08-10-2015، 11:24
خلاصه:داستان دختری بی احساس وسرد به اسم رزاست که هدفش از زندگی مستقل شدنه و آزاد زندگی کردن...از یه طرفی پسر عمه اش (حمیدرضا) ازش خواستگاری می کنه و رزا که مربی یه تیم والیباله یه روز قبل خواستگاریش وقتی از باشگاه خارج می شه دیگه به خونه نمی ره و باعث می شه تا یه اتفاقاتی بیفته و........
نویسنده:negin79
مقدمه
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
***
رمان بی توهرگز(قسمت اول)
-خداحافظ بچه ها ، فردا راس ساعت 12 برای تمرین این جا باشید.
همگی باهام خداحافظی کردن...از سالن خارج شدم...سوز سردی باعث شد دستام رو توی جیب کاپشنم فرو کنم.
دزدگیر206 آلبالوییم رو زدم...روی شیشه هاش رو برف گرفته بود...با دستام برف های روی شیشه رو کنار زدم...به دستام نگاه کردم...از زور سرما قرمز شده بودن...سوار ماشین شدم...استارت زدم ولی ماشین روشن نشد....دوباره استارت زدم ولی بازهمون آش وهمون کاسه.
دیوونه شده بودم....اینم از شانس من هیچ وقت تو کارام شانس نیاوردم،حالا تو این سرما ماشین از کجا گیر بیارم...ساعت12شب بود ...برف می بارید و همه مغازه ها بسته بودند.
از داشبورد شناسنامه و مدارکمو درآوردم وماشین رو قفل کردم.
بی هدف توی خیابون قدم می زدم...خیابان سوت و کور بود و به جز من کسی توی خیابون پیدا نمی شد، سوز سردی اومد که دستام رو توی جیب کاپشنم بردم . داشتم فکر می کردم که کجا برم،بوق ماشینی باعث شد به سمتش برگردم....سه تا پسر بودن که اصلا وضعیت خوبی نداشتن ، جنیفر لوپز می خوند واونا به طرز فجیهی سرهاشون رو تکون می دادن...بهشون توجهی نکردم و با قدم هایی تند به راهم ادامه دادم...سه تایی از ماشین پیاده شدن و دنبالم راه افتادن...خیلی ترسیده بودم ولی نمی خواستم بفهمند که ازشون می ترسم . زیر لب دعا می کردم که یکی از اونا جلومو گرفت...وای خدایا این کی اومد که من نفهمیدم.نفس عمیقی کشیدم که گفت:خانوم خوشگله سوار نمی شی؟
دو تا پسری که همراهش بودن در حالی که سکسکه می زدن بلند خندیدن ...کم کم داشت اشکم در می اومد.
با صدای تحلیل رفته گفتم:گورتونو گم کنین وگرنه...
نذاشت بقیه حرفامو بگم و گفت:وگرنه چی کار می کنی جوجه؟
یعنی رفت روی نقطه حساسم...همیشه از این که کسی فکر کنه ضعیفم بدم می اومد.جلو رفتم و با مشت به صورت پسره ضربه زدم...از دماغش خون اومد.
می خواستم برگردم به طرف دو تا پسر دیگه که یکیشون از پشت منو گرفت و اون یکی هم از تو جیبش چاقو درآورد و به سمت گردنم گرفت.
پسری که از دماغش خون اومده بود رو به پسری که چاقو رو به گردنم گرفته بود،گفت:شاهین اون چاقو رو رد کن بیاد.
شاهین چاقو رو به پسره داد.
پسره به طرفم اومد و گفت:مثل بچه آدم سوار می شی وگرنه همین جا هلاکت می کنم.
-آخه جراتشو نداری.
به طرف صدا برگشتم...یه پسر حدودا28یا29ساله که این سه تا پسر مقابلش جوجه بودن...به پسری که چاقو دستش بود نگاه کردم و پوزخندی تحویلش دادم...انگار نه انگار که 30ثانیه پیش اشک می ریختم...پسره آب دهنشو قورت داد و گفت:شاهین...امیر...سوار شین تا گندش در نیومده.
شاهین و امیر به دنبال پسره سوار ماشین شدند و فرار کردند.
تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...اشک از چشمام سرازیر شد...به زانو دراومدم...هق هقم کل فضای خیابون رو پرکرده.
-گریه نکن.
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم.چه قد خوشگل بود لامصب...چشای عسلی داشت که خمار بودن بر عکس من که چشمای درشتی داشتم ومشکی مشکی بود...موهای خرماییش روی پیشونیش افتاده بودن و خیس شده بودن...برف هنوز می بارید و من محو در چشمای خمار عسلی اون شده بودم.
با لحن عصبی پرسید:پسندیدی؟
به خودم اومدم و دوباره مثل خیار شور نگاش کردم و گفتم:هاااا؟...چی؟
دوباره با همون لحن گفت:پرسیدم پسندیدی؟
دوباره شدم همون رزای حاضر جواب...همونی که می خواد دنیا رو عوض کنه با لحن سردی جواب دادم:مثلا از چی تو باید خوشم بیاد؟
-الحق که نترسی...تو همون دختر دو دقیقه پیش نیستی که گریه می کردی؟
خودمو نباختم...از روی زمین بلند شدم و با لحن کلافه ای گفتم:چیه؟....هااااان؟.....چرا فکر می کنین همه زنا باید از شما بترسن و شما بهشون زور بگین؟
کلافه تر از من جواب داد :چی می گی واسه خودت؟
راست می گفت...واقعا چی می گفتم...اون من رو نجات داده بود اونوقت من سرش داد می کشیدم...نگاش کردم و گفتم:ببخشید
با چشمای گرد شده پرسید:چی رو؟
پشت سر هم می گفتم:همین که...چیزه....همین که سرت داد کشیدم...ببخشید من واقعا عصبانی بودم ونمی دونستم چی می گم....دلم از یه جا دیگه پر بود.
سرم رو بردم بالا که ببینم چه عکس العملی نشون می ده که دیدم....بععععله آقا نیششون بازه و دارن به ریش نداشته من می خندن...منم خندم گرفت...خیلی با نمک می خندید...یه چال روی گونه اش بود که خیلی خوشگل بود.
جدی شدم و با دندونای لرزون که به خاطر سرما به هم می خوردن پرسیدم:به چی می خندی؟
خنده اشو قورت داد و اخماشو تو هم کشید...یا باب الحوائج این چرا این جوری شد...با تعجب نگاش می کردم که دستام رو گرفت و منو کشید...دنبالش راه افتادم که به یک فراری قرمزی رسیدیم...من رو نگه داشت و دستامو ول کرد...آهاااان حالا فهمیدم حتما دیده از سرما می لرزم واسه خاطر همین سگ شد.
با دهن اندازه گاراژ شده به ماشینش نگاه می کردم...یا قمر بنی هاشم...من ماشین مدل بالا سوار شده بودم ولی نه تا این حد...خدایا دمت گرم چه فرشته نجاتی واسم فرستادی...الهی قربونت برم...تنها تنها....داشتم همین جور با خدای خودم راز و نیاز عارفانه می کردم که آقا حسم رو پروند.
-گریه نکن.
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم.چه قد خوشگل بود لامصب...چشای عسلی داشت که خمار بودن بر عکس من که چشمای درشتی داشتم ومشکی مشکی بود...موهای خرماییش روی پیشونیش افتاده بودن و خیس شده بودن...برف هنوز می بارید و من محو در چشمای خمار عسلی اون شده بودم.
با لحن عصبی پرسید:پسندیدی؟
به خودم اومدم و دوباره مثل خیار شور نگاش کردم و گفتم:هاااا؟...چی؟
دوباره با همون لحن گفت:پرسیدم پسندیدی؟
دوباره شدم همون رزای حاضر جواب...همونی که می خواد دنیا رو عوض کنه با لحن سردی جواب دادم:مثلا از چی تو باید خوشم بیاد؟
-الحق که نترسی...تو همون دختر دو دقیقه پیش نیستی که گریه می کردی؟
خودمو نباختم...از روی زمین بلند شدم و با لحن کلافه ای گفتم:چیه؟....هااااان؟.....چرا فکر می کنین همه زنا باید از شما بترسن و شما بهشون زور بگین؟
کلافه تر از من جواب داد :چی می گی واسه خودت؟
راست می گفت...واقعا چی می گفتم...اون من رو نجات داده بود اونوقت من سرش داد می کشیدم...نگاش کردم و گفتم:ببخشید
با چشمای گرد شده پرسید:چی رو؟
پشت سر هم می گفتم:همین که...چیزه....همین که سرت داد کشیدم...ببخشید من واقعا عصبانی بودم ونمی دونستم چی می گم....دلم از یه جا دیگه پر بود.
سرم رو بردم بالا که ببینم چه عکس العملی نشون می ده که دیدم....بععععله آقا نیششون بازه و دارن به ریش نداشته من می خندن...منم خندم گرفت...خیلی با نمک می خندید...یه چال روی گونه اش بود که خیلی خوشگل بود.
جدی شدم و با دندونای لرزون که به خاطر سرما به هم می خوردن پرسیدم:به چی می خندی؟
خنده اشو قورت داد و اخماشو تو هم کشید...یا باب الحوائج این چرا این جوری شد...با تعجب نگاش می کردم که دستام رو گرفت و منو کشید...دنبالش راه افتادم که به یک فراری قرمزی رسیدیم...من رو نگه داشت و دستامو ول کرد...آهاااان حالا فهمیدم حتما دیده از سرما می لرزم واسه خاطر همین سگ شد.
با دهن اندازه گاراژ شده به ماشینش نگاه می کردم...یا قمر بنی هاشم...من ماشین مدل بالا سوار شده بودم ولی نه تا این حد...خدایا دمت گرم چه فرشته نجاتی واسم فرستادی...الهی قربونت برم...تنها تنها....داشتم همین جور با خدای خودم راز و نیاز عارفانه می کردم که آقا حسم رو پروند.
-سوار شو.
-سوار نمی شم.
-چرا؟
خودم از خدام بود سوار شم ولی می خواستم کلاس بذارم و بگم بعععله ما هم این کاره ایم برای همین گفتم:برای این که زیرا.
نوچی کرد و گفت:گفتم سوار شو.
با لحن خودش گفتم:منم گفتم سوار نمی شم.
دستاشو توی موهاش کشید و گفت:سوار می شی یا به زور سوارت کنم.
چشمامو ریز کردم و موشکافانه نگاش کردم.
-مثلا چجوری می خوای به زور سوارم کنی؟ دوماً من رو چه حسابی باید سوار ماشین تو بشم؟هان؟
نفس عمیقی کشید و خم شد و از داشبورد چند تا کارت و مدرک درآورد و رو به من گفت:بیا این شناسنامه ام و اینم پاسپورتمه...اینام کد ملی و کارت مطبمه...بعدا بهم پس می دی....چیز دیگه ای می خوای؟
به چشماش نگاه کردم وبدون حرف مدارکش رو گرفتم.
لبخندی زد و گفت:حالا سوار شو
در ماشین رو برام باز کرد....سوارشدم....فرشته نجاتم هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.
داشت رانندگی می کرد که پرسید:مسیرت کجاست.
آخه من کجا رو داشتم که برم...خونه دوستام که نمی تونم برم چون دوستام همش متاهل بودن و دوست مجرد نداشتم...فامیلامون هم که آمار من رو به بابام اینا می دادن...بعد کمی فکر کردن گفتم:یه هتل
مشکوک نگام کرد ولی بعد به جلوش نگاه کرد.
حس فضولیم گل کرده بود...بهش نگاه کردم...حواسش به رانندگیش بود.
شناسنامه اش رو باز کردم....می خواستم ببینم این فرشته ای که من رو نجات داده کیه و چی کاره است؟
نام:آرشام (وای چه اسم خوشگلی داشت...همیشه ازاسم های اصیل خوشم میومد)
نام خانوادگی:سهرابی
تاریخ تولد:15/5/1362
30سال داشت...خوب بود...شناسنامه اش رو بستم...به کارت مطبش نگاه کردم...دندانپزشک بود.
به طرفش برگشتم که دیدم در حین رانندگی به دستام نگاه می کنه...اوه حتماً دیده دارم فضولی می کنم...کنف شده بودم.
دستپاچه گفتم:چیزه....چیزه...من اصلا قصد فضولی....
نذاشت حرفمو ادامه بدم و با خنده گفت:مگه من ازت توضیح خواستم؟
-نه فقط می خواستم بگم من فضول نیستم.
خنید و گفت:معلومه...می گم حالا که تو فهمیدی اسم من چیه...تو هم اسمت رو بگو.
-خب من اسمم رزاست.
لب هاشو روی هم فشار داد و گفت:قشنگه...این وقت شب تو خیابون چی کار می کنی؟می دونی که یه دختر تنها نباید این وقت شب بیرون باشه.
اینم لنگه مامانم اینا...دیگه حالم به هم می خوره از هرچی اجباره...از هر چی تحمیله...چرا؟ مگه من چه فرقی با آرشام دارم که نمی تونم این وقت شب تو خیابون باشم؟چرا من باید برای از خونه بیرون رفتن به عالم و آدم جواب پس بدم.
نفسم رو با صدا بیرون کردم و هر چی که تو دلم بود رو بهش گفتم . تمام مدتی که حرف می زدم صدام رو بلند کرده بودم.
ماشین رو کنار زد.
آرشام با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:اولاً من چیزی نگفتم که این طوری سر من داد می زنی...دوماً تو می دونی عاقبت یه دختر فراری چیه؟
چیییی؟....این چی فکر می کرد راجع به من؟...دختر فراری؟...من فرار نکرده بودم....من فقط برای یه شب نمی خواستم به خونمون برم....فقط همین...
ولی وجدانم می گفت:تو فرار کردی....تو الان تو خیابون چی کار می کنی؟....این اسمش فرار نیست؟
ولی من که نمی خواستم الان این جا باشم....کدوم دختریه که دوست نداره توی خونش باشه؟
چشمامو به چشماش دوختم.
-تو چی از من می دونی؟...اگه جای من بودی چی کار می کردی...اصلاً تو هیچ نمی دونی چی شده که الان من تو ماشین توام.
آرشام:خب تو توضیح بده چی شده تا بفهمم قضیه از چه قراره؟
برام مهم نبود بفهمه یا نفهمه ولی یه چیزی ته دلم می گفت قضیه رو بهش بگم.شروع کردم به توضیح دادن:
فردا شب خواستگاریمه.
آرشام:خب.
-خب به جمالت.
خنده ی بانمکی کرد و گفت:خب بقیش؟؟؟
جونم واست بگه...می دونی چیه...خانواده عمم از وقتی که من به دنیا اومدم،من رو واسه پسرشون نشون کردن....منم که وقتی بچه بودم مثل داداش نداشتم دوستش داشتم...حمیدرضا وقتی 20سالش شد خیلی ازش بدم اومد ، دیگه دوسش نداشتم حتی به عنوان یه برادر.
آرشام چشماشو ریز کرد و گفت:چرا؟
-خب عمه ام اینا الان توی شیراز زندگی می کنن ولی قبلا توی تهران بودن...منم اون موقع ها زیاد حمیدرضا رو می دیدم...حمیدرضا واقعا تغییر کرده بود...طرز لباس پوشیدنش فرق کرده بود و رفتارای جلفی می کرد...وقتایی که خونشون می رفتیم یا می اومدن خونمون تلفنای مشکوک داشت...منم کم کم بهش شک کردم و از یه طرف می خواستم این پسره رو از سرم باز کنم...تعیبش کردم...منم اون موقع 17سالم بود...اول یه دختر رو سوار ماشینش کرد...بعدم باهم رفتن توی کافی شاپ...منتظربودم تا از کافی شاپ بیرون بیان...حدود نیم ساعت بعد در حالی که دستاشون تو دست هم قفل شده بود...از کافی شاپ بیرون اومدن...من با حمیدرضا مشکلی نداشتم ولی نمی تونم قبول کنم که همسرم قبل از من با هزار تا دختر بوده....هر چقدر به مامانم می گم حمیدرضا اون پسری نیست که بتونه من رو خوشبخت کنه ولی تو گوشش نمی ره که نمی ره...امروز هم عمه ام اینا از شیراز اومدن تا من رو از حمیدرضا خواستگاری کنن...منم مربی یه تیم والیبالم...قراره که فردا شب برای مسابقه استانی بریم ارومیه...امشب هم توی باشگاه تمرین داشتیم...وقتی که از باشگاه دراومدم ماشینم خراب شده بود...هرکاری کردم روشن نشد می خواستم یه تاکسی سوار شم تا برم هتل که اون سه تا پسر مزاحمم شدن و بقیه اش رو که خودت می دونی.
آرشام سرش رو تکون داد و گفت:چرا نرفتی خونتون؟
-خب من اگه می رفتم خونه که فردا مجلس عروسیم بود دیگه...به مامانم گفته بودم که شوهر یکی از دوستام رفته ماموریت و منم پیشش می مونم...انقدر اعصابش خورد شد که نمی دونی...بهش گفتم یا جای من تو اون خونست یا حمیدرضا...بهم گفت اگه برم خونه پوست سرم رو می کنه.
آرشام خندید و گفت:واااای چه مامان خشمگینی...واقعا گفت پوست سرت رو می کنه؟
منم خندیدم و گفتم:نهههه دیگه...من مبالغه کردم.
چینی بین ابروهاش انداخت وگفت:تو هم با دم شیر بازی می کنیا...آخه تو با کدوم عقلی این فکرا رو کردی؟
دیگه داشت بهم بر می خورد...پسره بی تربیت داشت بهم توهین می کرد...بهش توپیدم:تو به چه حقی این حرفا رو به من می زنی؟اصلا تو خودت جای من بودی چی کار می کردی؟هااااان؟
آرشام:خب من نمی ذاشتم با سرنوشتم بازی کنن...من با فکر کردن مسئله رو حل می کردم نه این که صورت مسئله رو پاک کنم...خب با مامان و بابام حرف می زدم و دلیل کارم رو براشون توضیح می دادم نه این که به خونه نرم.
- خدا اون جدت رو بیامرزه...د اگه حرف زدن فایده ای داشت که من الان این جا نبودم که...بعد اون وقت من چه خاکی تو سرم می ریختم الا فرار کردن.
آرشام:هر خاکی که دوست داری رو اون سرت بریز به من چه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:تو یه پسری...نمی تونی من رو درک کنی...تو این جامعه ای که من و تو زندگی می کنیم وقتی یه دختر تو خیابون راه می ره...امنیت نداره که...همش هم تقصیر شما پسراست.
آرشام:دست شما درد نکنه.
-سر شما درد نکنه.
آرشام دستی توی موهای پر پشت قهوه ایش کشید وگفت:حالا می خوای بری هتل؟
-اهوم.
ماشین رو به راه انداخت...جلوی هتلی نگه داشت...پیاده شدم...داخل هتل شدم و رو به هتل دار که پشت میز نشسته بود گفتم:سلام.
هتل دار که مرد نسبتا جوونی بود،گفت:سلام...بفرمایید.
-یه اتاق می خواستم.
هتل دار:مجرد هستید؟
-بله.
هتل دار:ببخشید ولی ما به خانومای مجرد اتاق نمی دیم.
-یعنی نمی شه کاری کرد؟
با بی رحمی تمام گفت:نخیر.
ببخشیدی گفتم وبا قدم های بلند از هتل خارج شدم...با چشمام دنبال آرشام گشتم...با چه ژستی به فراریش تکیه داده بود...برام دست تکون داد...به طرفش رفتم و گفتم:می گن به دختر تنها اتاق نمی دن.
پوزخندی زد وگفت : نبایدم به همچین بچه ای اتاق بدن.
چشم غره ای رفتم و گفتم:زهرمار.
آرشام:خیله خب سوار شو بریم.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:کجا؟
آرشام:کجا باید بریم...می خوام بریم یه هتل دیگه ...نشد ...یکی دیگه.
-ببین اولا سر من داد نکش...دوما چرا سرم منت می ذاری؟...اصلا من باتو...جایی...نمی...ام.
آرشام:جهنم...برو به درک.
خیله خب می رم.
می خواستم برم که آرشام گفت:رزا بچه بازی در نیار سوار شو بریم.
سوار شدم...به چند تا هتل دیگه سرزدیم ولی یا اتاق خال نداشتن یا به دختر تنها اتاق نمی دادن.
داخل ماشین نشسته بودیم...نمی دونستم کجا باید برم...یعنی جایی رو نداشتم که برم...اگه امشب می رفتم خونه که فردا شب عروسیم بود...هه چه مسخره من و حمیدرضا...متنفرم ازش...آرشام کلافه بود.
صداش زدم:آرشاااام.
چشماش رو بهم دوخت و با صدایی آهسته گفت:بله.
-یه سوال ذهنم رو خیلی مشغول کرده...ببینم برای تو چه فرقی می کنه که من امشب رو کجا باشم...چرا ولم نمی کنی برم.
توی عمق چشمام خیره شد و گفت: به وقتش بهت می گم...باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
حمید عسکری می خوند:
دل من عاشق و می سوزونی و به اشکام میخندی
چرا منه ساده فکر می کردم که به عشقت پا بندی
رو کارات چشمامو میبندم
تو رو من چشم می بندی
بگو مگه دلت پیش کی گیره
بگو واسه کی میمیـــــری بگو از من تو انتقام ، چی رو داری میگیری
چی شده که تو از من و عشقم داری فاصله میگیری
آهای تو که یه روز عشق منی و
یه روز دیگه عشق یکی دیگه
خدا اشکام و دید یه روزی
خودش تقاص کاراتو میده
پشیمون میشی یه روزی که دیره،تو قلبم یکی جاتو می گیره
(تقاص...حمید عسکری)
از پنجره فضای بیرون ماشین رو تماشا می کردم...دانه های برف آروم آروم روی زمین می ریختن...صدای آهنگ روحم رو به پرواز درآورد.(چه ادبی شد)
با احساس صدایی بیدار شدم...آرشام پیاده شد و در ماشین رو کوبید...منم پیاده شدم...چشمام رو مالیدم و به فضای روبه روم نگاه کردم...توی یکی از خیابونای بالای شهر بودیم ویه آپارتمان10طبقه شیک با نمای سنگ آنتیک کرم و قهوه ای...کلا شیک و با کلاس بود.
-این جا کجاست؟
آرشام:خونمه.
چییییی...به چه جراتی منو آورده خونه خودش...عصبی شدم و گفتم:مگه من گفتم من رو بیاری خونت که....
بقیه حرفم رو خوردم...نفسم رو با صدا فوت دادم...آرشام پلکاشو روی هم گذاشت و گفت:ببین می دونم ولی باور کن چاره ای جز این نداشتم...خودت که دیدی...یا بهت توی هتل اتاق می دادن...یا اونایی هم که به یه دختر مجرد اتاق می دادن اتاق خالی نداشتن...فوق فوقش تو امشب این جا می خوابی فردا هرجا که دلت خواست می ری.قبول؟
چاره ای جز این نداشتم ولی اگه مامانم می فهمید؟...چی کار می کردم؟... با این حال قبول کردم.
وارد آپارتمان شدیم...نگهبان تا چشمش به من و آرشام افتاد...نزدیک بود چشماش از تعجب از حدقه دربیاد.
نگهبان:سلام آقای دکتر.
آرشام:سلام آقای خُرم...
(خخخ یه مستخدم داشتیم تو دبیرستان اسمش خرم بود...یه بلاهایی سرش نیاوردم که)
نگهبانه که حالا فهمیدم اسمش خرمه...رو به آرشام گفت:خواهرتونه؟
با چشماش به من اشاره کرد...آخه فضول به تو چه مربوطه که نخود هر آش می شی....آرشام لبخندی زد وگفت:نخیر دخترعمومه برای کارای دانشگاهش اومده.
از جواب دادنش خوشم اومد...معلومه که بی جنبه نیست که بگه نامزدمه و از این حرفا.
خرم:خوش اومدید خانوم سهرابی.
چشمامو ریز کردم و گفتم:ممنون
آرشام سوئیچ رو به طرف خرم گرفت.
آرشام:آقای خرم بی زحمت ماشین رو توی پارکینگ پارک کنید...صبح سوئیچ رو ازتون می گیرم.
خرم دو لا و راست شد و با هزار نوع چاپلوسی سوئیچ رو گرفت.
جلوی در خونه بودیم....خونه اش طبقه چهارم بود...آرشام در رو با کلیدش باز کرد...ورودی خونه اش یه راهروی نسبتا باریکی بود که جا کفشی قهوه ای سوخته ای قرار داشت و تابلوهای نسبتا کوچیکی روی دیوار نصب شده بودن.کفشام رو درآوردم...حال پذیرایی مستطیل شکلی داشت که مبل های بادمجونی با سلیقه خاصی چیده شده بودن...خونش کلا ترکیبی از رنگ بادمجونی و سفید بود...می خواستم اتاق ها رو آنالیز کنم که آرشام گفت:بررسی هاتون تموم نشد؟
-نه هنوز اتاقا مونده.
زیر لب بچه پرروئی گفت که در جوابش گفتم:خودتی.
سه تا اتاق داشت...اولی ترکیبی از خاکستری و سفید بود...فکر کنم اتاق خودش بود چون یه عکس تمام قد از خودش روی دیوار بود که کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و با ژست خاصی به لنز دوربین زل زده بود(پرستیژت تو حلقم)
یه اتاق دیگه بود که دکوراسیون معمولی داشت و تخت سفیدی گوشه اتاق قرار داشت...سومین اتاق هم اتاق مطالعه اش بود چون که جز میز تحریر و کتابخونه چیز دیگه ای نداشت.دست از آنالیز کردن اتاقا برداشتم و می خواستم برگردم که یهویی آرشام جلوم سبز شد هینی کشیدم که با صدای بلند خندید...زهرمار آدم رو می ترسونه بعد هرهر می خنده...با پرروئی تمام گفتم:من خستم کجا باید بخوابم.
جدی شد و گفت:اون اتاقه که تخت سفید داره...اون جا بخواب.
شب بخیری گفتم و وارد اتاق شدم...در رو از پشت قفل کردم...کاپشنم رو درآوردم و با همون لباسام خوابیدم.
صدای ویولون شادمهر بلند شد...زنگ گوشیم بود...از ویولون زدن شادمهر خوشم می اومد ولی نمی دونم چرا الان تو مخم می ره.صدای ویولون قطع نمی شد.زیر لب غرغر می کردم.
ببر اون صداتو خیله خب حالا فهمیدیم صبح شد...نخیر انگار یه خواب خوش به ما نیومده....در حالی که خمیازه می کشیدم بیدار شدم...دستم رو روی عسلی کنار تخت انداختم و گوشیم رو چنگ زدم....زنگ گوشی رو قطع کردم...هنوز خماری خواب از سرم نپریده بود.
ساعت7بود...آرشام هنوز بیدار نشده بود...کیفم رو برداشتم...کاپشنم رو هم تنم کردم...کاغذی از توی کیفم درآوردم و نوشتم:
سلام آرشام
دارم بی خداحافظی می رم ولی دیگه ببخشید...بابت تمام کمک هایی که بهم کردی ازت ممنونم و یه دنیا شرمنده ام....واقعا ممنون.
رزا
کاغذ رو به همراه مدارک و شناسنامه اش روی اپن گذاشتم...می خواستم در رو باز کنم که یه چیزی مانع رفتنم شد.
-کجا؟
مضطرب به سمتش برگشتم...زبونم بند اومده بود...چشماش پف کرده بود و قرمز شده بودن...نگاهش به برگه روی اپن افتاد با قدم هایی آروم به طرف اپن رفت و برگه رو برداشت...بعد از خوندن برگه نگاهی به من کرد و با صدای عصبی گفت:این چیه رزا؟....هان؟
-سکوت.
آرشام:جواب بده ببینم.
مگه نخوندیش می خوام برم.
آرشام: د لعنتی می خوای بذاری بری...می خوای بری که داغونم کنی؟
هیچی از حرفاش سر درنیاوردم...رفتن من چه ریطی به حال این داشت.
چشماش قرمز بود قرمز شدن...ادامه داد:رز دوست دارم...دوست دارم...دوست دارم..عاشقتم...بمون تورو جون آرشام بمون.
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بودم...آخه چطور ممکنه...عشق اونم توی چند ساعت...امکان نداره...
آرشام:آره بگو...بگو چه جور تو یه شب عاشقت شدم...ولی خودم هم نفهمیدم...نمی دونم.
-آرشااااام معلومه چت شده؟...چی داری می گی؟...می فهمی اصلا از چی حرف می زنی؟...خنده داره ....عشق؟
پوزخندی زدم و با با بی رحمی تمام به سمت در رفتم...جلومو گرفت.
رز تورو جون هرکی که دوست داری نرو...از چشماش التماس می بارید ولی این چشما برای من...برای رزای بی احساس...رزای یخی تاثیری نداشتن...خیلی بی رحم و نمک نشناس بودم.
به التماسش تو جهی نکردم و سوار آسانسور شدم... بی توجه به سلام نگهبان از آپارتمان خارج شدم...سوار تاکسی شدم و به خیابونی که محل تمرینمون بود رسیدم.
پایان (قسمت اول)
رمان بی تو هرگز(قسمت دوم)
ماشینم جلوی باشگاه بود...هیچی از درست کردن ماشین سر در نمی آوردم...کلافه به اجزای ماشین نگاه می کردم که آقای حدودا40ساله ای پرسید:خراب شده؟
سری تکون دادم و گفتم:بله
-بکشین کنار ببینم.
کشیدم کنار بعد 5دقیقه ور رفتن با ماشین گفت:برید استارت بزنین...انشاالله که روشن بشه.
استارت زدم روشن شد...با نهایت قدردانی نگاش کردم و گفتم:ممنونم...واقعا نمی دونم چجوری جبران کنم.
-قابل شما رو نداره...کاری نکردم که...
-بازم ممنون.
-خواهش می کنمی گفت و دور شد...آخیش ماشینم هم درست شد...هنوز ساعت8بود...پس تا ساعت12وقت داشتم...توی این4ساعتی که تا تمرینمون فاصله داشت به خودم فکرکردم...به آرشام...به حمیدرضا و حتی به پسرایی که بهشون محل سگ هم نمی دادم...وچطور من انقدر بی احساس و بی عاطفه ام... و این که چرا دل شکستن برام به همین راحتیاس...چجور دل آرشام رو شکستم...آرشامی که ادعای عاشقی می کرد و هزار تا فکری که خودم توی جوابشون مونده بودم...
ساعت12شده بود...پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم...به داخل سالن رفتم...توی رختکن لباسام رو عوض کردم و به محوطه بازی رفتم...بچه ها همشون آماده بودن.
صدای سوتی که زدم باعث شد حواسشون رو جمع حرفای من کنن.
-سلام
جواب سلامم رو خیلی بلند وکشیده دادند.
-خب ببینین تا شروع مسابقات چیزی نمونده...حدود2روزدیگه...که مدت زیادی نیست...اگه می خواین بازی رو ببریم باید تمام تلاشمون رو بکنیم...از همین حالا شروع می کنیم...روی تموم حرکات تمرین می کنیم...سرویس...آبشار...پاس...هم ه تکنیک ها تا ببینیم چی می شه...تا ساعت5 بی وقفه تمرین می کردن و من نکات مهم رو بهشون یادآوری می کردم...پروازمون برای ساعت9بود و کم کم همه آماده می شدیم...لباسام و وسایلام رو روزی که از خونه می زدم بیرون برداشته بودم تا دیگه به خونه نرم.
ساعت9بود و توی فررودگاه بودیم که شماره ی پروازمون رو اعلام کردن...هواپیما اوج گرفت و من فاصله گرفتم از تمام کسایی که بهم یه جورایی ربط داشتن...سعی کردم بی خیال آرشام و افکار ضد و نقیضم بشم و مسابقه رو کوفتم نکنم...با شبنم و پونه و رها که توی گروه بیشتر باهاشون صمیمی بودم نشسته بودیم و طبق معمول حرفای چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم.
ساعت7صبح بود و همه توی اتاقامون مستقر شده بودیم...یه کم می خواستم چرت بزنم که شبنم شروع کرد به کرم ریختن و جوک تعریف کردن...پونه و رها هم بلند می خندیدن و بعضی وقتا جبغ بنفش می کشیدن...حرص می خوردم...می دونستم به خاطر حرص دادن من سروصدا راه انداختن...نعخییییییر دیدم نمی تونم با این وضع بخوابم...بلند شدم.
-حالا که این طوره پاشین بریم تمرین.
خنده از روی لباشون محو شد و غرغر کنان بلند شدن تا آماده شن...دست و صورتم رو شستم و شلوار آدیداس مشکیم رو با بلوز چهارخونه یشمیم که تقریبا یه وجب بالای رونم بود پوشیدم...موهام رو از بالا بستم و از کیفم رژ آجری رنگم رو برداشتم و خیلی کمرنگ روی لبام کشیدم.
برگشتم سمت بچه ها که دیدم لباس ورزشی مخصوصشون رو پوشیدن وآمادن.
-خب بر و بچ من آماده ام.
شبنم لبخند موذیانه ای زد و گفت:چه جیگری شدیییی.
رها هم سرش رو با حالت خنده داری تکون داد و گفت:منم که عاشق جیگر
پونه:ای جووونم
کوفت...الحق که اینا از صد تا پسر بدترن...تو خیابون با چشاشون دخترای مردم رو درسته قورت می دن.
سری نشان از تاسف تکون دادم و گفتم:ای خاک تو اون سر هیزتون بکنن...بچه های اتاقای دیگه رو هم خبر کردیم تا آماده شن برای تمرین
باشگاه پشت خوابگاه بود و می تونستیم خیلی راحت،بدون دردسری کارامون رو انجام بدیم...بعد این دیگه اتفاقی نیفتاد جز این که بچه ها سخت تمرین می کردن و من نکات ریزی رو بهشون یادآوری می کردم...ساعت 2شب بود که خوابیدیم...فردا مسابقاتمون شروع می شد.
بالاخره مسابقات شروع شد...دو روز اول مسابقات رو خیلی خوب بازی کردیم و امروز که روز سوم بود...آخرین مسابقه امون رو می دادیم و اگر امروز خوب بازی می کردیم برابر بود با بردنمون توی مسابقه.
من دیگه جون واسم نمونده بود...کنار زمین وایستاده بودم و داد می زدم که شبنم سرویس رو خوب بزن...آبشارها رو با دقت بزنین...مینا زود برو دنبال توپ و....
ست آخر بود و2بر0جلو بودیم...امتیازمون هم23...24...به نفع ما بود...خدایا خودت رحم کن...زیر لب هرچی ذکر و دعا بلد بودم رو می خوندم...مینا زننده سرویس بود...سرویس رو زد...یا امااااااام زمان...و رفتن توپ به اوت و مساوی شدن امتیاز...تیم مقابل سرویس زد...رها پاس داد به شبنم و شبنم پاس داد به پونه و پونه یه آبشار محکم زد که برابر شد با بردن ما و باختن تیم مقابل...ووووی عاشقتم خدایا دستت درد نکنه...بچه های تیم پریدن بغلم و هرکدوم یه چیز می گفتن که متوجه هیچ کدومشون نشدم...بی توجه به اونا از سالن بیرون رفتم...نمی تونستم یه جا بند بمونم از بچگی عادت داشتم هیجاناتم رو با ورجه وورجه خالی کنم...از اتاق پالتوم رو برداشتم و بدو بدو از پله های خوابگاه بیرون اومدم...بی توجه به اونایی که با تعجب نگام می کردن تو خیابونا می دوییدم و غرق شادی بودم...از جلوی ساندویچی رد می شدم که بوی سوسیس بندری هوش از سرم برد...داخل مغازه شدم.
-سلام
فروشنده که یه پسر حدودا26ساله بود و قیافه ی خوشگلی نداشت ولی چهره ی جذابی داشت گفت:سلام...بفرمایید.
-یه سوسیس بندری می خواستم با دوغ...لطفا
فروشنده:بله حتما
روی صندلی نشستم ومنتظر بودم تا ساندویچم رو تحویل بگیرم...حدود 5مین بعد همون پسره اومد و گفت:خانوم آماده است.
ساندویچم رو گرفتم و پولش رو حساب کردم و خارج شدم...می خواستم ساندویچ رو از کیسه بکشم بیرون که یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد...با دیدن شماره ای که روی کاغذ نوشته شده بود خندم گرفت و برگه رو پاره کردم و دور انداختم...از این اتفاقا برام زیاد اتفاق می افتاد...بعد خوردن ساندویچم راه خوابگاه رودر پیش گرفتم...در اتاق رو باز کردم...جلل الخالق...دیوونه ها چه جیغ و دادی راه انداخته بودن...رها با قر اومد سمتم و گفت:چاکرتم به خدا
شبنم آهنگ شاد مستم و مستم اشکین0098رو گذاشت و گفت:قرش بده...قرش بده...
خندم گرفته بود...خیلی باحال بودن...رفتم وسط و قرش دادم...کلا می ترکوندیم...سوت می زدیم...جیغ می کشیدیم...اصلا اوضاعی بود برای خودش...که در زده شد.
شبنم:یعنی کی می تونههههههه باشههه؟
شونه بالا انداختم...روسریم رو سرم انداختم و در رو باز کردم...با دیدن نگهبان پشت درسلامی دادم.
نگهبان:سلام خانوم...خیلی شرمنده ام ولی یه عرضی خدمتتون داشتم.
-خواهش می کنم بفرمایید.
نگهبان:خواهشا یه کم مراعات کنید...سر و صداتون کل ساختمون رو برداشته.
-شرمنده به خدا...چشم...واقعا ببخشید.
بالاخره بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن آقا تشریفشون رو بردن.
بعد رفتن نگهبانه یه نگاه به هم کردیم و پقی زدیم زیر خنده...رها رفت از شیرینی فروشی سر خیابون کیک گرفت...منم رفتم تا بقیه بچه های تیم رو خبر کنم...ساعت 3 نصفه شب بود که هر کی رفت اتاق خودش...ما هم بعد از کلی حرف زدن چشمامون رو روی هم گذاشتیم و خوابیدیم.
صبح روز بعد داشتم جلوی آینه مشغول ور رفتن با قیافه ام بودم که گوشیم زنگ خورد...با دیدن عکس مامان آهی کشیدم...نزدیک به یه هفته بود که ازشون بی خبر بودم...جواب دادم:بله
مامان:سلام
-سلام مامان جون...الهی قربونت برم چطوری؟بابا چطوره؟
مامان:از احوال پرسی های شما خیلی خوبیم...دلمون خوش بود یه دختر داریم...تو یه زنگ نزنی بپرسی ببینی ما زنده ایم یا مردیم؟
-خدانکنه...ایشاالله که سایتون همیشه بالای سرم باشه...مامان به جون خودم سرم خیلی شلوغ بود...راستی مامان یه خبرخوب
مامان:چه خبری؟
-مسابقه رو بردیم.
جیغی کشید که موبایل رو از گوشم دورکردم.
-مامان تو رو خدا آروم تر...پرده گوشم پاره شد.
بی ربط به چیزی که گفتم...گفت:رزا...می دونم اون شب خونه فریبا نبودی...پس رک و راست بگو شب کجا بودی؟
نه مثل این که خوشی به ما نیومده...فقط نمی دونم از کجا فهمیده که خونه فریبا نرفتم...به سوالش جواب دادم:خب مامان شب تو یه هتل خوابیدم...صبحش هم دیگه تمرینامون شروع شد و شب اومدیم ارومیه.
-رزا به خدا اگه می دونستم راست می گی که اگه عمه ات اینا بیان خواستگاری ، خونه نمیای...همون اول بهشون جواب منفی رو می دادم.
-خب مامان هنوزم دیر نشده...خب بهشون بگو دیگه جوابم منفیه.
مامان:کجای کاری رزا...همون شب که اونا اومدن ما جواب منفی رو بهشون دادیم...شرمنده شدم پیش ثریا.
با شادی زائد الوصفی گفتم:واااااقعااا؟.....جون من راست می گی مامان؟
مامان:آره به جون تو...خیلی بد شد...دیگه تو روی ثریا نمی تونم نگاه کنم.
چینی بین ابروهام انداختم و گفتم: اِ مامااان...یعنی چی؟...گیرم من جواب مثبت داده بودم...اگه پس فردا ازش طلاق می گرفتم اون موقع بدتر می شد که...حالا اینا رو بی خیال عمه ثریا چی گفت؟
-مامان:عمه ات بدجور ناراحت بود ولی گفت اشکال نداره و این حرفااااا...ولی حمیدرضا خیلی پکر شد.
تو دلم گفتم:ناراحت شه به درک...پسره ی بی شعور...اندازه موهای سرش دوست دختر داره بعد میاد خواستگاری.
-آهاااان...مامان من امشب بر می گردم...فعلا کاری نداری که؟
مامان:نه برو به سلامت...خداحافظ
-خداحافظ
نفسی از روی آسودگی کشبدم...شبنم و پونه و رها رفته بودن بازار...یکی از آهنگای کامران و هومن رو توی گوشیم پلی کردم...عاشق این آهنگشون بودم.
رفتی نموندی بی وفا... نگار اثر نداشت دعا...قلبم منو شکستیا....غصه نخور فدای سرت... گفتی که چاره سفره... گفتی دعا بی اثره... نگاهم هر روز به دره... غصه نخور فدای سرت... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریون چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی... دلت دیگه از شیشه نیست... چشات مثل همیشه نیست... تو گل نمیریزی به پام... دیگه نمیمیری برام... آغوش تو برای من... انگار دیگه جا نداره... دوسم نداری می دونم... این دیگه اما نداره... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریون چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی... دلت دیگه از شیشه نیست... چشات مثل همیشه نیست... تو گل نمیریزی به پام... دیگه نمیمیری برام... شبای تاریک و سیاه... ماهو صدا نمی کنی... قفل سکوتو دیگه با... معجزه وا نمی کنی... رفتی نموندی بی وفا... تنهایی سخته به خدا... باز زیر قولت زدیا... غصه نخور فدای سرت... گفتی نه فکر رفتنی... نه اهل دل شکستنی... دلی نمونده بشکنی... غصه نخور فدای سرت... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریونه چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی
(فدای سرت...کامران و هومن)
برای ساعت2بعد از ظهر پرواز داشتیم...پالتوی خاکستریم رو با شلوار و شال مشکییم تنم کردم...پوتین مشکیم روهم پام کردم...با اتوبوس دنبالمون اومدن تا به فرودگاه بریم...شماره پروازمونو اعلام کردن...نفهمیدم چجور شد که اوج گرفتیم و کی هواپیما به زمین نشست...وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونمون بودم...کلیدم رو توی قفل در چرخوندم...خونه ویلایی داشتیم که دور تا دور حیاطش رو گل و درخت کاشته بودیم...ولی چون زمستون بود روی شاخه ها و ساقه های گیاه ها رو برف پوشونده بود...کف حیاطمون کاشی سفید رنگی بود که قسمت وسطش رو با سنگریزه پرکرده بودیم که حیاط رو خوشگلتر کرده بود...دستگیره در رو فشار دادم ولی باز نشد...حتما مامانم خونه نیست و در رو قفل کرده بود...با کلید خودم در رو باز کردم و وارد خونه ای شدم که توش بهتر از هر جایی احساس راحتی می کردم.
یه هفته از روزی که به خونه برگشتم می گذره...بابام بابت کارم ناراحت نشد که هیچ بلکه خوشحال هم بود که کاری کردم که سرنوشتم مطابق اون چه که دوست دارم پیش بره ولی مامانم کمی سرزنشم کرد و اون هم یه چیز کاملا عادی بود...هیچکس نفهمید که من اون شب کجا بودم...همه فکر می کردن که اون شب روتوی هتل سرکردم...از وقتی که اومده بودم صبح ها تا ظهر توی آسایشگاه روانی کار می کردم...مامانم همیشه به خاطر رشته ام غر می زد ولی خودم از ته دل عاشق رشته ام بودم...رتبه ی کنکورم43شده بود...مامانم گیر داده بود برو داروسازی ولی به خاطر علاقه ای که به روانشناسی داشتم،روانشناسی بالینی خوندم.
توی خونه حوصله ام سر رفته بود...لباسام رو پوشیدم و در حالی که از پله ها پایین می اومدم داد زدم: ماااماان...مااامااان.
مامان: مامان و کوفت...داد نزنی هم می شنوما.
مامان تو آشپزخونه بود...جلوی ورودی آشپزخونه وایستادم و گفتم: من دارم می رم بیرون...دور و ورای ساعت7خونه ام.
مامان:کجااا داری می ری؟
خیر سرم22سالمه ولی باید برای بیرون رفتن به عالم و آدم جواب پس بدم.
-دارم می رم دور بزنم...دلم پوسید از بس تو خونه موندم.
مامان:رزا صدبار گفتم دور دور کردن کار دخترایی مثل تو نیست....
- بیخی (بی خیال)مامان...من رفتم.
مامان:یه کم زودتر برگرد...قراره بریم خونه تهمیه اینا.
تهمیه همسر آقا بنیامین بود...بنیامین شریک بابام توی شرکت بود...یه پسر30ساله داره که خارج تحصیل کرده بود و فکر کنم حالا برگشته باشه ایران و دخترش هم همسن خودمه و الان بخاطر درسش اصفهانه...حدود یه سالی بود که ازشون خبر نداشتم...زیاد باهاشون رفت و آمد نمی کردیم یا اگه خونشون دعوتمون می کردن...من تو خونه می موندمو نمی رفتم.
-آهان باشه...یه کم زودتر می آم...فعلا بای...سوار ماشینم شدم...صدای آهنگ احسان پایه با جیغای لاستیکم قاطی شده بود.
احسان پایه... بگو آره...بگو آره...دل دل نکن...کار منو مشکل نکن...از این جا تا ته دنیا...من باهاتم...پابه پاتم...بگو آره...یواش یواش مال من باش...عاشقم باش...بود و نبودمی...ای بهترین...پیشم بشین...خودت ببین...بود و نبودمی...این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...بگو آره...پیشم بمون...با دل و جون...اینو بدون...بود و نبودمی...تو نفسی...همه کسی...هم نفسی...بود و نبودمی... این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...با صداقت...بی نهایت...چه خوش حالم...تو رو می خوام...بمون باهام...تو لحظه هام...هر جا بری...باهات میام... این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...این اتفاقه...این اتفاقه...بگو آره.
( بگو آره...احسان پایه)
به کافی شاپی که یه جورایی پاتوقم بود،رسیدم.ماشین رو قفل کردم و وارد کافی شاپ شدم...داخل کافی شاپ دکوراسیون شکلاتی و قهوه ای سوخته بود و بیشتر پاتوق دختر و پسرای جوون بود...روی میزی نشستم و یه قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادم...به اطرافم نگاه کردم...دختر و پسرایی که باهم پشت میز نشسته بودن و منی که تک و تنها بودم...چشمامو چرخوندم...متوجه پسری که تنها نشسته بود،شدم...خوش هیکل بود و چشمای آبی داشت...آبی چشماش یه جور خاصی بود و خیلی خوشرنگ بود...موهای مشکی پر کلاغیش رو به حالت قشنگی درست کرده بود...یه تی شرت مشکی با شلوار کتون خاکستری پوشیده بود...در همین حال قهوه و کیکم رو آوردن...مشغول نوشیدن قهوه ام شدم...زیر چشمی نگاهی بهش کردم...بعضی وقتا که میومدم می دیدمش...به نظرم خیلی مغرور بود چون هیچ وقت به دخترا نگاه نمی کرد بر خلاف بقیه پسرا که با وجود دوست دخترشون تا دختری از در وارد می شد...با چشماشون قورتش می دادن...بی خیال پسره شدم و پس از خوردن قهوه و کیکم از روی میز بلند شدم تا پولش رو حساب کنم...جلوی صندوق ایستاده بودم که حظور کسی رو کنارم حس کردم...زیر چشمی نگاه کردم که دیدم همون پسره است...با صاحب کافی شاپ دست داد...صاحب کافی شاپ که فکر کنم باهاش آشنا بود گفت:دیگه این ورا پیدا نمی شی...آقا پندار.
پندار:به خدا انقد کار سرم ریخته که نمی تونم بیام.
اووووه اسمش پندار بود...بی توجه به گفت و گوی اونا پول کیک و قهوه ام رو دادم و از کافی شاپ خارج شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...ساعت5بود...سوار ماشینم شدم...استارت زدم و با سرعت زیاد حرکت کردم...لایی می کشیدم و بی توجه به بوق ماشین های اطرافم به سرعتم ادامه می دادم...جلوی خونه که رسیدم...پامو روی ترمز فشار دادم که جیغ لاستیکا بلند شد...سریع ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم...سلام سرسری به مامانم دادم و مستقیم به اتاقم رفتم...یه تونیک خاکستری با شلوار مشکی انتخاب کردم و وارد حمام شدم...بعد از دوش کوتاهی از حمام دراومدم...لباسام رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم...به خودم نگاه کردم...چشمای مشکی درشتی داشتم که جلوه ی صورتم رو بیشتر کرده بود...دماغ سربالا و لب های خوش فرمی داشتم...از قیافه ام راضی بودم...مشغول اتو کشیدن موهام شدم...لخت لخت شده بود...موهای لختم رو ساده رها کردم و آرایش دخترونه ای کردم...پالتوی خاکستریم رو با نیم بوت مشکیم پوشیدم...شال بافت صورتیم رو روی سرم انداختم...کیف چرمم رو برداشتم...یه بار دیگه به خودم نگاه کردم...عالی شده بودم...از پله ها پایین رفتم که دیدم مامان و بابام آماده و حاظر نشسته بودن...تک سرفه ای کردم که به سمتم برگشتن...
-من آماده ام...
بابام لبخندی از روی تحسین زد و گفت:رزاجان چند وقته که زیاد نمی بینمتا...
راست می گفت...بعد از ماجرای خواستگاری حمیدرضا و مسابقات کمتر می دیدمشون...یا من سر کار بودم...یا بابا سرگرم کارای شرکتش بود.
اخم کوچکی کردم و با لحنی لوس مانند گفتم: اِ نگو دیگه بااااابااااا...یکم کار داشتم...از این به بعد بیشتر منو می بینین.
لپم رو کشید و با خنده گفت:الحق که دختر لوس خودمی.
مامانم خندید و گفت:خیله خب پدر و دختر کم دل و قلوه بدید...اگه دیر بشه تهمینه ناراحت می شه ها...
بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدیم...سوار سانتافه مشکی بابا شدیم و مسیر خونه عمو بنیامین رو در پیش گرفیم...مقابل خونه اشون بودیم...زنگ رو فشار دادم.
تهمینه:کیه؟
مامان:تهمینه جون ماییم.
تهمینه:بفرمایید داخل خوش اومدید.
در باز شد و سه تایی وارد شدیم...تهمینه و بنیامین به استقبالمون اومدن و کلی تعارف تیکه پاره کردن...این وسط حوصله ی من بود که سر رفته بود...مامان و تهمینه باهم حرف می زدند...بابا و بنیامین هم درباره ی کارای شرکت که هیچی ازشون سر درنمیاوردم بحث می کردن...گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و مشغول بازی فروت نینجا شدم...غرق در بازی بودم...سرم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه مامان گره خورد...مامان چشم غره ای بهم رفت...این یعنی این که گوشی گور به گور شده رو بذارم کنار...گوشیم رو توی کیفم پرت کردم...حدود چند مین بعد تهمینه با خنده به من گفت:عزیزم رزا جان حوصلت سر رفته؟
انگار داشت با بچه سه ساله حرف می زد...یه بار یه عروسک بهم بده برم تو اتاق بازی کنم دیگههه...ایییییش...خنده مصلحتی کردم و گفتم:نههه بابا...مگه می شه آدم از هم نشینی با شما خسته بشه...(اهوع...چه چاپلوسیم من)
ساعت دورو ورای هفت و نیم بود که صدای آیفون بلند شد...تهمینه از جاش بلند شد و در رو باز کرد...بنیامین از تهمینه پرسید:کیه؟
تهمینه برگشت و گفت:پسرمه.(حالا انگار پسرش چه تحفه ایه؟)
بعد رو به مامانم گفت: خونه اش رو از ما جدا کرده...هر چقدر می گم که...
-سلام.
حرف تهمینه نصفه موند...با تعجب به سمت صدا برگشتم...من خیره به اون...اون خیره به من...نفسم رو توی سینه ام حبس کردم...چشمامو ازش گرفتم...بابام در آغوشش گرفت...لبخند بی جونی زد وگفت:عمو مسعود...خیلی فرق کردین.
بابام خندید و ضربه ای آروم به شونه هاش زد وگفت:شماها بزرگ شدین و ما پیر...
-نه منظورم این نبود...به نظرم جذاب تر شدین...به مامانم هم گفت:خوب هستین مریم خانوم.
مامان:مرسی...خوش حال شدم دیدمت.
سرش رو کمی خم کرد و رو به من گفت:بفرمایید بشینید...چرا سرپا وایستادین؟
تازه متوجه شدم همه به جز من و آرشام نشستند...یعنی آرشام همون پسری بود که مامان وبابا تعریفش رو می کردن و من تو خونه پسر عمو بنیامین بودم...یعنی آرشام...پسر عمو بنیامین...عاشقم شده بود و هزاران یعنی دیگه که توی مغزم پر شده بود و من ...رزا آریامنش...توی جواب همه این یعنی ها مونده بودم.سرم رو بالا بردم...آرشام خیلی تغییر کرده بود...لاغرتر شده بود ولی از جذابیتش کم نشده بود...ولی این آرشام،همون آرشامی نیست که بهم گفت:دوسم داره...عاشقمه...ازم خواست که بمونم...این آرشام حتی یه نیم نگاهی هم به من نمی اندازه...نگاهم با چشمای خمارش گره خورد که سرم رو پایین آوردم...خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم...خیلی بد کرده بودم...نباید اونطوری از خونه اش می زدم بیرون...بابا و عمو بنیامین و آرشام مشغول گفت و گو بودن...بهشون نگاه می کردم که سرش رو بالا آورد و غافلگیرم کرد...نگاهم با نگاه عسلیش قفل شد...سرش رو تکون داد و نگاهشو دزدید...ترسی تمام وجودم رو فرا گرفته بود و اون ترس چیزی نبود جز این که اگه آرشام قضیه اون شب رو به بابام بگه و...ولی نه آرشام نمی گه...آرشام این طوری نیست...سعی کردم بی خیال آرشام بشم ولی هر موقع چشمام به چشماش میفتاد هزاران سوال مبهم ذهنم رو مشغول می کرد...شب موقع خداحافظی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد...مامان و بابا توی ماشین همش از ادب و کلاس آرشام حرف می زدن و من متعجب از این همه تغییر رفتار آرشام...چی شد؟...چه جوری شد؟...چرا؟توی تخت غلت می زدم و اون نگاه عسلی دست از سرم برنمی داشت...کلافه شده بودم.
ساعت5صبح بود که خوابم برد...صدای گوشیم توی مخم رژه می رفت...خوابم می اومد ولی چه کار می شه کرد باید بیدار می شدم
از روی تخت بلند شدم...تند تند آبی به سروصورتم زدم...مانتوسورمه ای و شلوار همرنگش رو پوشیدم...مقنعه کراواتیم رو سرکردم و درآخر برق لبی زدم...کاپشن مشکیم روتوی دستم گرفتم و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم...کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که فراری قرمز رنگی جلوی پام ایستاد...شیشه رو کشید پایین...درست حدس زدم خودش بود...آرشام...باز دو کاسه پر از عسل بودن که بهم خیره شده بودن و این چشما برابر می شدند با شرمنده شدن من...
آرشام:سلام.
با صدایی که از ته چاه درمی اومد جوابش رو دادم.
آرشام:می شه سوار شی...چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم.
-ولی من...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با صدایی نسبتا عصبی گفت:گفتم که چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.
لال شدم و سوار ماشینش شدم...چی کارم داشت...می خواست چی بگه که اومده بود دنبالم...آهنگ رامین بی باک من رو به فکر فرو برده بود...
با همون نگاه اول
دلمو چه ساده باختم
همه ی ترانه هامو
واسه داشتن تو ساختم
نکنه تنهام بذاری
منو با یه دنیا احساس
به من امید بده عشقم
بی تو دل...خونه غم هاس
تو که خواستنی ترینی
واسه من عزیز ترینی
تو همون حس قشنگی
که تو قلب من می شینی
که تو قلب من می شینی
یعنی آهنگ رو واسه من گذاشته بود...خدایا من چرا این طوری شدم...چرا از بی توجهی آرشام دق می کنم...این چه حسیه که از دیشب دارم...نمی دونم...نمی دونم...نکنه عاشق شده باشم...نه این امکان نداره...مگه من به خودم قول نداده بودم که دل به هیچ مردی نبندم...نه این حس عشق نیست...نبایدم باشه...فقط من احساس گناه می کنم...رامین بی باک ادامه داد.
روز و شب از تو می خونم
قدر عشقتو می دونم
تموم آرزوهامی
عشق تو آروم جونم
نکنه تنهام بذاری
منو با یه دنیا احساس
به من امید بده عشقم
بی تو دل خونه غم هاس
تو که خواستنی ترینی
واسه من عزیزترینی
تو همون حس قشنگی
که تو قلب من می شینی
که تو قلب من می شینی
(تموم آرزوهامی-رامین بی باک)
در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ایستادن ماشین شدم...به آرشام نگاه کردم...اونم به من نگاه کرد...فهمیدم که می خواد حرفش روبزنه...به لباسایی که توی تنش بود نگاه کردم...یه کاپشن چرم قهوه ای سوخته اسپرت با شلوار کتان قهوه ای...موهاش رو به حالت قشنگی بالا زده بود...خدایا این بشر چه قدر خوشگل بود...چشمام رو به چشماش دوختم...حالت چشماش دیگه مثل اون روز نیست...چشمای اون روزش...پر حرارت بود مثل آتش...ولی چشمایی که الان می بینم...هیچ حسی توش نیست...نه عشق...نه نفرت...سرد و بی احساس...مثل یخ...درست مثل چشمای خودم...چشمایی که اون روز خیلی بی رحمانه عشق آرشام رو پس زد...ولی...از دیشب...یه حسایی توی دلم وجود داره...حسی بین خواستن و نخواستن...صدای آرشام من رو از فکر درآورد.
آرشام:ببین رزا...تو الان دختر عمو مسعود...شریک بابام هستی و من پسر بنیامین شریک بابای تو هستم...نفس عمیقی کشید و ادامه داد:من نمی دونم تو چه حسی به من داری...یعنی نمی خوام که بدونم...ازت یه خواهش دارم و خواهشم ازت اینه که حرفایی که اون روز تو خونم بهت گفتم رو فراموش کنی...منم فراموش می کنم که تو...یه شب رو توی خونه من سرکردی...باشه؟
آرشام چی ازم می خواست...می خواست فراموشش کنم...حالا که داره یه حسایی به وجود میاد...نه...من نمی تونم...به چشماش نگاه کردم...می خواستم بفهمم راست می گه یا نه...می خواستم از چشماش بخونم که داره بهم دروغ می گه...ولی در نهایت ناباوری چشمایی سرد ویخی رو دیدم که نشون می داد که آرشام من رو نمی خواد...من رو دوست نداره...می خواستم بفهمم که پس حرفای اون روزش چی بود
با صدایی آروم پرسیدم:ولی...ولی...مگه تو نمی گفتی دوسم داری؟...نرو...بدون تو می میرم...تویی که ادعای عاشقی می کردی...حالا کجا رفت اون احساسی که ازش حرف می زدی؟
آرشام:آره...من ادعای عاشقی کردم...بهت گفتم دوست دارم...ولی تو چی؟...تو عشقم رو پس زدی...در ضمن انتظار نداری که تا آخر عمر پای تو بمونم.
-ولی...کسی که عاشقه...
نذاشت حرفامو کامل کنم و پوزخندی زد وگفت:عشق...کدوم عشق...عشقی وجود نداره که معشوقی وجود داشته باشه...آره قبول دارم...ولی این حسی که ما ازش می دونیم عشق نیست...یه جور دوست داشتنه...این رو آویزه گوشت کن...اگه کسی بهت گفت دوست داره،مطمئن باش خودش رو بیشتر از تو دوست داره...این عشقی که تو ازش حرف می زنی...مال قصه هاست...سوژه رمان هاست...مثل لیلی...مجنون...فرهاد...شیرین... تو این دوره زمونه چنین عشقی وجود خارجی نداره.
توی عمرم هیچ وقت به این اندازه خرد نشده بودم...غرورم رو شکست...ولی نمی ذارم که بیشتر ازاین پاشو از گلیمش دراز کنه...کسی حق نداره غرور رزا رو بشکنه...غرورش رو می شکنم...بغض داشتم...شدم رزای سابق...رزای یخی...ولی آیا واقعا این رزا،رزای یخی بود؟...من فرق کرده بودم...الان یه حسی دارم که اون موقع ها نداشتم...
سعی کردم چشمامو سرد جلوه بدم و با صدایی نسبتا عصبی گفتم:خب که چی؟...چرا داری اینا رو به من می گی؟...د آخه خوش خیال اگه من تو رو دوست داشتم که همون روز بهت می گفتم...ولی با این حال منم خوش ندارم چیزی از اون شب و حرفای اون روزش بشنوم...خداحافظ
منتظر جوابش نموندم و از ماشینش پیاده شدم...با گام های بلند دور شدم...دور شدم از کسی که غرورم رو له کرد...یک تاکسی دربستی گرفتم و به آسایشگاه رفتم.
پایان (قسمت دوم)
رمان بی تو هرگز (قسمت سوم)
الان یه ماه از اون روز کذایی می گذره...حالا حس آرشام رو درک می کنم...اون حق داشت ازم متنفر بشه...از منی که عشقش رو نادیده گرفتم... تبدیل شدم به یه مرده متحرک...شبا می خوابم...صبح ها می رم سرکار و بقیه روز رو توی اتاقم سر می کنم...مامانم از این همه تغییر ناگهانی من تعجب کرده بود،چون سابقه نداشت که یه جا بمونم...حالا که فکر می کنم،دیگه نمی خوام مستقل بشم...دیگه از تنها بودن بدم میاد...می خوام یه زندگی عادی داشته باشم...مثل همه ی آدما...می خوام عشقم رو پیدا کنم... من...یه دختر خودخواه مغرور...تبدیل شدم به دختری که فقط اشک می ریزه...آهنگای غمگین تنها همدم روز و شبشه.
همه ی مشکلاتم از یکی یدونه بودنم شروع شد...تا الان هرچی می خواستم راحت به دست آوردم...از وقتی چشم باز کردم سوگلی فامیل بودم...توی دانشگاه بهترین دانشجو بودم و همه ی اینا باعث شدن توجهی به اطرافم نداشته باشم و هیچ کس رو در حد خودم ندونم...
26اسفنده...به سال نو کم مونده ... مامان با سعیده خانم(یکی از مستخدما که بعضی وقتا به مامانم کمک می کنه)مشغول خونه تکونی عید هستند
طبق معمول آهنگ گوش می دادم...آهنگ مال چند سال پیش بود ولی خیلی دوسش داشتم.
پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز زیر بارون
من چه دل تنگتم امروز
انگار از همون روزاست
حال و هوام رنگ توئه
کوچه دل تنگ توئه
دلم گرفته...
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم
واسه دیدنت بی قراره
این راه دورم
خبر از دل من که نداره
آروم ندارم
یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام
دوباره هوای تو رو داره
دیگه طاقت نیاوردم...هدفون رو روی تخت پرت کردم...اشکام تند تند از چشمام سرازیر می شد...هق هق می کردم...خدایاااا پس کی این اشکای لعنتی تموم می شن؟...یه ماهه دارم عذاب می کشم...بس نیست؟...زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم...شونه هام می لرزید...چطور تونست غرورم رو له کنه؟...ولی مگه من غرورشو نشکستم...مگه عشقش رو پس نزدم اما اون نباید غرورم رو له می کرد...حالم ازش به هم می خوره...انقدر گریه کردم که اشکام بند اومدند...یه کم جلوی آینه عقب جلو رفتم...به کسی که روبرم بود خیره شدم...یه دختر ژولیده با چشمای گود افتاده...این کیه؟...رزا؟...همونی که می خواست دنیا رو عوض کنه؟...همونی که با حاضر جوابیش اشک پسرا رو درمیاورد؟...حالا خودش داره واسه یه پسر خودش رونابود می کنه؟...وقتی حرفای آرشام یادم میوفته،نابود می شم...دوباره یاد غرور ترک خورده ام و صدای هق هقم و...
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم...بسه دیگه...بسه هرچی گریه کردم واشک ریختم...می خواستم بشم یه رزای دیگه...یه رزای متفاوت با رزای سرد و افسرده...یه تیشرت سورمه ای باشلوار کتان آبی آسمانی انتخاب کردم که بعد از حمام بپوشم...بعد ازیه دوش درست و حسابی ازحمام خارج شدم...لباسام رو پوشیدم...آرایش دخترانه ای کردم...مانتو شیری رنگم رو پوشیدم...شال آبی آسمانیم رو هم سر کردم...توی آینه تمام قد به خودم نگاه کردم...لبخندی از رضایت رو لبم نشست...کیف کرم رنگم رو برداشتم و کفش پاشنه بلند همرنگش رو پوشیدم...در حالی که از پله ها پایین می رفتم،نگاهم به مامان افتاد که لوستر ها رو تمیز می کرد...داد زدم:
-ماااااااااااااامااان.
مامان که سعی می کرد صداش رو کنترل کنه گفت:چته هوار می کشی؟...داد نزنی هم می شنوم.
-من دارم می رم بیرون.
مامان دست از کار کشید و با عجله به سمتم اومد و گفت:چی گفتی رزا...یه بار دیگه بگو..
چینی بین ابروهام انداختم و گفتم:وااااا...گفتم دارم می رم بیرون.
بازوهام رو توی دستش گرفت و گفت:راست می گی؟؟؟
حق داشت تعجب کنه...یه ماه تمام خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم...نه مهمونی...نه تفریح...هیچی...فقط گریه بود.سرم رو تکون دادم و گفتم:آره...خب.
لبخند مهربونی زد و گفت:الهی مامان قربونت بره...برو عزیزم...الهی فدات شم.
مامان رو خیلی دوست داشتم...با این که زیاد گیر می داد ولی باز عاشقش بودم...گونه اش رو بوسیدم وگفتم:خدا نکنه...من رفتم دیگه...خداحافظ
مامان:به سلامت
***
سوار ماشینم شدم و دوباره مثل همیشه تتلو حلقش رو پاره می کرد و من بین ماشین ها ویراژمی دادم...پشت چراغ قرمز بودم که گوشیم زنگ خورد...آوا...دختر خالم بود...جواب دادم:بله
آوا با صدای جیغ جیغوش جواب داد:الو خرههه
-بی شعوووور...تو یاد نگرفتی مثل آدم سلام بدی...
آوا:اوووووه...ببخشید مامان بزرگ سلام عر
206آلبالویی بزن کنار...صدای مامور راهنمایی رانندگی بود.
اووووووه خدا لعنتت نکنه آوا که همیشه یه خصارتی بهم وارد می کنه...به علت اینکه با گوشی حرف می زدم یه جریمه خوشگل شدم.
گوشه ای پارک کردم و به آوا زنگ زدم...بعد از چند بوق جواب داد...
آوا:اسکول چرا قطع کردی؟
-بی شعووور سر تو جریمه شدم...بعد بهم فحش می دی...حالا بنال ببینم چی می خواستی بگی.
قهقهه زد وگفت:ببخشید...من چی کار کنم که تو جریمه شدی.
-بگو ببینم باز کارت کجا گیر کرده که چشمت به شماره من افتاده.
آوا:قربون آدم همه چیز فهم...می خواستم بیای دنبالم بریم خرید.
-خرید عید
آوا:پ ن پ خرید عروسی
-اوووووه شیطون...کی عروس شدی و ما نفهمیدیم...حالا طرف کی هست؟
آوا:رزااااا خفه می شی یا خفت کنم
-بابا جذبه...باشه زود...تند...سریع آماده شو که اومدم.:
آوا:اوکی...بای.
جلوی در خونه اشون ممتظر بودم...چند بار به گوشیش زنگ زدم که هر بار ریجکت می کرد...بالاخره بعد از5مین خانوم افتخار دادن و تشریفشون رو آوردن...اوووه بی شرف چه تیپی زده بود...مانتو کوتاه جگری با شلوار لی سورمه ای و شال سورمه ای...رژ لب قرمزی هم زده بودکه خیلی بامزه شده بود...پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:مورد پسند واقع شد...عصیصم.
ایییش...کم واسه خودت نوشابه باز کن.-
آوا:حسودی دیگه...
خیله خب من حسود...سوار شو بریم.-
سوار ماشین شد...به سمت پاساژ بزرگی حرکت کردیم...تا شب از این مغازه به اون مغازه می رفتیم...این آوای بیشعور هم تا کل پاساژ رو زیر ورو نکنه،نمی تونه چیزی انتخاب کنه...انقد راه رفتیم که پاهام درد گرفتن...بالاخره ساعت8وخورده ای بود که آوا رو در خونشون رسوندم و بعد به خونه رفتم.
تو اتاق رئیس آسایشگاه نشسته بودم...
-حقیقتش اینه که خانوم مرادی...من می خوام استعفا بدم.
مرادی لبخند مهربونی زد و گفت:چرا عزیزم؟...برای چی آخه؟
منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:می دونید محیط آسایشگاه خیلی تو روحیه ام تاثیر منفی داره...وقتی کسایی رو می بینم که از زندگیشون نا امیدانه حرف می زنن...انرژی منفی می گیرم.
مرادی:پس تصمیمتو گرفتی؟
-بله
مرادی:خب پس من اجبارت نمی کنم که بمونی.
-ممنون
پس از خداحافظی از مرادی و همکارام از آسایشگاه خارج شدم.
***
با سرعت کمی رانندگی می کردم که چشمم به پاتوقم افتاد...راهنما زدم و ماشین رو پارک کردم...داخل کافی شاپ شدم...موزیک ملایمی که پخش می شد،محیط رو شاعرانه کرده بود...پشت تنها میزی که خالی بود نشستم...منتظر بودم که سفارشم رو بگیرن که همون پسر مغروره...پندار...وارد شد...یه پیراهن آستین بلند یشمی که آستیناشو تا آرنج بالا زده بود با شلوارمشکی پوشیده بود...خیلی خوشتیپ بود این بشر...نگاهی به اطراف انداخت تا یه میز خالی پیدا کنه ولی همه میزها پر بودند...آروم آروم قدم برداشت تا وقتی که دیدم روبروی من وایستاده...به زبون در اومد و با لحنی سرشار از غرور گفت:اجازه است بشینم؟؟؟
چی باید می گفتم...اگه می گفتم نه می گفت که مگه مال باباته...سرم رو تکون دادم و گفتم:بفرمایید.
صندلی رو عقب کشیدو رو بروی من نشست...سفارشمون رو هم زمان گرفتن...سفارش پندار یه قهوه فرانسه و سفارش من مثل همیشه قهوه و کیک شکلاتی بود...وقتی که سفارشامون رو آوردن مشغول خوردن کیکم شدم...نگاهم بهش افتاد...این پسر کلا با کلاس بود...فنجون قهوه رو با ژست قشنگی میون انگشتاش گرفته بود...باید اعتراف می کردم خیلی خوشگل بود حتی خوشگل تر از آرشام...اه باز یاد آرشام...از فکر دراومدم که دیدم زل زده به من و لبخند کجی گوشه لبشه...واااااای حتما دیده یه ساعته بهش زل زدم...یعنی آدم با آفتابه شیرموز بخوره ولی جلوی پسر جماعت کنف نشه.
پندار:چته خوشگل ندیدی؟؟؟؟
اییییش چه پرروبود ولی پر رو تر از اون من بودم که گفتم:چرا خودمو تو آینه دیدم.
سریع نگامو ازش گرفتم و با بی خیالی مشغول نوشیدن قهوه ام شدم...که گفت:در اون که تو خوشگلی شکی نیست ولی منم بین پسرا خوشگلم.
بهش نگاه کردم وبا لحنی که دارم مسخره اش می کنم، گفتم:بابا اعتماد به سقف.
کیفم رو برداشتم...می خواستم بلند بشم که جدی شد و گفت:می شه یه لحظه باهات حرف بزنم.
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:ببخشید شما چه حرفی می تونین با من داشته باشین.
ملتمسانه نگام کرد و گفت:فقط یه لحظه...اگه حرفم بیخودی بود...برو.
کنجکاو شده بودم...یعنی چه حرفی داشت با من بزنه...به صندلی تکیه دادم و گفتم:بفرما.
نیشش شل شد...وای این پسر چقدر خوشگل می خندید...انگشتاشو با هم قفل کرد و گفت:اسمم پنداره...پندار صوفی...دکترای مهندسی ساختمان دارم...31سالمه...
کمی مکث کرد که گفتم:خب اینا چه ربطی به من داره.
لبخند خوشگلی زد وگفت:مگه تو شیش ماهه به دنیا اومدی انقدر عجله داری؟
-آره...حتی تو دنیا اومدنم هم عجله داشتم.
چشمای آبی درشتش رو به چشمام دوخت و پرسید:واقعاااا؟
دیدم خیلی پررو می شه...واسه همین گفتم:بله...خب بقیش.
همون جور که با انگشتاش بازی می کرد...ادامه داد:خب می دونی مامانم منو مجبور کرده که با دختر دوستش ازدواج کنم...دختره خوشگله ولی مثل کنه می مونه...دختره ی سیریش...ازش بدم میاد...یعنی کلا با دخترا میونه خوبی ندارم...می دونی چیه؟...من از وقتی تورو دیدم حس می کنم که درست مثل خودمی...مغرور...خودخواه...من با دخترا میونه خوبی ندارم و توام همین حس رو نسبت به پسرا داری.
پسره بی شعور...من نمی دونم این طلاعات رو چطوری به دست آورده...این که به من نیم نگاهی هم نمی انداخت...ولی منم یه چیزی رو کشف کردم که این پسر خیلی آب زیرکاه و موذیه.
جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:یه خواهشی ازت دارم...به مدت یه سال با من ازدواج کن.
با صدای بلندی گفتم:چیییییییییییی؟ که همه ی سرها به سمتمون برگشت...
پندار با خنده گفت:هییییس آبرومون رو بردی...حالا می گن دختره چقدر هوله.
خنده ام گرفت...که گفت:پس قبوله؟
یه فکرایی توی ذهنم داشتم...ولی گفتم:چی چیو قبوله؟
دمغ شد و گفت:آخهههه چرااااا؟
-خب نمی شه که همین جوری واسه خودمون ببریم و بدوزیم...مگه تو نمی گی که مامانت می گه با دختر دوستش ازدواج کنی...پس چه جوری راضیش می کنی که با کس دیگه ای ازدواج کنی؟
پندار:راضی کردن مامان بامن...مامانم فقط می خواد من ازدواج کنم...در ضمن می دونم اگه تو رو ببینه بی خیال نرگس بشه.حالا قبول می کنی؟
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نه
مثل پسر بچه های تخس شد و پرسید:چرااا؟
-خب اینجوری نمی شه که باید فکرامو بکنم.
پندار: قبوله...فقط چند روز می خوای فکر کنی.
چشمامو ریز کردم و کفتم:یه روز بعد سیزده بدر...ساعت6...همین کافی شاپ...اوکی؟؟
خندید و گفت:اوکی...فقط تو این چند روز یه کمی به بدبختی منم فکر کن.
منم مثل خودش خندیدم و گفتم:باشه...قول می دم عادلانه فکر کنم.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:خب من باید برم...بعد سیزده بدر می بینمت.
پندار هم از روی صندلی بلند شد و گفت:می رسونمت.
-ممنون...ماشین دارم.
پندار:آهااااان...راستی اسمت چیه؟
-رزا
پندار:اسم قشنگی داری.
-ممنون
کنار هم قدم برداشتیم و به سمت صندوق رفتیم.
پندار پول قهوه اش روحساب کرد و رفت...به پسری که پشت صندوق بود گفتم:چقدر باید تقدیم کنم.
پسره گفت:اون آقا حساب کردن...خداحافظی کردم و از کافی شاپ خارج شدم...با چشمام دنبال پندار گشتم...که دیدم سوار یه بی ام و سفید می شه...قدم هامو تند کردم و به سمت ماشینش دویدم...به شیشه ماشینش ضربه ملایمی زدم که شیشه رو پایین کشید.
به خاطر تند دویدنم نفس نفس می زدم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:آخه چرا این کارو کردی؟
بی ربط به حرفی که زدم گفت:دوییدنت هم خوبه ها...
پوفی کشیدم و گفتم:پندار...من چی می گم تو چی می گی.
یه خنده از اون خنده خوشگلاش کرد وگفت:فکر کن مهمون من بودی.
-شرمندم کردی به خدا.
پندار:دشمنت شرمنده.
-ممنون...
چشمکی زد و گفت:خواهش می کنم.
خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم.بر خلاف اون چه که ظاهرش نشون می داد اصلا مغرور نبود...یا شاید غرورشو واسه من نشون نداد...بالاخره هر چی بود با شخصیت بود.
نفهمیدم چطوری مسیر بین کافی شاپ و خونه رو طی کردم...خیلی شادبودم...وارد خونه شدم...سلامی سرسری دادم و از پله ها بالا رفتم...خودم رو روی تخت پرت کردم...دستام رو زیر سرم قرار دادم و به سقف اتاقم خیره شدم...چه چشمایی داشت لامصب...آبی...من از چشم آبی رنگ بدم میومد ولی چشمای پندار فرق می کرد،اصلا یه آبی خاص بود...مثل رنگ دریا...غیر قابل وصف بودن ولی هر چی بود خیلی خوش رنگ بود...نقشه هایی برای چزوندن آرشام داشتم...می خواستم غرورمو به دست بیارم... خدا رو شکر می کنم که اون حسی که به آرشام داشتم یه حس زودگذر بود و بس...و خوشحالم از این که پندار رو سر راهم قرار داد تا حرص آرشام رو دربیارم...آخ خدایا عاشقتم که همیشه تو دقیقه نود به دادم می رسی.
***
صدای تلوزیون بود که دعای تحویل سال رو می خوند.
یا مقلب القلوب و الابصار
دعا می کردم که سایه پدر و مادرم همیشه بالای سرم باشه.
یا مدبر اللیل و النهار
دعا کردم که هیچ اتفاق بدی برای هیچ کس نیفته و برعکس اتفاقایی بیفته که زندگیمون رو پر از شادی کنه.
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
و دعا کردم که امسال سال خوبی باشه.
آغاز سال1393خورشیدی...دیری ری ری ری....
صدای آهنگ از تلوزیون با صدای عید شما مبارک ما قاطی شده بود...بعد از روبوسی و تبریک سال نو...پدربزرگم از لای قرآن قدیمی اش اسکناس های تا نخورده درآورد وبین بچه هاش وعروساش و داماداش و نوه هاش پخش کرد...همیشه از لحظه تحویل سال خوشم می اومد...یه حس جدیدی رو تجربه می کردم...حس نو شدن...حس دگرگونی...با این که این لحظه رو بیست و سه بار تجربه کرده بودم ولی هر بارتو اون لحظه یه حس دیگه ای داشتم...به سفره هفت سینی که وسط پهن شده بود نگاه کردم...هر سال نوه ها با کمک همدیگه یه سفره ی خوشگل درست می کردن...چند تا ظرف برداشتم ومشغول پذیرایی شدم...وقتی شکلات ها رو جلوی پسر خالم حسام گرفتم ازم پرسید:کدومش خوشمزه تره؟
منم که می دونستم شکلات تلخ دوست نداره...اشاره به شکلات تلخ ها کردم و با لبخند خبیثانه ای گفتم:اینا از همه خوب ترن.
با شک به من نگاه کرد وگفت:راست می گی؟
-اهوم
حسام:پس من از این یکیا بر می دارم...به گفته تو اعتماد ندارم.
تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم.دندون قروچه ای کردم که با صدای بلند خندید...از اون ور کاوه که داداش حسام بود به حسام گفت:به چی می خندی بگو ماهم بخندیم.
حسام:هیچی بابا...این جا یه دختر عقده ای می خواست به من کلک بزنه که نشد...
بیشعور می خواست با زبون بی زبونی بهم بگه عقده ای...دهنمو کج کردم و با مسخره ترین لحنی که تو عمرم داشتم گفتم:ههه...خندیدیم...
می خواستم از جلوش رد بشم که پاشو جلوی پام انداخت که پام پیچ خورد و به طرز وحشتناکی زمین خوردم...شلیک خنده به هوا برخاست...من نمی دونم اینا به چی می خندن...زمین خوردن که خنده نداره...زود خودم رو از روی زمین جمع و جور کرد...خاله فرناز(مامان حسام) رو به حسام گفت:حسام...خجالت بکش28سالته ولی هنوز آدم نشدی...
حسام هم خندید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:نه مامان جان نگران نباش...بادمجون بم آفت نداره...
منم موذیانه خندیدم و گفتم:خاله جان اشکال نداره...جوونه...جاهلی کرد...اصلا شکر خورد...شما به بزرگی خودتون ببخشینش.
و به دنبال حرفم یه پس گردنی نثار گردنش کردم که صدای آخشش در اومد.
خندیدم و گفتم:آخییییش اینو نمی زدم عقده می شدم.
حسام در حالی که گردنش رو می مالید چشم غره ای کرد و به حیاط رفت...آخی قهر کرد...تا حسام پاشو از خونه گذاشت بیرون نصیحت کردنا شروع شدو منم که از هر چی پند و اندرزه متنفرم...مثل حسام جمعشون روترک کردم.
وقتی وارد حیاط شدم...بوی بهار رو با تمام سلول هام حس کردم...حیاط خونه پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم...یه خونه قدیمی با یه حیاطی که خیلی خوشگل بود و یه باغچه خوشگل هم وسط حیاط بود که انواع و اقسام درخت و گل رو توی خودش جا داده بود...گوشه حیاط یه تخت چوبی بود که فرش دستبافت قرمزی روی تخت انداخته بودند...نگاهم به حسام افتاد که به پشتی روی تخت تکیه داده بود و مشغول ور رفتن با گوشیش بود...
می خواستم کمی سر به سرش بذارم...
-چته قهر کردی؟
به سمتم برگشت و وقتی منو دید با بی خیالی نگاشو برگردوند.
-آخی...جوجوی نازنازی...می خوای واست شکلات بگیرم تا باهام آشتی کنی...
و به دنبال حرفم روی تخت نشستم.
دیدم سرش تو گوشیشه و بدجور متفکره...
چشمم رو به صفحه گوشیش دوختم...
حسام نوشت:آخه به جون خودم که نه ولی جون تو که برام خیلی عزیزی من زن دارم و بعد دکمه ارسال رو فشار داد.
خندم گرفت...معلوم نیست داره جون کدوم بدبختی رو قسم می خوره...
چند لحظه بعد صدای اس ام اس اومد...
دروغ می گی...
حسام نوشت و گفت:آخه مگه مغز گوسفند خوردم که دروغ بگم.
گوشیش زنگ خورد...دستپاچه شد و نگاه مظلومانه ای بهم کردو با التماس گفت:رزااااا...می شه جواب بدی...و بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:بیا
-الان من خرم دیگه...
حسام:دور از جون...دیگه این حرفو نزنی که ناراحت می شم.
-عمرا جواب بدم.
چشمای مشکیش رو مثل گربه ی کارتون شرک مظلوم کرد و به چشمام دوخت...در حالی که گوشی رو از دستش می گرفتم ... گفتم:کوفتچشاتو چرا اونطوری می کنی؟... وقتی که می خواستم جواب بدم قطع شد.
به حسام گفتم:بیا قطع شد.
حسام:نه من می دونم این دوباره زنگ می زنه.
چند ثانیه که گذشت صدای گوشی بلند شدم.
حسام:دیدی گفتم زنگ می زنه.
با لبخند موذیانه ای جواب دادم:بله
دختری با نازوعشوه خرکی گفت:آقا حسام؟
خندیدم و گفتم:اشتباه گرفتی عزیییزم.
دختره گفت:وااای ببخشید...معذرت می خوام.
-نههه بابا پیش میاد دیگه.
دختره:بازم ببخشید...خداحافظ.
-خواهش عزیزم...خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد...حسام از خنده غش کرده بود...منم خندم گرفت که دوباره گوشی زنگ خورد.
-بله
دختره:من اشتباه نگرفتم...این گوشی حسام جونمه...خودم می دونم...بهتره که پاتو از زندگی حسام بکشی بیرون.
-حسام جون و درد بی درمون...دختر یکم نفس بکش...بعد صدام رو مظلومانه کردم و گفتم:می دونی چیه...خودمم دلم خونه...این شوهر من با دوست دختراش زندگی واسم نذاشته که ...یه روز رویا...یه روز مهدیس...یه روز طرلان...به جون خواجه حافظ شیرازی یه چشمم اشکه...یه چشمم خون.
حسام این ور منفجر شد از خنده...ولی روی ویبره میخندید
دختره آهی کشید و گفت:متاسفم...من همین امروز فهمیدم که زن داره...ولی فکر کردم بهم دروغ گفته...
نوچ نوچی کردم و گفتم:چه جور باهم آشنا شدین.
دختره:اسمم شیداست...توی چتروم بهم شماره داد...کم کم با هم حرف زدیم که گفت دوسم داره ومی خواد منو ببینه...وقتی تو رستوران قرار گذاشتیم بهم گفت که دیگه دوسم نداره.
-هییی...شیدا جون غصه نخور...فکر کنم زمونه با دخترایی مثل من و تو نمی سازه.
شیدا:آره عزیزم...ببخشید.
-خواهش گلم...کاری نداری.
شیدا:نه قشنگم...خداحافظ.
خداحافظ.
وای بدبخت چه زود باورکرد...حسام از بس خندید بی حال شد و روی تخت افتاد...منم که دست کمی از اون نداشتم...کم کم به حالت عادی برگشتم و گفتم:حسام...حسام...پاشو بریم تو.
حسام بلند شد...وقتی در رو باز کردم دیدیم که همه خوابن...یه نگاه به حسام کردم و گفتم:واااا...اینا چرا انقدر زود خوابیدن.
حسام:زود نیستا...ساعت2ونیم شب بود که سال تحویل شد...الانم ساعت3و10دقیقه است.
چه قدر زود گذشت...شونه هامو بالا انداختم و گفتم:پس ماهم بخوابیم دیگه.
حسام:آره برو بخواب...شب بخیر.
لبخندی زدم و گفتم:شب بخیر.
ادامه دارد...
نویسنده:negin79
مقدمه
حس خوبیه...ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس خوبیه
حس خوبیه...ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه
دستتو بگیره و بهت بگه موندش کنار تو مسلمه
حس خوبیه
***
رمان بی توهرگز(قسمت اول)
-خداحافظ بچه ها ، فردا راس ساعت 12 برای تمرین این جا باشید.
همگی باهام خداحافظی کردن...از سالن خارج شدم...سوز سردی باعث شد دستام رو توی جیب کاپشنم فرو کنم.
دزدگیر206 آلبالوییم رو زدم...روی شیشه هاش رو برف گرفته بود...با دستام برف های روی شیشه رو کنار زدم...به دستام نگاه کردم...از زور سرما قرمز شده بودن...سوار ماشین شدم...استارت زدم ولی ماشین روشن نشد....دوباره استارت زدم ولی بازهمون آش وهمون کاسه.
دیوونه شده بودم....اینم از شانس من هیچ وقت تو کارام شانس نیاوردم،حالا تو این سرما ماشین از کجا گیر بیارم...ساعت12شب بود ...برف می بارید و همه مغازه ها بسته بودند.
از داشبورد شناسنامه و مدارکمو درآوردم وماشین رو قفل کردم.
بی هدف توی خیابون قدم می زدم...خیابان سوت و کور بود و به جز من کسی توی خیابون پیدا نمی شد، سوز سردی اومد که دستام رو توی جیب کاپشنم بردم . داشتم فکر می کردم که کجا برم،بوق ماشینی باعث شد به سمتش برگردم....سه تا پسر بودن که اصلا وضعیت خوبی نداشتن ، جنیفر لوپز می خوند واونا به طرز فجیهی سرهاشون رو تکون می دادن...بهشون توجهی نکردم و با قدم هایی تند به راهم ادامه دادم...سه تایی از ماشین پیاده شدن و دنبالم راه افتادن...خیلی ترسیده بودم ولی نمی خواستم بفهمند که ازشون می ترسم . زیر لب دعا می کردم که یکی از اونا جلومو گرفت...وای خدایا این کی اومد که من نفهمیدم.نفس عمیقی کشیدم که گفت:خانوم خوشگله سوار نمی شی؟
دو تا پسری که همراهش بودن در حالی که سکسکه می زدن بلند خندیدن ...کم کم داشت اشکم در می اومد.
با صدای تحلیل رفته گفتم:گورتونو گم کنین وگرنه...
نذاشت بقیه حرفامو بگم و گفت:وگرنه چی کار می کنی جوجه؟
یعنی رفت روی نقطه حساسم...همیشه از این که کسی فکر کنه ضعیفم بدم می اومد.جلو رفتم و با مشت به صورت پسره ضربه زدم...از دماغش خون اومد.
می خواستم برگردم به طرف دو تا پسر دیگه که یکیشون از پشت منو گرفت و اون یکی هم از تو جیبش چاقو درآورد و به سمت گردنم گرفت.
پسری که از دماغش خون اومده بود رو به پسری که چاقو رو به گردنم گرفته بود،گفت:شاهین اون چاقو رو رد کن بیاد.
شاهین چاقو رو به پسره داد.
پسره به طرفم اومد و گفت:مثل بچه آدم سوار می شی وگرنه همین جا هلاکت می کنم.
-آخه جراتشو نداری.
به طرف صدا برگشتم...یه پسر حدودا28یا29ساله که این سه تا پسر مقابلش جوجه بودن...به پسری که چاقو دستش بود نگاه کردم و پوزخندی تحویلش دادم...انگار نه انگار که 30ثانیه پیش اشک می ریختم...پسره آب دهنشو قورت داد و گفت:شاهین...امیر...سوار شین تا گندش در نیومده.
شاهین و امیر به دنبال پسره سوار ماشین شدند و فرار کردند.
تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...اشک از چشمام سرازیر شد...به زانو دراومدم...هق هقم کل فضای خیابون رو پرکرده.
-گریه نکن.
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم.چه قد خوشگل بود لامصب...چشای عسلی داشت که خمار بودن بر عکس من که چشمای درشتی داشتم ومشکی مشکی بود...موهای خرماییش روی پیشونیش افتاده بودن و خیس شده بودن...برف هنوز می بارید و من محو در چشمای خمار عسلی اون شده بودم.
با لحن عصبی پرسید:پسندیدی؟
به خودم اومدم و دوباره مثل خیار شور نگاش کردم و گفتم:هاااا؟...چی؟
دوباره با همون لحن گفت:پرسیدم پسندیدی؟
دوباره شدم همون رزای حاضر جواب...همونی که می خواد دنیا رو عوض کنه با لحن سردی جواب دادم:مثلا از چی تو باید خوشم بیاد؟
-الحق که نترسی...تو همون دختر دو دقیقه پیش نیستی که گریه می کردی؟
خودمو نباختم...از روی زمین بلند شدم و با لحن کلافه ای گفتم:چیه؟....هااااان؟.....چرا فکر می کنین همه زنا باید از شما بترسن و شما بهشون زور بگین؟
کلافه تر از من جواب داد :چی می گی واسه خودت؟
راست می گفت...واقعا چی می گفتم...اون من رو نجات داده بود اونوقت من سرش داد می کشیدم...نگاش کردم و گفتم:ببخشید
با چشمای گرد شده پرسید:چی رو؟
پشت سر هم می گفتم:همین که...چیزه....همین که سرت داد کشیدم...ببخشید من واقعا عصبانی بودم ونمی دونستم چی می گم....دلم از یه جا دیگه پر بود.
سرم رو بردم بالا که ببینم چه عکس العملی نشون می ده که دیدم....بععععله آقا نیششون بازه و دارن به ریش نداشته من می خندن...منم خندم گرفت...خیلی با نمک می خندید...یه چال روی گونه اش بود که خیلی خوشگل بود.
جدی شدم و با دندونای لرزون که به خاطر سرما به هم می خوردن پرسیدم:به چی می خندی؟
خنده اشو قورت داد و اخماشو تو هم کشید...یا باب الحوائج این چرا این جوری شد...با تعجب نگاش می کردم که دستام رو گرفت و منو کشید...دنبالش راه افتادم که به یک فراری قرمزی رسیدیم...من رو نگه داشت و دستامو ول کرد...آهاااان حالا فهمیدم حتما دیده از سرما می لرزم واسه خاطر همین سگ شد.
با دهن اندازه گاراژ شده به ماشینش نگاه می کردم...یا قمر بنی هاشم...من ماشین مدل بالا سوار شده بودم ولی نه تا این حد...خدایا دمت گرم چه فرشته نجاتی واسم فرستادی...الهی قربونت برم...تنها تنها....داشتم همین جور با خدای خودم راز و نیاز عارفانه می کردم که آقا حسم رو پروند.
-گریه نکن.
سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم.چه قد خوشگل بود لامصب...چشای عسلی داشت که خمار بودن بر عکس من که چشمای درشتی داشتم ومشکی مشکی بود...موهای خرماییش روی پیشونیش افتاده بودن و خیس شده بودن...برف هنوز می بارید و من محو در چشمای خمار عسلی اون شده بودم.
با لحن عصبی پرسید:پسندیدی؟
به خودم اومدم و دوباره مثل خیار شور نگاش کردم و گفتم:هاااا؟...چی؟
دوباره با همون لحن گفت:پرسیدم پسندیدی؟
دوباره شدم همون رزای حاضر جواب...همونی که می خواد دنیا رو عوض کنه با لحن سردی جواب دادم:مثلا از چی تو باید خوشم بیاد؟
-الحق که نترسی...تو همون دختر دو دقیقه پیش نیستی که گریه می کردی؟
خودمو نباختم...از روی زمین بلند شدم و با لحن کلافه ای گفتم:چیه؟....هااااان؟.....چرا فکر می کنین همه زنا باید از شما بترسن و شما بهشون زور بگین؟
کلافه تر از من جواب داد :چی می گی واسه خودت؟
راست می گفت...واقعا چی می گفتم...اون من رو نجات داده بود اونوقت من سرش داد می کشیدم...نگاش کردم و گفتم:ببخشید
با چشمای گرد شده پرسید:چی رو؟
پشت سر هم می گفتم:همین که...چیزه....همین که سرت داد کشیدم...ببخشید من واقعا عصبانی بودم ونمی دونستم چی می گم....دلم از یه جا دیگه پر بود.
سرم رو بردم بالا که ببینم چه عکس العملی نشون می ده که دیدم....بععععله آقا نیششون بازه و دارن به ریش نداشته من می خندن...منم خندم گرفت...خیلی با نمک می خندید...یه چال روی گونه اش بود که خیلی خوشگل بود.
جدی شدم و با دندونای لرزون که به خاطر سرما به هم می خوردن پرسیدم:به چی می خندی؟
خنده اشو قورت داد و اخماشو تو هم کشید...یا باب الحوائج این چرا این جوری شد...با تعجب نگاش می کردم که دستام رو گرفت و منو کشید...دنبالش راه افتادم که به یک فراری قرمزی رسیدیم...من رو نگه داشت و دستامو ول کرد...آهاااان حالا فهمیدم حتما دیده از سرما می لرزم واسه خاطر همین سگ شد.
با دهن اندازه گاراژ شده به ماشینش نگاه می کردم...یا قمر بنی هاشم...من ماشین مدل بالا سوار شده بودم ولی نه تا این حد...خدایا دمت گرم چه فرشته نجاتی واسم فرستادی...الهی قربونت برم...تنها تنها....داشتم همین جور با خدای خودم راز و نیاز عارفانه می کردم که آقا حسم رو پروند.
-سوار شو.
-سوار نمی شم.
-چرا؟
خودم از خدام بود سوار شم ولی می خواستم کلاس بذارم و بگم بعععله ما هم این کاره ایم برای همین گفتم:برای این که زیرا.
نوچی کرد و گفت:گفتم سوار شو.
با لحن خودش گفتم:منم گفتم سوار نمی شم.
دستاشو توی موهاش کشید و گفت:سوار می شی یا به زور سوارت کنم.
چشمامو ریز کردم و موشکافانه نگاش کردم.
-مثلا چجوری می خوای به زور سوارم کنی؟ دوماً من رو چه حسابی باید سوار ماشین تو بشم؟هان؟
نفس عمیقی کشید و خم شد و از داشبورد چند تا کارت و مدرک درآورد و رو به من گفت:بیا این شناسنامه ام و اینم پاسپورتمه...اینام کد ملی و کارت مطبمه...بعدا بهم پس می دی....چیز دیگه ای می خوای؟
به چشماش نگاه کردم وبدون حرف مدارکش رو گرفتم.
لبخندی زد و گفت:حالا سوار شو
در ماشین رو برام باز کرد....سوارشدم....فرشته نجاتم هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.
داشت رانندگی می کرد که پرسید:مسیرت کجاست.
آخه من کجا رو داشتم که برم...خونه دوستام که نمی تونم برم چون دوستام همش متاهل بودن و دوست مجرد نداشتم...فامیلامون هم که آمار من رو به بابام اینا می دادن...بعد کمی فکر کردن گفتم:یه هتل
مشکوک نگام کرد ولی بعد به جلوش نگاه کرد.
حس فضولیم گل کرده بود...بهش نگاه کردم...حواسش به رانندگیش بود.
شناسنامه اش رو باز کردم....می خواستم ببینم این فرشته ای که من رو نجات داده کیه و چی کاره است؟
نام:آرشام (وای چه اسم خوشگلی داشت...همیشه ازاسم های اصیل خوشم میومد)
نام خانوادگی:سهرابی
تاریخ تولد:15/5/1362
30سال داشت...خوب بود...شناسنامه اش رو بستم...به کارت مطبش نگاه کردم...دندانپزشک بود.
به طرفش برگشتم که دیدم در حین رانندگی به دستام نگاه می کنه...اوه حتماً دیده دارم فضولی می کنم...کنف شده بودم.
دستپاچه گفتم:چیزه....چیزه...من اصلا قصد فضولی....
نذاشت حرفمو ادامه بدم و با خنده گفت:مگه من ازت توضیح خواستم؟
-نه فقط می خواستم بگم من فضول نیستم.
خنید و گفت:معلومه...می گم حالا که تو فهمیدی اسم من چیه...تو هم اسمت رو بگو.
-خب من اسمم رزاست.
لب هاشو روی هم فشار داد و گفت:قشنگه...این وقت شب تو خیابون چی کار می کنی؟می دونی که یه دختر تنها نباید این وقت شب بیرون باشه.
اینم لنگه مامانم اینا...دیگه حالم به هم می خوره از هرچی اجباره...از هر چی تحمیله...چرا؟ مگه من چه فرقی با آرشام دارم که نمی تونم این وقت شب تو خیابون باشم؟چرا من باید برای از خونه بیرون رفتن به عالم و آدم جواب پس بدم.
نفسم رو با صدا بیرون کردم و هر چی که تو دلم بود رو بهش گفتم . تمام مدتی که حرف می زدم صدام رو بلند کرده بودم.
ماشین رو کنار زد.
آرشام با صدایی که سعی می کرد کنترلش کنه گفت:اولاً من چیزی نگفتم که این طوری سر من داد می زنی...دوماً تو می دونی عاقبت یه دختر فراری چیه؟
چیییی؟....این چی فکر می کرد راجع به من؟...دختر فراری؟...من فرار نکرده بودم....من فقط برای یه شب نمی خواستم به خونمون برم....فقط همین...
ولی وجدانم می گفت:تو فرار کردی....تو الان تو خیابون چی کار می کنی؟....این اسمش فرار نیست؟
ولی من که نمی خواستم الان این جا باشم....کدوم دختریه که دوست نداره توی خونش باشه؟
چشمامو به چشماش دوختم.
-تو چی از من می دونی؟...اگه جای من بودی چی کار می کردی...اصلاً تو هیچ نمی دونی چی شده که الان من تو ماشین توام.
آرشام:خب تو توضیح بده چی شده تا بفهمم قضیه از چه قراره؟
برام مهم نبود بفهمه یا نفهمه ولی یه چیزی ته دلم می گفت قضیه رو بهش بگم.شروع کردم به توضیح دادن:
فردا شب خواستگاریمه.
آرشام:خب.
-خب به جمالت.
خنده ی بانمکی کرد و گفت:خب بقیش؟؟؟
جونم واست بگه...می دونی چیه...خانواده عمم از وقتی که من به دنیا اومدم،من رو واسه پسرشون نشون کردن....منم که وقتی بچه بودم مثل داداش نداشتم دوستش داشتم...حمیدرضا وقتی 20سالش شد خیلی ازش بدم اومد ، دیگه دوسش نداشتم حتی به عنوان یه برادر.
آرشام چشماشو ریز کرد و گفت:چرا؟
-خب عمه ام اینا الان توی شیراز زندگی می کنن ولی قبلا توی تهران بودن...منم اون موقع ها زیاد حمیدرضا رو می دیدم...حمیدرضا واقعا تغییر کرده بود...طرز لباس پوشیدنش فرق کرده بود و رفتارای جلفی می کرد...وقتایی که خونشون می رفتیم یا می اومدن خونمون تلفنای مشکوک داشت...منم کم کم بهش شک کردم و از یه طرف می خواستم این پسره رو از سرم باز کنم...تعیبش کردم...منم اون موقع 17سالم بود...اول یه دختر رو سوار ماشینش کرد...بعدم باهم رفتن توی کافی شاپ...منتظربودم تا از کافی شاپ بیرون بیان...حدود نیم ساعت بعد در حالی که دستاشون تو دست هم قفل شده بود...از کافی شاپ بیرون اومدن...من با حمیدرضا مشکلی نداشتم ولی نمی تونم قبول کنم که همسرم قبل از من با هزار تا دختر بوده....هر چقدر به مامانم می گم حمیدرضا اون پسری نیست که بتونه من رو خوشبخت کنه ولی تو گوشش نمی ره که نمی ره...امروز هم عمه ام اینا از شیراز اومدن تا من رو از حمیدرضا خواستگاری کنن...منم مربی یه تیم والیبالم...قراره که فردا شب برای مسابقه استانی بریم ارومیه...امشب هم توی باشگاه تمرین داشتیم...وقتی که از باشگاه دراومدم ماشینم خراب شده بود...هرکاری کردم روشن نشد می خواستم یه تاکسی سوار شم تا برم هتل که اون سه تا پسر مزاحمم شدن و بقیه اش رو که خودت می دونی.
آرشام سرش رو تکون داد و گفت:چرا نرفتی خونتون؟
-خب من اگه می رفتم خونه که فردا مجلس عروسیم بود دیگه...به مامانم گفته بودم که شوهر یکی از دوستام رفته ماموریت و منم پیشش می مونم...انقدر اعصابش خورد شد که نمی دونی...بهش گفتم یا جای من تو اون خونست یا حمیدرضا...بهم گفت اگه برم خونه پوست سرم رو می کنه.
آرشام خندید و گفت:واااای چه مامان خشمگینی...واقعا گفت پوست سرت رو می کنه؟
منم خندیدم و گفتم:نهههه دیگه...من مبالغه کردم.
چینی بین ابروهاش انداخت وگفت:تو هم با دم شیر بازی می کنیا...آخه تو با کدوم عقلی این فکرا رو کردی؟
دیگه داشت بهم بر می خورد...پسره بی تربیت داشت بهم توهین می کرد...بهش توپیدم:تو به چه حقی این حرفا رو به من می زنی؟اصلا تو خودت جای من بودی چی کار می کردی؟هااااان؟
آرشام:خب من نمی ذاشتم با سرنوشتم بازی کنن...من با فکر کردن مسئله رو حل می کردم نه این که صورت مسئله رو پاک کنم...خب با مامان و بابام حرف می زدم و دلیل کارم رو براشون توضیح می دادم نه این که به خونه نرم.
- خدا اون جدت رو بیامرزه...د اگه حرف زدن فایده ای داشت که من الان این جا نبودم که...بعد اون وقت من چه خاکی تو سرم می ریختم الا فرار کردن.
آرشام:هر خاکی که دوست داری رو اون سرت بریز به من چه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:تو یه پسری...نمی تونی من رو درک کنی...تو این جامعه ای که من و تو زندگی می کنیم وقتی یه دختر تو خیابون راه می ره...امنیت نداره که...همش هم تقصیر شما پسراست.
آرشام:دست شما درد نکنه.
-سر شما درد نکنه.
آرشام دستی توی موهای پر پشت قهوه ایش کشید وگفت:حالا می خوای بری هتل؟
-اهوم.
ماشین رو به راه انداخت...جلوی هتلی نگه داشت...پیاده شدم...داخل هتل شدم و رو به هتل دار که پشت میز نشسته بود گفتم:سلام.
هتل دار که مرد نسبتا جوونی بود،گفت:سلام...بفرمایید.
-یه اتاق می خواستم.
هتل دار:مجرد هستید؟
-بله.
هتل دار:ببخشید ولی ما به خانومای مجرد اتاق نمی دیم.
-یعنی نمی شه کاری کرد؟
با بی رحمی تمام گفت:نخیر.
ببخشیدی گفتم وبا قدم های بلند از هتل خارج شدم...با چشمام دنبال آرشام گشتم...با چه ژستی به فراریش تکیه داده بود...برام دست تکون داد...به طرفش رفتم و گفتم:می گن به دختر تنها اتاق نمی دن.
پوزخندی زد وگفت : نبایدم به همچین بچه ای اتاق بدن.
چشم غره ای رفتم و گفتم:زهرمار.
آرشام:خیله خب سوار شو بریم.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:کجا؟
آرشام:کجا باید بریم...می خوام بریم یه هتل دیگه ...نشد ...یکی دیگه.
-ببین اولا سر من داد نکش...دوما چرا سرم منت می ذاری؟...اصلا من باتو...جایی...نمی...ام.
آرشام:جهنم...برو به درک.
خیله خب می رم.
می خواستم برم که آرشام گفت:رزا بچه بازی در نیار سوار شو بریم.
سوار شدم...به چند تا هتل دیگه سرزدیم ولی یا اتاق خال نداشتن یا به دختر تنها اتاق نمی دادن.
داخل ماشین نشسته بودیم...نمی دونستم کجا باید برم...یعنی جایی رو نداشتم که برم...اگه امشب می رفتم خونه که فردا شب عروسیم بود...هه چه مسخره من و حمیدرضا...متنفرم ازش...آرشام کلافه بود.
صداش زدم:آرشاااام.
چشماش رو بهم دوخت و با صدایی آهسته گفت:بله.
-یه سوال ذهنم رو خیلی مشغول کرده...ببینم برای تو چه فرقی می کنه که من امشب رو کجا باشم...چرا ولم نمی کنی برم.
توی عمق چشمام خیره شد و گفت: به وقتش بهت می گم...باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:باشه.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
حمید عسکری می خوند:
دل من عاشق و می سوزونی و به اشکام میخندی
چرا منه ساده فکر می کردم که به عشقت پا بندی
رو کارات چشمامو میبندم
تو رو من چشم می بندی
بگو مگه دلت پیش کی گیره
بگو واسه کی میمیـــــری بگو از من تو انتقام ، چی رو داری میگیری
چی شده که تو از من و عشقم داری فاصله میگیری
آهای تو که یه روز عشق منی و
یه روز دیگه عشق یکی دیگه
خدا اشکام و دید یه روزی
خودش تقاص کاراتو میده
پشیمون میشی یه روزی که دیره،تو قلبم یکی جاتو می گیره
(تقاص...حمید عسکری)
از پنجره فضای بیرون ماشین رو تماشا می کردم...دانه های برف آروم آروم روی زمین می ریختن...صدای آهنگ روحم رو به پرواز درآورد.(چه ادبی شد)
با احساس صدایی بیدار شدم...آرشام پیاده شد و در ماشین رو کوبید...منم پیاده شدم...چشمام رو مالیدم و به فضای روبه روم نگاه کردم...توی یکی از خیابونای بالای شهر بودیم ویه آپارتمان10طبقه شیک با نمای سنگ آنتیک کرم و قهوه ای...کلا شیک و با کلاس بود.
-این جا کجاست؟
آرشام:خونمه.
چییییی...به چه جراتی منو آورده خونه خودش...عصبی شدم و گفتم:مگه من گفتم من رو بیاری خونت که....
بقیه حرفم رو خوردم...نفسم رو با صدا فوت دادم...آرشام پلکاشو روی هم گذاشت و گفت:ببین می دونم ولی باور کن چاره ای جز این نداشتم...خودت که دیدی...یا بهت توی هتل اتاق می دادن...یا اونایی هم که به یه دختر مجرد اتاق می دادن اتاق خالی نداشتن...فوق فوقش تو امشب این جا می خوابی فردا هرجا که دلت خواست می ری.قبول؟
چاره ای جز این نداشتم ولی اگه مامانم می فهمید؟...چی کار می کردم؟... با این حال قبول کردم.
وارد آپارتمان شدیم...نگهبان تا چشمش به من و آرشام افتاد...نزدیک بود چشماش از تعجب از حدقه دربیاد.
نگهبان:سلام آقای دکتر.
آرشام:سلام آقای خُرم...
(خخخ یه مستخدم داشتیم تو دبیرستان اسمش خرم بود...یه بلاهایی سرش نیاوردم که)
نگهبانه که حالا فهمیدم اسمش خرمه...رو به آرشام گفت:خواهرتونه؟
با چشماش به من اشاره کرد...آخه فضول به تو چه مربوطه که نخود هر آش می شی....آرشام لبخندی زد وگفت:نخیر دخترعمومه برای کارای دانشگاهش اومده.
از جواب دادنش خوشم اومد...معلومه که بی جنبه نیست که بگه نامزدمه و از این حرفا.
خرم:خوش اومدید خانوم سهرابی.
چشمامو ریز کردم و گفتم:ممنون
آرشام سوئیچ رو به طرف خرم گرفت.
آرشام:آقای خرم بی زحمت ماشین رو توی پارکینگ پارک کنید...صبح سوئیچ رو ازتون می گیرم.
خرم دو لا و راست شد و با هزار نوع چاپلوسی سوئیچ رو گرفت.
جلوی در خونه بودیم....خونه اش طبقه چهارم بود...آرشام در رو با کلیدش باز کرد...ورودی خونه اش یه راهروی نسبتا باریکی بود که جا کفشی قهوه ای سوخته ای قرار داشت و تابلوهای نسبتا کوچیکی روی دیوار نصب شده بودن.کفشام رو درآوردم...حال پذیرایی مستطیل شکلی داشت که مبل های بادمجونی با سلیقه خاصی چیده شده بودن...خونش کلا ترکیبی از رنگ بادمجونی و سفید بود...می خواستم اتاق ها رو آنالیز کنم که آرشام گفت:بررسی هاتون تموم نشد؟
-نه هنوز اتاقا مونده.
زیر لب بچه پرروئی گفت که در جوابش گفتم:خودتی.
سه تا اتاق داشت...اولی ترکیبی از خاکستری و سفید بود...فکر کنم اتاق خودش بود چون یه عکس تمام قد از خودش روی دیوار بود که کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و با ژست خاصی به لنز دوربین زل زده بود(پرستیژت تو حلقم)
یه اتاق دیگه بود که دکوراسیون معمولی داشت و تخت سفیدی گوشه اتاق قرار داشت...سومین اتاق هم اتاق مطالعه اش بود چون که جز میز تحریر و کتابخونه چیز دیگه ای نداشت.دست از آنالیز کردن اتاقا برداشتم و می خواستم برگردم که یهویی آرشام جلوم سبز شد هینی کشیدم که با صدای بلند خندید...زهرمار آدم رو می ترسونه بعد هرهر می خنده...با پرروئی تمام گفتم:من خستم کجا باید بخوابم.
جدی شد و گفت:اون اتاقه که تخت سفید داره...اون جا بخواب.
شب بخیری گفتم و وارد اتاق شدم...در رو از پشت قفل کردم...کاپشنم رو درآوردم و با همون لباسام خوابیدم.
صدای ویولون شادمهر بلند شد...زنگ گوشیم بود...از ویولون زدن شادمهر خوشم می اومد ولی نمی دونم چرا الان تو مخم می ره.صدای ویولون قطع نمی شد.زیر لب غرغر می کردم.
ببر اون صداتو خیله خب حالا فهمیدیم صبح شد...نخیر انگار یه خواب خوش به ما نیومده....در حالی که خمیازه می کشیدم بیدار شدم...دستم رو روی عسلی کنار تخت انداختم و گوشیم رو چنگ زدم....زنگ گوشی رو قطع کردم...هنوز خماری خواب از سرم نپریده بود.
ساعت7بود...آرشام هنوز بیدار نشده بود...کیفم رو برداشتم...کاپشنم رو هم تنم کردم...کاغذی از توی کیفم درآوردم و نوشتم:
سلام آرشام
دارم بی خداحافظی می رم ولی دیگه ببخشید...بابت تمام کمک هایی که بهم کردی ازت ممنونم و یه دنیا شرمنده ام....واقعا ممنون.
رزا
کاغذ رو به همراه مدارک و شناسنامه اش روی اپن گذاشتم...می خواستم در رو باز کنم که یه چیزی مانع رفتنم شد.
-کجا؟
مضطرب به سمتش برگشتم...زبونم بند اومده بود...چشماش پف کرده بود و قرمز شده بودن...نگاهش به برگه روی اپن افتاد با قدم هایی آروم به طرف اپن رفت و برگه رو برداشت...بعد از خوندن برگه نگاهی به من کرد و با صدای عصبی گفت:این چیه رزا؟....هان؟
-سکوت.
آرشام:جواب بده ببینم.
مگه نخوندیش می خوام برم.
آرشام: د لعنتی می خوای بذاری بری...می خوای بری که داغونم کنی؟
هیچی از حرفاش سر درنیاوردم...رفتن من چه ریطی به حال این داشت.
چشماش قرمز بود قرمز شدن...ادامه داد:رز دوست دارم...دوست دارم...دوست دارم..عاشقتم...بمون تورو جون آرشام بمون.
به معنای واقعی کلمه هنگ کرده بودم...آخه چطور ممکنه...عشق اونم توی چند ساعت...امکان نداره...
آرشام:آره بگو...بگو چه جور تو یه شب عاشقت شدم...ولی خودم هم نفهمیدم...نمی دونم.
-آرشااااام معلومه چت شده؟...چی داری می گی؟...می فهمی اصلا از چی حرف می زنی؟...خنده داره ....عشق؟
پوزخندی زدم و با با بی رحمی تمام به سمت در رفتم...جلومو گرفت.
رز تورو جون هرکی که دوست داری نرو...از چشماش التماس می بارید ولی این چشما برای من...برای رزای بی احساس...رزای یخی تاثیری نداشتن...خیلی بی رحم و نمک نشناس بودم.
به التماسش تو جهی نکردم و سوار آسانسور شدم... بی توجه به سلام نگهبان از آپارتمان خارج شدم...سوار تاکسی شدم و به خیابونی که محل تمرینمون بود رسیدم.
پایان (قسمت اول)
رمان بی تو هرگز(قسمت دوم)
ماشینم جلوی باشگاه بود...هیچی از درست کردن ماشین سر در نمی آوردم...کلافه به اجزای ماشین نگاه می کردم که آقای حدودا40ساله ای پرسید:خراب شده؟
سری تکون دادم و گفتم:بله
-بکشین کنار ببینم.
کشیدم کنار بعد 5دقیقه ور رفتن با ماشین گفت:برید استارت بزنین...انشاالله که روشن بشه.
استارت زدم روشن شد...با نهایت قدردانی نگاش کردم و گفتم:ممنونم...واقعا نمی دونم چجوری جبران کنم.
-قابل شما رو نداره...کاری نکردم که...
-بازم ممنون.
-خواهش می کنمی گفت و دور شد...آخیش ماشینم هم درست شد...هنوز ساعت8بود...پس تا ساعت12وقت داشتم...توی این4ساعتی که تا تمرینمون فاصله داشت به خودم فکرکردم...به آرشام...به حمیدرضا و حتی به پسرایی که بهشون محل سگ هم نمی دادم...وچطور من انقدر بی احساس و بی عاطفه ام... و این که چرا دل شکستن برام به همین راحتیاس...چجور دل آرشام رو شکستم...آرشامی که ادعای عاشقی می کرد و هزار تا فکری که خودم توی جوابشون مونده بودم...
ساعت12شده بود...پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم...به داخل سالن رفتم...توی رختکن لباسام رو عوض کردم و به محوطه بازی رفتم...بچه ها همشون آماده بودن.
صدای سوتی که زدم باعث شد حواسشون رو جمع حرفای من کنن.
-سلام
جواب سلامم رو خیلی بلند وکشیده دادند.
-خب ببینین تا شروع مسابقات چیزی نمونده...حدود2روزدیگه...که مدت زیادی نیست...اگه می خواین بازی رو ببریم باید تمام تلاشمون رو بکنیم...از همین حالا شروع می کنیم...روی تموم حرکات تمرین می کنیم...سرویس...آبشار...پاس...هم ه تکنیک ها تا ببینیم چی می شه...تا ساعت5 بی وقفه تمرین می کردن و من نکات مهم رو بهشون یادآوری می کردم...پروازمون برای ساعت9بود و کم کم همه آماده می شدیم...لباسام و وسایلام رو روزی که از خونه می زدم بیرون برداشته بودم تا دیگه به خونه نرم.
ساعت9بود و توی فررودگاه بودیم که شماره ی پروازمون رو اعلام کردن...هواپیما اوج گرفت و من فاصله گرفتم از تمام کسایی که بهم یه جورایی ربط داشتن...سعی کردم بی خیال آرشام و افکار ضد و نقیضم بشم و مسابقه رو کوفتم نکنم...با شبنم و پونه و رها که توی گروه بیشتر باهاشون صمیمی بودم نشسته بودیم و طبق معمول حرفای چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم.
ساعت7صبح بود و همه توی اتاقامون مستقر شده بودیم...یه کم می خواستم چرت بزنم که شبنم شروع کرد به کرم ریختن و جوک تعریف کردن...پونه و رها هم بلند می خندیدن و بعضی وقتا جبغ بنفش می کشیدن...حرص می خوردم...می دونستم به خاطر حرص دادن من سروصدا راه انداختن...نعخییییییر دیدم نمی تونم با این وضع بخوابم...بلند شدم.
-حالا که این طوره پاشین بریم تمرین.
خنده از روی لباشون محو شد و غرغر کنان بلند شدن تا آماده شن...دست و صورتم رو شستم و شلوار آدیداس مشکیم رو با بلوز چهارخونه یشمیم که تقریبا یه وجب بالای رونم بود پوشیدم...موهام رو از بالا بستم و از کیفم رژ آجری رنگم رو برداشتم و خیلی کمرنگ روی لبام کشیدم.
برگشتم سمت بچه ها که دیدم لباس ورزشی مخصوصشون رو پوشیدن وآمادن.
-خب بر و بچ من آماده ام.
شبنم لبخند موذیانه ای زد و گفت:چه جیگری شدیییی.
رها هم سرش رو با حالت خنده داری تکون داد و گفت:منم که عاشق جیگر
پونه:ای جووونم
کوفت...الحق که اینا از صد تا پسر بدترن...تو خیابون با چشاشون دخترای مردم رو درسته قورت می دن.
سری نشان از تاسف تکون دادم و گفتم:ای خاک تو اون سر هیزتون بکنن...بچه های اتاقای دیگه رو هم خبر کردیم تا آماده شن برای تمرین
باشگاه پشت خوابگاه بود و می تونستیم خیلی راحت،بدون دردسری کارامون رو انجام بدیم...بعد این دیگه اتفاقی نیفتاد جز این که بچه ها سخت تمرین می کردن و من نکات ریزی رو بهشون یادآوری می کردم...ساعت 2شب بود که خوابیدیم...فردا مسابقاتمون شروع می شد.
بالاخره مسابقات شروع شد...دو روز اول مسابقات رو خیلی خوب بازی کردیم و امروز که روز سوم بود...آخرین مسابقه امون رو می دادیم و اگر امروز خوب بازی می کردیم برابر بود با بردنمون توی مسابقه.
من دیگه جون واسم نمونده بود...کنار زمین وایستاده بودم و داد می زدم که شبنم سرویس رو خوب بزن...آبشارها رو با دقت بزنین...مینا زود برو دنبال توپ و....
ست آخر بود و2بر0جلو بودیم...امتیازمون هم23...24...به نفع ما بود...خدایا خودت رحم کن...زیر لب هرچی ذکر و دعا بلد بودم رو می خوندم...مینا زننده سرویس بود...سرویس رو زد...یا امااااااام زمان...و رفتن توپ به اوت و مساوی شدن امتیاز...تیم مقابل سرویس زد...رها پاس داد به شبنم و شبنم پاس داد به پونه و پونه یه آبشار محکم زد که برابر شد با بردن ما و باختن تیم مقابل...ووووی عاشقتم خدایا دستت درد نکنه...بچه های تیم پریدن بغلم و هرکدوم یه چیز می گفتن که متوجه هیچ کدومشون نشدم...بی توجه به اونا از سالن بیرون رفتم...نمی تونستم یه جا بند بمونم از بچگی عادت داشتم هیجاناتم رو با ورجه وورجه خالی کنم...از اتاق پالتوم رو برداشتم و بدو بدو از پله های خوابگاه بیرون اومدم...بی توجه به اونایی که با تعجب نگام می کردن تو خیابونا می دوییدم و غرق شادی بودم...از جلوی ساندویچی رد می شدم که بوی سوسیس بندری هوش از سرم برد...داخل مغازه شدم.
-سلام
فروشنده که یه پسر حدودا26ساله بود و قیافه ی خوشگلی نداشت ولی چهره ی جذابی داشت گفت:سلام...بفرمایید.
-یه سوسیس بندری می خواستم با دوغ...لطفا
فروشنده:بله حتما
روی صندلی نشستم ومنتظر بودم تا ساندویچم رو تحویل بگیرم...حدود 5مین بعد همون پسره اومد و گفت:خانوم آماده است.
ساندویچم رو گرفتم و پولش رو حساب کردم و خارج شدم...می خواستم ساندویچ رو از کیسه بکشم بیرون که یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد...با دیدن شماره ای که روی کاغذ نوشته شده بود خندم گرفت و برگه رو پاره کردم و دور انداختم...از این اتفاقا برام زیاد اتفاق می افتاد...بعد خوردن ساندویچم راه خوابگاه رودر پیش گرفتم...در اتاق رو باز کردم...جلل الخالق...دیوونه ها چه جیغ و دادی راه انداخته بودن...رها با قر اومد سمتم و گفت:چاکرتم به خدا
شبنم آهنگ شاد مستم و مستم اشکین0098رو گذاشت و گفت:قرش بده...قرش بده...
خندم گرفته بود...خیلی باحال بودن...رفتم وسط و قرش دادم...کلا می ترکوندیم...سوت می زدیم...جیغ می کشیدیم...اصلا اوضاعی بود برای خودش...که در زده شد.
شبنم:یعنی کی می تونههههههه باشههه؟
شونه بالا انداختم...روسریم رو سرم انداختم و در رو باز کردم...با دیدن نگهبان پشت درسلامی دادم.
نگهبان:سلام خانوم...خیلی شرمنده ام ولی یه عرضی خدمتتون داشتم.
-خواهش می کنم بفرمایید.
نگهبان:خواهشا یه کم مراعات کنید...سر و صداتون کل ساختمون رو برداشته.
-شرمنده به خدا...چشم...واقعا ببخشید.
بالاخره بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن آقا تشریفشون رو بردن.
بعد رفتن نگهبانه یه نگاه به هم کردیم و پقی زدیم زیر خنده...رها رفت از شیرینی فروشی سر خیابون کیک گرفت...منم رفتم تا بقیه بچه های تیم رو خبر کنم...ساعت 3 نصفه شب بود که هر کی رفت اتاق خودش...ما هم بعد از کلی حرف زدن چشمامون رو روی هم گذاشتیم و خوابیدیم.
صبح روز بعد داشتم جلوی آینه مشغول ور رفتن با قیافه ام بودم که گوشیم زنگ خورد...با دیدن عکس مامان آهی کشیدم...نزدیک به یه هفته بود که ازشون بی خبر بودم...جواب دادم:بله
مامان:سلام
-سلام مامان جون...الهی قربونت برم چطوری؟بابا چطوره؟
مامان:از احوال پرسی های شما خیلی خوبیم...دلمون خوش بود یه دختر داریم...تو یه زنگ نزنی بپرسی ببینی ما زنده ایم یا مردیم؟
-خدانکنه...ایشاالله که سایتون همیشه بالای سرم باشه...مامان به جون خودم سرم خیلی شلوغ بود...راستی مامان یه خبرخوب
مامان:چه خبری؟
-مسابقه رو بردیم.
جیغی کشید که موبایل رو از گوشم دورکردم.
-مامان تو رو خدا آروم تر...پرده گوشم پاره شد.
بی ربط به چیزی که گفتم...گفت:رزا...می دونم اون شب خونه فریبا نبودی...پس رک و راست بگو شب کجا بودی؟
نه مثل این که خوشی به ما نیومده...فقط نمی دونم از کجا فهمیده که خونه فریبا نرفتم...به سوالش جواب دادم:خب مامان شب تو یه هتل خوابیدم...صبحش هم دیگه تمرینامون شروع شد و شب اومدیم ارومیه.
-رزا به خدا اگه می دونستم راست می گی که اگه عمه ات اینا بیان خواستگاری ، خونه نمیای...همون اول بهشون جواب منفی رو می دادم.
-خب مامان هنوزم دیر نشده...خب بهشون بگو دیگه جوابم منفیه.
مامان:کجای کاری رزا...همون شب که اونا اومدن ما جواب منفی رو بهشون دادیم...شرمنده شدم پیش ثریا.
با شادی زائد الوصفی گفتم:واااااقعااا؟.....جون من راست می گی مامان؟
مامان:آره به جون تو...خیلی بد شد...دیگه تو روی ثریا نمی تونم نگاه کنم.
چینی بین ابروهام انداختم و گفتم: اِ مامااان...یعنی چی؟...گیرم من جواب مثبت داده بودم...اگه پس فردا ازش طلاق می گرفتم اون موقع بدتر می شد که...حالا اینا رو بی خیال عمه ثریا چی گفت؟
-مامان:عمه ات بدجور ناراحت بود ولی گفت اشکال نداره و این حرفااااا...ولی حمیدرضا خیلی پکر شد.
تو دلم گفتم:ناراحت شه به درک...پسره ی بی شعور...اندازه موهای سرش دوست دختر داره بعد میاد خواستگاری.
-آهاااان...مامان من امشب بر می گردم...فعلا کاری نداری که؟
مامان:نه برو به سلامت...خداحافظ
-خداحافظ
نفسی از روی آسودگی کشبدم...شبنم و پونه و رها رفته بودن بازار...یکی از آهنگای کامران و هومن رو توی گوشیم پلی کردم...عاشق این آهنگشون بودم.
رفتی نموندی بی وفا... نگار اثر نداشت دعا...قلبم منو شکستیا....غصه نخور فدای سرت... گفتی که چاره سفره... گفتی دعا بی اثره... نگاهم هر روز به دره... غصه نخور فدای سرت... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریون چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی... دلت دیگه از شیشه نیست... چشات مثل همیشه نیست... تو گل نمیریزی به پام... دیگه نمیمیری برام... آغوش تو برای من... انگار دیگه جا نداره... دوسم نداری می دونم... این دیگه اما نداره... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریون چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی... دلت دیگه از شیشه نیست... چشات مثل همیشه نیست... تو گل نمیریزی به پام... دیگه نمیمیری برام... شبای تاریک و سیاه... ماهو صدا نمی کنی... قفل سکوتو دیگه با... معجزه وا نمی کنی... رفتی نموندی بی وفا... تنهایی سخته به خدا... باز زیر قولت زدیا... غصه نخور فدای سرت... گفتی نه فکر رفتنی... نه اهل دل شکستنی... دلی نمونده بشکنی... غصه نخور فدای سرت... فدای سرت اگه من خیلی تنهام... فدای سرت اگه گریونه چشمام... فدای سرت اگه دلمو شکستی... میگن عاشق یکی دیگه هستی
(فدای سرت...کامران و هومن)
برای ساعت2بعد از ظهر پرواز داشتیم...پالتوی خاکستریم رو با شلوار و شال مشکییم تنم کردم...پوتین مشکیم روهم پام کردم...با اتوبوس دنبالمون اومدن تا به فرودگاه بریم...شماره پروازمونو اعلام کردن...نفهمیدم چجور شد که اوج گرفتیم و کی هواپیما به زمین نشست...وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونمون بودم...کلیدم رو توی قفل در چرخوندم...خونه ویلایی داشتیم که دور تا دور حیاطش رو گل و درخت کاشته بودیم...ولی چون زمستون بود روی شاخه ها و ساقه های گیاه ها رو برف پوشونده بود...کف حیاطمون کاشی سفید رنگی بود که قسمت وسطش رو با سنگریزه پرکرده بودیم که حیاط رو خوشگلتر کرده بود...دستگیره در رو فشار دادم ولی باز نشد...حتما مامانم خونه نیست و در رو قفل کرده بود...با کلید خودم در رو باز کردم و وارد خونه ای شدم که توش بهتر از هر جایی احساس راحتی می کردم.
یه هفته از روزی که به خونه برگشتم می گذره...بابام بابت کارم ناراحت نشد که هیچ بلکه خوشحال هم بود که کاری کردم که سرنوشتم مطابق اون چه که دوست دارم پیش بره ولی مامانم کمی سرزنشم کرد و اون هم یه چیز کاملا عادی بود...هیچکس نفهمید که من اون شب کجا بودم...همه فکر می کردن که اون شب روتوی هتل سرکردم...از وقتی که اومده بودم صبح ها تا ظهر توی آسایشگاه روانی کار می کردم...مامانم همیشه به خاطر رشته ام غر می زد ولی خودم از ته دل عاشق رشته ام بودم...رتبه ی کنکورم43شده بود...مامانم گیر داده بود برو داروسازی ولی به خاطر علاقه ای که به روانشناسی داشتم،روانشناسی بالینی خوندم.
توی خونه حوصله ام سر رفته بود...لباسام رو پوشیدم و در حالی که از پله ها پایین می اومدم داد زدم: ماااماان...مااامااان.
مامان: مامان و کوفت...داد نزنی هم می شنوما.
مامان تو آشپزخونه بود...جلوی ورودی آشپزخونه وایستادم و گفتم: من دارم می رم بیرون...دور و ورای ساعت7خونه ام.
مامان:کجااا داری می ری؟
خیر سرم22سالمه ولی باید برای بیرون رفتن به عالم و آدم جواب پس بدم.
-دارم می رم دور بزنم...دلم پوسید از بس تو خونه موندم.
مامان:رزا صدبار گفتم دور دور کردن کار دخترایی مثل تو نیست....
- بیخی (بی خیال)مامان...من رفتم.
مامان:یه کم زودتر برگرد...قراره بریم خونه تهمیه اینا.
تهمیه همسر آقا بنیامین بود...بنیامین شریک بابام توی شرکت بود...یه پسر30ساله داره که خارج تحصیل کرده بود و فکر کنم حالا برگشته باشه ایران و دخترش هم همسن خودمه و الان بخاطر درسش اصفهانه...حدود یه سالی بود که ازشون خبر نداشتم...زیاد باهاشون رفت و آمد نمی کردیم یا اگه خونشون دعوتمون می کردن...من تو خونه می موندمو نمی رفتم.
-آهان باشه...یه کم زودتر می آم...فعلا بای...سوار ماشینم شدم...صدای آهنگ احسان پایه با جیغای لاستیکم قاطی شده بود.
احسان پایه... بگو آره...بگو آره...دل دل نکن...کار منو مشکل نکن...از این جا تا ته دنیا...من باهاتم...پابه پاتم...بگو آره...یواش یواش مال من باش...عاشقم باش...بود و نبودمی...ای بهترین...پیشم بشین...خودت ببین...بود و نبودمی...این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...بگو آره...پیشم بمون...با دل و جون...اینو بدون...بود و نبودمی...تو نفسی...همه کسی...هم نفسی...بود و نبودمی... این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...با صداقت...بی نهایت...چه خوش حالم...تو رو می خوام...بمون باهام...تو لحظه هام...هر جا بری...باهات میام... این اتفاقه...عشق داغه...این اشتیاقه...چه قد خوبه...ما با همیم...مال همیم...هم قدمیم...چه قد خوبه...این اتفاقه...این اتفاقه...بگو آره.
( بگو آره...احسان پایه)
به کافی شاپی که یه جورایی پاتوقم بود،رسیدم.ماشین رو قفل کردم و وارد کافی شاپ شدم...داخل کافی شاپ دکوراسیون شکلاتی و قهوه ای سوخته بود و بیشتر پاتوق دختر و پسرای جوون بود...روی میزی نشستم و یه قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادم...به اطرافم نگاه کردم...دختر و پسرایی که باهم پشت میز نشسته بودن و منی که تک و تنها بودم...چشمامو چرخوندم...متوجه پسری که تنها نشسته بود،شدم...خوش هیکل بود و چشمای آبی داشت...آبی چشماش یه جور خاصی بود و خیلی خوشرنگ بود...موهای مشکی پر کلاغیش رو به حالت قشنگی درست کرده بود...یه تی شرت مشکی با شلوار کتون خاکستری پوشیده بود...در همین حال قهوه و کیکم رو آوردن...مشغول نوشیدن قهوه ام شدم...زیر چشمی نگاهی بهش کردم...بعضی وقتا که میومدم می دیدمش...به نظرم خیلی مغرور بود چون هیچ وقت به دخترا نگاه نمی کرد بر خلاف بقیه پسرا که با وجود دوست دخترشون تا دختری از در وارد می شد...با چشماشون قورتش می دادن...بی خیال پسره شدم و پس از خوردن قهوه و کیکم از روی میز بلند شدم تا پولش رو حساب کنم...جلوی صندوق ایستاده بودم که حظور کسی رو کنارم حس کردم...زیر چشمی نگاه کردم که دیدم همون پسره است...با صاحب کافی شاپ دست داد...صاحب کافی شاپ که فکر کنم باهاش آشنا بود گفت:دیگه این ورا پیدا نمی شی...آقا پندار.
پندار:به خدا انقد کار سرم ریخته که نمی تونم بیام.
اووووه اسمش پندار بود...بی توجه به گفت و گوی اونا پول کیک و قهوه ام رو دادم و از کافی شاپ خارج شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...ساعت5بود...سوار ماشینم شدم...استارت زدم و با سرعت زیاد حرکت کردم...لایی می کشیدم و بی توجه به بوق ماشین های اطرافم به سرعتم ادامه می دادم...جلوی خونه که رسیدم...پامو روی ترمز فشار دادم که جیغ لاستیکا بلند شد...سریع ماشین رو قفل کردم و وارد خونه شدم...سلام سرسری به مامانم دادم و مستقیم به اتاقم رفتم...یه تونیک خاکستری با شلوار مشکی انتخاب کردم و وارد حمام شدم...بعد از دوش کوتاهی از حمام دراومدم...لباسام رو پوشیدم و جلوی آینه رفتم...به خودم نگاه کردم...چشمای مشکی درشتی داشتم که جلوه ی صورتم رو بیشتر کرده بود...دماغ سربالا و لب های خوش فرمی داشتم...از قیافه ام راضی بودم...مشغول اتو کشیدن موهام شدم...لخت لخت شده بود...موهای لختم رو ساده رها کردم و آرایش دخترونه ای کردم...پالتوی خاکستریم رو با نیم بوت مشکیم پوشیدم...شال بافت صورتیم رو روی سرم انداختم...کیف چرمم رو برداشتم...یه بار دیگه به خودم نگاه کردم...عالی شده بودم...از پله ها پایین رفتم که دیدم مامان و بابام آماده و حاظر نشسته بودن...تک سرفه ای کردم که به سمتم برگشتن...
-من آماده ام...
بابام لبخندی از روی تحسین زد و گفت:رزاجان چند وقته که زیاد نمی بینمتا...
راست می گفت...بعد از ماجرای خواستگاری حمیدرضا و مسابقات کمتر می دیدمشون...یا من سر کار بودم...یا بابا سرگرم کارای شرکتش بود.
اخم کوچکی کردم و با لحنی لوس مانند گفتم: اِ نگو دیگه بااااابااااا...یکم کار داشتم...از این به بعد بیشتر منو می بینین.
لپم رو کشید و با خنده گفت:الحق که دختر لوس خودمی.
مامانم خندید و گفت:خیله خب پدر و دختر کم دل و قلوه بدید...اگه دیر بشه تهمینه ناراحت می شه ها...
بدون هیچ حرفی از خونه خارج شدیم...سوار سانتافه مشکی بابا شدیم و مسیر خونه عمو بنیامین رو در پیش گرفیم...مقابل خونه اشون بودیم...زنگ رو فشار دادم.
تهمینه:کیه؟
مامان:تهمینه جون ماییم.
تهمینه:بفرمایید داخل خوش اومدید.
در باز شد و سه تایی وارد شدیم...تهمینه و بنیامین به استقبالمون اومدن و کلی تعارف تیکه پاره کردن...این وسط حوصله ی من بود که سر رفته بود...مامان و تهمینه باهم حرف می زدند...بابا و بنیامین هم درباره ی کارای شرکت که هیچی ازشون سر درنمیاوردم بحث می کردن...گوشیم رو از تو کیفم درآوردم و مشغول بازی فروت نینجا شدم...غرق در بازی بودم...سرم رو بالا آوردم که نگاهم با نگاه مامان گره خورد...مامان چشم غره ای بهم رفت...این یعنی این که گوشی گور به گور شده رو بذارم کنار...گوشیم رو توی کیفم پرت کردم...حدود چند مین بعد تهمینه با خنده به من گفت:عزیزم رزا جان حوصلت سر رفته؟
انگار داشت با بچه سه ساله حرف می زد...یه بار یه عروسک بهم بده برم تو اتاق بازی کنم دیگههه...ایییییش...خنده مصلحتی کردم و گفتم:نههه بابا...مگه می شه آدم از هم نشینی با شما خسته بشه...(اهوع...چه چاپلوسیم من)
ساعت دورو ورای هفت و نیم بود که صدای آیفون بلند شد...تهمینه از جاش بلند شد و در رو باز کرد...بنیامین از تهمینه پرسید:کیه؟
تهمینه برگشت و گفت:پسرمه.(حالا انگار پسرش چه تحفه ایه؟)
بعد رو به مامانم گفت: خونه اش رو از ما جدا کرده...هر چقدر می گم که...
-سلام.
حرف تهمینه نصفه موند...با تعجب به سمت صدا برگشتم...من خیره به اون...اون خیره به من...نفسم رو توی سینه ام حبس کردم...چشمامو ازش گرفتم...بابام در آغوشش گرفت...لبخند بی جونی زد وگفت:عمو مسعود...خیلی فرق کردین.
بابام خندید و ضربه ای آروم به شونه هاش زد وگفت:شماها بزرگ شدین و ما پیر...
-نه منظورم این نبود...به نظرم جذاب تر شدین...به مامانم هم گفت:خوب هستین مریم خانوم.
مامان:مرسی...خوش حال شدم دیدمت.
سرش رو کمی خم کرد و رو به من گفت:بفرمایید بشینید...چرا سرپا وایستادین؟
تازه متوجه شدم همه به جز من و آرشام نشستند...یعنی آرشام همون پسری بود که مامان وبابا تعریفش رو می کردن و من تو خونه پسر عمو بنیامین بودم...یعنی آرشام...پسر عمو بنیامین...عاشقم شده بود و هزاران یعنی دیگه که توی مغزم پر شده بود و من ...رزا آریامنش...توی جواب همه این یعنی ها مونده بودم.سرم رو بالا بردم...آرشام خیلی تغییر کرده بود...لاغرتر شده بود ولی از جذابیتش کم نشده بود...ولی این آرشام،همون آرشامی نیست که بهم گفت:دوسم داره...عاشقمه...ازم خواست که بمونم...این آرشام حتی یه نیم نگاهی هم به من نمی اندازه...نگاهم با چشمای خمارش گره خورد که سرم رو پایین آوردم...خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم...خیلی بد کرده بودم...نباید اونطوری از خونه اش می زدم بیرون...بابا و عمو بنیامین و آرشام مشغول گفت و گو بودن...بهشون نگاه می کردم که سرش رو بالا آورد و غافلگیرم کرد...نگاهم با نگاه عسلیش قفل شد...سرش رو تکون داد و نگاهشو دزدید...ترسی تمام وجودم رو فرا گرفته بود و اون ترس چیزی نبود جز این که اگه آرشام قضیه اون شب رو به بابام بگه و...ولی نه آرشام نمی گه...آرشام این طوری نیست...سعی کردم بی خیال آرشام بشم ولی هر موقع چشمام به چشماش میفتاد هزاران سوال مبهم ذهنم رو مشغول می کرد...شب موقع خداحافظی فقط به تکون دادن سر اکتفا کرد...مامان و بابا توی ماشین همش از ادب و کلاس آرشام حرف می زدن و من متعجب از این همه تغییر رفتار آرشام...چی شد؟...چه جوری شد؟...چرا؟توی تخت غلت می زدم و اون نگاه عسلی دست از سرم برنمی داشت...کلافه شده بودم.
ساعت5صبح بود که خوابم برد...صدای گوشیم توی مخم رژه می رفت...خوابم می اومد ولی چه کار می شه کرد باید بیدار می شدم
از روی تخت بلند شدم...تند تند آبی به سروصورتم زدم...مانتوسورمه ای و شلوار همرنگش رو پوشیدم...مقنعه کراواتیم رو سرکردم و درآخر برق لبی زدم...کاپشن مشکیم روتوی دستم گرفتم و بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدم...کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که فراری قرمز رنگی جلوی پام ایستاد...شیشه رو کشید پایین...درست حدس زدم خودش بود...آرشام...باز دو کاسه پر از عسل بودن که بهم خیره شده بودن و این چشما برابر می شدند با شرمنده شدن من...
آرشام:سلام.
با صدایی که از ته چاه درمی اومد جوابش رو دادم.
آرشام:می شه سوار شی...چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمی گیرم.
-ولی من...
نذاشت حرفم رو کامل کنم و با صدایی نسبتا عصبی گفت:گفتم که چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه.
لال شدم و سوار ماشینش شدم...چی کارم داشت...می خواست چی بگه که اومده بود دنبالم...آهنگ رامین بی باک من رو به فکر فرو برده بود...
با همون نگاه اول
دلمو چه ساده باختم
همه ی ترانه هامو
واسه داشتن تو ساختم
نکنه تنهام بذاری
منو با یه دنیا احساس
به من امید بده عشقم
بی تو دل...خونه غم هاس
تو که خواستنی ترینی
واسه من عزیز ترینی
تو همون حس قشنگی
که تو قلب من می شینی
که تو قلب من می شینی
یعنی آهنگ رو واسه من گذاشته بود...خدایا من چرا این طوری شدم...چرا از بی توجهی آرشام دق می کنم...این چه حسیه که از دیشب دارم...نمی دونم...نمی دونم...نکنه عاشق شده باشم...نه این امکان نداره...مگه من به خودم قول نداده بودم که دل به هیچ مردی نبندم...نه این حس عشق نیست...نبایدم باشه...فقط من احساس گناه می کنم...رامین بی باک ادامه داد.
روز و شب از تو می خونم
قدر عشقتو می دونم
تموم آرزوهامی
عشق تو آروم جونم
نکنه تنهام بذاری
منو با یه دنیا احساس
به من امید بده عشقم
بی تو دل خونه غم هاس
تو که خواستنی ترینی
واسه من عزیزترینی
تو همون حس قشنگی
که تو قلب من می شینی
که تو قلب من می شینی
(تموم آرزوهامی-رامین بی باک)
در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ایستادن ماشین شدم...به آرشام نگاه کردم...اونم به من نگاه کرد...فهمیدم که می خواد حرفش روبزنه...به لباسایی که توی تنش بود نگاه کردم...یه کاپشن چرم قهوه ای سوخته اسپرت با شلوار کتان قهوه ای...موهاش رو به حالت قشنگی بالا زده بود...خدایا این بشر چه قدر خوشگل بود...چشمام رو به چشماش دوختم...حالت چشماش دیگه مثل اون روز نیست...چشمای اون روزش...پر حرارت بود مثل آتش...ولی چشمایی که الان می بینم...هیچ حسی توش نیست...نه عشق...نه نفرت...سرد و بی احساس...مثل یخ...درست مثل چشمای خودم...چشمایی که اون روز خیلی بی رحمانه عشق آرشام رو پس زد...ولی...از دیشب...یه حسایی توی دلم وجود داره...حسی بین خواستن و نخواستن...صدای آرشام من رو از فکر درآورد.
آرشام:ببین رزا...تو الان دختر عمو مسعود...شریک بابام هستی و من پسر بنیامین شریک بابای تو هستم...نفس عمیقی کشید و ادامه داد:من نمی دونم تو چه حسی به من داری...یعنی نمی خوام که بدونم...ازت یه خواهش دارم و خواهشم ازت اینه که حرفایی که اون روز تو خونم بهت گفتم رو فراموش کنی...منم فراموش می کنم که تو...یه شب رو توی خونه من سرکردی...باشه؟
آرشام چی ازم می خواست...می خواست فراموشش کنم...حالا که داره یه حسایی به وجود میاد...نه...من نمی تونم...به چشماش نگاه کردم...می خواستم بفهمم راست می گه یا نه...می خواستم از چشماش بخونم که داره بهم دروغ می گه...ولی در نهایت ناباوری چشمایی سرد ویخی رو دیدم که نشون می داد که آرشام من رو نمی خواد...من رو دوست نداره...می خواستم بفهمم که پس حرفای اون روزش چی بود
با صدایی آروم پرسیدم:ولی...ولی...مگه تو نمی گفتی دوسم داری؟...نرو...بدون تو می میرم...تویی که ادعای عاشقی می کردی...حالا کجا رفت اون احساسی که ازش حرف می زدی؟
آرشام:آره...من ادعای عاشقی کردم...بهت گفتم دوست دارم...ولی تو چی؟...تو عشقم رو پس زدی...در ضمن انتظار نداری که تا آخر عمر پای تو بمونم.
-ولی...کسی که عاشقه...
نذاشت حرفامو کامل کنم و پوزخندی زد وگفت:عشق...کدوم عشق...عشقی وجود نداره که معشوقی وجود داشته باشه...آره قبول دارم...ولی این حسی که ما ازش می دونیم عشق نیست...یه جور دوست داشتنه...این رو آویزه گوشت کن...اگه کسی بهت گفت دوست داره،مطمئن باش خودش رو بیشتر از تو دوست داره...این عشقی که تو ازش حرف می زنی...مال قصه هاست...سوژه رمان هاست...مثل لیلی...مجنون...فرهاد...شیرین... تو این دوره زمونه چنین عشقی وجود خارجی نداره.
توی عمرم هیچ وقت به این اندازه خرد نشده بودم...غرورم رو شکست...ولی نمی ذارم که بیشتر ازاین پاشو از گلیمش دراز کنه...کسی حق نداره غرور رزا رو بشکنه...غرورش رو می شکنم...بغض داشتم...شدم رزای سابق...رزای یخی...ولی آیا واقعا این رزا،رزای یخی بود؟...من فرق کرده بودم...الان یه حسی دارم که اون موقع ها نداشتم...
سعی کردم چشمامو سرد جلوه بدم و با صدایی نسبتا عصبی گفتم:خب که چی؟...چرا داری اینا رو به من می گی؟...د آخه خوش خیال اگه من تو رو دوست داشتم که همون روز بهت می گفتم...ولی با این حال منم خوش ندارم چیزی از اون شب و حرفای اون روزش بشنوم...خداحافظ
منتظر جوابش نموندم و از ماشینش پیاده شدم...با گام های بلند دور شدم...دور شدم از کسی که غرورم رو له کرد...یک تاکسی دربستی گرفتم و به آسایشگاه رفتم.
پایان (قسمت دوم)
رمان بی تو هرگز (قسمت سوم)
الان یه ماه از اون روز کذایی می گذره...حالا حس آرشام رو درک می کنم...اون حق داشت ازم متنفر بشه...از منی که عشقش رو نادیده گرفتم... تبدیل شدم به یه مرده متحرک...شبا می خوابم...صبح ها می رم سرکار و بقیه روز رو توی اتاقم سر می کنم...مامانم از این همه تغییر ناگهانی من تعجب کرده بود،چون سابقه نداشت که یه جا بمونم...حالا که فکر می کنم،دیگه نمی خوام مستقل بشم...دیگه از تنها بودن بدم میاد...می خوام یه زندگی عادی داشته باشم...مثل همه ی آدما...می خوام عشقم رو پیدا کنم... من...یه دختر خودخواه مغرور...تبدیل شدم به دختری که فقط اشک می ریزه...آهنگای غمگین تنها همدم روز و شبشه.
همه ی مشکلاتم از یکی یدونه بودنم شروع شد...تا الان هرچی می خواستم راحت به دست آوردم...از وقتی چشم باز کردم سوگلی فامیل بودم...توی دانشگاه بهترین دانشجو بودم و همه ی اینا باعث شدن توجهی به اطرافم نداشته باشم و هیچ کس رو در حد خودم ندونم...
26اسفنده...به سال نو کم مونده ... مامان با سعیده خانم(یکی از مستخدما که بعضی وقتا به مامانم کمک می کنه)مشغول خونه تکونی عید هستند
طبق معمول آهنگ گوش می دادم...آهنگ مال چند سال پیش بود ولی خیلی دوسش داشتم.
پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز زیر بارون
من چه دل تنگتم امروز
انگار از همون روزاست
حال و هوام رنگ توئه
کوچه دل تنگ توئه
دلم گرفته...
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم
واسه دیدنت بی قراره
این راه دورم
خبر از دل من که نداره
آروم ندارم
یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام
دوباره هوای تو رو داره
دیگه طاقت نیاوردم...هدفون رو روی تخت پرت کردم...اشکام تند تند از چشمام سرازیر می شد...هق هق می کردم...خدایاااا پس کی این اشکای لعنتی تموم می شن؟...یه ماهه دارم عذاب می کشم...بس نیست؟...زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم...شونه هام می لرزید...چطور تونست غرورم رو له کنه؟...ولی مگه من غرورشو نشکستم...مگه عشقش رو پس نزدم اما اون نباید غرورم رو له می کرد...حالم ازش به هم می خوره...انقدر گریه کردم که اشکام بند اومدند...یه کم جلوی آینه عقب جلو رفتم...به کسی که روبرم بود خیره شدم...یه دختر ژولیده با چشمای گود افتاده...این کیه؟...رزا؟...همونی که می خواست دنیا رو عوض کنه؟...همونی که با حاضر جوابیش اشک پسرا رو درمیاورد؟...حالا خودش داره واسه یه پسر خودش رونابود می کنه؟...وقتی حرفای آرشام یادم میوفته،نابود می شم...دوباره یاد غرور ترک خورده ام و صدای هق هقم و...
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم...بسه دیگه...بسه هرچی گریه کردم واشک ریختم...می خواستم بشم یه رزای دیگه...یه رزای متفاوت با رزای سرد و افسرده...یه تیشرت سورمه ای باشلوار کتان آبی آسمانی انتخاب کردم که بعد از حمام بپوشم...بعد ازیه دوش درست و حسابی ازحمام خارج شدم...لباسام رو پوشیدم...آرایش دخترانه ای کردم...مانتو شیری رنگم رو پوشیدم...شال آبی آسمانیم رو هم سر کردم...توی آینه تمام قد به خودم نگاه کردم...لبخندی از رضایت رو لبم نشست...کیف کرم رنگم رو برداشتم و کفش پاشنه بلند همرنگش رو پوشیدم...در حالی که از پله ها پایین می رفتم،نگاهم به مامان افتاد که لوستر ها رو تمیز می کرد...داد زدم:
-ماااااااااااااامااان.
مامان که سعی می کرد صداش رو کنترل کنه گفت:چته هوار می کشی؟...داد نزنی هم می شنوم.
-من دارم می رم بیرون.
مامان دست از کار کشید و با عجله به سمتم اومد و گفت:چی گفتی رزا...یه بار دیگه بگو..
چینی بین ابروهام انداختم و گفتم:وااااا...گفتم دارم می رم بیرون.
بازوهام رو توی دستش گرفت و گفت:راست می گی؟؟؟
حق داشت تعجب کنه...یه ماه تمام خودم رو توی اتاقم حبس کرده بودم...نه مهمونی...نه تفریح...هیچی...فقط گریه بود.سرم رو تکون دادم و گفتم:آره...خب.
لبخند مهربونی زد و گفت:الهی مامان قربونت بره...برو عزیزم...الهی فدات شم.
مامان رو خیلی دوست داشتم...با این که زیاد گیر می داد ولی باز عاشقش بودم...گونه اش رو بوسیدم وگفتم:خدا نکنه...من رفتم دیگه...خداحافظ
مامان:به سلامت
***
سوار ماشینم شدم و دوباره مثل همیشه تتلو حلقش رو پاره می کرد و من بین ماشین ها ویراژمی دادم...پشت چراغ قرمز بودم که گوشیم زنگ خورد...آوا...دختر خالم بود...جواب دادم:بله
آوا با صدای جیغ جیغوش جواب داد:الو خرههه
-بی شعوووور...تو یاد نگرفتی مثل آدم سلام بدی...
آوا:اوووووه...ببخشید مامان بزرگ سلام عر
206آلبالویی بزن کنار...صدای مامور راهنمایی رانندگی بود.
اووووووه خدا لعنتت نکنه آوا که همیشه یه خصارتی بهم وارد می کنه...به علت اینکه با گوشی حرف می زدم یه جریمه خوشگل شدم.
گوشه ای پارک کردم و به آوا زنگ زدم...بعد از چند بوق جواب داد...
آوا:اسکول چرا قطع کردی؟
-بی شعووور سر تو جریمه شدم...بعد بهم فحش می دی...حالا بنال ببینم چی می خواستی بگی.
قهقهه زد وگفت:ببخشید...من چی کار کنم که تو جریمه شدی.
-بگو ببینم باز کارت کجا گیر کرده که چشمت به شماره من افتاده.
آوا:قربون آدم همه چیز فهم...می خواستم بیای دنبالم بریم خرید.
-خرید عید
آوا:پ ن پ خرید عروسی
-اوووووه شیطون...کی عروس شدی و ما نفهمیدیم...حالا طرف کی هست؟
آوا:رزااااا خفه می شی یا خفت کنم
-بابا جذبه...باشه زود...تند...سریع آماده شو که اومدم.:
آوا:اوکی...بای.
جلوی در خونه اشون ممتظر بودم...چند بار به گوشیش زنگ زدم که هر بار ریجکت می کرد...بالاخره بعد از5مین خانوم افتخار دادن و تشریفشون رو آوردن...اوووه بی شرف چه تیپی زده بود...مانتو کوتاه جگری با شلوار لی سورمه ای و شال سورمه ای...رژ لب قرمزی هم زده بودکه خیلی بامزه شده بود...پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:مورد پسند واقع شد...عصیصم.
ایییش...کم واسه خودت نوشابه باز کن.-
آوا:حسودی دیگه...
خیله خب من حسود...سوار شو بریم.-
سوار ماشین شد...به سمت پاساژ بزرگی حرکت کردیم...تا شب از این مغازه به اون مغازه می رفتیم...این آوای بیشعور هم تا کل پاساژ رو زیر ورو نکنه،نمی تونه چیزی انتخاب کنه...انقد راه رفتیم که پاهام درد گرفتن...بالاخره ساعت8وخورده ای بود که آوا رو در خونشون رسوندم و بعد به خونه رفتم.
تو اتاق رئیس آسایشگاه نشسته بودم...
-حقیقتش اینه که خانوم مرادی...من می خوام استعفا بدم.
مرادی لبخند مهربونی زد و گفت:چرا عزیزم؟...برای چی آخه؟
منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:می دونید محیط آسایشگاه خیلی تو روحیه ام تاثیر منفی داره...وقتی کسایی رو می بینم که از زندگیشون نا امیدانه حرف می زنن...انرژی منفی می گیرم.
مرادی:پس تصمیمتو گرفتی؟
-بله
مرادی:خب پس من اجبارت نمی کنم که بمونی.
-ممنون
پس از خداحافظی از مرادی و همکارام از آسایشگاه خارج شدم.
***
با سرعت کمی رانندگی می کردم که چشمم به پاتوقم افتاد...راهنما زدم و ماشین رو پارک کردم...داخل کافی شاپ شدم...موزیک ملایمی که پخش می شد،محیط رو شاعرانه کرده بود...پشت تنها میزی که خالی بود نشستم...منتظر بودم که سفارشم رو بگیرن که همون پسر مغروره...پندار...وارد شد...یه پیراهن آستین بلند یشمی که آستیناشو تا آرنج بالا زده بود با شلوارمشکی پوشیده بود...خیلی خوشتیپ بود این بشر...نگاهی به اطراف انداخت تا یه میز خالی پیدا کنه ولی همه میزها پر بودند...آروم آروم قدم برداشت تا وقتی که دیدم روبروی من وایستاده...به زبون در اومد و با لحنی سرشار از غرور گفت:اجازه است بشینم؟؟؟
چی باید می گفتم...اگه می گفتم نه می گفت که مگه مال باباته...سرم رو تکون دادم و گفتم:بفرمایید.
صندلی رو عقب کشیدو رو بروی من نشست...سفارشمون رو هم زمان گرفتن...سفارش پندار یه قهوه فرانسه و سفارش من مثل همیشه قهوه و کیک شکلاتی بود...وقتی که سفارشامون رو آوردن مشغول خوردن کیکم شدم...نگاهم بهش افتاد...این پسر کلا با کلاس بود...فنجون قهوه رو با ژست قشنگی میون انگشتاش گرفته بود...باید اعتراف می کردم خیلی خوشگل بود حتی خوشگل تر از آرشام...اه باز یاد آرشام...از فکر دراومدم که دیدم زل زده به من و لبخند کجی گوشه لبشه...واااااای حتما دیده یه ساعته بهش زل زدم...یعنی آدم با آفتابه شیرموز بخوره ولی جلوی پسر جماعت کنف نشه.
پندار:چته خوشگل ندیدی؟؟؟؟
اییییش چه پرروبود ولی پر رو تر از اون من بودم که گفتم:چرا خودمو تو آینه دیدم.
سریع نگامو ازش گرفتم و با بی خیالی مشغول نوشیدن قهوه ام شدم...که گفت:در اون که تو خوشگلی شکی نیست ولی منم بین پسرا خوشگلم.
بهش نگاه کردم وبا لحنی که دارم مسخره اش می کنم، گفتم:بابا اعتماد به سقف.
کیفم رو برداشتم...می خواستم بلند بشم که جدی شد و گفت:می شه یه لحظه باهات حرف بزنم.
چشمامو ریز کردم و پرسیدم:ببخشید شما چه حرفی می تونین با من داشته باشین.
ملتمسانه نگام کرد و گفت:فقط یه لحظه...اگه حرفم بیخودی بود...برو.
کنجکاو شده بودم...یعنی چه حرفی داشت با من بزنه...به صندلی تکیه دادم و گفتم:بفرما.
نیشش شل شد...وای این پسر چقدر خوشگل می خندید...انگشتاشو با هم قفل کرد و گفت:اسمم پنداره...پندار صوفی...دکترای مهندسی ساختمان دارم...31سالمه...
کمی مکث کرد که گفتم:خب اینا چه ربطی به من داره.
لبخند خوشگلی زد وگفت:مگه تو شیش ماهه به دنیا اومدی انقدر عجله داری؟
-آره...حتی تو دنیا اومدنم هم عجله داشتم.
چشمای آبی درشتش رو به چشمام دوخت و پرسید:واقعاااا؟
دیدم خیلی پررو می شه...واسه همین گفتم:بله...خب بقیش.
همون جور که با انگشتاش بازی می کرد...ادامه داد:خب می دونی مامانم منو مجبور کرده که با دختر دوستش ازدواج کنم...دختره خوشگله ولی مثل کنه می مونه...دختره ی سیریش...ازش بدم میاد...یعنی کلا با دخترا میونه خوبی ندارم...می دونی چیه؟...من از وقتی تورو دیدم حس می کنم که درست مثل خودمی...مغرور...خودخواه...من با دخترا میونه خوبی ندارم و توام همین حس رو نسبت به پسرا داری.
پسره بی شعور...من نمی دونم این طلاعات رو چطوری به دست آورده...این که به من نیم نگاهی هم نمی انداخت...ولی منم یه چیزی رو کشف کردم که این پسر خیلی آب زیرکاه و موذیه.
جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:یه خواهشی ازت دارم...به مدت یه سال با من ازدواج کن.
با صدای بلندی گفتم:چیییییییییییی؟ که همه ی سرها به سمتمون برگشت...
پندار با خنده گفت:هییییس آبرومون رو بردی...حالا می گن دختره چقدر هوله.
خنده ام گرفت...که گفت:پس قبوله؟
یه فکرایی توی ذهنم داشتم...ولی گفتم:چی چیو قبوله؟
دمغ شد و گفت:آخهههه چرااااا؟
-خب نمی شه که همین جوری واسه خودمون ببریم و بدوزیم...مگه تو نمی گی که مامانت می گه با دختر دوستش ازدواج کنی...پس چه جوری راضیش می کنی که با کس دیگه ای ازدواج کنی؟
پندار:راضی کردن مامان بامن...مامانم فقط می خواد من ازدواج کنم...در ضمن می دونم اگه تو رو ببینه بی خیال نرگس بشه.حالا قبول می کنی؟
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:نه
مثل پسر بچه های تخس شد و پرسید:چرااا؟
-خب اینجوری نمی شه که باید فکرامو بکنم.
پندار: قبوله...فقط چند روز می خوای فکر کنی.
چشمامو ریز کردم و کفتم:یه روز بعد سیزده بدر...ساعت6...همین کافی شاپ...اوکی؟؟
خندید و گفت:اوکی...فقط تو این چند روز یه کمی به بدبختی منم فکر کن.
منم مثل خودش خندیدم و گفتم:باشه...قول می دم عادلانه فکر کنم.
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:خب من باید برم...بعد سیزده بدر می بینمت.
پندار هم از روی صندلی بلند شد و گفت:می رسونمت.
-ممنون...ماشین دارم.
پندار:آهااااان...راستی اسمت چیه؟
-رزا
پندار:اسم قشنگی داری.
-ممنون
کنار هم قدم برداشتیم و به سمت صندوق رفتیم.
پندار پول قهوه اش روحساب کرد و رفت...به پسری که پشت صندوق بود گفتم:چقدر باید تقدیم کنم.
پسره گفت:اون آقا حساب کردن...خداحافظی کردم و از کافی شاپ خارج شدم...با چشمام دنبال پندار گشتم...که دیدم سوار یه بی ام و سفید می شه...قدم هامو تند کردم و به سمت ماشینش دویدم...به شیشه ماشینش ضربه ملایمی زدم که شیشه رو پایین کشید.
به خاطر تند دویدنم نفس نفس می زدم...نفس عمیقی کشیدم و گفتم:آخه چرا این کارو کردی؟
بی ربط به حرفی که زدم گفت:دوییدنت هم خوبه ها...
پوفی کشیدم و گفتم:پندار...من چی می گم تو چی می گی.
یه خنده از اون خنده خوشگلاش کرد وگفت:فکر کن مهمون من بودی.
-شرمندم کردی به خدا.
پندار:دشمنت شرمنده.
-ممنون...
چشمکی زد و گفت:خواهش می کنم.
خداحافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم.بر خلاف اون چه که ظاهرش نشون می داد اصلا مغرور نبود...یا شاید غرورشو واسه من نشون نداد...بالاخره هر چی بود با شخصیت بود.
نفهمیدم چطوری مسیر بین کافی شاپ و خونه رو طی کردم...خیلی شادبودم...وارد خونه شدم...سلامی سرسری دادم و از پله ها بالا رفتم...خودم رو روی تخت پرت کردم...دستام رو زیر سرم قرار دادم و به سقف اتاقم خیره شدم...چه چشمایی داشت لامصب...آبی...من از چشم آبی رنگ بدم میومد ولی چشمای پندار فرق می کرد،اصلا یه آبی خاص بود...مثل رنگ دریا...غیر قابل وصف بودن ولی هر چی بود خیلی خوش رنگ بود...نقشه هایی برای چزوندن آرشام داشتم...می خواستم غرورمو به دست بیارم... خدا رو شکر می کنم که اون حسی که به آرشام داشتم یه حس زودگذر بود و بس...و خوشحالم از این که پندار رو سر راهم قرار داد تا حرص آرشام رو دربیارم...آخ خدایا عاشقتم که همیشه تو دقیقه نود به دادم می رسی.
***
صدای تلوزیون بود که دعای تحویل سال رو می خوند.
یا مقلب القلوب و الابصار
دعا می کردم که سایه پدر و مادرم همیشه بالای سرم باشه.
یا مدبر اللیل و النهار
دعا کردم که هیچ اتفاق بدی برای هیچ کس نیفته و برعکس اتفاقایی بیفته که زندگیمون رو پر از شادی کنه.
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
و دعا کردم که امسال سال خوبی باشه.
آغاز سال1393خورشیدی...دیری ری ری ری....
صدای آهنگ از تلوزیون با صدای عید شما مبارک ما قاطی شده بود...بعد از روبوسی و تبریک سال نو...پدربزرگم از لای قرآن قدیمی اش اسکناس های تا نخورده درآورد وبین بچه هاش وعروساش و داماداش و نوه هاش پخش کرد...همیشه از لحظه تحویل سال خوشم می اومد...یه حس جدیدی رو تجربه می کردم...حس نو شدن...حس دگرگونی...با این که این لحظه رو بیست و سه بار تجربه کرده بودم ولی هر بارتو اون لحظه یه حس دیگه ای داشتم...به سفره هفت سینی که وسط پهن شده بود نگاه کردم...هر سال نوه ها با کمک همدیگه یه سفره ی خوشگل درست می کردن...چند تا ظرف برداشتم ومشغول پذیرایی شدم...وقتی شکلات ها رو جلوی پسر خالم حسام گرفتم ازم پرسید:کدومش خوشمزه تره؟
منم که می دونستم شکلات تلخ دوست نداره...اشاره به شکلات تلخ ها کردم و با لبخند خبیثانه ای گفتم:اینا از همه خوب ترن.
با شک به من نگاه کرد وگفت:راست می گی؟
-اهوم
حسام:پس من از این یکیا بر می دارم...به گفته تو اعتماد ندارم.
تو عمرم انقدر ضایع نشده بودم.دندون قروچه ای کردم که با صدای بلند خندید...از اون ور کاوه که داداش حسام بود به حسام گفت:به چی می خندی بگو ماهم بخندیم.
حسام:هیچی بابا...این جا یه دختر عقده ای می خواست به من کلک بزنه که نشد...
بیشعور می خواست با زبون بی زبونی بهم بگه عقده ای...دهنمو کج کردم و با مسخره ترین لحنی که تو عمرم داشتم گفتم:ههه...خندیدیم...
می خواستم از جلوش رد بشم که پاشو جلوی پام انداخت که پام پیچ خورد و به طرز وحشتناکی زمین خوردم...شلیک خنده به هوا برخاست...من نمی دونم اینا به چی می خندن...زمین خوردن که خنده نداره...زود خودم رو از روی زمین جمع و جور کرد...خاله فرناز(مامان حسام) رو به حسام گفت:حسام...خجالت بکش28سالته ولی هنوز آدم نشدی...
حسام هم خندید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:نه مامان جان نگران نباش...بادمجون بم آفت نداره...
منم موذیانه خندیدم و گفتم:خاله جان اشکال نداره...جوونه...جاهلی کرد...اصلا شکر خورد...شما به بزرگی خودتون ببخشینش.
و به دنبال حرفم یه پس گردنی نثار گردنش کردم که صدای آخشش در اومد.
خندیدم و گفتم:آخییییش اینو نمی زدم عقده می شدم.
حسام در حالی که گردنش رو می مالید چشم غره ای کرد و به حیاط رفت...آخی قهر کرد...تا حسام پاشو از خونه گذاشت بیرون نصیحت کردنا شروع شدو منم که از هر چی پند و اندرزه متنفرم...مثل حسام جمعشون روترک کردم.
وقتی وارد حیاط شدم...بوی بهار رو با تمام سلول هام حس کردم...حیاط خونه پدربزرگم رو خیلی دوست داشتم...یه خونه قدیمی با یه حیاطی که خیلی خوشگل بود و یه باغچه خوشگل هم وسط حیاط بود که انواع و اقسام درخت و گل رو توی خودش جا داده بود...گوشه حیاط یه تخت چوبی بود که فرش دستبافت قرمزی روی تخت انداخته بودند...نگاهم به حسام افتاد که به پشتی روی تخت تکیه داده بود و مشغول ور رفتن با گوشیش بود...
می خواستم کمی سر به سرش بذارم...
-چته قهر کردی؟
به سمتم برگشت و وقتی منو دید با بی خیالی نگاشو برگردوند.
-آخی...جوجوی نازنازی...می خوای واست شکلات بگیرم تا باهام آشتی کنی...
و به دنبال حرفم روی تخت نشستم.
دیدم سرش تو گوشیشه و بدجور متفکره...
چشمم رو به صفحه گوشیش دوختم...
حسام نوشت:آخه به جون خودم که نه ولی جون تو که برام خیلی عزیزی من زن دارم و بعد دکمه ارسال رو فشار داد.
خندم گرفت...معلوم نیست داره جون کدوم بدبختی رو قسم می خوره...
چند لحظه بعد صدای اس ام اس اومد...
دروغ می گی...
حسام نوشت و گفت:آخه مگه مغز گوسفند خوردم که دروغ بگم.
گوشیش زنگ خورد...دستپاچه شد و نگاه مظلومانه ای بهم کردو با التماس گفت:رزااااا...می شه جواب بدی...و بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه گوشی رو به سمتم گرفت و گفت:بیا
-الان من خرم دیگه...
حسام:دور از جون...دیگه این حرفو نزنی که ناراحت می شم.
-عمرا جواب بدم.
چشمای مشکیش رو مثل گربه ی کارتون شرک مظلوم کرد و به چشمام دوخت...در حالی که گوشی رو از دستش می گرفتم ... گفتم:کوفتچشاتو چرا اونطوری می کنی؟... وقتی که می خواستم جواب بدم قطع شد.
به حسام گفتم:بیا قطع شد.
حسام:نه من می دونم این دوباره زنگ می زنه.
چند ثانیه که گذشت صدای گوشی بلند شدم.
حسام:دیدی گفتم زنگ می زنه.
با لبخند موذیانه ای جواب دادم:بله
دختری با نازوعشوه خرکی گفت:آقا حسام؟
خندیدم و گفتم:اشتباه گرفتی عزیییزم.
دختره گفت:وااای ببخشید...معذرت می خوام.
-نههه بابا پیش میاد دیگه.
دختره:بازم ببخشید...خداحافظ.
-خواهش عزیزم...خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد...حسام از خنده غش کرده بود...منم خندم گرفت که دوباره گوشی زنگ خورد.
-بله
دختره:من اشتباه نگرفتم...این گوشی حسام جونمه...خودم می دونم...بهتره که پاتو از زندگی حسام بکشی بیرون.
-حسام جون و درد بی درمون...دختر یکم نفس بکش...بعد صدام رو مظلومانه کردم و گفتم:می دونی چیه...خودمم دلم خونه...این شوهر من با دوست دختراش زندگی واسم نذاشته که ...یه روز رویا...یه روز مهدیس...یه روز طرلان...به جون خواجه حافظ شیرازی یه چشمم اشکه...یه چشمم خون.
حسام این ور منفجر شد از خنده...ولی روی ویبره میخندید
دختره آهی کشید و گفت:متاسفم...من همین امروز فهمیدم که زن داره...ولی فکر کردم بهم دروغ گفته...
نوچ نوچی کردم و گفتم:چه جور باهم آشنا شدین.
دختره:اسمم شیداست...توی چتروم بهم شماره داد...کم کم با هم حرف زدیم که گفت دوسم داره ومی خواد منو ببینه...وقتی تو رستوران قرار گذاشتیم بهم گفت که دیگه دوسم نداره.
-هییی...شیدا جون غصه نخور...فکر کنم زمونه با دخترایی مثل من و تو نمی سازه.
شیدا:آره عزیزم...ببخشید.
-خواهش گلم...کاری نداری.
شیدا:نه قشنگم...خداحافظ.
خداحافظ.
وای بدبخت چه زود باورکرد...حسام از بس خندید بی حال شد و روی تخت افتاد...منم که دست کمی از اون نداشتم...کم کم به حالت عادی برگشتم و گفتم:حسام...حسام...پاشو بریم تو.
حسام بلند شد...وقتی در رو باز کردم دیدیم که همه خوابن...یه نگاه به حسام کردم و گفتم:واااا...اینا چرا انقدر زود خوابیدن.
حسام:زود نیستا...ساعت2ونیم شب بود که سال تحویل شد...الانم ساعت3و10دقیقه است.
چه قدر زود گذشت...شونه هامو بالا انداختم و گفتم:پس ماهم بخوابیم دیگه.
حسام:آره برو بخواب...شب بخیر.
لبخندی زدم و گفتم:شب بخیر.
ادامه دارد...