیدا شد ... فیلم جدید داری ؟ حوصله ام سر رفته فیلم می خوام ...
با ناراحتی گفتم :
_ نه ندارم ... دارم از بی فیلمی تلف می شم ... فیلم کره ای خونم افت کرده !
سهیلا اومد طرف راستمو دستشو دور گردنم انداخت .
_ اه ... نکن دختره ی سبک ... کمرم خورد شد ...
سهیلا _ غلط کردی مگه من همش چقدر وزن دارم ؟
_ نمی دونم ... ماشالا وزنت که زیاده فقط به چشم نمیای ... همچین تو پر !
سهیلا با دست زد تو کمرم که سه متر پرت شدم جلو ... سریع برگشتم تا ادبش کنم که اقایی که از حراست باهامون اومده بود ، یه نگاهی کرد که خودمونو خیس کردیم ! چته بابا ؟ مثل ازرق شامی !
دیگه دخترای خوبی شده بودیم و از مناظر زیبای طبیعت لذت می بردیم . یه تپه ی صاف خاکی بود که چند تا از پسرا رفته بودن بالای اون و داشتن رودخونه ای که زیرش جریان داشتو نگاه می کردن . سهیلا دستمو کشید و گفت :
_ بیا ما هم بریم بالا ...
_ مگه اب ندیده ای دختر ؟ خب رودخونه ابه دیگه ...
سهیلا مثل بچه ها لب برچید و گفت :
_ من می خوام برم ... منو ببر
عجب ادمیه ! خب مگه تو هر جا می خوای بری من باید مثل کش شلوار بهت اویزون باشم ؟ خب خودت بیا برو دیگه ... کلاس می خواد بره منو با خودش می بره ... کوه می ره منو می بره .... استخر می ره منو می بره کم مونده تو دستشویی هم بگه باهاش برم و سرپاش کنم ! تا یه ربع داشتیم کل کل می کردیم که من بیام یا نه ... اخر سر نفیسه گفت :
_ خب باهاش برو دیگه یهدا ... می بینی که ادم نمیشه و بروه چهار تا قطره اب ببینه ارزو به دل نمونه بچه ام !
با عصبانیت نفسمو بیرون دادم و گفتم :
_ خیل خب ... بیا بریم خبر مرگ جفتمون !
با هزار تا بدبختی از اون تپه ی چهار متری بالا رفتیم . از صخره نوردی هم سختتر بود . هیچ جای پایی واسه وایسادن نداشت با هزار تا بدبختی کف پاهاخمونو جابه جا کردیم که از لبه ی تپه پرت نشیم پایین . حالا می فهمم چرا فقط پسرا که کار بلد بودن رفتن بالا ... نگاهی به اطراف کردم . تقریبا همه داشتن می رفتن . رو به سهیلا گفتم :
_ آبتو دیدی ؟ حالا بیا بریم ... الان جا میمونیم .
سهیلا خیلی با احتیاط چرخید تا بره پایین دستشو گرفتم تا راحتتر بره . من دقیق پشتم به سراشیبی بود که اگه پام در میرفت با مخ میرفتم تو رودخونه !
یه دفعه پای سهیلا لیز خورد و داشت میفتاد که سریع دو تا دستاشو چنگ زدم ولی خودم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پام سر خورد و از پشت تپه که رو به رودخونه بود افتادم ولی دستمو به یه سنگ گرفتم و اویزون موندم . سهیلا با جیغ دستمو گرفت و خواست منو بکشه بالا :
_ وای ... یهدا چی شد ؟ ... خاک به سرم کنن ... بزار دستتو بگیرم ... دستتو بده به من ...
به سختی دستمو روی سنگهای لبه ی تپه جابه جا کردم تا دست سهیلا رو بگیرم . صدای سنگریزه ها رو می شنیدم . فهمیدم که سهیلا هم نمی تونه دوباره بیاد بالا داشت لیز می خورد . بلند داد زدم :
_ نمیشه سهیلا ... نمی تونی منو بگیری ... برو یکی رو بیار تا نیفتادم .
سهیلا در حالی که هق هق می کرد گفت :
_ یهدا الان میام .... دستتو ول نکنیا ... یهدا تو رو خدا نمیر !
زهر مار توهم تو این موقعیت حرف از مرگ و میر میزنه ! با جیغ گفتم :
_ برو گمشو تا نیومدم بالا ناقصت کنم !... برو یکی رو بیار .....
هنوز صدای گریه ی شدید سهیلا میومد . با خودم گفتم چقدر سریع این اتفاق افتاد . یادم باشه وقتی از اینجا بیرون اومدم ، دیگه هیچ جا با سهیلا نرم ! حتی تو بهشت ! دستام داشت کم کم بی حس می شد . دوباره خودمو جابه جا کردم تا بلکه جای پایی پیدا کنم . ولی هیچ سنگی روی دیواره ی صخره نبود . پاهامو تو هوا تکون دادم و با خنده گفتم :
_ خدایا اوضامو می بینی ؟ اینا همش تقصیر خودمه ... گفتم سهیلا چقدر اویزونه حالا خودم اویزونتر از اونم !
و صدایی شبیه خنده از گلوم خارج کردم . بیشتر شبیه گریه بود تا خنده . اصلا نمی تونستم موقعیتمو درک کنم . نگاهم به پایین پام افتاد . تازه رودخونه رو داشتم می دیدم . زیاد عمق نداشت ولی سنگهای تیز ته رودخونه مو به تنم سیخ کرد . کم کم اضطراب کل وجودمو فرا گرفت ... احساسی که خیلی کم برام پیش میومد . یه لحظه خودمو اون پایین تصور کردم که سرم شکافته و خون از سر و روم جاریه . چشامو بستم نه ... نه نباید بمیرم من هنوز خیلی جوونم هزار تا ارزو دارم .
دست راستم یخ کرده بود و تحمل وزنمو نداشت خدایا نگو که دارم میافتم .... خدایا خودت به دادم برس ... حداقل اگه افتادم یه کاری کن بی درد بمیرم . دستم دیگه داشت شل می شد . یه جیغ بنفش کشیدم ... انگار می خواستم بگم بیاین کمکم دارم تلف میشم ... ولی کسی نبود ... دوباره تمام توانمو تو صدام جمع کردم و جیغ بعدی رو با گریه سر دادم :
_ خدایا ... چرا هیچکی نمیاد کمکم ؟
دست راستم کامل از روی سنگ کشیده شد . دیگه هیچ امیدی واسم نمونده بود ... مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه میفتم . اشکایی که هیچ وقت اجازه ی ریختنشو نمی دادم حالا سرازیر شده بود . به هق هق افتاده بودم که یه نفر با فریاد گفت :
_ یهدا ... یهدا ... کجایی ؟
فکر کنم یوسف بود که صدام میزد ... با صدایی که از ترس و بغض دورگه شده بود جیغ زدم :
_ من اینجام ... تو رو خدا بیا کمکم ... دارم میفتم ....
در عرض چند ثانیه ، یوسف اومد بالای سرم و ساعدمو گرفت و با قدرت منو کشید بالا . صدای گریه های مکرر دخترا و فریادهای پر اضطراب بقیه تو گوشم می پیچید . فقط یادمه یوسف با احتیاط منو رو زمین خوابوند و خیلی زود همه چی پیش چشمم تیره و تار شد ...
با صدای فین فین گریه از خواب بیدار شدم . اه ... کیه که پوزشو اورده تو صورت من هی زر زر گریه می کنه ؟ ای بابا یکی به اینا بگه از روی من بلند شن دارم خفه می شم !
تو یه حرکت سریع چشامو باز کردم . سهیلا گونشو روی پیشونیم گذاشته بود و یه ریز گریه می کرد . ای خدا باز این راه اشکش باز شد ... دیگه تا امشب کار داریم ... فکر کنم حدود یه لیتر فقط گریه کنه !
چشم چرخودم تا ببینم دیگه کی راه نفسمو بند اورده ، دیدم مهناز و نفیسه و الهام بالای سرم نشستن و دارن گریه می کنن ... فکر کنم بلا نسبت مُردم ، نه ؟! اخه بالای سر جنازه هم اینجوری کسی گریه نمی کنه که اینا دارن شیون می کنن !
چشامو دادم بالا دیدم یوسف و چند تا از بچه های دیگه بالای سرم وایسادن . یوسف چشمش به من بود وقتی دید چشامو باز کردم ، نگاشو داد بالا و نفسی که معلوم بود خیلی وقته حبس کرده ، بیرون داد . دلا شد و در گوش مهناز اهسته گفت :
_ بالاخره بیدار شد .
مهنازکه سرش پایین بود و گریه می کرد با این حرف زود سرشو اورد بالا و تا منو دید ، با بغض گفت :
_ واااااای یهدا جونم ... الهی بمیرم واست ، تو که ما رو به کشتن دادی ...
سهیلا و بقیه هم تا دیدن بیدار شدم با هم دیگه به طرفم هجوم اوردن و بغلم کردن . احساس می کنم داره دنده هام خرد می شه ... از بچگی از اینکه کسی بغلم کنه یا ببوستم نفرت داشتم حالا بچه ها یکی یکی منو بغل می گرفتن و سر و صورتمو تفی می کردن ! دیگه داشت کفرم بالا میومد با صدای بلند گفتم :
_ اَه ولم کنین بابا ... حناق شدم !
بچه ها با صدای من کنار رفتن و من تازه تونستم کمی هوا استنشاق کنم . سهیلا بریده بریده گفت :
_ خاک به ... سر کم ....عقلم کنن ....
_ کم عقل نه بی عقل ! داشتی به کشتنم می دادی !
با این حرف من ، دوباره شروع کرد به گریه کردن ... اه این دختر چرا همچین می کنه ؟ جلوی ادم و عالم هی ابغوره می گیره که چی ؟ با بی حوصلگی گفتم :
_ سهیلا جون مادرت گریه نکن دارم سرسام می گیرم ...
سهیلا _ اخه ... داشتی می ... مردی ...
ا ؟ بچه پررو ! یه خدای نکرده بگه بد نیستا ! با ارامش گفتم :
_ عزیز دلم حالا که می بینی نمردم و از تو هم سالم ترم . تازشم من با جناب عزرائیل پارتی دارم به این زودی ها قرار نیست جونمو بگیره ... حالا هم کوهو به همه زهر نکن ... پاشین بریم قلمونو فتح کنیم ... پا شین ببینم .
هیچ کی از جاش تکون نخورد . نگاهی به صورت تک تک دوستام انداختم . الهام که رد اشک رو صورتش مونده بود . مهنازم که چشاش مثل وزغ باد کرده بود . نفیسه هم از بس دماغشو کشیده بود ، نوکش قرمز شده بود . سهیلا هم که دیگه هیچی ... انگار چهار پنج بار کتک خورده ! همچین صورتش ورم کرده بود که ادم وحشت می کرد نگاش کنه ! دیگه کم کم داشتم افسردگی می گرفتم . با حرص گفتم :
_ بلند میشین یا بلندتون کنم ؟! پاشین از دورم ببینم دارم از دستتون دیوونه میشم ... اه پابوها ! (احمق)
الهام بلند شد و به بقیه هم کمک کرد تا پاشن . بعد هر چهار نفر دستامو گرفتن و کمک کردن تا لباسمو بتکونم . یه لحظه وقتی بلند شدم ، چشام سیاهی رفت ولی به روم نیاوردم . نمی خواستم تفریح بقیه از اینی که هست خرابتر بشه . دستامو تو دست الهام و مهناز قفل کردم و به راه افتادیم . برگشتم تا ببینم یوسف کجاست ... می خواستم ازش تشکر کنم . دیدم درست پشت سر من وایساده و مراقبه دست از پا خطا نکنم . یه لحظه وایسادم و گفتم :
_ خیلی ازتون ممنونم . لطف کردین .
یوسف هیچ تغییری تو صورتش نداد و بهم زل زد و گفت :
_ وظیفمو انجام دادم فقط کاش شما یه کم همراهی می کردین .
بعد هم منتظر شد تا راه بیفتم . مهناز دستمو کشید و در حالی که قدماشو باهام هماهنگ کرده بود اهسته گفت :
_ نمی دونی وقتی سهیلا با اون قیافه اومد بهمون گفت افتادی پایین چه حالی شد . داشت پس میفتاد . کل راهو یه نفس دوید ... چند بار نزدیک بود خودشم لیز بخوره و بیفته ... حالا وقتی رسیده بود که نمی دونست از کدوم تپه اویزونی که بیاد بگیرتت ... وای مثل دیوونه ها شده بود هی پشت سر هم دیگه یهدا یهدا می کرد ... انگار زنش داره میمیره ... !
مهناز خنده ی ریزی کرد و ادامه داد :
_ جالبتر وقتی بود که کشیدت بالا ... نمی زاشت که هیچکی بیاد کنارت ببینه چته ... تا من یا الهام میومدیم بالا سرت ببینیم زنده ای یا مرده یه دادی سرمون می کشید که خودمونو خیس می کردیم .... ولی خودمونیما ... چه کارش کردی که اینجوری اسیرت شده ناقلا ؟!
حرفای مهناز خیلی واسم عجیب بود . یه حس خیلی خوب از اون ته تهای دلم داشت جوونه می زد . بالاخره یه تک سلولی که عاشقم بشه ، پیدا شد ! اونم چه تک سلولیه ی هلویی ! یه جورایی داشتم ذوق مرگ میشدم که یه حسی که فکر کنم باهاش میونه ی خوبی نداشتم از همون دلم بلند شد و گفت :
« هوی یهدا خیال خام نکنیا .... این بدبخت مسئولیت داشته هرکس دیگه هم در شرف مرگ بود همینجوری واسش بال بال می زد ... تو که تافته ی جدا بافته نیستی...»
دیدم که بله این حسه هم داره حرف درستی میزنه ولی حالا کدومشون درست تر میگن ؟ اه ... اصلا به جهنم نخواستم کسی عاشقم بشه ... همون حس بده بهتر میگه من که سوای دیگران نیستم ... پس نباید این کار یوسفو بزارم به حساب عشق و عاشقی . مهناز زد تو پهلوم :
مهناز _ هوی کجا سیر می کنی ؟ لابد سر سفره عقدی هان ؟!
در حالی که خیلی سعی می کردم صدام دپرس نباشه جواب دادم :
_ نه خیرم ... همینجا رو زمین دارم سیر می کنم ... سفره عقدم کجا بود ؟ حتما تا دو دقیقه ی دیگه ما دو تا رو می کنی تو اتاق خواب ها ؟!
مهناز _ قاعدتا باید بعد از عروسی همین کارو بکنن دیگه نه ؟!
چشم غره ای به مهناز رفتم و گفتم :
_ نمی دونم والا ... من اندازه ی جنابعالی تجربه ندارم .
مهناز _ برو بمیر تو هم ! حالا از خداتم باشه ... کی بهتر از پسر عمه ی ناناس من ؟!
_ اِ؟ اگه اینقدر خوبه برش دار واسه خودت .
بعد هم جلوتر از مهناز به راه افتادم . نمی دونم چرا یهو امپرم چسبید ؟!
داشتم با عجله از کنار بچه ها رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد . نزدیک بود دوباره از لبه ی کوه پرت بشم . با ترس اولین چیزی که تو دستم بود چنگ زدم . یه دست قوی بازومو گرفت و کمک کرد تا صاف بایستم . به نفس نفس افتاده بودم . خیلی می ترسیدم دوباره اون اتفاق تکرار بشه . سرمو بالا اوردم تا از کسی که کمکم کرده تشکر کنم که دیدم یوسف با چشمایی که به خون نشسته بود بهم نگاه می کرد . هنوز بازوم تو دستش بود . بقیه بی توجه به ما حرف می زدن و جلو میرفتن . خواستم بازومو از توی دستای یوسف بیرون بکشم که با عصبانیت تکونم داد و گفت :
_ هیچ معلوم هست حواست کجاست ؟ تا خودتو به کشتن ندی راضی نمیشی دختره ی حواس پرت ؟
حرفاش برام خیلی گرون تموم شد . فهمیدم که حق با همون حس بده . با لبخند تلخی گفتم :
_ نگران مسئولیتتون نباشین جناب سعیدیان .
دوباره تلاش کردم که خودمو از دستش ازاد کنم که فشار بیشتری به بازوم وارد کرد و با حرص از لای دندونایی که بهم می فشرد گفت :
_ اینقدر یاوه بهم نباف دختر ... فقط چشاتو واکن و ببین چقدر نگرانتم .
نگاه منم مثل خودش رنگ عصبانیت گرفت و خیلی جدی گفتم :
_ اصلا به چه حقی به من دست زدی ؟ به چه حقی داری با من اینطوری حرف می زنی ؟ مراقبمی که باش این بازیا چیه دیگه اقای سعیدیان ؟ به نفع خودتونه که ولم کنین .
جمله ی اخرمو خیلی سرد گفتم . معلوم بود که داشت تقلا می کرد با خودش کنار بیاد . باز چشم تو چشم شدیم . نگاهش داشت مثل قدیم گرم میشد ولی نگاه من جدی و خشک . حلقه ی انگشتاش دور بازوم شل شد و با گفتن ببخشید ترکم کرد .
دیگه نمی خواستم ببینمش . از دستش دلخور بودم . دلخوری واسه چی ؟ واسه اینکه دوستم نداشت ؟ مگه من چه چیز متفاوتی داشتم که دوستم داشته باشه ؟ حقو به اون می دادم که به عنوان یه مسئول نگرانم بشه ولی چرا اینقدر از دستم عصبانی بود ؟ کلافه سرمو به طرفین تکون دادم و خواستم برگردم . هر چی الهام و بچه ها اصرار کردن بمونم ، مخالفت کردم و سردردو بهانه کردم . سهیلا با نگرانی پرسید :
_ چرا سرت درد می کنه ؟
_ فکر کنم از فشار اضطرابه ... میرم خونه .
خواستم حرکت کنم که سهیلا صدام زد . برگشتم و دیدم چشاش پر از اشکه با ناراحتی گفت :
_ یهدا منو میبخشی ؟
به زور لبخندی زدم و سعی کردم صدام شاد باشه :
_ اره عزیزم .
سهیلا هم لبخند ارامش بخشی زد و گفت :
_ خیالم راحت شد ... مواظب خودت باش .
سرچهار راه ایستاده بودم و نگاهم به ثانیه های چراغ قرمز بود . چشام با ثانیه ها همراه بود ولی حواسم جای دیگری بود . هنوز داشتم رفتار خودمو مقابل یوسف حلاجی می کردم . مثل اینکه خیلی زود جوش اوردم نه ؟ خب چی کار کنم ؟ دست خودم نبود ... با صدای بوق های ممتد ماشینا زود به خودم اومدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم .
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم . واسه رفتن به خونه خیلی زود بود . برم خونه بگم چی ؟ اهان می گم رفتم یه تپه رو فتح کردم و بعدم با پسر دوست خانوادگیمون شاخ تو شاخ شدم ؟ اه من چم شده ؟ چرا اینقدر به یوسف فکر می کنم ؟ خب دعوا کردم که کردم اصلا خوب کردم می خواست پررو بازی درنیاره . اما وقتی یادم اومد که چطور نجاتم داد ، از رفتارم شرمنده می شم ...
خب ، بیشتر به خاطر اینکه مسئولیت داشته اومده نجاتم داده وگرنه خبر دیگه ای نیست ... اره من مطمئنم ... حتما همینطوریه بهتره مثل دخترای چهارده پونزده ساله خیال بافی نکنم .
با رسیدن به یه بریدگی دور زدم و تصمیم گرفتم برم استخر . کلا من هر وقت تو یه چیزی کم میاوردم یا نمی فهمیدم که باید چی کار کنم میرفتم شنا ... اب باعث ارامشم میشد .
نفسمو حبس کردم و خودمو توی اب انداختم . خیلی اروم مسیر دو دیواره ی استخرو طی کردم . به خودم قول دادم که دیگه کاری به کار یوسف نداشته باشم و اصلا درباره اش فکر نکنم . ولی کلاس موسیقی رو چی کار کنم ؟ بالاخره که می بینمش ... اه ... لعنت بهت سهیلا ...
حدود چهار ساعت تو استخر موندم . وقتی بیرون اومدم چشام به سختی باز می شد و به شدت خوابم میومد . لپام به خاطر گرمای زیاد سونا گل انداخته بود . به سختی از پله ها خودمو بالا کشوندم و رفتم تو خونه .
مامان بابا و طاها جلوی تلویزیون نشسته بودن و برنامه ی مشاعره رو نگاه می کردن . من بعضی وقتا به اینکه دختر این خانواده باشم شک می کنم . تا حالا یادم نمیاد سر کلاس ادبیات به شعری نخندیده باشم و شاعرشو مسخره نکرده باشم ...! خب راست می گم دیگه ! اخه ادم عاقل که پا نمیشه از خورد و خوراکش بگذره بره شعر بگه !
یه سلام کوتاه دادم و خواستم برم تو اتاقم که بابا گفت :
_ علیک سلام دختر گل بابا ... بیا پیش بابا ببینمت ... صبح تا حالا کجا بودی یه سری به این پیرمرد نزنیا ...
الهی که من دورت بگردم بابای مهربونم ! ولی امروزو بیخیل شو که اصلا حوصله ندارم ! دارم از خستگی تلف میشم انرژیمم کامل تحلیل رفته . ولی خب ، نمی شه که دست بابا رو رد کرد . با یه لبخند ساختگی ، رفتم کنارش نشستم و بوسه ای رو گونه اش کاشتم . بابا دستشو دورم حلقه کرد و فشار خفیفی بهم وارد کرد . نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
_ کوه خوش گذشت ؟
_ اره جای شما خالی ...
تو دلم گفتم نه خدا نکنه خوب شد نیومدی پرپر شدن منو ببینی ...دیگه تا عمر دارم هیچ وقت کوه نمی رم !
طاها در حالی که داشت نارنگیشو با دقت پوست می کند گفت :
_ هوا سرد بود ؟
_ نه خیلی چطور ؟
در حالی که نارنگی کوچولو رو نصف می کرد و تو دهنش می زاشت گفت :
_ اخه مثل دهاتیا لپات قرمز شده !
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ هیچ مثال دیگه ای بلد نبودی بزنی ؟
طاها یه قطره اب نارنگی که دور لبش مونده بود با سر انگشت پاک کرد . اه که من چقدر از این سوسول بازیای این پسر چندشم میشه ! اصلا بلد نیست نارنگی بخوره ! باید نارنگی رو با دست پوست کند ، بعدم با همون مویه های زرد رنگش گذاشت تو دهن و درسته قورتش داد ! نه مثل این بشر لایه لایه خورد ... گریپ فروت که نیست ! گفت :
_ چرا اینقدر بی حالی ؟
مامان _ بچم خسته شده ... برو مادر برو لباستو عوض کن بیا ناهارتو بخور .
در حالی که به سختی از جام بلند می شدم گفتم :
_ میرم بخوابم فردا هم کلاس نمی رم ... لطفا کسی صدام نزنه می خوام استراحت کنم .
مامان که داشت رفتنمو نگاه می کرد گفت :
_ پس ناهار چی ؟ هنوز ساعت چهارو نیمه می خوای بخوابی ؟
_ اره کسی هم تا شب صدام نزنه خودم گوشیمو کوک می کنم ...
طاها با خنده گفت :
_ چقدرم که تو با صدای گوشیت بیدار میشی !
برگشتم و گفتم :
_ حوصله ندارم ولم کن ...
معلوم بود داره از تعجب شاخ در میاره ولی دیگه نای کل کل با طاها رو نداشتم . داشتم از پله ها بالا می رفتم که گفت :
_ راستی یهدا ...
بدون اینکه برگردم گفتم :
_ هوم ؟
طاها _ برات فیلم جدید گرفتما ...
_ حوصله ندارم ... بزار بعدا می بینم ...
طاها _ ولی جدیده ها ... شکارچی شهر... لی مین هو نقش اصلیشه نبینی از دستت رفته ...
دو تا پله ی دیگه رو بالا رفتم و گفتم :
_ گیر نده ...
طاها با صدای ارومی گفت :
_ اِ؟ این چشه ؟!
با تانی لباسامو عوض کردم و گوشه ای انداختموشون . کمرم خیلی درد گرفته بود . فکر کنم به خاطر فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود ، عادتهام جلو افتاده بود . بالشو تو بغلم جمع کردم و تا چشام بسته شد ، خوابم برد ...
مامان منتظر نموند حرفم تموم بشه . تا دهنمو باز کردم بگم که تا خرخره خوردم ، یه لقمه کره مربا ، که مرباش چهار برابر کره اش بود فرو کرد تو دهنم . داشتم بالا میاوردم . هیچ وقت چیزهای شیرینو دوست نداشتم . سریع خداحافظی کردم و بیرون اومدم می ترسیدم مامان یه پرس دیگه هم بهم صبحونه بده .
تقریبا تموم بچه ها اومده بودن . الهام گفت :
_ دو نفر راهنما باهامونه . دو سه نفرم عضو انجمن کوهنوردی یونی همرامونه ...
_ چرا این همه ایل و تبار دنبال سرمون اوردن ؟
سهیلا _ می خوان مواظبمون باشن دیگه ...
_ اووووووووه بابا مراقب ! اینا که شلوارشونم نمی تونن بکشن بالا !
نفیسه _ تو این دوره زمونه همینشم گیر نمیاد .
_ اره والا !
مهناز که داشت کنارمون راه می رفت ، یه لحظه پرواز کرد به سمت دیگه .
_ ا ؟ این چش شد ؟
الهام _ نیدونم .
مهناز در حالی که کنار یوسف راه می رفت اومد سمتمون . تا یوسفو دیدم یادم اومد که باید پول گیتارو باهاش حساب کنم . وقتی کنارمون رسیدن ، بعد از سلام و احوال پرسی ، مهناز گفت :
_ یوسف هم جزو مراقبان ماست .
می خواستم بگم مگه خودمون شَلیم که ایشون مراقبمون باشه ؟ دو تا بندهای کولمو به پشتم انداختم و از یوسف پرسیدم :
_ ببخشید اقای سعیدیان ، فرصت نشد ازتون بابت خرید گیتار تشکر کنم ... ممنون و لطفا بگین قیمتش چند شده ؟
یوسف یه لحظه شکه شد و بعدش یه لبخند مرموز گوشه ی لبش نشست و گفت :
_ قابلتونو نداره ... ، حدود ... هزار تومن .
قیمتش یه خرده بالا بود ولی خب ، گیتار و میتار و این چرت و پرتا لابد گرونه دیگه . قبلا از بابا پول گرفته بودم . کیف پولمو در اوردم تا حساب کنم . تراولا رو بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم :
_ ممنون از محبتتون .
نگاش به دستم بود و پولا رو نگرفت . انگار داشت حرفشو سبک سنگین می کرد . بالاخره تو چشام خیره شد و گفت :
_ میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟
همونطور که اونجا وایساده بودم گفتم :
_ بله . بفرمایین .
یوسف مردد نگاهی به بچه ها کرد . انگار با حضورشون معذب بود . مهناز به بقیه گفت :
_ بچه ها مثل اینکه دارن راه میافتن ... بیاین بریم .
و به همراه دوستام دور شدن . نگاهی به اطراف انداختم . دوست نداشتم کسی منو با یوسف ببینه . یوسف کمی جلوتر اومد . اوا ؟ چرا اینجوری می کنه ؟ کر که نیستم ! از همونجا حرفتو بزن دیگه ! چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و من ابروهام بیشتر و بیشتر تو هم فرو می رفت . دیگه کاملا کنارم وایساده بود . اروم پرسید :
_ دیروز گوشیت باهات نبوده ؟
جانم ؟! میگم نباید به این پسرا آتو بدی ... ببین بیشعور هفت رنگ چه جوری جلوی بقیه شما شما و خانوم خانوم میکنه حالا اگه جلوشو نگیرم بهم میگه اجی ! با همون اخم خفن ، خیلی جدی پرسیدم :
_ چطور ؟
یوسف یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
_ پس می دونی که قیمت گیتار چند بوده درسته ؟
نه این ادم بشو نیست ... با شک پرسیدم :
_ از کجا باید بدونم ؟
نگاش رنگ شیطنت گرفت :
_ جالبه ... من و تو دیروز باهم زیاد اختلاط کردیم ... چطور یادت نمیاد ؟
یه دقه واسا ببینم ! نکنه وقتی من خواب بودم این بهم اس داده و من نفهمیده چرت و پرت بهش گفتم ؟ گوشیمو از کیفم بیرون اوردم . واااااااای نه ! ارسال شده ها ذخیره نشده بود ... حالا چی بهش گفتم ؟ نکنه بهش فحش ناموسی داده باشم ؟ ای خدا ... ابروم رفت ... ! اصلا تقصیر خودشه ... کدوم خروس بی محلی ساعت پنج بعد از ظهر که همه خوابن اس میزنه ؟! خیلی ریلکس سرمو بالا اوردم و پرسیدم :
_ متاسفانه موارد ارسالیم پاک شده ... حالا اگه ممکنه بفرمایین چی بهتون گفتم .
یوسف دوباره لبخند مکش مرگ مایی زد و گفت :
_ یه خرده فکر کن یادت میاد چی گفتی ...
نه دیگه داری زیادی رو اعصابم رژه میری .... هی هیچی بهت نمی گم پررو تر میشی ! با عصبانیت گفتم :
_ اصلا مهم نیست . شما پولتونو بگیرین .
و دسته ی پولو به طرفش دراز کردم . عقب تر رفت و فقط یکی از تراولا رو برداشت و گفت :
_ بهتون گفتم که قابلتونو نداره و فکر کنم شما خواب بودین چون فقط اسممو پرسیدین و منم بهتون گفتم یوسفم ... و حدس میزنم داشتین خواب فیلم یوزارسیفو میدیدن که بهم گفتین منم زلیخام ! حرف دیگه ای نزدین . اگه هم الان کاری کردم که ناراحت شدین ، عذر می خوام ... بزارین به حساب شوخی .
هاج و واج نگاش کردم ... باز خدا رو شکر بهش فحش نداده بودما ! حالا راست راست وایساده بود و بهم نگاه می کرد . کلا این بشر غیر نگاه کردن کار دیگه ای نداره . منم مثل خودش پررو بازی در اوردم و زل زدم تو چشماش . نگام از یکی چشم به دیگری می لغزید . تو دلم گفتم :
_ کوفتت بزنن که اینقدر رنگ چشات خوشگله !
انگار حرف دلمو خوند . لبخندی زد و سرشو پایین انداخت و گفت :
_ بهتره بریم ... بقیه منتظرن .
سعی کردم با رفتار یوسف کنار بیام ... فکر کنم یه چیزیش میشه . بیچاره قاطی داره دیگه ... از بس این اهنگای نکره خورده به گوشش رو مخشم تاثیر داشته !
همه ی بچه ها داشتن با هم حرف می زدن . فقط من بودم که بی هم صحبت قدم میزدم الهام اومد کنارم و گفت :
_ پسر عمه مهناز چی کارت داشت ؟
_ هیچی می خواست بگه قیمتو اشتباه گفته ... یه خرده هم کرم ریخت .
الهام _ چطور؟ اذیتت کرد ؟
_ نه بابا ... مال این حرفا نیست !
بعد هم اروم طوری که مهناز متوجه نشه موبه موی قضیه رو واسه الهام تشریح کردم . الهام اخر سر گفت :
_ من فکر کنم می خواسته ببینه میتونه بازیت بده یا نه ولی تو خوب باهاش برخورد کردی ... می دونی یهدا ، تو این جور موارد من خیلی تو رو قبول دارم . خیلی جدی هستی همیشه منطقی عمل می کنی نه احساسی ... افرین
خودمو لوس کردم و گفت :
_ واقعـــــــــــا؟؟؟ چه لعبتی هستم من !!!
بعد هم یه لبخند خیلی خفن زدم که الهام گفت :
_ اَه ... بابا جمع کن اون دهنو ... تا لوزالمعدت پیدا شد ... فیلم جدید داری ؟ حوصله ام سر رفته فیلم می خوام ...
با ناراحتی گفتم :
_ نه ندارم ... دارم از بی فیلمی تلف می شم ... فیلم کره ای خونم افت کرده !
سهیلا اومد طرف راستمو دستشو دور گردنم انداخت .
_ اه ... نکن دختره ی سبک ... کمرم خورد شد ...
سهیلا _ غلط کردی مگه من همش چقدر وزن دارم ؟
_ نمی دونم ... ماشالا وزنت که زیاده فقط به چشم نمیای ... همچین تو پر !
سهیلا با دست زد تو کمرم که سه متر پرت شدم جلو ... سریع برگشتم تا ادبش کنم که اقایی که از حراست باهامون اومده بود ، یه نگاهی کرد که خودمونو خیس کردیم ! چته بابا ؟ مثل ازرق شامی !
دیگه دخترای خوبی شده بودیم و از مناظر زیبای طبیعت لذت می بردیم . یه تپه ی صاف خاکی بود که چند تا از پسرا رفته بودن بالای اون و داشتن رودخونه ای که زیرش جریان داشتو نگاه می کردن . سهیلا دستمو کشید و گفت :
_ بیا ما هم بریم بالا ...
_ مگه اب ندیده ای دختر ؟ خب رودخونه ابه دیگه ...
سهیلا مثل بچه ها لب برچید و گفت :
_ من می خوام برم ... منو ببر
عجب ادمیه ! خب مگه تو هر جا می خوای بری من باید مثل کش شلوار بهت اویزون باشم ؟ خب خودت بیا برو دیگه ... کلاس می خواد بره منو با خودش می بره ... کوه می ره منو می بره .... استخر می ره منو می بره کم مونده تو دستشویی هم بگه باهاش برم و سرپاش کنم ! تا یه ربع داشتیم کل کل می کردیم که من بیام یا نه ... اخر سر نفیسه گفت :
_ خب باهاش برو دیگه یهدا ... می بینی که ادم نمیشه و بروه چهار تا قطره اب ببینه ارزو به دل نمونه بچه ام !
با عصبانیت نفسمو بیرون دادم و گفتم :
_ خیل خب ... بیا بریم خبر مرگ جفتمون !
با هزار تا بدبختی از اون تپه ی چهار متری بالا رفتیم . از صخره نوردی هم سختتر بود . هیچ جای پایی واسه وایسادن نداشت با هزار تا بدبختی کف پاهاخمونو جابه جا کردیم که از لبه ی تپه پرت نشیم پایین . حالا می فهمم چرا فقط پسرا که کار بلد بودن رفتن بالا ... نگاهی به اطراف کردم . تقریبا همه داشتن می رفتن . رو به سهیلا گفتم :
_ آبتو دیدی ؟ حالا بیا بریم ... الان جا میمونیم .
سهیلا خیلی با احتیاط چرخید تا بره پایین دستشو گرفتم تا راحتتر بره . من دقیق پشتم به سراشیبی بود که اگه پام در میرفت با مخ میرفتم تو رودخونه !
یه دفعه پای سهیلا لیز خورد و داشت میفتاد که سریع دو تا دستاشو چنگ زدم ولی خودم نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پام سر خورد و از پشت تپه که رو به رودخونه بود افتادم ولی دستمو به یه سنگ گرفتم و اویزون موندم . سهیلا با جیغ دستمو گرفت و خواست منو بکشه بالا :
_ وای ... یهدا چی شد ؟ ... خاک به سرم کنن ... بزار دستتو بگیرم ... دستتو بده به من ...
به سختی دستمو روی سنگهای لبه ی تپه جابه جا کردم تا دست سهیلا رو بگیرم . صدای سنگریزه ها رو می شنیدم . فهمیدم که سهیلا هم نمی تونه دوباره بیاد بالا داشت لیز می خورد . بلند داد زدم :
_ نمیشه سهیلا ... نمی تونی منو بگیری ... برو یکی رو بیار تا نیفتادم .
سهیلا در حالی که هق هق می کرد گفت :
_ یهدا الان میام .... دستتو ول نکنیا ... یهدا تو رو خدا نمیر !
زهر مار توهم تو این موقعیت حرف از مرگ و میر میزنه ! با جیغ گفتم :
_ برو گمشو تا نیومدم بالا ناقصت کنم !... برو یکی رو بیار .....
هنوز صدای گریه ی شدید سهیلا میومد . با خودم گفتم چقدر سریع این اتفاق افتاد . یادم باشه وقتی از اینجا بیرون اومدم ، دیگه هیچ جا با سهیلا نرم ! حتی تو بهشت ! دستام داشت کم کم بی حس می شد . دوباره خودمو جابه جا کردم تا بلکه جای پایی پیدا کنم . ولی هیچ سنگی روی دیواره ی صخره نبود . پاهامو تو هوا تکون دادم و با خنده گفتم :
_ خدایا اوضامو می بینی ؟ اینا همش تقصیر خودمه ... گفتم سهیلا چقدر اویزونه حالا خودم اویزونتر از اونم !
و صدایی شبیه خنده از گلوم خارج کردم . بیشتر شبیه گریه بود تا خنده . اصلا نمی تونستم موقعیتمو درک کنم . نگاهم به پایین پام افتاد . تازه رودخونه رو داشتم می دیدم . زیاد عمق نداشت ولی سنگهای تیز ته رودخونه مو به تنم سیخ کرد . کم کم اضطراب کل وجودمو فرا گرفت ... احساسی که خیلی کم برام پیش میومد . یه لحظه خودمو اون پایین تصور کردم که سرم شکافته و خون از سر و روم جاریه . چشامو بستم نه ... نه نباید بمیرم من هنوز خیلی جوونم هزار تا ارزو دارم .
دست راستم یخ کرده بود و تحمل وزنمو نداشت خدایا نگو که دارم میافتم .... خدایا خودت به دادم برس ... حداقل اگه افتادم یه کاری کن بی درد بمیرم . دستم دیگه داشت شل می شد . یه جیغ بنفش کشیدم ... انگار می خواستم بگم بیاین کمکم دارم تلف میشم ... ولی کسی نبود ... دوباره تمام توانمو تو صدام جمع کردم و جیغ بعدی رو با گریه سر دادم :
_ خدایا ... چرا هیچکی نمیاد کمکم ؟
دست راستم کامل از روی سنگ کشیده شد . دیگه هیچ امیدی واسم نمونده بود ... مطمئن بودم تا چند ثانیه دیگه میفتم . اشکایی که هیچ وقت اجازه ی ریختنشو نمی دادم حالا سرازیر شده بود . به هق هق افتاده بودم که یه نفر با فریاد گفت :
_ یهدا ... یهدا ... کجایی ؟
فکر کنم یوسف بود که صدام میزد ... با صدایی که از ترس و بغض دورگه شده بود جیغ زدم :
_ من اینجام ... تو رو خدا بیا کمکم ... دارم میفتم ....
در عرض چند ثانیه ، یوسف اومد بالای سرم و ساعدمو گرفت و با قدرت منو کشید بالا . صدای گریه های مکرر دخترا و فریادهای پر اضطراب بقیه تو گوشم می پیچید . فقط یادمه یوسف با احتیاط منو رو زمین خوابوند و خیلی زود همه چی پیش چشمم تیره و تار شد ...
با صدای فین فین گریه از خواب بیدار شدم . اه ... کیه که پوزشو اورده تو صورت من هی زر زر گریه می کنه ؟ ای بابا یکی به اینا بگه از روی من بلند شن دارم خفه می شم !
تو یه حرکت سریع چشامو باز کردم . سهیلا گونشو روی پیشونیم گذاشته بود و یه ریز گریه می کرد . ای خدا باز این راه اشکش باز شد ... دیگه تا امشب کار داریم ... فکر کنم حدود یه لیتر فقط گریه کنه !
چشم چرخودم تا ببینم دیگه کی راه نفسمو بند اورده ، دیدم مهناز و نفیسه و الهام بالای سرم نشستن و دارن گریه می کنن ... فکر کنم بلا نسبت مُردم ، نه ؟! اخه بالای سر جنازه هم اینجوری کسی گریه نمی کنه که اینا دارن شیون می کنن !
چشامو دادم بالا دیدم یوسف و چند تا از بچه های دیگه بالای سرم وایسادن . یوسف چشمش به من بود وقتی دید چشامو باز کردم ، نگاشو داد بالا و نفسی که معلوم بود خیلی وقته حبس کرده ، بیرون داد . دلا شد و در گوش مهناز اهسته گفت :
_ بالاخره بیدار شد .
مهنازکه سرش پایین بود و گریه می کرد با این حرف زود سرشو اورد بالا و تا منو دید ، با بغض گفت :
_ واااااای یهدا جونم ... الهی بمیرم واست ، تو که ما رو به کشتن دادی ...
سهیلا و بقیه هم تا دیدن بیدار شدم با هم دیگه به طرفم هجوم اوردن و بغلم کردن . احساس می کنم داره دنده هام خرد می شه ... از بچگی از اینکه کسی بغلم کنه یا ببوستم نفرت داشتم حالا بچه ها یکی یکی منو بغل می گرفتن و سر و صورتمو تفی می کردن ! دیگه داشت کفرم بالا میومد با صدای بلند گفتم :
_ اَه ولم کنین بابا ... حناق شدم !
بچه ها با صدای من کنار رفتن و من تازه تونستم کمی هوا استنشاق کنم . سهیلا بریده بریده گفت :
_ خاک به ... سر کم ....عقلم کنن ....
_ کم عقل نه بی عقل ! داشتی به کشتنم می دادی !
با این حرف من ، دوباره شروع کرد به گریه کردن ... اه این دختر چرا همچین می کنه ؟ جلوی ادم و عالم هی ابغوره می گیره که چی ؟ با بی حوصلگی گفتم :
_ سهیلا جون مادرت گریه نکن دارم سرسام می گیرم ...
سهیلا _ اخه ... داشتی می ... مردی ...
ا ؟ بچه پررو ! یه خدای نکرده بگه بد نیستا ! با ارامش گفتم :
_ عزیز دلم حالا که می بینی نمردم و از تو هم سالم ترم . تازشم من با جناب عزرائیل پارتی دارم به این زودی ها قرار نیست جونمو بگیره ... حالا هم کوهو به همه زهر نکن ... پاشین بریم قلمونو فتح کنیم ... پا شین ببینم .
هیچ کی از جاش تکون نخورد . نگاهی به صورت تک تک دوستام انداختم . الهام که رد اشک رو صورتش مونده بود . مهنازم که چشاش مثل وزغ باد کرده بود . نفیسه هم از بس دماغشو کشیده بود ، نوکش قرمز شده بود . سهیلا هم که دیگه هیچی ... انگار چهار پنج بار کتک خورده ! همچین صورتش ورم کرده بود که ادم وحشت می کرد نگاش کنه ! دیگه کم کم داشتم افسردگی می گرفتم . با حرص گفتم :
_ بلند میشین یا بلندتون کنم ؟! پاشین از دورم ببینم دارم از دستتون دیوونه میشم ... اه پابوها ! (احمق)
الهام بلند شد و به بقیه هم کمک کرد تا پاشن . بعد هر چهار نفر دستامو گرفتن و کمک کردن تا لباسمو بتکونم . یه لحظه وقتی بلند شدم ، چشام سیاهی رفت ولی به روم نیاوردم . نمی خواستم تفریح بقیه از اینی که هست خرابتر بشه . دستامو تو دست الهام و مهناز قفل کردم و به راه افتادیم . برگشتم تا ببینم یوسف کجاست ... می خواستم ازش تشکر کنم . دیدم درست پشت سر من وایساده و مراقبه دست از پا خطا نکنم . یه لحظه وایسادم و گفتم :
_ خیلی ازتون ممنونم . لطف کردین .
یوسف هیچ تغییری تو صورتش نداد و بهم زل زد و گفت :
_ وظیفمو انجام دادم فقط کاش شما یه کم همراهی می کردین .
بعد هم منتظر شد تا راه بیفتم . مهناز دستمو کشید و در حالی که قدماشو باهام هماهنگ کرده بود اهسته گفت :
_ نمی دونی وقتی سهیلا با اون قیافه اومد بهمون گفت افتادی پایین چه حالی شد . داشت پس میفتاد . کل راهو یه نفس دوید ... چند بار نزدیک بود خودشم لیز بخوره و بیفته ... حالا وقتی رسیده بود که نمی دونست از کدوم تپه اویزونی که بیاد بگیرتت ... وای مثل دیوونه ها شده بود هی پشت سر هم دیگه یهدا یهدا می کرد ... انگار زنش داره میمیره ... !
مهناز خنده ی ریزی کرد و ادامه داد :
_ جالبتر وقتی بود که کشیدت بالا ... نمی زاشت که هیچکی بیاد کنارت ببینه چته ... تا من یا الهام میومدیم بالا سرت ببینیم زنده ای یا مرده یه دادی سرمون می کشید که خودمونو خیس می کردیم .... ولی خودمونیما ... چه کارش کردی که اینجوری اسیرت شده ناقلا ؟!
حرفای مهناز خیلی واسم عجیب بود . یه حس خیلی خوب از اون ته تهای دلم داشت جوونه می زد . بالاخره یه تک سلولی که عاشقم بشه ، پیدا شد ! اونم چه تک سلولیه ی هلویی ! یه جورایی داشتم ذوق مرگ میشدم که یه حسی که فکر کنم باهاش میونه ی خوبی نداشتم از همون دلم بلند شد و گفت :
« هوی یهدا خیال خام نکنیا .... این بدبخت مسئولیت داشته هرکس دیگه هم در شرف مرگ بود همینجوری واسش بال بال می زد ... تو که تافته ی جدا بافته نیستی...»
دیدم که بله این حسه هم داره حرف درستی میزنه ولی حالا کدومشون درست تر میگن ؟ اه ... اصلا به جهنم نخواستم کسی عاشقم بشه ... همون حس بده بهتر میگه من که سوای دیگران نیستم ... پس نباید این کار یوسفو بزارم به حساب عشق و عاشقی . مهناز زد تو پهلوم :
مهناز _ هوی کجا سیر می کنی ؟ لابد سر سفره عقدی هان ؟!
در حالی که خیلی سعی می کردم صدام دپرس نباشه جواب دادم :
_ نه خیرم ... همینجا رو زمین دارم سیر می کنم ... سفره عقدم کجا بود ؟ حتما تا دو دقیقه ی دیگه ما دو تا رو می کنی تو اتاق خواب ها ؟!
مهناز _ قاعدتا باید بعد از عروسی همین کارو بکنن دیگه نه ؟!
چشم غره ای به مهناز رفتم و گفتم :
_ نمی دونم والا ... من اندازه ی جنابعالی تجربه ندارم .
مهناز _ برو بمیر تو هم ! حالا از خداتم باشه ... کی بهتر از پسر عمه ی ناناس من ؟!
_ اِ؟ اگه اینقدر خوبه برش دار واسه خودت .
بعد هم جلوتر از مهناز به راه افتادم . نمی دونم چرا یهو امپرم چسبید ؟!
داشتم با عجله از کنار بچه ها رد می شدم که یه دفعه پام لیز خورد . نزدیک بود دوباره از لبه ی کوه پرت بشم . با ترس اولین چیزی که تو دستم بود چنگ زدم . یه دست قوی بازومو گرفت و کمک کرد تا صاف بایستم . به نفس نفس افتاده بودم . خیلی می ترسیدم دوباره اون اتفاق تکرار بشه . سرمو بالا اوردم تا از کسی که کمکم کرده تشکر کنم که دیدم یوسف با چشمایی که به خون نشسته بود بهم نگاه می کرد . هنوز بازوم تو دستش بود . بقیه بی توجه به ما حرف می زدن و جلو میرفتن . خواستم بازومو از توی دستای یوسف بیرون بکشم که با عصبانیت تکونم داد و گفت :
_ هیچ معلوم هست حواست کجاست ؟ تا خودتو به کشتن ندی راضی نمیشی دختره ی حواس پرت ؟
حرفاش برام خیلی گرون تموم شد . فهمیدم که حق با همون حس بده . با لبخند تلخی گفتم :
_ نگران مسئولیتتون نباشین جناب سعیدیان .
دوباره تلاش کردم که خودمو از دستش ازاد کنم که فشار بیشتری به بازوم وارد کرد و با حرص از لای دندونایی که بهم می فشرد گفت :
_ اینقدر یاوه بهم نباف دختر ... فقط چشاتو واکن و ببین چقدر نگرانتم .
نگاه منم مثل خودش رنگ عصبانیت گرفت و خیلی جدی گفتم :
_ اصلا به چه حقی به من دست زدی ؟ به چه حقی داری با من اینطوری حرف می زنی ؟ مراقبمی که باش این بازیا چیه دیگه اقای سعیدیان ؟ به نفع خودتونه که ولم کنین .
جمله ی اخرمو خیلی سرد گفتم . معلوم بود که داشت تقلا می کرد با خودش کنار بیاد . باز چشم تو چشم شدیم . نگاهش داشت مثل قدیم گرم میشد ولی نگاه من جدی و خشک . حلقه ی انگشتاش دور بازوم شل شد و با گفتن ببخشید ترکم کرد .
دیگه نمی خواستم ببینمش . از دستش دلخور بودم . دلخوری واسه چی ؟ واسه اینکه دوستم نداشت ؟ مگه من چه چیز متفاوتی داشتم که دوستم داشته باشه ؟ حقو به اون می دادم که به عنوان یه مسئول نگرانم بشه ولی چرا اینقدر از دستم عصبانی بود ؟ کلافه سرمو به طرفین تکون دادم و خواستم برگردم . هر چی الهام و بچه ها اصرار کردن بمونم ، مخالفت کردم و سردردو بهانه کردم . سهیلا با نگرانی پرسید :
_ چرا سرت درد می کنه ؟
_ فکر کنم از فشار اضطرابه ... میرم خونه .
خواستم حرکت کنم که سهیلا صدام زد . برگشتم و دیدم چشاش پر از اشکه با ناراحتی گفت :
_ یهدا منو میبخشی ؟
به زور لبخندی زدم و سعی کردم صدام شاد باشه :
_ اره عزیزم .
سهیلا هم لبخند ارامش بخشی زد و گفت :
_ خیالم راحت شد ... مواظب خودت باش .
سرچهار راه ایستاده بودم و نگاهم به ثانیه های چراغ قرمز بود . چشام با ثانیه ها همراه بود ولی حواسم جای دیگری بود . هنوز داشتم رفتار خودمو مقابل یوسف حلاجی می کردم . مثل اینکه خیلی زود جوش اوردم نه ؟ خب چی کار کنم ؟ دست خودم نبود ... با صدای بوق های ممتد ماشینا زود به خودم اومدم و پامو روی پدال گاز فشار دادم .
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم . واسه رفتن به خونه خیلی زود بود . برم خونه بگم چی ؟ اهان می گم رفتم یه تپه رو فتح کردم و بعدم با پسر دوست خانوادگیمون شاخ تو شاخ شدم ؟ اه من چم شده ؟ چرا اینقدر به یوسف فکر می کنم ؟ خب دعوا کردم که کردم اصلا خوب کردم می خواست پررو بازی درنیاره . اما وقتی یادم اومد که چطور نجاتم داد ، از رفتارم شرمنده می شم ...
خب ، بیشتر به خاطر اینکه مسئولیت داشته اومده نجاتم داده وگرنه خبر دیگه ای نیست ... اره من مطمئنم ... حتما همینطوریه بهتره مثل دخترای چهارده پونزده ساله خیال بافی نکنم .
با رسیدن به یه بریدگی دور زدم و تصمیم گرفتم برم استخر . کلا من هر وقت تو یه چیزی کم میاوردم یا نمی فهمیدم که باید چی کار کنم میرفتم شنا ... اب باعث ارامشم میشد .
نفسمو حبس کردم و خودمو توی اب انداختم . خیلی اروم مسیر دو دیواره ی استخرو طی کردم . به خودم قول دادم که دیگه کاری به کار یوسف نداشته باشم و اصلا درباره اش فکر نکنم . ولی کلاس موسیقی رو چی کار کنم ؟ بالاخره که می بینمش ... اه ... لعنت بهت سهیلا ...
حدود چهار ساعت تو استخر موندم . وقتی بیرون اومدم چشام به سختی باز می شد و به شدت خوابم میومد . لپام به خاطر گرمای زیاد سونا گل انداخته بود . به سختی از پله ها خودمو بالا کشوندم و رفتم تو خونه .
مامان بابا و طاها جلوی تلویزیون نشسته بودن و برنامه ی مشاعره رو نگاه می کردن . من بعضی وقتا به اینکه دختر این خانواده باشم شک می کنم . تا حالا یادم نمیاد سر کلاس ادبیات به شعری نخندیده باشم و شاعرشو مسخره نکرده باشم ...! خب راست می گم دیگه ! اخه ادم عاقل که پا نمیشه از خورد و خوراکش بگذره بره شعر بگه !
یه سلام کوتاه دادم و خواستم برم تو اتاقم که بابا گفت :
_ علیک سلام دختر گل بابا ... بیا پیش بابا ببینمت ... صبح تا حالا کجا بودی یه سری به این پیرمرد نزنیا ...
الهی که من دورت بگردم بابای مهربونم ! ولی امروزو بیخیل شو که اصلا حوصله ندارم ! دارم از خستگی تلف میشم انرژیمم کامل تحلیل رفته . ولی خب ، نمی شه که دست بابا رو رد کرد . با یه لبخند ساختگی ، رفتم کنارش نشستم و بوسه ای رو گونه اش کاشتم . بابا دستشو دورم حلقه کرد و فشار خفیفی بهم وارد کرد . نگاهی به صورتم انداخت و گفت :
_ کوه خوش گذشت ؟
_ اره جای شما خالی ...
تو دلم گفتم نه خدا نکنه خوب شد نیومدی پرپر شدن منو ببینی ...دیگه تا عمر دارم هیچ وقت کوه نمی رم !
طاها در حالی که داشت نارنگیشو با دقت پوست می کند گفت :
_ هوا سرد بود ؟
_ نه خیلی چطور ؟
در حالی که نارنگی کوچولو رو نصف می کرد و تو دهنش می زاشت گفت :
_ اخه مثل دهاتیا لپات قرمز شده !
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ هیچ مثال دیگه ای بلد نبودی بزنی ؟
طاها یه قطره اب نارنگی که دور لبش مونده بود با سر انگشت پاک کرد . اه که من چقدر از این سوسول بازیای این پسر چندشم میشه ! اصلا بلد نیست نارنگی بخوره ! باید نارنگی رو با دست پوست کند ، بعدم با همون مویه های زرد رنگش گذاشت تو دهن و درسته قورتش داد ! نه مثل این بشر لایه لایه خورد ... گریپ فروت که نیست ! گفت :
_ چرا اینقدر بی حالی ؟
مامان _ بچم خسته شده ... برو مادر برو لباستو عوض کن بیا ناهارتو بخور .
در حالی که به سختی از جام بلند می شدم گفتم :
_ میرم بخوابم فردا هم کلاس نمی رم ... لطفا کسی صدام نزنه می خوام استراحت کنم .
مامان که داشت رفتنمو نگاه می کرد گفت :
_ پس ناهار چی ؟ هنوز ساعت چهارو نیمه می خوای بخوابی ؟
_ اره کسی هم تا شب صدام نزنه خودم گوشیمو کوک می کنم ...
طاها با خنده گفت :
_ چقدرم که تو با صدای گوشیت بیدار میشی !
برگشتم و گفتم :
_ حوصله ندارم ولم کن ...
معلوم بود داره از تعجب شاخ در میاره ولی دیگه نای کل کل با طاها رو نداشتم . داشتم از پله ها بالا می رفتم که گفت :
_ راستی یهدا ...
بدون اینکه برگردم گفتم :
_ هوم ؟
طاها _ برات فیلم جدید گرفتما ...
_ حوصله ندارم ... بزار بعدا می بینم ...
طاها _ ولی جدیده ها ... شکارچی شهر... لی مین هو نقش اصلیشه نبینی از دستت رفته ...
دو تا پله ی دیگه رو بالا رفتم و گفتم :
_ گیر نده ...
طاها با صدای ارومی گفت :
_ اِ؟ این چشه ؟!
با تانی لباسامو عوض کردم و گوشه ای انداختموشون . کمرم خیلی درد گرفته بود . فکر کنم به خاطر فشار عصبی ای که بهم وارد شده بود ، عادتهام جلو افتاده بود . بالشو تو بغلم جمع کردم و تا چشام بسته شد ، خوابم برد ...