(19-09-2013، 23:40)...sahar نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
وایییییییییییی رمانی که گذاشتی خیلی قشنگه لطفا زود زود بزار
سعی میکنم زود زود بزارم
_ ماماااااااااااااااااااااا ان ....
مامان با دست اروم زد پس کلمو گفت :
_ زهرمار ! چقدر کولی بازی درمیاری ،همش یه شاخه موت کشیده شدا ...
نمردیم و یه شاخه مو رو دیدیم ! تقریبا یه دسته از موهام کنده شده بود . دیگه غلط میکنم به مامان بگم موهامو ببافه ! اصلا این گیسا رو برم تا ته بزنم ، راحت بشم .
صبح کلی تیپ زدم و رفتم دانشگاه . یه مقنعه ی سورمه ای و مانتو شلوار لی ابی . سورمه ای خیلی بهم میومد . مخصوصا وقتی ست می کردم . ارایشم که نمی خواد . همینجوری خوشگلم (اعتماد به سقفو دارین !) موهامم که توئه ... به به چقدر دختر خانومی هستم ... مگه اینکه خودم واسه خودم تبلیغ کنم ... !
داشتم از ماشین پیاده میشدم که یکی با دست زد تو کمرم ... ااااااااه همونطور که دستم به در ماشین بود ، خشکم زد ....فکر کنم استخونام ریخت تو ریه ام ! هر کی بود الهی دستش قلم بشه ! برگشتم تا ببینم کدوم اسکلتی این بلا رو سر کمر نازنینم اورده ، دیدم مهناز وایساده و ریز ریز می خنده . داد زدم :
_ مهناز بیخاصیت بی شعور نمیگی جای دست استخونیت می مونه نفهم ؟
مهناز با خنده جواب داد :
_ آخی ... الهی حتما اقاتون دعوات می کنه ها ؟ میگه چرا مواظب تن و بدن بلوریت نبودی عشقم ؟!
و بلند تر خندید . در ماشینو با حرص کوبیدم بهم و گفتم:
_ زیر خاک بخندی ننر .
و به راه افتادم . عینک افتابی مارک دارمو در اوردم و در حین راه رفتن به چشمم زدم . نمی دونم چرا امروز اینجوری می کردم مثل اینکه سر دماغ بودم هی کلاس می زاشتم ! مهناز پشت سرم راه افتاد و گفت :
_ نه بابا ! افتاب از کدوم طرف دراومده خوشتیپ شدی ؟! ... پیس پیس ... خانوم خوشگله ، شماره میدی ؟
برگشتم و گفتم :
_ مزاحم شدنم بلد نیستی بی هنر ! منکه نباید شماره بدم اسکول! تو باید بیای التماس کنی که شمارتو بگیرم ... !
مهناز_ اااا؟ مثل اینکه واردینا !!
چرخیدم و با ناز گفتم :
_ بعـــــــــله ! پس چی فکر کردی ؟ من تو یونی که راه میرم امبولانس پشت سرم راه میفته !
مهناز دوباره رفت رو خط خنگی !
مهناز_ واسه چی ؟
_ واسه جمع اوری مصدوما !
مهناز _ خب چرا ملت پشت سر تو مصدوم میشن ؟
_ اخه خنگ خدا ! خب معلومه دیگه واسه اینکه از خوشگلی من غش میکنن... خیلی گیراییت پایینه ها من موندم چطور دانشگاه قبول شدی !
برگشتم که راه بیفتم دیدم که پسره ی دیروزی روبه روم وایساده و با یه پوزخند براندازم میکنه . عینکمو برداشتم و یه طوری نگاه کردم که یعنی شناسنامه بدم خدمتتون ؟! واسه چی داری با چشمات منو می خوری ؟
که دیدم پرروتر از این حرفا تشریف دارن . منم یه اخم خیلی خفن کردم و از کنارش رد شدم . اییییییییش مرتیکه هیز ! خجالتم خوب چیزیه تو روز روشن مزاحم ناموس مردم میشن ! یهو مهناز صدام زد . برگشتم سمتش و دیدم که کنار پسره وایساده و داره باهاش حرف میزنه . از همون فاصله ، بلند پرسیدم :
_ چیه مهناز ؟
مهناز حرفشو قطع کرد و بهم نگاه کرد و اشاره کرد برم پیششون . پسره هم داشت با لبخند نگام میکرد . بیشعور چرا این چشای سبز هیزتو درویش نمیکنی بی غیرت ؟ انگار تو صورتم جک نوشتن که هی لبخند ژکوند می زنه واسم ... ! دوباره اخمام به شدت رفت توهم و خیلی پر جذبه از مهناز پرسیدم :
_ جانم ؟
جانمی که گفتم از هزار تا فحش بدتر بود . مهناز یه ریزه ترسید که نکنه کاری کرده ولی زود یادش اومد که اخلاق سگی ام اینطوریه ! با دست همون پسره رو نشون داد و گفت :
_ یهدا جون ایشون پسر عمه ام هستن ... یوسف سعیدیان .
ااا؟ پس اسمش یوسف بود ها ؟ خب به من چه ؟ بیشعور هنوزم داره بر و بر نگاه می کنه ... اصلا خوشم نمیومد کسی اینطوری بهم خیره بشه ... اعصابم خرد میشد . با نگاه سردی به یوسف نگاه کردم و گفتم :
_ بله قبلا زیارتشون کردم .
انگار امامزاده اس که زیارتش کردم ! ولی خب تو اون حال باید خانومیمو حفظ میکردم دیگه ! یوسف در حالی که لبخندش پر رنگتر می شد گفت :
_ خوشبختم خانوم بهنیا . مثل اینکه امروز با هم کلاس داریم نه ؟
با گیجی پرسیدم :
_ مگه شما هم رشته ای مایین ؟
یوسف _ نه منظورم کلاس موسیقی بود . من معلم شما و دوستتون هستم .
اهان ... خیل خب ولی وایسا ببینم من که گیتار ثبت نام کردم ولی گیتار من که با اون فرق داره ... این از اون سیخا داره مال من و سهیلا که بی سیخه ...! اخ باز یادم رفت اسمش سیخ نیست ارشه هست ... اوف ملت چه اسمای اجق وجقی رو چیزاشون میزارن !
_ اشتباه نمی کنین ؟ من گیتار ثبت نام کردما شما که گیتار نمی زنین ...
یوسف _ نه من هم گیتار اموزش می دم هم ویولون ولی چون کلاس اموزش ویولون به حد نساب نرسیده و ازش استقبال نشده ، گیتارو اموزش میدم .
اهان ... خب فقط حرفش همین بود ؟ گردنمو کج کردم و پرسیدم :
_ خب ، دیگه عرضی ندارین ؟
وای باید میگفتم امری ولی من از همون اول خودمو بالا تر میگرفتم و میگفتم عرضی داری یا نه ؟!
دوباره لبخند زد و گفت :
_ نه دیگه فقط خواستم بهتون خبر بدم که اطلاع داشته باشین .
دست گلت درد نکنه پسر خوب ! خب حالا سد معبر نکن بزار ما بریم سر کلاس و استادمون .... چرا نمیری دیگه ؟ دیدم همون جا وایساده و بر و بر نگام می کنه . مهنازم که داشت با گوشیش اس بازی می کرد . نگاه منم که از صورت یوسف میرفت رو صورت مهناز و بعدم هوا و دار و درخت حیاط دانشگاه و دانشجوها و دوباره برمیگشت رو صورت یوسف . نه خیر مثل اینکه هنوز میخ منه ... ای بابا ... نگاهی به ساعتم کردم و گفتم :
_ خب دیگه مثل اینکه کلاسم شروع شده ... با اجازه ... مهناز جون بیا بریم .
مهناز همونطوری که چشش به صفحه ی موبایلش بود ، گفت :
_ سمایی نیومده ها ... آنالیز تعطیله .
ااا؟ چرا ؟ من یعد عمری دیشب انالیز خونده بودم تا بیام واسه رفع اشکال حالا استاد کجا رفته ؟
_ چرا ؟ من که یه عالمه اشکال داشتم ...
مهناز با پوزخند گفت :
_ حالا نه که سمایی خیلی چیزی بارشه اشکالت هم خوب واست رفع می کنه !
_ حالا چی کار کنم ؟ هفته بعد که میانترمه ...
مهناز بالاخره سرشو از روی موبایلش برداشت و به یوسف گفت :
_ یوسف انالیز که بلدی ؟
یوسف سرشو تکون داد و گفت :
_ اره یه چیزایی یادم هست ...
مهناز یه ادامس گذاشت تو دهنشو گفت :
_ پس بیا کار یهدا رو راه بنداز من یاید یه سر برم خونه جزوه سهیلا رو بیارم ...
بله ؟ این کار منو راه بندازه ؟ این که سر تا پاش پره گیره چطور می خواد رام بندازه ؟! مهناز مثل فرفره خداحافظی کرد و رفت سمت پارکینگ . اصلا امروز چش بود که منو داد دست پسر عمه ی هیزش ؟ یه نگاه به یوسف کردم دیدم دوباره زل زده به من ... به خدا اگه بخواد تو این دو ساعت هی زل بزنه بهم ، جوری میزنم ناقص بشه ها !
هر دو با هم دور شدنو مهنازو نگاه کردیم و من کم کم باورم شد که مهناز دیوونه منو با پسر عمه ی دیوونه تر از خودش تنها گذاشته . داشتم واسه مهناز دعا می کردم که گیر من نیفته وگرنه یه جوری به حسابش می رسیدم که اون سرش ناپیدا ، دختره ی اسکلت پابو(احمق)!
چشمام روی سنگ فرش پیاده رو قفل شده بود و داشتم نقشه های شوم واسه مهناز می کشیدم که یوسف گفت :
_ خب بریم .
مثل منگولا نگاش کردم و گفتم :
_ بریم ؟ کجا بریم ؟
یوسف دوباره لبخند زد ، ای الهی مرده شور دهنتو ببرن ! چته هی تر تر می خندی بچه ننر؟! تا خواست جواب بده ، مثل زودپز از جا در رفتم و گفتم :
_ ببخشید اقای سعیدیان ، چیزی توی صورت من خنده داره که هی می خندین ؟
بر خلاف انتظارم اصلا ناراحت نشد . یه ریزه اخمم نکرد . فقط یه لبخند گل و گشادتری زد و گفت :
_ نه ، فقط ... فقط ...
چرا حرف نمی زنه ؟ خب بقیشو بگو دیگه ....حرفشو نصفه رها کرد و سرشو انداخت پایین ... فهمیدم که دیگه از رو رفته ولی خواستم اذیتش کنم ، خیلی محکم ازش پرسیدم :
_ من هنوز منتظرم نمی خواین ادامه ی حرفتونو بزنین ؟
سرشو اورد بالا و با شیطنتی که توی صداش موج می زد گفت :
_ معذرت می خوام خانوم بهنیا ... مثل اینکه یادم رفت چی می خواستم بگم !
هه من خرو بگو که فکر کردم خجالت کشیده و سرشو انداخته پایین ! «یادم رفت چی می خوام بگم» ! بعله دیگه منم بوق ، حرف جنابعالی رو باور کردم ... بیا برو بینیم بچه ، بیا برو یکی همسن خودتو خر کن ! ما عمریه خودمون اینکاریه ایم لازم نیست شوما گنجشک رنگ کنی جا قناری بندازی بیخ ریش ما !
داشتم برو بر با خصومت نگاش می کردم که گفت :
_ بهتره بریم سالن مطالعات تا اشکالاتتون رو رفع کنم .
_ باشه بریم .
با هم دیگه سمت سالن مطالعات می رفتیم . یوسف درست کنار من قدم بر می داشت و در سالنو برام باز می کرد . افرین پسر خوب با ادب ! این یکی می فهمه که لیدیز فرست یعنی چی ! در حینی که داشتیم قدم میزدیم ، ازش پرسیدم :
_ شما هم رشته ای مایین ؟
یوسف نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
_ نه ، من نرم افزار خوندم .
_ یعنی تموم کردین ؟
یوسف _ بله ... این ترم پایان نامه مو تحویل دادم بهمن واسه فوق کنکور می دم .
تو ذهنم ، سنشو حساب کردم . پس دو سال از ما بزرگتر بود . با گوشه ی چشمم براندازش کردم . نه ، بد تیکه ای نیست . به مهناز میاد . هر دوشون لاغر و استخونی . البته یوسف یه جوری بود نه می شد بگی لاغره نه هیکلی . تنها قسمت صورتش که خیلی ازش خوشم میومد ، رنگ چشماش بود . یه رنگ به خصوص ، چیزی بین سبز زمردی و تیره ...
مقابل هم پشت میز نشستیم و من جزوه مو بیرون اوردم و جلوش گذاشتم اون هم جزوه مو برداشت و بازش کرد . منم تو کیف دنبال یه خودکار می گشتم . هیچ چیزم منظم نبود . یادم میاد که از همون بچگی ، مداد خودکارام تو کیفم ولو بود . هر چی هم که مامان واسم جامدادی می خرید برنمی داشتم . اخه چه کاریه ؟ من که قراره با یه چیزی بنویسم حالا اون کجا باشه چه فرقی داره ؟!(نهایت تنبلی و بی نظمی به این میگن)
داشتم کیفمو زیر و رو میکردم که یه دفعه صدای خنده ی یوسف بلند شد ... واه ! کی اینو قلقلک داد ؟! همه تو سالن برگشتن و زل زدن به ما ! هر چند نگاه کردن بقیه واسم فرقی نمی کرد اما من به جای یوسف خجالت کشیدم . حالا این اقای خوش خنده هیچ تلاشی واسه تموم کردن خنده اش نمی کرد . دستمو زیر چونه ام گذاشتم و زل زدم بهش مگه از رو بره و گل دهن بگیره ! یه خرده که گذشت اروم شد و خنده هاش قطع شد . دستشو مشت کرد و جلوی دهنش گذاشت و گفت:
_ ببخشید خانوم بهنیا ... عذرمی خوام .
نفس عمیقی کشیدم و نگامو ازش گرفتم . جزوه رو از جلوش برداشتم و نگاه کردم . تا چشمم به صحفه ی جلو روم افتاد چشمام چهار تا شد ! واااااااااااای ابروریزی از این گنده تر نمی شه ! الهام بیشعور الهی گوربه گور بشی! اخه کی به تو گفته استعداد نقاشی داری که هی می خوای این توانایی نهفته رو شکوفاش کنی ؟! الهام کاریکاتور من با یه مرد شیکم گنده ی کچل با سیبیل چنگیزی رو کشیده بود که سر سفره نشستیم و یه کاسه و نون جلومونه . زیرشم نوشته بود :
« خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا ... نان در کاسه ی عشق میزنن و می خورن !»
بیشعور چه کله ی تاسی هم واسه شوهر بدبخت من کشیده ! سه تا تار مو بیشتر رو کله اش نیست ! پس بگو اقا یوسف چش شده ...! خیلی خوشحال شده منو تو خونه ی بختم دیده ! یه نگاه بهش انداختم و دیدم که با دست جلو دهنشو گرفته تا قهقهه نزنه ... لوس! این که اصلا خنده نداشت ! اییییییییییش ! در جزومو محکم بستم و گفتم :
_ شما مشغول خنده باشین من میرم از یکی دیگه اشکالاتمو می پرسم . با اجازه .
داشتم با یوسف اشکلالاتمو برطرف می کردم . پسره ی ننر بالاخره نیششو بست و به جای اینکه هر هر به ریش من بخنده ، یه اخم کرده که می ترسم نگاش کنم! خداییش هیچیش به ادمیزاد نرفته ! وقتی اخرین سوالو واسم توضیح داد ، گوشیشو برداشت و از پشت میز بلند شد . جزومو بستم و خواستم ازش تشکر کنم که دیدم پشتش به منه و داره با تلفن حرف می زنه .
کیفمو حاضر کردم تا باهم بریم بیرون ولی دیدم همونطور که با تلفن حرف میزنه بدون اینکه به طرفم برگرده از سالن مطالعات خارج شد . هنوز سر جام وایساده بودم . فکر می کردم لابد کاری داره که رفته بیرون ولی هرچی منتظر شدم دیدم همه اومدن و رفتن جز این شازده . خیلی از دستش عصبانی شدم . بند کیفمو محکم فشار می دادم و زیر لب فحشای اب دار نثار خودش و جد و ابادش می کردم . پسره ی بیشعور ِ بچه ننه ی تیتش مامانی ... حالا خوبه یه بار منت کشی کردا ... اونم که من سریع بخشیدمش پس چه مرگش شده بود ؟ ملت طلب مغفرت می کنن و بعد با ادم قهر می کنن ؟ اه ...
ساعتمو نگاه کردم ....وای دیر شد الان طالبی میره سر کلاس ... این ساعت ایین داشتم . اصلا حواسم نبود که چقدر کلاسای این طالبی ما شلوغ میشه . ماشالا از هر رشته ایه چپیدن تو کلاس طالبی ...خداییش خیلبی خوب درس میده ولی زیادی اروم حرف میزنه ... من که همش سر کلاسش خوابم !
کسی تو سالن نبود . مطمئن شدم که کلاس شروع شده . زود خودمو به در کلاس رسوندم و با تقه ای به در اونو باز کردم . استاد طالبی که یه روحانی پیر و مهربون بود ، از بالای عینکش بهم نگاهی کرد و جواب سلاممو داد . نگاهمو توی کلاس شلوغ چرخوندم . نه! نگو که صندلی نیست! خدایا ... الهی بگم خداچی کارت کنن یوسف که همه ی برنامه هامو ریختی بهم ! (اصلا به اون بدبخت چه ربطی داشت ؟!) یکی از پسرا خنده ی کوتاهی کرد . تلاش نکردم ببینم کدوم بی ارزشیه ... با یه ببخشید از کلاس بیرون رفتم ودر به در دنبال صندلی گشتم .
داشتم با خودم غر غر می کردم و بی هوا در کلاسا رو باز می کردم که یهو بدون اینکه حواسم باشه ، در یه کلاسو باز کردم . فاضلی داشت برای چند نفر درس توضیح می داد . از تعواد کمشون ، معلوم بود دانشجوی فوق لیسانسن . تا من درو باز کردم همه ی نگاه ها به سمتم چرخید . فاضلی تا منو دید ، راست ایستادو چشماشو بهم دوخت . انگار منتظر بود حرفی بزنم . من و منی کردم ولی حرفی نداشتم که بگم ... اگه هم بدون اینکه چیزی بگم از کلاس میزدم بیرون ، با خودشون میگفتن این دیگه چه اوسکلیه ! فاضلی کارمو راحت کرد و گفت :
_ کاری داشتین خانوم بهنیا ؟
بی فکر جواب دادم :
_ صندلی می خوام .
فاضلی یه تای ابروشو با تعجب داد بالا . زود حرفمو اصلاح کردم .
_ منظورم اینه که ، توی کلاسم صندلی کم بود واسه همین دارم دنبال صندلی می گردم . اجازه میدین ؟
فاضلی یه صندلی از توی کلاس برداشت و با دو تا قدم بلند به سمتم اومد و صندلی رو بهم داد . سرمو کامل بالا گرفتم تا بتونم تشکر کنم . چشم تو چشم هم شدیم ... با نگاه به چشمای ماشی رنگش ، یاد یوسف افتادم و اخمام رفت تو هم . پسره ی بیشعور اگه وقتمو نمی گرفت الان مثل ادم سر کلاس نشسته بودم (انگار اون التماس کرده که اشکالمو رفع کنه !) تشکر مختصری کردم و صندلی به دست ، سلانه سلانه از کنارش گذشتم .
تقریبا انتهای راهرو بودم و فاصله ام با کلاسم زیاد بود . کیفمو با بدبختی رو شونه ام جابه جا کردم و صندلی رو با دو تا دستام نگه داشتم . داشتم به زور راه می رفتم که دیدم یه چند تا پسر میان تو سالن . ای به خشکی شانس ... عمرا یکیشون پیدا بشه واسم صندلی رو بیاره ... اصلا تو کلاس هیچ کدوم از پسرا بلند نشدن من بشینم جاشون (یکی نیست بگه اخه مگه نوکر پدرتن ؟!)واسه اینکه از شر نگای تمسخر بارشون در امان باشم ، سرمو پایین انداختم . یه دفعه صدای اشنایی گفت :
_ خانوم بهنیا...
سرمو بلند کردم دیدم یوسف داره نگام می کنه . دوستاشم دورش وایساده بودن . همشون یکی از این کیفای گیتار یا دستشون بود یا روی شونشون انداخته بودن . دو سه نفرشون بد جوری سعی می کردن تا بهم نخندن . احساس بدی داشتم یه اخم خفن کردم و گفتم :
_ بفرمایین .
یوسف نگاهی به دوستاش کرد و گفت :
_ شما برین من الان میام .
دوستاش سری تکون دادن و از کنارم رد شدن . یوسف دلا شد تا صندلی رو ازم بگیره . عقب کشیدم و گفتم :
_ نه ... خودم میارمش .
در حالی که سرش پایین بود ، بهم نگاه کرد . افتاب تو صورتش بود و رنگ چشماشو بیشتر مشخص می کرد . حالا درخشش دو تا زمرد رو به خوبی می تونستم ببینم ... لبخند محوی زد و گفت :
_ تعارف نکنین .
بعد با یه دست صندلی رو برداشت . کاراش واسم عجیب بود ... این چرا اینقدر ضد و نقیض رفتار میکنه ؟ همین الان بدون خداحافظی ازم جدا شدا ... نگاهی بهش انداختم . کیف گیتارش دستش بود . چرخید و گفت :
_ کلاستون کجاست ؟
_ ابتدای سالنه ...
تا خواست بره ، بی فکر رفتم جلو و کیف گیتارشو از دستش گرفتم . خودمم از کارم تعجب کرده بودم ولی می دونستم براش سخته که هر دوشونو بیاره . قبل از اینکه نگاش کنم گفتم :
_ من کیفتونو میارم .
حس کردم که داره لبخند می زنه . در کلاس که رسیدیم ، خواستم صندلی رو ازش بگیرم که خودش زودتر از من وارد کلاس شد و صندلی رو تو اولین ردیف گذاشت . من تو چارچوب در وایساده بودم و داشتم نگاش می کردم . تمام بچه ها با تعجب اول نگاهی به یوسف بعد به من انداختن . یوسف از استاد عذر خواهی کرد و اومد کنار من . کیفشو به طرفش گرفتم اروم از دستم گرفت و تشکر کرد . خواستم برم تو که اهسته گفت :
_ کلاسمون ساعت چهار شروع میشه ... می بینموتون .
فقط سرمو تکون دادم و اون رفت استاد دوباره شروع به توضیح کرد . عجیب بود که بعد از عمری ما نشستیم سر کلاس ایین و خوابمون نبرد !
وقتی استاد از کلاس بیرون رفت ، همه ی بچه ها متفرق شدن . اولین کسی که خودشو بهم رسوند ، سهیلا بود . با دست زد تو کمرم و گفت :
_ ای ناقلا ... حالا دیگه شما هم بله ؟
الهام با نیشگونی که ازم گرفت مهلت نداد تا جواب سهیلا رو بدم . خواستم برگردم که حساب الهامو برسم که نفیسه از پشت زد پس گردنم ! نزدیک بود با کله برم تو زمین ! مهناز دستمو گرفت و کمکم کرد تا صاف بشینم . با ترس عقب رفتم و گفتم :
_ جون من تو یکی دیگه نزن !
مهناز خندید و گفت :
_ الهی بمیرم ...
رو به بچه ها ادامه داد :
_ چی کارش دارین عروسمونو ؟
هر چهار تامون با هم گفتیم :
_ هاااا؟؟؟
سهیلا با خوشحالی گفت :
_ وای یه شیرینی دیگه افتادیم !
الهام _ ااا؟ پس بالاخره یه ملوکول عاشقت شد !
نفیسه _ حالا کی میرین سر خونه زندگیتون ؟!
من دستامو بالا اوردم و گفتم :
_ شما بریدین و دوختین و تنم هم کردین ... ببین به خدا چطور منو بستن به ریش این بیچاره !
سهیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_ حالا خیلی هم دلش بخواد ...
_ من با خواستن اون مشکلی ندارم مشکل اینه که اصلا خواستنی در کار نیست !... تازه همین امروز باهاش اشنا شدم .
الهام _ اوووووووه ! بابا اشنایی !
مهناز خندید و گفت :
_ تازه من دلالشون بودم !
همه با هم زدیم زیر خنده ! سرمو از روی تاسف تکون دادم و گفتم :
_ اخ اخ اخ ... ببین به چه فلاکتی افتادیم ... تا یکی واسمون حمالی می کنه همه فکر می کنن شوهرمونه !
نفیسه _ اگه تو شوهر حمال میخوای مشکلی نیست ، دیگه چرا جمع می بندی ؟
الهام با خنده _ بچه ها تصور کنین شوهر یهدا یه مرتیکه چاق سیبیلوی حمال باشه ...! خداییش چه زندگی ای میشه ها ... اونم واسه یهدا با این دک و پزش !
دوباره صدای خندمون به هوا رفت .
با شادی کلید انداختم و وارد خونه شدم . بلند داد زدم :
_ آنــــــــــیوسیو(سلام)
بعله ... ماشالا چه استقبال گرمی ازم شد ! رفتم تو اشپزخونه سرک کشیدم . رو یخچال یه کاغذ بود که دست خط طاها روش نوشته بود :
_ سلام ما رفتیم خونه ی خاله فائقه ... هر چی باهات تماس گرفتم گوشیت خاموش بود . اومدی خونه بیا اونجا . بای
کاغذو کندم و دستمو تو کیفم بردم . موبایلم شارژ نداشت و خاموش شده بود . اخ کاش یکی بهم می گفت نرم خونه ی خاله ... حوصله ی شمیمسا رو نداشتم . هی میومد ور دل من مینشست و سوال درسی می پرسید . فکر کرده من علامه ی دهرم !
با سستی از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم . لباسامو عوض کردم و رفتم تو حموم . یه دوش سریع گرفتم و با سشوار افتادم به جون موهام . اصلا حس شونه کردن نبود فقط زود خشکشون کردم و با یه کش بستمشون . دور چشمام گود افتاده بود ولی احساس خستگی نمی کردم . واسه اینکه از اون قیافه بیام بیرون ، یه کم کرم پودر توی گوی چشمام زدم که معلوم نباشه ولی ای بابا پوستم دو رنگه شد ! اصلا ولش کن با گودی بهترم . دستمال کاغذی رو تفی کردم و کرم زیر چشامو پاک کردم . یه مانتوی نخی یشمی با شلوار لی مشکی و روسری ساتن مشکی سر کردم و زدم بیرون .
خونه هامون خیلی ازهم دور نبود . پیاده حدود یه ربع طول میکشید . تو راه اتفاقایی که سر کلاس موسیقی افتاد رو با خودم مرور کردم . کلاس خیلی جمعیت نداشت . شاید حدود پانزده نفر بودن . اکثرا پسرا بودن و تعداد انگشت شماری تو کلاس دختر . به خاطر کمی تعدادمون معذب بودم . اصلا من هیچ سر رشته ای تو موسیقی نداشتم . حالا با سهیلا پا شدم اومدم کلاس .
سهیلا از دوره ی دبیرستان عاشق موسیقی و اهنگ کلاسیک بود . من که با شنیدنش خوابم میگرفت . چیه این اهنگای مزخرف همش یه جوره دیگه ! هنوز واسم مجهول بود که چرا وقتی یوسف ازم سوال می پرسید یا چشم تو چشمش می شدم ، دست و پامو گم می کردم . نگاهش یه جوری بود . شفافیت خاصی داشت . وقتی ازم پرسید چرا گیتارو واسه یادگیری انتخاب کردم ، بی فکر گفتم :
_ خودم نخواستم سهیلا گفت .
اصلا حواسم نبود که اونجا کلاسه و من و اون با هم تنها نیستیم ... نه که همیشه خیلی حواسم جمع بوده که این باره دومم باشه ! همه تا این حرف منو شنیدن زدن زیر خنده و من اخمامو مثل همیشه تو هم کردم و دست به سینه نشستم . سهیلا دم گوشم گفت :
_ خاک تو سرت ... ابروی نداشتمونو بردی .
_ برو بمیر ! به من چه که بلد نیستم ؟
سهیلا با حرص گفت :
_ حالا اگه اومده بودی کلاس زبان کره ای اینقدر منگول بازی تو خودت در میاوردی ؟
ایشی گفتم و نگامو ازش گرفتم . یوسف با لبخند پهنی گفت :
_ خب پس هیچ سررشته ای توی موسیقی ندارین نه ؟
نگاهی به بقیه کردم . تقریبا همه گیتار دستشون بود . معلوم بود بار اولشون نیست . اما من چی ؟ اصلا دوست داشتم گیتار زدن یاد بگیرم ؟ به روحیه ام می خورد ؟
_ نه ندارم .
یوسف _ پس حتما دوست داشتین باهاش اشنا بشین نه ؟
_ علاقه ای ندارم ولی دارم میام بلکه بهش علاقه مند بشم .
یوسف نگاه اطمینان بخشی به روم زد و شروع کرد به توضیح دادن :
_ گیتار ، با چهار، هفت، هشت، ده، یازده، دوازده، سیزده و هجده رشته درست می شه و آلت اصلی موسیقی در سبکای مختلف، مثل فلامنکو، جاز و پاپه .
یادمه تو کلاس داشتم مثل دیوونه ها به توضیحاش گوش میدادم . اصلا معنی حرفاشو نمی فهمیدم . جاز و فلامنکو دیگه چیه خدا جون ؟! سهیلا الهی بگم خدا چی کارت بکنه با این ارزوت ! بمیرمم به تو یکی قول نمی دم ! بقیه هم زیاد به حرفاش اهمیت نمی دادن . چون از قبل اطلاعاتی درباره ی سازی که می خوان بزنن داشتن .
اخر کلاس ، کنار در وایسادم تا بچه ها برن بیرون . وقتی کلاس خلوت شد با سهیلا رفتیم پیش یوسف و ازش پرسیدم :
_ ببخشین اقای سعیدیان ، من باید کدوم مارک گیتارو بخرم ؟
یوسف _ فکر نکنم خیلی فرقی بکنه ، ولی مارکای مارتین و فندر و گیبسون از بقیه بهترن .
با گیجی گفتم :
_ میشه یه بار دیگه بگین یادداشت کنم ؟
یوسف با لبخند گفت :
_ مهم نیست . اگه براتون سخته من براتون تهیه می کنم .
وای دست گلت درد نکنه ! ولی کاش می گفتی مجانی برات می خرم که عیشم کامل بشه ولی ناچارا ازش پرسیدم :
_ خب پس باید بهم بگین قیمتش چند میشه .
یوسف خیلی معمولی گفت :
_ قابلی نداره .
می دونم که اصلا قابل منو نداره ولی خب حساب حساب ، کاکا برادر . دوباره گفتم :
_ خواهش می کنم .
مبلغی گفت و قرار شد واسه هفته ی بعد من پولو واسش ببرم اونم گیتارو بهم تحویل بده . فقط خدا کنه بلد باشم تو دستم بگیرمش !
نزدیک خونه ی خاله رسیدم . طاها دم در وایساده بود و داشت می رفت تا سوار ماشینش بشه . صداش زدم :
_ اوپا ...
سرشو برگردوند و منو دید . نزدیکم اومد و گفت :
_ سلام چرا اینقدر دیر کردی ؟ داشتم میومدم دنبالت .
شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
_ خواستم قدم بزنم .
وارد خونه ی خاله شدیم . اون جا واسم بوی مامان جونو میداد . هنوزم نتونستم روزی که تو همین خونه از پیشمون رفت رو فراموش کنم . چقدر اون شب شب بدی بود . نوبت من بود که پیش مامان جون و خاله فائقه بمونم . اخر شب دستامو رو دستای گرم مامان جون گذاشتم و گفتم :
_ مامانی ... میشه باز مثل قدیما که بچه بودم واسم قصه ی نارنج و ترنجو بگی ؟
چشمای مهربونشو بهم دوخت . هاله ای از اشک توی چشماش دیده می شد . لبخندی زد و ازم خواست تا بالشتشو صاف کنم تا بتونه بشینه . بعد همونطور که کنار تختش زانو زده بودم ، سرموروی پاهاش گذاشت و شروع کرد به نوازش موهام و قصه گفتن .
همیشه یادمه که چطور وقتی بچه بودم خودمو به زور بیدار نگه می داشتم تا بتونم اخر قصه رو بشنوم ولی موفق نمی شدم . حتی اون شبم نتونستم بیدار بمونم . روی پاهای مامان جون به خواب عمیقی فرو رفتم و صبح خیلی ناگهانی از خواب بیدار شدم . و این بار مامان جون خواب رفته بود و تنها تفاوتش این بود که من چه راحت بیدار شدم ولی اون دیگه هیچ وقت چشماشو باز نمی کرد ...
_ حالا نمی شه اینو نخریم ؟
مامان _ ن.....ه .
مثل بچه ها پامو به زمین کوبیدم و گفتم :
_ اُمـــــــــــــــا(مامان) ....من این مدلو دوست ندارم ...
مامان _ بیخود ... یعنی چی همش می خوای کت و شلوار ، بلوز شلوار و اینا بپوشی ؟ مثلا دختریا ... یه چیزی بپوش که مثل پسرا نباشی .
با التماس به مامان نگاه کردم مامان یه خرده نگام کرد و با خنده گفت :
_ اینجوری نگام نکن یاد گربه ی شرک میفتم .
_ اِ ... مامان ؟!
مامان دیگه داشت جوش میورد با حرص گفت :
_ یامان ...!
بعد هم دستمو کشید و زورکی بردم تو مغازه . بابا به کی بگم من از پیرهن خوشم نمیاد ؟! ای خدا ......! زورکی زورکی مجبورم کرد برم لباسو پرو کنم . جنس پارچه لیز و نرم بود . خیلی هم خوش دوخت بود ولی تو کَتم نمی رفت . با هزار تا بدبختی لباسو تو اون اتاق تنگ تنم کردم و مشغول برانداز کردن خودم تو اینه شدم .
یقه ی لباس حالت کج بود که یه طرف استین حلقه ای داشت وطرف دیگه اش بی استین بود . رنگ مشکی لباس درست هماهنگ با رنگ چشمام بود پیراهن خیلی خوب قالب تنم بود و بهم میومد . فقط تنها عیب لباس بالا تنه ی خیلی بازش بود . گل سرمو باز کردم و موهامو دور شونه هام و سینه ام ریختم . طوری که بازی یقه خیلی معلوم نبود . مامان تقه ای به در زد :
_ یهدا مامان لباسو پوشیدی ؟
درو تا نیمه باز کردم و مامان سرشو اورد تو و بهم خیره شد . لبخند نمکینی زد و گفت :
_ الهی دورت بگردم که اینقدر ناز شدی .
ناز شدم ؟! ابروهامو دادم بالا و گفتم :
_ از اولش ناز بودم ...
مامان خندید و گفت :
_ اونکه صد البته .... فقط زود لباستو عوض کن بیا بیرون بقیه معطل ما نشن .
درو بستم و شروع کردم به عوض کردن لباسام . نمی دونم این دیگه چه صیغه ای بود که باید خرید بازار عروس دومادو گله ای برن ؟! یکی نیست بگه اخه عزیز من مگه شما می خواین عروسی کنین که پشت سر این دو تا بیچاره راه میفتین میاین خرید ؟ از خاله و عمو و دایی و عمه و پدر بزرگ و مادر بزرگ ، تا بقال سر کوچه با محیا و عادل راه افتاده بودن که برن خرید واسه عروس و دوماد ! بیچاره محیا و عادل ! همه واسشون خرید می کنن جز خودشون ! اینم عروسیه دیگه فقط از نوع عصر قجر !
بعد از هزار کیلومتر پیاده روی و بعد از اینکه کل پاساژای شهرو متر کردیم ، بقیه راضی شدن که برگردن . اوف خدایا شکرت ! فقط کاش مامان تعارف نکنه شب بیان خونمون . تا این فکر از مغزم گذشت مامان رو به بقیه کرد و گفت :
_ خب دیگه ، خسته نباشین ... ایشالا پسندتون باشه ...
خاله فائقه _ سلامت باشی فاطمه جون....ایشالا به پای هم پیر بشن .
مامان یهو گفت :
_ شام که تشریف میارین خونه ی ما ؟
جانم ؟ کی گفته تشریف نحستونو بیارین خونه ی ما ؟ ای خدا من فردا کلی کار دارم باید زود بخوابم و فردا پاشم برم دانشگاه یا نه ؟ کجا می خواین بیاین ؟! تا خواستم اعتراض کنم ، عمه خانوم گفت :
_ بله فاطمه خانوم ... زحمتتون می دیم .
بابام دستشو گذاشت رو سینه اش و به رسم ادب گفت :
_ خواهش میکنم ... شما رحمتین نه زحمت .
خدا یکی منو بگیره تا نرفتم عصای این زنیکه رو تو فرق سرش خرد کنم ! مامان الهی من بمیرم که تو دیگه تعارف نکنی ! با چشمام شروع کردم به شمردن مهمونای آتی امشب خاله فائقه و شمیمسا و شایان و اقا سالار ، چهار نفر ، عمه خانوم و سیمین جون و آیناز ، سه نفر . دایی فواد و زن دایی نغمه و سینا و تینا ، چهار نفر ، خانواده ی عموی عادل ، چهار نفر ، با خودمون شیش نفر . سر جمع میشه چند ؟ بیست و یه نفر ! به به ! من رسما واسه اکرم خانوم بیچاره متاسفم ! اگه همه ی اینا رو با هم ببینه که سنگ کپ می کنه بدبخت !
نگاهی به ساعتم کردم . ده و نیم بود . الهی کارد بخوره به شیکمت عمه خانوم ! به خدا شام سنگین واسه سلامتیت بده ... اینو بفهم . اخرش سکته می کنی ایشالا ما از دستت راحت می شیم ! طاها در گوش بابا یه چیزی گفت و بابا سرشو تکون داد . بعدم یه خداحافظی دسته جمعی به همه کرد و به سمت من اومد و دستمو گرفت و با خودش کشوند و برد . اِوا ! این چرا همچین کرد ؟ همونطور که داشتم باهاش کشیده می شدم گفتم :
_ اوپا ... این اسمش دسته ها !کش شلوار نیست که هی داری می کشیش ... ولم کن ناقص شدم ...
طاها بی توجه به حرفم با غرغر گفت :
_ یکی دیگه گشنشه ، ما باید از جیبمون بزنیم ... اه اگه عروسی خودم باشه یه ریالم خرج نمی کنم .
_ کاملا باهات احساس همدردی می کنم عزیزم ولی دو تا خواهش دارم .
طاها با بی حوصلگی گفت :
_ بنال .
زهر مار ، بی تربیت !
_ اول اینکه ولم کن ، دوم اینکه بهم بگو کجا داریم می ریم ؟
طاها _ ولت نمی کنم چون می دونم اگه ول بشی گند کارت در میاد !
_ ااااااااااه چقدر تو کثیفی بچه ! ولم کن ببینم ... کجا داری منو میبری ؟
طاها مچ دستمو بیشتر فشار داد انگار می ترسید فرار کنم . نزدیک ماشین وایساد و گفت :
_ داریم خونه ، کمک اکرم خانوم شام درست کنیم .
تا حرفشو شنیدم ، جیغ کشیدم :
_ چــــــــــــــی؟ من شام درست کنم ؟ واسه این شکم گنده ها ؟! عمرا !
طاها _ اکرم خانوم دست تنهاست ... یه چیزی سر هم می کنیم و می خورن دیگه بیا زود سوار شو .
_ ببین آق داداش بزار روشنت کنم . من دست به گاز و قابلمه و کاسه و بشقاب ن ِ می زَ نم .
طاها به زور منو سوار ماشین کرد و بردم خونه . اکرم خانوم تا طاها رو دید که از پشت دو تا دستای منو گرفته تا فرار نکنم ، چشماش چهار تا شد و زد تو صورتش :
_ وای خدا مرگم بده .... چی شده اقا طاها ؟
تو این یه قلم باهاش موافق بودم . ارزوی مرگ کردن واسه یه ملت شام شاهانه درست کردن ، خیلی می ارزه !
طاها پیشبندو به طرفم پرت کرد . پیشبند رو تو دستم مچاله کردم و محکم تر به طرفش پرت کردم :
_ من دست به سیاه سفید نمی زنم .
طاها با عصبانیت :
_ می میری یه ذره کمک کنی ؟ خدا کنه من بمیرم و محتاج تو نشم .
_ ایشالا .
طاها دستمو کشید و یه کاسه ی بزرگ چینی گذاشت بغلم .
طاها _ این سیب زمینی ها رو رنده کن ... سالاد الویه درست کنم .
_ اخی ... سالاد الویه به نظرت خیلی فقیرانه نیست ؟
طاها _ از سرشونم زیاده .
_ پس نون پنیر کوفت کنن .
اکرم خانوم هاج و واج دعوا و غیبتای منو طاها رو میشنید و چشماش از صورت یکی به دیگری حرکت می کرد . وسط در گیریا و تیکه پرونی محیا اس داد :
«تا نیم ساعت دیگه خونه ایم . غذا حاضره ؟»
اخه عقل کل ... کدوم ادمی می تونه تو نیم ساعت یه عالمه چلو و پلو و خورشت بزاره جلوی این قحطی زده ها ؟! نخیر ، اینجوری هیچی درست نمی شه . ظرف زیر دست طاها رو کشیدم و گفتم :
_ تا نیم ساعت دیگه میرسن . من می رم پیتزا سفارش بدم .
طاها _ نه ... پیتزا خوب نیست ... عمه خانوم نمی تونه بخوره .
این دفعه دیگه واقعا امپرم چسبید :
_ به جهنم که نمی تونه بخوره ... قحطی زده ی سومالی که نیست همش می خواین بچاپونین تو حلق این زنک ! چهار روز دیگه که سکته کرد ، ممنونم هم می شین !
طاها فهمید که دیگه دارم جوش میارم و بحثو جایز ندونست . فقط گفت :
_ خیل خب برو میزو بچین من سفارش میدم .
پشقابا رو برداشتم و خواستم ببرم که اکرم خانوم اومد جلو و از دستم گرفت :
_ یهدا خانوم شما بفرمایین من خودم میزو میچینم .
حوصله ی تعارف نداشتم . بشقابا رو به دستش دادم و به اتاقم رفتم . سریع یه دوش گرفتم تا کمی از خستگیم بریزه . موهامو همونطور که خیس بود بالای سرم جمع کردم و یه شال نخی با مانتوی قهوه ای سوخته و شلوار لی مشکی پوشیدم . چشمام به خاطر حموم رفتن و خواب الودگی زیاد ، خمار تر شده بود . از پله ها پایین رفتم و به طاها برخوردم . طاها تا منو دید گفت :
_ اوه مجسمه ی خواب ! نمیری یهو !
_ نترس تا تو و عمه خانومو کفن نکنم ، نمی میرم!
تا اومد جواب بده ، زنگ زدن و اکرم خانوم درو باز کرد . اولین کسی که وارد شد ، عادل بود که آینازو که خواب بود رو بغل گرفته بود و اومد تو . طاها اروم کنار گوشم گفت :
_ اخی ... ببین بچه رو چه جوری بی خواب کردن ...
با تمسخر گفتم :
_ آخی ... طفـــــــــلکی ! می خوای بگم ببرتش تو اتاق تو، تا خوب بخوابونیش ؟!
طاها زیر چشمی نگام کرد و گفت :
_ یهدا ... برو خودتو اصلاح کن !
_ جون تو تا شوهر نکنم ، مامان اجازه نمی ده ... تازشم خیلی که مو رو صورتم نیست !
بعد از پنج دقیقه همه رفتن سر میز شام . من رو به روی عمه خانوم وایساده بودم . عمه خانوم لباشو جمع کرد و گفت :
_ وای این کش لقمه ها چیه گرفتین ؟ من که نمی تونم بخورم ...
دیگه خیلی از دستش حرصم گرفته بود . یکی نیست به این خرس پاندا بگه اخه مگه مجبورت کردن که امشبو بیای اینجا ؟! از دهنم در رفت و گفتم :
_ آخی بمیرم واستون عمه خانوم ... خودتونو بزارین جای ما ... توی سه ربع چطور می تونستیم غذای در شان شما آماده کنیم ؟! ... حالا هم اشکال نداره ، یه شب هزار شب نمی شه ... بفرمایین نوش جان کنین .
مامانم پشت سر عمه خانوم وایساده بود و لبشو به دندون گرفته بود . به جهنم که ابرومون رفت . مگه این خپل آبرو واسه ادم می زاره ؟ عمه خانوم ، نگاه پر غروری به من کرد و گفت :
_ حق دارین والا ... یه شبم که هزار شب نمی شه .
می خواستم اضافه کنم قرار نیست با یه شب پیتزا خوردن گور به گور بشی و من حال کنم !
اونشب بعد از رفتن مهمونا زود پریدم تو اتاقم می دونستم مامان قراره بیاد سر وقتم ...واسه همین تمام راه های ارتباطیو بستم ! ولمون کن بابا ... کی حوصله نصیحت شنیدن داره ؟!
_ مامان تو رو به ارواح طیبه ی مامان جون قسم ولمون کن !... اینا کین دعوت کردی ؟
با حرص کارتای عروسی رو جابه جا کردم و گفتم :
_ خانواده رستمی ، خانواده سعیدیان ،؛ خانواده رحمتی ، خانواده ی شلغم ، چغندر ، کوفت ، زهرمار ... ! فکر نمی کنی خانواده ی محترمه ی دیگه ای رو از قلم انداخته باشی ؟ یه بار کل شهرو دعوت می کردی دیگه....!
مامان در حالی که روسریشو مرتب می کرد گفت :
_ اه ... یهدا چقد غر می زنی مامان ... اینا چند نفر از همسفریای مکه هستن ... با هم دوست شدیم دارم دعوتشون می کنم . خانوم رحمتی مارو واسه عروسی دخترش دعوت کرد زشته که من واسه عروسی محیا دعوتش نکنم ...
دستامو با کلافگی تو هوا تکون دادم و گفتم :
_ من که یادم نمیاد رفته باشم عروسی این دختر خانوم
مامان کیفشو برداشت و گفت :
_ بله تو نیومدی اما محیا اومد ... حالا اگه خیلی زورت میاد ، واسه عروسی خودت دعوتشون نکن
بعد هم گذاشت و رفت تو ماشین . نفسمو با پوف بلندی بیرون دادم و کارتا رو توی کیفم گذاشتم . جمعه عروسی محیا بود و من از همین حالا حمالیم رسما شروع شده بود !
پشت رل نشستم و ادرس رو از مامان گرفتم . اولین ادرس ، خونه ی اقای رستمی بود . اقای رستمی رو دیده بودم . رئیس کاروان بود . خیلی مایه دار و خوش برخورد . خانومشم مثل خودش خیلی با شخصیت بود . از اون استخون دارای اصیل با دو جین بچه . دو تا دختر و دو تا پسر . پسراش که خیلی بچه بودن یکیشون تازه کنکور داده بود و اون یکی اول دبیرستان بود . دختراشم هر دو تا ازدواج کرده بودن .
نزدیک خونشون پارک کردم . مامان پیاده شد و کارتا رو بهشون داد . بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن ، مامان بالاخره رضایت داد که بریم . از زیادی ماشین روندن ، خسته شده بودم . هی دستمو تو صورتم می کشیدم و نفسمو با اه بلندی می دادم بیرون . مامان بالاخره طاقت نیورد و گفت :
_ آآآآآآآخ .... چته هی مث پیرزنا اه می کشی ؟!
_ مامان جون من ، عزیز من ، دور اون چشمای خوشگلت بگردم ... اخه مگه نمی تونستی با تلفن زدن ، دعوتشون کنی ؟ حتما باید منو تو خونه نگه داری نزاری برم سر کلاسم و بشم راننده شخصیت ؟
زیر لب ادامه دادم :
_ انگار می خواد اوباما رو دعوت کنه که حضوری می ره پیشش !
مامان سری تکون داد و گفت :
_ یهدا هر روز بیشتر از قبل متوجه میشم که تا سی سالگی باید زیر دست خودم بمونی ... اصلا نمی شه عروست کرد ... هیچی از زندگی سرت نمی شه .
درست مقابل خونه ای که بهم ادرس داده بود ، پارک کردم و با عصبانیت گفتم :
_ حالا من که واسه شوهر کرن بال بال نمی زنم .... به درک که عروسم نمی کنی !
مامان اروم ولی طوری که من بشنوم گفت :
_ کاملا از وجناتت معلومه که بال بال نمی زنی !
دور بهم کوبیدم و رفتم مقابل در خونه . یه در بزرگ مشکی بود با اینه کاریهای خوشگل . روسریمو مرتب کردم و تا خواستم زنگو فشار بدم ، در باز شد و سینه به سینه ی یه مرد جوون شدم . خوب که دقت کردم دیدم همون یوسف سعیدیان خودمونه ! آخــــــــــــی ... الهی ! چه حسن تصادفی شدا !( زهر مار دختر بی حیا چشاتو درویش کن !)
اونم از دیدنم تعجب کرده بود . با چشمانی گرد شده گفت :
_ یَه ... یعنی خانوم بهنیا ، اینجا چی کار می کنین ؟
وا ! عوض تعارفشه !؟ اخم ظریفی کردم و گفتم :
_ منزل اقای سعیدیانه دیگه ، درسته ؟
با گنگی نگام کرد و سرشو تکون داد . صدامو صاف کردم و گفتم :
_ ببخشید مزاحم وقتتون شدم . مثل اینکه مادرتون با مامانم دوست هستن ، واسه همین دعوتتون کردم واسه عروسی . بفرمایین اینم کارت .
اخم کرد و کارتو از دستم گرفت . با صدای بمی پرسید :
_ عروسی شماست ؟
تو دلم گفتم نه بابا دلت خوشه ؟ کی میاد منو بگیره ؟ البته باید از خداشم باشه ها ! ولی تا حالا کسی همچین ریسک بزرگی نکرده !
صدای خانومی که اومد ، مانع شد بهش جواب بدم .
_ یوسف کسی پشت دره مادر ؟
یوسف تا خواست جواب بده ، مامانم از ماشین پیاده شد و بلند گفت :
_ نسرین جون مزاحم نمی خوای ؟
همون زن که صداشو شنیده بودم ، با عجله اومد دم در و با خوشحالی گفت :
_ وای سلام فاطمه جون خوبی ؟ چه عجب از این ورا ... یادی از فقیر فقرا کردین ...
بعد هر دو هم دیگه رو بغل کردن و روبوسی کردن . به چهره ی نسرین خانوم دقیق شدم . یه زن حدود چهل و هفت هشت ساله بود که پوست گندمگونی داشت و یه عینک ظریف رو چشماش بود . ابروها و خط لبش تتو بود و موهاش رنگ قهوه ای خیلی نازی بود . ماشالا به این می گن روحیه ... مامانو بفرستم خونه اینا بلکه یه خرده خوشگل کنه و بیاد ور دلمون . البته مامانم خیلی خوشگل بودا ... ولی بابا هیچ وقت بهش اجازه نمی داد ابروهاشو نازک برداره یا رنگ کنه . ابروهای مامان همیشه دخترونه بود . اصلا نمی دونم بابا چه علاقه ی خاصی به موی بلند و ابروی پاچه بزی داشت ؟! من یکی که اصلا خوش نمیاد ...
چشمامو رو اون دو تا که تازه وقت خوش و بششون رسیده بود برداشتم و به یوسف نگاه کردم . دیدم کارتو از توی پاکت دراورده و تو دستشه و به من نگاه می کنه . یه لبخند نا محسوس هم چاشنی صورتش بود . با صدای نسرین خانوم نگاهمو از یوسف گرفتم :
نسرین _ به به چه دختر خانمی ... ماشالا به قد و بالای رعنات بیا جلو ببینمت عزیزم .
اوه اوه ... من این هندونه ها رو کجا بزارم ؟! نزدیکش رفتم و خواستم باهاش روبوسی کنم که اصلا مهلت نداد . دو تا ماچ ابدار از دو طرف صورتم کرد و وسط پیشونیمم بوسید . احساس کردم قرمز قرمز شدم . البته نه از خجالتا ... به خاطر رد رژلب نسرین خانوم که مثل مهر رو صورتم افتاده بود ! سرمو که بالا اوردم ، دیدم یوسف داره نگام می کنه . تا نگاش به صورتم خورد زد زیر خنده ولی خیلی زود جلوی خندشو گرفت . ببین باز داره تنت می خاره ها... مثل اینکه باز هوس قهرو متلک و تیکه به سرش زده ... بی شعور نیشتو ببند هر چی نگاش می کنم بیشتر تر تر می کنه ! بچه پررووو!
بعد از اینکه دعوتشون کردیم ، خواستیم برگردیم که نسرین جون اصرار کرد واسه ناهار بمونیم
نرین _ جون من این دفعه رومو زمین ننداز فاطمه ... به خدا اینقدر دلم هواتو کرده بود که نگو ... بیا تو من و یوسف و حبیب تنهاییم . بیا یه امروزو بد بگذرون .
نفسم تو سینه حبس شد ... به خدا مامان اگه قبول کنی نه من نه تو .... ای خدا من به کی بگم که هزار تا کار دارم ؟ هنوز پروژه ی فاضلی مونده ... هنوز لای جزوه آیینمو باز نکردم ... هنوز هیچی واسه میانترم نخوندم ... وااااااااای خدایا چهار دور تسبیح صلوات نذر میکنم که زودتر بریم باشه ؟ این تن بمیره رومو زمین ننداز ... الهی دورت بگردم !
خدایا شکرت ... اصلا به جای چهار دور هشت تا دور می خونم ... چشمم کور دندمم نرم ! به مامان نگاهی کردم که گوشه ی لبش لبخندی جا خوش کره بود :
_ مثل اینکه خیلی خوش به حالتون شد نسرین خانومو دیدین نه ؟
مامان _ اره .... ولی بیشتر از یوسفش خوشم اومده ... ماشالا چه پسر خوش چهره و مهربونیه ... چه خوب شد دعوتشون کردم .
اه اه اه اینقدر بدم میومد از این تعریفای صد من یه غاز ! بیشعور اصلا تعارف نکرد بمونیم . فقط راست راست زل می زنه تو صورت من ! با مامان یه چند جای دیگه هم رفتیم و شب دوباره مهمونی گرفتیم . اینبار فقط خونواده ی عادل بودن . اومده بودن تا بابا اخرین سفارشاتو به عادل بکنه و بعد عزیز دردونه ی شماره ی یکشو بسپره دست عادل جون . کی میشه بابا یه سفارش واسه من بکنه !
برای بار هزارم زنگ گوشیو خفه کردم . طاها با پا زد به اتاق و گفت :
_ یهدا خدا نکشتت ... بلند شو دختر کلی کار دارم ... پاشو برسونمت ارایشگاه خودم باید برم کت و شلوارمو از خشک شویی بگیرم ... بدو ...
_ اه ... نمی خوام بابا ... بیا برو بزار بخوابم دارم نفله میشم ...
طاها پتو رو کنار زد و شروع کرد به قلقلک دادن پام . تا انگشتشو گذاشت کف پام جیغم به هوا رفت :
_ طاها به من دست بزنی مردی ، فهمیدی یا نه ... دستتو بکش بی شرف ...!
طاها انگشتاشو به من که گوشه ی تخت کز کرده بودم نزدیک کرد و گفت :
_ تا سه میشمارم ، پا شدی که هیچی اگه بلند نشدی اینقدر قلقلکت می کنم تا خودتو خیس کنی ! یک ... د
نزاشتم شماره به دو برسه با یه جهش از تخت پریدم پایین و در حالی که به سمت دستشویی میدویدم یه لگد جانانه نثار طاها کردم . طاها مچ پاشو گرفت و با درد گفت :
_ ای بوفالوی وحشی !
... تقریبا زیر دست های تپل و ماهر زیبا خانوم خفه شدم . انگار داشت واسه عروسی خودم درستم می کرد ... بابا ولمون کن مگه چه خبره ؟ یکی سایه بکش و یه دونه خط چشم والسلام خودتو راحت کن . چته هی خودتو میندازی رو مردم اکسیژن کم میارم !
اخرای کارم بود که مامان باهام تماس گرفت . بهم خبر داد که طاها میاد دنبالم . منم زود وسایلمو جمع کردم و لباسمو توی یه اتاق پوشیدم . توی اینه قدی به خودم نگاه کردم . نه بابا ... خوشگلی شدم من ! زیبا خانوم بهم تبریک گفت و پنجاه تومن ازم گرفت . من نمی دونم غیر از سشوار کشی موهام و یه مثقال کرم رو صورتم چه کارم کرد که پنجاه تومن شد ؟ طاها اومد دنبالم . توی راهروی ارایشگاه منتظرم وایساده بود . داشتم از پله ها پایین می اومد که برگشت و نگام کرد . یه لبخند خیلی خوشگل رو صورتش کاشت و گفت :
_ به به چه خانوم زیبایی... شما احیانا یه دختر شلخته ای به اسم یهدا نمی شناسین ؟
دهنمو کج کردم و گفتم :
_ هه هه به خودت بخند یابو ...
داشتم مسخره اش می کردم که اومد نزدیکم . شالمو از رو سرم برداشت و دوباره مرتب کرد و موهامو پوشوند . بهم گفت :
_ موهات از پشت شالت پیداست . یه جوری درستش کن که معلوم نباشه .
لبخند گل و گشادی زدم و گفتم :
_ ای به چشم ... غیرت داداشو عشق است !
مانتومو تا روی کفتم پایین کشیدم و تمام موهای پشتمو زیر مانتوم پنهون کردم . بعد هم شالمو کشیدم جلوی جلو و گفتم :
_ چطوره خوبه ؟ عرض دیگه ای نیست ؟
طاها با خوشنودی لپمو کشید و گفت :
_ با تموم شیطنتات از همه عاقل تری . قربونت بره ...
_ کی ؟
طاها _ حالا یه کسی ... مهم اینه که من قربونت نمی رم .
ایشی گفتم و جلوتر از اون سوار ماشین شدم . قبل از اینکه روشن کنه گفتم :
_ اهان تا یادم نرفته بگم باید بری دنبال مهناز .
طاها _ مهناز ؟ چرا ؟ مگه خودش نمیاد ؟
نه اگه خودش میومد که من نمی گفتم بری دنبالش . مامان باباش کشیکن نمی تونن بیان . می خواست تنها بیاد من نزاشتم .
طاها _ باشه فقط ادرسو بده من خونشونو بلد نیستم.
ادرسو گفتم و اونم مسیرو عوض کرد . دقیقتر به طاها نگاه کردم و گفتم :
_ راستی چقدر خاکستری بهت میاد.... همیشه همین رنگو بپوش
طاها لبخندی زد و گفت :
_ من هر چی بپوشم بهم میاد ...
_ایـــــــــشششش ! باز مرض خودشیفتگی پاچه ی اینو گرفت !
نزدیک خونه ی مهناز توقف کردیم . به طاها گفتم منتظر بمونه تا من بیام . زود شاسی زنگو فشار دادم . مهناز جواب داد :
_ ا؟ تویی یهدا ؟
_ پَ ن َ پَ اکبر اقا قصابم ... زود بیا پایین نکاریما ...
_ باشه الان میام
منتظر مهناز وایساده بودم ، که دیدم یوسف اومد کنار در . من تو تاریکی وایساده بودم و چون لباسم تیره بود منو ندید ولی من داشتم نگاش می کردم کت و شلوار کرم اسپرت اما خوش دوخت با یه لباس سبز کمرنگ پوشیده بود . ترکیب رنگ لباسش خیلی جالب بود و بهش میومد . از توی تاریکی در اومدم و خودمو نشون دادم . تا منو دید سلام یادش رفت و زل زد به من . ای بچه ی هیز ! ... با بزرگترم اومدما ... چپ چپ نگاه کنی میگم طاها بیاد ادبت کنه . هر چند هر دوتاتون بی جونین . دماغتونو بگیرن جونتو بالا میاد ! تک سرفه ای کردم و گفتم :
_ سلام خوبین ؟ اومدین دنبال مهناز ؟
تازه اقا از عالم هپروت تشریف اوردن رو زمین و با دستپاچگی گفت:
_ بله ... راستش الان داشتیم خدمت می رسیدیم که مامان گفت از این طرف بیایم دنبال مهناز . شما چطور؟
_ لازم نبود زحمت بکشین من به مهناز گفتم قراره بیایم دنبالش الانم با برادرم اومدیم تا بریم سالن . شما بفرمایین زحمت نکشین .
یوسف _ خواهش می کنم چه زحمتی ...
داشت تعارف می کرد که مهناز اومد بیرون . تا یوسفو دید با تعجب گفت :
_ ااا؟ یوسف اینجا چی کار می کنی ؟
یوسف که معلوم بود می خواد زودتر بره خیلی سریع سلام کرد و گفت :
_ اومدم دنبال تو ولی داری با یهدا خانوم میری ... پس واسه برگشتن تو رو میرسونم خونه ... کاری نداری؟
مهناز دوباره حس فضولیش گل کرد و گفت :
_ واسا ببینم ... من که گفته بودم با یهدا میام ... باز چرا اومدی ؟
یوسف داشت با چشاش یه چیزی رو به مهناز حالی می کرد ولی زهی خیال باطل ! مهناز با زبون حرف ادمو نمی فهمه چه برسه با چشم و ابرو ! یوسف وقتی دید مهناز هیچی نمی گیره با عجله گفت :
_ حالا یادم رفته بود ... من دیگه برم تو ماشین مامان و بابا تنهان ... خداحافظ ...
بعد هم بدو از ما دور شد . . .واه ...منم اینجا بودما ... خواستی خداحافظی منم می کردی بد نمی شد . دست مهنازو گرفتم و بهش نگاه کردم . الهــــــــــی ! چه دختر سنگین رنگینی ... ماشالا ... روسریشو با یه مدل جالب بسته بود و ارایش دخترونه ی نامحسوسی کرده بود . رنگ مانتو و لباسش بر عکس من سفید بود . اونم تا منو دید گفت :
_ واه ... یهدا ... چرا اینقدر سیاده ارایش کردی ؟ لباستم مشکیه ؟
_ اره ... خوشگل شدم ؟
مهناز _ خوشگل بودی ... ولی مگه عزاست که سیاه پوشیدی ؟
_ بله واسه من عزاس ... مثل کوزت باید کار کنم و هی تعارف کنم ... خواهر عروس بودن یعنی کلفتی و بدبختی و بیچارگی ...شرط می بندم امروز پام به سن نمی رسه !
مهناز _ حالا نه که تو هلاک رقصی ؟
_ پس چی ؟؟؟ یه دونه خواهر بیشتر نداریما ... تو عروسی اون نرقصم پس کجا برقصم ؟
مهناز دستمو کشید و گفت :
_ خیل خب بیا زودتر بریم من این رقص تو رو نگاه کنم !
ای منحرف !
به به ... جمع نصفی از مهمونا جمعه و کلفت گلشون کمه ... تا من پامو گذاشتم تو سالن ، مامان دوید سمتم و گفت :
_ یهدا بدو مامان ... بدو بیا به مهمونا خوشامد بگو...
_ سلام مامان جونم ممنون منم خوبم ... مرسی اینقدر ازم تعریف نکن چشم می خورما ... !
مامان در حالی که به طرف زن عمو می رفت گفت :
_ به جای زبون ریختن کاری که گفتم بکن ...
لباسمو عوض کردم و دستی به موهام کشیدم . کنار در ورودی وایساده بودم و جلوی مهمونا خم و راست می شدم و تعارف می کردم تا بشینن . داشتم خانوم رستمی رو راهنمایی می کردم که بره پیش بقیه ی دوستاش که نسرین خانوم منو دید و اومد سمتم . شروع کرد به احوال پرسی کردن . اخی ... خستگیم در رفت ! مامانم که تحویلم نمی گره بازم صد رحمت به مرام نسرین خانوم !
سرمو برگردوندم و دیدم که عمه خانوم و دختر خواهرش که فوت کرده بود اومدن تو ... اوه اوه ... چه کلاسی می زارن ! ژیلا ، دختر خواهر عمه خانوم واسه تعطیلات اومده بود ایران . توی امریکا درس می خوند و یکی بود لنگه ی خاله جونش ! یه بسم ... گفتم و رفتم سمتشون . مثلا خواستم ابرو داری کنم و بعد عمری تعارف عمه خانوم کنم . با خوشرویی سلام و احوال پرسی کردم و گفتم :
_ خیلی خوش اومدین عمه خانوم ... صفا اوردین . دیر کردین نگرانتون شدیم ....
عمه خانوم یه نگاه سرسری بهم کرد و بادی تو غبغبش انداخت و با بی رحمی گفت :
_ عروسی خودمونه ... هر وقت دلمون بخواد میام هر وقت خواستیم می ریم .
تا اینو گفت ، ژیلا با بدجنسی خندید و پشت چشمی واسم نازک کرد دهنم باز مونده بود . اصلا انتظار این حرکتو از طرف عمه خانوم اونم تو جمعی که تموم فامیلامون بودن بزنه . خیلی ازش بدم اومد . بغض بدی گلومو گرفت . اما اب دهنمو قورت دادم تا بغضم بره پایین . نمی تونستم حرفشو بی جواب بزارم . یه لبخند تصنعی زدم وگفتم :
_ درست می فرمایین . پس بفرمایین تو مجلسی که متعلق به خودتونه بشینین عمه خانوم .
عمه خانوم اخرشو با تاکید گفتم و از کنارشون رد شدم . هر دوشون داشتن جای خالی واسه نشستن پیدا می کردن اما کو جا ؟! تقصیر خود ایکبیریش بود . خرس پاندای بی خاصیت ! اگه نمی زد تو برجکم یه جای خوب واسش پیدا می کردم ... حالا اینقدر اونجا با ژیلا جونش وایسه که جنگل امازون زیر پاش رشد کنه .
هر چی فحشش می دادم خالی نمیشدم . الهام و بچه ها اومده بودن وقتی تا قیافه ی برافروخته ی منو دیدن ، خشکشون زد . نفیسه اومد جلو و با مهربونی گفت :
_ مبارک باشه یهدا جون ایشالا عروسی خودت .
دستشو پس زدم و گفتم :
_ حالم خوب نیست ... من میرم یه اب به سر و صورتم بزنم .
بچه ها با سر تایید کردن و به طرف دستشویی رفتم . توی اینه به خودم نگاه کردم . بغضم هر لحظه بیشتر می شد و امکان گریه کردن و سرازیر شدن اشکام شدیدتر . سرمو بالا گرفتم تا اشکام نچکه . یهدا به خدای احد و واحد اگه گریه کنی جوری می زنمت که از چهارصد تا ناحیه ناقص بشی !
دلداری دادن ارومم نمی کرد . همش با خودم می گفتم بیچاره محیا که دست این عفریته افتاده ... خدا بهش صبر بده ! اه حالا ابم نمی تونم به صورتم بزنم ارایشم خراب میشه ! چند تا سیلی اروم تو گوشم زدم و اومدم بیرون . تا از دستشویی بیرون اومدم دیدم که عاقد داره میره خطبه ی عقدو بخونه . بدو بدو یه چادر کش رفتم و مثل فشنگ رفتم تو اتاق عقد . ماشالا همه کیپ کیپ هم وایساده بودن و زل زده بودن به عروس داماد . تا چشمم به محیا افتاد . تو اون لباس سفید عروسی مثل فرشته ها شده بود . نا خواسته بلند گفتم :
_ وای محیا ... چقدر ناز شدی بیشعور !
تا حرف از دهنم خارج شد ، همه برگشتن و با اخم بهم نگاه کردن . خاک به سر ندیده ام کنن ! اخه یکی نیست بهم بگه تو اگه حرف نزنی نمی گن لالی ! با چادر نصف صورتمو پوشوندم تا خیلی تو معرض نگاه شماتت بار بقیه نباشم . عاقد خطبه ی عقدو خوند و برای اولین بار پرسید :
_ عروس خانم وکیلم ؟
محیا طبق رسم همیشگی با ناز سکوت کرد . منم دیدم هیچکس حرفی از گل و گلاب عروس نزده . زود دهنمو باز کردم و قبل از اینکه فکر کنم که بزرگتری هم اونجا هست گفتم :
_ عروس رفته گل بچینه .
سنگینی نگاه پر حرص مامانو داشتم حس می کردم اما خب ، یه شب که هزار شب نمیشه ! بزار خوش باشیم بابا ... دل ملت هم وا میشه ! عاقد واسه بار دوم پرسید :
_ عروس خانوم وکیلم ؟
_ عروس رفته گلاب بیاره ...
این عروس هم روحش تموم این کارای مزخرفو می کنه خودش که مثل دسته ی گل بغل دوماد نشسته ! عاقد واسه اخرین بار پرسید :
_ عروس خانوم وکیلم ؟
منم اشتباهی دوباره دهنمو باز کردم و گفتم :
_ عروس دیگه کاری نداره ... البته اول زیر لفظی بهش بدین تا جواب بله رو بده !
همه زدن زیر خنده . یه دفعه دیدم مامان بغلم وایساده و یه نیشگون حسابی از رون پام گرفت که فکر کنم جاش سیاه شد . عادل یه جعبه ای رو داد به محیا و محیا از شوق زیر لفظی بدون اینکه منتظر باشه عاقد یه بار دیگه بپرسه ، جواب داد :
_ بله ...
واه چه بی تربیت ! حالا من که هیچی می بخشمت ، ولی از چهار تا بزرگتری که اینجان یه اجازه ای می پرسیدی ، چیزی ازت کم نمی شدا ... عروسم عروسای قدیم !