خلاصه ی داستان : یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده . یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف ، پسر عمه ی دوستشه . یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه ...
مقدمه :
سرت را روي شانه ي دلم بگذاري،
حرفها دارد برايت نجوا كند ...
حرفها ، از جنس سروده هايي كه ،
در آستانه ي غزل شدن ،
مرثيه شدند ...
پست آغازین :
صدای ازار دهنده ی گوشیم ،بیدارم کرد . با رخوت دستمو از زیر پتو در اوردم و گوشیمو برداشتم . هنوز خوب چشمامو باز نکرده بودم سریع دکمه ی اف رو فشار دادم و دوباره خزیدم زیر پتو .....
_ یهدا ... یهدا زود باش پاشو ساعت نزدیک هشته .
انگار جریان برق بهم وصل کردن . سریع رو تخت نشستم . مامان دوباره داد زد :
_ چند بار بگم اینطور بلند نشو ؟ سکته می کنی دختر ...
پتو رو کامل عقب زدم و از تخت پریدم پایین . جلوی ساعت وایسادم . ای خدا چرا همیشه دوشنبه ها دیر بیدار میشم ؟ در حالی که بدو از پله ها پایین می رفتم ، داد زدم ؟
_ چرا هیشکی تو این خونه منو بیدار نکرد ؟
محیا از دستشویی بیرون اومد و گفت :
_ از بسکه خانوم شنواییشون قویه . گوشیت خودشو کشت ! صداش تا توی اتاق منم می اومد اما جنابعالی ککتم نمی گزه . برو دکتر، خودتو نشون بده بگو کری مزمن دارم .
از کنار در دستشویی هلش دادم و جیغ زدم :
_ برو کنار دیرم شد ...
اخرین حرف محیا رو شنیدم که می گفت :
_ خدا اخر عاقبت امروزو ختم به خیر کنه ... باز دوشنبه شد ...
در عرض سه دقیقه هم صورتمو شستم ، هم مسواک زدم ، هم لباس پوشیدم ، و هم با محیا ، دعوا کردم . داشتم مقنعه ام رو سر می کردم که محیا با یه لقمه نون پنیر اومد تو اتاق .
محیا _ اونی(خواهر) وا کن... بلللی ( زود باش )
_ شیرو(نمی خوام ) تازه مسواک زدم .
بی توجه به حرفم ، لقمه رو تو دهنم چپوند . بعدم کیفمو با سوییچ ماشین به سمتم پرت کرد و گفت :
_ بلی بلی دیرت شد ...
یه جوراب از تو کشو برداشتم و بدو رفتم پایین . مامان از تو اشپزخونه گفت :
_ ماشین تو کوچه هس... بدو که کلاست شروع شد .
نتونستم جواب بدم . چون هنوز فکم درگیر لقمه ی گنده ای بود که محیا تو حلقم فرو کرد . کفشمو نصفه نیمه تو پاهای بی جورابم کردم و پریدم تو کوچه . در ماشینو باز کردم و کیفم رو پرت کردم تو صندلی عقب . خودمم پشت فرمون جا گرفتم . با صدای جیغ لاستیکا روی اسفالت ، ماشین هم از جا کنده شد . سرعتم خیلی زیاد بود فقط می روندم. جالب بود که مسیر دانشگاهم رو که اکثر اوقات اشتباه میومدم رو از حفظ بودم . خدایا یه چهار راه ... پنج ثانیه ی دیگه چراغ قرمز میشه ... وای باید برسم ... پامو بیشتر رو پدال گاز فشردم . اما تو لحظه های اخر ، چراغ قرمز شد و مجبور شدم به خاطر پلیس وایسم . تو ماشین داد زدم :
_ الهی بمیری فاضلی که هر چی بدبختی دارم از گور تو بلند میشه ....!
بالاخره بعد از یه ربع تاخیر به دانشگاه رسیدم . بدبختانه جای پارک گیر نمیومد . توی پارکینگ سهیلا رو دیدم . سریع شیشه رو پایین کشیدم و گفتم :
_ سهیلا ...
سهیلا با شنیدن صدام برگشت طرفم . از دیدنم تعجب کرده بود در حالی که به سمتم میومد گفت :
_ اِِاِاِاِ؟ یهدا .... تو چرا اینجایی ؟
_ جون مادرت بیا اینو یه جا پارک کن من هنوز جورابمم نپوشیدم .
سهیلا _ باشه .. زود باش . فاضلی رفته سر کلاسا ... بدو دختر ...
جیغ زدم :
_ نه ...
فرصت نکردم به سر و وضعم نگاه کنم . زود کیفمو از صندلی عقب برداشتم و دویدم سمت ساختمون . مثل همیشه همه ی نگاه ها به سمتم برگشت . یه دختر شلخته ای که در حال دویدن داره جورابای لنگ به لنگشو وارسی می کنه و کیفشم به دندون گرفته . خنده داره نه ؟ اره الان همه می خندن ولی من باید پشت در کلاس زار بزنم تا استاد فاضلی بی خاصیت راهم بده . بالاخره بعد از کلی پله بالا رفتن و دویدن ، رسیدم به در کلاس . محض احتیاط و از روی فضولی ، رو پنجه ی پام بلند شدم و تکیه دادم به در تا بتونم از شیشه ی در کلاس ببینم چه خبره . دیدم که فاضلی با اون قد بلند و قیافه ی نکره اش زل زده به بچه ها . برگه های امتحان هم تو دستش لوله کرده و منتظر وایساده . حالا منتظر چیه ؟ الله و اعلم . داشتم چند تا فحش به اون مرتیکه ی ناجوانمرد می دادم که یه دفعه در باز شد و پرت شدم تو کلاس . حالا باز خدا رو شکر که از رو به رو خوردم به صندلی نفیسه وگرنه وسط کلاس ولو شده بودم . خداییش بهترین راه واسه وارد شدن به کلاس بود . معاف از کسب اجازه و منت کشی !!! فقط خدا کنه بزاره بمونم . سکوت کل کلاسو گرفته بود . زیر چشمی به بقیه نگاه کردم . نفیسه و مهناز و الهام ، طوری نگام می کردن که انگار واسه اولین باره که این اتفاق افتاده . این جور کارا از من بعید نبود ولی این دیگه اخرش بود . هیچ سوتی ای نمی تونست از این بالاتر باشه . پسرای کلاسم که اگه فاضلی نبود ، از خنده روده بر می شدن و من می شدم سوژه ی متلک پرونی هاشون . البته فکر کنم الانم هستما ولی خب... به روم نمیارن ...! صدای قدمهای فاضلی رو میشنیدم که داشت بهم نزدیک می شد . یه بسم الله زیر لب گفتم و سرمو بالا گرفتم . قیافه اش دیدنی بود . معلوم بود که می خواد سر به تنم نباشه . اب دهنمو با صدا قورت دادم و با لبخند تصنعی گفتم :
_ سلام . خوبین ؟
جوابی نداد. فقط مات نگام می کرد . داشتم کم کم دستپاچه می شدم . یه نگاهی به اطراف کلاس کردم و گفتم :
_ مثل اینکه یه صندلی خالی اون اخر کلاس هست . میرم واسه امتحان اماده بشم .
عجیب بود که اعتراضی نکرد . منم با اعتماد به نفسی که معلوم نبود از کجا اوردمش ، رفتم به سمت صندلی . یه دفعه پام به بند کفشم گیر کرد و نزدیک بود کله پا بشم . ولی بخت باهام یار بود . فقط چند نفر صدای خندشون بلند شد که ایشالا میانترم امروزو صفر بشن . وقتی روی صندلی نشستم ، فاضلی دستاشو به سینه زد و فقط گفت :
_ بهتره به جای اینکه واسه امتحان اماده بشین واسه اومدن به کلاس خودتونو اماده می کردین .
ایییییشششش مرتیکه ننر . حالا خوبه واسه بار اول ، نه دوم ... شایدم سومه که دیر میام سر کلاس ! ولی خب ... تقصیر خودشه دیگه اگه اینقدر درسش سخت نبود تا کله ی سحر خط به خط کتابو حفظ نمی کردم .(اره جون عمه ی نداشتم !)
فاضلی واه اینکه حرص منو بیشتر دربیاره گفت :
_ خانوم بهنیا ... ما منتظریم شما حاضر بشین بعد برگه ها رو توزیع می کنیم .
باشه پس صبر کن تا بمیری مرتیکه ایکبیری! دلا شدم و بند کفشمو بستم می دونستم که کل کلاس دارن نگام می کنن ولی بیخیال یهدا ... بزار کل دنیا بهت نگاه کنن مشهور میشی دیگه ! پاچه های شلوارم رو صاف کردم و گفتم :
_ خب دیگه . تموم شد . برگه ها رو بدین .
کف کفشمو روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم . الهام و نفیسه جلوی در دانشکده ریاضی وایساده بودن و با هم حرف می زدن . رفتم پیششون . الهام که دید دارم بهشون نزدیک میشم ، یه صلوات بلند فرستاد و گفت :
_ چه عجب از روی اون برگه بلند شدی . چی کار می کردی این همه وقت ؟
_ اَه الهام به خدا هیچی نگو که گند زدم به امتحانم .
نفیسه _ ما هم .
_ مرتیکه نردبونِ ایکبیری . سوال سخت تر از این نبود بده ؟
الهام _ آره خداییش خیلی سخت بود ولی من از ترم پیش عبرت گرفتم . ساختمان داده رو فقط باید با نذری و خرخونی پاس کرد .
_ اِ ؟ نذر کردی ؟ حالا چی ؟ حتما یه دونه صلوات اره ؟!
_ نه بابا . ده دور تسبیح صلوات نذر کردم .
_ از بس بیکاری . به جای نذر کردن بشین مثل ادم بخون که پاس بشی .
نفیسه اهی کشید و گفت :
_ ای ای ای . عجب روزایی رو از دست دادیما ...
_ واقعـــــــا؟ چه روزایی ؟
نفیسه _ دبیرستانو میگم دیگه . مفت و مجانی بیست میشدیم . اما حالا روزگارمونو ببین . باید به خاطر پاس شدن نذر کنیم . ای خاک تو سرمون .
_ اِه . خاک تو سر خودت ! چرا جمع میبندی ؟ من که نه دبیرستانو بیست میشدم نه دانشگاه پاس میشم .
تفیسه _ تو که دیگه رسما خاک تو سرت !
من و نفیثسه داشتیم کتک کاری می کردیم که مهناز و سهیلا اومدن پیشمون . سهیلا پرید جلو و گفت :
_ وای یهدا عجب ادم باحالی هستی دختر من اگه جای تو بودم خودمو با بند تنبون حلق اویز می کردم .
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم :
_ وِی ... مادر ، بند تنبون چیه ؟ زشته که ...ماشالا چادر که داری ، بگو کش چادر ! هم با ادب تره هم زودتر خلاصی میاره !
سهیلا زد زیر خنده و گفت :
_ خدا خفت کنه نیم وجبی !
با ذوق گفتم :
_ وای خدایا شکرت بالاخره یکی پیدا شد که بهم بگه نیم وجبی بقیه که بهم میگن بشکه ! خدایا چشم بصیرتو هیچ وقت از سهیلا جونم نگیر !
بچه ها داشتن به مسخره بازیای من میخندیدن . وقتی کم کم اروم شدن از سهیلا پرسیدم :
_ خب حالا بنال بینم چرا باحالم ؟
سهیلا _ ها؟ ... آهان . حواس نمی زاری واسم که . مهناز تعریف کرد که تو کلاس چطوری سوتی دادی . خداییش تو چطور زندگی می کنی ؟ من اگه جای تو بودم واقعا ترک تحصیل می کردم .
_ وا ! چه حرفایی میزنی پاستوریزه ! ادم عاقل که با چهار تا سوتی خودشو از زندگیش نمیندازه . تازشم امروز که خیلی اتفاق خاصی نیفتاد . بعضی وقتا سوتی هام خیلی پر ملات تر از ایناس !
سهیلا سرشو تکون داد و گفت :
_ اره خیلی وضعت حاده .
داشتیم صحبت می کردیم که دیدم فاضلی داره از در دانشکده میاد بیرون . عسگری هم باهاشه . اخ که من چقدر از این پسره بدم میاد . هر وقت این عسگری رو می بینم میخوام سر به تنش نباشه . پسره ی هیز بی خاصیت . رو به بچه ها گفتم :
_ اَه اَه باز این پسره اومد .
مهناز با تعجب پرسید ؟
_ کی ؟ فاضلی ؟
_ نه بابا تو هم ... فاضلی که همسن خر بابای مشتی حسن سن داره !
مهناز _ وا یهدا ؟ بیچاره که سنی نداره . هنوز که خیلی جوونه ماشالا خوشتیپم هست .
_ خیلی خب مبارک صاحبش باشه به من و تو چه ؟ من دارم این پسره ی جلف نچسب بی خودو میگم .
مهناز بازم مثل دیوونه ها بهم نگاه کرد . الهام یه تو سری بهش زد و بلند گفت :
_ پیچوسو(دیوونه) سامیارعسگری رو میگه !
پریدم دهن الهامو گرفتم و با صدای خفه ای گفتم :
_ هییییییییس ! الان می فهمه !
اما کار از کار گذشته بود . فاضلی و عسگری که تو یه متری ما وایساده بودن ، هر دوشون برگشتن و ما رو نگاه کردن . البته بیشتر روی من زوم کردن . حالا چرا ؟ الله و اعلم ! یه دفعه دیدم پهلوی چپم داره بد جوری میسوزه . نگاه کردم دیدم سهیلا دست گذاشته روی پهلوی بیچاره ام و هی نیشگون می گیره . جیغ زدم :
_ اوف ! چته دیوونه ؟ پهلوم سوراخ شد !
نفیسه و مهناز سرشونو انداخته بودن پایین و سعی می کردن بهم نگاه نکنن . الهام با زبون ، کف دستمو که روی دهنش بود خیس کرد . چندشم شد و سریع دستمو کشیدم و به چادرش مالیدم و دوباره داد زدم :
_ آی بمیری الهام چقدر کثیفی ! حقا که جفتتون خُلین !
داشتم دستامو بهم می مالیدم که دیدم فاضلی و عسگری بر و بر ما رو نگاه می کنن . تازه فهمیدم که چه سوتی های عظیمی ظرف سه ثانیه دادم ! خدایا این دفعه دیگه منو از روی کره ی زمین محو کن ؛ آمین ! نه یهدا ... تو بیدی نیستی که با این بادا بلرزی اتفاق خاصی که نیفتاده ! فقط دو تا سوتی دادی با اینی که امروز صبح تو کلاس دادی میشه چهار تا ! آسمون که به زمین نیومده ! ایشالا جفتشون فدات بشن ! ... برای اینکه حواسشون رو از این قضیه ، پرت کنم ، خواستم یه سوال درسی بپرسم واسه همین گفتم :
_ استاد فاضلی معذرت می خوام یه لحظه وقت دارین ؟
فاضلی که صورتش مثل یه تیکه یخ بود ، گفت :
_ بفرمایین .
ی به چشم . الان میام . یه دقه وایسا . خیلی اروم و با وقار به سمتش رفتم .هنوز خیلی بهش نزدیک نشده بودم که نمی تونم پام به چی گیر کرد و با شکم افتادم رو زمین ! صورتم دقیقا جلوی پای فاضلی بود دیگه از این بدتر نمی شد . خدایا دارم راست میگم خیلی بد خوردم زمین ! دارم اقرار می کنم که کم اوردم . حالا یکی بیاد منو از رو زمین جمع کنه ! صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعدم صدای همه ی دوستام با هم :
_ یهـــــــــــــدا !
یهدا و مرض ! زانوم خرد شد ! چرا هیچکی نمیاد کمک ؟ ای به جهنم ! الهی به سرتون بیاد ! بالا تنه ام رو از روی زمین بلند کردم و خواستم که چهار زانو رو زمین بشینم که دیدم زمین و زانوم هر دو خونی شدن . وای وای وای این دفعه سوتیم خطری بودا ! فاضلی تا دید پام خونی شده ، سریع کنارم زانو زد و گفت :
_ صبر کن ... زانوتو خم نکن شاید شکسته باشه . بزار ببینم .
خواست دست ببره به سمت پام که خودمو عقب کشیدم و گفتم :
_ نه نه چیزی نیست . الان خونش وایمیسه .
با یه حالت خاصی نگام کرد . فاصلمون زیاد نبود . می تونستم خیلی واضح خطوط صورتشو ببینم . وای من تا حالا متوجه نشده بودم که چشاش سبز تیره اس . وای چه رنگ قشنگی داره ها ! تمام اجزای صورتشم رو ی هم دیگه متناسب و خوش فرمه . خیلی پخته و مردونه .... حالا که دارم خوب می بینم داره نظرم نسبت بهش عوض میشه ... اینکه بهش گفتم ایکبیری رو پس می گیرم . خداییش مبارک زنش باشه ! از دور زیاد قیافه ای نداره ها ولی از نزدیک ماشالا ! هنوز خیره تو چشماش بودم که نگاهشو ازم گرفت و به بالای سرم نگاه کرد :
_ خانوم اکبری میشه چند تا دستمال بدین ؟
الهام سریع از کیفش چند تا دستمال بیرون اورد و به سمت فاضلی گرفت ولی قبل از اینکه فاضلی بگیره ، دستمالو توی هوا قاپیدم و گذاشتم روی پام . درد زانوم لحظه به لحظه شدیدتر میشد . دستمالو بیشتر فشار دادم بلکه دردش اروم بشه ولی بیشتر خون میومد . یه دفعه صدای فین و فین گریه به گوشم خورد . سرمو بالا کردم و دیدم که همه ی دوستام دارن های های گریه می کنن . قیافه ی سهیلا از بقیه باحال تر بود طوری عزا گرفته بود که انگار مُردم ! یه دفعه پقی زدم زیر خنده . فاضلی که کنارم نشسته بود از این حرکت ناگهانیم جا خورد ولی عسگری بیشتر ترسید و از پشت افتاد زمین . حالا قیافه ی عسگری هم واسم خنده دار بود و هی می خندیدم . همه به خنده افتادن همه ی چه ها بین گریه می خندیدن اونقدر خندیده بودم که از چشام اشک میومد . یه دفعه نگام به فاضلی افتاد که میخ صورتم شده بود . وقتی دید دارم نگاش می کنم ، روشو اونطرف کرد . خنده رو لبام خشکید و خودمو جمع و جور کردم به به دست سهیلا چنگ زدم و اروم بلند شدم . مانتومو با کمک بچه ها تکون دادم و خیلی با جدیت به فاضلی گفتم :
_ استاد اشکالم یادم رفت . جلسه ی بعد ازتون می پرسم . فاضلی سری تکون داد و عسگری هم با یه لحن لوسی گفت :
_ خانوم بهنیا من ماشین دارم بفرمایین شما رو برسونم .
اَه . پسره ی نچسب ِ تفلون ! حالا فکر کردم فرغون داری ! یه بار به روش خندیدما چه زود پسر خاله شد واسم ! صاف تو چشاش زل زدم و با تحکم گفتم :
_ نخیر ، لازم نیست زحمت بکشین وسیله هست ، مرسی .
بعدم بدون اینکه خداحافظی کنم ، با کمک سهیلا و الهام ، لنگان لنگان ، به طرف پارکینگ رفتم .
_ مهناز انقدر تو این اینه منو نگاه نکن . اخرش تصادف می کنی این یکی پای سالمم هم چلاق میشه .
سهیلا که تازه گریه اش تموم شده بود با اشاره ی من دوباره زد زیر گریه و بنای های های گذاشت . نفیسه هم یکی زد تو سرش و گفت :
_ اَه بسه دیگه تو هم انگار زخم شمشیر خورده . چهار تا قطره خون اومدن که اینقدر اشوب نداره الان می رسیم خونشون .
سهیلا بینیشو کشید بالا و گفت :
_ من که به خاطر پای این اسکول گریه نمی کنم . به خاطر ضایع شدنمونه که عزا گرفتم .
همه با هم گفتن :
_ خاک تو سرت .
من کمی خودمو بالا کشیدم و گفتم :
_ یعنی حیف خاک ! اخه دختره ی نفهم ، این دیگه چه دلیل مزخرفیه ؟ مگه مریضی که ویتامین ث بدنتو مفت مفت میدی بره ؟ می دونی باید چقدر افتاب بگیری تا دوباره این ویتامینه برگرده سر جاش ؟
الهام _ یهدا ویتامین دی رو با افتاب می گیرن بی سواد !
_ حالا هر چی . تازه زمین خوردن من خیلی هم بد نشدا . حداقل ذهن اون دو تا از سوتی قبلیمون منحرف شد .
سهیلا _ ولی خیلی ابرو ریزی بود . فردا چطور می خوای بیای دانشگاه ؟
_ خوب معلومه . با پام . بزار یه چیزی بهت بگم واست درس عبرت میشه . من قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم همیشه به خودم می گفتم واسه یه دختر تو محیط دانشگاه هیچ چیزی بدتر از اینکه تو ملا عام زمین بخوره یا دیر بره سر کلاس و صندلی نباشه نیست . الان از این دوتا یکش به سرم اومده باید منتظر بعدیش باشم ...!
نفیسه دستی رو پام کشید و گفت :
_ حالا خیلی درد می کنه ؟
_ نه زیاد . یه خرده میسوزه ولی شانس اوردم که با هیکل نیفتادم رو پام وگرنه پای بیچاره ام خرد و خاکشیر می شد !
مهناز _ یهدا تو که چاق نیستی .
_ می دونم من کی گفتم که چاقم ؟ ولی باربی هم نیستم .
مهناز _ حالا نمی خواد باربی بشی . اصلا به نظر من تو هیچ عیب و ایراد نداری .
_ واقعــــــــــا؟ کاش بقیه هم مثل تو فکر می کردن !
الهام رو به بقیه گفت :
_ اره راست میگه تازه بعضی وقتا خیلی خوشگل هم میشی .
_ بعضی وقتا ؟ مثلا کی ؟
الهام _ مثلا وقتی می خندی . دو تا چال ناز میافتته دو طرف صورتت . دندونای سفید و مرتبتم خیلی قشنگت می کنه . چشماتم که درشت مثلِ ...
پریدم تو حرفش :
_ مثل گاو اره ؟
الهام _ بی تربیت ! می خواستم بگم اهو !
_ اِه . تو گفتی و منم باور کردم ! این دندونایی هم که میگی ، همش صدقه سری ِ دایی جانمه . دو ردیف دندون منو مثل کاشی کرده . از بس سفید شده . تازشم هر شب باید کلی دهان شویه و لثه شویه و سفید کننده دندون بزنم .
نفیسه _ که تو هم دختر خوب ِ دایی، همه رو مصرف می کنی اره ؟
_ نه بابا مگه بیکارم ؟ دیشب نرسیدم مسواک بزنم . ساعت سه خوابیدم .
نفیسه _ واقعا ؟ پس میانترمو خوب دادی .
_ نه . منکه نگفتم تا ساعت سه درس می خوندم .
نفیسه _ پس روز قبل از امتحان چه غلطی می کردی ؟
دستامو بهم کوبیدم و با هیجان جواب دادم :
_ فیلم نامزد روباهو میدیدم ...
سهیلا برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :
_ جدید گرفتی ؟
تحت تاثیر فبیلم کره ای قرار گرفته بودم واسه همین گفتم :
_ یههههههه(بله )
الهام یه پس گردنی بهم زد با اعتراض گفتم:
_ اِ... اونی ... کاچیمـــــــــا ( ابجی اینطوری نکن )!
بچه ها از بس من کره ای حرف زده بودم ، تمام کلماتشون رو از حفظ بودن .
الهام _ اخه پیچوسو ( دیوونه) کیو دیدی که شب امتحان میانترم ساختمان داده ، که ترم پیش هم افتاده ، بشینه فیلم کره ای ببینه هان؟
لبخند گل و گشادی زدم و گفتم :
_ یهدا !
مهناز ماشینو نگه داشت و گفت :
_ پیاده شو . رسیدیم خونتون .
الهام از عمد دستشو رو زانوم گذاشت و خم شد تا از صندلی جلو کیفمو برداره . صدای جیغم به هوا رفت . نفیسه گفت :
_ هیـــــــس چته دختر ؟ مگه اینجا زایشگاس؟ اروم باش ببینم... داداشت دم در وایساده .
نگاهی به کوچه انداختم . کسی نبود واسه همین شروع کردم به کولی بازی .
_ آی الهی بمیری الهام . دست ده کیلوییتو انداختی رو پای نحیف و رنجور من ! نمی گی از درد میمیرم اونوقت عاشقای سینه چاکم چه خاکی تو سر کنن ؟ هان ؟
الهام در حالی که بیرون وایساده بود و دستمو می کشید گفت :
_ پیاده شو کمتر ادا اصول درار . زود باش ببینم . پیاده شو .
طاها که سر و صدای منو شنیده بود ، بدو اومد در ماشین . سرسری سلام و احوالپرسی کرد و با نگرانی ازم پرسید :
_ چی شده یهدا ؟ چرا پیاده نمی شی ؟
قبل از اینکه من جواب بدم ، الهام گفت :
_ هیچی . طوریش نیست فقط تو دانشگاه خرده زمین . زانوش زخم شده .
طاها با تعجب پرسید :
_ خوردی زمین ؟ تو دانشگاه ؟
با عصبانیت جواب دادم :
_ بله جلو همه خوردم زمین حالا یه بوق دستت بگیر به همه اعلام کن . بَلی (زود باش )
طاها _ مثل اینکه سرتم خورده به جایی !
_ ااااا؟ پسره ی پررو ! ببین اون یکی پام سالمه ها . تو که نمی خوای نقض عضو پیدا کنی می خوای اوپایی ؟ (اوپا = داداش)
بچه ها به دعواهای ما عادت کرده بودن از اول دبیرستان ، هر موقع طاها میومد دنبالم ، همه ی بچه ها دعوامونو می دیدن . البته من بیشتر استارتر دعوا بودم . هر وقت طاها رو می دیدم حرصم درمیومد . نمی دونم چرا . البته محیا و بچه ها بهم دلیلشو گفته بودن ولی من زیر بار نمی رفتم ولی چاره چیه ؟ بالاخره باید قبول کنم که یه کمی ، بله فقط یه کمی ، در حد سر سوزن ! حسودم ! مشکل اینجا بود که طاها بر خلاف من و محیا خیلی سفید بود . هیکل باریک و اوستخونی و قد متوسطی داشت . رنگ چشماش عسلی بود و موهاش مثل من و محیا سیاه بود . چون پوستش خیلی سفید بود ، رنگ موهاش بیشتر جلوه می کرد و منم از همون بچگی عاشق این بودم که پوستم مثل طاها سفید باشه . اما رنگ پوستم گندمگون بود و چشمای درشتم سیاهِ سیاه . خودم فکر می کردم محیا چون چشماش عسلیه از من خوشگلتره ولی بقیه نظر داشتن هر دومون به یه شکلی قشنگیم . مامانم همیشه می گفت « یهدا مثل زنای ایرانی اصیل میمونه . چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی » اما من ارزو داشتم پوستم مثل طاها باشه برای همین همش غر می زدم . به بچه ها تعارف کردم بیان تو ولی قبول نکردن . با کمک طاها به سمت خونه رفتم . به پله ها که رسیدیم ، خودمو لوس کردم و گفتم :
_ خب دیگه . من دیگه نمی تونم بیام بالا .
طاها _ خب؟ چه توقعی از من داری ؟
_ توقعی که هر دختر چلاقی مثل من از اوپای مهربونش داره !
طاها _ اِ؟ بدبختانه من اوپای مهربونی نیستم و جونمو دوست دارم . نمی خوام به این زودی ها عصا دست بگیرم .
_ یعنی چی ؟
طاها _ یعن فکر کول کردنو از سرت بیرون کن !
با لحن لوسی گفتم :
_ اوپــــــــــا !
طاها _ زود باش ببینم دختره گنده خجالت نمی کشی چهار تا پله می خوای سوارت کنم ؟
_ هان مگه چیه ؟ کار خر سواری دادنه دیگه !
طاها یه جوری نگام کرد که گفتم فاتحه ام خوندس! اب دهنمو قورت دادم و بلند داد زدم :
_ مامان ... بابا ...
مامان از توی خونه داد زد :
_ چیه ؟
هه ! نشد یه بار من مامانو صدا کنم به جای اینکه جواب بده ، بیاد پیشم ببینه دردم چیه !
از تو حیاط داد زدم :
_ مامان پام شکسته !
_ به سلامتی !
محیا بود که رو بالکن اتاقش وایساده بود و داشت موهاشو خشک می کرد . سرمو بلند کردم و گفتم :
_ به جای پا کوبی بیا کمک کن بیام بالا .
محیا _ طاها که بغلت وایساده . خب ازش بخواه بیارتت دیگه .
خیلی محتاط به طاها نگاه کردم . هنوز داشت با چشماش منو می خورد . چند بار پلک زدم ولی فایده ای نداشت . کلا روش طاها واسه رو کم کنی این بود که زل می زد به چشمای طرف . منم همیشه با این روش شکست می خوردم . حرفمو تو دهنم مزه مزه کردم و بالاخره گفتم :
_ اِم ...چیزه ...
طاها سرشو بالا گرفت ولی همچنان چشماش رو صورتم قفل بود با هزار تا بدبختی گفتم :
_ بیانه .( ببخشید )
طاها بازومو گرفت و کمکم کرد تا بالا بیام بعد از اینکه داخل خونه شدیم بی هیچ حرفی گذاشت و رفت اتاقش . زیر لب گفتم :
_ اوه اوه بمیرم واسه دل زنت! این دیگه چه ادمیه . یه بار بهش واقعیتو گفتم چه زود بدش میاد ... ایش اصلا ظرفیت نداره ... بی جنبه نمی دونه حقیقت تلخه ؟!
محیا _ چی داری واسه خودت بلغور می کنی ؟ مثل پیر زنا هی زیر لب چی می خونی ؟
برگشتم به محیا نگاه کردم . ماشالا چقدر لباسش بهش میومد . یه و ان یکاد خوندم و فوت کردم طرفش .
_ باز چی خوندی ؟
خواستم اذیتش کنم ، ابروهامو بالا دادم و با یه خنده ی شیطانی گفتم :
_ طلسم می خونم که ایشالا بختت کور بشه .
محیا _ تو غلط می کنی ... ایشالا برگرده به خودت چش سفید ..
از پله ها دوید پایین تا جنگ جهانی رو راه بندازه ولی زودتر پامو نشونش دادم و گفتم :
_ جلو نیایا ... میبینی که حریفت خونین و مالینه! بزار تقویت بشم ، شب ، نبردو شروع می کنیم .
محیا دلا شد و پاچه ی شلوارمو زد بالا .
_ اوه اوه چی کار کردی ؟ ببین چه حالی شده ؟
_ ردش می مونه ؟
محیا _ اره فکر کنم . داغونش کردی بیچاره رو .
_ وای حالا چی کار کنم ؟
محیا _ واسه چی ؟
_ واسه عروسی...
محیا _ عروسی ؟ منظورت عروسی منه ؟
_ اره لباسم که کوتاهس ... زانوم معلوم میشه ...
با غصه گفتم :
_ هادا کژوه ؟؟؟(چی کار باید بکنم ؟)
محیا با مشت اروم کوبید تو سرم .
_ پیچانا ( دیوونه ) این دیگه چیه که واسش عزا گرفتی ؟ خب برو یه لباس دیگه بخر .
براق شدم و گفتم :
_ پول که علف خرس نیست خواهر ... شما شوهرت مایه داره ما که از این خبرا نیست مجبوریم با پای باند کشی شده لباسمونو بپوشیم .
مامان در حالی که گوشی رو با شونه اش گرفته بودم و خربزه می خورد ، از اشپزخونه خارج شد . نگاهم به دست مامان افتاد . اب از لب و لوچه ام روون شد . چقدر گشنه ام بود . به غیر از یه لقمه نون و پنیر که صبح ، محیا هول هولکی تو دهنم کرده بود ، چیزی نخورده بودم . محیا زد به بازومو و گفت :
_ اینطوری نگاه نکن خدای نکرده میفته تو گلوش ...
تا محیا اینو گفت ، مامان شروع کرد به سرفه کردن . چشمای من و محیا با تعجب بهم هم خیره شد . من زدم زیر خنده و گفتم :
_ وای عجب چشمی دارما ...
محیا بهم توپید :
_ چشم شور داشتن افتخار هم داره ؟
با لحن حق به جانبی گفتم :
_ تهمت نزن . خودت موج منفی دادی چشم من شور نیس .
محیا _ بیا برو بینم بابا .
بعدم هم هولم داد و رفت پیش مامان . در حالی که لنگ می زدم ، رفتم تو اشپزخونه و سرمو کردم تو یخچال . ای بابا . یه بار نشد من در اینو باز کنم و یه چیزی باشه که بشه خورد . چیه همش سبزی ، کاهو ، کلم ؟! صدای بوق یخچال بلند شد : بیب ... بیب... بیب...ایــــــش پنج دقیقه باز بمون بعد صدا کن ... جا میوه ایِ یخچالو باز کردم . به به این شد یه چیزی . انبه رو میشه خورد . داشتم یکی از خوباشو جدا می کردم که صدایی گفت :
_ اگه می خوای بری تو یخچال چرا درشو نمی بندی ؟
طاها بود . مثلا خواستم یه حرکت هنری از خودم نشون بدم و بی توجه از کنارش رد بشم اما تا سرمو بالا اوردم ، محکم خورد به در فریزر . از دردی که تو سرم پیچیده بود ، اشک تو چشمام جمع شد . با اخم به طاها که در فریزرو باز کرده بود و توشو نگاه می کرد ، زل زدم . بعد از کمی مکث ، یه حلقه سوسیس دراورد . هم چنان نگاش می کردم اما انگار نه انگار که من داخل ادمم ... به جهنم که محلم نمی زاری . پسره ی ایکبیری ِ گاگول ! سرمو برگردوندم و خواستم جا میوه ای رو ببندم که طاها تقی در فریزرو بست و در دوباره خورد به سرم . این دفعه دیگه خیلی سرم درد گرفت . ای خدا چرا من امروز همش مصدوم میشم ؟ مرده شور این دوشنبه رو ببرن که اینقدر روز نحسیه ! از درد سر نشستم رو پام ولی تا نشستم فشار اومد روی زانومو و جیغم بلند شد . طاها سراسیمه برگشت و اومد کنارم و خواست دستمو بگیره ، ولی با قدرت دستشو پس زدم و با گریه گفتم :
_ خیلی بد ذاتی ... نا مرد . خدا رو شکر یه بار بهت گفتم خر و این طوری از پس و پیش بمبارونم می کنی ! الهی اون دستت بشکنه که دیگه نزنی تو سرم ...
بعد هم هق هقم بلند شد . طاها با چشمانی که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه می کرد . می دونستم خیلی منظوری نداشته ولی امروز به اندازه ی کافی کشیده بودم باید یه جایی خالی می کردم یا نه ؟ چه دیواری کوتاهتر از طاها ؟! محیا و مامان که صدای گریمو شنیده بودن ، بدو اومدن تو اشپزخونه و منم مثل بچه دبستانی ها طاها رو به مامان نشون دادم و بریده بریده گفتم :
_ این.... بیشور... زد تو سرم !
طاها دیگه داشت کفری می شد . با داد و فریاد گفت :
_ نه مامان داره دروغ می بافه . من هیچ کاریش نکردم خودش بی احتیاطی کرد و سرش خورد به در یخچال، من چی کاره ام ؟
با جیغ گفتم :
_ تو ظالمی !
محیا تری زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :
_ درد !
محیا زود جلوی دهنشو گرفت . دیگه فهمید که اعصابم خط خطی شده و نباید یکی به دو کنه . اشکامو با پشت دست پاک کردم و دستمو به پاچه ی شلوار طاها گرفتم و پا شدم .
طاها _ آی آی صبر کن الان شلوارم در میاد . واسا دستتو بگیرم .
_ الهی دستت قلم شه ! اول میزنی تو سرم بعد می خوای دستمو بگیری ؟
طاها داشت گریش می گرفت . از سر عجز گفت :
_ ای خدا چه گیری هم داده . باشه من غلط کردم اصلا تقصیر منه خوب شد ؟
با رضایت گفتم :
_ حتما تقصیر توئه عزیزم . شک نکن . حالا که بخشیدمت بیا کمکم کن بریم اتاقم . بلی ( زود باش)
مقدمه :
سرت را روي شانه ي دلم بگذاري،
حرفها دارد برايت نجوا كند ...
حرفها ، از جنس سروده هايي كه ،
در آستانه ي غزل شدن ،
مرثيه شدند ...
پست آغازین :
صدای ازار دهنده ی گوشیم ،بیدارم کرد . با رخوت دستمو از زیر پتو در اوردم و گوشیمو برداشتم . هنوز خوب چشمامو باز نکرده بودم سریع دکمه ی اف رو فشار دادم و دوباره خزیدم زیر پتو .....
_ یهدا ... یهدا زود باش پاشو ساعت نزدیک هشته .
انگار جریان برق بهم وصل کردن . سریع رو تخت نشستم . مامان دوباره داد زد :
_ چند بار بگم اینطور بلند نشو ؟ سکته می کنی دختر ...
پتو رو کامل عقب زدم و از تخت پریدم پایین . جلوی ساعت وایسادم . ای خدا چرا همیشه دوشنبه ها دیر بیدار میشم ؟ در حالی که بدو از پله ها پایین می رفتم ، داد زدم ؟
_ چرا هیشکی تو این خونه منو بیدار نکرد ؟
محیا از دستشویی بیرون اومد و گفت :
_ از بسکه خانوم شنواییشون قویه . گوشیت خودشو کشت ! صداش تا توی اتاق منم می اومد اما جنابعالی ککتم نمی گزه . برو دکتر، خودتو نشون بده بگو کری مزمن دارم .
از کنار در دستشویی هلش دادم و جیغ زدم :
_ برو کنار دیرم شد ...
اخرین حرف محیا رو شنیدم که می گفت :
_ خدا اخر عاقبت امروزو ختم به خیر کنه ... باز دوشنبه شد ...
در عرض سه دقیقه هم صورتمو شستم ، هم مسواک زدم ، هم لباس پوشیدم ، و هم با محیا ، دعوا کردم . داشتم مقنعه ام رو سر می کردم که محیا با یه لقمه نون پنیر اومد تو اتاق .
محیا _ اونی(خواهر) وا کن... بلللی ( زود باش )
_ شیرو(نمی خوام ) تازه مسواک زدم .
بی توجه به حرفم ، لقمه رو تو دهنم چپوند . بعدم کیفمو با سوییچ ماشین به سمتم پرت کرد و گفت :
_ بلی بلی دیرت شد ...
یه جوراب از تو کشو برداشتم و بدو رفتم پایین . مامان از تو اشپزخونه گفت :
_ ماشین تو کوچه هس... بدو که کلاست شروع شد .
نتونستم جواب بدم . چون هنوز فکم درگیر لقمه ی گنده ای بود که محیا تو حلقم فرو کرد . کفشمو نصفه نیمه تو پاهای بی جورابم کردم و پریدم تو کوچه . در ماشینو باز کردم و کیفم رو پرت کردم تو صندلی عقب . خودمم پشت فرمون جا گرفتم . با صدای جیغ لاستیکا روی اسفالت ، ماشین هم از جا کنده شد . سرعتم خیلی زیاد بود فقط می روندم. جالب بود که مسیر دانشگاهم رو که اکثر اوقات اشتباه میومدم رو از حفظ بودم . خدایا یه چهار راه ... پنج ثانیه ی دیگه چراغ قرمز میشه ... وای باید برسم ... پامو بیشتر رو پدال گاز فشردم . اما تو لحظه های اخر ، چراغ قرمز شد و مجبور شدم به خاطر پلیس وایسم . تو ماشین داد زدم :
_ الهی بمیری فاضلی که هر چی بدبختی دارم از گور تو بلند میشه ....!
بالاخره بعد از یه ربع تاخیر به دانشگاه رسیدم . بدبختانه جای پارک گیر نمیومد . توی پارکینگ سهیلا رو دیدم . سریع شیشه رو پایین کشیدم و گفتم :
_ سهیلا ...
سهیلا با شنیدن صدام برگشت طرفم . از دیدنم تعجب کرده بود در حالی که به سمتم میومد گفت :
_ اِِاِاِاِ؟ یهدا .... تو چرا اینجایی ؟
_ جون مادرت بیا اینو یه جا پارک کن من هنوز جورابمم نپوشیدم .
سهیلا _ باشه .. زود باش . فاضلی رفته سر کلاسا ... بدو دختر ...
جیغ زدم :
_ نه ...
فرصت نکردم به سر و وضعم نگاه کنم . زود کیفمو از صندلی عقب برداشتم و دویدم سمت ساختمون . مثل همیشه همه ی نگاه ها به سمتم برگشت . یه دختر شلخته ای که در حال دویدن داره جورابای لنگ به لنگشو وارسی می کنه و کیفشم به دندون گرفته . خنده داره نه ؟ اره الان همه می خندن ولی من باید پشت در کلاس زار بزنم تا استاد فاضلی بی خاصیت راهم بده . بالاخره بعد از کلی پله بالا رفتن و دویدن ، رسیدم به در کلاس . محض احتیاط و از روی فضولی ، رو پنجه ی پام بلند شدم و تکیه دادم به در تا بتونم از شیشه ی در کلاس ببینم چه خبره . دیدم که فاضلی با اون قد بلند و قیافه ی نکره اش زل زده به بچه ها . برگه های امتحان هم تو دستش لوله کرده و منتظر وایساده . حالا منتظر چیه ؟ الله و اعلم . داشتم چند تا فحش به اون مرتیکه ی ناجوانمرد می دادم که یه دفعه در باز شد و پرت شدم تو کلاس . حالا باز خدا رو شکر که از رو به رو خوردم به صندلی نفیسه وگرنه وسط کلاس ولو شده بودم . خداییش بهترین راه واسه وارد شدن به کلاس بود . معاف از کسب اجازه و منت کشی !!! فقط خدا کنه بزاره بمونم . سکوت کل کلاسو گرفته بود . زیر چشمی به بقیه نگاه کردم . نفیسه و مهناز و الهام ، طوری نگام می کردن که انگار واسه اولین باره که این اتفاق افتاده . این جور کارا از من بعید نبود ولی این دیگه اخرش بود . هیچ سوتی ای نمی تونست از این بالاتر باشه . پسرای کلاسم که اگه فاضلی نبود ، از خنده روده بر می شدن و من می شدم سوژه ی متلک پرونی هاشون . البته فکر کنم الانم هستما ولی خب... به روم نمیارن ...! صدای قدمهای فاضلی رو میشنیدم که داشت بهم نزدیک می شد . یه بسم الله زیر لب گفتم و سرمو بالا گرفتم . قیافه اش دیدنی بود . معلوم بود که می خواد سر به تنم نباشه . اب دهنمو با صدا قورت دادم و با لبخند تصنعی گفتم :
_ سلام . خوبین ؟
جوابی نداد. فقط مات نگام می کرد . داشتم کم کم دستپاچه می شدم . یه نگاهی به اطراف کلاس کردم و گفتم :
_ مثل اینکه یه صندلی خالی اون اخر کلاس هست . میرم واسه امتحان اماده بشم .
عجیب بود که اعتراضی نکرد . منم با اعتماد به نفسی که معلوم نبود از کجا اوردمش ، رفتم به سمت صندلی . یه دفعه پام به بند کفشم گیر کرد و نزدیک بود کله پا بشم . ولی بخت باهام یار بود . فقط چند نفر صدای خندشون بلند شد که ایشالا میانترم امروزو صفر بشن . وقتی روی صندلی نشستم ، فاضلی دستاشو به سینه زد و فقط گفت :
_ بهتره به جای اینکه واسه امتحان اماده بشین واسه اومدن به کلاس خودتونو اماده می کردین .
ایییییشششش مرتیکه ننر . حالا خوبه واسه بار اول ، نه دوم ... شایدم سومه که دیر میام سر کلاس ! ولی خب ... تقصیر خودشه دیگه اگه اینقدر درسش سخت نبود تا کله ی سحر خط به خط کتابو حفظ نمی کردم .(اره جون عمه ی نداشتم !)
فاضلی واه اینکه حرص منو بیشتر دربیاره گفت :
_ خانوم بهنیا ... ما منتظریم شما حاضر بشین بعد برگه ها رو توزیع می کنیم .
باشه پس صبر کن تا بمیری مرتیکه ایکبیری! دلا شدم و بند کفشمو بستم می دونستم که کل کلاس دارن نگام می کنن ولی بیخیال یهدا ... بزار کل دنیا بهت نگاه کنن مشهور میشی دیگه ! پاچه های شلوارم رو صاف کردم و گفتم :
_ خب دیگه . تموم شد . برگه ها رو بدین .
کف کفشمو روی زمین می کشیدم و جلو میرفتم . الهام و نفیسه جلوی در دانشکده ریاضی وایساده بودن و با هم حرف می زدن . رفتم پیششون . الهام که دید دارم بهشون نزدیک میشم ، یه صلوات بلند فرستاد و گفت :
_ چه عجب از روی اون برگه بلند شدی . چی کار می کردی این همه وقت ؟
_ اَه الهام به خدا هیچی نگو که گند زدم به امتحانم .
نفیسه _ ما هم .
_ مرتیکه نردبونِ ایکبیری . سوال سخت تر از این نبود بده ؟
الهام _ آره خداییش خیلی سخت بود ولی من از ترم پیش عبرت گرفتم . ساختمان داده رو فقط باید با نذری و خرخونی پاس کرد .
_ اِ ؟ نذر کردی ؟ حالا چی ؟ حتما یه دونه صلوات اره ؟!
_ نه بابا . ده دور تسبیح صلوات نذر کردم .
_ از بس بیکاری . به جای نذر کردن بشین مثل ادم بخون که پاس بشی .
نفیسه اهی کشید و گفت :
_ ای ای ای . عجب روزایی رو از دست دادیما ...
_ واقعـــــــا؟ چه روزایی ؟
نفیسه _ دبیرستانو میگم دیگه . مفت و مجانی بیست میشدیم . اما حالا روزگارمونو ببین . باید به خاطر پاس شدن نذر کنیم . ای خاک تو سرمون .
_ اِه . خاک تو سر خودت ! چرا جمع میبندی ؟ من که نه دبیرستانو بیست میشدم نه دانشگاه پاس میشم .
تفیسه _ تو که دیگه رسما خاک تو سرت !
من و نفیثسه داشتیم کتک کاری می کردیم که مهناز و سهیلا اومدن پیشمون . سهیلا پرید جلو و گفت :
_ وای یهدا عجب ادم باحالی هستی دختر من اگه جای تو بودم خودمو با بند تنبون حلق اویز می کردم .
لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم :
_ وِی ... مادر ، بند تنبون چیه ؟ زشته که ...ماشالا چادر که داری ، بگو کش چادر ! هم با ادب تره هم زودتر خلاصی میاره !
سهیلا زد زیر خنده و گفت :
_ خدا خفت کنه نیم وجبی !
با ذوق گفتم :
_ وای خدایا شکرت بالاخره یکی پیدا شد که بهم بگه نیم وجبی بقیه که بهم میگن بشکه ! خدایا چشم بصیرتو هیچ وقت از سهیلا جونم نگیر !
بچه ها داشتن به مسخره بازیای من میخندیدن . وقتی کم کم اروم شدن از سهیلا پرسیدم :
_ خب حالا بنال بینم چرا باحالم ؟
سهیلا _ ها؟ ... آهان . حواس نمی زاری واسم که . مهناز تعریف کرد که تو کلاس چطوری سوتی دادی . خداییش تو چطور زندگی می کنی ؟ من اگه جای تو بودم واقعا ترک تحصیل می کردم .
_ وا ! چه حرفایی میزنی پاستوریزه ! ادم عاقل که با چهار تا سوتی خودشو از زندگیش نمیندازه . تازشم امروز که خیلی اتفاق خاصی نیفتاد . بعضی وقتا سوتی هام خیلی پر ملات تر از ایناس !
سهیلا سرشو تکون داد و گفت :
_ اره خیلی وضعت حاده .
داشتیم صحبت می کردیم که دیدم فاضلی داره از در دانشکده میاد بیرون . عسگری هم باهاشه . اخ که من چقدر از این پسره بدم میاد . هر وقت این عسگری رو می بینم میخوام سر به تنش نباشه . پسره ی هیز بی خاصیت . رو به بچه ها گفتم :
_ اَه اَه باز این پسره اومد .
مهناز با تعجب پرسید ؟
_ کی ؟ فاضلی ؟
_ نه بابا تو هم ... فاضلی که همسن خر بابای مشتی حسن سن داره !
مهناز _ وا یهدا ؟ بیچاره که سنی نداره . هنوز که خیلی جوونه ماشالا خوشتیپم هست .
_ خیلی خب مبارک صاحبش باشه به من و تو چه ؟ من دارم این پسره ی جلف نچسب بی خودو میگم .
مهناز بازم مثل دیوونه ها بهم نگاه کرد . الهام یه تو سری بهش زد و بلند گفت :
_ پیچوسو(دیوونه) سامیارعسگری رو میگه !
پریدم دهن الهامو گرفتم و با صدای خفه ای گفتم :
_ هییییییییس ! الان می فهمه !
اما کار از کار گذشته بود . فاضلی و عسگری که تو یه متری ما وایساده بودن ، هر دوشون برگشتن و ما رو نگاه کردن . البته بیشتر روی من زوم کردن . حالا چرا ؟ الله و اعلم ! یه دفعه دیدم پهلوی چپم داره بد جوری میسوزه . نگاه کردم دیدم سهیلا دست گذاشته روی پهلوی بیچاره ام و هی نیشگون می گیره . جیغ زدم :
_ اوف ! چته دیوونه ؟ پهلوم سوراخ شد !
نفیسه و مهناز سرشونو انداخته بودن پایین و سعی می کردن بهم نگاه نکنن . الهام با زبون ، کف دستمو که روی دهنش بود خیس کرد . چندشم شد و سریع دستمو کشیدم و به چادرش مالیدم و دوباره داد زدم :
_ آی بمیری الهام چقدر کثیفی ! حقا که جفتتون خُلین !
داشتم دستامو بهم می مالیدم که دیدم فاضلی و عسگری بر و بر ما رو نگاه می کنن . تازه فهمیدم که چه سوتی های عظیمی ظرف سه ثانیه دادم ! خدایا این دفعه دیگه منو از روی کره ی زمین محو کن ؛ آمین ! نه یهدا ... تو بیدی نیستی که با این بادا بلرزی اتفاق خاصی که نیفتاده ! فقط دو تا سوتی دادی با اینی که امروز صبح تو کلاس دادی میشه چهار تا ! آسمون که به زمین نیومده ! ایشالا جفتشون فدات بشن ! ... برای اینکه حواسشون رو از این قضیه ، پرت کنم ، خواستم یه سوال درسی بپرسم واسه همین گفتم :
_ استاد فاضلی معذرت می خوام یه لحظه وقت دارین ؟
فاضلی که صورتش مثل یه تیکه یخ بود ، گفت :
_ بفرمایین .
ی به چشم . الان میام . یه دقه وایسا . خیلی اروم و با وقار به سمتش رفتم .هنوز خیلی بهش نزدیک نشده بودم که نمی تونم پام به چی گیر کرد و با شکم افتادم رو زمین ! صورتم دقیقا جلوی پای فاضلی بود دیگه از این بدتر نمی شد . خدایا دارم راست میگم خیلی بد خوردم زمین ! دارم اقرار می کنم که کم اوردم . حالا یکی بیاد منو از رو زمین جمع کنه ! صدای جیغ سهیلا رو شنیدم و بعدم صدای همه ی دوستام با هم :
_ یهـــــــــــــدا !
یهدا و مرض ! زانوم خرد شد ! چرا هیچکی نمیاد کمک ؟ ای به جهنم ! الهی به سرتون بیاد ! بالا تنه ام رو از روی زمین بلند کردم و خواستم که چهار زانو رو زمین بشینم که دیدم زمین و زانوم هر دو خونی شدن . وای وای وای این دفعه سوتیم خطری بودا ! فاضلی تا دید پام خونی شده ، سریع کنارم زانو زد و گفت :
_ صبر کن ... زانوتو خم نکن شاید شکسته باشه . بزار ببینم .
خواست دست ببره به سمت پام که خودمو عقب کشیدم و گفتم :
_ نه نه چیزی نیست . الان خونش وایمیسه .
با یه حالت خاصی نگام کرد . فاصلمون زیاد نبود . می تونستم خیلی واضح خطوط صورتشو ببینم . وای من تا حالا متوجه نشده بودم که چشاش سبز تیره اس . وای چه رنگ قشنگی داره ها ! تمام اجزای صورتشم رو ی هم دیگه متناسب و خوش فرمه . خیلی پخته و مردونه .... حالا که دارم خوب می بینم داره نظرم نسبت بهش عوض میشه ... اینکه بهش گفتم ایکبیری رو پس می گیرم . خداییش مبارک زنش باشه ! از دور زیاد قیافه ای نداره ها ولی از نزدیک ماشالا ! هنوز خیره تو چشماش بودم که نگاهشو ازم گرفت و به بالای سرم نگاه کرد :
_ خانوم اکبری میشه چند تا دستمال بدین ؟
الهام سریع از کیفش چند تا دستمال بیرون اورد و به سمت فاضلی گرفت ولی قبل از اینکه فاضلی بگیره ، دستمالو توی هوا قاپیدم و گذاشتم روی پام . درد زانوم لحظه به لحظه شدیدتر میشد . دستمالو بیشتر فشار دادم بلکه دردش اروم بشه ولی بیشتر خون میومد . یه دفعه صدای فین و فین گریه به گوشم خورد . سرمو بالا کردم و دیدم که همه ی دوستام دارن های های گریه می کنن . قیافه ی سهیلا از بقیه باحال تر بود طوری عزا گرفته بود که انگار مُردم ! یه دفعه پقی زدم زیر خنده . فاضلی که کنارم نشسته بود از این حرکت ناگهانیم جا خورد ولی عسگری بیشتر ترسید و از پشت افتاد زمین . حالا قیافه ی عسگری هم واسم خنده دار بود و هی می خندیدم . همه به خنده افتادن همه ی چه ها بین گریه می خندیدن اونقدر خندیده بودم که از چشام اشک میومد . یه دفعه نگام به فاضلی افتاد که میخ صورتم شده بود . وقتی دید دارم نگاش می کنم ، روشو اونطرف کرد . خنده رو لبام خشکید و خودمو جمع و جور کردم به به دست سهیلا چنگ زدم و اروم بلند شدم . مانتومو با کمک بچه ها تکون دادم و خیلی با جدیت به فاضلی گفتم :
_ استاد اشکالم یادم رفت . جلسه ی بعد ازتون می پرسم . فاضلی سری تکون داد و عسگری هم با یه لحن لوسی گفت :
_ خانوم بهنیا من ماشین دارم بفرمایین شما رو برسونم .
اَه . پسره ی نچسب ِ تفلون ! حالا فکر کردم فرغون داری ! یه بار به روش خندیدما چه زود پسر خاله شد واسم ! صاف تو چشاش زل زدم و با تحکم گفتم :
_ نخیر ، لازم نیست زحمت بکشین وسیله هست ، مرسی .
بعدم بدون اینکه خداحافظی کنم ، با کمک سهیلا و الهام ، لنگان لنگان ، به طرف پارکینگ رفتم .
_ مهناز انقدر تو این اینه منو نگاه نکن . اخرش تصادف می کنی این یکی پای سالمم هم چلاق میشه .
سهیلا که تازه گریه اش تموم شده بود با اشاره ی من دوباره زد زیر گریه و بنای های های گذاشت . نفیسه هم یکی زد تو سرش و گفت :
_ اَه بسه دیگه تو هم انگار زخم شمشیر خورده . چهار تا قطره خون اومدن که اینقدر اشوب نداره الان می رسیم خونشون .
سهیلا بینیشو کشید بالا و گفت :
_ من که به خاطر پای این اسکول گریه نمی کنم . به خاطر ضایع شدنمونه که عزا گرفتم .
همه با هم گفتن :
_ خاک تو سرت .
من کمی خودمو بالا کشیدم و گفتم :
_ یعنی حیف خاک ! اخه دختره ی نفهم ، این دیگه چه دلیل مزخرفیه ؟ مگه مریضی که ویتامین ث بدنتو مفت مفت میدی بره ؟ می دونی باید چقدر افتاب بگیری تا دوباره این ویتامینه برگرده سر جاش ؟
الهام _ یهدا ویتامین دی رو با افتاب می گیرن بی سواد !
_ حالا هر چی . تازه زمین خوردن من خیلی هم بد نشدا . حداقل ذهن اون دو تا از سوتی قبلیمون منحرف شد .
سهیلا _ ولی خیلی ابرو ریزی بود . فردا چطور می خوای بیای دانشگاه ؟
_ خوب معلومه . با پام . بزار یه چیزی بهت بگم واست درس عبرت میشه . من قبل از اینکه دانشگاه قبول بشم همیشه به خودم می گفتم واسه یه دختر تو محیط دانشگاه هیچ چیزی بدتر از اینکه تو ملا عام زمین بخوره یا دیر بره سر کلاس و صندلی نباشه نیست . الان از این دوتا یکش به سرم اومده باید منتظر بعدیش باشم ...!
نفیسه دستی رو پام کشید و گفت :
_ حالا خیلی درد می کنه ؟
_ نه زیاد . یه خرده میسوزه ولی شانس اوردم که با هیکل نیفتادم رو پام وگرنه پای بیچاره ام خرد و خاکشیر می شد !
مهناز _ یهدا تو که چاق نیستی .
_ می دونم من کی گفتم که چاقم ؟ ولی باربی هم نیستم .
مهناز _ حالا نمی خواد باربی بشی . اصلا به نظر من تو هیچ عیب و ایراد نداری .
_ واقعــــــــــا؟ کاش بقیه هم مثل تو فکر می کردن !
الهام رو به بقیه گفت :
_ اره راست میگه تازه بعضی وقتا خیلی خوشگل هم میشی .
_ بعضی وقتا ؟ مثلا کی ؟
الهام _ مثلا وقتی می خندی . دو تا چال ناز میافتته دو طرف صورتت . دندونای سفید و مرتبتم خیلی قشنگت می کنه . چشماتم که درشت مثلِ ...
پریدم تو حرفش :
_ مثل گاو اره ؟
الهام _ بی تربیت ! می خواستم بگم اهو !
_ اِه . تو گفتی و منم باور کردم ! این دندونایی هم که میگی ، همش صدقه سری ِ دایی جانمه . دو ردیف دندون منو مثل کاشی کرده . از بس سفید شده . تازشم هر شب باید کلی دهان شویه و لثه شویه و سفید کننده دندون بزنم .
نفیسه _ که تو هم دختر خوب ِ دایی، همه رو مصرف می کنی اره ؟
_ نه بابا مگه بیکارم ؟ دیشب نرسیدم مسواک بزنم . ساعت سه خوابیدم .
نفیسه _ واقعا ؟ پس میانترمو خوب دادی .
_ نه . منکه نگفتم تا ساعت سه درس می خوندم .
نفیسه _ پس روز قبل از امتحان چه غلطی می کردی ؟
دستامو بهم کوبیدم و با هیجان جواب دادم :
_ فیلم نامزد روباهو میدیدم ...
سهیلا برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :
_ جدید گرفتی ؟
تحت تاثیر فبیلم کره ای قرار گرفته بودم واسه همین گفتم :
_ یههههههه(بله )
الهام یه پس گردنی بهم زد با اعتراض گفتم:
_ اِ... اونی ... کاچیمـــــــــا ( ابجی اینطوری نکن )!
بچه ها از بس من کره ای حرف زده بودم ، تمام کلماتشون رو از حفظ بودن .
الهام _ اخه پیچوسو ( دیوونه) کیو دیدی که شب امتحان میانترم ساختمان داده ، که ترم پیش هم افتاده ، بشینه فیلم کره ای ببینه هان؟
لبخند گل و گشادی زدم و گفتم :
_ یهدا !
مهناز ماشینو نگه داشت و گفت :
_ پیاده شو . رسیدیم خونتون .
الهام از عمد دستشو رو زانوم گذاشت و خم شد تا از صندلی جلو کیفمو برداره . صدای جیغم به هوا رفت . نفیسه گفت :
_ هیـــــــس چته دختر ؟ مگه اینجا زایشگاس؟ اروم باش ببینم... داداشت دم در وایساده .
نگاهی به کوچه انداختم . کسی نبود واسه همین شروع کردم به کولی بازی .
_ آی الهی بمیری الهام . دست ده کیلوییتو انداختی رو پای نحیف و رنجور من ! نمی گی از درد میمیرم اونوقت عاشقای سینه چاکم چه خاکی تو سر کنن ؟ هان ؟
الهام در حالی که بیرون وایساده بود و دستمو می کشید گفت :
_ پیاده شو کمتر ادا اصول درار . زود باش ببینم . پیاده شو .
طاها که سر و صدای منو شنیده بود ، بدو اومد در ماشین . سرسری سلام و احوالپرسی کرد و با نگرانی ازم پرسید :
_ چی شده یهدا ؟ چرا پیاده نمی شی ؟
قبل از اینکه من جواب بدم ، الهام گفت :
_ هیچی . طوریش نیست فقط تو دانشگاه خرده زمین . زانوش زخم شده .
طاها با تعجب پرسید :
_ خوردی زمین ؟ تو دانشگاه ؟
با عصبانیت جواب دادم :
_ بله جلو همه خوردم زمین حالا یه بوق دستت بگیر به همه اعلام کن . بَلی (زود باش )
طاها _ مثل اینکه سرتم خورده به جایی !
_ ااااا؟ پسره ی پررو ! ببین اون یکی پام سالمه ها . تو که نمی خوای نقض عضو پیدا کنی می خوای اوپایی ؟ (اوپا = داداش)
بچه ها به دعواهای ما عادت کرده بودن از اول دبیرستان ، هر موقع طاها میومد دنبالم ، همه ی بچه ها دعوامونو می دیدن . البته من بیشتر استارتر دعوا بودم . هر وقت طاها رو می دیدم حرصم درمیومد . نمی دونم چرا . البته محیا و بچه ها بهم دلیلشو گفته بودن ولی من زیر بار نمی رفتم ولی چاره چیه ؟ بالاخره باید قبول کنم که یه کمی ، بله فقط یه کمی ، در حد سر سوزن ! حسودم ! مشکل اینجا بود که طاها بر خلاف من و محیا خیلی سفید بود . هیکل باریک و اوستخونی و قد متوسطی داشت . رنگ چشماش عسلی بود و موهاش مثل من و محیا سیاه بود . چون پوستش خیلی سفید بود ، رنگ موهاش بیشتر جلوه می کرد و منم از همون بچگی عاشق این بودم که پوستم مثل طاها سفید باشه . اما رنگ پوستم گندمگون بود و چشمای درشتم سیاهِ سیاه . خودم فکر می کردم محیا چون چشماش عسلیه از من خوشگلتره ولی بقیه نظر داشتن هر دومون به یه شکلی قشنگیم . مامانم همیشه می گفت « یهدا مثل زنای ایرانی اصیل میمونه . چشم و ابروی مشکی و پوست گندمی » اما من ارزو داشتم پوستم مثل طاها باشه برای همین همش غر می زدم . به بچه ها تعارف کردم بیان تو ولی قبول نکردن . با کمک طاها به سمت خونه رفتم . به پله ها که رسیدیم ، خودمو لوس کردم و گفتم :
_ خب دیگه . من دیگه نمی تونم بیام بالا .
طاها _ خب؟ چه توقعی از من داری ؟
_ توقعی که هر دختر چلاقی مثل من از اوپای مهربونش داره !
طاها _ اِ؟ بدبختانه من اوپای مهربونی نیستم و جونمو دوست دارم . نمی خوام به این زودی ها عصا دست بگیرم .
_ یعنی چی ؟
طاها _ یعن فکر کول کردنو از سرت بیرون کن !
با لحن لوسی گفتم :
_ اوپــــــــــا !
طاها _ زود باش ببینم دختره گنده خجالت نمی کشی چهار تا پله می خوای سوارت کنم ؟
_ هان مگه چیه ؟ کار خر سواری دادنه دیگه !
طاها یه جوری نگام کرد که گفتم فاتحه ام خوندس! اب دهنمو قورت دادم و بلند داد زدم :
_ مامان ... بابا ...
مامان از توی خونه داد زد :
_ چیه ؟
هه ! نشد یه بار من مامانو صدا کنم به جای اینکه جواب بده ، بیاد پیشم ببینه دردم چیه !
از تو حیاط داد زدم :
_ مامان پام شکسته !
_ به سلامتی !
محیا بود که رو بالکن اتاقش وایساده بود و داشت موهاشو خشک می کرد . سرمو بلند کردم و گفتم :
_ به جای پا کوبی بیا کمک کن بیام بالا .
محیا _ طاها که بغلت وایساده . خب ازش بخواه بیارتت دیگه .
خیلی محتاط به طاها نگاه کردم . هنوز داشت با چشماش منو می خورد . چند بار پلک زدم ولی فایده ای نداشت . کلا روش طاها واسه رو کم کنی این بود که زل می زد به چشمای طرف . منم همیشه با این روش شکست می خوردم . حرفمو تو دهنم مزه مزه کردم و بالاخره گفتم :
_ اِم ...چیزه ...
طاها سرشو بالا گرفت ولی همچنان چشماش رو صورتم قفل بود با هزار تا بدبختی گفتم :
_ بیانه .( ببخشید )
طاها بازومو گرفت و کمکم کرد تا بالا بیام بعد از اینکه داخل خونه شدیم بی هیچ حرفی گذاشت و رفت اتاقش . زیر لب گفتم :
_ اوه اوه بمیرم واسه دل زنت! این دیگه چه ادمیه . یه بار بهش واقعیتو گفتم چه زود بدش میاد ... ایش اصلا ظرفیت نداره ... بی جنبه نمی دونه حقیقت تلخه ؟!
محیا _ چی داری واسه خودت بلغور می کنی ؟ مثل پیر زنا هی زیر لب چی می خونی ؟
برگشتم به محیا نگاه کردم . ماشالا چقدر لباسش بهش میومد . یه و ان یکاد خوندم و فوت کردم طرفش .
_ باز چی خوندی ؟
خواستم اذیتش کنم ، ابروهامو بالا دادم و با یه خنده ی شیطانی گفتم :
_ طلسم می خونم که ایشالا بختت کور بشه .
محیا _ تو غلط می کنی ... ایشالا برگرده به خودت چش سفید ..
از پله ها دوید پایین تا جنگ جهانی رو راه بندازه ولی زودتر پامو نشونش دادم و گفتم :
_ جلو نیایا ... میبینی که حریفت خونین و مالینه! بزار تقویت بشم ، شب ، نبردو شروع می کنیم .
محیا دلا شد و پاچه ی شلوارمو زد بالا .
_ اوه اوه چی کار کردی ؟ ببین چه حالی شده ؟
_ ردش می مونه ؟
محیا _ اره فکر کنم . داغونش کردی بیچاره رو .
_ وای حالا چی کار کنم ؟
محیا _ واسه چی ؟
_ واسه عروسی...
محیا _ عروسی ؟ منظورت عروسی منه ؟
_ اره لباسم که کوتاهس ... زانوم معلوم میشه ...
با غصه گفتم :
_ هادا کژوه ؟؟؟(چی کار باید بکنم ؟)
محیا با مشت اروم کوبید تو سرم .
_ پیچانا ( دیوونه ) این دیگه چیه که واسش عزا گرفتی ؟ خب برو یه لباس دیگه بخر .
براق شدم و گفتم :
_ پول که علف خرس نیست خواهر ... شما شوهرت مایه داره ما که از این خبرا نیست مجبوریم با پای باند کشی شده لباسمونو بپوشیم .
مامان در حالی که گوشی رو با شونه اش گرفته بودم و خربزه می خورد ، از اشپزخونه خارج شد . نگاهم به دست مامان افتاد . اب از لب و لوچه ام روون شد . چقدر گشنه ام بود . به غیر از یه لقمه نون و پنیر که صبح ، محیا هول هولکی تو دهنم کرده بود ، چیزی نخورده بودم . محیا زد به بازومو و گفت :
_ اینطوری نگاه نکن خدای نکرده میفته تو گلوش ...
تا محیا اینو گفت ، مامان شروع کرد به سرفه کردن . چشمای من و محیا با تعجب بهم هم خیره شد . من زدم زیر خنده و گفتم :
_ وای عجب چشمی دارما ...
محیا بهم توپید :
_ چشم شور داشتن افتخار هم داره ؟
با لحن حق به جانبی گفتم :
_ تهمت نزن . خودت موج منفی دادی چشم من شور نیس .
محیا _ بیا برو بینم بابا .
بعدم هم هولم داد و رفت پیش مامان . در حالی که لنگ می زدم ، رفتم تو اشپزخونه و سرمو کردم تو یخچال . ای بابا . یه بار نشد من در اینو باز کنم و یه چیزی باشه که بشه خورد . چیه همش سبزی ، کاهو ، کلم ؟! صدای بوق یخچال بلند شد : بیب ... بیب... بیب...ایــــــش پنج دقیقه باز بمون بعد صدا کن ... جا میوه ایِ یخچالو باز کردم . به به این شد یه چیزی . انبه رو میشه خورد . داشتم یکی از خوباشو جدا می کردم که صدایی گفت :
_ اگه می خوای بری تو یخچال چرا درشو نمی بندی ؟
طاها بود . مثلا خواستم یه حرکت هنری از خودم نشون بدم و بی توجه از کنارش رد بشم اما تا سرمو بالا اوردم ، محکم خورد به در فریزر . از دردی که تو سرم پیچیده بود ، اشک تو چشمام جمع شد . با اخم به طاها که در فریزرو باز کرده بود و توشو نگاه می کرد ، زل زدم . بعد از کمی مکث ، یه حلقه سوسیس دراورد . هم چنان نگاش می کردم اما انگار نه انگار که من داخل ادمم ... به جهنم که محلم نمی زاری . پسره ی ایکبیری ِ گاگول ! سرمو برگردوندم و خواستم جا میوه ای رو ببندم که طاها تقی در فریزرو بست و در دوباره خورد به سرم . این دفعه دیگه خیلی سرم درد گرفت . ای خدا چرا من امروز همش مصدوم میشم ؟ مرده شور این دوشنبه رو ببرن که اینقدر روز نحسیه ! از درد سر نشستم رو پام ولی تا نشستم فشار اومد روی زانومو و جیغم بلند شد . طاها سراسیمه برگشت و اومد کنارم و خواست دستمو بگیره ، ولی با قدرت دستشو پس زدم و با گریه گفتم :
_ خیلی بد ذاتی ... نا مرد . خدا رو شکر یه بار بهت گفتم خر و این طوری از پس و پیش بمبارونم می کنی ! الهی اون دستت بشکنه که دیگه نزنی تو سرم ...
بعد هم هق هقم بلند شد . طاها با چشمانی که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه می کرد . می دونستم خیلی منظوری نداشته ولی امروز به اندازه ی کافی کشیده بودم باید یه جایی خالی می کردم یا نه ؟ چه دیواری کوتاهتر از طاها ؟! محیا و مامان که صدای گریمو شنیده بودن ، بدو اومدن تو اشپزخونه و منم مثل بچه دبستانی ها طاها رو به مامان نشون دادم و بریده بریده گفتم :
_ این.... بیشور... زد تو سرم !
طاها دیگه داشت کفری می شد . با داد و فریاد گفت :
_ نه مامان داره دروغ می بافه . من هیچ کاریش نکردم خودش بی احتیاطی کرد و سرش خورد به در یخچال، من چی کاره ام ؟
با جیغ گفتم :
_ تو ظالمی !
محیا تری زد زیر خنده . با عصبانیت گفتم :
_ درد !
محیا زود جلوی دهنشو گرفت . دیگه فهمید که اعصابم خط خطی شده و نباید یکی به دو کنه . اشکامو با پشت دست پاک کردم و دستمو به پاچه ی شلوار طاها گرفتم و پا شدم .
طاها _ آی آی صبر کن الان شلوارم در میاد . واسا دستتو بگیرم .
_ الهی دستت قلم شه ! اول میزنی تو سرم بعد می خوای دستمو بگیری ؟
طاها داشت گریش می گرفت . از سر عجز گفت :
_ ای خدا چه گیری هم داده . باشه من غلط کردم اصلا تقصیر منه خوب شد ؟
با رضایت گفتم :
_ حتما تقصیر توئه عزیزم . شک نکن . حالا که بخشیدمت بیا کمکم کن بریم اتاقم . بلی ( زود باش)
با هزار تا بدبختی خودمو از پله ها بالا می کشوندم . طاها هنوز هم عذاب وجدان داشت ... انگار خودشم باور کرده بود که سر دردم تقصیر اونه ! برادر ما رو باش ... ساده اس دیگه ! وقتی رسیدم در اتاقم ، خودشو جلو انداخت و درو واسم باز کرد . نه بابا مودب!نیم نگاهی بهش انداختم و مثل شاهزاده ها رفتم تو اتاق . ماشالا عجب اتاقی دارم شبیه همه چی هست جز اتاق ... ! سبد لباس چرکا دمر شده بود و همه ی لباسا ریخته بود وسط اتاق . دستگاه هویه و لپ تاپ و پوسته تخمه و لیوان شیر و همه چیز موجود بود ! چرخیدم تا درو ببندم که دیدم طاها با چشم و دهانی که نیم متر باز شده وایساده و اتاقمو تماشا می کنه ... جلو رفتم و دست زیر چونش بردم و دهنشو بستم . یقه ی پیرهنشو صاف کردم و یه مشت کوچولو زدم رو سینه اش :
_ خب دیگه بیرون . می خوام تعویض لباس کنم .
انگار نه انگار که یهدایی هست و نطقی کرده . اومد جلوتر و وسط اتاق وایساد . به پوستای تخمه که دور تا دور لپ تاپم بود نگاهی کرده و با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت :
_ یهدا ... تو چطوری اینجا زندگی می کنی ؟؟؟
شونه هامو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم :
_ به راحتی ...
طاها به پوستای تخمه اشاره کرد و گفت :
_ یهدا ... اینا چیه ؟
خم شدم و یه پوست تخمه برداشتم و بردم جلوی صورتش :
_ تو ده کوره ی شما به این چی می گن ؟
طاها _ می دونم که پوست تخمه س . می خوام بدونم چرا اینجاست ؟
_ چرا ؟ اهان ... دیشب که داشتم نامزد روباهو می دیدم ، جاهای حساسش دیگه دست خودم نبود ... استرس گرفته بودم و هی تخمه می خوردم .... اه نمی دونی که ... قسمت اخرش خون ادمو تو شیشه می کرد ... ولی خدا رو شکر اخرش خوب تموم شد .
طاها_ تو امروز میانترم نداشتی ؟
_ چرا داشتم .
طاها _ اونوقت سریال شونزده قسمتی رو تو یه روز تموم کردی ؟ پس چطور درس خوندی ؟
_ کسی نگفت که درس خوندم .
طاها _ اخه دختره ی خوشحال ! درس به اون سختی که ترم پیش هم با همون استاد افتادی ، چرا نخوندی ؟
در حالی که مقنعه ام رو از سرم می کشیدم گفتم :
_ تو دیگه چرا اوپای من ؟ تو که باید منو بهتر از هر کسی بشناسی ... باید بدونی وقتی از یه درسی بدم اومد ، دیگه هیچ وقت نمی خونمش ....
طاها _ خیلی لجبازی دختر .... اخرشم به خاطر همین لج بازی ها کار دست خودت می دی .
جوابشو ندادم . موهای بلند و پرپشتمو که مثل جنگل امازون شده بود رو باز کردم . از بس شونه نکرده بودم ، نمی دونستم قدش تا کجا میاد . موهام وقتی شونه میشد ، خیلی حالت قشنگی می گرفت .. البته من که قشنگی ای ندیدم چون پشت سرم که چشم نداره ... !
طاها در حالی که زیر لب نچ نچ می کرد ، نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ کاش فقط یه خرده به من می رفتی !
از توی اینه نگاهی بهش کردم و گفتم :
_ می دونی روزی چند هزار با خدا رو به خاطر اینکه من و تو رو از هم دیگه سوا افرید ، شکر می کنم ؟ ! اخه تو غیر از قیافه که ایشالا کوفتت بشه ، چی داری که من بهت برم ؟! یه پسر سوسول ِ لوس ِ بچه ننه که همش سرش تو این کتابای قانون هشتصد صفحه ایه و هی بند و اصل و چرت و پرت حفظ می کنه ... اه اه اه !
طاها سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
_ می دونی بعضی وقتا واقعا دلم به حال زن از راه نرسیده ام می سوزه .
_ می دونی منم همیشه دلم واسش می سوزه که مجبوره سوسول بازی های تو رو تحمل کنه ... !
طاها تو چارچوب در وایساد و گفت :
_ من یکی که حریف زبونت نمی شم ... اگه یه برس توی این جنگل بکشی ثواب می کنیا ... بیا و این لونه ی شپشو خراب کن خواهر!
قبل از اینکه کتک بخوره یا جوابی بشنوه ، پا گذاشت به فرار . تو دلت واسه زنت می سوزه ها ؟ هه هه یه زنی نشونت بدم حظ کنی ... ! اخی ، کله ی من لونه ی شپشه ؟ کاش عکس سربازیتو داشتم نشونت می دادم اونوقت موهای بسیار زیبای (!)منو به کله ی براق خودت ترجیح می دادی گاگول!
ایییییییشششششششش! اه ... چقدر بده که هر وقت کم میارم اینو می گم . بعد این زبون دراز یه لا قبا بهم می گه حریف زبونم نمیشه ! هه هه هه ... جک سال !
لباسامو عوض کردم و با کمک نرده ها ، سر خوردم پایین ... یوهوووو! بابا که تازه از راه رسیده بود ، جلوی تلویزیون نشسته بود و طبق معمول اخبار می دید . با صدای سلام من روشو برگردوند :
_ سلام اَبا (بابا)
_ علیک سلام دختر گل بابا ... احوالت چطوره ؟ بدی نرسه خانوم ... بهتری ؟
وای که من چقدر عاشق بابا بودم . هر موقع ازم تعریف می کرد ، خیلی واضح صورت طاها از حسادت گل می انداخت . اما حفظ ظاهر می کرد ولی من که می دونم ته اون دلت چی میگذره اقا طاها ... داره تا اونجات می سوزه !
خودمو لوس کردم و رو کاناپه بین طاها و بابا نشستم . یه خرده هم فشار اوردم به طاها که یعنی برو اونور تر می خوام راحت باشم ! ناچارا یه کمی خودشو کنار کشید . پاهامو روی میز انداختم و گفتم :
_ نه ابایی ... هنوز درد داره ولی از صبح بهتره .
بابا باند رو باز کرد و گفت :
_ اخه دختر حواست کجا بود ؟ چرا بی احتیاطی کردی ؟
_ بی احتیاطی نکردم . فقط خوردم زمین .
طاها که هر وقت دلش بخواد گوشش خوب کار می کنه ، گفت :
_ لابد جلوی همه خوردی زمین اره ؟
_ به دو کلمه هم از مادر عروس ! بله محض خوشحالیت باید بگم جلوی استادم و ملا عام و یه جای بسی شلوغ پخش زمین شدم . حالا خوشحال شدی ؟
طاها قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت :
_ نه به جون یهدا ... وقتی شنیدم با کل هیکل افتادی رو زانوت خیلی ناراحت شدم .... !
_ ها ! جون خودت ! واسه کی ناراحت شدی ؟ واسه خودم یا واسه زانوم ؟
طاها _ خب ...
حرف طاها با صدای زنگ نا تموم موند . من با اینکه می دونستم کیه ، با لحن جالبی گفتم :
_ وا... یهنی کی میتونه باشه این وقت شب ؟
محیا در حالی که از اشپزخونه بیرون میومد ، گفت :
_ اه اه چقدر لوس ... !
_ خیل خب فهمیدم عاشق سینه چاکتون دم دره . بپر بیرون با یه بوسه ی عاشقانه بهش خوشامد بگو ... بدو .
مامان در حالی که دکمه ی ایفونو میزد رو به من گفت :
_ عمه خانوم هم باهاشونه ... تو رو خدا این شبو مراعات کن . نزار ابرومون بره . اصلا بیا برو تو اتاقت .
محیا چادر به دست حرف مامانو تصدیق کرد و گفت :
_ اره به جون من بیا برو فیلمی کوفتی چیزی ببین تا اینا برن ... تو رو خدا . لب پایینمو به دندون گرفتم و گفتم :
_ وای ... اصلا نمیشه عزیزم . من خواهر عروسم... بزرگتری گفتن ، کوچیکتری گفتن ، باید باشم دیگه . من نباشم که اصلا مامان و بابا تو رو مفتی مفتی و بی مهریه شوهر می دن .
بابا زود رفت استقبال مهمونا و محیا منو کشید تو اسانسور و گفت :
_ به جهنم . فقط برو یه لباس خوب بپوش
_ اِ... نکن اینجوری پول برق زیاد میشه ... با اسانسور نمیام . می خوام با پله برم .
دوباره هولم داد تو و گفت :
_ غلط می کنی .... برو تو ببینم . زود حاضر شو بیا کمک .
بعد هم درو بست . و دکمه طبقه بالا رو فشار داد . اوا ... عجب خواهر پررویی دارم من ! بیشعور میگه زود حاضر شو بیا کمک ! مگه من کلفت شوهرت و اون عمه خانوم افاده ایشم ؟ پولدارن که باشن ، پولشون بخوره تو فرق سرشون ! ایشششش ایکبیری ها ! ( فکر کنم باز کم اوردم !)
کمد لباسامو باز کردم . حوصله ی انتخاب کردن نداشتم . یه کت شلوار عنابی رنگ که فکر کنم وقتی دوم دبیرستان بودم ، مامان واسه تولدم خریده بود رو پوشیدم .( به من می گن یهدا، دختری قانع !) بعد هم با برس افتادم به جون موهام . نه خیر . اصلا برس توش نمی ره ! رفتم تو حموم اتاقم و کمی جلوی موهامو خیس کردم تا راحتتر شونه بشه . حدود نصفی از موهامو برس کشیدم . اخ از کت و کول افتادم ... ! اگه بابا موی بلند دوست نداشت الان موهام از طاها هم کوتاه تر بود . حیف که به احترام بابا موهامو کوتاه نمی کنم . بعد از شونه کردن موهام ، دلا شدم و با کش محکم بستمشون . موهای بلندم حتی با اینکه بالا بسته بودمشون تا گودی کمرم میرسید . از توی اینه به خودم نگاه کردم . ماشالا چه لعبتی شدم ! کاش همیشه حوصله داشتم موهامو شونه کنم ! حوصله ی روسری سر کردن نداشتم . سریع چادر خوشگلمو سر کردم و مثل مامان رو گرفتمو از اتاق زدم بیرون . هر چی بیشتر راه می رفتم ، درد پام کمتر می شد . کم کم دارم به حرف محیا می رسم که میگفت هیچیت به ادمیزاد نرفته ! خب راست گفته دیگه ... من سرور فرشته هام نه ادما !
خرامان خرامان از پله ها پایین اومدم . به کفش پاشنه بلند اصلا عادت نداشتم . یه بسم الله گفتم و خودمو سپردم به خدا . خدایا تو رو به خودت قسم نزار امشب سوتی بدم ! محیا تیکه پاره ام می کنه ! صدای پاشنه ی کفشم روی پارکت سرسرا بلند شد : تق تق تق ! تق و درد ! اه همیشه باید صدا تولید کنم ؟ ! وقتی به پذیرایی رسیدم همه سراشون بلند شد و نگاهشونو به من دوختند . منم که اِند خجالت ! صاف زل زدم تو چشم مهمونا و گفتم :
_ سلام خوبین ؟ خیلی خوش اومدین .
عادل ، نامزد محیا و شوهر خواهر اینده ام اولین نفر بود که جوابمو داد . بعد سیمین خانوم مادرش ، و باباشم که به رحمت ایزدی پیوسته بود و اما عمه خانومش که خدا نصیب هیچ برادر زاده ای مثل عادل نکنه ! همیشه امر و نهی می کرد . عادل پاشو ، عادل بشین ، عادل این کارو بکن ، عادل اون کارو نکن ، عادل دست تو دماغت نکن ! ( این فی البداهه بودا !) خلاصه غیر از دستور دادن کار دیگه ای بلد نبود . یه نگاه خیلی ناز بهش انداختم و مثل دخترایی که دنبال شوهر می گردن گفتم :
_ سلام عمه خانوم . خوش اومدین .
عمه خانوم بادی تو غبغبش انداخت و گفت :
_ علیک سلام ، مرسی .
نکن عمه خانوم اینقدر احوال پرسی نکن به جدم قسم من توپ ِ توپم ! از بس داری احوالمو می پرسی موندم چی کار بکنم ! چشامو به حالت ایش از روی صورتش کشیدم و کنار طاها روی مبل تک نفره ی سلطنتی نشستم . اه که من چقدر از این مبلا بدم میاد . از بس که بلنده پاهام به زمین نمی رسه ( توجه داشته باشین پاهای من کوتاه نیستا!!!)
نگاهی به طاها انداختم که داشت با چشاش ، خواهر عادلو می خورد . اه که من چقدر از این دختره ی هشت ساله ی چرقوز بدم میاد . حالا با این سن کمش شده کپی برابر اصل عمه اش ! هی ناز می کنه هی کرشمه میاد اه اه اه هر وقت بهش نگاه می کنم ، حالت تهوع بهم دست می ده ! این دختره ایناز هم مثل اینکه از داداش ما خوشش اومده ها هی کرشمه میاد بی حیا ! البته من می دونم طاها داره بی منظور نگاش می کنه . کوفتی این ایناز ، از بس خوشگله ، بیشتر به چشم خواهر کوچیکتر نگاش می کنه اخه سنی نداره که ! در هر حال طاها بیخود می کنه !
بدون اینکه کسی متوجه بشه ، با پا زدم رو پای طاها که یعنی حواستو بده به من . نگاهی بهم کرد و با صدای خفه ای گفت :
_ هان ؟
_ هان نه بی ادب ، بگو جانم .
یه نگاهی بهم کرد و گفت :
_ خب جانم ، بگو .
_ تو خجالت نمی کشی ، صاف صاف جلوی بقیه زل می زنی به ناموس مردم ؟ مگه خودت خواهر نداری ؟ ماشالا خواهرتم که مثل ماه شب چهارده اس . بیا به من نگاه کن جای اینکه به این بچه ی اوستخونی نگاه کنی !
طاها پقی زد زیر خنده که همه ساکت شدن و به ما دو تا نگاه کردن . عمه خانوم که با بابا مشغول صحبت بود ، حرفشو قطع کرد و یه نگاهی به من انداخت که نزدیک بود خودمو خیس کنم . واه ! زنیکه یه طورش میشه ها ! مگه من خندیدم ؟! طاها خودشو جمع و جور کرد و گفت :
_ معذرت می خوام .
بابا که نمونه ی یک پدر با گذشت و مهربانه و الهی که تمام درد و مرضاش بخوره تو فرق سر این عمه خانوم (!)، با مهربونی به ما دوتا نگاه کرد و گفت :
_ خواهش می کنم
بعد رو به هم صحبتش ادامه داد :
_ بله می فرمودین عمه خانوم ...
وقتی جمع اروم شد ، طاها سرشو نزدیکم اورد و خواست چیزی بگه که عروس خانوم سینی چایی به دست وارد سالن شد . سریع نگامو بین عادل و محیا چرخوندم ( دختره ی فضول !) آه خدای من ! یک نگاه عاشقانه از سوی یار و بی قراری اون یکی یار ! آه این چه سِری است که در بازتاب نگاه ها نهفته است ؟! آه خدای من ! داره حالم بهم می خوره ! اوووق !!! یکی نیست به این عادل خان بگه ، جناب ، بپا شست پات نره تو چشمت ! ولی نه خیر اینا تو فاز نگاه و اینا نبودن ... کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد ! واسه ابرو داری هم که شده باید یه کاری بکنم . شروع کردم به سرفه ی الکی کردن . دو تای اول کسی بهم توجه نکرد ولی وقتی سه چهار تا سرفه کردم ، همه حواسشون رفت پی من . طاها با دست محکم زد تو کمرم که نا خوداگاه دادم بلند شد :
_ آآآآآآآآآی .... کمرم !
طاها دست و پاشو گم کرد و گفت :
_ خیلی محکم زدم ؟
کاش مهمون نداشتیم اون وقت یه محکمی بهت می فهموندم که حالت جا بیاد ! وای که چقدر دستت تلخه ! فقط پوست و استخونه جاشم که رو پوستم می مونه ! خدا ازت نگذره ! از بس سرفه کرده بودم اشک به چشام نشسته بود . سریع پا شدم و دویدم طرف دستشویی . تا رسیدم تو شروع کردم به فحشای ناموسی دادن . از صغار تا کبار مجلس ، همه بهره بردن ! به خصوص اقا داداشم و عمه خانوم جان عادل جان !
اه چرا این مهمونی تموم نمیشه ؟ کاش زودتر این محیا عروس بشه من راحت بشم هر چند بیچاره جامم رو تنگ نکرده ها ولی از اون نظر می گم راحت بشم (خودتون دیگه بفهمین دیگه ... بیشتر خواستگارای من واسه خاطر محیا نمی تونن بیان !!!) هر چند تا حالا یه تک سلولی هم عاشقم نشده ولی من امیدوارم که بالاخره اون شاهزاده ی رویا ها سوار بر اسب سفید میاد دنبالم !
محیا و عادل رفته بودن تو حیاط ادامه ی حرفا و نگاه های عاشقانه شون رو دور از چشم بزرگترا انجام بدن هرچند بابا به زور آینازو فرستاد رو حیاط تا مثلا بچه هوایی بخوره ! همه با یه چیزی خودشونو سر گرم کرده بودن . طاها با موبایلش ، مامان با سیمین خانوم ، بابای بیچاره ام هم که کله شو سپرده بود دست عمه خانوم و هی عمه خانوم شر و ور می بافت و شوت می کرد طرف بابام . اخ داره حوصله ام سر می ره . شروع کردم به تجزیه تحلیل قیافه ی حاضران . طاها که همیشه موهاشو بالا میزنه تا پیشونی بلندش بهتر تو دید باشه و جلوه ی پوست سفیدش با موهای پر کلاغیش بیشتر باشه . هر وقت نگاش می کردم اول به خاطر اینکه من شبیهش نیستم حسرت می خوردم ( فقط حسرتا حسودی نیست !) ولی بعد قربون صدقه اش می رفتم و دعا می کردم خدا حفظش کنه . طاها ترم اخر حقوق بود و یه پسر خر خون مودب و با نزاکت و در اصل اب زیر کاه که هر جا می رفت دخترا واسش بال بال می زدن ( چقدر دخترای امروزی کم عقلن . دو روز با این سوسول زندگی کنن اونوقت عشق و عاشقی رو می بوسن میزارن کنار !) چشمامو از روی طاها که داشت با موبایلش ور می رفت برداشتم و نگاهمو به سیمین خانوم ، دوست قدیمی مامان دوختم . سیمین و مامان ، تو دوران بچگی دوست جون جونی هم دیگه بودن ولی بعد از ازدواج مامان که رفت تهران ، از هم جدا شدن . الان شش سالی میشه که ما به خاطر مریضی مادر جون اومدیم زادگاه مامان و این دو تا دوست دوباره با همن . سیمین جونم واسه اینکه خیالش راحت بشه ، محیا رو داد به عادل که دیگه هیچ وقت از مامان جدا نشه . مامانمو خیلی دوست داشتم . به قول الهام « هیچ مامانی مثل فاطمه جون پایه نیست » کاملا با نظر الهام موافق بودم مامانم با اینکه به بعضی از اخلاقام گیر می داد ولی خیلی گل بود.... الهی بابام همه چیزشو به پاش بریزه !(از خودم ندارم که مایه بزارم!)
بابام یه مرد از یه خونواده ی ثروتمند و اصیل تهرانیه که توی یه سفر تجاری با بابابزرگ ، با مادرم اشنا میشه و بعد عروسی می کنن و بعد طاها میاد و بعدش محیا و در اخر سر یهدا ، فرشته ی روی زمین وارد میشود !!! ( وقت کردم خودمو تحویل بگیرم !)
عمه خانوم هر وقت دهنش باز میشد ، هم زمان دستاشم تکون می خورد و انگشتای پر از انگشترش تو نور چراغ برق می زد . خیلی واسم جالب بود تنها انگشتی که حلقه ای توش نبود ، انگشت شستش بود که فکر کنم حلقه ای اندازه ی انگشتش تو بازار پیدا نکرده بود ! ماشالا هیکل که نیست مثل بشکه ! از بس که تپل بود ، وقتی می خندید ، چشماش تو صورت چاقش ، محو میشد !
در حیاط باز شد و محیا و عادل دست در دست هم ، نه ببخشید هنوز کار به اونجا نکشیده ایشالا تا هفته ی اینده دست تو دست هم که هیچی تو بغل هم وارد می شن ! نگاهی به صورت محیا انداختم . لپهاش صورتی شده بود و یه لبخند هم رو لبش نشسته بود . اما عادل که سر از پا نمی شناخت . ماشالا لبخند که چه عرض کنم ؟ نیشش تا بنا گوش باز بود ! خب دیگه الان با خودش فکر کرده چه دختر خانمی نصیبش شده بیچاره خبر نداره از هفته ی دیگه چه بدبختی از جور محیا خانوم باید بکشه ! ولی از حق نگذریم محیا خونه داریش حرف نداشت خوشگل هم بود فقط یه خرده سوسول و اعصاب خرد کن بود که ایشالا طی همین یه هفته روش کار میکنم خوب میشه !
سیمین خانوم از محیا پرسید :
_ عروس خانوم دهنمونو شیرین بکنیم ؟
محیا هم سرشو با لبخند پایین انداخت که یعنی خجالت کشیدم ! عمه خانوم هم که معلوم بود گشنه اش شده گفت :
_ سکوت علامت رضاست !
من هم از بس که نشسته بودم داشت باسنم خواب می رفت ، سریع از روی صندلی پریدم پایین و ظرف شیرینی رو برداشتم . عمه خانوم طوری نگام کرد که یعنی به تو چه اخه ؟ منم جوری نگاش کردم که یعنی من هم خواهر زنم هم خواهر شوهر ! حرف نباشه ! شیرینی رو به همه تعارف کردم و بعد از اینکه نیم ساعت دیگه نشستن عزم رفتن کردن . اما معلوم بود عادل می خواست بیشتر بمونه ! من یکی که با خودم گفتم عجب روئی داره ها ! خدا رو شکر فقط اسمتون رو همه وگرنه شبم می خواست اینجا بمونه پسره ی پررو !
تا اینا رفتن ، با سرعت جت دویدم سمت اتاقم ... اینقدر از این خونه تمیز کردن بدم میومد که نگو ... مخصوصا اگه بعد از مهمونی باشه . لباسامو عوض کردم و پریدم رو تخت . خب امشب چی کار کنم ؟ خوابم که زیاد نمیاد . دیشب هم که نامزد روباهو دیدم . امشب بشینم یه فیلم درام کره ای ببینم بلکه دلم وا بشه . لپ تاپم رو باز کردم و رفتم تو فولدر فیلمام . درخت بهشتی رو که دیدم خیلی چرته ، دیوانه عاشق هم که از بازیگر زنش بدم میاد ، روزهای بهاری هم که زیادی عاشقانه اس ... اه هیچی ندارم ؟ اها چرا یکی هست که ندیدم ... به سوی بهشت . اولین قسمتو باز کردم و کاسه ی تخمه رو گذاشتم بغل دستم . اه چرا اینقدر اعصاب خرد کنه ؟ همش باید توی فیلما مادر دختره بمیره و بابای پسره ؟ ایشالا جفتتون بمیرین حالا دیگه ...زدم اخرای قسمت ... چی میگــــــــــی؟؟! دهنم افتاد کف زمین ! اخه دختری ک تو دبیرستان چشاش قد گاوه چطور تو بیست سالگیش میشه مثل موش؟؟؟! این کره ایا رشدشون به انسان شبیه نیستا ! اولین قسمتو که نصفه نیمه ول کردم و تا خواستم لپ تاپو خاموش کنم ،؛ با خودم گفتم بزار برای بار هزارم پسران برتر از گلو دوره کنم ! سریع فیلمو اوردم و شروع کردم به تخمه شکوندن . با اینکه خیلی از گوجونپیو خوشم نمیاد ولی عاشق جاندی ام . احساس می کنم من و جاندی با هم دیگه یه نسبتی داریم ! اخه این بیچاره هم همش مثل من سوتی میده !
با صداهای در هم ور همی که می شنیدم گوشه ی چشممو باز کردم . اه چتونه اینقدر صدا می کنین ؟ اسباب کشیه ؟ پتو رو دوباره کشیدم رومو و از همون زیر داد زدم :
_ بزارین یه دقیقه بخوابم دیگه ... چقدر صدا می کنین !
کم کم داشت چشام گرم میشد که طاها پرید تو اتاق و پتو رو از روم کشید .
_ اه نکن دیوونه ... ازار داری ؟ چرا نمی زاری بخوابم ؟
طاها _ مگه کلاس نداری ؟
اه تازه یادم اومد امروز سه شنبه اس نه چهار شنبه ....خوب ! ساعت اول انالیز دارم که استادش به درد عمه اش می خوره! ساعت دوم ایین دارم که همیشه سر کلاس خوابم ! دو ساعت وسط بیکارمو از دو تا چهار فارسی عمومی دارم . پس بیخیل امروز یونی نمی رم ! با چشم بسته پتو رو از دست طاها کشیدم و گفتم :
_ آنیو ... بلی ، کا...(نه زود باش برو)
طاها _ غلط کردی ... تو که همیشه سه شنبه ها کلاس داشتی ... زود باش حاضر شو کلی کار ریخته رو سرمون . پاشو جنگلی ...
ای تو روح عمه ات طاها ! کاش عمه داشتم و یه خرده فحش نثارش می کردم دلم خنک می شد (بیچاره عمه ها از دست این دختر!) حالا عیب نداره عمه خانوم جان عادل که هست ! تا اومدم دو تا فحش مَشتی واسه عمه خانوم جور کنم ، طاها دستمو زیر پتو کشید و با زور بلندم کرد .
_ اه نکن اسکلت ... با این هیکلت چه زوری هم داری ... ولم کن جای استخونات رو مچم موند !
طاها در حموم اتاقمو باز کرد و هلم داد توش :
_ سریع صورتتو بشور و حاضر شو خودمم باید برم واسه کارای دفترم ... بدو بابا گفته باید ببرمت دانشگاه .
خیل خب ، اگه بابا گفته باید حمالی منو بکنی ، پس خوب ازت کار می کشم ! با سرعت لاکپشت شروع به مسواک زدن کردم . اول بالا ، بعد پایین ، چپ ، راست ... نه مثل اینکه خوب تمیز نشد ! یه دور دیگه ... اهوم ... افرین دختر گل . حالا دهان شویه . و دوباره مسواک ! نه این بار به جای خمیر دندون روش سفید کننده اس ! فکر کنم یه ربع دارم مسواک می زنم . صورتم کثیفه ها ... صورتمم شستم و حالا شدم یه دختر ماه ! طاها با مشت کوبید به در :
_ یهدا ... بمیری الهی ! رفتی دوش بگیری ؟ یه ربع تو حمومی چه غلطی می کنی ؟
با ارامش بیرون اومدم و در حالی که دستمو خشک می کردم گفتم :
_ کم خوابی دیشبمو جبران می کردم اوپا ...!
با عصبانیت از اتاق بیرون رفت . نگاه به ساعت کردم . اوه کلی وقت دارم هنوز ساعت هفت و ربعه ! در کمدمو باز کردم و گفتم :
_ خوب چی بپوشم ؟
یه مانتوی قهوه ای سوخته و شلوار و مقنعه ی کرممو پوشیدم . طاها دوباره اومد تو :
_ باز تو مثل خر سرتو انداختی زیر اومدی تو ؟ در واسه چی اونجاست ؟
طاها که از فرط عصبانیت صورتی شده بود گفت :
_ یهدا ... به ولای علی زنده ات نمی زارم ! لعنتی دارم بهت می گم کار دارم ... واسه دفترم قرار گذاشتم ... بجنب دیگه اَه .
_ باشه دیگه دارم حاضر میشم تو بیا کیفمو اماده کن من برم یه لقمه صبحونه بخورم ... سر کلاس ضعف می کنما .
در حالی که از کنارش رد می شدم ، گفت :
_ کوفت بخوری !
باشه اوپای گلم ... یه کوفتی بهت نشون بدم ، ازش چک چک روغن بچکه ! من اگه صبحونه خوردنم نیم ساعت طول نکشه ، یهدا نیستم ! گاگول!
هنوز از در اتاق بیرون نرفته بودم که داد طاها بلند شد :
_ یهدااااااااااااا.... این کمده تو داری ؟
سرمو کردم تو اتاق و دیدم که کل کتاب دفترام ریخته وسط اتاق! با خنده گفتم :
_ اخی ! شبیه کمد اقای ووبی شده ! حالا برنامه ی امروزمو اماده کن تا دیرت نشده ... بلی اوپا !
طاها _ اخه من که نمی تونم بیا خودت حاضرش کن ...
تو چارچوب در وایسادم و دستمو مشت کردم و به تقلید از فیلمای کره ای گفتم :
_ تو می تونی اوپا ! آجا آجا فاینتیک !!! ( جنگ جنگ تا پیروزی/اصطلاح کره ای)
دقیقا ساعت بیست دقیقه به هشت بود که از پشت میز صبحونه بلند شدم . دیگه طاها گناه داره داشت گریش می گرفت !
طاها تو ماشین نشسته بود و سرش رو فرمون بود . رفتم جلو نشستم و گفتم :
_ خب دیگه بریم من اماده ام .
طاها با سستی سرشو از روی فرمون بلند کرد و گفت :
_ دیگه کار دیگه ای نداری ؟ دستشویی نمی خوای بری؟
_ نه هنوز تازه غذا خوردم ... بزار هضم بشه بعد !
طاها که دیگه رفته بود تو فاز قهر، روشو ازم برگردوند و ماشینو روشن کرد . دقیقا به خاطر همین بی جنبه بودنشه که ازش بدم میاد ! اخه پسر بی ظرفیت ، حالا که اسمون به زمین نیومده ! داری نوکردی خواهرتو می کنی که صد البته وظیفته ! واسه من قیافه می گیره ننر! اصلا به درک که دیر کردی ! اصلا دفتر نزن ! یه فوق لیسانس داره سریع می خواد کار گیر بیاره ... بابا دکتراشم تو خونه نشستن تو که تازه اول راهی جوجه!
پشت چراغ قرمز وایساد و اهی کشید که جیگرم که هیچی، تا کلیه ام سوخت ! چه کنم دیگه دل رحمم و عذاب وجدان بدجوری بیخ خرمو چسبیده! اروم ازش پرسیدم :
_ خیلی دیرت شده ؟
چشمای غمگینشو بهم دوخت و گفت :
_ فکر کنم وقت ملاقاتم تموم شده !
اخی....اینجوری نگام نکن دلم کباب شد ... حالا خواهرت نمرده که اینقدر غمگینی !
_ فقط خودت وقت داشتی ؟
طاها _ نه سپهرم هست قبل از من وقت داره ... فکر کنم حالا دیگه داره کاراشو انجام میده .
وای خدا چی کار کنم ؟ یه دفعه فکری به ذهنم رسید . نزدیک یه سوپری بودیم که داد زدم :
_ نگه دار!
طاها سریع زد روی ترمز که نزدیک بود با مخ برم تو شیشه ! چه سرعت عملی داری لامصب!
طاها _ چت شده ؟
_ امممم ... چیزه ... من تا چهار تو دانشگام ... غذای سلفم هم امروز خوب نیست . میشه یه بیسکوییت برام بخری ؟
طاها با بی رمقی گفت :
_ خب از بوفه ی دانشگاه بگیر .
تا خواست بره ، دست گذاشتم رو فرمون و گفتم :
_ بیسکوییت بوفه فاسده (مگه میوه اس که فاسد بشه !؟)... بلی پیاده شو ... ساقه طلایی هم بگیر ... ایرانــــــــــا (بلند شو)
بعد از اینکه طاها رفت تو سوپری ، سریع موبایلشو از جلوی ماشین برداشتمو شماره ی سپهرو گرفتم ..... اه بردار دیگه ....
بعد کلی بوق بالاخره برداشت ... معلوم بود عجله داره ...
سپهر _ الو طاها ... الان دارم میرم تو ... بعدا تماس بگیر ... بعد از من نوبت توئه .... زود خودتو برسون خداحافظ...
اوی اوی کجا داداش ؟ بزار ما هم دو کلوم حرف بزنیم بعد قطع کن ! سریع گفتم :
_ اقای شمس قطع نکنین ، قطع نکنین کارتون دارم .
سپهر _ اِ؟ سلام یهدا خانوم . چیزی شده ؟
_ نه فقط اگه ممکنه یه خرده کارتونو طولش بدین ... طاها باید منو ببره دانشگاه نمی تونه زود بیاد ... اگه یه کم معطل کنین ممنون میشم .
سپهر _ چشم حتما ... من باید برم امری نیست ؟
_ نه عرضی ندارم . خداحافظ .
اوف ... تموم شد . الهی خدا عمرم بده که کار طاها رو راست و ریس کردم !
سریع یه تیکه دیگه از بیسکوییتو گذاشتم تو دهنم .
الهام _ خفه میشی دختر ... ارومتر بخور .
شیر کاکائومو سر کشیدم و از مهناز پرسیدم :
_ ساعت چنده مَهی؟
مهناز_چهار و ربع .
_ ای خاک تو سرم ... شروع شد...
نفیسه _ نترس بابا دیگه اونقدرام قرار نیست دیر کنی ...
_ چی میگی بابا ؟ خنچه برون ساعت پنج شروع میشه ... تا من برسم خونه ساعت میشه یه ربع به پنج، یه ساعت هم کارمه تا حاضر بشم ... اوووووو چقدر کار دارم ...
سهیلا_ خب حالا ارومتر بخور میافته تو حلقت خفه میشی ...
اخرین تیکه بیسکوییتو چپوندم تو دهنمو و با قدرت تموم نی رو فشار دادم .
الهام _ نکن خواهر ... دیگه هیچی ته این نیست ...
اه من شیر کاکائو می خوام...! دهنم داره خشک میشه .
موبایلم زنگ خورد . طاها بود . گوشیمو جواب دادم و دست کردم تو کیفم .
طاها _ سلام . کجایی تو ؟
_ سلام تو پارکینگ یونی ...
طاها_ چرا هنوز اونجایی؟ تقریبا مهمونا دارن میرسنا ...
(اه چرا پیداش نمی کنم ؟)
_ خب بهشون بگو صبر کنن من اومدم .
طاها _ مثل اینکه حالت خوش نیست ... سریع خودتو برسون ... خدافظ
(اه کجاست این لعنتی ؟)
_ باشه بای.
بچه ها با تعجب دورم جمع شده بودن و به من که تا ارنجم تو کیفم بود نگاه می کردن . اخر سر الهام که دید دارم خودکشی می کنم پرسید ؟
_ یهدا دنبال چی می گردی ؟
با کلافگی کتابامو توی کیف جابه جا کردم و گفتم :
_ اه موبایلم نیست ...
بچه ها یه لحظه ساکت شدن و بعد یه دفعه همه از خنده پکیدن ! نفیسه با دست زد پس گردنم و گفت :
_ دیگه این سیمات قاطی کرده ها ! بیچاره، موبایلت که تو دستته اوسکل!
هان؟! اخ اصلا حواس ندارم که من ...! موبایلمو تو دستم گرفتم و خواستم شماره بگیرم که سهیلا پرسید ؟
_ به کی می خوای بزنگی؟
_ طاها ...
مهناز گوشی رو از دستم کشید و به بچه ها گفت :
_ این دیگه خیلی حالش بده ... حالا باز خدا رو شکر خنچه برون خودش نیست وگرنه چه می کرد !؟
مثل خلها ازش پرسیدم :
_ چرا نمی زاری زنگ به طاها بزنم ببینم مهمونا رسیدن یا نه ؟
نفیسه دوباره زد پس گردنمو گفت :
_ خاک تو سر حواس پرتت! این داداش بدبختت که الان بهت خبر داد ...
بعد رو به بقیه گفت :
_ کلا قاط زده !
تو این یه قلم باهاش موافق بودم !
.................................
با سرعت جت خودمو رسوندم خونه . اوه اوه تقریبا کل ایل و تبار اینور و اونور ریختن خونه ی ما . یه اس به طاها دادم :
«اوپا بیا در حیاط پشتیو واکن من حوصله سلام علیک ندارم»
یه دقیقه بعد طاها تک داد که یعنی می تونم برم . با مهارت توی کوچه بغلی پیچیدم و سریع پریدم تو حیاط پشتی . در راهرو باز بود . زود دویدم تو اسانسور و کلید بالا رو فشار دادم . تا اسانسور رسید طبقه ی دوم ، پریدم بیرون و خوردم به سروش ، پسر عموم . سها خواهرش هم کنارش وایساده بود . ایییییییش مرده شور قیافه ی جفتتون ! حالم از این کلاس گذاشتناتون بهم می خوره . سروش و سها دست به سینه وایسادن و زل زدن به من . نخیر مثل اینکه چون فیس تو فیس اینا شدم اول من باید سلام کنم ولی کور خوندن من سلام بکن نیستم . مثل خودشون یه نگاه به سروش کردم یه نگاه به سها . اوه من موندم سها یه موقع گرمش نشه با این لباسی که پوشیده ! نه بالا داره نه پایین نه جلو نه پشت ! اوه چی میشه ها ! سروش که حسابی کلافه شده بود ، ناچارا یه سلام مختصری کرد منم فقط با سر جواب دادم . سها هم که کوتاه بیا نبود . قری به سر و گردنش داد و گفت :
_ چه عجب حالا تشریف میارین یهدا جون ؟ می زاشتین با عروس میومدید دیگه !
سروش مثل مفتشا ازم پرسید :
_ کجا بودی تا این وقت ؟
جانم ؟ قبلنا اسممو جمع می بستا ! من کی بهش نیمچه لبخند زدم که شده بازپرس من ؟ اخه به تو چه بچه قرتی ؟ اصلا ور دل دوست پسرِ نداشتم بودم خوب شد؟ یه نگاه بهش کردم که یعنی برو تا نزدم ناقصت کنم ! خواهر و برادر هر دو تا دماغاشونو بالا گرفتن و مثل بوقلمون رفتن تو اسانسور . حالا هی برق مصرف کنین اسانسور ندیده ها ! کلا خونه ی بیچاره ی ما سه طبقه اس هر کی از راه میاد مثل ندید بدیدا می پره سوار اسانسور میشه ! الهی اسانسور خراب شه گیر کنین اونتو خفه شین ! ساعت توی راهرو زنگ زد :
_دینگ دینگ دینگ ...
آی بدبخت شدم ساعت یه ربع به پنج شد ... الان محیا از ارایشگاه میاد !
سریع دویدم به سمت اتاقمو چپیدم تو حموم . دوشو تا اخر باز کردم و تو حموم لباسامو در اوردم و پرت کردم یه گوشه . موهای بلند و پرپشتمو کردم زیر اب . ولی هر چی مالش می دادم اب به پوست کله ام نمی رسید که ! ای خدا ... کی بشه من کچلی بگیرم ! در عرض پنج دقیقه خودمو گربه شور کردم و پریدم بیرون . سریع با موبایلم به طاها زنگ زدم . هیچی وقت نداشتم .
طاها _ جانم یهدا جان .
ای خدا رو شکر مهربونه می تونم سواری بگیرم !
_ اوپا جون ننه ات پاشو بیا کمکم الان ابرومون میره ... بدو .
طاها _ اشکال نداره عزیزم . فدای سرت یکی دیگه بپوش .
_ اهان الان کسی پیشته ؟ به خدا دکش کن بیا ...
طاها _ باشه الان میام کمکت انتخاب کنی .
و بعد قطع کرد . از موهام چک چک اب می چکید . دوباره این جنگ امازون رشد زیادی کرد ! تقریبا دیگه از کمرم هم رد کرده بود ... کاش بابا میزاشت برم کوتاشون کنم . یکی نیست بهش بگه بابا جون من که نمی خوام توی جشنواره ی بلند موترین زن جهان شرکت کنم که نمیزاری پامو بزارم تو ارایشگاه .... حالا اگه کم پشت بود یه چیزی ، میشد تحملش کرد ولی شونه به پوست سرم نمی رسه با این موها ! برای اینکه بیشتر معطل نشم ، کت و شلوارمو از کمد بیرون کشیدم و هول هولکی تنم کردم . کت مشکی کوتاه که اگه زیرش چیزی نمی پوشیدم ، تا نافم معلوم میشد ! برای اینکه یقه اش خیلی باز نباشه ، یه سنجاق برداشتم و از زیر کمی بالاتر از سینه ام رو سنجاق زدم . خیلی بد نشد ... یعنی اصلا پیدا نیست که بد بشه ! شلوار خیلی خوش دوختی هم که با کتم ست بود رو پوشیم . تو اینه فقط هیکلمو برانداز کردم . من که اصلا چاق نیستم که همه بهم میگن تپل ! فقط یه کوچولو اضافه وزن دارم که اونم ایشالا خوب میشه . ولی راستیتش هیکلم خیلی هم متناسب بود و مادرجون بهم میگفت که خیلی خوش هیکلم . خیل خب امپر اعتماد به نفسم چسبید به سقف !
طاها اومد پشت در اتاق و در زد بعد هم اومد تو . جالبه یه پله پیشرفت کرده قبلا در نمی زد حالا هم که مثلا در میزنه منتظر جواب نمیشه مثل گاو کله شو میندازه پایین و میاد تو ! تا منو دید گفت :
_ ااا؟ تو که هنوز موهاتو درست نکردی ... الان محیا از ارایشگاه میادا .
_ طاها یه کاری بکن این کله حداقل تا یه ربع دیگه وقت میبره ها ...
طاها فکری کرد و گوشیشو از جیبش در اورد و شماره گرفت کمی بعد طرف جواب داد :
طاها_ الو عادل جون سلام .
به طاها اشاره کردم بزاره رو پخش .
عادل _ سلام طاها جان ما داریم میایم .
طاها _ باشه... محیا که باهاته ؟
عادل_ اره .
طاها _ می بخشی گوشی رو بهش میدی؟
.....
محیا _ بله طاها.
طاها_ میگما میشه یه خرده دیرتر بیاین ؟
محیا_ چرا؟
طاها _ اخه یهدا دیر کرده الانم باید زود بره پایین ولی هنوز حاضر نشده اگه یه کمی دیرتر بیاین همه چی جفت و جور میشه اوکی؟
محیا _ ارسو(باشه)
طاها لبخندی زد و قطع کرد .وای چه اوپای گلی دارم من .ماشالا یه پارچه اقاست ! الهی سها واست پرپر بشه (از خودت مایه بزار!)گل خواهر ! ( توجه داشته باشین قبل از این کارش کاکتوس خواهرم نبود!)
تا اومدم تشکر کنم ، دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی . مثل ارایشگرای حرفه ای سشوارو دستش گرفت و سرمو خم کرد طرف اینه . نمی تونستم ببینم چه بلایی داره سر موهام میاره . کمی که موهام خشک شد ، طاها خواست که شونه پیچو بهش بدم همونطورکه روی میز توالت خم شده بودم ، شونه رو بهش دادم . حالا دیگه تقریبا موهام بهتر شده بود . طاها بعد از ده دقیقه گفت :
_ دستت درد نکنه که نرم کننده زدی وگرنه به این زودیا موهات صاف نمی شد .
ا؟ من نرم کننده زده بودم ؟ خب حتما حواسم نبوده که کدوم شامپوئه کدوم نرم کننده ... طاها نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :
_ یهدا پنج دقیقه دیگه میانا ... چی کارت کنم ؟
با نگرانی به تصویرم تو اینه خیره شدم . تقریبا کارم تموم شده بود . نیازی نبود که موهامو ببندم . موهام که بر اثر سشوار و کمک طاها صاف و لخت شده بود ، به زیبایی دورم ریخته بودن . هیچ وقت اینقدر از اینکه موهام بلنده خوشحال نشده بودم . طاها گفت :
_ مدل موهات به لباست میادا ... تازه مراسم خیلی مهمی هم که نیست ... همینجوری خوبه ... زود ارایش کن و بیا بیرون . فقط دور و بر حیاط پیدات نشه ها ... یه راست میری پیش مامان ... خب؟
هه هه هه ... بچمون غیرتش گل کرده ! حق با طاها بود . نصفه فامیلامون که خیلی اپن بودن و جشن مختلط می پسندیدن ... بقیشون که اکثرا فامیل مامان بودن ، می گفتن دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا ! ولی ما نه ... وسطی بودیم واسه اینکه فامیلای مامانیم ناراحت نشن ، مردا رو حیاط بودن و زنا تو پذیرایی ... و واسه اینکه اونوریا خیلی ناراحت نشن، شامو مختلط کرده بودیم . طاها که هنوز مثل بوق اونجا وایساده بود و بر و بر نگام می کرد دستی جلو صورتم تکون داد و گفت :
_ یهدا فهمیدی چی گفتم ؟
_ ها؟ اره ... کامساهامیدا اوپا (مرسی داداش)
درو باز کرد و در حالی که بیرون میرفت گفت :
_ یه دونه شال هم واسه وقت شام بردار دم دستت باشه .
_ ارسو (باشه)
تا رفت بیرون ، ریختم سر کشوی لوازم ارایشم و خیلی سریع ارایش کردم . خدا عمر محیا بده که یادم داد چطوری یه خط چشم خوشگل بکشم .
اخ مادر کمرم ... مگه سفره عقد این دختر چقدر خرت و پرت داره که تموم نمی شه ؟ دیگه داشت گریه ام می گرفت ... سینی کفش و گل و گلاب رو بعد از اینکه چرخوندم دادم به اکرم خانم خدمتکارمون . مامان بهم اشاره کرد که بیام این دو تا کله قند تو سینی رو هم بردارم و بگردونم . با حالی زار به مامانم خیره شدم . اخه چرا هر چی حمالی و تعارفه واسه خاندان بخت برگشته ی عروسه ؟ اه ...
موقع شام ، واسه محیا و عادل ، سرویس جداگونه رزرو شد که اونا داخل ساختمون غذا بخورن و بقیه هم این دو تا مرغ و خروس عاشقو تنها بزارن و برن تو حیاط . اییییییییش اینقدر بدم میاد از این ادا و اصولا ... !
قبل از اینکه برم تو حیاط ، موهامو با گل سر جمع کردم و شالمو سر کردم . یقه ی لباسمو جوری مرتب کردم که جایی از بدنم، معلوم نباشه . زندایی نغمه ، تا منو که شال سرم کردم دید ،شروع کرد به قربون صدقه رفتن :
_ ماشالا چه دختر فهمیده ای هستی یهدا خانوم . باریک اله خانوم ... ایشالا عروسی خودت !
منو بگو فکر کنم همون دو تا کله قندو تو دلم اب کردن ! اگه روم میشد بلند داد می زدم ایشالا ایشالا...!
بعد از اینکه خونمون از جمعیت خالی شد ، فقط اشغالای مهمونای بدرد نخور کل خونه رو برداشته بود ... اصلا واسه چی باید خنچه خونه ی مادر عروس باشه هان ؟! من مثل همیشه از زیر کار در رفتم و پریدم تو اتاقم ... سریع لباسمو عوض کردم و انداختم گوشه ی اتاق ... اخه می دونین ، اکرم خانوم تازه اتاقمو تمیز کرده ، هر وقت دور و بر نگاه می کنم ، میبینم همه چی شسته و رفته اس ... احساس پوچی بهم دست میده! قبل از اینکه بخوابم ، گوشیمو برداشتم تا خاموشش کنم . دیدم الهام یه پیام داده :
« فردا تولد سهیلاس ... یادت نره کادو بیاریا ... بعد از کلاس هم میریم بیرون که غافلگیرش کنیم ...اَرَجی اونی؟(فهمید آجی ؟)»
اه ... یادم باشه فردا قبل از اینکه برم کلاس یه چیزی تو راه واسش بخرم ... نه وقت نمی کنم که ... اشکال نداره یکی از روسریهامو کادو پیچ می کنم واسش می برم!
صبح با صدای اکرم خانوم از خواب بیدار شدم :
_ یهدا خانوم ... یهدا خانوم دخترم ، بیدار شین ... اقا داداشتون میگن باید برین دانشگاه ... پاشین خانوم . بلند شین ... زود باشین ...بیدار شین ...
ای بابا ! یه بار بگی بلند شین پا میشم چقدر میگی بلند شین ، پاشین ، بیدار شین ، شین شین شین ! اه ... با صدای خواب الودی گفتم :
_ اکرم خانوم یه دقیقه صبر کن ...الان پا میشم ...
اکرم _ بلند شین خانوم ... پا شین .... زود باشین ...
استغفرلله!!! اگه بزرگتر نبودی می زدم ناقص بشی ! دیدم نه خیر یه ریز داره میگه ...ای خدا یه روز نشد من با نوازشی عاشقانه بلند بشم ...! همش باید یکی یا با کتک بیدارم کنه یا مثل این رادیو پیام هی دم گوشم ور ور کنه ... اه!
حوصله دانشگاه رفتن نداشتم . امروز دوشنبه بود صبر کن ببینم ... دوشنبه ؟ وااااااااااای فاضلی !
تا فهمیدم امروز با فاضلی کلاس داریم ، از تخت جستم پایین ... اکرم خانوم که از دستپاچگی من تعجب کرده بود ، پشت سرم راه افتاد و گفت :
_ یهدا خانم... صبحونه یادتون نره ها ... اقا ناراحت میشن ...
همونطور که تند تند وسایلم رو جمع می کردم ، گفتم :
_ باشه ... باشه ... الان میام ...
خیلی سریع مسواک زدم و موهام که بعد از عمری صاف بود رو تو گل سرم جمع کردم . اه اینقدر بدم میومد موهام پشت مقنعه ام باد کنه ... ولی خب دیگه وقت واسه بافتن نیست ... باید زود حاضر بشم ... ساعت چنده ؟ وای هفت و نیم شد ... ای تو روحت فاضلی که اینقدر نحسی ....!
خدا رو شکر یه ربع به هشت رسیدم دانشگاه ... ولی این مرتیکه هیچیش مثل ادمیزاد نیست ... یه دفعه می بینی الان داره نمره ها رو می خونه .... ای خدا ، میانترمم ...
فکر کردن درباره ی گندی که هفته ی پیش بالا اورده بودم ، باعث شد راه رفتن عادیم اول تبدیل به دو ماراتن بعد هم دو سرعتی بشه !
ای خدا ... مثل الهام نذر می کنم که حداقل ده بشم ... میبینی خدا جون من به نصف نمره هم راضیم فقط جون زن این فاضلی بیا و یه کاری کن این ترمو دیگه نیفتم که بدبخت میشم ...!
در حال دعا و ثنا بودم که محکم خورم به یکی ... یه کیف گنده شبیه کیف گیتار دستش بود که هنگام برخورد با من از دستش افتاد و پخش زمین شد و صدایی کرد که نگو ... حتما یه چیزیش شکست ! پسری که بهش تنه زدم ، یه متر افتاده بود جلو ... تا برگشت و کیفشو دید که روی زمینه ، یه نگاهی بهم کرد که نگو ... اوف ... احساس می کنم ، دستشوییم گرفته ! اومد جلو و کیفشو برداشت و زیبشو باز کرد . درست فهمیدم کیف گیتار بود .ااا؟ نه گیتار که از این سیخا نداره ! چیه پس ؟ همینجوری داشتم به گیتار و سیخش نیگا میکردم که اقا برگشت و گفت :
_ اگه معذرت خواهی کنین اشکالی نداره ها ... نزدیک بود ارشه ی ویولونم بشکنه ...
بعدم یه نگاه مرموز به سر تا پام کرد و رفت . واه ... ملت خوددرگیری دارنا ... اصلا به من چه که عذر خواهی کنم ؟ تو توی راه بودی ایکبیری ِ چلغوز! اییییییییش با اون سیخ گیتارش! وای خاک به سرم ... فاضلی دیگه رام نمیده ... دوباره شروع کردم به دویدن تا رسیدم کنار اون پسره ... این دفعه تا صدای کفشامو شنید ، خودشو نیم متر از من دور کرد تا بهش نخورم ... اگه عجله نداشتم ، جوری بهت تنه می زدم که یه متر که هیچی از اینجا بیفتی قله ی دماوند ، پسره ی چوب کبریت ... اه اه ! اصلا من موندم چرا این روزا همه پسرا خودشونو لاغر می کنن ؟ اون از طاها اینم از این اسکلت ... الهی سیخ گیتارت از وسط نصف بشه !
وای نه ... دیر رسیدم ... فاضلی تو کلاس بود و تا من در زدم سرشو چرخوند طرف در . مثل دخترای خیلی خوب ، اول سلام کردم و گفتم :
_ میشه بیام تو ؟
استاد فاضلی مثل ازرق شامی بهم نگاه کرد و گفت :
_ خانوم بهنیا تا حالا کجا بودین؟
هه ، مرتیکه اوسکل باید کجا باشم ؟ تو بغل دوست پسر نداشته ام !
_ چطور مگه استاد؟
فاضلی _ الان چه وقت اومدن سر کلاسه ؟
دیگه داشتم کم کم جوش می اوردم :
_ استاد ساعت تازه هشته منم که درست سر وقت رسیدم . مشکلی از نظر دیر کردن ندارم درسته ؟
فاضلی هم که وضعش از من بدتر بود گفت :
_ شما که در جریان هستید کلاسای من یه ربع زودتر شروع میشه اون از جلسه ی پیشتون و میانترم شاهکارتون ... اینم از امروزتون . بفرمایین بیرون خانوم .
خیلی از دستش حرصم گرفته بود . همه ی شخصیتمو جلوی هم کلاسی هام خرد کرد . دندونامو روی هم فشار دادم و همه ی خشم و نفرتمو تو نگاهم ریختم و بهش خیره شدم . کمی چشم تو چشم هم شدیم و بعد دیدم صدای پچ پچ میاد . می دونستم قراره بعد از این بی احترامی ، تمام اعتبارمو از دست بدم . یه نگاه خیلی خفن هم به طرف بچه ها کردم که خودمم فهمیدم دارن از هم میپرسن کسی دو تا شلوار داره یا نه ؟! صدای فاضلی دوباره بلند شد :
_ از بی انضباطی خودتونه که هیچ وقت سر کلاس حاضر نمی شین . این جلسه رو می بخشم . دیگه تکرار نشه ...
اوه اوه ... تو رو خدا ... اگه نبخشی خودمو حلق اویز می کنم ... مرتیکه خر ننر فکر کرده محتاج کلاس و درسشم ... که البته بودم ! ولی زیادی اعصابمو بهم ریخته بود . با حرص جواب دادم :
_ نیازی به بخشش شما نیست جناب فاضلی .
و درو محکم بهم کوبیدم و رفتم تو سالن . می دونستم که الان همه به جز دوستای خودم که با اخلاقم اشنا بودن ، دهناشون افتاده کف کلاس ! چون واسه اولین بار بود که توی دانشگاه با یکی همچین برخوردی می کردم .
ساعت بعد تربیت بدنی داشتیم . این ساعتم که رفت ... حداقل برم یه خرده شنا تمرین کنم ارامش قبلیمو به دست بیارم . رفتم تو استخر و لباسامو عوض کردم . خدا رو شکر که هنوز موهام صاف بود وگرنه با چه رویی مقنعه ام رو در میاوردم ؟ غیر از من ، نگین، هم کلاسی ترم قبل، هم تو استخر بود . سلام و احوالپرسی کردیم و پریدم تو اب . یه خرده که شنا کردم ، به نگین گفتم :
_ نگین تو ترم قبل با فاضلی پاس کردی اره ؟
نگین کلاه شناشو صاف کرد و گفت:
_ اره با هزار تا بدبختی ... تازه لب مرز بودم شدم ده و بیست و پنج . تو با چند افتادی؟
پوزخند تلخی زدم و گفتم :
_ نه و نیم .
نگین _ خیلی بیشعوره ...
می دونستم که داره به فاضلی میگه تایید کردم :
_ اره نکبت ...
نگین_ راستی مگه الان باهاش کلاس نداری ؟
_ چرا ولی انداختم بیرون .
نگین با تعجب پرسید :
_ واه ... چرا ؟ کلاسا که تازه شروع شده ...
_ این مرتیکه کجاش شبیه ادمیزاده که کلاس برگزار کردنش باشه ؟ خبر عزاش ...ابرومو ریخت ...
بغض کردم .خیلی واسم عجیب بود ولی تا حالا کسی اینطور باهام برخورد نکرده بود . به خصوص من که تو تمام درسام تاپ کلاس بودم و فقط ساختمان داده بود که کفریم میکرد که اگر این مرتیکه منو از این درس زده نکرده بود ، بهترین نمره رو می گرفتم ... خراب کاری میانترمم هم تقصیر خودشه ! به فیلم کره ای چه ؟!
نگین که فهمید حال خوشی ندارم ، اومد کنارم و دلداریم داد . لبخند کج و کوله ای زدم و گفتم :
_ من خوبم .
یعنی دیگه می خوام تنها باشم ... نگین فهمید و از اب رفت بیرون .
نفسمو حبس کردم و رفتم زیر اب . با مهارت مسیر بین دو دیواره ی استخر رو شنا کردم . کمی زیر اب موندم تا وقتی که دیگه نفسم بیرون نمیومد . چه کنم مریضم دیگه! ولی خیلی گریه ام گرفته بود . اگه فاضلی دم دستم بود در جا خفش می کردم.
بعد از یه شنای درست و حسابی جیگرم حال اومد . لباسامو پوشیدم و موهای خیسمو جلوی سشوار گرفتم . داشتم موهامو خشک می کردم که الهام اس زد :
« سلام کجایی؟ نمیریم تربیتا ...بیا پارکینگ می خوایم سهیلا رو ببریم بیرون »
با حوله ی دستم کوبیدم تو کله ام ... ای خاک دو عالم تو سر فاضلی ! حالا چه غلطی بکنم ؟ کادو یادم رفت ... وااااااااای ابروم جلوی سهیلا رفت . زود به بچه ها اس زدم :
«بچه ها یه اتفاق بد افتاده ...»
بچه ها که مثل من دست و دلباز نبودن که بهم جواب بدن ، الهام اس داد :
« ای تو روحت یهدا...بچه ها میگن تا سهیلا نفهمیده یه خاکی تو سرت بکن ... حالا کدوم گوری تشریف داری؟»
جواب دادم :
«اگه می دونستم باید کدوم خاکو تو سرم بریزم که به شما خوشحالا اس نمی دادم ... الان میام پارکینگ»
سریع از استخر زدم بیرون . پشت موهام هنوز خیس بود ولی سریع از زیر مقنعه ام با گل سر بستمشون . چون حجم موهام زیاد بود ، می ترسیدم گل سرم بشکنه ولی شل بستم که بیچاره نشم . بدو دویدم طرف پارکینگ .
سهیلا _ سلام یهدا جونم چطوری ؟خوبی؟ طوریت که نشده ؟ وای امروز خیلی فاضلی باهات بد تا کرد الهی بمیرم ... هنوز ناراحتی نه ؟ خوب حقم داری به خدا ....
سهیلا یه ریز حرف میزد . مهلت جواب دادن نمی داد . رو به بقیه ادامه داد :
_ ولی نگاه اخر یهدا رو حال کردین ؟! من یکی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم ... چه چشایی داره لا مصب ...!
در حالی که از زیاد دویدن ، نفس نفس میزدم ، بریده بریده از الهام پرسیدم :
_ این صبحونه چی خورده ؟
الهام شونه اش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
_ هر چی خورده فکر کنم مغز گنجشک هم باهاش بوده ... از اون وقتی که از کلاس شوت شدی بیرون ، کلمونو خورد .
خم شدم تا سینه ام اروم بگیره ... همیشه دویدن زیاد باعث تنگی نفسم میشد و سینه ام تیر می کشید . الهام اهسته طوری که سهیلا نفهمه پرسید :
_ کادو رو چی کارش می کنی ؟
_ نمی دونم ... حالا بیاین بریم بیرون ...
همگی سوار ماشین من شدیم و رفتم به یکی از کافی شاپهای درجه یک . یه میز پنج نفره پیدا کردیم و نشستیم . سهیلا که معلوم بود می دونه مناسبت امروز چیه ، دستاشو بهم کوبید و گفت :
_ وااااااااای بچه ها نمی دونین چقدر امروز خوشحالم ...
_از اینکه فاضلی منو تو کلاس راه نداده خوشحالی ؟
سهیلا _ نه عزیزم ... الهی بمیرم برات هنوز از دستش دلخوری نه ؟ ولی خب میانترمتم که گند زدی بهش ...
با اشاره ی سهیلا سریع به طرفش خم شدم و پرسیدم :
_ نمره ها رو خوند ؟
سهیلا سرشو به علامت تصدیق تکون داد . ای تو روحت مرتیکه نفهم انتقام جوی گاگول ِ ایکبیری ... نه نه قرار بود این صفتو از روش بردارم هر چی هست ایکبیری نیست ... ولی الهی مرده شور ریخت و قیافتو ببرن!
_ خب ؟
سهیلا _ خب چی ؟
_ خب به جمال نداشته ات ... بنال ببینم چند شدم ؟
سهیلا _ نیدونم .
_ وا... مگه نمی گی نمره ها رو خوند ؟
سهیلا _ چرا خوند ولی چون تو سر کلاس نبودی ، نمره ی تو رو نخوند .
مهناز_ البته یه چیزی بگما ... بی انصافی نشه ... وقتی تو از کلاس رفتی بیرون ناراحت شدا ... تا چند دقیقه هیچی نگفت .
الهام با خنده گفت :
_ اره ... کل کلاس شده بودن چشم و به فاضلی نگاه می کردن . اما استاد کله اش مثلا رو کتاب بود ولی چشمش یه جای دیگه کلا معلوم بود حضور ذهن نداره ...
نفیسه_ لابد فکر کرده تو خیلی ناراحت شدی ...
با لحن حق به جانبی گفتم :
_ خب معلومه که ناراحت شدم . مرتیکه لوس بهم میگه این دفعه می بخشمت ... می خوام هزار سال سیاه نبخشیم ، مگه چی کارت کردم دیلاق؟!
سهیلا _ کم کم داره دوباره امپرت می چسبه بیا بستنی بخور اروم شی ...حرارتت بیاد پایین .
بعد هم زورکی قاشق بستنی رو تو حلقم فرو کرد .
_ اه نکن سهیلا کل صورتمو ریختی بهم...
الهام _ از اولش بهم ریخته بود !
_ غلط کردی ...
مهناز _ خیل خب ... جنگ نکنین دعوا میشه بعد باید بیایم لاشه هاتونو جمع کنیم ... من میگم بریم سر اصل مطلب .
نفیسه دستاشو بهم کوفت و با لحن کشداری گفت :
_ بــــــعله ... اصل مطلب ، سهیلا جون زن داداش من میشی؟
نفیسه داداش نداشت ... تک فرزند بود هر وقت می خواست کلاس بزاره ، پای داداشای نداشتش رو وسط می کشید . سهیلا با خجالت گفت :
_ وااااااای ! چه خواستگاری غیر منتظره ای ... نمی دونم چی بگم والا !
_ بگو بله !
الهام بسته ی کوچیکی از کیفش در اورد و گفت :
_ اره دیگه بعله رو بگو ...!
سهیلا خندید و گفت :
_ شما کی دومادی؟
_ هیچی ایشون ننه ی دوماده ...
سهیلا _ اااا؟ ماشالا میگم چقدر خوب موندنا .... مگه دوماد چند سالشه ؟
_ دوماد سنی نداره که ...هنوز به دنیا نیومده !
با حرف من همه زدیم زیر خنده . الهام گفت :
_ ایییییش چقدر لوسی یهدا ! همیشه خودتو می ندازی وسط ...
_بیا برو بینیم بابا !
مهناز _ اااا؟ همین الان صلح کردینا ... یه دقیقه گل دهن گیرین ما کادوی تولدتشو بدیم .
بقیه هم کادوهاشونو دادن و من مثل خر موندم تو گل ! زیر لب به الهام گفتم :
_ هاداکژو ؟؟؟( چی کار باید بکنم ؟)
الهام_ بولا (نیدونم)
سهیلا با لبخند به من خیره شد ... وای دارم از خجالت اب میشم ... با تته پته گفتم :
_ اممم .. سهیلایی ... چیزه... یعنی ... من تولدت یادم رفت ...
سهیلا یه خرده اخماش تو هم رفت و گفت :
_ خب اینکه چیز تازه ای نیست ...
_ بی انصافی نکن دیگه سهیلا ... اصلا جبران می کنم ... اصلا به عنوان کادوی تولد هر کاری خواستی برات می کنم .
سهیلا برقی تو چشماش نشست و گفت :
_ هر کاری ؟
_ اره هر کاری.
سهیلا _ قول ؟
_ قول ...
سهیلا _ پس با من میای کلاس موسیقی خب ؟
هان ؟ کلاس موسیقی ؟ کی ؟ من ؟ من که اسم الات موسیقی هم بلد نیستم، تلک تلک برم کجا ؟ اصلا دختره ی ور پریده مگه خودت پا نداری ؟ منو سننه ؟؟؟! ولی قول داده بودم باید پاش وایمیسادم ...لب و لوچه ی اویزونمو جمع کرد و گفتم :
_ خیل خب ... کجا هست ؟
سهیلا_ تو یونی .
_ تو دانشگاه از این کلاسای مزخرف میزارن ؟ مگه ملت بیکارن ؟
دیدم سهیلا چهره ش تو هم شد . اه اینم که دو دقیقه یه بار بدش میاد ... اگه تولدت نبود حالتو می گرفتم بچه ننر !
_ خیل خب جهنم ... بگو بینم کی باید بیام ؟ چی باید بزنم ؟ اسم اونی که باید بخرم چیه ؟ با دسته یا با سیخ ؟
سهیلا _ سیخ ؟ سیخ چیه ؟
_ همونی که دستگاش شبیه گیتاره ، بعد یه دونه سیخم داره روش میزارن و ساز می زنن دیگه ...
سهیلا با خنده گفت :
_ بی سواد ... اسمش ویولونه ...
_ حالا هر چی ... چی باید بزنم ؟
سهیلا _ گیتار
_ با دست می زنن ؟
الهام _ سهیلا بیخیال این یکی شو .... این اسم سازا هم بلد نیست چه برسه به کارشون.
سهیلا رو به من پرسید:
_ یعنی تا حالا هیچ وقت اسمشونم نشنیدی ؟
_ شنیدم ... یادم میره ...
سهیلا _ اخه چرا ؟
نفیسه _ چون واسش مهم نیست ... یهدا هر چیزی رو که دوست نداشته باشه فراموشش میکنه ...
_ سهیلا دستم کنده شد ... حالا واجبه همین امروز بری ثبت نام ؟ ولم کن آی .
سهیلا دستمو ول کرد و گفت :
_ رسیدیم .
اخ خدایا شکرت ... فکر کنم دست راستم دراز تر از اون یکی شد ! سهیلا با شوق جلوی در اتاق وایساد و مقنعه اش رو مرتب کرد و در زد . منم که مثل ندید پدیدا ، دور و برو وارسی می کردم کسی اطراف نبود ولی سالن تقریبا بزرگی داشت با چند تا در کوچیک که معلوم بود کلاسا اون تو برگزار میشه ... صدایی از تو اتاق گفت :
_ بفرمایین .
سهیلا درو باز کرد و دوباره دستمو گرفت . صدام به فریاد بلند شد :
_ سهیلا یه بار دیگه دستمو بکشی ، ناقصت میکنم ! بابا خودم میام دیگه ...
سهیلا یه نیشگون از کتفم گرفت و گفت :
_ هیییییس همه فهمیدن ...
_ همه کجا بود ؟! کتفمو سوراخ کردی... اینجا که هیچ کس نیست ...
یه پسره که اخم بزرگی رو صورتش بود، درو کامل باز کرد و رو به من گفت :
_ چه خبرته خانم؟ بچه ها سر کلاسن که شما داری داد میزنی ... یه کم مراعات کنین .
اه این از کجا سبز شد ؟ وایسا ببینم ... من این یارو رو میشناسما ... این همونیه که زدم بهش و گیتارش نزدیک بود پنچر بشه ! اه نه نه ببخشید ویولونش ... چقدرم اسمش عجیب غریبه ...!
مثل اینکه پسره هم منو شناخت . یه خرده نگام کرد و بعد رو به سهیلا گفت :
_ امری داشتین ؟
سهیلا _ بله برای ثبت نام مزاحم شدیم .
پسره _ بفرمایین تو .
سرمو انداختم پایین و مثل بچه ی ادم رفتم تو . یه مرد جوون دیگه پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می نوشت . پسره به اون مرد اشاره کرد و گفت :
_ برای ثبت نام برین پیش ایشون.
و بعد خودش رو صندلی توی اتاق ولو شد . داشتم زیر چشمی نگاش می کردم . کوفتی عجب قیافه ی باحالی داشت . خوشگل نبودا ... عجیب بود ،قیافش تازه و جذاب بود . یه صورت معمولی که رنگ چشماش زمردی بود و قد تقریبا بلند و هیکل لاغر ولی شونه هاش پهن بود . طوری که تو چشم می زد . با سوال سهیلا نگاهمو از پسره گرفتم .
سهیلا _ چه روزایی می تونی با من هماهنگ کنی ؟
_ نمی دونم من اکثرا بی کارم . خودت بگو .
_ سه شنبه و پنج شنبه چطوره ؟
سه شنبه ها برنامه ام سبک بود . پنج شنبه ها هم که تعطیل بودم . عجب غطلی کردما ... حالا مجبورم به خاطر ایشون از روز تعطیلم بزنم .
_ خوبه .
وقتی چرخیدم تا ادامه ی دید زنیمو بکنم ، دیدم که پسره میخ من شده . نگاهش یه جور خاصی بود که نتونستم ازش چشم بردارم یا بهش اخم کنم . رنگ چشماش بدجوری خیره کننده بود . ولی اون تو کف کمرم بود . به صورتم نگاه نمی کرد . ای بابا ، بعد عمری فکر کردم یه ادمی عاشقمون شده که اونم پرید ... مثل اینکه عاشق کمرم شده ! حالا چرا زل زده به اونجا ؟ به کمرم نگاه کردم . وای ابرو ریزی از این بدتر نمی شد ... موهام باز شده بود و مقنعه ی کوتام ، نصفی از موهام که تقریبا خیس بود و حلقه حلقه شده بود ، به نمایش گذاشته بود . با عجله ، چرخیدم و به سهیلا گفتم :
_ من بیرون منتظرتم .
و در حالی که زیر نگاه پسره ذوب میشدم به حالت دو، رفتم بیرون .
توجه کردین من چقدر خانومی می کنم و هیچی نمی گم ؟؟؟ به خدا اگه اون دکمه ی سپاسو بزنین طوری نمیشه ...