امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مرثیه عشق

#4
انگار هیچکی خوشش نیومد Sad


با خستگی مهمونا رو بدرقه کردیم و رفتیم خونه . ساعت درست سه نصفه شب بود . دستمو روی نرده ها گذاشتم و بالای پله ها رو نگاه کردم . خدایا ... کی حوصله داره اینهمه پله رو بالا بره ؟ طاها اومد کنارم و گفت :
_ چقدر داری سوزناک به بالا نگاه می کنی ...
_ باورت نمیشه دارم از خستگی میمیرم ...
طاها دستمو گرفت و در حالی که می کشید گفت :
_ باورم میشه چون وقتی خسته ای منگول هم میشی ... یادت میره از امکانات استفاده کنی .
بعد هم جلوی اسانسور وایساد و کلید پایین رو زد . تا پامو گذاشتم تو اتاقم ، رو تخت ولو شدم . اصلا حس لباس عوض کردنو نداشتم . با همون لباسا خودمو بالاتر کشیدم و بالشو زیر سرم گذاشتم . هنوز چشام خوب گرم نشده بود که صدای گریه بلند محیا به گوشم خورد ...
مثل فنر از جام پریدم ... یا مولا ! کسی طوریش شده ؟ خدایی نکرده تصادف که نکردن ؟ تا این فکر به ذهنم خطور کرد ، از روی تخت بلند شدم و سریع دویدم پایین . نزدیک پله ها دیدم محیا با لباس عروس مامانو بغل کرده و مثل ابر بهار گریه می کنه . زود رفتم سمتش که عادلو دیدم . عادل داشت با نگرانی محیا رو نگاه می کرد طاها هم پیشش بود و سعی می کرد دلداریش بده . بابا هم از پشت سر موهای محیا رو نوازش می کرد بلکه اروم بگیره . من مثل دیوونه ها اون وسط وایساده بودم و بهشون نگاه می کردم . اخه این دختره که همه جاش سالمه پس چه دردشه که گریه می کنه ؟! بلند پرسیدم :

_ چی شده محیا ؟
محیا تا منو دید از اغوش مامان بیرون اومد دستاشو باز کرد و با گریه گفت :
_ واااااای ، یهدا ... من خیلی دلم براتون تنگ شده !
جانم ؟! من که نیم ساعت پیش اینو دیدم کجای دلش واسم تنگ شده ؟! تا اومدم حرفی بزنم محکم بغلم کرد و دوباره شروع کرد به گریه کردن .... اشکاش روی شونه ام میریخت . حالا نمی دونم فقط اشک بود یا اینکه دماغشم داره با لباس من تمیز می کنه ! همونطور که دستام از تعجب باز بود به عادل که رو به روم بود اشاره کردم و پرسیدم :
_ این چه مر گشه ؟؟!
عادل _ چه می دونم به خدا .... وقتی پامونو گذاشتیم تو خونه ، شروع کرد به گریه کردن . هی می گفت من مامانو می خوام ( مثل بچه سه ساله !) منم هر چی بهش می گفتم عزیزم الان خسته ان می خوان بخوابن تو گوشش نرفت هر چی بهش گفتم بیا لباستو عوض کن بگیر بخواب ، گریه اش شدید تر شد . منم از سر ناچاری اوردمش اینجا ...
تا جمله ی اخر عادلو شنیدم ، زدم زیر خنده . محیا با تعجب از بغلم بیرون اومد و در حالی که سکسکه می کرد گفت :
_ تو اصلا یه احساس من اهمیت میدی ادم اهنی ؟!
ولی من از خنده دلا شده بودم رو زمین و قهقهه می زدم . محیا حرصش گرفت و رفت کنار مامان تا دوباره گریشو شروع کنه . اخ ... فکرشون بکن ... خب محیا حق داره بترسه ... معلوم نیست این عادل بیشعور چطور بهش گفته لباستو عوض کن و بیا بخواب که بچه ترسیده شده !!!
بالاخره بعد از نیم ساعت گریه و زاری ، محیا راضی شد که بره ادامه ی گریشو تو خونه ی خودش بکنه ... حالا معلوم نیست اینبار واسه چی گریه اش می گیره !
.................................
_ خیلی متشکر خانوم بهنیا ... عالی بود . خسته نباشین .
فاضلی داشت با تحسین و قدردانی نگام می کرد . سمینارمو خیلی خوب ارائه داده بودم . لبخندی گوشه ی لبش جا خوش کرده بود . یه خرده نگاش کردم . نه بابا خداییش خیلی مبارک زنش باشه ! هر وقت من این بیشعورو می بینم ، با خودم می گم عجب زن خرشانسیه که شوهر به این خوشتیپی داره ... ماشالا قد و بالا که نیست ، مثل یخچال ساید بای ساید می مونه کوفتی ! دستشو دراز کرد و گفت :

_ بفرمایین بشینین .
رفتم رو صندلی نشستم که نفیسه زد تو پهلوم .
_ چت مرگه دختر !؟
نفیسه _ زهرمار باز تو بی ادب شدی چشم چرون ؟ خجالت نمی کشی زل می زنی تو چش پسر مردم ؟
_ پسر مردم ؟ این که همسن بابابزرگ منه !
مهناز دم گوشم گفت :
_ نگو اینجوری ... اقا دکیمون تازه رفته تو سی ..
_ اِ؟ پس چقدر شکسته شده بچه ... تو خونه بهش خوب نمی سرن ؟!
مهناز _ غلط کردی ... خیلی هم خوب مونده ... خیلی هم خوشتیپه خیلی هم ....
_ خیلی هم تو فوضولی ... اخه به تو چه که این چه جوریه ؟!
مهناز _ تو هم که چقدر منحرفی ... همش از قیافش تعریف کردما نخواستم که زن بشم
_ حالا نه که خیلی خاطرتو می خواد ! از بس داری بال بال می زنی امشب میاد میگیرتت

مهناز پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ کی گفته من برای این دارم بال بال می زنم ؟ هزار تا از این بهترم واسه من صف کشیدن من نگاشون نمی کنم !
_ واه ... بگیر منو !
با هیسی که الهام گفت دیگه بحثو تموم کردیم ... اَه ضد حال !





عسگری با نعمت زاده داشتن نزدیکمون می شدن . الهام گفت :
_ هوی بچه ها ماهیتابه رسید .
_ شرمنده روغن نداریم ... حسش نیست . خودت یه جوری بپیچونش .
تا خواستم برم الهام دستمو کشید که از کمر تا شدم . زیر لب فحش خوشگلی نثارش کردم و صاف وایسادم . چرا من هر وقت می خوام جلوی این ایکبیری سنگین رنگین باشم نمیشه ؟
عسگری _ خسته نباشین خانوما .

مثل مادربزرگا گفتم :
_ زنده باشین .
عسگری لبخند نصفه ای زد و گفت :
_ فردا داریم میایم کوه ... بیشتر بچه های کلاس هستن میاین دیگه ؟
تا خواستم بگم نه ، نفیسه و سهیلا و الهام و مهناز گفتن :

_ بله .
بله و بلا ! من اینجا ذغالم که نظر نمی پرسین ؟
نعمت زاده اسامی رو نوشت و گفت :
_ فردا صبح زود بیاین دانشگاه که بریم کوهِ ....
و با عسگری دور شدن . دستامو به کمرم زدم و برگشتم بچه ها رو نگاه کردم . هر کدومشون یه جایی رو نگاه می کردن . سهیلا با کیف گیتارش بازی می کرد . الهام داشت چادرشو می تکوند . نفیسه کله اش تو موبایلش بود و مهناز سرشو طرف اسمون گرفته بود و اروم اهنگی زیر لب زمزمه می کرد . تا خواستم دهن وا کنم فحششون بدم ، سهیلا با شعف دستاشو بهم کوبید و گفت :
_ هااااااان یهدا ...
_ هان نه بی ادب ... چته ؟

سهیلا با خنده گفت :
_ درس خون شدی ... از فاضلی بیست می گیری ... ساختمان داده توضیح میدی مثل هلو ... نه بابا داری کم کم راه میفتی ....
ابروهامو با ناز بالا انداختم و گفتم :
_ چه کنم ؟ ما اینیم دیگه ...
سهیلا _ حالا راز موفقیتت در چیه ؟
_ راز موفقیت دیگه چه کوفتیه بابا ؟ من از این اداها ندارم که ... فیلمام تموم شده بود مجبور شدم بشینم پای درس حوصله ام سر نره !... وگرنه من عمرا ساختمان بخونم .
بعد یه چیزی یادم اومد و پرسیدم :
_ واسه چی گیتارتو اوردی ؟ امروز که کلاس نداریم .
سهیلا _ اهان .. داشت یادم میرفتا ... اقای سعیدیان امروز اینو داد به من که بهت بدم . گفت همون مارکیه که می خواستی ...
_ اخی چه پسر باحالیه یادش بود واسم بخره . حالا پولشو چه جوری بدم ؟
سهیلا _ نگفت که چند شده ، گفت شمارتو بهش بدم که قیمتشو بهت بگه .

_ باشه ... دستش درد نکنه ...
بعد سریع اضافه کردم :
_ من قرار نیست بیام کوها ... گفته باشم .
چهار تا کیف همزمان رو هوا بلند شد که رو سرم فرود بیاد . دستامو حفاظ سر بیچاره ام کردم و گفتم :
_ غلط کردم ... غلط کردم ... میام !
..............................
تازه هوشم برده بود که صدای اس ام اس نکره ی گوشیم بلند شد :

_you have a massage .
هنوز منگ خواب بودم . اس ام اسو باز کردم و دیدم شماره ی ناشناس برام نوشته :
_ سلام خوبین ؟ امروز چیزی رو که خواستین دادم دوستتون بهتون بده . مبلغش قابل نداره .... تومن .
با گیجی از خودم پرسیدم کدوم اوسگلیه که نزاشته من دو دقیقه استراحت کنم ؟ خواب بعد از ظهرم واسم خیلی مهم بود اگه بد خواب می شدم تا شب همه رو بیچاره می کردم . همونطور که چشام بسته بود جواب دادم :

_ شما ؟
دوباره چشام گرم شده بود و داشتم ادامه ی خواب قشنگمو می دیدم که جواب داد :
_ یوسفم .
_ اِ؟ منم زلیخام !
فقط یادمه همینو فرستادم و دوباره چشمامو بستم . دیگه نمی خواستم ادامه ی خواب خوشگلمو از دست بدم . دکمه ی افو فشار دادم و گوشی رو پرت کردم توی یه جای نا معلوم . خدا کنه نشکسته باشه !
حرف بی ربطیست که مـــــــرد گریه نمی کند
    گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مـــــــــرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

رمان مرثیه عشق
پاسخ
 سپاس شده توسط T A R A ، سایه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 19-09-2013، 22:11
RE: رمان مرثیه عشق - z.l♥ve - 21-09-2013، 0:29
RE: رمان مرثیه عشق - AMO - 02-11-2013، 19:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان