24-09-2015، 11:25
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-09-2015، 11:30، توسط √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √.)
بسم الله الر حمن الرحیم
توضیح:
این رمان صرفا بر مبنای حقایق نیست و ممکنه بعضی قسمتهای اون بنا بر دنیای امروز نباشه.هدف از نوشتن این رمان سمت و سو دادن
به قوه ی تخیل شما و بوجود آوردن فضاهایی رمانتیک,دراماتیک و بعضا اکشن هست که اکثریت ما به اونها علاقه داریم.پس فقط با موج
فراز و نشیب های داستان جلو برید و از خوندن اون لذت ببرید....
مقدمه:
زندگی سختی های زیادی داره و گاهی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره.
یه وقتایی پیش میاد که دوست داری زمین و زمان رو به هم بدوزی و خودتو سر به نیست کنی....
یه وقتایی هم هست که دلت میخواد یه نفرو داشته باشی که شادی ها و غمهات رو باهاش قسمت کنی...
اما مهمترین زمان اون لحظه ایه که درک میکنی تو زندگی همه ی ما پستی و بلندی ها وجود داره که میشه ازشون عبور کرد...فقط باید خودتو باور کنی و به خدا توکل کنی....یا حق...
خلاصه:
دختری دورگه ایرانی_فرانسوی بعد از سالها زندگی در فرانسه بعد از کشته شدن خواهرش و به قتل رسیدن نامزدش توسط گروهی از مافیا ان هم جلوی چشم خودش به ایران باز میگردد تا خاطرات خوشی که با نامزدش داشت را فراموش کند.ولی مادربزرگ او که اصرار داشت با برادر زاده اش ازدواج کند باعث شد این دختر خانواده اش را ترک کند و به پایتخت نقل مکان کند.اوضاع روحی این دختر کاملا به هم ریخته بود و از او از دختری با شرارت های بسیار دختری ساکت و بسیار مرموز ساخته بود.دختری که در پس این چهره ی آرام خود شخصیتی مبارز و خشمگین داشت ک برای رسیدن به لحظه ی انتقام لحظه شماری میکرد.در این بین سرنوشت با او بازی های عجیبی میکند و پسری را وارد زندگی او میکند که خواه و ناخواه از رموز زندگی او سر در می آورد.پسری با چهره ی مغرور ولی باطنی مهربان و زخم خورده.
با آلارم گوشی از خواب پریدم.ساعت۹صبح بودو من دیشب فقط ۳ساعت خوابیده بودم و چشمام حسابی سرخ بود و موهای پریشونم به صورت کج رو پیشونیم ریخته بود.هنوز درازکش بودم و نگاهم به سقف بود.با پاهام پتو رو کنار زدم که از تخت پایین افتاد.با حرکت سریع سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم.با بی میلی بلند شدم و روبروی آیینه وایسادم.مثل همیشه خودمو برانداز کردم.قد۱۹۰،شونه های پهن و کمری نسبتا باریک،سینه های ستبر،شکم۶تیکه،بازوهایی که وقتی تیشرت میپوشیدم حس میکردم آستیناش داره جر میخوره.پوست گندمی و بدون مو که از مادرم به ارث بردم و برنز میزد.چونه ای مستطیلی و صورتی کشیده،بینی قلمی متناسب،و لبهایی که نسبتا گوشتی و کوچیک بود.دندونایی ردیف و مرواریدی،گونه های برجسته و استخونی،ابروهای پر و مشکی که درنگاه اول به نظرمیومد اصلاحشون کردم ولی اینطور نبود.پیشونی تخت و چشمای درشت عسلی که بازم از مادرم به ارث بردم.مژه هایی که نسبتا بور بودن و با اینکه خیلی بلند بودن و تقریبا تا زیر ابروم میرسیدن ولی چون نوکشون زرد بود مشخص نبود.موهای پرپشت و خوشحالتم بلوند متوسط بود.نه روشن،نه تیره که یجورایی عاشقشون بودم.ته ریش مختصری که دو طرف گونم خطوطی,به صورت موازی انداخته بودم و بالاش رو صاف و مرتب اصلاح کرده بودم.و در آخر چال گونه هام که برادرم همیشه بهشون غبطه میخوره.که البته این یکی رو از پدرم به ارث بردم.حوله ام رو برداشتم و شلوارکم رو درآوردم.حوله رو دور پایین تنه ام پیچیدم و به سمت حمام داخل اتاقم رفتم.اول آب داغ رو باز کردم تا در شیشه ای حمام کاملا بخار گرفته بشه و بعد کم کم آب سرد رو.دستمو زیرش بردم و با حس آرامشی که بهم داد چشمام رو بستم و زیر دوش آب گرم وایسادم.منو به خلسه ای شیرین فرو برد که باعث شد همه ی اون کرختی و بی حالی از بین بره. به آیینه ی بخار گرفته ی روبرو نگاه کردم.دستمو دراز کردم و با انگشت اشاره اسمم رو به لاتین نوشتم.موج خاطرات کوچیک و بزرگ به سرم هجوم آورد و لبخند کمرنگی رو لبم نشست.بعد از ۱۵دقیقه که کارم تموم شد و صورتم رو هم مثل همیشه اصلاح کردم بیرون اومدم.فقط۴۵ دقیقه ی دیگه وقت داشتم.باید میرفتم دانشگاه.سشوار رو به برق زدم و موهای خیسمو خشک کردم.بافت آستین بلند شیری رنگی با طرح های فیروزه ای پوشیدم که تا انگشتام میرسید و یقه هفتی بود که قسمتی از سینم رو نمایش میداد.گردنبند طلای سفید اهورا مزدام رو که عاشقش بودم به گردنم انداختم و انگشتر نقره ام رو که جام هخامنشی بود تو انگشت کوچیکم کردم.شیفته ی سلسله ی هخامنشیان بودم که بزرگترین دلیلش اسمم بود...کوروش.
اسمی که عاشقش بودم و حس ابهت و عزت نفس زیادی بهم میداد.شلوار جین یخی رنگی به همراه کت چرمی سفیدم رو پوشیدم و موهام رو مرتب به سمت بالا شونه کردم.با ادکلنم دوش گرفتم.به دستام مالیدم و تو موهام دست کشیدم و گردنمو ماساژ دادم.بوی سرد و ملایمش حس خنکی اوایل بهار رو بهم میداد.شاداب و با طراوت...
وقتی نگاه آخر رو به خودم انداختم و مطمین شدم همه چیز خوبه رفتم بیرون.مامان داشت داریوش رو صدا میزد تا صبحانه بخوره.داریوش داداش کوچیکه و شیطون من که دست شیطون رو هم از پشت بسته.
۲۲سالشه و دانشجوی معماری با کلی دوست دختر رنگاوارنگ که با هیچکدوم بیشتر از دوماه نمیمونه!!!داریوش قدش دو سانت از من کوتاه تره و هیکلش شاید به اندازه ی یه سایز لاغرتر.صورتی نسبتا گرد با چونه ی قلبی که وقتی میخنده هر کسی رو تحریک میکنه ببوسدش!حتی منم یکی دو بار اختیارمو از دست دادم و بوسیدمش! چشمای سیاهش درشت و کشیده است و ابروهاش مثل ابروهای خودمه که یه تیغ کوچیکم ته ابروی چپش انداخته.ته ریش سیاهی که مرتب اصلاحش کرده و موهای سیاه و پر کلاغیش با پوست کاملا سفیدش هارمونی جالبی رو ایجاد کرده.بینی و لباش به خالم برده.بینی عروسکی و لبای سرخ کوچیک گوشتی.وقتی بهش نگاه میکنی تاحدودی میتونی جوونیای بابام رو ببینی.من و داریوش دو چهره ی کاملا متفاوتیم!
من...کوروش راد...۲۵ساله،دانشجوی ارشد روانشناسی اجتماعی.فرزند ارشد یه خانواده ی چهار نفره.از پله ها که پایین رفتم مامان رو دیدم که تو آشپزخونه پشت میز نشسته و داره داریوش رو مجبور میکنه صبحانش رو کامل بخوره.مادره دیگه...حتی اگه بچه هاش ۱۰۰ ساله هم بشن بازم براش بچه ان!داریوشم واسه اینکه خودشو لوس کنه میگه(مامانی...برام لقمه ی کره و عسل میگری؟اگه شما بهم لقمه بدی تا هروقت بگی سر میز میشینم.)مامان که خندش گرفته بود با لبخند یه لقمه ی کوچیک گرفت که بده دستش.ولی داریوش با شیطنت دهنشو باز کرد.
با لبخند آروم رفتم طرفشون و انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم تا مامانم چیزی نگه و آروم رفتم پشت سر داریوش.کنار صندلیش خم شدم و دهنمو باز کردم و به مامان چشمک زدم.مامان لقمه رو برد طرف دهن داریوش ولی لحظه ی آخر گذاشتش تو دهن من.لبخندی زدم و با لذت لقمه رو جویدم.داریوش برگشت حرصی مشتی به بازوم زد و گفت کوفتت بشه.مامان ریز ریز خندید و من گفتم:
_نوش جونم گوارای وجودم گوشت شه به تنم.
_ای کوفت شه به تنت.کلی خودمو واسه مامان لوس کردم تا مخشو زدم لقمه برام بگیره اومدی قاپیدیش.
مامان با لبخند گفت:داریوش مامان بیا دهنتو وا کن فدای اخمت شم.
_ای که من قربون مادر!
سرخوش دهنشو باز کرد و لقمه رو گرفت.برام شکلکی دراورد و جوییدش.خم شدم اول گونه ی مامان بعد گونه ی داریوش رو بوسیدم که صداش دراومد:ایش......این جلف بازیا چیه کل صورتمو آب دهنی کردی.
دستمالی برداشت و به صورت نمایشی صورتشو پاک کرد.دست بردم و موهاش رو که دیزل کوتاه کرده بود و کج تو صورتش ریخته بود رو بهم ریختم و تا خواست اعتراضی کنه خدافظی کردمو اومدم بیرون.کفشای ورنی سفیدم رو پوشیدم و سوار کاماروی مشکیم شدم.با ریموت در رو باز کردمو و بیرون اومدم.صدای سیستم رو زیاد کردم و صدای صادق پیچید تو گوشم:
_آه زندگی آروم،آغوش باز کن
آی فاحشه آهم،با تو راز شد
بشکن،کسی نیست جمع کنه
بشکن،کسی نیست درک کنه
بکن،کسی نیست رد کنه
بگذر،کسی نیست صب کنه...
یچیدم تو خیابون اصلی.هجوم خاطرات به سرم لبخند تلخی رو لبام نشوند.
_ا پنجره بیرون به منظره نگاه،اون ابرای بیروح با سنگای سیاه...
به گذشته برگشتم...تازه ۱۸سالم شده بود و برای جشن تولدم اونسال به شمال رفتیم تا آخرین تعطیلاتم رو قبل از کنکور بگذرونم.هنوز ساعت۱۲ظهر بود و مهمونی ساعت۸ شب شروع میشد.رفته بودم ساحل یه کم قدم بزنم تا از بیحوصلگی دربیام.داریوش با مهدخت و مهلقا دخترای خاله پری و برسام پسر دایی محمد داشتن والیبال بازی میکردن.اون زمان داریوش۱۵سالش بود.دخترای دوقلوی خاله پری۱۴ساله بودن و برسام۱۹ساله.بعد از کمی قدم زدن رو تخته سنگی نشستم و به دریا خیره شدم.صدای موجاش و برخوردشون به صخره ها حس آرامش عجیبی بهم میداد.همیشه دوست داشتم اگه یه زمانی دختر دار شدم اسمش رو بزارم دریا...داشتم به دختر خیالیم فکر میکردم که...
_دریا،دریا کجایی؟
_اینجام مامان.
برگشتم و به سمتی که صدا میومد نگاه کردم.حدود ۵۰ متر دورتر از من سمت راست،دختری که بی شباهت به پری های افسانه ای نبود ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد.پاهاش تا مچ تو آب بود و لباس بلند حریر سفیدش رو تا بالای زانو گره زده بود و پاهای سفید و خوش تراشش رو نمایش میداد.شالی رو شونه هاش انداخته بود و دستاش رو دور بازوهاش حلقه کرده بود.موهای بلندش که تا پایین باسنش میرسید به حدی طلایی بود که زیر نور آفتاب چشم رو میزد.ناخودآگاه بهش خیره شده بودم ولی اون متوجه نبود و قدم زنان داشت به طرفم میومد.سرش رو پایین انداخته بود و به پاهاش که ماسه ها رو به بازی گرفته بود نگاه میکرد.موهای لختش رو که تو صورتش ریخته بود رو با یه انگشت پشت گوشش فرستاد و من تونستم پوست سفیدش رو ببینم.هرقدمی که نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد.به فاصله ی ۵ قدمیم که رسید سرش رو بالا آورد و متوجه ی من شد.و من تازه تونستم بهتر آنالیزش کنم پوستش به حدی لطیف و سفید بود که میشد رگای قرمز زیرش رو تشخیص داد.چشمای درشت و گرد شده اش به رنگ آبیه دریا بود و لبای کوچیک و قرمزش از هم باز مونده بود و شیار وسط لب پایینش بیشتر تو دید بود.بینی عروسکی و کوچیکش مثل اینکه مادرزادی عمل شده بود.اینقدر به صورتش خیره موندم که گونه هاش گل انداخت و من حس کردم قلبم از جا کنده شد.به حدی زیبا و دوستداشتنی شد که دلم میخواست بپرم و بغلش کنم.ولی نه...من پسر مغروری بودم.هول شد و گره لباسش رو بازکرد و پاهاش رو پوشوند.گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_سلام...
با جذبه و اخم کوچیک همیشگی که داشتم دستمو جلو بردم...
_من کوروشم.یه مدت تو این ویلا زندگی میکنم.
و با سر به ویلا اشاره کردم.لبخندی زد و مثل اینکه آرامشش رو به دست آورده باشه به گرمی و با احترام دستم رو فشار داد:
_سلام منم دریام.برای تعطیلات اومدیم اینجا.دوتا ویلا با شما فاصله داریم.خوشبختم.
منم دستشو فشردم:مرسی همچنین.دستشو ول کردم:باید تازه اینجا اومده باشید چون قبلا هیچوقت شما رو اینجا ندیدم.
_بله اینجا ویلای عمومه ولی مدتیه رفتن نیویورک و ما هم تعطیلات رو اومدیم اینجا.
یه حسی تو دلم میگفت دوست دارم این مکالمه رو ادامه بدم ولی غرورم اجازه نمیداد.از طرفی دوست نداشتم آخرین دیدارمون باشه پس بدون فکر گفتم:
امشب تولدمه و خوشحال میشم همراه با خانواده تشریف بیارید.
چند لحظه مکث کرد و وقتی با حلاجی حرفم مطمین شد قصد بدی ندارم لبخند زیبایی زد که من تو دلم اعتراف کردم چقدر زیباست...
_با مامان و بابا صحبت میکنم اگه بشه مزاحمتون میشیم.
_خواهش میکنم مزاحمتی نیست.مهمونی ساعت۸ شروع میشه.دوستای خوبی میتونید پیدا کنید.
میخواست چیزی بگه که صدای زنانه ای اسمشو صدا زد.
_ببخشید مامانم داره صدام میزنه من باید برم.مرسی از دعوتت سعی میکنم بیام.تولدت مبارک.
دستشو دراز کرد و گفت:فعلا خدافظ. دستشو گرفتم:امیدوارم بازم ببینمت.خدافظ...لبخندی زد و دوید طرف ویلاشون و من تمام مدت به رفتنش خیره موندم و وقتی کاملا از دیدم ناپدید شد به جای پاهای برهنه اش روی ماسه ها نگاه کردم.
برخلاف قد بلندش که تا ابروی من میرسید پاهای کوچیکی داشت.به جمله ی آخرم فکر کردم...امیدوارم بازم ببینمت....واقعا میخواستم؟؟چرا؟!
با رسیدن به دانشگاه رشته ی افکارم هم پاره شدو صدای سیستم رو کم کردم.هنوز۱۵ دقیقه مونده بود به شروع کلاسم.با استاد رفیعی کلاس داشتم و اصلا دلم نمیخواست بهونه دست این استاد سختگیر و بداخلاق بدم.استاد رفیعی زنی۵۰ساله بود که بر خلاف چهره و رفتار مهربونش وقت کلاس خیلی بداخلاق میشد و هیچکس براش فرقی نداشت.پسر وزیر باشه یا یه کارگر ساده هردو براش یه طور بودن و همین اخلاقش بود که نه تنها من بلکه هرکسی رو وادار میکرد بهش احترام بزاره.ماشین رو پارک کردم و با عجله سمت محوطه دویدم.جلوی در کلاس سهند و امیرحسین رو دیدم که داشتن راجب موضوعی با هم حرف میزدن.سهند میخندید و امیرحسین اخم کرده بود.چند قدم اونطرف تر سه تا از دخترا رو دیدم که داشتن میخندیدن.سه دختر که کل دانشگاه میشناختنشون از بس که شیطون بودن.رکسانا ، هانیتا و الیزابت.از بین این سه تا به شدت از رکسانا بدم میومد.دختر جلفی که همه جوره سعی داشت خودشو به همه ی پولدارای دانشگاه بچسبونه و تا حدودی هم موفق شده بود و الان یکی رو تو چنته داشت.متین که برخلاف رکسانا پسر خیلی خوبی بود!
رسیدم به سهند و امیرحسین.دستم رو رو شونه ی امیر گذاشتم و گفتم:
_سام بلیک.چی,شده باز اون دوتا پشمای مغولیت رو تو هم کردی؟
_بلیک سام.پشمای مغولیم تو حلقت.از ابروهای خودت که نختره عنتر.
خندیدم و باهاشون دست دادم.
سهند_خوب شد رسیدی کوروش.ببین سوژه ی جدید پیدا کردم در حد چییییی......توپ!
_آها! پس بخاطر همینه که نیش تو بازه و سگرمه های امیر تو هم!
_آرع
امیر(امیرحسین)_من دیگه حوصله ی این پسره ی سبک رو ندارم.بیا ببر بنداز به جون خودت.
سهند_اهوکی!سبک خودتی.کاری نکن برم پیش سمانه خانوم!!!
امیر به حالت نمایشی زد تو سرش و گفت_ای درد بگیری.
_بیخی پسرا.حالا جریان چیه سهند؟سوژه ی جدیدت کیه؟
_تازه وارده.امروز دیدمش.ولی فک کنم خیلی باید رو مخش کار کنم.
_کی میخوای دست از این لوده بازیات برداری آخه؟
_وقت گل نی.تازه اول جوونیمه میخوام استفاده کنم.
_چقدرم که مفیده!
_آره پس چی؟خنده واسه روح و جسم مفیده خودت که بهتر میدونی.
امیر_گور به گور شی بازم سهندی.بیا بریم تو کلاس الان استاد میاد.
خنده ی آرومی کردیم و رفتیم سرجای همیشگیمون ته کلاس نشستیم.اونجا حس اطمینان داشتم چون کل کلاس زیر نظرم بود.
جزوه ام باز کردم و آماده نشستم.دخترای شر با سروصدا وارد کلاس شدن و اومدن ته کلاس نشستن.بهمون نگاه کردن و سلام گفتن.امیر و سهند جوابشون رو دادن ولی من به روبرو نگاه کردم و فقط سرمو تکون دادم.هرسه دخترای زیبایی بودن ولی اگه رکسانا فقط یه خورده سنگین تر بود شاید به جای تنفر حداقل نسبت بهش بی تفاوت بودم.مثل بقیه ی دخترا...!لااقل میشد بقیه رو تحمل کرد!
استاد رفیعی وارد کلاس شد و من و امیر و سهند و چند نفری به احترامش از جامون بلند شدیم.
_سلام.بفرمایید.
سرجامون نشستیم.روکرد به ما دانشجوها:
_امروز یه دانشجوی جدید داریم.اولین روز ورودشه و از شیراز اومده.امیدوارم رفتار مناسبی داشته باشید.بعد رو به در کرد و با دست اشاره کرد.
_خانوم احمدی،بفرمایید داخل.
دختری قد بلند با لباس های سر تا پا مشکی وارد کلاس شد.قدمهاش کوتاه و متوازن بود.مثل بالرین ها(رقاص های باله) نرم و سبک راه میرفت بدون اینکه ذره ای حالت بدنش تغییر کنه.با دیدنش فقط یه کلمه تو ذهنم نقش بست...فرشته ی مرگ...!
به خانم رفیعی رسید.به علامت احترام کمی سرش رو پایین آورد.با مکث و آرامش به طرف ما برگشت.نفس عمیقی کشید و بی حوصله کمی دهنش رو باز کرد.با صدایی نه چندان بلند گفت:
_سلام.احمدی هستم دانشجوی انتقالی از شیراز.از آشناییتون خوشبختم.خانم رفیع به همراه چند نفر از جمله سهند گفتن خوش اومدی.تشکر کرد و با نگاهش کلاس رو برای پیدا کردن یه جای خالی جستجو کرد.کنار رکسانا یه صندلی خالی بود.رو به خانم رفیعی گفت بااجازه و بعد از بفرمایید خانم رفیعی اومد آخر کلاس بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلی نشست.تمام مدت حواسم به سهند که با لبخند به احمدی نگاه میکرد و گاهی هم به امیر سقلمه میزد بود و وقت نکردم دختر تازه وارد رو آنالیز کنم.پس تاه واردی که سهند میگفت این بود...
زیرچشمی نگاهی بهش انداختم که بی صدا به خانم رفیعی نگاه میکرد و حواسش به حرفاش بود.به اندازه ی یه صندلی بینمون فاصله بود و نمیشد بدون جلب توجه همه چیز رو فهمید.سه تفنگدار به روش لبخند زدن.چه عجب!!فکر کنم از تازه وارد خوششون اومده بود.بیخیال شدم و تا آخر وقت کلاس فقط به حرفای استاد گوش دادم.کلاس که تموم.شد به ساعتش نگاه کرد و بی هیچ حرفی وسایلش رو برداشت تا از کلاس بیرون بره.چنتا دختر و پسر دورش جمع شدن تا برای ارضای حس کنجکاوی خودشون باهاش آشنا بشن.از بینشون پسری که اسمش نیما بود و از بچه پول دارای کلاس گفت:
_سلام.من نیمام و اینا هم روشا، سارا، علیرضا، سبحان، نیوشا و فرهادن.خوش اومدی.اهل شیرازی؟
بدون اینکه تو حالتش تغییری ایجاد بشه گفت:
_سلام.ممنون.نه اونجا زندگی میکنیم.
_آها.اسمت چیه؟
_احمدی.
_اسم کوچیکت فکر نکنم احمدی باشه ها!
_همون احمدی.در ضمن...استمون نه اسمت!
اینقدر خشک این حرف رو زد که همشون با هم گفتن هووو.....و به نیما نگاه کردن.رکسانا خودشو انداخت وسط و گفت:
_ول کن این خز و خیلا رو باو...میای تو اکیپ ما خوشگله؟
سبحان بلند گفت:هوی...خز خودتی دختر!
رکسانا پشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش...برو بابا.نگفتی دخی؟
احمدی بی اهمیت به رکسانا رو به جمع گفت:از آشناییتون خوشحال شدم.من دیرم شده.فعلا....
و بی هیچ حرفی رفت.
به رکسانا نگاه کردم که خون خونشو میخورد و زیر لب به احمدی بد و بیراه میگفت.هانیتا گفت:
_عوق...چه پر افاده!
الیزابت:آره.از راه نرسیده شاخ شده!
روشا پوزخندی زد:با اینکه همچین نچسب بود و زیاد ازش خوشم نیومد اما دستش درست که روی شما سه تا پررو رو کم کرد.
هانیتا:خفه بمیر دختره ی خاله زنک.قورباغه هفت تیرکش شده واسم ! الی ، رکی...بریم.
دست الیزابت و رکسانا رو گرفت.هنوز کامل بیرون نرفته بود که روشا گفت:تا ما تحتت بسوزه عجوزه.
لبخند کمرنگی زدم.به سهند و امیر نگاه کردم که داشتن با چشم و ابرو واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.این دختری که من دیدم عمرا با سهند راه بیاد!
البته خدارو چه دیدی!!!از سهند همه چیز برمیاد!روکردم بهشون و گفتم:
_بریم بیرون خسته شدم.با نسکافه چطورید؟
سهند:خوبه بریم.
امیر:چیه پکری؟تیرت به سنگ خورد؟
سهند:در نومیدی بسی امید است/پایان شب سیه یوسف باز گردد به کنعان غم مخور.نخیر آقا.کورخوند ی.من که هنوز کاری نکردم.
من_خدا عقلت بده سهند زدی کل زبان فارسی رو هم به گند کشیدی با این ضرب المثل گفتنت!پاشو بریم حرف اضافی نزن.
_بینیم باو...بده یچیزی هم بهتون یاد میدیم؟
براق شدم طرفش و با دندونای کیپ شده از حرصش غریدم:سهندددد.....
_باشه هاپو پاچه نگیر!
تا خواستم چیزی بگم عین فشفه از کلاس دوید بیرون.
همراه امیر از کلاس بیرون اومدم و به سمت کافه رفتیم.جلو در سهند رو دیدم که داشت برامون دست تکون میداد.ساعت ۱۲بود و من تا ۲وقت داشتم.وقتی رسیدیم به در یه پس گردنی به سهند زدم و گفتم:
_هاپو عمته بزمجه.
گردنشو مالید و با شیطنت گفت:
_بسیار از لطف بیکران شما نسبت به عمه ام سپاسگزارم.
لبخند عریضی زدم:خواهشمندیم.
سهند رو به امیر کرد و پرسید:
_راستی امیرحسین از سمانه چه خبر؟
امیر رو به آسمون کرد و آه عمیقی کشید.به وضوح مشخص بود که بغض کرده.
_بعد از کافه میرم دانشکده موسیقی ببینمش.
سهند تو فکر فرو رفت.با اینکه خیلی پسر سرخوش و شوخی بود ولی به وقتش خیلی عاقل و جدی میشد.میفهمیدم که برای امیرحسین ناراحته.
پرسیدم:
_باباش هنوز مخالفه؟
_آره.
بغض صداشو درک کردم.سهندم فهمید که برگشت و به نیم رخ غم زده ی امیر حسین نگاه کرد.
_واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم کوروش.بریدم...نمیخوام سمانه رو ازم بگیرن.تو خودت میدونی چقدر سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم که سمانه قبولم کنه.تو که از زندگیش خبر داری؛ میدونی که پدرش خیلی مستبده و خاستگاراش کم نیستن.الانم اونو تحت فشار گذاشته که با یکیشون ازدواج کنه.خانواده منم گیر دادن که...با سها دختر خالم نامزد کنم.
قسمت آخر رو با مکث گفت و زیر چشمی به سهند نگاه کرد.اسم سها که اومد سهند چشماش گرد شد.آب دهنشو قورت داد و با لکنت و گیجی پرسید:
_اون...سها...تورو...دو...دوست داره؟؟؟
امیر رو نیمکتی که کمی باهامون فاصله داشت نشست و آرنج هاشو ستون زانوهاش کرد و کف دستاشو رو پیشونیش گذاشت.هرکس ندونه حداقل من و امیر حسین خوب میدونیم که سهند و سها چقدر همدیگه رو دوست دارن.سهند بعد از اینکه با سها آشنا شد هیچوقت دوست دختر نگرفت و فقط یکی رو سوژه میکرد و دستش مینداخت.فقط هم رو اونایی دست میزاشت که زیادی خودشون رو میگرفتن و پر افاده بودن.به دخترای معصوم و خاکی کاری نداشت.
سهند هنوز وایساده بود و با حیرت به امیرحسین نگاه میکرد.با صدای تحلیل رفته گفت:
_امیر...؟
_نه سهند.خودت که میدونی سها تو رو دوست داره.
_امیر...تو رو به جدت زین العابدین نزار اینطور بشه.
_سهند،حتی به خاطر دل خودمم که شده نمیزارم.
توضیح:
این رمان صرفا بر مبنای حقایق نیست و ممکنه بعضی قسمتهای اون بنا بر دنیای امروز نباشه.هدف از نوشتن این رمان سمت و سو دادن
به قوه ی تخیل شما و بوجود آوردن فضاهایی رمانتیک,دراماتیک و بعضا اکشن هست که اکثریت ما به اونها علاقه داریم.پس فقط با موج
فراز و نشیب های داستان جلو برید و از خوندن اون لذت ببرید....
مقدمه:
زندگی سختی های زیادی داره و گاهی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره.
یه وقتایی پیش میاد که دوست داری زمین و زمان رو به هم بدوزی و خودتو سر به نیست کنی....
یه وقتایی هم هست که دلت میخواد یه نفرو داشته باشی که شادی ها و غمهات رو باهاش قسمت کنی...
اما مهمترین زمان اون لحظه ایه که درک میکنی تو زندگی همه ی ما پستی و بلندی ها وجود داره که میشه ازشون عبور کرد...فقط باید خودتو باور کنی و به خدا توکل کنی....یا حق...
خلاصه:
دختری دورگه ایرانی_فرانسوی بعد از سالها زندگی در فرانسه بعد از کشته شدن خواهرش و به قتل رسیدن نامزدش توسط گروهی از مافیا ان هم جلوی چشم خودش به ایران باز میگردد تا خاطرات خوشی که با نامزدش داشت را فراموش کند.ولی مادربزرگ او که اصرار داشت با برادر زاده اش ازدواج کند باعث شد این دختر خانواده اش را ترک کند و به پایتخت نقل مکان کند.اوضاع روحی این دختر کاملا به هم ریخته بود و از او از دختری با شرارت های بسیار دختری ساکت و بسیار مرموز ساخته بود.دختری که در پس این چهره ی آرام خود شخصیتی مبارز و خشمگین داشت ک برای رسیدن به لحظه ی انتقام لحظه شماری میکرد.در این بین سرنوشت با او بازی های عجیبی میکند و پسری را وارد زندگی او میکند که خواه و ناخواه از رموز زندگی او سر در می آورد.پسری با چهره ی مغرور ولی باطنی مهربان و زخم خورده.
با آلارم گوشی از خواب پریدم.ساعت۹صبح بودو من دیشب فقط ۳ساعت خوابیده بودم و چشمام حسابی سرخ بود و موهای پریشونم به صورت کج رو پیشونیم ریخته بود.هنوز درازکش بودم و نگاهم به سقف بود.با پاهام پتو رو کنار زدم که از تخت پایین افتاد.با حرکت سریع سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم.با بی میلی بلند شدم و روبروی آیینه وایسادم.مثل همیشه خودمو برانداز کردم.قد۱۹۰،شونه های پهن و کمری نسبتا باریک،سینه های ستبر،شکم۶تیکه،بازوهایی که وقتی تیشرت میپوشیدم حس میکردم آستیناش داره جر میخوره.پوست گندمی و بدون مو که از مادرم به ارث بردم و برنز میزد.چونه ای مستطیلی و صورتی کشیده،بینی قلمی متناسب،و لبهایی که نسبتا گوشتی و کوچیک بود.دندونایی ردیف و مرواریدی،گونه های برجسته و استخونی،ابروهای پر و مشکی که درنگاه اول به نظرمیومد اصلاحشون کردم ولی اینطور نبود.پیشونی تخت و چشمای درشت عسلی که بازم از مادرم به ارث بردم.مژه هایی که نسبتا بور بودن و با اینکه خیلی بلند بودن و تقریبا تا زیر ابروم میرسیدن ولی چون نوکشون زرد بود مشخص نبود.موهای پرپشت و خوشحالتم بلوند متوسط بود.نه روشن،نه تیره که یجورایی عاشقشون بودم.ته ریش مختصری که دو طرف گونم خطوطی,به صورت موازی انداخته بودم و بالاش رو صاف و مرتب اصلاح کرده بودم.و در آخر چال گونه هام که برادرم همیشه بهشون غبطه میخوره.که البته این یکی رو از پدرم به ارث بردم.حوله ام رو برداشتم و شلوارکم رو درآوردم.حوله رو دور پایین تنه ام پیچیدم و به سمت حمام داخل اتاقم رفتم.اول آب داغ رو باز کردم تا در شیشه ای حمام کاملا بخار گرفته بشه و بعد کم کم آب سرد رو.دستمو زیرش بردم و با حس آرامشی که بهم داد چشمام رو بستم و زیر دوش آب گرم وایسادم.منو به خلسه ای شیرین فرو برد که باعث شد همه ی اون کرختی و بی حالی از بین بره. به آیینه ی بخار گرفته ی روبرو نگاه کردم.دستمو دراز کردم و با انگشت اشاره اسمم رو به لاتین نوشتم.موج خاطرات کوچیک و بزرگ به سرم هجوم آورد و لبخند کمرنگی رو لبم نشست.بعد از ۱۵دقیقه که کارم تموم شد و صورتم رو هم مثل همیشه اصلاح کردم بیرون اومدم.فقط۴۵ دقیقه ی دیگه وقت داشتم.باید میرفتم دانشگاه.سشوار رو به برق زدم و موهای خیسمو خشک کردم.بافت آستین بلند شیری رنگی با طرح های فیروزه ای پوشیدم که تا انگشتام میرسید و یقه هفتی بود که قسمتی از سینم رو نمایش میداد.گردنبند طلای سفید اهورا مزدام رو که عاشقش بودم به گردنم انداختم و انگشتر نقره ام رو که جام هخامنشی بود تو انگشت کوچیکم کردم.شیفته ی سلسله ی هخامنشیان بودم که بزرگترین دلیلش اسمم بود...کوروش.
اسمی که عاشقش بودم و حس ابهت و عزت نفس زیادی بهم میداد.شلوار جین یخی رنگی به همراه کت چرمی سفیدم رو پوشیدم و موهام رو مرتب به سمت بالا شونه کردم.با ادکلنم دوش گرفتم.به دستام مالیدم و تو موهام دست کشیدم و گردنمو ماساژ دادم.بوی سرد و ملایمش حس خنکی اوایل بهار رو بهم میداد.شاداب و با طراوت...
وقتی نگاه آخر رو به خودم انداختم و مطمین شدم همه چیز خوبه رفتم بیرون.مامان داشت داریوش رو صدا میزد تا صبحانه بخوره.داریوش داداش کوچیکه و شیطون من که دست شیطون رو هم از پشت بسته.
۲۲سالشه و دانشجوی معماری با کلی دوست دختر رنگاوارنگ که با هیچکدوم بیشتر از دوماه نمیمونه!!!داریوش قدش دو سانت از من کوتاه تره و هیکلش شاید به اندازه ی یه سایز لاغرتر.صورتی نسبتا گرد با چونه ی قلبی که وقتی میخنده هر کسی رو تحریک میکنه ببوسدش!حتی منم یکی دو بار اختیارمو از دست دادم و بوسیدمش! چشمای سیاهش درشت و کشیده است و ابروهاش مثل ابروهای خودمه که یه تیغ کوچیکم ته ابروی چپش انداخته.ته ریش سیاهی که مرتب اصلاحش کرده و موهای سیاه و پر کلاغیش با پوست کاملا سفیدش هارمونی جالبی رو ایجاد کرده.بینی و لباش به خالم برده.بینی عروسکی و لبای سرخ کوچیک گوشتی.وقتی بهش نگاه میکنی تاحدودی میتونی جوونیای بابام رو ببینی.من و داریوش دو چهره ی کاملا متفاوتیم!
من...کوروش راد...۲۵ساله،دانشجوی ارشد روانشناسی اجتماعی.فرزند ارشد یه خانواده ی چهار نفره.از پله ها که پایین رفتم مامان رو دیدم که تو آشپزخونه پشت میز نشسته و داره داریوش رو مجبور میکنه صبحانش رو کامل بخوره.مادره دیگه...حتی اگه بچه هاش ۱۰۰ ساله هم بشن بازم براش بچه ان!داریوشم واسه اینکه خودشو لوس کنه میگه(مامانی...برام لقمه ی کره و عسل میگری؟اگه شما بهم لقمه بدی تا هروقت بگی سر میز میشینم.)مامان که خندش گرفته بود با لبخند یه لقمه ی کوچیک گرفت که بده دستش.ولی داریوش با شیطنت دهنشو باز کرد.
با لبخند آروم رفتم طرفشون و انگشتم رو به علامت سکوت جلوی لبم گرفتم تا مامانم چیزی نگه و آروم رفتم پشت سر داریوش.کنار صندلیش خم شدم و دهنمو باز کردم و به مامان چشمک زدم.مامان لقمه رو برد طرف دهن داریوش ولی لحظه ی آخر گذاشتش تو دهن من.لبخندی زدم و با لذت لقمه رو جویدم.داریوش برگشت حرصی مشتی به بازوم زد و گفت کوفتت بشه.مامان ریز ریز خندید و من گفتم:
_نوش جونم گوارای وجودم گوشت شه به تنم.
_ای کوفت شه به تنت.کلی خودمو واسه مامان لوس کردم تا مخشو زدم لقمه برام بگیره اومدی قاپیدیش.
مامان با لبخند گفت:داریوش مامان بیا دهنتو وا کن فدای اخمت شم.
_ای که من قربون مادر!
سرخوش دهنشو باز کرد و لقمه رو گرفت.برام شکلکی دراورد و جوییدش.خم شدم اول گونه ی مامان بعد گونه ی داریوش رو بوسیدم که صداش دراومد:ایش......این جلف بازیا چیه کل صورتمو آب دهنی کردی.
دستمالی برداشت و به صورت نمایشی صورتشو پاک کرد.دست بردم و موهاش رو که دیزل کوتاه کرده بود و کج تو صورتش ریخته بود رو بهم ریختم و تا خواست اعتراضی کنه خدافظی کردمو اومدم بیرون.کفشای ورنی سفیدم رو پوشیدم و سوار کاماروی مشکیم شدم.با ریموت در رو باز کردمو و بیرون اومدم.صدای سیستم رو زیاد کردم و صدای صادق پیچید تو گوشم:
_آه زندگی آروم،آغوش باز کن
آی فاحشه آهم،با تو راز شد
بشکن،کسی نیست جمع کنه
بشکن،کسی نیست درک کنه
بکن،کسی نیست رد کنه
بگذر،کسی نیست صب کنه...
یچیدم تو خیابون اصلی.هجوم خاطرات به سرم لبخند تلخی رو لبام نشوند.
_ا پنجره بیرون به منظره نگاه،اون ابرای بیروح با سنگای سیاه...
به گذشته برگشتم...تازه ۱۸سالم شده بود و برای جشن تولدم اونسال به شمال رفتیم تا آخرین تعطیلاتم رو قبل از کنکور بگذرونم.هنوز ساعت۱۲ظهر بود و مهمونی ساعت۸ شب شروع میشد.رفته بودم ساحل یه کم قدم بزنم تا از بیحوصلگی دربیام.داریوش با مهدخت و مهلقا دخترای خاله پری و برسام پسر دایی محمد داشتن والیبال بازی میکردن.اون زمان داریوش۱۵سالش بود.دخترای دوقلوی خاله پری۱۴ساله بودن و برسام۱۹ساله.بعد از کمی قدم زدن رو تخته سنگی نشستم و به دریا خیره شدم.صدای موجاش و برخوردشون به صخره ها حس آرامش عجیبی بهم میداد.همیشه دوست داشتم اگه یه زمانی دختر دار شدم اسمش رو بزارم دریا...داشتم به دختر خیالیم فکر میکردم که...
_دریا،دریا کجایی؟
_اینجام مامان.
برگشتم و به سمتی که صدا میومد نگاه کردم.حدود ۵۰ متر دورتر از من سمت راست،دختری که بی شباهت به پری های افسانه ای نبود ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد.پاهاش تا مچ تو آب بود و لباس بلند حریر سفیدش رو تا بالای زانو گره زده بود و پاهای سفید و خوش تراشش رو نمایش میداد.شالی رو شونه هاش انداخته بود و دستاش رو دور بازوهاش حلقه کرده بود.موهای بلندش که تا پایین باسنش میرسید به حدی طلایی بود که زیر نور آفتاب چشم رو میزد.ناخودآگاه بهش خیره شده بودم ولی اون متوجه نبود و قدم زنان داشت به طرفم میومد.سرش رو پایین انداخته بود و به پاهاش که ماسه ها رو به بازی گرفته بود نگاه میکرد.موهای لختش رو که تو صورتش ریخته بود رو با یه انگشت پشت گوشش فرستاد و من تونستم پوست سفیدش رو ببینم.هرقدمی که نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد.به فاصله ی ۵ قدمیم که رسید سرش رو بالا آورد و متوجه ی من شد.و من تازه تونستم بهتر آنالیزش کنم پوستش به حدی لطیف و سفید بود که میشد رگای قرمز زیرش رو تشخیص داد.چشمای درشت و گرد شده اش به رنگ آبیه دریا بود و لبای کوچیک و قرمزش از هم باز مونده بود و شیار وسط لب پایینش بیشتر تو دید بود.بینی عروسکی و کوچیکش مثل اینکه مادرزادی عمل شده بود.اینقدر به صورتش خیره موندم که گونه هاش گل انداخت و من حس کردم قلبم از جا کنده شد.به حدی زیبا و دوستداشتنی شد که دلم میخواست بپرم و بغلش کنم.ولی نه...من پسر مغروری بودم.هول شد و گره لباسش رو بازکرد و پاهاش رو پوشوند.گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_سلام...
با جذبه و اخم کوچیک همیشگی که داشتم دستمو جلو بردم...
_من کوروشم.یه مدت تو این ویلا زندگی میکنم.
و با سر به ویلا اشاره کردم.لبخندی زد و مثل اینکه آرامشش رو به دست آورده باشه به گرمی و با احترام دستم رو فشار داد:
_سلام منم دریام.برای تعطیلات اومدیم اینجا.دوتا ویلا با شما فاصله داریم.خوشبختم.
منم دستشو فشردم:مرسی همچنین.دستشو ول کردم:باید تازه اینجا اومده باشید چون قبلا هیچوقت شما رو اینجا ندیدم.
_بله اینجا ویلای عمومه ولی مدتیه رفتن نیویورک و ما هم تعطیلات رو اومدیم اینجا.
یه حسی تو دلم میگفت دوست دارم این مکالمه رو ادامه بدم ولی غرورم اجازه نمیداد.از طرفی دوست نداشتم آخرین دیدارمون باشه پس بدون فکر گفتم:
امشب تولدمه و خوشحال میشم همراه با خانواده تشریف بیارید.
چند لحظه مکث کرد و وقتی با حلاجی حرفم مطمین شد قصد بدی ندارم لبخند زیبایی زد که من تو دلم اعتراف کردم چقدر زیباست...
_با مامان و بابا صحبت میکنم اگه بشه مزاحمتون میشیم.
_خواهش میکنم مزاحمتی نیست.مهمونی ساعت۸ شروع میشه.دوستای خوبی میتونید پیدا کنید.
میخواست چیزی بگه که صدای زنانه ای اسمشو صدا زد.
_ببخشید مامانم داره صدام میزنه من باید برم.مرسی از دعوتت سعی میکنم بیام.تولدت مبارک.
دستشو دراز کرد و گفت:فعلا خدافظ. دستشو گرفتم:امیدوارم بازم ببینمت.خدافظ...لبخندی زد و دوید طرف ویلاشون و من تمام مدت به رفتنش خیره موندم و وقتی کاملا از دیدم ناپدید شد به جای پاهای برهنه اش روی ماسه ها نگاه کردم.
برخلاف قد بلندش که تا ابروی من میرسید پاهای کوچیکی داشت.به جمله ی آخرم فکر کردم...امیدوارم بازم ببینمت....واقعا میخواستم؟؟چرا؟!
با رسیدن به دانشگاه رشته ی افکارم هم پاره شدو صدای سیستم رو کم کردم.هنوز۱۵ دقیقه مونده بود به شروع کلاسم.با استاد رفیعی کلاس داشتم و اصلا دلم نمیخواست بهونه دست این استاد سختگیر و بداخلاق بدم.استاد رفیعی زنی۵۰ساله بود که بر خلاف چهره و رفتار مهربونش وقت کلاس خیلی بداخلاق میشد و هیچکس براش فرقی نداشت.پسر وزیر باشه یا یه کارگر ساده هردو براش یه طور بودن و همین اخلاقش بود که نه تنها من بلکه هرکسی رو وادار میکرد بهش احترام بزاره.ماشین رو پارک کردم و با عجله سمت محوطه دویدم.جلوی در کلاس سهند و امیرحسین رو دیدم که داشتن راجب موضوعی با هم حرف میزدن.سهند میخندید و امیرحسین اخم کرده بود.چند قدم اونطرف تر سه تا از دخترا رو دیدم که داشتن میخندیدن.سه دختر که کل دانشگاه میشناختنشون از بس که شیطون بودن.رکسانا ، هانیتا و الیزابت.از بین این سه تا به شدت از رکسانا بدم میومد.دختر جلفی که همه جوره سعی داشت خودشو به همه ی پولدارای دانشگاه بچسبونه و تا حدودی هم موفق شده بود و الان یکی رو تو چنته داشت.متین که برخلاف رکسانا پسر خیلی خوبی بود!
رسیدم به سهند و امیرحسین.دستم رو رو شونه ی امیر گذاشتم و گفتم:
_سام بلیک.چی,شده باز اون دوتا پشمای مغولیت رو تو هم کردی؟
_بلیک سام.پشمای مغولیم تو حلقت.از ابروهای خودت که نختره عنتر.
خندیدم و باهاشون دست دادم.
سهند_خوب شد رسیدی کوروش.ببین سوژه ی جدید پیدا کردم در حد چییییی......توپ!
_آها! پس بخاطر همینه که نیش تو بازه و سگرمه های امیر تو هم!
_آرع
امیر(امیرحسین)_من دیگه حوصله ی این پسره ی سبک رو ندارم.بیا ببر بنداز به جون خودت.
سهند_اهوکی!سبک خودتی.کاری نکن برم پیش سمانه خانوم!!!
امیر به حالت نمایشی زد تو سرش و گفت_ای درد بگیری.
_بیخی پسرا.حالا جریان چیه سهند؟سوژه ی جدیدت کیه؟
_تازه وارده.امروز دیدمش.ولی فک کنم خیلی باید رو مخش کار کنم.
_کی میخوای دست از این لوده بازیات برداری آخه؟
_وقت گل نی.تازه اول جوونیمه میخوام استفاده کنم.
_چقدرم که مفیده!
_آره پس چی؟خنده واسه روح و جسم مفیده خودت که بهتر میدونی.
امیر_گور به گور شی بازم سهندی.بیا بریم تو کلاس الان استاد میاد.
خنده ی آرومی کردیم و رفتیم سرجای همیشگیمون ته کلاس نشستیم.اونجا حس اطمینان داشتم چون کل کلاس زیر نظرم بود.
جزوه ام باز کردم و آماده نشستم.دخترای شر با سروصدا وارد کلاس شدن و اومدن ته کلاس نشستن.بهمون نگاه کردن و سلام گفتن.امیر و سهند جوابشون رو دادن ولی من به روبرو نگاه کردم و فقط سرمو تکون دادم.هرسه دخترای زیبایی بودن ولی اگه رکسانا فقط یه خورده سنگین تر بود شاید به جای تنفر حداقل نسبت بهش بی تفاوت بودم.مثل بقیه ی دخترا...!لااقل میشد بقیه رو تحمل کرد!
استاد رفیعی وارد کلاس شد و من و امیر و سهند و چند نفری به احترامش از جامون بلند شدیم.
_سلام.بفرمایید.
سرجامون نشستیم.روکرد به ما دانشجوها:
_امروز یه دانشجوی جدید داریم.اولین روز ورودشه و از شیراز اومده.امیدوارم رفتار مناسبی داشته باشید.بعد رو به در کرد و با دست اشاره کرد.
_خانوم احمدی،بفرمایید داخل.
دختری قد بلند با لباس های سر تا پا مشکی وارد کلاس شد.قدمهاش کوتاه و متوازن بود.مثل بالرین ها(رقاص های باله) نرم و سبک راه میرفت بدون اینکه ذره ای حالت بدنش تغییر کنه.با دیدنش فقط یه کلمه تو ذهنم نقش بست...فرشته ی مرگ...!
به خانم رفیعی رسید.به علامت احترام کمی سرش رو پایین آورد.با مکث و آرامش به طرف ما برگشت.نفس عمیقی کشید و بی حوصله کمی دهنش رو باز کرد.با صدایی نه چندان بلند گفت:
_سلام.احمدی هستم دانشجوی انتقالی از شیراز.از آشناییتون خوشبختم.خانم رفیع به همراه چند نفر از جمله سهند گفتن خوش اومدی.تشکر کرد و با نگاهش کلاس رو برای پیدا کردن یه جای خالی جستجو کرد.کنار رکسانا یه صندلی خالی بود.رو به خانم رفیعی گفت بااجازه و بعد از بفرمایید خانم رفیعی اومد آخر کلاس بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلی نشست.تمام مدت حواسم به سهند که با لبخند به احمدی نگاه میکرد و گاهی هم به امیر سقلمه میزد بود و وقت نکردم دختر تازه وارد رو آنالیز کنم.پس تاه واردی که سهند میگفت این بود...
زیرچشمی نگاهی بهش انداختم که بی صدا به خانم رفیعی نگاه میکرد و حواسش به حرفاش بود.به اندازه ی یه صندلی بینمون فاصله بود و نمیشد بدون جلب توجه همه چیز رو فهمید.سه تفنگدار به روش لبخند زدن.چه عجب!!فکر کنم از تازه وارد خوششون اومده بود.بیخیال شدم و تا آخر وقت کلاس فقط به حرفای استاد گوش دادم.کلاس که تموم.شد به ساعتش نگاه کرد و بی هیچ حرفی وسایلش رو برداشت تا از کلاس بیرون بره.چنتا دختر و پسر دورش جمع شدن تا برای ارضای حس کنجکاوی خودشون باهاش آشنا بشن.از بینشون پسری که اسمش نیما بود و از بچه پول دارای کلاس گفت:
_سلام.من نیمام و اینا هم روشا، سارا، علیرضا، سبحان، نیوشا و فرهادن.خوش اومدی.اهل شیرازی؟
بدون اینکه تو حالتش تغییری ایجاد بشه گفت:
_سلام.ممنون.نه اونجا زندگی میکنیم.
_آها.اسمت چیه؟
_احمدی.
_اسم کوچیکت فکر نکنم احمدی باشه ها!
_همون احمدی.در ضمن...استمون نه اسمت!
اینقدر خشک این حرف رو زد که همشون با هم گفتن هووو.....و به نیما نگاه کردن.رکسانا خودشو انداخت وسط و گفت:
_ول کن این خز و خیلا رو باو...میای تو اکیپ ما خوشگله؟
سبحان بلند گفت:هوی...خز خودتی دختر!
رکسانا پشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش...برو بابا.نگفتی دخی؟
احمدی بی اهمیت به رکسانا رو به جمع گفت:از آشناییتون خوشحال شدم.من دیرم شده.فعلا....
و بی هیچ حرفی رفت.
به رکسانا نگاه کردم که خون خونشو میخورد و زیر لب به احمدی بد و بیراه میگفت.هانیتا گفت:
_عوق...چه پر افاده!
الیزابت:آره.از راه نرسیده شاخ شده!
روشا پوزخندی زد:با اینکه همچین نچسب بود و زیاد ازش خوشم نیومد اما دستش درست که روی شما سه تا پررو رو کم کرد.
هانیتا:خفه بمیر دختره ی خاله زنک.قورباغه هفت تیرکش شده واسم ! الی ، رکی...بریم.
دست الیزابت و رکسانا رو گرفت.هنوز کامل بیرون نرفته بود که روشا گفت:تا ما تحتت بسوزه عجوزه.
لبخند کمرنگی زدم.به سهند و امیر نگاه کردم که داشتن با چشم و ابرو واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.این دختری که من دیدم عمرا با سهند راه بیاد!
البته خدارو چه دیدی!!!از سهند همه چیز برمیاد!روکردم بهشون و گفتم:
_بریم بیرون خسته شدم.با نسکافه چطورید؟
سهند:خوبه بریم.
امیر:چیه پکری؟تیرت به سنگ خورد؟
سهند:در نومیدی بسی امید است/پایان شب سیه یوسف باز گردد به کنعان غم مخور.نخیر آقا.کورخوند ی.من که هنوز کاری نکردم.
من_خدا عقلت بده سهند زدی کل زبان فارسی رو هم به گند کشیدی با این ضرب المثل گفتنت!پاشو بریم حرف اضافی نزن.
_بینیم باو...بده یچیزی هم بهتون یاد میدیم؟
براق شدم طرفش و با دندونای کیپ شده از حرصش غریدم:سهندددد.....
_باشه هاپو پاچه نگیر!
تا خواستم چیزی بگم عین فشفه از کلاس دوید بیرون.
همراه امیر از کلاس بیرون اومدم و به سمت کافه رفتیم.جلو در سهند رو دیدم که داشت برامون دست تکون میداد.ساعت ۱۲بود و من تا ۲وقت داشتم.وقتی رسیدیم به در یه پس گردنی به سهند زدم و گفتم:
_هاپو عمته بزمجه.
گردنشو مالید و با شیطنت گفت:
_بسیار از لطف بیکران شما نسبت به عمه ام سپاسگزارم.
لبخند عریضی زدم:خواهشمندیم.
سهند رو به امیر کرد و پرسید:
_راستی امیرحسین از سمانه چه خبر؟
امیر رو به آسمون کرد و آه عمیقی کشید.به وضوح مشخص بود که بغض کرده.
_بعد از کافه میرم دانشکده موسیقی ببینمش.
سهند تو فکر فرو رفت.با اینکه خیلی پسر سرخوش و شوخی بود ولی به وقتش خیلی عاقل و جدی میشد.میفهمیدم که برای امیرحسین ناراحته.
پرسیدم:
_باباش هنوز مخالفه؟
_آره.
بغض صداشو درک کردم.سهندم فهمید که برگشت و به نیم رخ غم زده ی امیر حسین نگاه کرد.
_واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم کوروش.بریدم...نمیخوام سمانه رو ازم بگیرن.تو خودت میدونی چقدر سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم که سمانه قبولم کنه.تو که از زندگیش خبر داری؛ میدونی که پدرش خیلی مستبده و خاستگاراش کم نیستن.الانم اونو تحت فشار گذاشته که با یکیشون ازدواج کنه.خانواده منم گیر دادن که...با سها دختر خالم نامزد کنم.
قسمت آخر رو با مکث گفت و زیر چشمی به سهند نگاه کرد.اسم سها که اومد سهند چشماش گرد شد.آب دهنشو قورت داد و با لکنت و گیجی پرسید:
_اون...سها...تورو...دو...دوست داره؟؟؟
امیر رو نیمکتی که کمی باهامون فاصله داشت نشست و آرنج هاشو ستون زانوهاش کرد و کف دستاشو رو پیشونیش گذاشت.هرکس ندونه حداقل من و امیر حسین خوب میدونیم که سهند و سها چقدر همدیگه رو دوست دارن.سهند بعد از اینکه با سها آشنا شد هیچوقت دوست دختر نگرفت و فقط یکی رو سوژه میکرد و دستش مینداخت.فقط هم رو اونایی دست میزاشت که زیادی خودشون رو میگرفتن و پر افاده بودن.به دخترای معصوم و خاکی کاری نداشت.
سهند هنوز وایساده بود و با حیرت به امیرحسین نگاه میکرد.با صدای تحلیل رفته گفت:
_امیر...؟
_نه سهند.خودت که میدونی سها تو رو دوست داره.
_امیر...تو رو به جدت زین العابدین نزار اینطور بشه.
_سهند،حتی به خاطر دل خودمم که شده نمیزارم.