14-02-2016، 18:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-06-2016، 17:38، توسط ⓕⓐⓚⓔ ⓛⓘⓕⓔ♰.)
رمان بجز اون|یاسمن قربانی
خلاصه:داستان زندگی دختری ماجراجو به نام سایه..این دختر سراغ داستانای پلیسی میره و براساس روحیه کنجکاوانه ای که داره خودش هم وارد یکی از این داستان های پلیسی و ترسناک میشه..وقتی که درگیر داستان پلیسیه درگیر خطراتی میشه که مجبور میشه به یکی از مامورها پناه ببره که از قضا به اون علاقه مند میشه و...
.
.
.
مقدمه:
دلـتنگی یـعنی بـبینی خـنده هـاش ُ ولـی خـندت نـگیره ،
یـعنی مـنتظر بـشی دلـش بـرات تـنگ بـشـ ه ولـی نـشـ ه ،
یـعنی آتـیش بـگیره دلـت از دوریـش ولـی فـکرشم نـکنـ ه ،
یـعنی از تـنهایی پـیر بـشی ولـی گـناهت جـوونی بـاشه ،
یـعنی یـاد ِ دروغـاش بـیفتی ُ بـاز بـهونش ُ بـگیره دلـت ،
یـعنی بـ ه خـودت بـگی بـهتره مـزاحمش نـشم ُ بـری
.
.
.
.
.
بخش یک:
19اُم مهر..
ی روز عادی که مث همیشه تو اتاقم رو تختم داشتم با گوشیم رمان پلیسی میخوندم..از پنجره صدای آژیر ماشین پلیس اومد.
منم که کنجکاو به تندی سمت پنجره رفتمو اونو باز کردم.
روبروی خونمون ی خونه متروکه ی قدیمی بود دیواراش پر جلبک شده بود و سیاه شده بود و فقط بخش هاییش سالم بود که میگفتن صاحبش به قتل رسیده تو همین خونه.خونمون یجای خلوت تو انزلی بود اخرای شهر تو ی کوچه که به دریا ختم میشد.من خونمونو دوست داشتم چون روبروش دریا بود و صدای دریا همیشه تو خونمون میومد و بهم ارامش میداد.
اونروز ی روز عادی بود.روز عادی که کنجکاوی منو نسبت به اون خونه بیشتر و بیشتر کرد.
هیچ صدایی از این خونه نمیومد ولی اونروز ماشین پلیس اومد در اون خونه و زنگ زدن آمبولانس بیاد.
رفتم طبقه پایین(خونمون دو طبقه بود که طبقه پایینش مادر پدرم اتاق داشتن و پذیرایی بود و آشپزخونه و طبقه بالا هم من بودم و داداشم که دوتا اتاق بزرگ داشتیم)با عجله شالی که رو دسته مبل ولو بود برداشتم و سر کردم.
مامانم دید منو
+کجا میری سایه؟
-مامان میرم ببینم چیشده!تو که میدونی از اینجور موقعیتا دوست دارم.
+باشه برو.
خلاصه:داستان زندگی دختری ماجراجو به نام سایه..این دختر سراغ داستانای پلیسی میره و براساس روحیه کنجکاوانه ای که داره خودش هم وارد یکی از این داستان های پلیسی و ترسناک میشه..وقتی که درگیر داستان پلیسیه درگیر خطراتی میشه که مجبور میشه به یکی از مامورها پناه ببره که از قضا به اون علاقه مند میشه و...
.
.
.
مقدمه:
دلـتنگی یـعنی بـبینی خـنده هـاش ُ ولـی خـندت نـگیره ،
یـعنی مـنتظر بـشی دلـش بـرات تـنگ بـشـ ه ولـی نـشـ ه ،
یـعنی آتـیش بـگیره دلـت از دوریـش ولـی فـکرشم نـکنـ ه ،
یـعنی از تـنهایی پـیر بـشی ولـی گـناهت جـوونی بـاشه ،
یـعنی یـاد ِ دروغـاش بـیفتی ُ بـاز بـهونش ُ بـگیره دلـت ،
یـعنی بـ ه خـودت بـگی بـهتره مـزاحمش نـشم ُ بـری
.
.
.
.
.
بخش یک:
19اُم مهر..
ی روز عادی که مث همیشه تو اتاقم رو تختم داشتم با گوشیم رمان پلیسی میخوندم..از پنجره صدای آژیر ماشین پلیس اومد.
منم که کنجکاو به تندی سمت پنجره رفتمو اونو باز کردم.
روبروی خونمون ی خونه متروکه ی قدیمی بود دیواراش پر جلبک شده بود و سیاه شده بود و فقط بخش هاییش سالم بود که میگفتن صاحبش به قتل رسیده تو همین خونه.خونمون یجای خلوت تو انزلی بود اخرای شهر تو ی کوچه که به دریا ختم میشد.من خونمونو دوست داشتم چون روبروش دریا بود و صدای دریا همیشه تو خونمون میومد و بهم ارامش میداد.
اونروز ی روز عادی بود.روز عادی که کنجکاوی منو نسبت به اون خونه بیشتر و بیشتر کرد.
هیچ صدایی از این خونه نمیومد ولی اونروز ماشین پلیس اومد در اون خونه و زنگ زدن آمبولانس بیاد.
رفتم طبقه پایین(خونمون دو طبقه بود که طبقه پایینش مادر پدرم اتاق داشتن و پذیرایی بود و آشپزخونه و طبقه بالا هم من بودم و داداشم که دوتا اتاق بزرگ داشتیم)با عجله شالی که رو دسته مبل ولو بود برداشتم و سر کردم.
مامانم دید منو
+کجا میری سایه؟
-مامان میرم ببینم چیشده!تو که میدونی از اینجور موقعیتا دوست دارم.
+باشه برو.